Mosaken_Shab ارسال شده در 20 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) نام رمان: کله شق من نویسنده: بانو نجفی مسکن شب کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: طنز، اجتماعی، عاشقانه ساعت پارتگذاری: مشخص نیست. خلاصه: زندگی کاملیا قصهی ما پر از قشنگی و لذته تا اینکه دست سرنوشت زندگی رو براش یک جور دیگه رقم میزنه، هیچوقت همه چیز بر وفق مراد انسان نیست! گاهی با یک چشم بر هم زدن همه چیز تغییر میکنه. مقدمه: جان من و جهان من، روی سپید تو شدهست. عاقبتم چنین شود، مرگ من و بقای تو از تو برآید از دلم، هر نفس و تنفسم من نروم ز کوی تو، تا که شوم فنای تو 《مولانا》 ناظر: @Fateme Cha ویراستار: @Snowrita ویرایش شده 20 آذر، ۱۴۰۰ توسط Mobina -❁|𝒔𝒏𝒐𝒘𝒓𝒊𝒕𝒂|❁- 12 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 5 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mosaken_Shab ارسال شده در 24 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت یک (کاملیا) - مامانی، بابایی! کجایین؟ ما... مان! تو رو خدا بیاین! قول میدم دیگه اذیتتون نَتُنُم (نکنم). (عماد) طبق عادت همیشگیم، داشتم توی جنگل نزدیک به ویلا قدم میزدم که صدایی نظرم رو جلب کرد: - مامانی، بابایی! جلوتر رفتم دیدم یک دختر بچه کنار درخت ایستاده و داره گریه می کنه. جلوتر رفتم؛ ولی زیاد نزدیکش نشدم که نترسه. - خانم کوچولو چرا گریه میکنی؟ با شنیدن صدام به طرفم برگشت. عروسکی که توی دستش بود چسبوند به قفسهی سینش و با هق- هق گفت: - مامان و بابام گم شدن. محو چشمهاش شدم. درست مثل عروسکها بود. چشمهای فوقالعاده مشکی، موهای مشکی و از همه جذابتر صدای نازکش بود. به خودم اومدم و گفتم: - چی؟ چی گفتی؟ - میدَم (میگم)مامان و بابا گم شدن. به این طرز فکرش خندیدم و گفتم: - مطمئنی اونها گم شدن؟ - آ... آره. خندیدم و گفتم: - خب میخوای با هم پیداشون کنیم؟ یک قدم عقبتر رفت و گفت: - نه، نه! مامان گفته به غریبهها نزدیک نشم. ماشالله چه مامانی! ما هم سن این بودیم همش تو کوچه پلاس بودیم. - نترس عزیزم من کاریت ندارم. مامانت درست گفته، نباید به غریبهها نزدیک بشی؛ اما اگر میخوای مامان و بابات پیدا بشن باید با من بیای، خب؟ با تردید نزدیکم اومد که دستش رو گرفتم و رفتم اون طرف جاده رو ببینم که یک دفعه دیدم جلوتر، چند نفر دور یک ماشین رو گرفتن. رفتم جلوتر که دیدم یک ماشین چپ کرده. میخواستم از یکی بپرسم چی شده که دختره با لکنت گفت: - وای ع... عمویی ما... شی... نمون چِ... چرا این شکلی شُ... شده؟ ما... مان و بابا... م کجان؟ با تعجب بهش نگاه کردم و نالیدم: - تو... تو مطمئنی عمو جون این ماشین شماست؟ - آره. دستش رو گرفتم و بردم اون طرف. - قشنگم اسمت چیه؟ - کا... کاملیا. لبخندی به روش پاشیدم. - چه اسم قشنگی داری گلم. - می... سی (مرسی)! - کاملیا جان! تو همینجا صبر کن، من الآن زود میام و میبرمت پیش مامان و بابات باشه؟ از جات تکون نخور، خب؟ رفتم سمت اون ماشین و از یک آقایی که اونجا بود پرسیدم: - آقا چه اتفاقی افتاده؟ اونهایی که توی ماشین بودن الآن کجان؟ با همون لهجهی قشنگ شمالیش گفت: - نمیدونم دقیق داداش؛ اما یک زن و مرد توی ماشین. میگن مرده فوت کرده و زنه هم زخمی شده. چند دقیقه پیش آمبولانس اومد بردشون. یک دختر بچه هم همراهشون بوده که اصلاً نیست. - آها ممنون. یعنی چی آخه؟ تکلیف این بچه چی میشه؟ رفتم سمتش و بهش گفتم: - کاملیا جان! تو عمو، دایی یا هیچکس دیگهای رو داری؟ - نیستن. - یعنی چی نیستن؟ کجان؟ شونهای بالا انداخت و چیزی نگفت. واقعاً نمیدونستم چیکار کنم، گیج شده بودم. - ببین کاملیا جان این ماشینی که گفتی مال شماست الآن مامان و بابات توی ماشین نیست یعنی ببین. اوم... مامان و بابات بهم گفتن تو کاملیا رو ببر خونهی خودت ما فردا میایم دنبالش خب؟ الآن تو باید با من بیای، خب؟ قشنگ معلوم بود بغض کرده. - پس کی میان؟ چرا من رو نبردن؟ - بهت گفتم دیگه فردا میان. بیا الآن بریم خونهی من. اخمی کرد و با جدیت گفت: - نه، من خونهی غریبهها نمیرم. - باشه، باشه؛ ولی ببین اگر اینجا بمونی حیوونهای وحشی توی جنگل میان سراغت ها! دیگه ادامه ندادم و بغلش کردم. توی راه کلی گریه و زاری میکرد. همیشه از صدای گریهی بچهها متنفرم بودم و هستم. این دختره هم شانس آورده مامان و باباش تصادف کردن وگرنه همینجا ولش میکردم. وارد خونه که شدیم با گریه به جونم افتاد و گفت: - چرا من رو آوُلدی (آوردی)اینجا؟ دستهای کوچیکش رو گرفتم و با عصبانیت گفتم: - ببین دختر جون من اعصاب درست و حسابی ندارم، اوکی؟ پس بتمرگ سرجات و واسه من آبغوره نگیر! دستهاش رو با شدت از دستهام کشید و گفت: - کی گفته من واسه تو آبدوره (آبغوره)گرفتم؟ خودت برو از مگازه (مغازه)واسه خودت بگیر. با خنده دستی توی موهام کشیدم و رفتم توی آشپزخونه تا یک شربت خوابی، چیزی پیدا کنم بدم بخوره. واقعاً تحمل صدای گریه شنیدن و ندارم. رفتم پیشش هنوز داشت گریه میکرد. شربت رو دادم خورد و بعد دستش رو گرفتم و بردم توی یکی از اتاقها تا یکم استراحت کنه. - توی این اتاق بگیر بخواب تا فردا ببرمت پیش مامانت. بعدم بدون توجه بهش از اتاق اومدم بیرون و خودم رو روی کاناپه انداختم. پوزخندی زدم و زیر لب نالیدم: - خدایا وضعیت ما رو باش! مردم با عشقشون میان شمال یا میان نیمهی گمشدشون رو پیدا کنن ما بچه پیدا کردیم! ناظر: @Fateme Cha ویرایش شد. @همکار ویراستار ویرایش شده 3 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Snowrita -❁|𝒔𝒏𝒐𝒘𝒓𝒊𝒕𝒂|❁- 14 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mosaken_Shab ارسال شده در 27 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت_2 (۱۵ سال بعد) (کاملیا) با صدای زنگ مزخرف گوشیم از خواب بیدار شدم. ای الهی ذلیل بشه هر کی پشت اون خطه! بدون اینکه به صفحهی گوشی نگاه کنم دکمه اتصال زدم. - هوم؟ صدای جیغ پریناز بلند شد که فقط میگفت: - کاملیا! انقدر صداش بلند بود که بلند شدم روی تخت نشستم. - چی شده پریناز؟ حالت بده؟ داری میمیری؟ ای وای میخوای وصیت کنی؟ آخ من آمادگیش رو ندار... نذاشت حرفم تموم بشه و با صدای بلند گفت: - دخترهی احمق تو هنوز خوابی؟ ای الهی سنگ قبرت رو بشورم به حق پنج تن! آخه اسکل من چرا باید زنگ بزنم به تو وصیت کنم؟ همهی حرفاش رو با جیغ میزد؛ ولی من با اعتماد به سقف کافی گفتم: - عشقم چون من باشعورترین و عاقلترین دختر جهانم! وجی: زرشک! - وای کاملیا تمنا میکنم خفه شو! ما نیم ساعت دیگه با قادری کلاس داریم میفهمی؟ با وحشتناکترین استاد جهان! فقط کافیه یک دقیقه دیر برسیم اونوقت دیگه با دستهای خودمون رضایتنامهی عزرائیل امضاء کردیم. آخ خدا یا من رو بکش یا این رو! - ایشالله خودت رو بکشه نکبت! به مرگ تو الآن یادم اومد، من فکر کردم امروز تعطیلیمونه! بعدش هم اصلاً مهم نیست ما به کلاس قادری خره میرسیم نگران نباش! دیگه نذاشتم پشت تلفن جیغ- جیغ کنه و سریع قطع کردم. سریع رفتم دست و صورتم شستم و به سوی کمدم روانه شدم. من و این همه باشعوری محاله! یک مانتوی لی با مقنعه مشکی پوشیدم. آرایش ملایمی کردم و میخواستم رژ گونه رو بردارم که یاد آقایون نسبتاً محترم حراست افتادم. پشیمون شدم و گذاشتم روی میز آرایشم و سوئیچ و کیفم رو برداشتم و مثل... از پلهها رفتم پایین. (وجی: خوشم میاد خودت جای خالی رو پر نمیکنی. - اولاً به تو هیچ ربطی نداره! دوماً اصلاً نمیخوام صدات رو بشنوم، هری! وجی: لیاقت نداری بدبخت!) سرم رو به طرفین تکون دادم و میخواستم برم بیرون که صدای بابا از توی آشپزخونه مانعم شد. - کاملیا کجا؟ - خونه آقا شجاع! خب پدر من معلومه دانشگاه! راستی سلام! - بیا اول صبحونه بخور. با یادآوری اینکه دانشگاه دیر شده و پریناز داره طناب دارم رو میبافه با عجله گفتم: - نه بابا دانشگاه دیر شده، خدافظ! - کاملیا آروم بری! - قول نمیدم خدافظ! دیگه منتظر خداحافظی بابا نشدم و سریع رفتم بیرون. توی راه دعا- دعا میکردم قادری بهمون گیر نده چون مطمئن بودم قبل از اینکه به قول پریناز رضایتنامهی عزرائیل امضاء کنم خود پریناز زنده به گور میکرد. بعد از یک ربع دم خونهی پریناز رسیدم. داشت توی پیادهرو راه میرفت و زیر لب یک چیزی میگفت. قیافش یک جوری بود که با ده بشکه عسل هم نمیشد خوردش، تا من رو دید سریع با عصبانیت سوار شد و میخواست چیزی بگه که دستم رو گذاشتم جلوی دهنش و گفتم: - هیس! به جون خودم نباشه، به جون تو غلط کردم! نفسش رو پر حرص بیرون داد و روش و سمت شیشه کرد. تقریباً نزدیک دانشگاه بودیم و همچنان پریناز روش سمت شیشه بود. - پریناز جونم! عشقم! خب ببخشید دیگه. قول-قول میدم دیگه تکرار نشه. اصلاً خداوکیلی توی این چند سال دوستی تا حالا شده من دیر کنم؟ پری جونم! ببین اگر آشتی کنی دعا میکنم زود شوهر کنی از ترشیدگی در بیای خب؟ حتی نیم نگاهی هم بهم ننداخت. با قیافهی زار به بازوش زدم که صداش در اومد. - آخ! چته؟ - یک ساعته دارم عذر خواهی میکنم منگول! - هان؟ چپ- چپ نگاهش کردم. - میگم یک ساعته دارم منت میکشم. - بلندتر بگو. با تعجب بهش نگاه کردم که چشمم به هندزفریهای توی گوشش خورد. با حرص از گوشش کندمشون و گفتم: - این بیصاحبها رو بکن تا بفهمی! - چی میگی تو؟! روانی شدی؟ نگاه حرصداری بهش کردم. - یک ساعته دارم منت میکشم فکر کردم قهری! نگو خانم هندزفری تو گوشاش بوده. خندید و گفت: - حالا چی میگفتی؟ - میشه لطفاً اون فک بیصاحب رو ببندی؟ - اِ عفت کلام کو؟ نفس عمیقی کشیدم و دستم رو سمت ضبط بردم و روشنش کردم. منتقد: @..Pegah.. ویراستار: @Snowrita ناظر: @Fateme Cha ویرایش شده 3 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Snowrita -❁|𝒔𝒏𝒐𝒘𝒓𝒊𝒕𝒂|❁- 12 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mosaken_Shab ارسال شده در 3 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت سوم ماشین رو توی پارکینگ دانشگاه پارک کردم و پیاده شدیم. نفس عمیقی کشیدم که پریناز گفت: - به جون خودم رامون نمیده! چپ- چپ نگاش کردم. - تو رو خدا آیهی یاس نخون پری که حوصله ندارم. این دانشگاه هم شده واسه ما غوز بالا غوز! به سمت کلاس پا تند کردیم. توی راهرو هرآدمی ما رو میدید یا سری به معنی تاسف تکون میداد یا پوزخند میزد که ما هم فقط به چشم غرهای اکتفا میکردیم. دم در کلاس رسیدیم. وایستادم تا نفسی تازه کنم که یک دفعه پریناز توی کلاس هولم داد که در مرز افتادن بودم؛ ولی تعادلم رو حفظ کردم و فقط یکم خم شدم اما پریناز کاملاً روی کمرم بود. - آخ بیشعور بلند شو کمرم نصف شد! - خاک تو سر دست و پا چلفتیت کنن! از روی کمرم با غر- غر اومد پایین. میخواستم کاملاً صاف بشم که یک جفت کفش مشکی اسپرت جلوی چشمم اومد. وای! تازه یادم اومد توی کلاس قادری هستم! آب دهنم رو قورت دادم و آروم- آروم صاف شدم که یکهو با صحنهی روبهروم کب کردم. یک پسر با پنج تن اخم جلوم وایستاده بود. صاف توی چشمهام زل زدم و آروم لب زدم: - ای بر خرمگس طائفه لعنت! پریناز سقلمهای بهم زد و آرومتر از خودم گفت: - تا جایی که من یادم بود میگفتن (بر خرمگس معرکه لعنت!) الآن طائفه رو از کجات آوردی؟ با حرص بهش نگاه کردم. سمت پسره برگشتم و گفتم: - صبر کن ببینم تو که قادری نیستی! پس اگر قادری نیستی کی هستی؟ اخمی کرد و گفت: - خانم محترم این چه وقت اومدن توی کلاس منه؟ از اون گذشته چرا مثل آدم وارد نمیشید؟ هان؟ یا امامزاده بیژن! این چی گفت؟ سر کلاس من؟ مگه کلاس اینه؟ یک نگاه به دانشجوها انداختم دیدم نه بابا اِشتِب نیومدیم بچههای خودمونن! یک نگاه به پریناز انداختم دیدم اون هم مثل اونهایی که از باغوحش فرار کردن داره به پنجتن اخمیه نگاه میکنه. - خانم محترم حواستون به منه؟ با گیجی نگاهش کردم. - هان؟ چی گفتی؟ با این حرفم رسماً منفجر شد و میخواست ناله کنه که کامران از ته کلاس گفت: - خانم تهرانی استاد جدید هستن. به جای قادری خله ی... یعنی منظورم اینکه به جای استاد قادری عزیز اومدن. با این حرفش نمیدونستم بخندم یا گریه کنم. میخواستم حرف بزنم که پریناز گفت: - استاد خیلی عذر میخوایم تقصیر من بود، ببخشید! استاد- برید بیرون خانومها! اُه اُه چه خودشیفته! پسرهی پرو فکر کرده کیه؟ اخم کردم و با کنایه گفتم: - خیلی عذر میخوایم استاد! استاد: لطفاً بیرون! کامران: استاد ایندفعه شما ببخشید! همدم: استاد خودتون گفتید درس امروز مهمه، بزارید باشن. لبخندی به مهربونی بچهها زدم که استاد اخمومون نالید: - حیف درس امروز مهمه. سریع برید بشینید. بیشتر از این وقت کلاس من رو نگیرید! دهن کجی بهش کردم و با پریناز رفتیم ته کلاس نشستیم که پریناز گفت: - عجب خریه! توی تمام مدت که داشت درس میداد حواسم به زر زدنش نبود. آروم گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و گذاشتم زیر کلاسورم. وارد اینستا شدم و رفتم داخل پیج سعید که طبق معمول دخترها کامنتها رو ترکونده بودن. پوزخندی زدم. آخه این پسرهی نچسب چی داره که واسش کامنت میزارن و لایکش میکنن؟ گوشی رو خاموش کردم و به تخته نگاه کردم. اصلاً نمیدونستم چی داره میگه! آب دهنم رو قورت دادم و آروم به پریناز گفتم: - هوی پری! - هیس! الآن باز گیر میده چته؟ - تو چیزی میفهمی؟ خندهی ریزی کرد. - از بس سرت توی اون لامصبه چیزی نمیفهمی! بعداً میگم الآن خفه لطفاً! خیالم راحت شد که پریناز بعداً بهم میگه نفس عمیقی از سر آسودگی کشیدم و نگاهم رو به استاد اخمومون دوختم. البته خودشیفتهی مغرور هم هست! نگاهی بهش کردم و شروع کردم به آنالیز کردنش. بهش میخورد سنش کم باشه. قدش احتمالاً بالای ۱۸۰ بود. چشمهاش فوقالعاده مشکی بود! اینقدر مشکی بود که فکر میکردی داری به یک چاله نگاه میکنی. هیکلش هم خوب بود! سری به طرفین تکون دادم و میخواستم تازه یک چیزی یادداشت کنم که با گفتن ( خسته نباشید) نیشم رو باز کردم و آروم گفتم: - خسته شدم ها! منتقد: @..Pegah.. ویراستار: @Snowrita ناظر: @Fateme Cha ویرایش شده 3 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Snowrita -❁|𝒔𝒏𝒐𝒘𝒓𝒊𝒕𝒂|❁- 12 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mosaken_Shab ارسال شده در 15 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت چهارم با پریناز از کلاس اومدیم بیرون که محکم زد پس گردنم. - ای خاک تو سرت کنن! کی سر کلاس به این مهمی گوشی دستش میگیره کا تو دومیشی؟ با خنده شونهای بالا انداختم و به سمت پارکینگ دانشگاه رفتم که سرعتشو زیاد کرد. دستمو کشید و گفت: - کجا؟ نگاه عاقلانهای بهش انداختم. - خونه آقا شجاع! - جدی دارم حرف میزنم باهات. - وا! خب معلومه خونه! خونه میدونی یعنی چی؟ - هرهرهر! نمکپاش اینقدر نمک ریز تموم نشی! میشه نری؟ پوفی کشیدم. - پریناز دیوونه شدی؟ - کاملیا من حوصلهی خونه رو ندارم میای بریم خرید؟ یکم مکث کردم و نالیدم اوهوم ببخشید منظورم اینکه گفتم: - خرید نه حسش نیست؛ ولی کافه پایهام! چشمکی بهم زد و با هم سریع به سمت پارکینگ رفتیم. میخواستم از پارکینگ خارج بشم که یه ماشین بنز مشکی خیلی سریع از جلوی ماشینم رد شد. ف*و*ش*ی زبر لب به رانندهش دادم و روندم سمتم کافهی علی. دیگه کافهی علی یه جورایی پاتوق من و پری و همدم و کامران و امیر شده بود. توی کافه نشسته بودیم و غرق موزیک لایتی که توی کافه پخش میشد بودم که یه دفعه قهقهی چندتا دختر و پسر توجهمو جلب کرد. پریناز هم همزمان با من برگشت سمت که دیدیم دو تا دختر و پسر کنار میز بغلی ما نشستن. یکی از دخترا یه شلوارلی پوشیده بود که به اندازهی یه وجب پاره بود. اصلاً شلوار نمیپوشید سنگینتر بود! یه مانتوی کوتاه هم پوشیده بود که تا جای رون پاش بود. دیگه اسمش مانتو نبود! آرایششم نگم بهتره! یعنی من وقتی میرم عروسی اینقدر نمیمالم که این مالیده! یه رژ جیگری زده بود به لبای قلوهایش، سایه صورتی کمرنگی زده بود و خط چشم کلفت! شالشم که در مرز افتادن بود. اون دختره دیگه هم یه شلوار جذب پوشیده بود و با یه مانتوی بلند بنفش، روسری بادمجونی سرش کرده. از دختر اولیه بهتر بود؛ ولی آرایشش بدجور تو ذوق میزد. پسرا رو هم که نگم کلاً جد در جد پسرا سنگینترن! پریناز رو شو کرد سمت پسرا و با صدای بلند گفت: - آقایووووون، داداشاااااام! باس بِتون بگم که چی؟! لوازم آرایش و موچین و لاکِ ناخون واس ماس! نِ یَنی تو نِمدونی اینا کُلش واس ماس! نِ یَنی تو نِمفهمی؟ نِ یعنی تو روت کم نِمشه؟ نِ اصن به مو بگین اینجی پسرش کوجیست؟ کل کافه رفت رو هوا که اون دختر اولیه که براتون توصیفش کردم گفت: - چی گفتی؟ جرئت داری دوباره تکرار کن! بلند شدم وایستادم و روبهشون گفتم: - خواهران گل نیروی انتظامی اعلام کرده که هر دختری با مانتوی کوتاه، موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز واه واه واه! بیاد بیرون نه فلفلی، نه قلقلی، نه مرغ زرد کاکولی هیچخوبه باهاش دوست نمیشه! شدت خندهی بیشتر شد که دختره که بیشتر به پلنگ میخورد تا دختر به سمتم خیز برداشت که علی سریع اومد و با اخم دستشو گرفت و گفت: - لطفاً از کافهی من باید. بیرون خانما! امیدوارم دیگه نبینمتون! پسرا که انگار لال شده بودن سریع بلند شدن و رفتن. دخترا هم وقتی خوب با چشماشون ما رو خوردن رفتن بیرون. ویراستار: @SnoWrita ناظر: @Fateme Cha @A s R ᴀ @A_N_farniya @A..A @S. Gh @R.M @F. Naseri @h. sameiy @Abigail @J.k @N.a25 @H.Maryam @Venus_m @M. Mousavi @m.amir.n @m.azimi @M.gh @M.M.MOSLEMKHANI @M.moosavi @ℳ.R @m.s @M.shabani @[email protected] @B.malik @JAJANAN-OOO @JeremyNon @unknown @x-----x @Z_sbt @xy2z @سَ م آ @یارا @ساحل @ساحل منتخب @سادات.۸۲ @دریا @آتنا شکاری @آرامیس @نادیا محمودی @ناری بانو @بابانوئل @باران حسنی @یازهرا @لاله @لیا @فائزه اکبریان @عاطفه @هــhanaــانا @هانی پری @هاهاهاها @همکار @ترانه @تخم مرغ رنگی @طلا @حاجی فیروز @حنا @صباجون @صغرا خانم @ثنا @ثنا فرزانه @هدیه زندگی @پانیذ @آرامیس @پشه @تهران ویرایش شده 17 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Mobina اشتباه تایپی داشتم. 11 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mosaken_Shab ارسال شده در 18 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 شهریور، ۱۴۰۰ پارت پنجم علی با لبخند به سمتمون اومد و نشست روی صندلی بین من و پریناز. علی: دست مریزاد بچهها! تو عمرم اینقدر آدمهای چندشی ندیده بودم! پشت چشمی نازک کردم. من: خواهش میکنم من که واقعاً کاری نکردم. متعلق به همهتونم! اوهوم در ضمن من امضاء نمیکنم فقط عکس میگیرم باهاتون! پریناز: بیشین بیم باو! سقف کافه ریخت! بیشعوری نثارش کردم که علی گفت: - امروز دوتاتون مهمون خودمین! راستی بچهها چرا نیومدن؟ فنجون روی میز رو به حرکت در آوردم. - آخه به اونا نگفتیم. پریناز حوصله نداشت از الآن بره خونه اومدیم اینجا. بهشون نگیها! بچهها بفهمن مخصوصاً همدم کلهمون میکنن! بعد به حالت بامزهای دستمو گذاشتم زیر گلوم و ادامه دادم: - پِخ-پِخ! با خنده "باشه"ای گفت و بلند شد و رفت. از کافه علی اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم. توی راه اینقدر مسخره بازی در آوردیم که از خنده روبه موت بودیم! پشت چراغ قرمز بودیم که یه سمند مشکی دقیقاً کنار ماشینم وایستاد. توش چهارتا از اون پسر خروسا بود! رومو برگردوندم سمت پریناز که یکیشون گفت: - عروسک در خدمت باشیم! حالم از اینجور پسرا بهم میخوره و میخوره و خواهد خورد! پوزخندی زدم و گفتم: - برو در خدمت ننهت باش جوجه خروس! بلافاصله بعد حرفم چراغ سبز شد و منم از خدا خواسته پامو گذاشتم روی گاز و دِ برو که رفتیم! کلی خر کیف شده بودم از اینکه روی انگلای جامعه رو امروز کم کرده بودم. کلاً امروز میشد گفت روز خوبی بود! البته اگر استاد جون جدید زد حال نمیزد بهتر هم میشد! توی همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد. مامان بود! البته مامان خودم که نه! همسر دوم پدر گرامیم بود! خخخخ! بعضی وقتا میخواستم اذیتش کنم بهش میگفتم "زن بابا!" خدایی خیلی خوبه! تا حالا بهم نگفته بالا چشمت ابرویه! - الو سلام. - سلام عزیزکم خوبی؟ کجایی؟ - خوب که بلی خوبم! هیچجا! تو خیابونا داریم با پریناز میچرخیم. - پاشو بیا خونه کاملیا. - مامان گیر نده دیگه! - وا! میدونی ساعت چنده؟ یکربع به دویه! اِ وا خاک عالم! این همه مدت زمات گذشته و ما متوجه نشدیم! - باشه مامان متوجه زمان نشدیم الآن میام. - مواظب خودت باش خدافظ! - خدافظ! گوشی رو قطع کردم و یه جورایی میشد گفت پرت کردم روی داشتبورد. - پریناز مامی خانم دستور دادن برم خونه. - اول منو برسون خونه بعدم خودت برو دیگه. - ای به چشم! پریناز رسوندم خونه و خودم سریع به سمت خونه رفتم. میخواستم وارد پارکینگ بشم که دیدم یکی دقیقاً جلوی پارکینگ ما ماشینو گذاشته. "لعنتی" زیر لب گفتم و از ماشین پیاده شدم و رفتم زنگ خونهی آقای غلامی همسایهمون زدیم که گفت مال اونا نیست. با حالت زار ماشینو زیر یک درخت پارک کردم و رفتم داخل. - سلام! گلتون اومدها! کاملیا جونتون اومد! میخواستم دوباره صدامو بالا ببرم که صدای مامان که پشت سرم بود مانعم شد. - چه خبرته کاملیا؟ خونه رو گذاشتی رو سرت زشته مهمون داریم! گونهشو محکم بوسیدم. - بابا کو؟ میمونمون کیه باز؟ چشم غرهای بهم رفت. - درست صحبت کن میمون چیه؟ توی پذیراییان. میخواستم برم توی حال که صدای مامان دوباره مانعم شد. - کجا؟ بیا برو لباساتو عوض کن. - مامان برم سلام کن که به دوستای بابا جون بر نخوره بعد میام. سری تکون داد و رفت توی آشپزخونه . وارد پذیرایی شدم و میخواستم مثل خانمای باوقار و سنگین سلام کنم که با صحنهی روبهروم خشکم زد! ای...این اینجا؟ اصلاً...اصلاً امکان نداره! هی! مثل فیلم ترکی شد که! این استاد خودشیفتهمون اینجا چیکار میکنه؟ (حتماً آخرش با هم ازدواج میکنیم با خوبی و خوشی! چقدر بیشعور شدم خودم خبر ندارم!) بابا: سلام دخترم! به سختی چشم ازش برداشتم و به بابا نگاه کردم. - ای...این اس...استاد اینجا چیکار میکنه؟ بابا با تعجب بهم نگاه کرد. بابا: مگه سروش جان میشناسی؟ یه نگاه به کوه غرور کردم که دیدم اونم مثل من مثل بز به بابا نگاه میکنه. کوه غرور: عمو جان ایشون دختر شما هستن؟ من: صبر کن ببینم تو چرا به بابای من میگی عمو؟ مگه خودت عمو نداری خودشیفتهی بدبخت؟ نمیدونم این همه جرئت از کجا به دفعه آوردم؛ ولی هر چی بود شروع زنگ بدبختی من بود! پوزخندی زد که چهارستون بدنم لرزید! بابا- کاملیا دخترم طرز حرف زدنت مناسب نیست سروش پسرِ عمو علی هست. ناظر: @Fateme Cha ویراستار: @SnoWrita 9 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mosaken_Shab ارسال شده در 20 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 شهریور، ۱۴۰۰ پارت پنجم هان؟ چی چی بَیه؟ از حرص زیاد دستمو مشت کردم و پوست لبمو کندم. روبهروش وایستادم که دیدم با یه پوزخند داره نگام میکنه. با کنایه که از صد تا حرف ناجور هم بدتر بود بهش گفتم: - خوشحالم که پسرعموم استادمه! دیگه فرصت حرف زدن به هیچ کس رو ندادم و سریع رفتم بالا توی اتاقم. پسرهی پرو! فک کرده کیه؟ بدتر از این هم مگه میشه؟! به سقف اتاقم نگاه کردم و آروم زیر لب گفتم: (خدایا اگر میخوای مثل فیلم ترکیها کنی که یه پسر عمو که از قضا استادت هم هست یه دفعه سر و کلهش پیدا بشه و بعد از کلی، دعوا و کلکل عاشق هم بشن باید بگم هر کی ندونه خودت خوب میدونی من با یکی بخوام کلکل شروع کنم اون طرف باید قبلش بره یه قبر برای خودش سفارش بده! پس... نتیجه میگیریم که این پسره مثل آدم برگرده پیش ننه و باباش!) نفس عمیقی کشیدم و خودم و پرت کردم تو حموم اتاقم. از حموم اومدم بیرون. آب از موهام میچکید. زود با همون حوله رفتم سشوار برداشتم و موهامو خشک کردم. یه تاپ و شلوارک زرد پوشیدم چون میدونستم دیگه بیرون نمیرم که اون خودشیفته مغرور ببینم. یه برق لبم زدم و بوسی تو آینه برا خودم فرستادم. - بِنازم به این همه زیبایی! خدایا واقعا دمت گرم! معلومه حسابی وقت گذاشتی واسه این بنده خوشگل و خوش تیپت! وجی: یعنی این دفعه سقف نریخت! کره خاکی به لرزه در اومد! من: اینقدر میگم تا چشات درآد! مشغول سر و کله زدن با وجی جون بودم که یکی در زد. افکار نسبتاً قشنگم که نصفش دعوا بود پاره شد. با بفرمائیدم مامان تو چار چوب در نمایان شد. (باادب بودن تو حلقم!) مامان: میز رو چیدم کاملیا پاشو بیا پایین. اخمام کمی رفت تو هم و گفتم: - مرسی مامانی سیرم! چهرش رفت تو هم اومد نزدیکم و گفت: - چی شده؟ - هیچی! - من تو رو بزرگ کردم. وقتی این شکلی میشی یعنی یکی حسابی زده تو برجکت! - مامان من بچه نیستم که! گرسنه نیستم. نفس عمیقی کشید و گفت: - باشه هر جور مایلی! بعد رفتن مامان نشسم به کوب درس خوندم. همه درسای فردا رو مرور کردم. به جرئت می تونم بگم فردا جلو هیچ استادی کم نمیارم. کش و قوسی به گردنم دادم و که صدای دلنشین شکمم به بلند شد. به ساعت نگاه کردم ساعت ۱۸:۵۶ دقیقه رو نشون میداد. نفس عمیقی کشیدم و میخواستم از اتاق برم بیرون که یاد خودشیفته افتادم. وجی: چرا بهش میگی خودشیفته مغرور؟ من: چون هم خودشیفته ست هم مغرور! وجی: آی کیو! منظورم اینکه چرا اسمشو نمیگی؟ من: آ آ آ آ آ! از اون لحاظ؟ خب نمد! اصلا اسمشو نمیدونم باو. وجی: آلزایمر نداشتی که به امید خدا اونم دچار شدی! من: برو بابا دلت خوشه! اصلا نمیدونم بابا گفت سرمد ، خسرو ... اَههه فقط میدونم یه (س)داشت! وجی: من رفتم بمیرم! من- اَی خِدا شُکرِت! برم بشینم نماز شکر بخونم! سرم و به طرفین تکون دادم تا از فکر این دیوانه در بیام که یهو یادم افتاد همیشه زاپاس دارم. ژست مغروری به خودم گرفتم و رفتم سراغ کمدم. تا در کمد باز کردم آه از نهادم بلند شد! تمام بدبختیهای دنیا اومد جلو چشام. هیچی جز پوست خوراکی نبود. لعنتی زیر لب گفتم و لباس مناسب پوشیدم و رفتم پایین. با احتیاط و بدون هیچ صدایی از پلهها رفتم پایین. هیچ کس توی پذیرایی نبود. خدا رو شکر کردم و رفتم سراغ یخچال. با دیدن بانوفی پای چشمام برق زد. کلی قربون صدقه مامان رفتم و بانوفی پای برداشتم. دو تا پا داشتم دو تا پا دیگه هم قرض کردم و بدو بدو رفتم بالا. مثل قحطی زده ها شروع کردم به خوردن. الآن یک ساعت بود که تو اتاقم بودم حالم داشت بهم میخورد. رفتم سراغ گوشیم یه سر زدم به تلگرام و واتساپ و اینستا.دقیقا همون چیز میزای قبلی بود. رفتم تو گروه تلگرام مون (من و پریناز و همدم و کامران و امیر عضویم) بچهها کلی چت کرده بودن. یه استیکر (بدون من خوش گذشت؟!) فرستادم که همدم بلافاصله سین کرد و جواب داد: همدم: آره خیییلی! من: رو آب بخندی! بعد نت و قطع کردم و گوشی رو گذاشتم زیر شارژ تا یکم استراحت کنه (مدیونید فک کنید متاد گوشیام!) در بالکون باز کردم که دیدم بابا و اون خودشیفته روی تاب نشستن و دارن حرف میزنن. از همین بالا دهن کجی به اون خودشیفته کردم و اومدم تو اتاقم. آه! یادم باشه حتما اسمشو از مامان بپرسم هی نگم خودشیفته مغرور. میخواستم از اتاق برم بیرون که گوشیم زنگ خورد. رفتم و از روی میز عسلی کنار تختم برداشتم. مامام بود. دکمه اتصال زدم که صدای آرامش بخشش پیچید تو گوشم: - الو، کاملیا جان. - جانم مامانی؟ سلام. - سلام به روی ماهت قشنگم خوبی؟! ناهار خوردی؟ دلم میخواست یکم خودمو لوس کنم برای همین نفس غمگینی کشیدم و گفتم: - نه خوب نیستم ناهار هم نخوردم. صدایی از پشت تلفن نشنیدم فک کردم قطع شده. مثل یه بادکنک که سوزن بهش می زنن خالی شدم. - الو، مامان پشت خطی؟ وجی: آی کیو! اگر پشت تلفن نباشه به نظر خودت می تونه جوابتُ بده؟ من: نگاه کن این اخطار آخرمه اگر تا آخر امروز فقط یک باره دیگه مزاحم بشی میدمت دست پلیس. وجی: هی خدا اینم از دست رفت. خودمم نفهمیدم چی گفتم کلاً هنگ کرده بودم میخواستم گوشی رو از کنار گوشم بیارم پایین که صدای مامان بلند شد: - یعنی چی که هیچی نخوردی؟ تو که صبحونهام نخوردی بابا میگه. کاملیا داری شورشو در میاری دیگه! - مامان اینا رو وِلِ لِش! - صد دفعه گفتم این طوری صحبت نکن. وِلِ لِش یعنی چی؟! - آخ مامان ول کن. مگه کجایی که اینا رو ازم میپرسی. - اومدم خونه خاله منیژه. - اونجا چرا؟ - حالا بعدا میام بهت میگم. کاملیا من وقت نکردم شام درست کنم زنگ بزن غذا از بیرون بیارن جلوی آقا سروش هم آبرو ریزی نکنی. آقا سروش! آها پس اسم خودشیفته سروشِ. - اولاً من زنگ نمیزنم برا اون شام بیارن. دوماً مگه من آبرو ریزم مامان؟ - کاملیا بچه بازی در نیار! اولاً شما زنگ میزنی چون من میگم. دوماً نخیر آبرو ریز نیستی؛ ولی بد با پسر مردم حرف میزنی. نفس عمیقی از سر حرص زیاد کشیدم و گفتم: - باشه مامان کار نداری؟ - دیگه سفارش نکنم ها! چشم کشش داری گفتم و بعد از خداحافظی با مامان قطع کردم. یه بلوز سفید و شلوار مشکی پوشیدم. موهامو هم با کش موی سفید بستم بالای سرم. یه برق لب زدم و خط چشم کشیدم. برای آخرین بار به خودم نگاه کردم. مثل ماه شده بودم! بوسی تو آینه برا خودم فرستادم و مثل خانومای باوقار با یه غرور خاصی از پلهها رفتم پایین. سلام آرومی کردم که خودمم نشنیدم ولی مثل اینکه خودشیف آ ببخشید سروش... سروش و بابا شنیدن و سرشون برگردوند سمت من و سلام گرمی کردن. اهمیتی به گرمی صداشون ندادم و یه راست رفتم سمت تلفن و شماره رستوران محله مونو گرفتم. سه پرس کباب با مخلفات سفارش دادم. رفتم توی آشپزخونه و شروع کردم با سلیقه میز رو چیدم. نگاه تحسینآمیزی به میز کردم و کلی قربون صدقه خودم تو دلم رفتم. هنوز داشتم قربون صدقه خودم میرفتم که صدای زنگ خونه منو به خودم آورد. رفتم از پشت آیفون گفتم چند لحظه منتظر باشن و تند-تند از جلوی چشمای تعجبآور بابا و سروش رفتم بالا. شال و کیف پولم ر برداشتم و رفتم دم در. پول غذا رو حساب کردم و بردم بالا و گذاشتم رو میز و رفتم پیش شون و سرفه کوتاهی کردم و گفتم: - شام آمادست. بابا: باشه بابا برو ما الآن میایم. رفتم توی آشپزخونه و روی صندلی نشستم تا بیاین. بعد از چند دقیقه اومدن. بابا نگاه تعجب آوری کرد به میز و بعد گفت: بابا: رو نکردی بودی کاملیا! با این حرفش بنده خدا (سروش) پوزخندی زد و شروع کرد به خوردن. اعصابم قشنگ خط خطی بود با حرص غذا رو خوردم. بعد از تموم شدن شام ظرفا رو گذاشتم توی ماشین ظرفشویی و رفتم روی مبل نشستم و زدم یه شبکه دیگه. شبکش داشت فیلم ترسناک نشون میداد. میخواستم رد کنم که همون لحظه بابا و سروش اومدن. نمیخواستم فک کنه میترسم. برای همین خیلی ریلکس کنترل و گذاشتم روی میز؛ ولی خدا میدونه داشتم سکته میکردم! زنه داشت سر تک-تک بچه ها رو قطع میکرد. یکی نیست بهش بگه عقل کل به بچهها چیکار داری؟ دیگه داشتم سکته میکردم که با یه حرکت آنی بلند شدم و بعد از گفتن شب بخیر من خستم رفتم بالا. وقتی رفتم بالا نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم و خدا رو شکر کردم که زودتر اومدن بالا وگرنه هر لحظه امکان جیغ کشیدنم بود. هر چند خیلی ضایع بود یه دفعه بلند شدم اومدم بالا. "لعنتی" زیر لب گفتم و رفتم سراغ گوشیم. ویراستار: @Snowrita ناظر: @Fateme Cha 8 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mosaken_Shab ارسال شده در 20 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 شهریور، ۱۴۰۰ پارت ششم یکی در اتاقم زد. با بفرمائیدم بابا اومد داخل. - اجازه هست؟ صدامو صاف کردم و به مبل اشاره کردم و گفتم: -بفرمائید. بابا نشست و فقط بهم نگاه کرد. زیر نگاههای بابا داشتم ذوب میشدم. دلمو زدم به دریا و گفتم: - بابا تموم شدم ها! بابا خندهای کرد و دیونهای نثارم کرد. یه دفعه لحنش جدی شد و گفت: - کاملیا میخوام باهات حرف بزنم. میدونستم راجب چی میخواد حرف بزنه. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - میدونم کارم اشتباه بود. - مهم نیست! با تعجب به بابا نگاه کردم. - ببین کاملیا...سروش معلوم نیست تا کی ایران بمونه. اول میخواست خونه بگیره؛ ولی من نزاشتم. خونه به این بزرگی دارم و برادر زادم بره خونه بگیره؟ جواب داداشمو چی میدادم؟ ازت میخوام باهاش خوب باشی، سر به سرش نزاری خب؟ مکثی کردم و گفتم: - سعی می کنم ولی قول نمیدم! تو دلم گفتم بشین و تماشا کن آقا سروش! بابا نگاه مهربونی بهم کرد و رفت بیرون. صبح با صدای آلارم گوشیم بلند شدم و رفتم کارای مربوط رو انجام دادم. یه مانتوی کوتاه مشکی پوشیدم و شلوار تیره پام کردم. مقنعمو سرم کردم و مو هامو کج دادم بیرون مقنعه. یه رژ کالباسی زدم و لبهامو روی هم مالیدم تا رژ پخش بشه. یه کرم زدم و در آخر خط چشم نازکی برا خودم کشیدم. به خودم تو آینه نگاه کردم. - ماشالله ماه بودم ماهتر شدم! رفتم تو آشپزخونه همه بودن. خدا رو شکر امروز با این خودشیفته...ببخشید منظورم سروشِ. داشتم میگفتم...خدا رو شکر با این سروش کلاس نداشتم امروز و گرنه معلوم نبود چی میشه! البته تا الآنم هیچی نشده بود! یه سلام پر انرژی کردم که مامان با خوشرویی گفت: مامان: سلام گلم بیا بشین برات چایی بریزم. - نه اشتها ندارم میخوام برم. بابا: سلام صبح بخیر. اول بیا یه چیزی بخور بعد میری حالا. - گفتم که اشتها ندارم با پریناز یه چیزی میخوریم حالا. مامان: اینقدر این آتا آشغالای بیرون نخور کاملیا. دیگه نذاشتم کسی حرف بزنه و با یه خداحافظ خونه رو ترک کردم و رفتم سمت خونه پریناز اینا. رسیدم در خونه پریناز یه تک زدم اومد بیرون و تو ماشین نشست. - سلام بر عخش خودم پریناز! - سلام بر مُنگل خرخون خودم کاملیا! دو تاییمون قهقهای سر دادیم و همزمان گفتیم: ( ما خُلیم به خدا!) داشتم میرفتم سمت دانشگاه که یادم افتاد قضیه سروش نگفتم به پریناز. - پری! - هوم؟ - هوم چیه بیشعور؟ صداشو نازک کرد و گفت: - اُه ببخشید سر کار خانم! باید بگم جاااانم! واقعا ببخشید یادم شده بود. دیونهای نثارش کردم و گفتم: - یه خبر دارم برات که بفهمی به حالم زار میزنی. کنجکاو برگشت سمتم و گفت: - چی شده؟! می خوای شوهر کنی؟ بابات فهمیده رل داری؟ میخوای رل بزنی؟ اُه اُه نَکُ ... دیگه نذاشتم حرف بزنه و با اون دستی که روی فرمون نبود گذاشتم رو دهنش. - خفه شو پریناز! شوهر کیلو چنده؟! آی کیو من اصلاً رل دارم که حالا بابام بفهمه؟ بعدشم کی گفته می خوام رل بزنم عقل کُل؟ خندید و گفت: - خب پس چی؟! پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: - حالا میگم بهت. - اَههههه! اذیت نکن دیگه. - پری جونم از قدیمُل ایام گفتن: (گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم!) - پری و درد! پری و کوفت! صد دفعه گفتم مثل آدم بگو پریناز به اون "پری" لامذهب یه "ناز" اضافه کن. حالیت نمیشه؟! قهقهای سر دادم و ضبط روشن کردم. دیگه تا رسیدن به دانشگاه حرفی بین مون رد و بدل نشد. تایم اول با خانم حمیدیپور داشتیم. استاد شوخ طبعی بود ولی موقع درس جدی بود. همون اول گفت کاملیا تهرانی بیا پای تخته. منم چون دیشب همه رو خونده بودم با غرور و نیش باز و کلاً همه چی مثل دبستانیها رفتم پای تخته. هر چی مسئله گفت حل کردم. از آخرم گفت همین طوری پیش بری این ترم با معدل ۲۰ پاس میکنی. خلاصه کلاً روز خوبی بود. بقیه استاد هام ازم نپرسیدن. کلاسها که تموم شد به پریناز گفتم: - وای پریناز من دارم از گشنگی قش میکنم! بیا بریم یه چیزی کوفت کنیم. خنده ریزی کرد و گفت بریم یه جایی منم چیزی نخوردم. با هم رفتیم کافه دانشگاه و منتظر موندیم که سفارش هامونو بیارن که پریناز گفت: - راستی چی میخواستی صبح بهم بگی؟ - آها خوب شد گفتی یادم شده بود. دیروز رفتم خونه... تمام ماجرا رو براش تعریف کردم هر لحظه که پیش میرفتم دهنش باز تر میشد. از آخرم قهقهای سر داد که همه کسایی که تو کافه بودن برگشتن به ما نگاه کردن. - آرومتر بخند بیشعور! چته چرا می خندی؟ - شوخی جالبی بود. رمان زیاد میخونی؟ وای خدا ترکیدم! - اما، من اصلاً شوخی نکردم پریناز. چرا نمیفهمی؟ - آخه مگه میشه؟ - کاری نداره که پاشو بیا خونه ما الآن. - هاهاهاها! خیلی خندیدم پاشو پاشو بریم حوصله چرت و پرت ندارم کاملیا. - پریناز تو فکر کردی من آرزو دارم اون خودشیفته مغرور پسر عموی من باشه؟! - خب خوشگلم اگر این طور نیست پس چیه؟ - خیلی بیش از خیلی بیشعوری پریناز! تو راجب من چی فکر کردی؟! بعد با حالت قهر سرم و برگردوندم اون طرف که اومد کنارم وایستاد و گفت: - ببخشید کاملیا جونم اشتباه کردم اصلاً یه لحظه چرت گفتم. سرم و برگردوندم طرفش و گفتم: - یه لحظه؟ والا من تا جایی که یادمه تو همیشه چرت و پرت میگی. با دستش یکی زد پشت گردنم و گفت: - کم چرت و پرت بگو پاشو بریم من با چشمای خودم استاد خوشتیپ مونو ببینم یکم فیض ببرم پاشو، پاشو. لبخندی گشادی زدم و گفتم: - عشقم چرت و پرت که فقط تو میگی! بعدشم حالا کی گفته خوشتیپه؟ ویراستار: @Snowrita ناظر: @Fateme Cha 9 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mosaken_Shab ارسال شده در 20 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 شهریور، ۱۴۰۰ پارت هفتم یه چشم غره بهم رفت و دستمو کشید و از کافه دانشگاه رفتیم بیرون و رفتیم سمت پارکینگ دانشگاه. ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و با پریناز رفتیم سمت حیاط. - وای کاملیا من عاشق حیاطتونم! بعدم چشماشو بست و نفس عمیقی کشید. منم حیاط خونهمونو خیلی دوست دارم اصلا یه آرامش عجیبی داره! وارد که شدیم مامان با صدای در اومد که با دیدن پریناز لبخندش پررنگتر شد و گفت: مامان: بهبه! ببین کی اینجاست! خوش اومدی پریناز جونم. بعد هم پریناز رفتم سمت مامان و محکم مامانو بغل کرد. پریناز: خیلی دلم براتون تنگ شده بود! مامان: منم همین طور قشنگم! مامامت خوبه؟ سرفهای کردم و با دلخوری الکی گفتم: - اوهم اوهم منم که اینجا برگ چغندرم دیگه نه؟ پریناز: نه عشقم تو خود چغندری! بعدم لبخندی گشادی زد و به مامان یه چشمک زد که نفهمیدم منظورش چیه ولی مامان گونشو کشید و گفت: مامان: دختر منو اذیت نکن. پریناز: کی؟ من؟! من شکر بخورم بخوام دختر لوس شما رو اذیت کنم! جیغ خفهای کشیدم و گفتم: - پریناز لوس عمته! پریناز با خنده ادامه داد: پریناز: عمه ندارم بدبخت! - حالا هر چی اصلاً خودت! مامان: بسه بچهها! برید بالا لباساتونو عوض کنید. - چشم مامانی! بعدم دست پریناز کشیدم و بردم سمت اتاقم. - کاملیا یه لباس بده من بپوشم پختم تو این لباسا. یه لباس باحجاب تقریباً کاملی بهش دادم و گفتم: - بیا. - این چیه ؟! مگه قراره بابات از شرکت بیاد امروز واسه ناهار. با تعجب به پریناز نگاه کردم که گفت: - نگاه داره؟ - دیدن خر صفا داره! - کاملیا خیلی بیشعوری! - وای پریناز دیوونه دارم میشم از دست کارای تو از یه طرف میگی بریم با چشمای خودم ببینم از یه طرف میگی مگه قرار بابات بیاد؟! - کی رو ؟! با خشم بهش نگاه کردم که تازه دو هزاریش افتاد. یه بشکنی زد تو هوا و گفت: - آها تازه یادم افتاد. - وای خیلی زحمت کشیدی! دهن کجی بهم کرد و با کمال پررویی لباس شو در آورد که گفتم: - راحت باش! - راحتم! تقریباً یه ساعت تو اتاق بودیم و داشتیم چرت و پرت می گفتیم که مامان گفت ناهار آمادهست. رفتیم سر میز نشستیم که پریناز گفت: - وای خاله من عاشق قرمه سبزیهای شماام مرسی واقعاً! دهنمو کج کردم و گفتم: - اَه اَه خود شیرین! مامان یه چشم غره بهم رفت و گفت: نوش جون تون! با کلی مسخره بازی من و پریناز ناهار خوردیم و رفتیم روی کاناپه کنار تلوزیون نشستیم که پریناز آروم دم گوشم گفت: - پس چرا نمیاد؟! به خدا اگر دروغ گفته باشی خونت حلاله کاملیا! خندمو قورت دادم و گفتم: - چرا باید دروغ بگم دقیقا؟ یکم صبر کن الآن خبرش میاد. اخم با نمکی کرد و گفت: - بی شعور دلت میاد؟! پسر به اون خوش تیپی و خوش هیکلی و کلاً همه چی خبرش بیاد؟ ایشی گفتم و تلوزیون روشن کردم و دیگه به غر غر های پریناز توجه نکردم. تقریبا ساعت ۹ شب بود پریناز با صورت برزخی رفت بالا و لباس پوشیده اومد پایین و به مامانم گفت: - بیزحمت برا من یه ماشین می گیرین؟ مامان: نمیخواد پریناز جان امشب اینجا بمون عزیزم. پریناز: نه دیگه مامان نگران میشه. برم بهتره. مامان: پس لااقل صبر کن کاملیا برسونتت. پریناز یه نگاه وحشتناک بهم انداخت میخواست چیزی بگه که یه لبخند گشاد زدم که فکر کنم تا لوزوالمعدم دیده شد و زودتر گفتم: من: نه مامان پریناز خیلی دوست داره تنهایی بره. میخواد یکم با خودش خلوت کنه! پریناز: آره خاله جون دیگه زحمت نمیدم. بلند شدم رفتم کنار پریناز وایستادم و آروم گفتم: - یه نیم ساعت دیگه وایسا هر جا باشه میاد جان من پری! - فقط خفه شو کاملیا! از ظهر هی میگی میاد میاد. پس کو؟ میخواستم چیزی بگم که یکی زنگ زد. مامان رفت در و باز کرد و هیچ کدوممون نفهمیدیم کی بود. از بس این پریناز زر زر الکی میکرد. ای سروش خبرت! حالا نمیشه الان بیای من ضایع نشم؟! پریناز بلند شد رفت سمت در که همزمان در از اون طرف بازشد. من اون طرف در بودم برا همین نمیتونستم ببینم کیه. فقط پریناز مثل منگولا به رو به رو نگاه میکرد. پریناز: سَ...سلام! رفتم کنارش وایستادم دیدم سروش اومده. با یه پوزخند گفت: سروش: سلام! و راه شو گرفت و رفت بالا. ایش! پسرهی مزخرف! انگار آسمون دهن باز کرده این افتاده پایین. میخواستم برم تو اتاقم که یادم افتاد پریناز مثل مردههای متحرک جلوی در وایستاده. به شدت گردنم رو برگردوندم سمتش که فکر کنم کلا گردن نازنین شکست! هنوز جلوی در بود. رفتم نزدیکش و دستمو جلوی صورتش بالا و پایین کردم. همین طوری زل زده بود به روبهرو. اخمامو کردم تو هم و محکم زدم پس گردنش و گفتم: - واقعا خاک تو سرت پریناز! به خودش اومد و گفت: - دی...دیدی؟! اداشو در آوردم و گفتم: - چی رو دی دیدم؟ اخماشو کرد تو هم و گفت: - کور بودی مگه؟ میگم استاد دیدی؟ نفسمو پر حرص دادم بیرون و گفتم: - پریناز تو واسه چی از ظهر اینجایی؟ قیافَشو شبیه خنگا کرد و گفت: - واسه چی اینجام؟! دیگه واقعا داشتم به عقل پریناز شک میکردم میخواستم چیزی بگم که پریناز گفت : - آهان! تو گفتی استاد پسر عموی تویه بعد من باور نکردم بعد اومدیم خونه شما بعد من می خواستم برم بعد اومد، بعد ... - اَه! چرا اینقدر بعد بعد میکنی؟ - هان؟! دیگه مطمئن شدم که حالش بده دستشو گرفتم و بردم توی آشپزخونه و به مامان گفتم که براش یه شربت بیاره. مامانم وقتی متوجه حال پریناز شد زود براش شربت بهارنارنج درست کرد و داد دستش. پریناز هم کل لیوان یک نفس خورد. با تعجب بهش زل زده بودم که گفت: - چیه؟! چرا اینجوری نگاه میکنی؟ - خوردی؟ - اَه-اَه گدا! از پول تو نبودکِ! - احمق منظورم اینکه یک نفس چه جوری خوردی؟ لبخندی زد و گفت: - قِلِق داره! بعد رو کرد سمت مامان و گفت: - خب من برم دیگه ببخشید تو زحمت افتادین. مامان: نه عزیزم چه زحمتی صبر کن برات ماشین بگیرم. پریناز ممنونی گفت و رفت توی حال. منم رفتم و از توی یخچال پارچ آب برداشتم و ریختم تو لیوان و خوردم. رفتم توی حال پریناز روی کاناپه نشسته بود و سرشو بین دستاش گذاشته بود. ترسیدم چیزیش شده باشه با نگرانی رفتم کنارش نشستم و دستمو گذاشتم رو پاش و گفتم: - پریناز جونم حالت خوبه؟ سرشو آورد بالا و گفت: - فکر کنم شوک بدی بهم وارد شد کاملیا سرم درد گرفته. قهقهای سر دادم و دیوونهای نثارش کردم و با خنده گفتم: - برم برات قرص بیارم؟ - نه نمیخواد استراحت کنم خوب میشم. ولی این پسره چرا پوزخند زد بعد رفت بالا؟ - از بس که تو تابلو بازی در میاری. مثل بز داشتی بهش نگاه میکردی خب! - خب بابا حق بده من فکر میکردم تو داری چرت و پرت میگی. چشم غرهای بهش رفتم که همون لحظه مامان گفت که آژانس منتظره. پریناز هم بلند شد و گونه مو بوسید و با خنده گفت: - به جز مغرور بودنش خوب تیکهایها کاملیا! شاید همین باعث بشه تو از ترشیدگی در بیای. - خفه شو فقط اوکی؟ برو دیگه. بوسی تو هوا برام فرستاد و با مامان خداحافظی کرد و رفت پایین. وقتی پریناز رفت منم مثل جت رفتم توی اتاقم و گوشی مو برداشتم. از دیشب حتی باز نکرده بودمش. وارد پیامها شدم دیدم یه شماره ناشناس نوشته: (امیدوارم به جز این دختره دیگه کس دیگهای نفهمه! میخوای کل دانشگاه رو خبر کنی پسرعموتم؟) اولش تو هنگ بودم ولی بعد فهمیدم از طرف این دیوونهست. اپسره نکبت فک کرده کی هست؟ انگار فقط یه استاد تو این دنیا هست اونم این آقایه! پوف! حوصله نداشتم رفتم یه سر تلگرام و بعد گوشی رو خاموش کردم. واسه شام به مامان گفتم اشتها ندارم و ساعت ۹ خوابیدم . توی یه جای خیلی خوب بودم. یه دامن سفید پام بود و یه بلیز سفید خیلی خوشگل هم تنم بود . مو هام دورم ریخته بودند... یه نسیم خیلی ملایم می وزید. کلی پروانه دورم بودن. دور خودم چرخیدم و نفس عمیقی کشیدم. خیلی هوای خوبی بود. رومو برگردوندم سایه یه نفر دیدم ولی وقتی برگشتم هیچ کس نبود. دوباره می خواستم رومو برگردوندم که یه دفعه همه جا تاریک شد و ... ویراستار: @Snowrita ناظر: @Fateme Cha 8 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mosaken_Shab ارسال شده در 21 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 شهریور، ۱۴۰۰ پارت هشتم دوباره میخواستم رومو برگردوندم که یه دفعه همه جا تاریک شد. آب دهنم رو قورت دادم هنوز تو شوک بودم. یکم که به اطراف دقت کردم دیدم تو اتاقمام و در بالکون هم بازه. باد خنکی توی اتاق میپیچید. رفتم سمت بالکون و درشو بستم. به سمت میز عسلی کنار تختم رفتم و پارچ آب برداشتم و بدون در نظر گرفتن لیوان همون طوری با پارچ آب خوردم. چه خواب قشنگی بود! کاشکی حداقل یکی، دو دقیقه بعد از خواب دیدنم بیدار میشدم. پوف! تو خواب دیدن هم شانس نداریم گند بزنن بهش! وجی: یعنی واقعا من یکی باید برم تو افق محو بشم؟! من: خب برو کسی جلوتو نگرفته! بیخیال خواب و وجی و کلا همه چی شدم و رفتم روی تخت دراز کشیدم. چشمامو بستم و نفهمیدم کی به آغوش خواب دعوت شدم. صبح با نور مستقیمی که میخورد به چشمم بلند شدم. به ساعت نگاه کردم ساعت دوازدهونیم نشون میداد. مثل برق تو جای خودم نشستم. باورم نمیشد یعنی تا الآن خواب بودم؟! ای خدا چرا مامان بیدارم نکرده! رفتم دست و رومو شستم و سر و وضع مو درست کردم. هر کی اول با اون قیافه منو میدید وحشت میکرد بنده خدا! از اتاق اومدم بیرون که همزمان در اتاق سروش هم باز شد. قیافش داد میزد که الان از خواب بلند شده. لبخند گشادی زدم و گفتم: - وقت خواب پسر عمو! نگاه عاقل اندر فیسی بهم کرد و گفت: - یه جوری حرف میزنی انگار خودت از ساعت هشت بیداری شدی. با تعجب نگاش کردم که انگار ذهنمو خوند و گفت: - قیافت داد میزنه الان از خواب بلند شدی. بعدشم مثل ...... سرشو انداخت پایین و رفت پایین. (جای خالی رو خودتون پر کنید) ایش! بچه پرو! شیطونه میگه برو دکوراسیون شو خراب کن! میمون بوزینه! بچه پرو! اصلاً به اون چه ربطی داره؟ من هر وقت دلم بخواد بیدار میشم. رفتم پایین دیدم سروش نشسته و مامان براش میز رو چیده. رفتم توی آشپزخونه و به مامان سلام کردم. مامان هم برام شیر گرم کرد و خوردم. کلاً همیشه همین قدر چیزی میخوردم. صبحها به زور شیر و بیسکوییت میخوردم. بقیه وعده های غذاییم هم کم بود. به خاطر همین الآن باربیام! بعد از ناهار هر کس رفت به کاراش برسه. بابا طبق معمول شرکت بود و ظهر نیومده بود خونه. سروش هم بالا سرش تو لب تاپ بود. توی حال فقط من و مامان نشسته بودیم. شبکههای تلوزیون بالا و پایین میکردم یه فیلم جالب و هیجانی داشت نشکن میداد. لبخند گشادی زدم که مامان گفت: - کاملیا تلوزیون خاموش کن میخوام یه خبر خوب بدم بهت. - مامان جون من همین یه دفعه رو بیخیال من شو! - میگم خاموش کن. پوکر نگاش کردم که گفت: - خوشحال میشی بفهمی خبرم چیه! - مامان جان من بعد یه ساعت بالا پایین کردن تلوزیون بالاخره یه فیلم پیدا کردم حالا شما میگی خاموش کن؟ باور کن هیچ خبر خوبی مهم تر از آخر این فیلم برا من جذاب تر نیست فدات شم! - حتی اگه بفهمی لیلی داره مامان میشه؟ اولش نفهمیدم چی گفت ولی بعد یه جوری گردنمو برگردوندم که مامان قهقه بلندی سر داد و گفت: - آروم بابا گردندت شکست! - ما...مامان چی گفتی؟ یعنی لیلی خل وضع داره مامان میشه؟ - آره! دیگه منتظر حرفای مامان نشدم و تندتند از پلهها رفتم بالا. یه آرایش ملایم کردم و زود رفتم بیرون و از روی پله ها تند تند رفتم پایین. روی پله آخر بودم که یه دفعه زیر پام خالی شد. - آخش کمرم! مامان سراسیمه از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: - چی شدی کاملیا؟ نگاه عاقلانهای بهش کردم و گفتم: - هیچی والا! الآن توی جنگل آمازونم حواسم نبود افتادم همین! الآنم میخوام برم دنبال پلنگی، ماری چیزی بگردم باهاش سلفی بگیرم پست کنم بنویس من و پلنگم یهویی! - منو مسخره میکنی؟ صد دفعه بهت گفتم مثل آدم بیا پایین ولی کو گوش شنوا؟! - چشم چشم! مامان دیگه توجهای بهم نکرد و رفت تو آشپزخونه. میخواستم از رو زمین بلند شم ولی خیلی پام درد میکرد. دستمو گرفتم به نرده و به سختی بلند شدم که یه آقای نسبتاً، نسبتاً باشعوری اومد پایین و نگاه بهم کرد و پوزخند زد و گفت: - خدا بد نده! دهن کجی بهش کردم و گفتم: - بد نمیده نترس! - جایی تشریف میبرید؟ با فکر اینکه میخوام برم پیش لیلی ذوق زده شدم و گفتم: - آره دارم مامان میشم میخوام برم پیش لیلی اذیتش کنم! وجی: هوی کاملیا تو الآن چی گفتی؟ قبل از اینکه جواب وجی رو بدم سروش با صدایی که تعجب توش موج میزد گفت: - تو حاملهای؟ - چی؟ از صدای دادش مامان از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: مامان: چی شده سروش جان چرا داد میزنی؟ سروش: زن عمو به من نگفته بودید داماد دارید! مامان با تعجب بهش نگاه کرد و گفت: مامان: کی گفته من داماد دارم سروش جان؟ سروش: کاملیا گفت بچهدار شده! من: هان؟ چرا دروغ میگی چوپان دروغ گو! سروش برگشت سمتم و گفت: سروش: خودت الآن گفتی دارم مامان میشم میخوام برم پیش لیلی اذیتش کنم. من که باورم نمیشه تو با این قدت بچهدار شده باشی! با این حرفش مامان قهقه ای زد و گفت: مامان: سروش جان این اشتباهی گفته جملهش رو! میخواسته بگه لیلی حالمهست گفته خودش حاملهست! سروش که قیافه ای داد میزد دلش میخواد قهقه بزنه گفت: سروش: لیلی کیه دیگه؟ مامان: بیا تو آشپزخونه بهت بگم بیا پسرم! بعد به من اشاره کرد و گفت: مامان: تو هم برو تا بیشتر از این سوتی ندادی. مامان و سروش با هم رفتن تو آشپزخونه و منم با قیافه هاج و واج رفتن پایین. ماشینو روشن کردم و با آخرین سرعت رفتم سمت خونه لیلی. وای خدا باورم نمیشه یعنی این دختره دیوونه داره مامان میشه؟ وای فک کن به این بگن مامان! سرراه شیرینی و گل هم گرفتم و رفتم سمت خونه لیلی. وقتی رسیدم دم خونهشون دستمو فشار دادم رو زنگ اینقدر فشار دادم که صدای یه پیرمرد از پشت آیفون اومد. - چیه؟ چهخبرته دختر جان؟ یا امام زاده بیژن این دیگه کیه اصلاً تو خونه لیلی چیکار میکنه؟ هین! نکنه رفته دزدی؟ - دزدی چیه دختر تو کی هستی؟ وای! بلند گفتم جملهمو! صدامو صاف کردم و گفتم: - آقای محترم شما تو خونه دخترخاله من چیکار میکنید؟ با یه لهجه خاصی گفت: - دختر خاله چیه دیگه؟ استغفرالله تا جایی که من یادمه زن من دختر خاله نداشت. تازه اگر داشته باشی همسن تو نیست. برو مزاحم نشو زنگ میزنم به پلیسها! - آقای محترم هی هیچی نمیگم پرو میشین میگم تو خونه لیلی چیکار میکنی؟ دیگه هیچی نگفت و آیفون گذاشت با عصبانیت زنگ خونه رو دوباره زدم که این دفعه صدای لیلی پیچید. - سلام کاملیا جونم. بیا بالا. یا تمام امام زادهها. چرا این دفعه لیلی برداشت؟ آب دهنمو قورت دادم و رفتم بالا. وقتی رسیدم لیلی در و باز کرد و گفت: - خوشاومدی عشقم! بغلش کردم و با تردید روی مبل نشستم. هی به این طرف و اون طرف نگاه میکردم که صدای لیلی در اومد: ویراستار: @Snowrita ناظر: @Fateme Cha 8 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mosaken_Shab ارسال شده در 21 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 شهریور، ۱۴۰۰ پارت نهم - وای چته؟ مگه بار اولته اومدی خونه من؟ - هان؟ نه یعنی چیزِ ... - چیزِ؟ دلمو زدم به دریا و گفتم: - کجاست؟ - چی کجاست؟ - بهتره بگی کی کجاست نه چی کجاست! بگو کجایه پیرمرده! - پیرمرد کیه کاملیا مثل آدم حرف بزن! اخمامو کردم تو هم و همه ماجرا رو براش تعریف کردم. وقتی تموم شد دیدم لیلی داره میلرزه. فک کردم داره گریه میکنه برا همین با لحن مهربونانهای بهش گفتم: - گریه نکن لیلی جونم الان که من اومدم بیا بریم با هم بگیریمش. وقتی سرشو بلند کرد دیدم قرمز شده. یکی زد پس گردنم و گفت: - یعنی واقعاً خاک تو سرت کاملیا! - وا! چرا ؟ - احمق اون پیرمرده همسایهمونه بیشعور. تو زنگ خونه ما رو به جا اونا اشتباهی زدی. تازه فهمیدم چه گندی بالا آوردم. - مرگ من؟ - مرگ تو! بعد از اینکه لیلی حسابی خندید رفتم کنارش نشستم و سرمو گذاشتم رو شکمش که لیلی متعجب زده گفت: - چیکار میکنی کاملیا؟ - هیس ب*تو*چِ! وای لیلی باورم نمیشه تو داری مامان میشی! آخه فکرشو بکن چند ماه دیگه تو جدی جدی مامان میشی. سرمو بلند کردم دیدم داده با لبخند مهربونی نگام میکنه. - حالا اومدی منو ببینی یا بچهمو؟ - خب معلومه بچهتو! با عقل جور در میاد من بیام تو رو ببینم؟ از قیافش میشد خوند که داره حرص میخوره. روشو اون بر کرد و گفت: - لیاقت میخواد دیدن من که تو نداری! - اُه کی میره این همه راهو؟ پشت چشمی نازک کرد و گفت: - خب معلومه من میرم دیگه! - خیلی پرویی میدونستی؟ لبخند گشادی زد و گفت: - آره میدونم، ولی از تو بیشتر نیستم خدایی! بیشعوری نثارش کردم و گفتم: - میشه تو حرف نزنی؟ - نخیر نمیشه! - میدونی چیه؟ - نه چیه؟ - راستش خیلی دلم برا بچت میسوزه آخه مامانش خیلی خل وضعه! جیغ خفهای کشید و گفت: - کاملیا من یه روزی خودم طناب دارترو میبافم،! قهقهای سر دادم و رفتم گونشو بوسیدم. تا نزدیکای عصر کلی مسخره بازی در آوردیم. ناهار هم خونه لیلی موندم. شوهر بیچارش هم خونه نیومد. خب معلمه دیگه منم اگر یه زن دیوونه داشتم پامو تو خونه نمیزاشتم. ساعت شیش بود که دیگه عزم رفتن کردن. کیفمو از رو مبل برداشتم که لیلی گفت: - اِ شتر داری میری؟ - یعنی اِبراز احساساتت تو حلقم لیلی! آره دارم میرم. با ناراحتی اومد سمتم و گفت: - تو رر خدا زود بیا پیشم دلم تنگ میشه! محکم بغلش کردم و گفتم: - البته قربان من یه دختر خاله خل وضع که بیشتر ندارم! نیشگونی از بازوم گرفت و گفت: - تو آدم نمیشی من میدونم! - عشقم فرشته ها هیچ وقت آدم نمیشن! - نه بابا! گونشو بوسیدم و از در رفتم بیرون و سوار ماشین شدم. تو راه کلی به فردا فکر کردم. یعنی چی میشه؟ داشتم با خودم حرف میزدم که یه دفعه یادم افتاد فردا با سروش کلاس دارم. "ای خاک تو فرق سرم فردا با این سروش گاو کلاس دارم جزوه رو از پریناز نگرفتم". با تمام ساعتم رفتم سمت خونه. وقتی رسیدم زود ماشین تو پارکینگ پارک کردم و رفتم داخل. داخل شدن من همانا و شروع شدن سوالای مامان همانا! وقتی به سوالای مامان جواب دادم زود رفتم بالا و لباسامو در آوردم و هر کدومو انداختم یه بر. نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم: " خب ببین کاملیا فردا به احتمال دویستویه درصد از تو میپرسه. حتما با خودت میگی چرا؟ بهتره من این جوابو بهت بدم، خب ببین چون از تو خوشش نمیاد! قانع شدی؟" زود گوشی برداشتم و شماره پریناز گرفتم. بعد چندمین گوشی رو برداشت و گفت: - سلام - سلام پری خوبی عشقم ؟ چه خبر زندگیم؟ - هان؟! مطمئن بودم از این لحن صحبت کردنم تعجب کرده خندمو قورت دادم و گفتم: - عشقم پشت خطی؟ - کاملیا باز چه نقشهای داری؟ - وا! این حرفا چیه عمرم! نقشه کجا بود. - آهان خب پس یه چیزی ازم میخوای درسته؟ - آی قربون آدم چیز فهم! - مطمئن بودم یه کاری داری خب بنال! - خب ببین پری خره زود باش جزوه های استاد خودشیفته بردار بیار. - استاد خودشیفته دیگه کیه کاملیا؟ - اوف! من به کی میگم خودشیفته به نظرت؟ ببین با کی اومدیم سیزده بدر! چهلوپنج دقیقه از تماس من و پریناز گذشته همین جوری داشتم پریناز مورد عنایت قرار میدادم که یکی در اتاقمو زد. بی حوصله گفتم "بفرمائید" سرمو گذاشته بودم روی میز تحریرم برای همین نفهمیدم کی اومد داخل اتاق. تقریباً نزدیک یک دقیقه گذشت دیدم هیچ صدایی نمیاد سرمو بلند کردم در کمال تعجب دیدم سروش روی مبل کنار اتاق نشسته و داره به من نگاه میکنه. زل زدم به چشماش و گفتم: - هوم؟ - هوم چیه بیادب؟! - ببین پسرعمو جان حوصله ندارم اوکی؟ پاشو برو بیرون سروش پاشو. آفرین پسر خوب! خنده آرومی کرد و گفت: - چرا حوصله نداری؟ یکی از ابروهامو بالا انداختم و گفتم: - باید جواب بدم؟ - به نظر خودت نباید بدی؟ - باید بدم؟ - نباید بدی؟ - باید بدم ؟ - نباید بدی؟ - باید بدم؟ - نباید بدی؟ - باید بدم؟ - نباید بدی؟ - باید بدم؟ - نباید بدی؟ - اَه شوخیت گرفته؟ چیکار داری زود بگو برو. - هیچی یه پیک الآن اومد. - خب؟ - گفت اینو بدین به خانم تهرانی - خب؟ تازه دوهزاریم افتاد ذوق زده گفتم: - کو کجاست؟ - چی؟ - بسته دیگه! - ولی من بستهای نگرفتم. ناامید بهش نگاه کردم که با خنده گفت: - گرفتم بابا چرا قیافتو این طوری میکنی؟ - واقعاً؟ خب بده دیگه. - اگر ندم چی میشه؟ عصبی بهش خیره شدم و گفتم: - اون وقت خودم تکتک موهاتو میکنم. ادامو در آورد و گفت: - تو مگه زور منو داری؟ عصبی سمتش یورش بردم که جاخالی داد پرت شدم رو مبل. لبخند پیروز آمیزی زد و بسته رو گذاشت رو میز تحریرم و رفت بیرون. زیر لب هر چی دلت خواست نثارش کردم. اینقدر گفتم که خالی شدم. نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت جزوهها. سه ساعت از وقتی که اون سروش بیشعور جزوههارو آورد گذشته بود. خودمو داشتم با درس خفه میکردم که مامان برای شام صدام زد. رفتم پایین همه سرمیز بودن. میخواستم بشینم که بابا گفت: - کاملیا این چه قیافهای برا خودت درست کردی؟ لبولوچم آویزان شد و گفتم: - مگه چشه؟ مامان: چش نیست؟ با این حرف مامان همه شروع کردن به خندیدن منم بیخیال شدم و شروع کردم به غذا خوردن. وقتی تموم شد با کمک مامان ظرفا رو جمع کردیم و من دوباره رفتم بالا و شروع کردم به درس خوندن. به ساعت روبهروم نگاه کردم. ساعت دو ونیم نشون میداد. کتابا رو جمع کردم و میخواستم برم بخوابم که سروش بدون در زدم اومد تو . عصبی رومو برگردوندم سمتش و گفتم: - چرا بدون در زدن میان تو؟ - همین طوری. - آی کیو شاید لخت بودم. لبخند شیطونی زد و نگام کرد و گفت: - حالا که نبودی. - نیشتو جمع کن! چیکار داری؟ شونهای بالا انداخت و گفت: - هیچی اومدم بگم امیدوارم واسه فردا خونده باشی خانم دکتر! - هرهرهرهر! خوندم استاد جون نمیخواد یادآوری کنی! - مطمئنی؟ - آره! - باشه پس منتظر فردا باش. بعد بدون هیچ چیز دیگهای رفت بیرون. پسره دیوونه شده! خنگِ روانی! روی تختم دراز کشیدم و چشمامو بستم و خیلی زود به آغوش خواب دعوت شدم. ناظر: @Fateme Cha ویراستار: @Snowrita 8 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mosaken_Shab ارسال شده در 21 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 شهریور، ۱۴۰۰ پارت دهم صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب نازم بلند شدم. به ساعت نگاه کردم، هنوز دو ساعت وقت داشتم برا همین با خیال راحت همه کارامو انجام دادم. یه مانتو شیری رنگ و کیف و کفش ستش برداشتم و عزم رفتن شدم. رفتم سرمیز و طبق معمول همون شیر و کیک همیشگی رو خوردم، خداحافظی کردم و رفتم پایین. بعد از چندمین رسیدم در خونه پریناز. یه تک زدم که سریع بعد از چندمین اومد پایین. با یه قیافهی خستهای سلام کرد و هیچی نگفت. خیلی عجیب بود پریناز لام تا کام حرف نزنه. میخواستم چیزی بگم که خودش گفت: - بی شعور، بیفرهنگ چرا نمیپرسی چرا من حرف نمیزنم؟ قهقهای سر دادم و با خنده گفتم: - به جون پری میخواستم الآن بپرسم. - ای کاملیا خبرت صد دفعه گفتم به اون "پری" لامذهب یه "ناز" اضافه کن. تو چرا نمیفهمی؟ دوباره با خنده ادای پیرزنا رو در آوردم و گفتم: - واه-واه! دختر اینقدر غر نزن، شوهر گیرت نمیادها! از ما گفتن دخترم! با عصبانیت یکی زد پس گردنم و همین باعث شد خندهی من بیشتر بشه. وقتی یه دل سیر خندیدم بهش گفتم: - چته تو؟ - چمهها؟ به نظر تو من چم میتونه باشه؟ - والا من نمیدونم! - تو نمیدونی یعنی؟ - ایش! بنال دیگه! قیافشو شبیه خر شرک (البته بلانصبت خر)کرد و گفت: - آه کاملیا! کجا بودی دیشب ببینی مثل خر نشستم درس خوندم. با تعجب بهش نگاه کردم. - یعنی تو به خاطر اینکه دیشب زیاد درس خوندی قیافت این طوریه؟! دوباره خندیدم به این سطح بیشعوریش! - کوفت! زهرمار نخند بیشعور! من دردم اینه استادت پسرعموی رفیق فابت باشه بعد تو بری درس بخونی. درد من اینه سرکار خانم! به زور جلوی خندمو گرفتم و گفتم: - پس دیشب کلی منو مورد عنایت قرار دادی! - بله که دادم! پس چی فکر کردی؟ دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و شروع کردم به خندیدن. پریناز هم فقط ادامو در میاورد و میگفت "رو آب بخندی بیشعور" توی کلاس نشسته بودیم و منتظر استاد(همون سروش) بودیم. خداروشکر تا الآن اتفاق خاصی نیفتاده بود. برای آخرین بار داشتم داشتم جزوهها رو مرور میکردم که استاد کوه غرورمون تشریفشونو آوردن. شروع کرد به حضور و غیاب. همه اسما رو خوند وقتی به اسم من رسید نمیدونم چرا احساس کردم یه لبخند شیطونی رو لبشِ. نمد! شایدم من اشتباه میکنم. استاد: خب همین طور که جلسه پیش گفتم اول از چند نفر میپرسم بعد درس جدید رو شروع میکنم. امیدوارم همه آماده باشید. خب اسم چند نفر میخونم بیان اینجا کنفرانس بدن. لحظه شماری میکردم که اسم منو بخونه برم اونجا روشو کم کنم. استاد: خانم حیاتی، آقای لطفی، خانم فیضی، خانم ارجمند و آقای لواسان. همینا کافیه برا امروز. یعنی قشنگ وا رفتم. این بیشعور چرا منو نگفت؟ اینکه دید من دیشب خودمو پاره کردم تا همه رو بخونم. وای خدا باورم نمیشه! وای من چقدر خنگم! خودش مگه دیشب نگفت "باشه پس منتظر فردا باش" وای یعنی چی ؟ با این جملش یعنی "صد درصد از تو میپرسم" پَ ... پس چرا نپرسید؟ شایدم منظورش این بود که اینقدر بخون تا جونت در بیاد فردا ازت نمیپرسم تا ضایع بشی. اینقدر عصبی بودم که هیچی از کنفرانس بچهها نفهمیدم. وقتی بچهها نشستن لحظه آخر فقط یه نگاه تحدید آمیز به سروش کردم و کلاسورمو در آوردم تا از اون تدریس خرکیش نت برداری کنم. البته خدایی خرکی نبود مثل بچه آدم درس میداد ولی خب از نظر من همه چی این خودشیفته خرکیه. با "خسته نباشید" استاد بیفرهنگ مون (البته از نظر من) همه رفتیم بیرون که پریناز قهقهای سر داد و گفت: - وای ماشالله چقدر این سروش باشعوره! دیدی از مون نپرسید! وقتی دید من هیچی نگفتم به پهلوم زد و گفت: - نگفته بودی پارتی بازی کردی کاملیا! چشم غرهای بهش رفتم و گفتم: - میشه خفهشی پریناز؟ - وا چرا؟ - ای بابا نمیفهمی اعصابم خورده؟ واقعاً نمیفهمی؟ - وا! چرا پاچه میگیری؟ - هیچی هیچی بیا بریم برات تعریف کنم فقط ببند اون دهنتو! اوکی؟ ادامودر آورد و دیگه هیچی نگفت. سوار ماشین شدیم و از دانشگاه خارج شدیم. سکوت خیلی عجیبی توی ماشین بود. فقط صدای بوق ماشین ها و سروصدای مردم سکوت این فضا رو شکسته بود. پشت چراغ قرمز بودیم هنوز دلم میخواست این سروش خفه کنم. پسرهی بیشعور، یکم شعور نداره احمق! داشتم تو دلم سروش مورد عنایت قرار میدادم که پریناز گفت: - نمیخوای چیزی بگی؟ خیلی قاطع گفتم: - نه هنوز! دستمو بردم سمت ضبط و روشنش کردم. سر تو خودم موندم چرا گیرم؟ من دارم با احساسم کجا میرم؟ این طوری نبودم من! این طوری نبود خندم! من واسه تو از همه یهو دل کندم. دل به دل راه داره! دیدی قلبت هنوز جا داره. این شهر یه زیبا داره که گیرشم منه آواره! دل به دل راه داره هر چی میخوام این چشما داره! آروم نمیگیره یه سر و هزارتا سودا داره! ... ماشینو پارک کردم که پریناز گفت: - اینجا کجاست دیگه ؟ - کوری پریناز؟ نمیبینی پارک. چشم غرهای بهم رفت و گفت: - میدونم پارک منظورم اینه که چرا اومدیم پارک؟ - میخوام یکم قدم بزنم. - خب چرا نرفتیم بام؟ - وای ولم کن تر خدا قاطی کردی تو هم حوصله ندارم اعصابم خورده ول کن جون عزیزت! - خیلی خب خبرت! پیاده شو. با هم از ماشین پیاده شدیم و رفتیم پایین. تقریباً نزدیک نیم ساعت پیاده روی کردیم و از آخرم رفتیم روی یه نیمکت نشستیم که پریناز گفت: - خب میشنونم. - ول کن مهم نیست. با عصبانیت برگشت سمتم و گفت: - منو مسخره خودت کردی؟ خب بنال ببینم چه مرگته! - باشه پریناز فقط لطفا تا آخر گوش کن بعد نظر بده. متفکرانه به روبهرو خیره شده بود. منم شروع کردم به گفتن، از ماجرای دیشب تا امروز صبح و حرص خوردن خودمو گفتم. اینقدر فک زدم که خودم خسته شدم و بطری آب برداشتم و یه نفس خوردم. به پریناز نگاه کردم دیدم دارم رو ویبره میلرزه. قشنگ تابلو بود داره میخنده! حرصی شدم و با پام محکم زدم رو پاش و گفتم: - رو آب بخندی بیشعور! همینطور که سعی داشت جلوی خندشو بگیره گفت: - مگه مرض داری چرا میزنی؟ ولی خداوکیلی دمش گرم، عجب کاری کرد ایول! با عصبانیت بلند شدم و گفتم: - پریناز واقعاً تو یه انسان بیعقل و بیمنطق و بیشعوری! قهقهای زد و گفت: - آخی ناراحت شدی؟ "نا" شو بردار "راحت" شی! با حرص اداشو در آوردم و گفتم: - پاشو بریم دیگه به اندازه کافی فیض بردم و آروم شدم پاشو! پشت چشمی نازک کرد و گفت: - از این به بعد کمک خواستی بیا پیش خودم. و بعد بدون توجه به من رفت سمت ماشین. زیر لب پرویی نثارش کردم و رفتم سمت پریناز. داشتم میرفتم سمت خونه که پریناز گفت: - هوی کاملیا من گشنمه. ننم خونه نیست برو رستوران! - اِ اِ اِ! روتو برم! اصلاً رو نیست که، سنگ پا قزوینه! - همینی که هست سریع تر برو سمت یه رستوران. - بیشعوری نثارش کردم و رفتم سمت رستوران (.....) گارسون: چی میل دارید؟ پریناز: شیشلیک، کباب برگ و ماهیچه! با تعجب بهش نگاه کردم که گارسون گفت: گارسون: خانم شما چی میل دارید؟ من: من جوجه میخورم گارسون: بله چشم! وقتی گارسون رفت برگشتم سمت پریناز و گفتم: - همه اینایی که سفارش دادی و میخوای کوفت کنی؟ حالا کاه از خودت نیست، کاهدون که از خودته! - ایش بِ*تو*چِ اصلاً! دستامو به سمت بالا گرفتم و گفتم: - خدایا خودت بینوبت شفا بده! الآن چهار ساعت بود داشتم تنهایی تو خونه مگس میپروندم. بابا که طبق معمول تا نصف شب شرکت بود، مامانم معلوم نیست کجا رفته، اون سروش بیشعورم معلوم نیست رفته سرقبر کی! وقتی از کار امروز صبحش یادم میاد دلم میخواد جیغ بزنم. من به راحتی میتونستم کل نمره رو بگیرم ولی اون خودشیفته ازبس حسوده اسم منو نگفت! پسرهی عقدهای، مریض! میخواستم برم فیلم ببینم که گوشیم زنگ خورد. از رو میز برداشتم عکس کامران رو صفحه گوشیم بود. اسم بیچاره رو "کامران خره" سیو کرده بودم. با نیش باز گوشی رو وصل کردم و گفتم: - سلام کامی خره! قهقهای سر داد و گفت: - خاک تو سرت کاملیا تو آدم نمیشی؟ - عخشم فرشتهها آدم نمیشن! - اُه! بله بله مادمازل! دختره بیفکر نمیگی دل منو بچهها برات تنگ میشه؟ الان یک هفتهست با هم جایی نرفتیم. میخواستم چیزی بگم که صدای همدم از پشت تلفن اومد. - راس میگه کاملیا پاشو بیا ما همه اینجاییم خونه کامی. من: بهبه جمعتون که جمعه! پریناز: آره فقط خرمون کمه! همه پشت تلفن خندیدن که گفتم: - هرهرهر رو آب بخندین، اصلا چرا به من زنگ زدین آرامش منو گرفتین هان؟! این سری صدای کامران بلند شد و گفت: کامران: مسخره بازی در نیار دیگه بلند شو بیا لوس کوچولو! بعدم بدون توجه به من قطع کرد. اصلاً همه خر شدن تازگیها! ای خدا چرا همه رو شفا نمیدی؟ ویراستار: @Snowrita ناظر: @Fateme Cha 9 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mosaken_Shab ارسال شده در 21 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 شهریور، ۱۴۰۰ پارت یازدهم به خودم تو آینه نگاه کردم. ماه شده بودم! همین طور که داشتم خودمو برنداز میکردم زیر لب گفتم "بنازم خلقت خدا رو" بوسی تو آینه برا خودم فرستادم و رفتم بیرون. سوار ماشین شدم کمتر از نیم ساعت رسیدم خونه کامران. کامران: بهبه! مادمازل تشریف آوردن بالاخره! قری به گردنم دادم و گفتم: من: آره دیگه دیدم خیلی التماس میکنید اومدم. امیر با خنده کوسن مبل پرت کردم و گفت: امیر: خفه بابا! من: ایش! این دو تا مرغ کجاین؟ امیر: کیا؟ من: پری و همدم دیگه! کامران میخواست چیزی بگه که صدای همدم از پشت سرم اومد و با لحن بامزهای گفت: همدم: آیا اینجا کسی دنبال ملکه ایزابل میگرده؟ با خنده برگشتم سمتش که دیدم دستش یه کیک شکلاتیه. جیغ خفهای کشیدم و شیرجه زدم سمتش که پریناز جلومو گرفت و گفتم: پریناز: هوی وحشی همش مال منه نزدیکش بیای خفت میکنم! همدم میخواست چیزی بگه که کامران از رو مبل بلند شد با یه حرکت آنی کیک از دست همدم گرفت و گفت: کامران: همش مال خودم و امیرِ. با جیغ گفتم: من: هوی کامران تا سه میشمرم باید دودستی تقدیمم کنی فهمیدی؟ کامران: باشه پس بیا بگیرش. امیر: اصلاً اگر کیک دخترا گرفتن مال دخترا همش؛ ولی اگر نتونستن بگیرن همش مال مایه فقط هم یک ربع وقت دارین. به پریناز و همدم نگاه کردم با حالت زاری داشتن منو نگاه میکردن. چشمکی بهشون زدم رو به پسرا گفتم: - پنج دقیقه وقت میخوایم نقشه بکشیم. امیر قهقهای زد و گفت: - اصلاً پنج ساعت نقشه بکشین. با اعصابی داغون رفتیم روی کاناپه اون طرف پسرا نشستیم که پریناز گفت: پریناز: حالا چیکار کنیم؟ من: ببند اون دهنتو پریناز که هر چی میکشیم از دست تویه! تو نمیدونی من کیک شکلاتی میبینم دیگه هیچی حالیم نمیشه؟ اگر مثل وحشیها به من حمله نمیکردی الآن اون کیک مال همهمون بود نه مال اون دو تا نره غول! پریناز: ایش! من: کیش! پریناز: پیش! من: جیش! همدم: اَه خفه شید! " ایش، کیش، پیش، جیش" چیه دیگه؟! خاک تو سرتون اونا الآن مثل مار افعی نشستن بالا سر کیک. چیکار کنیم؟ من: بصبرین بفکرم. پریناز: من اگر امشب اون کیک نخورم از غصه دق میکنم بعدشم میمیرم! از این لحن بچهگونه حرف زدنش خندم گرفت. دستامو بردم بالا و گفتم: من: اَی خِدا شُکرت! این امشب بمیره من فرداشب کل تهران شام میدم. کوسن مبل پرت کرد سمتم و گفت: - لیاقت خواهر جان! لیاقت نداری! من و همدم زدیم زیر خنده که پریناز همش حرص میخورد. من: بچهها مسخره بازی بسته. من میگم بیاین بریم همانند آمازونی ها ازشون بگیریم. همدم: این بود نقشهت؟ نیشمو باز کردم و گفتم: من: جون همدم هیچی به مغزم خطور نمیده! پریناز: کی خطور داده که این بار دومش باشه؟ میخواستم چیزی بگم که صدای کامران در اومد. کامران: خانمها ما منتظریم. من: ببند یه دقه اون گاله رو داریم فکر میکنیم چه جوری از دست شماها اون لامذهب بگیریم. امیر: خب وقتی معلومه اول و آخر اون کیک کی میخوره چرا نقشه میکشید؟ پریناز: امیر و کامران در خواب بینند کیک دانه، گهی کیک شکلاتی بخون گهی آبمیوه! همهمون قهقهای زدیم که من گفتم: - جون من دوباره بگو! پریناز: بسته دیگه یکبار! من: دو دقیقه دیگه وقت بدین الآن میام! کامران: تو بگو دو ساعت! زحمت ندین به خودتون این امشب مال من و امیرِ. بعدش خودش و امیر شروع کردن به خندیدن. ایش، رو آب بخندین بچه پروها! میمونا! رومو کردم اون بر و گفتم: - با اینا نمیشه مثل بچه آدم حرف زد همون راه آمازونی ها بهترین راهِ. پریناز و همدم با سر تایید کردن حرفمو، بعدش ما سه تا مثل اون سربازا که لب مرز وایستادن دارن نگهبانی میدن رفتیم رو به رو شون وایستادیم که همزمان سوت کشیدن و گفتن: "اُ مای گاد، چه خشن" همدم: فقط یکبار میگم اون کیک بدین به ما. امیر ادای فرزاد فرزین در آورد و گفت: امیر: نه! خیلی خندم گرفته بود؛ ولی اگر میخندیم پرو میشدن. برا همون با همون اخم بهشون نگاه کردم و گفتم: - پس کیک نمیدین؟ کامران و امیر: نه! شونهای بالا انداختم و گفتم: - باشه پس خودتون خواستید. بعد با صدای بلند گفتم: - یک، دو ، سه. حالا. مثل وحشیها حمله کردیم بهشون. اولش جا خوردن ولی خیلی سریع از رو مبل بلند شدن و ما سه تا با مبل یکسان شدیم. امیر پوزخندی زد و گفت: - چی شد؟ این سری بدون اینکه بشمرم خودم بلند شدم و با کله رفتم سمت کامران که همون لحظه کامران کیک انداخت سمت امیر. اگر بگم نصف قلب منم با اون کیکِ پرت شد دروغ نگفتم! وقتی امیر گرفت خیالم راحت شد و محکم زدم تو شکم کامران که خم شد و گفت: - خدا ازت نگذره کاملیا! بعد بدون توجه به کامران دوییدم سمت امیر که همون موقع همدم جیغ فرا بنفشی کشید. من همون نصف های راه وایستادم، کامران نصف همون طوری دولا بود با این تفاوت که ناله نمیکرد و سرشو آورده بود بالا یکم، امیر هم با یه دست کیکُ نگه داشته بود و اون دست دیگش بالا بود، پریناز هم مثل بز داشت بهش نگاه میکرد. همدم: الهی خبر همهتون بیاد من راحت شم! من: هوی شتر چرا جیغ میکشی! همدم: من کیک میخوام! من: خب خر صبر کن بگیرم ازشون. پریناز: به خدا این همدم یه چیزیش میشه. میخواستم برگردم سمت امیر که همدم دوباره جیغ کشید و گفت: - بچهها! تو رو خدا ول کنین. امیر: نچ همدم: پس فقط سه دقیقه زمان بدین ما دوباره نقشه بکشیم. کامران قهقهای سر داد و گفت: - یعنی به خاطر یه کیک شما واقعاً میخواین نقشه بکشید! با این حرفش امیرم شروع کرد به خندیدن که فقط ما سه تا با ادا در آوردم اکتفا کردیم. همدم: بچهها من میگم همزمان بهشون حمله کنیم. من: اگر بیافته چی؟ همدم: نه بابا! خیالتون راحت من میگیرمش. پریناز: مطمئنی؟ من: بچهها ما واقعاً خیلی بچهایم. دقت کردین؟ پریناز: چطور؟ من پ: آخه به خاطر یه کیک ببین چیکار کردیم اینجا رو. همدم خنده ریزی کرد و گفت: همدم: عشقم کودک درون مون هنوز فعاله! من: بهتره بگی بیش فعالِ! همهمون قهقهی بلندی سر دادیم و همدم گفت: - بچهها ببینید الآن من تا سه میشمرم. اوکی؟ وقتی گفتم "سه" همزمان حمله میکنیم. من: مگه جنگه؟ همدم: خفه بابا! یک ... دو ... سه. با شماره "سه" همدم ما سه نفر مثل و*ح*ش*ی ها رفتیم سمتشون. امیر داشت با کامران حرف میزد و اصلاً متوجه ما نبود. با اون حرکت و صدای ناگهانی ما برگشتن سمتمون. تا میخواستن عکس العملی نشون بدم ما خوردیم بهشون و همهمون افتادیم رو هم. با صدای جیغ پریناز که گفت: "واینه!" سرمو بالا کردم که کل کیک از آسمون ریخت رو کل هیکلامون. همهمون با بهت به همدگیه نگاه میکردیم که صدای ناله همدم اومد. همدم: خودم خفتون میکنم! با این حرفش پسرا سریع بلند شدن و میخواستن برن که پای کامران گیر کرد به گوشه مبل و پرت شد رو زمین با صورت کیکی. امیر هم چون پشت سرش بود تعادل نداشت و اونم با همون هیکل کیکی پرت شد رو کامران. کامران: وای خدا! کمرم نصف شد. اوف! بلند شو امیر. اول فک کردیم داره دروغ میگه ولی وقتی دیدیم واقعاً کمرش درد گرفته همهمون سریع رفتیم سمتش. من: کامی چطوری؟ همدم: هنوز زندهای؟ پریناز: قطع نخاع شدی؟ کمکش کردین رو مبل بشینه که با ناله گفت: کامران: واقعاً ابراز احساست تون تو حلقم. یکی میگه " کامی چطوری؟" اون یکی میگه " هنوز زندهای؟" اون یکی هم میگه" قطع نخاع شدی" اون نخود مغز دیگم مثل جغد زل زده به آدم. من: خیلی هم دلت بخواد! کامران: بله صد درصد! همدم میخواست چیزی بگه که امیر با خنده گفت: امیر: بچهها قیافههاتونو دیدید؟! ویراستار: @Snowrita ناظر: @Fateme Cha 7 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mosaken_Shab ارسال شده در 24 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 شهریور، ۱۴۰۰ پارت دوازدهم من: وا! چته امیر؟ چرا میخندی؟ امیر: هیچی خیلی بهت میاد این قیافه! با این حرفش بقیه شروع کردن به خندیدن. بلند شدم رفتم جلو آینه ولی تا قیافه خودمو دیدم چنان جیغی کشیدم که تن حافظ شیرازی تو قبر لرزید! من: خدا لعنتت کنه کامران! بیشعور نگا چه به روزم آوردی! از جلو آینه بلند شدم رفتم تو حال ولی تا قیافه بچهها رو دیدم از خودم یادم شد. اونا هم دسته کمی از من نداشتن. همدم: تا الآن که داشتی ما رو قورت میدادی! چی شد پس؟ امیر: من که گفتم پاشین برین قیافههاتونو ببینید. همه بچهها رفتن جلو آینه وایستادن. کمتر از یک ثانیه پریناز و همدم یه جیغی کشیدن که این سری تن حافظ شیرازی که هیچ کل کره خاکی به لرزه در اومد! پریناز: کاملیا فقط اگر مردی وایسا! جنازتو تحویل خونوادت میدم، به من میخندی هان؟! منم موندن جایز ندونستم و با صدای بلند گفتم: - اولاً من از جونم سیر نشدم که وایستادم. رفتم کیفمو از رو مبل برداشتم و ادامه دادم: - دوماً من متاسفانه مرد نیستم! پریناز با قیافه برزخی داشت میاومد طرف من که من سریع از خونه رفتم بیرون. داشتم میرفتم سمت ماشینم که یه پیرزنِ تا منو دید آروم چنگ زد رو لپش و زیر لبش یه چیزی گفت. خدا مردمو شفا بده! اصلاً هر چی گفت خودشه! والا! سوار ماشین شدم و بعد از نیم ساعت رسیدم خونه. - سلام من اومدم. مامان: سلام دخترم بیا شام بخور. - چشم مامان جونم! رفتم توی آشپزخونه با صدای بلند سلام کردم که همه برگشتن طرفم. یه چند ثانیه مات من بودن. اوف خدا یعنی من اینقدر جیگرم! دمت چیز خدا با این خلقتت! میخواستم چیزی بگم که بابا گفت: - کاملیا، این چه قیافهایه؟ تازه دو هزاریم افتاد! ای پریناز خبرت همش تقصیر تویه انگلِ! وای حالا چه جوری جمش کنم؟! به سروش نگاه کردم دیدم با بهت داره بهم نگاه میکنه. حتماً الآن با خودش میگه این جنگلی از کدوم جنگل فرار کرده! ای خدا شت! صدامو صاف کردم و گفتم: - چیزه... مامان: چیزه؟ - خب راستش کامران زنگ زد گفت با بچهها جمع شدیم پاشو بیا.منم رفتم، بعد چیز شد دیگه... بابا: چیز شد؟ - میشه نگم؟ سه تایی شون همزمان با هم گفتن: "نه" ای خدا حالا چیکار کنم! شرفم میره زیر علامت سوال کلاً! مامان: کاملیا این چه سر و وضعیه؟ - خب راستش کامران دستش گیر کرد به مبل همه افتادیم روش بعد کیک ریخت رومون. وجی: ای خاک تو سرت کاملیا! من؛ ها؟! مامان: چرا چرت و پرت میگی کاملیا! دستش گیر کرده به مبل خب چه ربطی داره؟ - چی! من گفتم دستش! خب چیزه دیگه... بابا: چیزه؟ میشه خواهش کنم درست صحبت کنی؟ - نه! مامان: نه؟ - نه، یعنی منظورم اینکه چیز شد بعد یه دفعه پری و همدم چیز آوردن بعد کلی ماجرا چیز ریخت رومون؟ سروش یه تای ابروشو داد بالا و گفت: سروش: الآن من واقعاً منحرفم یا تو! - چی میگی اصلاً تو! آقا ولم کنید! بابا: کاملیا فک کنم یه چیزی زدی! با بهت به بابا نگاه کردم و گفتم: - من! بابا : نه عمم! - اِ بابا یعنی چی؟ بابا: تو میدونی چه چیز تو چیزی شد؟ - هان؟! مامان آروم گونشو فشار داد و گفت: مامان: خاک تو سرم عماد بچم خل شد رفت! با این حرفش بابا و سروش خندیدن که من با عصبانیت گفتم: - الآن چرا میخندین؟ مامان: هیچی من الآن زنگ میزنم به پریناز میپرسم جریان چی بوده، تو چرا قیافت این طوریه؟ پاشو برو بالا لباساتو عوض کن. بلند شدم رفتم تو اتاقمو سریع پریدم تو حموم. "سروش" خیلی خندم گرفته بود. نمیتونستم جلو عمو اینا بخندم این دختره هم هی میگفت چیز تو چیز! از آخرم طاقت نیاوردم و گفتم: - الآن من واقعاً منحرفم یا تو! آخرم بلند شد رفت بالا. زن عمو بلافاصله گفت: - من که نفهمیدم چی گفت! بعد شام نشسته بودیم داشتیم فیلم میدیدیم که زن عمو گفت: - سروش جان پسرم میشه این غذا رو ببری بالا؟ کاملیا دیکه تا صبح پایین نمیاد مطمئنم. - باشه چشم زنعمو. - چشمت بیبلا پسرم. ظرفو از دست زنعمو گرفتم و رفتم بالا. چند بار به در اتاق در زدم ولی صدایی نشنیدم. برا همون سرمو همین طوری انداختم و رفتم داخل. دور و بر دیدم ولی کسی تو اتاق نبود. میخواستم برم که صدایی از تو حموم اومد. - هم نامهربونه! هم آفت جونه! هم با دیگرونه! حالا همه بیاین وسط مسخره بازی! هووو. ایول ایولِ، ایول. یا امام زاده بیژن این کاملیاست؟ این دختره واقعاً یه چیزیش شده! خندمو قورت دادم و نشستم رو مبل تا از حموم بیاد بیرون. یه ژست مافیایی گرفتم و به در حموم خیره شدم. بعد از نیم ساعت خانم از حموم دل کندن و اومدن بیرون. از حموم با نیش باز اومد بیرون ولی تا منو دید چنان جیغی کشید که خودم ترسیدم. - تو... تو ای ... اینجا چیکار میکنی؟ چشمامو ریز کردم و رفتم توی یه قدمیش وایستادم. صدای قلبش خیلی دقیق میشنیدم. تند-تند میزد. به چشماش خیره شدم و گفتم: - پِخ! دوباره جیغ کشید و گفت: - کمک آی ملت! این میخواد منو بکشه! کمک! مامان بیا که دخترتو کشت! آی قلبم! وای اسلحه داره این! با تعجب بهش نگاه کردم میخواست باز جیغ جیغ کنه که دستمو گرفتم جلو دهنش و گفتم: - چته! دستمو از جلو دهنت بر میدارم جیغ نکش خب؟ آروم دستمو از جلو دهنش آورد پایین اما، پایین آوردنم همانا وحشی شدن اینم همانا! تا دستمو آوردم پایین چنان محکم زد تو شکمم که آخم در اومد. رفتم رو مبل نشستم که دوباره شروع کرد به جیغ جیغ کردن. - هوی وحشی، قاتل، میمون، خودشیفته، مغرور، قاچاقچی چرا اومدی تو اتاق من! با تعجب نگاش کردم! الآن این همه اینا رو با من بود؟ میخواستم چیزی بگم که دوباره با جیغ گفت: - بلند شو برو بیرون میخوام لباس تنم کن قاتل! - چته چرا جیغ میزنی؟ خیلی خب بابا نخورمون! - تو مگه خوردنیای که من توی زهر مارو بخورم؟ - هرهرهر نمک پاش! - نمک پاش خودتی قاتل! این دختره خل شد رفت. بلند شدم و از اتاقش اومدم بیرون و سریع وارد اتاق خودم شدم. "کاملیا" یا حضرت فیل! این پسره خیلی خره! اصلاً چرا مثل دزدا وارد اتاق من میشه؟ خودشیفته الاکلنگ! وجی: الآن "الاکلنگ" این وسط چی میگه؟ من: هیس! وجی جون جدت خفه شو! میخواستم لباس بپوشم که رفتم تازه یادم افتاد که با حوله جلو این سروش بودم. (نشستهام به در نگاه می کنم، کاملیا عر میکشد!) سریع به سمت آینه رفتم یه نگاه به خودم تو آینه کردم دیدم خداروشکر همه جام پوشیده بود. پوفی از سر کلافهگی کشیدم و سریع لباسامو پوشیدم. صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم. دیشب کلی نقشه جور وا جور کشیدم، برای همینم صبح زودتر از بقیه باید بلند میشدم. با یادآوری نقشم سریع از جام بلند شدم، رفتم دست و صورتم و شستم و سریع رفتم پایبن. تند-تند میز صبحانه رو چیدم تا بقیه بلند بشن. برای همه شیر و آب پرتقال و چایی ریختم و گذاشتم جای مخصوصشون. به لیوان سروش که رسید توی هر لیوانش هفت تا قرص خوابآور ریختم و خوب هم زدم. در کل امروز سروش خان هفتتا قرص خواب آور میل میکنن! از سر ذوق نیشم باز شد که صدای مامان و بابا از پشت سرم اومد. مامان: بهبه! ببین دختر نازم چه کرده! همه رو دیوونه کرده! خندیدم و گفتم: - صبح بخیر بر مامان و بابای گلم! بابا: صبحت بخیر دختر سحر خیر بابا! بعد از چند مین سروش هم به جمعمون اضافه شد و بعد از "سلام و ..." شروع کرد به خوردن. چایی و شیرشو تا ته خورد ولی آب پرتقالشو تا نصفه بیشتر نخورد و تشکر کرد و رفت. بعد از رفتنش نفس عمیقی کشیدم که متوجه تلخی شون نشد و سریع آماده شدم و رفتم دنبال پریناز. تو راه وقتی به پریناز گفتم چیکار کردم از خنده اشکش در اومد. خیلی مشتاق بودم ببینم جناب تهرانی امروز چهجوری میخوان تدریس کنن. سر کلاس نشسته بودیم که علیرضا با صدای بلند گفت: - بچهها خفه استاد داره میاد. با ذوق به در نگاه کردم که ببینم قیافش چهجوریه. وقتی وارد شد با اخم و چشمای قرمز وارد کلاس شد و خیلی جدی شروع کرد به حضور و غیاب. وسطای کلاس بود. دیگه داشتم کم کم ناامید میشدم که ماژیک از دستش افتاد. بدون توجه به ماژیک رفت نشست رو میزش و سرشو گرفت بین دستاش. لبخند شیطونی زدم که پریناز با حالت نگرانی دم گوشم گفت: - کاملیا نمیره! چشم غرهای بهش رفتم و آروم گفتم: - کی رو دیدی به خاطر هفتتا قرص خواب بمیره؟ - نمد والا ولی ببین قیافشو. ای شت! راست میگه پریناز. بدبخت چرا سفید شده. حالا نمیره خدا! من نمیخوام قاتل بشم! میخواستم چیزی بگم که کامران گفت: - استاد با دوست دخترتون دعواتون شده؟ همدم: آخی حتما کات کردن که الآن اینقدر دِپرِسَن! کل کلاس رفت رو هوا که سروش با عصبانیت گفت: - دو نمره از نمره پایانی شما دو تا کم میکنم. کلاس تمومه همه بیرون. ناظر: @Fateme Cha ویراستار: @Snowrita 6 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mosaken_Shab ارسال شده در 24 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 شهریور، ۱۴۰۰ پارت سیزدهم چنان جدی گفت که هیچ کس جرئت نداشت مخالفتی کنه. بچهها آروم لوازماشونو جمع میکردن که حتی صدا تولید نمیکرد. آخ! آی تو روح شما دوتا کامران و همدم! حالا نمیشد دو دقیقه اون گاله رو ببندین؟! هوف! اَه! کاشکی میشد بیشتر بمونیم یکم من این قیافه سفید اینو بیشتر میدیدم. ای خدا اینم شانسه من دارم؟! هنوز دلم میخواست شانس خودمو مورد عنایت قرار بدم که پریناز زد به پهلوم و گفت: - ای خبرت کاملیا پاشو بریم دیگه. نگاه کن این جیگر چیکارش کردی. خاک تو سرت من اگر همچنین پسر عموی جیگری داشتم شبانه روز قربون صدقش میرفتم حالا تو اینو کلهپا کردی! - هیس! خفه شو دیگه، برو بیرون الآن میام. چشم غرهای بهم رفت و از کلاس رفت بیرون. دیگه تقریباً کل کلاس رفته بودن. کیفمو انداختم رو دوشم و آروم زیر لب گفتم: "خودت شروع کردی جناب تهرانی" و بدون توجه بهش از کلاس رفتم بیرون. داشتم میرفتم سمت ماشین که گوشیم زنگ خورد. بدون توجه به اینکه ببینم کیه گوشی رو وصل کردم. - الو! - الو کاملیا. - اِ پریناز شتر تویی؟ - مرگ پس میخواستی کی باشه؟ - شاهزاده سوار بر اسب سفیدم! جیغ خفهای کشید و گفت: - خاک تو فرق سرت کاملیا! قهقهای سر دادم و در حالی که در ماشینو باز میکردم گفتم: - چرا؟ - وای خدا چرا منو نمیکشی راحت شم؟ - این که کاری نداره بگو کجایی من بیام از روت رد شم یه شهر راحت بشن از دستت! - کاملیا خودم خفت میکنم میفهمی؟ خودم! - باشه مادر فولات زره! - کاملیا دیگه خونت حلال حلاله! قهقهای سر دادم و گفتم: - پریناز کجایی؟ - مرگ پریناز! بِ*تو*چِ اصلاً! در حالی که از خنده رو به موت بودم گفتم: - خب منظورم اینه که با بچههایی؟ - تو فکر کن آره! - اوکی ببین بهشون بگو این خودشیفته پسر عموی من بدبختِ که بیشتر از این سوتی ندن جلوش. - کار نداری؟ - نه مامان بزرگ خوبم! دوباره شروع کرد به جیغ جیغ کردن اما قبل از اینکه چیزی بگه گوشی رو قطع کردم. میخواستم راه بیافتم برم که یه دفعه یکی خودشو انداخت جلوی ماشین. یا امام زاده بیژن! خدا رو شکر هنوز راه نیافتاده بودم وگرنه این الآن مرده بود. یا جد امامزمان این که آقای الهی از حراستِ. خدایا من که کاری نکردم امروز به جز کلهپا کردن این سروش! یا حضرت فیل حتماً بهشون گفته من این کارو کردم اینا اومدن منو ترور کنن! خدایا غلط کردم! مقنعهمو درست کردم و از ماشین پیاده شدم و گفتم: - به جون مامانم من کاری نکردم به جون آقایون حراست دیگه آرایشم نمیکنم. اصلاً آرایش چیه بابا؟! جانم فدای رهبر! آقای الهی: چی میگین خانم محترم؟ - مگه نیومدین منو ببرین؟ آفای الهی: نخیر فقط یه سوال داشتم. یا همهی امامزاده ها این چرا از من سوال داره؟ - بِ ... بفرمائید. آقای الهی: شما خانم تهرانی هستین؟ آب دهنمو قورت دادم و گفتم: - با اجازتون بله! وجی: مگه میخواد عقدت کنه؟ من: هیس! برو گمشو نمیبینی اینجا چه خبره؟ آقای الهی: پس باید استاد تهرانی پسرعموتون باشن؟ ایشون نمیتونن رانندگی کنن به من گفتم به شما بگم ببریدشون خونه. - شت ! مگه من رانندشم؟ اون زر اضافی زیاد میزنه ولش کنین تا فردا صبح تو دانشگاه بمونه ایشالله بپوسه! الهی اخماشو برد تو هم و گفت: آقای الهی: یعنی چی خانم؟ ای خدا گیر چه خری افتادیم! آقای الهی: ایشون حال شون مساعد نیست سریعتر دنبال من بیاین. ای ایشالله سنگ قبرتو با آب نمک بشورم الهی! مرتیکه خر! به اجبار دنبالش راه افتادم و مثل جوجه اردکهایی که دنبال مامانشون میرن پشت سرش رفتم. بدون در زدن وارد اتاق سروش شد. سروش سرشو گذاشته بود رو میز اصلاً نمیدونم خواب بود یا بیدار ولی هر چی بود فعلاً که من دارم کیف میکنم! وای خدا من چرا اینقدر نابغم آخه! قربون هوش خانم دکتر آینده بشم که با هفتتا قرص خواب اینو کلهپا کرد! میخواستم بازم قربون صدقه خودم و نبوغم بشم که الهی رفت سمتش و دستشو گذاشت روی شونه سروش و گفت: - سروش جان حالت خوبه؟ سرشو بالا آورد و رو به الهی گفت: - بله ممنون آقای الهی! - خانم تهرانی هنوز از دانشگاه خارج نشده بودن. بعد به من اشاره کرد و گفت: - بهشون گفتم بیان چون شما حالت بد بود شما رو هم برسونن خونه. - ممنون آقای الهی! الهی سری تکون داد و بدون هیچ حرف زدنی از اتاق رفت بیرون. ایش! اینکه از این سروش هم خودشیفته تره! شیطونه میگه برو بزن اون دکوراسیون صورتشو بیار پایین! وجی: آره فکر خوبیه! فقط بعدش باید بری وَر دل مامانت بشینی تا آخر عمر! از آخرم میترشی باید زن یه پیرمرد هفتاد ساله بشی که دندون مصنوعی هم داره! میخواستم چهار تا چیز درشت بار این وجی بیشعور کنم که سروش گفت: - میخوای تا فردا همین طوری وایستی؟ پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: - اونش به خودم مربوطه! زیر لب داشت یه چیزایی میگفت که من کر (البته بلانسبتم) نشنیدم. تو دلم هر چی فوش یاد داشتم به این مغرورخان دادم. - صبر کن من لوازممو جمع کنم بریم. - منتظر دستور جنابالی بودم! اصلاً مگه نوکر یا راننده گیر آوردی؟ پوزخندی زد و گفت: - تو فک کن آره. - شت! نوکر بابات غلام سیاه! - از زبون کم نیاری یه وقت. - تو نترس کم نمیارم! اگرم کم بیارم میرم قرض میکنم! با عصبانیت بهم نگاه کرد و کیف شو برداشت و اومد سمتم. - من امروز اصلاً حالم خوب نیست بریم؟ نیشمو باز کردم و گفتم: - چیکاری مگه؟ - مگه تو دکتری؟ پشت چشمی نازک کردم و گفتم: - معلوم نیست؟ - تو بگو یه درصد. "خاک تو سر" زیر لب بهش گفتم که انگاری فهمید و گفت: - خودتی! چپ چپ نگاش کردم که اون بدون توجه به من رفتم سمت در. دستگیره در رو گرفت اما همزمان آخش در اومد و دستی که کیف توش نبود گذاشت روی سرش. با تعجب بهش نگاه کردم. نکنه به خاطر اون قرصاست! نه بابا آدم به خاطر هفتتا قرص ناقابل که این طوری نمیشه. میشه؟ رفتم سمتش و گفتم: - تو خوبی؟ میخوای بریم دکتر؟ - نه! فقط دهنتو ببند بریم خونه. با عصبانیت بهش گفتم: - هر جور مایلی! بلند شد و با هم رفتیم سمت ماشین. تو کل راه چشماشو بسته بود و سرشو به صندلی تکیه داده بود. آخ خدا چرا این بشر اینقدر پرویه؟ هوف! بیتربیت به من میگه دهنتو ببند. ایش! بچه پرو! وجی: بابا باتربیت! من: خفه شو حوصله ندارم! همین طوری داشتم با وجی یکی به دو میکردم که یه دفعه یه فکر شیطانی به مغزم خطور کرد. یو ها ها ها! سروش خان من امشب تو رو خودم ترور میکنم! وجی: یعنی خاک دو عالم تو فرق سرت کنن! من : چاکر وجی جون هم هستیم! وجی: خب بنال ببینم! من: نچ! بشین تو تماشا کن! آروم دستمو بردم سمت ضبط ماشینو تا ته زیاد کردم و بلافاصله سرعتمو زیاد کردم. بیچاره بدبخت چنان از خواب پرید که با خودم این الآن سکته میکنه میافته رو دستم. هاج و واج داشت به روبهرو نگاه میکرد که یه دفعه به خودش اومد و با صدایی پر از خشم نالید: - دختره بیشعور چته تو؟ آروم برو الآن تصادف میکنی! ولی من بدون توجه به حرص خوردنش سرعتمو بیشتر کردم و با صدای بلند (چون ضبط روشن بود مجبور شدم گلومو برا این خودشیفته پاره کنم.) گفتم: - من عاشق سرعتم جناب تهرانی! شما مشکلی داری میتونی پیاده بشی! دیگه فرصت حرف زدن بهشو ندادم و با آخرین سرعتم پیچیدم تو کوچه. وجی: دو تا شون نمیرن صلوات! چون سرعت زیاد بود وقتی پامو گذاشتم رو ترمز خیلی شیک و مجلسی جناب استاد چون کمربند نبسته بود پرت شد رو داشتبورد. دستشو گذاشت رو سرش و گفت: - دخترهی بیشعور روانی! دیگه نزاشت من حرفی بزنم و از ماشین پیاده شد. روانی جد و آبادته اسکول! خبرت تیمارستانی! شیطونه میگه برو چاقو چاقوش کن. وجی: احیاناً فکر نمیکنی امروز شیطون خیلی کنار تو یکی بود؟ من میگم یه مرخصی بهش بده حداقل وقت بکنه بره پیش بقیه از راه به درشون کنه! من: خفه بابا! وجی خیلی اون فک بالا و پایین میکنی دقت کردی؟ وجی: نه به اندازه تو! من: خدا بینوبت شفات بده! وجی: وقت برا تو هم بگیرم؟ من: هان! وجی: رفتم پیش خدا یه وقت بگیرم تو هم مداوا شی؟ من: برو بابا انتر برقی! با صدای بلند سلام کردم که مامان با خوشرویی جوابمو داد. مامان: سلام فدات شم من+ برو استراحت کن ناهار حاضر شد صدات میکنم. - چشم مامان خوشگلم! تند-تند از پلهها رفتم بالا و لباسامو با لباس خونگی عوض کردم. ناظر: @Fateme Cha ویراستار: @Snowrita 6 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mosaken_Shab ارسال شده در 18 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مهر، ۱۴۰۰ پارت چهاردهم سر میز من و مامان نشسته بودیم که مامان گفت: - نمیدونم سروش چرا اینقدر حالش بد بود. واسه ناهار هم گفت صدام نزنید. وقتی هم اومد خیلی عصبانی بود! لبخندی ریزی زدم که از نگاه مامان دور نموند و گفت: - تو که کاری نکردی؟ - هان! اوم! نه بابا، چه کاری مادر من؟! راستی مامان بابا نمیاد؟ - نه دیگه طبق معمول تا شب خونه نمیاد. "آهانی" گفتم و شروع کردم به خوردن غذا. وقتی تموم شد به مامان کمک کردم و میز جمع کردیم و من بلافاصله رفتم بالا. کتابو باز کردم و یه دور از درس استاد مجد خوندم. مجد بنده خدا سالی یه بار اونم چی میشد که آزمونی چیزی میگرفت. اصلاً سر کلاس مجد کلاً عشق و حاله! وقتی درسم تموم شد رفتم جلوی آینه و فقط به خودم نگاه کردم و زیر لب زمزمه کردم: "آخ فدای خودم بشم! یه دختر ماه با موهای مشکی، چشمای فوقالعاده مشکی که قشنگ معلومه سگ داره! اندام که کلاً باقلوا! خدایا دمت گرم با این خلقتت! معلومه خیلی وقت گذاشتی عاشقتم خدایی! آهنگ تقویم شمسی از پدرام پالیز برا خودم پلی کردم و شروع کردم به رقصیدن. صداشو از عمد زیادتر کردم آخه اتاق سروش کنار اتاق من بود. داشتم میرقصیدم که یه دفعه مامان اومد تو اتاق و ضبط و کم کرد با گفت: - چه خبرته کاملیا؟ عروسی گرفتی؟ نمیبینی حال سروش بده؟ تو صدا اینو زیاد کردی؟ لبامو آویزون کردم و گفتم: - اختیار اتاق خودمم ندارم؟ - کاملیا این دفعه نمیتونی ماسمالی کنی و منم از خیرت بگذرم. به هیچ عنوان صداشو زیاد نمیکنی فهمیدی؟ - ای بابا ول کن جون من مامان! اخماشو بیشتر تو هم کرد و گفت: - صد دفعه بهت نگفتم جون خودتو قسم نخور؟ گفتم یا نگفتم؟ - بله ببخشید گفتید. مامان میخواست چیزی بگه که گوشیم زنگ خورد. رفتم از رو میز عسلی برداشتم؛ همدم بود. - کیه؟ - همدم. - باشه من میرم بیرون کاملیا این ضبط روشن کنی خودم خفت میکنم! خنده ریزی کردم و گفتم: - چشم قربان! لبخندی بهم زد و رفت بیرون و من بلافاصله تماسو وصل کردم. - سلام بر همدم خودم! - سلامو کوفت سلامو زهرمار! - وا! خاک تو سرت جای احوال پرسیته؟! - کاملیا فقط خفه شو میفهمی؟ فقط دهنتو ببند تا خودم نبستمش! - چی شده باز؟ - تازه میگی چی شده؟ - وای همدم دیوونم کردی! بگو ببینم چی شده چرا جیغ میکشی؟ - هوی شتربز! - چی؟ - چی چی؟ - شتر بز دیگه چیه همدم؟ - هان؟ - ای خدا منو بکش نه چیزه منظورم اینکه اینو بکش راحت شیم! دوباره با جیغ گفت: - چی گفتی؟ - هیچی! بگو ببینم چی شده. - ما باید از پریناز بفهمیم استاد جیگره پسر عموی تویه؟ قهقهای سر دادم و گفتم: - پس بگو خانم به خاطر این ناراحته! - رو گِل بخندی شتربز! با این حرفش شدت خندم بیشتر شد که گفت: - الهی دخترای دانشگاه براش پر پر بشن! تو چرا با اون بدبختی این کارو کردی؟ الآن حالش خوبه؟ - وای همدم خدانکشتت! دخترای دانشگاه براش پر پر بشن؟ - خب آره دیگه نمیبینی تا میاد سرکلاس همه دخترا چشماشون مثل قلب میشه! اصلاً کلا دخترا سر کلاس این هیچی از درس نمیفهمن. خندم شدت گرفت که با عصبانیت گفت: - الآن کجای حرف من بدبخت خنده داشت سرکار خانم؟ خندمو قورت دادم و گفتم: - آخه الآن دیگه مطمئن شدم فقط از نظر من این استاد جیگری که شما میگین خودشیفته، مغرور، لوس، گوریل، میمون و بوزینهست! - چی؟! تو الآن با همچین استادی اینا رو گفتی؟ - مگه چیه؟ انگار نوبرشو آوردین! - کاملیا اگر بگم الآن دلم میخواد گریه کنم باور میکنی؟ - آره! چرا که نه عشقم! اصلاً گریه آدمو آروم میکنه! - ببین کاملیا الآن دارم خودمو قانع میکنم که بلند نشم بیام خونهتون تکتک موهاتو بکنم. فهمیدی؟ با حالت قهر مانندی گفتم: - دلت میاد؟ هوف کلافهای کشید و گفت: - میگم کاملیا نکنه یه وقت نمیره! - خیر سرت میخوای بشی دکتر مملکت همدم. آدم با شیش تا قرص خواب به نظر خودت میمیره؟ - خب احتمال اینکه بره تو کما هست! - مگه سیستم ایمنی بدنش ضعیفه آخه همدم؟ - چه میدونم بابا اصلاً الآن سالمه؟ - از دست تو همدم. الآن خوابه! - اوکی باش. - میگم فردا بریم با هم بیرون؟ - آره من موافقم خوبه خیلی وقته با بچهها بیرون نرفتیم. - باشه پس شب گروه چک کن بگم کجا بریم فردا. - باشه خوشگلم! - کاری باری؟ - هیچی همدم خانم. - اوکی پس خدافظ. - خودافظ. ساعت نه شب بود تو اتاقم داشتم مگس میپروندم که یه دفعه یه فکری به ذهنم رسید. رفتم لبتاپمو روشن کردم و یه فیلم با ژانر کمدی دانلود کردم. فیلم بیچاره تازه میخواست شروع بشه که یکی در اتاقمو زد. تو دلم برا شانس مبارکم گفتم: "شانس جونم گند بزنن بهت!" صدامو صاف کردم و گفتم: - بفرمائید. بعد از "بفرمائید"م مامان توی چارچوب در ظاهر شد. وجی: مگه جنِ که ظاهر بشه؟ من: خفه فعلاً عخشم. - جانم مامان کاری داری؟ - کاملیا بابات اومده بیا پایین شام آمادهست. - باشه مامانی شما برو منم الآن میام. - باشه فقط قبلش سروش هم صدا کن. بچه ناهار هم نخورده. قهقهای زدم که مامان گفت: - وا! چرا میخندی؟ - آخه مادر من به اون خرس گنده باید بگی بچه؟ اون بچه غوله والا! مامان چشم غرهای بهم رفت و گفت: - پایین منتظریم. - چشم. موهامو شونه کردم و ریختم دورم و از اتاق خارج شدم. تازه میخواستم از پلهها برم پایین که یادم افتاد این خرسو از خواب زمستونی بیدار نکردم. ای خدا اینم شانسه آخه من دارم؟ اصلاً فک کنم وقتی داشتی شانس تقسیم میکردی بین بندههات من خواب بودم یا آخر صف بودم. هوف! رفتم دم در اتاقش و در زدم. یه صدای ضعیفی اومد منم فک کردم گفته "بفرمائید" برا همین سرمو انداختم رفتم تو. سرشو بین دستاش گذاشته بود و فشار میداد. - سروش خوبی؟ سرشو بالا آورد و گفت: - چیکار داری؟ چشم غرهای بهش رفتم و گفتم: - شام آمادهست بیا پایین. - باشه برو الآن میام. در اتاقشو محکم بستم و رفتم پایین. اصلاً خوبی به این نیومده. والا! حقته جناب تهرانی! تا تو باشی با من لج نکنی! وارد آشپزخونه شدم و با صدای بلند گفتم: - سلام گلتون اومد! بابا: سلام دخترم. - بابایی کی اومدی؟ بابا: نیم ساعتی میشه. - آهان. مامان: به سروش گفتی بیاد؟ - آره الآن میاد. آروم زیر لب گفتم: "میخوام صد سال سیاه نیاد!" بابا: چیزی گفتی؟ - چی من؟ نه نه! گفتم پس کی آماده میشه شام. مامان به اپن تکیه داد و گفت: مامان: صبر کن سروش بیاد میارم. بلافاصله بعد از تموم شدن حرف مامان سروش وارد آشپزخونه شد. بابا: بهبه! ببین چه حلال زاده هم هست. بیا سروش جان بشین که زن عموت هواتو خیلی داره. میگه تا تو نیای بهمون شام نمیده. سروش لبخند بیجونی زد که مامان با نگرانی گفت: - سروش جان حالت خوب نشده هنوز؟ سروش: از ظهر بهترم زنعمو ولی سرگیجه شدید دارم. برا خودم آب ریختم تو لیوان و با یه لبخند خبیث شروع کردم به خوردن که مامان رفت سمت کابینت و سبد قرصها رو برداشت. مامان: وا! چرا این بسته قرص خالیه؟ بابا: کدوم قرص خانم؟ مامان: قرص خوابآور. با این حرف مامان آب رفت تو گلوم و شروع کردم به سرفه کردن. بابا محکم زد به پشتم که کلاً از سرفه کردن یادم شد. ترسیدم نخاعم قطع شده باشه! بابا: چی شد؟ با یادآوری حرف مامان به تِتِ پِته افتادم و گفتم: - هی ... هیچی...آب رفت تو گلوم. بابا "آهان"ی گفت و برای شروع کرد برای خود به کشیدن برنج. بقیه هم شروع کردن به خوردن ولی من زهر مارم شد! همش احساس میکردم دارم ذوب میشم. ویراستار: @Snowrita ناظر: @Fateme Cha 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mosaken_Shab ارسال شده در 18 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مهر، ۱۴۰۰ پارت پانزدهم در کل بهتره بگم شام کوفتم شد! یا خود خدا! اگر میفهمید من قرصا رو خالی کردم تو چایی، شیر و آبمیوه صبحش همینجا خفم میکرد. والا به خدا این تعادل روانه نداره. اَی خِدا شکرت! از مامان تشکر کردم و خودمو انداختم تو اتاقم و زیر لب هر چی سوره یاد داشتم خوندم. حالا خودش میفهمید عیب نداشت مامان و بابا میفهمیدن بدبخت بودم. ولش حالا که بخیر گذشت! رفتم رو تختم دراز کشیدم و گوشیمو برداشتم. میخواستم برم تو اینستا که یادم افتاد همدم گفت شب گروه چک کن، برا همین سریع وارد گروه تلگرام شدم. حدود هشتصد تا پیام داده بودن ای ذلیل بشین حالا من تا کی اینا رو بخونم. میخواستم یه دفعه برم پایین که پیامی که سنجاق شده بود تو گروهو توجه مو جلب کرد. روی سنجاق گروه زدم دیدم نوشتن"سلام بر آتیش پاره سرکار خانم کاملیا تهرانی، اینجانب امیر هستم. خیلی خب زیاد ادبی حرف زدم حالم بد شد. فردا ساعت ده صبح بیا ..... اگر دیر کنی همدم تک تک موهاتو میکنه. از من گفتن بود شتربز" ای رو آب بخندی میمون! تو روحت همدم حالا اینا هی به من میخوان بگن شتربز! آخه اصلاً شتر بز چیه؟ هوف، خدا همه رو شفا بده! وجی: خودتم بگو. من: ای بر خیار شور معرکه لعنت! وجی: نشستهام به در نگاه میکنم دریچه آه میکشد! من: خب بدرک! وجی: من دیگه حرفی ندارم شب عالی گلباقالی! من: خدا شفا بده به حق پنجتن! اینم از دست رفت. گلباقالی آخه؟! ولش اصلاً حس و حال اینستا هم پرید. گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم رو میز عسلی و به سه نرسید خوابم برد. "سروش" سرگیجه حالمو داشت بد میکرد دیگه. دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار. میخواستم از زنعمو قرص خواب بگیرم که گفت تموم شده و دیگه ندارن. تشکر کردم و رفتم بالا. هر کار میکردن خوابم که نمیبرو هیچ بدتر هم میشد. ای خدا! چه مرگم شده من؟! اصلاً این دختره چرا این طوری بود امشب؟ اصلاً چرا سر من داره گیج میشه؟ اصلاً چرا اینا قرص خواب ندارن تا من زود تر کپه مرگمو بزارم؟ اصلاً چرا من دارم با خودم حرف میزنم؟ پوف! خل شدم رفت. بالاخره با هر زحمتی بود اینقدر این دست و اون دست کردم که خوابم برد. با احساس تشنگی از خواب بیدارم شدم که متوجه صدای خنده دخترونه ظریفی شدم. اولش فک کردم توهمه ولی بعد صداش واضح تر شد. با تعجب رو تخت نشستم و یکم آب از پارچ که روی میز عسلی کنار تختم بود برداشتم و خوردم. دیگه کلاً خواب از سرم رفته بود، سرگیجمم بهتر شده بود. نزدیک بالکون شدم که صداها واضح تر شد و تازه متوجه شدم کاملیا توی بالکونه. - چی میگی همدم؟ اصلاً چرا همش از این پسره دفاع میکنی؟ پسره! دوستش از کدوم پسره دفاع میکنی که این عصبانی شده؟ - نه بابا حقش بود. تازه اون شیش تا قرصی هم صبح ریختم تو چاییش حقش بود. وای باید قیافشو موقع شام میدیدی همدم! دلم میخواست قهقه بزنم ولی خب لو میرفتم. اصلاً سر شام یه وضعی بود مامانم رفت دوباره قرص خواب براش بیاره که گفت چرا قرصا خالی شدن؟ قلبم اومد کف پام ولی هیچ کس متوجه نشد. پس...پس یعنی این دختره این بلا ها رو سر من آورده؟ این همه بدبختی من کشیدم امروز تقصیر این دختره خیره سر بود؟! وای خدای باورم نمیشه! من امروز تا دم مرگ رفتم و برگشتم حالا این داره هر هر به ریش من بدبخت میخنده؟ آدمت میکنم دختره خیره! به من میگن سروش تهرانی نه پشمک! بلایی به سرت بیارم که خودت بگی ایولا! با اعصابی داغون رفتم روی تختم و به سقف خیره شدم. اینقدر اعصابم خورد بود که دیگه نفهمیدم کی خوابم برد. ویراستار: @Snowrita ناظر: @Fateme Cha 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mosaken_Shab ارسال شده در 27 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مهر، ۱۴۰۰ پارت شانزدهم "کاملیا" صبح با آلارم گوشیم از خواب بلند شدم. ای تو روحت همدم که دیشب مجبورم کردی امروز ساعت هشت بیدار شم. با کلی غر غر از رو تختم بلند شدم و رفتم کارای اولیه رو انجام دادم. یه مانتو جلو باز لی پوشیدم و کلاه آفتابیمو برداشتم. محض احتیاط یه شالم گذاشتم تو کیفم که یه دفعه گشت ارشادی چیزی خفم نکنه. والا به خدا شانس که ندارم یه دفعه میبینی گشت ارشاد اومد بردمون. هوف! خدایا خودت جلو منو بگیر امروز پاچه یکی رو نگیرم. از پلهها رفتم پایین و سریع رفتم سمت پارکینگ. با این اعصاب سگیم صبحونه اگر میخوردم مطمئنم همه ظرفا رو میشکستم. داشتم میرفتم سمت خونه پریناز که گوشیم زنگ خورد. از رو داشتبورد برداشتم دیدم پرینازِ. - چیه؟ - سلام. مرسی عزیزم منم خوبم. قربونت خانواده هم سلام میرسونن! - چرت و پرت نگو امروز حوصله هیچ کس ندارم. - باشه باشه پاچه نگیر شتر بز جونم! من آمادم زود باش بیا دیگه زیر پام آمازون سبز شد. میخواستم چیزی بگم که گوشی رو قطع کرد. به من میگی شتر بز؟ دارم برا همهتون! اون از همدم که از دیروز راه به راه به من میگه شتر بز! اون از امیر که دیشب پیام داده آخر نوشته شتر بز اینم از تو! همه اینا تقصیر همدمِ. همدم خانم تکتک موهاتو میکنم امروز. یه تک زدم که خانم مادمازال از خونه بیان بیرون. حالا خوبه گفت من حاضرم اینقدر طولش میده. اگر حاضر نبود معلوم نبود تا کی ما رو اینجا نگه داره! ای خدا من کلاً امروز خودمو میسپرم دست خودت! یه صبری چیزی بده نزنم امروز یکی رو چپ و راست کنم. نفس عمیقی کشیدم که همزمان پریناز از خونهشون اومد بیرون. خیلی شاد سوار ماشین شد و گفت: - سلام عخشم. اخماتو باز کن. - سلام. پریناز تا رسیدن به اون مقصد کوفتی که مجبورم کرد اون همدم خر ساعت هشت بیدار شم به نفعته خفه شی. اوکی؟ با سر تایید کرد حرفم و بعد دستشو درد سمت ضبط و یه آهنگ شاد گذاشت. ماشین بچه ها رو دیدم که پریناز گفت: - اوناشون. - اگر نمیگفتی اصلاً خودم نمیدیدم. ایشی گفت و ادامو در آورد. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت آلاچیقی که بچهها توش بودن. بچهها تا ما رو دیدن با صدای بلند و یک صدا گفتن : "سلام" من با سر جواب سلامشونو دادم و پریناز هم مثل اونا پر انرژی گفت : "سلام بروبچ" تو حال خودم بودم که امیر گفت: - کاملیا! - هوم؟ به بچهها اشاره کرد. خیلی گیج به بچهها نگاه کردم که همهشون یک صدا خوندن: "زمستون، روی برفها تو خیابون از درخت افتاده بودش یدونه گنجشک نالون زار و زار گریه میکرد و جیک و جیک صدا میداد این مامان و بابا گفتند: بیچاره کمک میخواد وقتی که بهش رسیدیم حیف که زخمی شده بودش انگاری از روی شاخه با یه باد افتاده بودش بابایی یواش و آروم اونو از رو برفها برداشت برفا رو از روش تکون داد، میون دستاش نگه داشت گنجشک ناز و کوچولو اشکهاتو پاک کن زخماتو ما خوب میکنیم اخماتو وا کن لب پنجره تو خونه، آب و دونش رو گذاشتیم روی زخمهای دو بالش دارو و دوا میذاشتیم حالِ گنجشک کوچولو خوب و خوبتر میشد هر روز جیک و جیک فقط میخندید، آخه بهتر میشد هرروز وقتی حالش خوب خوب شد، میتونست وا بشه بالش یه روز سبز بهاری پَر زد و رفت پیش دوستاش مامانی بهم میگفتش: ناراحت نباش عزیزم واسه اون که خوبه حالش نباید که اشک بریزم گنجشک ناز و کوچولو چشمات خوب شده حال تو دیگه، بالهاتو وا کن کامران: تو الان دقیقا همون گنجشکهای! قهقهای زدم و گفتم: - عاشقتونم! و بعد رفتم سمتشون که همدم گفت: - بچهها پاشید بریم ای دوری بزنیم بعدش صبحونه بخوریم. بلند شین زود، تند، سریع. یالا! کامران: آروم تر بابا. من: آره راست میگه منم گشنمه صبح اینقدر عصبی بودم نتونستم چیزی بخورم. همدم: به من که چیزی نگفتی؟ لبخند گشادی زدم و گفتم: - تا دلت بخواد عشقم! با حرص کولشو پرت کرد سمتم که جاخالی دادم و افتاد رو زمین. همدم: خیلی بیشعوری! - وا! چرا؟ همدم: چون جاخالی دادی. با این حرفش همهمون خندیدیم که همدم فقط "ایش"ی گفت و از آلاچیق خارج شد. ما هم مثل اون جوجه اردکهایی که دنبال ماماناشون راه میافتن دنبالش راه افتادیم. وجی: خیلی جالبه! من: چی؟ وجی: اینکه شما پنجتا مثل اون خرسای قطبیاین ولی تو میگی جوجه اردک! واقعاً برام جالب بود! من: هرهرهرهر! نمکپاش کی بودی تو؟ وجی: نمک پاش تو! من: برو بابا، اصلاً چرا تو اینجایی؟ وجی: خیلی کنجکاو بودم ببینم فضولش کیه که پیدا شد. من: حالا که پیدا کردی هری! وجی: لیاقت نداری بدبخت! میخواستم چند تا چیز درشت بار این وجی بیریخت کنم که پریناز گفت: پریناز: حواست کجاست کاملیا؟ - چی؟ پریناز: یک ساعته داریم صدات میکنیم. - ببخشید حواسم نبود. امیر: بله متوجه شدیم تو ابرا سیر میکردین. - خیلی خب حالا. چی میگفتین؟ کامران: داشتیم میگفتیم بریم تو اون رستوران یه چیزی میل کنیم؟ همدم: منظورت کوفت کنیم بود دیگه نه؟! پریناز: بچه ها ول کنین. بیاید بریم من الآن از گشنگی قش میکنم. پرینازُ رسوندم خونهشون و خودم با کلی خستهگی راهی خونه شدم. اینقدر خسته بودم که نفهمیدم چهجوری رسیدم خونه. با خستگی وارد خونه شدم. تا درُ باز کردم همه نگاهها برگشت سمت من. با تعجب گفتم: - سلام! بابا: سلام عزیزم! همه با خوشرویی(به جز اون خودشیفته) جواب سلام و دادن که من گفتم خستم و اگر میشه برم استراحت کنم. اونا هم مخالفتی نکردن و من از خدا خواسته رفتم سریع بالا و اولین کاری که کردم این بود که خودمو انداختم تو حموم. از حموم اومدم بیرون که یه دفعه گوشیم به طرز وحشتناکی چون صداش بلند بود شروع کرد به زنگ خوردن. یه چند لحظه اول خودم تو شوک بودم و بعد خیلی شیک و رمانتیک خودمو مورد عنایت قرار دادم. گوشی رو برداشتم، همدم بود. تا وصل کرد میخواست چندتا چیز به این بگم که یه دفعه با لحن نگرانی گفت: - کاملیا از پریناز خبر داری؟ از همدم بعید بود این طور حرف زدن. همدم تحت هر شرایطی سعی میکرد بخنده. با این لحنش استرس به طور وحشتناکی افتاد تو جونم. - الو! کاملیا چرا حرف نمیزنی؟ - الو همدم چی شده؟ - نمیدونم خودمم فقط بگو از پریناز خبر داری یا نه؟ - آخرین بار من رسوندمش خونهشون سالم بود به قرآن! تازه صبر کردم اول بره تو بعد خودم راه افتادم. چی شده همدم؟ نگرانم کردی. - نه ببین منظورم اینکه به گوشیت زنگ نزده؟ - نه! من تا الآن حموم بودم، تازه اومدم بیرون بگو چی شده دیگه دق مرگم کردی! - وای کاملیا! من نیم ساعت پیش زنگ زدم به پریناز. بعد همش گریه میکرد. نمیفهمیدم چی میگفت ولی همش میگفت من بیشعور بهش اعتماد کردم! خیلی نگرانشم. یعنی چی شده؟ - نمیدونم. تو مطمئنی به پریناز زنگ زدی؟ - چرت و پرت نگو کاملیا. با این حرفای همدم خیلی نگران پریناز شدم. من و پریناز از بچهگی با هم بزرگ شده بودیم. کلاس دهم بودیم که با همدم آشنا شدیم و تا الآن دوستای صمیمی هم بودیم. - همدم خیلی نگرانم کردی. چی شده یعنی؟ - نمیدونم تو بهش زنگ بزن الآن شاید به تو بگه چی شده. - باشه، باشه خدافظ. - خدافظ. ده بار شماره پریناز گرفتم ولی همش قطع میکرد. اینقدر استرس داشتم که نفهمیده بودم کی مامان اومده بود تو اتاقم. - کاملیا این چه وضعهشه؟ با بیحوصلهگی جواب مامانو دادم. - چی شده مگه؟ - یه نگاه به خودم بنداز. به خودم نگاه کردم تازه متوجه شدم هنوز با حولهام. پوف کلافهای کشیدم و زیر لب "بدرک"ی گفتم که از گوش مامان دور نموند. - یعنی چی بدرک؟ نمیگی اگر سروش یه دفعه بیا تو اتاقت تو رو با این وضع ببینه چی میشه؟ قشنگ همه جات معلومه دختر! - اولاً اون غلط میکنه بدون اجازه من بیاد تو اتاقم، دوماً جون من گیر نده مامان اعصابم خیلی خورده. اومد کنارم روب تخت نشست و با لحن نگرانی گفت: - چی شده نازنینم؟ - هیچی. دستشو آورد زیر چونم و به سمت خودش برگردوند و گفت: - به مامان نمیگی چرا اینقدر پریشونی؟ لبخند ریزی زدم و آروم گفتم: - نگرانم! نگران پریناز. با تعجب گفت: - پریناز؟! مگه با هم نبودین؟ همه اتفاقا رو براش تعریف کردم. اولش یکم مکث کرد ولی بعدش با لحنی که سراسر آرامش بود گفت: - نگران نباش دخترکم! الآن که دیر وقته من نمیشه به خونهشون زنگ بزنم. ولی فردا خودت برو خونهشون. یا اصلاً تو دانشگاه باهاش صحبت کن. الآنم اول برو لباس تنت کن بعد با خیال راحت بخواب. فردا همه چیز مشخص میشه. محکم بغلش کردم و گفتم: - مرسی! مرسی که تحت هر شرایطی باعث آرامش منی! - قربونت بشم پاشو الآن سرما میخوری. به تبعید از حرفش بلند شدم و لباسامو پوشیدم. مامانم بلند شد و رفت بیرون. بعد از حرفای مامان یکم آرومتر شدم. اینقدر خسته بودم که خودمو انداختم رو تخت و قبل از اینکه چشمامو ببندم زیر لب گفتم: " ایشالله که چیزی نیست" ویراستار: @Snowrita ناظر: @Fateme Cha 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mosaken_Shab ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ پارت هفدهم صبح با نور خورشیدی که صاف افتاده بود رو چشمام بیدار شدم. با یادآوری دیشب آه از نهادم بلند شدم. سریع کارامو انجام دادم و سر سری یه چیزی پوشیدم. امروز فقط مهم این بود که پریناز ببینم. سریع از اتاقم رفتم بیرونو رفتم تو آشپزخونه تا یه چیزی بخورم چون مطمئنم بودم امروز خیلی سرم شلوغ بود و نمیتونستم چیزی بخورم. - سلام به همگی! مامان: سلام چه زود بیدار شدی! بابا: سلام دخترم. - آره مامان جان یکم نگرانم برا همین بیدار شدم زود. مامان: باشه دخترم صبر کن برات چایی بریزم. "باشه" آرومی گفتم و نفس عمیقی کشیدم. بعد از اینکه صبحونهمو خوردم میخواستم از در برم بیرون که صدای سروش که گفت: - صبر کن! سر جام وایستادم. با تعجب برگشتم سمتش که دیدم کیفم و گوشیم دستشه. یه تای ابرومو بردم بالا و گفتم: - سلام! اینا دست تو چیکار میکنن؟ - سلام. کنار اتاقت بودن برات آوردم. - آها ممنون! کیفو به سمتم دراز کرد، منم گرفتمش. ولی یه جورایی احساس میکردم کیفم سنگینه. "بیخیال"ی زیر لب گفتم و دوباره از سروش تشکر کردم و رفتم پایین. "سروش" صبح با آلارم گوشیم از خواب بلند شدم. دیشب وقتی کاملیا گفت میخواد استراحت کنه دقیق یک ساعت بعد زنعمو رفت بالا وقتی اومد عمو گفت کاملیا خوابیده؟ مطمئن بودم زنعمو الان میگه آره ولی برخلاف تصوراتم گفتش که یه اتفاقی برای دوستش افتاده و نگرانه. من هم بعد از یکم صحبت کردن با عمو رفتم بالا و خوابیدم. آخ کاملیا خانم! گفتم با سروش تهرانی در نیفتد! ببین چه بلایی سرت بیارم! داشتم میرفتم پایین که یه دفعه چشمم افتاد به کیف و گوشی که کنار اتاق کاملیا افتاده. واقعاً این دختره خیلی کله شق و حواس پرته! آخه یکی نیست بهش پشمک کی کیفشو جا میزاره؟ اونم کنار اتاقش؟ میخواستم بیتوجه ازش رد بشم ولی با یادآوری نقشم لبخندی مرموزی زدم و رفتم کیفشو برداشتم تا از همین الآن دست به کار بشم. وقتی کارمو انجام دادم محکم زیپ کیفشو بستم و رفتم پایین تا کیفشو بهش بدم. سرکار خانم کاملیا تهرانی امروز پوستتو میکنم! "کاملیا" هر چی به گوشی پریناز زنگ زدم برنداشت. هوف! حتماً خودش رفته دانشگاه که بر نمیداره دیگه. با اعصابی داغون پامو روی گاز گذاشتم و رفتم سمت دانشگاه. وارد کلاس شدم. بدبختی اینجا بود که همین تایم اول با سروش کلاس داشتیم و نمیتونستیم از جامون تکون بخوریم. ای تو روحت سگ اخلاق! با چشم دنبال همدم گشتم که دیدم با کامران و امیر آخر کلاس نشستن. با نگرانی رفتم سمتشون و بدون سلام گفتم: - پریناز نیومده؟ کامران: سلام! امیر: مرسی منم خوبم! - هوف! بچهها حوصله ندارم امروز گیر ندین دیگه. همدم: نه! هنوز نیومده. دیشب خیلی حالش بد بود. امیر: جریان چیه بچهها؟ میخواستم حرفی بزنم که سروش اومد داخل کلاس و با جدیت رفت سمت صندلیش. دیگه نشد حرفی بزنیم و مثل کلاس اولیا دست به سینه مرتب تکیه دادیم به عقب! والا! از بس مثل سگ سر کلاس پاچه میگیره! استاد: خب مبحث امروزمون خیلی مهمه! سریع کتاباتونو باز کنید. من: ای خاک تو فرق سرت! مثل دبستانیها میگه سریع کتاباتونو باز کنید. ایش! زیپ کیفمو باز کردم. اما، تا صحنه رو به رومو دیدم کیفمو پرت کردم وسط کلاس و چنان جیغی کشیدم که کامران از رو صندلی پرت شد پایین. با ترس زل زده بودم به کیفم! همه کلاس داشتن به من نگاه میکردن که با دست اشاره به کیفم کردم. سعید یکی از بچههای کلاس رفت سمت کیفم اما تا در کیفو باز کرد گفت: - یا جد سادات! دستشو برد داخل کیفم و گربه رو در آورد. یه گربه سفید خابالو لنگون لنگون اومد بیرون که بعضی دخترا شروع کردن به جیغ-جیغ بعضیها هم قربون صدقش میرفتن. ولی من همچنان تو شوک بودم. همدم اومد کنارم وایستاد و آروم گفت: - خوبی؟ - نَ ... نه! استاد: سریع همه بشینید. با ترس رفتم کیفمو از وسط کلاس بردارم. چون کیف برعکس بود یه دفعه احساس کردم یه چیزی داره از توش میافته. نگاه کردم دیدم کلی از اون مارمولکای چسبناک دارن از کیفم میافتن. این دفعه جیغ بلند تری کشیدم و کیفو پرت کردم رو سر سحر یکی از جیغ جیغوای کلاس. همزمان با من اونم شروع کرد به بالا و پایین پریدن. اینقدر ترسیده بودم که نزدیک بود اشکم در بیاد. با ترس به سروش نگاه کردم که دیدم داره با یه لبخند مرموز نگام میکنه. شت! کجاش خنده داره خر! سحر: اینجا رو با باغوحش اشتباه گرفتی کاملیا؟ با ترس بهش نگاه کردم که دیدم قرمز شده. سحر: هوی مگه کری؟ همدم: هوی تو کلات! درست صحبت کن تا نیومدن اون دهن گالتو جر بدم! سحر: جرئت داری بیا وَحش... سروش نذاشت حرفش تموم بشه و با صدای بلند گفت: سروش: هر سه تا خانم بیرون! سحر با همون صدای جیغ جیغوش گفت: سحر: اما استاد! با صدای بلند تری گفت: سروش: بیرون! همدم اومد کنارم و دستمو گرفت و آروم گرفت: - بیا بریم خواهری. ناظر: @Fateme Cha ویراستار: @Snowrita 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mosaken_Shab ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت هجدهم مثل منگولا بدون هیچ حرفی با همدم از کلاس اومدم بیرون. حتی نمیتونستم حرف بزنم. آخه اون چی بود؟ ما...مار...مولک؟ اینقدر تو افکارم غرق بودم که نفهمیدم همدم کی رفت با این دختره سحر دست به یقه شد. به خودم اومدم و سریع رفتم سمتشون و گفتم: - هَ...همدم! ولش، ولش کن. همدم برگشت سمت و به عصبانیت به دختره توپید: همدم: ببین خبرچین خانم اگر یک بار فقط یک بار دیگه درباره اکیپ ما زر زر کنی دودمانتو به باد میدم! دوباره رفت سمتش و از یقش گرفت و گفت: همدم: فهمیدی یا یه جور دیگه حالیت کنم؟ سحر که معلوم بود ترسیده فقط سرشو تکون داد. همدم یقهشو ول کرد و گفت: همدم: هِری! تا حالا این روی همدم ندیده بودم. سحر یه پا داشت هشت تا دیگه هم قرض کرد و دِ بُرو که رفت! وجی: یعنی خاک دو عالم تو سرت! چیزی رو که نمیدونی مجبوری بگی آیکیو؟ من: هیس! خفه! همدم: تو خوبی کاملیا؟ با تعجب برگشتم سمتش و گفتم: - تو خودت خوبی؟ همدم: هیس! حرف نزن اعصابم ریخته بهم بیا بریم تو کافه بگم دختره احمق چیگفت تو که اینقدر غرق بودی نفهمیدی. - با...باشه. تو کافه دانشگاه نشسته بودیم. همدم اصلاً حرف نمیزد فقط به میز خیره شده بود. - خب؟ سرشو آورد بالا و سوالی بهم نگاه کرد. - سحر چی گفت اینقدر ریختی بهم؟ پوزخندی زد و گفت: همدم: خبرچین خانم فک کرده همه مثل خودشن! - درست صحبت کن همدم! چی میگی؟ همدم: از کلاس که اومدیم بیرون تو مثل منگلا فقط زل زدی به رو به روت. سحر اومد گفت راه دیگهای هم برای جلب توجه هست کاملیا جان! عوضی فک کرده تو اون کار رو از قصد کردی! منم برداشتم بهش گفتم خفه شو فک کردی همه مثل خودتن؟ اونم نه گذاشت نه برداشت گفت همه گروهتون همین طوریان. واسه جلب توجه دخترا و پسرا خودتون پاره میکنید! بقیشم خودت دیدی دیگه... نفس عمیقی از روی حرص کشیدم و چشمامو با درد بستم و گفتم: - دختره احمق! به من میگه برا جلب توجه این کارو کردم؟ خودم پَتَشو میریزم رو آب وایسا فقط! همدم: ولش آجی جونم، اونا رو کی گذاشته بود تو کیفت؟ از صحنه چند دقیقه قبل با چندش صورتمو جمع کردم و گفتم: - هنوز بهش فک میکنم حالم بد میشه! مارمولک بود. اَیییی! همدم خنده ریزی کرد و گفت: - خدایی قیافت خیلی خندهدار شده بود! اصلاً تو شوک بودی! - مرگ! همدم نخند. دعا کن بفهمم کار کی بود! گردنشو قطع میکنم. خندش شدت گرفت و سرشو گذاشت رو میز و شروع کرد به خندیدن. توجه بعضی از اونایی که تو کافه بود بهمون جلب شده بود. - ببند دهنتو همدم. همه دارن نگامون میکنن! سرشو آورد بالا، اینقدر خندیده بود قرمز شده بود. میخواست چیزی بگه که یه دفعه کامران و امیر اومدن نشستن کنارمون. با تعجب بهشون نگاه کردیم که کامران کیف منو گذاشت رو میز و گفت: - جا گذاشته بودی منگول! همدم: شما دو تا اینجا چیکار میکنید؟ استاد شما رو هم انداخت بیرون؟ امیر: آره دیگه ما دیدیم شما تنهایید سرمونو انداختیم پایین اومدیم بیرون. استاد عصبانی شد گفت کجا میرید؟ کامران رفت زد در گوشش گفت خفه بابا! بعد دیگه اومدیم بیرون. من و همدم با تعجب بهشون نگاه کردیم که کامران خندید و گفت: - چرت میگه بابا! شما چرا باور میکنید؟ لطفی (رئیس دانشگاه) یه کار خیلی مهم باهاش داشت مجبور شد کلاسو کنسل کنه. به امیر نگاه کردم و گفتم: - کرم داری دروغ میگی چوپان دروغگو؟ سهتایی شون خندیدن که من "زهرمار"ی نثارشون کردم. میخواستم بلند شم برم که همدم گفت: همدم: کاملیا تو دیشب به پریناز زنگ زدی؟ امیر: راستی جریان پریناز چیه شما دو تا صبح هم یه چیزایی میگفتین. آهی کشیدم و گفتم: - نه! دیشب هر چقدر زنگ زدم برنداشت. بعد به امیر نگاه کردم و گفتم: - منم دقیق نمیدونم. دیشب من از حموم اومدم بیرون که دیدم گوشیم زنگ میخوره. رفتم برداشتم دیدم همدمِ. همدم دیشب به پریناز زنگ زده اولش گوشی رو برنداشته بعد چند بار رنگ زدن پریناز گوشی رو برداشته و همش گریه میکرده و میگفته" من بیشعور بهش اعتماد کردم." همدم: از دیشب هم هر چقدر بهش زنگ میزنیم بر نمیداره! امیر: خب؟ - امیر خب یعنی چی واقعاً؟ امیر: شما واقعاً خنگین! چیزی نشده که بابا. همدم: خنگ خودتی. اصلاً تو چرا اینقدر بیخیالی؟ کامران: ول کنین بابا! حالا میخواید چیکار کنید؟ - میریم خونهشون. همدم: آره راست میگه. کاملیا پاشو الآن بریم. کامران: الآن؟ کلاس داریمها! - ولش زیاد مهم نیستن. امیر: باشه پس اگر چیزی بود که بعید میدونم چیزی باشه ما رو هم خبر کنید. اداشو در آوردم و با همدم از کافه رفتیم بیرون و به سمت پارکینگ دانشگاه راه افتادیم. ناظر: @Fateme Cha ویراستار: @Snowrita ویرایش شده 20 آذر، ۱۴۰۰ توسط همکار رصد 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mosaken_Shab ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ پارت نوزدهم ماشینو در خونه پریناز اینا پارک کردم. برگشتم سمت همدم میخواستم چیزی بگم که خودش زودتر گفت: - هر چی میخوای بگی ولش! پاشو بریم خیلی دلم شور میزنه. - باشه؛ ولی همدم خواهش میکنم سوتی ندیها! - ای خدا! باشه چشم. - آفرین عشقم! با همدم از ماشین پیاده شدیم و رفتیم زنگ خونهشونو زدیم. هر چهقدر زنگ زدیم کسی برنداشت. از آخر همدم دستشو گذاشت رو زنگ و برنداشت. - اِ همدم چیکار میکنی؟ دستتو بردار ببینم. دستشو برداشت و به دیوار تکیه داد. میخواست چیزی بگه که صدای یه دختر از پشت آیفون اومد. - کیه؟ با خوشحالی برگشتیم که همدم گفت: - ماییم! - ماییم کیه؟ من: ببخشید پریناز جان هستن؟ ما دوستاش هستیم از دیشب هر چقدر زنگ میزنیم گوشیشو بر نمیداره نگرانشیم. - آها بله بفرمائید بالا. و بلافاصله درُ زد و رفتیم بالا. وارد خونهشون شدیم. میخواستیم بریم بالا که صدای یه دختر از پشت سرمون اومد. برگشتم که با یه دختر با پوست سبزه و قد بلند رو به رو شدم. چهره بانمکی داشت، میخواستم بیشتر آنالیزش کنم که گفت: - سلام، من آوا هستم. دخترخاله پریناز. من: سلام خوشبختم منم کاملیا هستم دوست پریناز. همدم هم خودشو معرفی کرد و بلافاصله بعد معرفی کردن خودش گفت: همدم: ببخشید میتونیم بریم بالا؟ - بله چرا که نه بفرمائید. بدون در زدن وارد اتاق پریناز شدیم. روی تختش نشسته بود و گوشیش دستش بود. چشماش قرمز، قرمز بود! تا ما رو دید چشماش اشکی شد و سرشو انداخت پایین. من و همدم با نگرانی رفتیم سمتش که گریش شدت گرفت. من: پریناز! چت شده؟ همدم: چرا گریه میکنی آخه؟ از دیشب تا حالا ما رو جون به لب کردی دختر. چیزی نگفت ولی لحظه به لحظه گریش شدید تر میشد. من: تو رو خدا به چیزی بگو چی شده؟ کی باعث شده چشمای قشنگت بارونی بشه؟ خنده تلخی کرد و گفت: پریناز: بَ ... بَچِ ...ها من و همدم همزمان با هم گفتیم "جانم؟" پریناز: حا ... لَم ... بده. و دوباره گریش شدت گرفت. من: چرا حالت بده پرینازم؟ همدم : آخه عشقم بگو چی شده! هیچی نگفت ولی گریش شدیدتر شد. میخواستم چیزی بگم که آوا اومد تو اتاق و با نگرانی گفت: - ببخشید میشه بیاید بیرون و اذیتش نکنید. همدم اخماش رفت تو هم و گفت: همدم: فک نمیکنم ما باعث اذیتش شده باشیم. آوا: بله قصد توهین هم نداشتم. اگر میشه بیاید بیرون چند دقیقه بعد بیاین دوباره داخل. همدم میخواست چیزی بگه من سریعتر گفتم: - باشه الآن میام. همدم با چهره برزخی نگام کرد که آروم دستشو فشار دادم و یه جوری بهش فهموندم که بره بیرون. وقتی همدم رفت سر پریناز گذاشتم رو شونم و گفتم: - خیلی بدی! به خواهرت نمیگی چی شده؟ مگه تو نگفتی تا آخر عمر آجی هم میمونیم؟ با هقهق گفت: - کا ... مِل...یا. - جان! - می ... شِه... بَع ...داً ... بِ...گَم؟ - اگر مطمئنی بعداً آروم میشی قبوله! - آ...ره...بَع ... داً ... خو ... به. - برات مسکن بیارم بخوابی؟ سرشو از روی شونم برداشت و گذاشت رو بالشت و پتو رو کشید رو سرش و دوباره شروع کرد به گریه کردن. نفس عمیقی کشیدم و رفتم پایین تا براش مسکن بیارم. وقتی رفتم پایین همدم و آوا داشتن باهم صحبت میکردن. من: ببخشید میشه یه مسکن بدین؟ آوا: بله حتماً برای خودتون میخواین؟ من: نه برای پریناز. آوا: آها چشم. آوا رفت توی آشپزخونه که یه دفعه همدم از رو مبل بلند شد و اومد سمتم و گفت: - عجب دختر خاله خری داره! چشم غرهای بهش رفتم و گفتم: - از کجا به این نتیجه رسیدی؟ دختر به این خوبی! فقط نگران پرینازِ همین! - باشه اصلاً تو خوب! ولی من باهاش حال نمیکنم. میخواستم چیزی بگم که آوا اومد و قرص بهم داد. بلافاصله تشکر کردم و رفتم بالا. - پریناز پاشو اینو بخور بعد دوباره بخواب. چند بار تکونش دادم اما، فایدهای نداشت. با ترس پتو رو از روی صورتش کشیدم پایین که دیدم گردنش از روی بالشت افتاده و صورتش مثل گچ شده. ترسیده اسمشو صدا زدم ولی جوابی نشنیدم. این سری با صدای بلندتری صداش زدم که آوا و همدم ترسیده وارد اتاق شدن. آوا: چی ... چی شده؟ اشکم در اومده بود. با گریه گفتم: - پریناز خواهری تر خدا جواب بده. چت شده آخه؟ همدم: کاملیا چی شده؟ با گریه و عصبانیت برگشتم سمتش و گفتم: - برو زنگ بزن به اورژانس. مگه کوری نمیبینی جواب نمیده! با این حرفم همدم ترسیده از اتاق رفت بیرون و آوا سریع اومد سمتم و با گریه گفت: آوا: چی شده؟ این که خوب بود. - نمیدونم اومدم بهش قرص بدم آروم بشه دیدم جواب نمیده. گریهم بند نمیاومد. همدم با عجله وارد اتاق شد و گفت: - الآن میاد. پنجمین گذشت و آمبولانس اومد. گفتن که حتماً باید به بیمارستان منتقل بشه. ما سه تا بیوقفه گریه میکردیم. آخه چی شده که خواهری من این طوری شده؟ پریناز با آمبولانس بردن ما سه تا هم با ماشین من دنبال آمبولانس راه افتادیم. تو کل راه آوا همش میگفت "بلایی سرش بیاد زندگی پارسا رو به آتیش میکشم." یعنی چی آخه! جریان چیه؟! اشکامو پاک کردم و گفتم: - آوا جان میشه بگی چی شده؟ پارسا کیه؟ چه ربطی به پریناز داره؟ با هقهق گفت: آوا: دیشب که پریناز اومد خونه همه خونه پریناز اینا جمع شده بودیم. جشن نامزدی پارسا بود. - پارسا کیه؟ آوا: پسر خالهمون. پریناز عاشق پارسا بود. گریش شدت گرفت و ادامه داد: آوا: پریناز خبر نداشت پارسا داره ازدواج میکنه. به خدا پارسا هم عاشق پریناز بود. اصلاً نمیدونم چی شد! یه دفعه دیروز مامانم گفت شب باید بریم جشن نامزدی پارسا. خودم تو شوک بودم! دیشب حال پریناز خیلی بد بود. به زور خودشو نگهداشته بود که جلوی اونا نزنه زیر گریه. وقتی جشن تموم شد همه رفتن شمال. فقط من و پریناز موندیم تهران. مطمئن بودم حالش بد میشه! اشکام بند نمیاومدن! خواهر من عاشق شده بود و من نمیدونستم! اینقدر حالم بد بود که نفهمیدم کی رسیدیم بیمارستان. ناظر: @Fateme Cha ویراستار: @Snowrita 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mosaken_Shab ارسال شده در 5 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آبان، ۱۴۰۰ پارت بیست بیوقفه توی راهرو راه میرفتم. حتی نمیتونستم یک لحظه به این فکر کنم که برای پریناز اتفاقی افتاده. صد درصد شوک عصبی بهش وارد شده وگرنه یه دفعه که نمیشه آدم بیهوش بشه. همدم: کاملیا اینقدر راه نرو بیا بشین حالم بد شد. - نمیتونم! نمیتونم همدم، حالم بده. بلافاصله بعد حرفم دکتر از اتاق اومد بیرون. سریع به سمتش هجوم بردم و گفتم: - آقای دکتر فقط شوک عصبی بوده مگه نه؟ دکتر یه نگاهی بهم کرد و گفت: دکتر: آروم باشید! بله، فقط شوک عصبی بوده. چیز خاصی نیست فقط دور و اطرافش شلوغ نکنید. یک روز تحت نظر ما باشن بهتره! چون ممکنه شوکهای پیدرپی داشته باشن. با بغض گفتم: - پس حالش بده دکتر! دکتر: امیدتون به خدا باشه. وقتی دکتر رفت همدم و آوا اومدن سمتم و سوالهایی میپرسیدن که حالمو بد میکرد. دیگه طاقت نیاوردم و قطره اشکی روی گونم سر خورد. آوا: چی شده؟ دکتر چی گفت آخه؟ همدم: چرا گریه میکنی؟ با عصبانیت برگشتم سمتش و گفتم: - حالش بده! همینو میخواستین بشنوید؟ آره حال خواهر من بده. خیلی هم بد! دکتر گفت باید یک روز تحت نظر باشه چون ممکنه حملات عصبی پیدرپی داشته باشه! میفهمین؟ همدم: یَ ... یعنی! - آره همدم خانم! حالش بده. آوا به رو به رو خیره شده بود و هیچی نمیگفت. همدم صداش میزد ولی جواب نمیداد. یه دفعه به خودش اومد و گفت: آوا: زندگی پارسا رو به آتیش میکشم. اگر پریناز بهوش اوند سراغ منو گرفت بگین به کار مهم داشت رفت. و بلافاصله بعد حرفش رفت. حتی نذاشت ما عکسالعملی از خودمون نشون بدیم! همدم: این دختره نره این پارسا رو بکشه. چشم غرهای بهش رفتم که شونهای بالا انداخت و "والا"یی گفت. یک ساعت از وقتی دکتر پریناز معاینه کرده گذشته بود. دل تو دلم نبود! فقط میخواستم مطمئن بشم حالش خوبه. تو افکار خودم غرق بودم که همدم گفت: - کاملیا! - هوم؟! - هوم چیه؟ یک ساعته دارم صدات میکنم. کری؟ گوشیت زنگ میخوره. "ببخشید"ی گفتم و گوشیمو از کیفم در آوردم. امیر بود. - الو سلام امیر. - سلام کجایین؟ نفسمو آه مانند بیرون فرستادم و گفتم: - بیمارستان - بیمارستان چرا؟ - پریناز آوردیم. - چی؟ یعنی سرکاری نبود؟ با عصبانیت بهش توپیدم. - امیر خفهشو حوصله ندارم. - باشه، باشه بابا پاچه نگیر. کدوم بیمارستان؟ - بیمارستان " ......." - اوکی الآن میام. تا میخواستم مخالفتی کنم گوشی رو قطع کرد. بیشعوری زیر لب نثارش کردم که همدم گفت: - کی بود، چی گفت؟ - امیر بود، چرت و پرت! - وای کاملیا! چرا بهوش نمیاد؟ خیلی کلافهام. سرشو گرفت بین دستاش و ادامه داد. - یعنی پریناز عاشق بوده و ما نمیدونستیم؟ آروم رفتم کنارش و بغلش کردم و گفتم: - بهوش میاد؛ نگران نباش! طبیعیه همدم! از دیشب تا حالا داشته گریه میکرده، خب شوک عصبی شدیدی بهش وارد شده. - یعنی همش به خاطر اون پسرهست؟ به نظرت عشق چه رنگیه! - آره دیگه، معلومه پریناز خیلی عاشقش بوده که الآن حال و روز خواهر ما این طوریه. به نظر من عشق رنگی رنگیه! - ولی به نظر من عشق سیاه و سفیدِ! میخواستم چیزی بگم که صدای کامران از پشت سرمون اومد. کامران: ولی عشق واقعاً قشنگه! آدمو بیخود میکنه! با تعجب برگشتیم دیدیم امیر و کامران پشت سرمون وایستادن. امیر: به نظر من عشق آبیه! لبخندی زدم و گفتم: - من عشقو تجربه نکردم! ولی، فک کنم شیرین باشه! کامران: آره خب! شیرین هست ولی اگر طرف مقابلت هم بدونه عاشقشی شیرینتر میشه. شونهای بالا انداختم و با تعجب گفتم: - راستی شما چهجوری با این سرعت اومدید؟ پنج دقیقه هم نیست امیر تلفنو قطع کرده! امیر: کتابخونه رو به روی بیمارستان بودیم خب. میخواستم چیزی بگم که صدای پرستار باعث شد حرفم یادم بشه. پرستار: بیمارتون بهوش اومده. میتونید ببینیدش؛ ولی دورشو شلوغ نکنید. در ضمن سوالی ازش نپرسید که دوباره شوک بهش وارد بشه. با خوشحالی از جام بلند شدم و گفتم: - بله چشم خانم پرستار. و جلوی چشمای بهت زده پرستار و بچهها وارد اتاق شدم که با جسم بیجون پریناز رو به رو شدم. با ناراحتی نزدیک تختش رفتم و با صدایی که معلوم بود پراز غصهست گفتم: - خوبی پریناز؟ هیچ عکسالعملی نشون نداد. به تخت بغلی خیره شده بود و حتی پلک هم نمیزد. تا حالا هیچ وقت پریناز این طوری ندیده بودم. - خیلی بدیها! حالا دیگه من حرف میزنم جواب نمیدی؟ با این حرفم قطره اشکی از روی گونش سر خورد که با بغض گفتم: - دوست ندارم این طوری ببینمت! بلافاصله بعد از حرفم بچهها وارد اتاق شدن. امیر آروم اومد کنار تخت و گفت: - همدم بهمون گفت چی شده پری! واقعاً متاسفم! خیلی عجیب بود! ما وقتی به پریناز میگفتیم "پری" حتی توی بدترین شرایط شروع میکرد به جیغ زدن ولی حالا! با ناراحتی بهم نگاه کردیم که این سری کامران اومد نزدیک پریناز نشست و گفت: - ببین مگه اون هم عاشق تو نبوده؟ حتماً دلیلی واسه این کارش داشته! اشکای پریناز شدت گرفتن و با صدای ضعیفی گفت: پریناز: او ... اون...اَ ... گَر... من رو ... دوست .... داشت... با... با ... من ... این ... کارو... نمیکرد. این سری من و همدم هم پا به پای پریناز شروع کردیم به گریه کردن که یه دفعه یه دفعه پرستار اومد داخل و با عصبانیت همه رو بیرون کرد. ناظر: @Fateme Cha ویراستار: @Snowrita 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mosaken_Shab ارسال شده در 6 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آبان، ۱۴۰۰ پارت بیست و یک توی راهرو بیمارستان مثل خلوچلا راه میرفتیم که یه دفعه گوشی من زنگ خورد. به صفحه گوشی نگاه کردم بابا بود. نفس عمیقی کشیدم و گوشی رو وصل کردم. - الو سلام بابا. - سلام کاملیا، کجایی؟ - بیمارستانم. صدای نگران بابا باعث شد به خودم بیام و تازه فهمیدم چی گفتم. - چی؟ بیمارستان چرا؟ الآن سالمی؟ - آره بابا برای خودم اتفاقی نیفتاده. حالا میام میگم. ببخشید زیاد نمیتونم صحبت کنم. خدافظ. دیگه منتظر حرفی از جانب بابا نشدم و گوشی رو قطع کردم. به سمت بچهها رفتم و گفتم: - بچهها من باید برم خونه. ولی شب برمیگردم برای اینکه پیش پریناز باشم خب؟ همدم: باشه برو، ولی نمیخواد شب بیای! من خودم هستم دیگه. - نه بابا! تو هم خستهای من برم بابا نگران شده زود برمیگردم فعلاً بای. از بیمارستان خارج شدم و رفتم سمت خونه. ترافیک اینقدر سرسام آور بود که دلم میخواست جیغ بزنم. بالاخره با هزار بدبختی رسیدم خونه و اولین کاری که کردم خودمو انداختم تو حموم تا یکم خستگیم در بشه. داشتم موهامو خشک میکردم که مامان صدام زد برم پایین. موهامو بافتم و یه لباس کالباسی خوشگل پوشیدم و رفتم پایین. "سلام"ی کردم که همه نگاهها برگشت سمتم. مامان: بیا برو یه چیزی بخور. - نه ممنون مامان اشتها ندارم. سروش: عمو زنگ زد گفت بیمارستان بودی. نکنه به خاطر اتفاق امروز سر کلاس بود که راهی بیمارستان شدی. دهن کجی بهش کردم و گفتم: - نخیر! دوستم حالش بده. مامان: صبر کنید ببینم. مگه امروز تو کلاس چه اتفاقی افتاده؟ و اینکه کدوم دوستت کاملیا؟ نفس عمیقی کشیدم و با حرص گفتم: - سرکلاس هیچی مامان ولش، پریناز حالش بد شده. مامان: چرا؟ - متاسفم تا خودش نخواد نمیتونم بگم. مامان: وا! خب الآن حالش چطوره؟ غمگین به مامان نگاه کردم و گفتم: - بد! خیلی هم بد مامان! دعا کن براش. مامان: خب مامانش الآن بیمارستانه؟ با ترس تو جام جابهجا شدم و گفتم: - نه! یه وقت به مامانش زنگ نزنیها! سروش: خب جالب شد! چشم غرهای بهم رفت و خطاب به مامان ادامه دادم. - مامان یه وقت نگی به مامانشها! مامان: من که نفهمیدم چی میگی. باشه نمیگم. نفس عمیقی از سر آسودگی کشیدم و رفتم بالا تا حاضر بشم برم بیمارستان. یه مانتو جلو باز پوشیدم و رفتم سمت گوشیم که چشمم به کیفم افتاد. با صحنههای امروز صبح با چندش و احتیاط سمت کیفم رفتم آروم زیپشو باز کردم. بااحتیاط کیفو برعکس کردم که فقط جزوههام و جامدادیم افتادن. چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم. میخواستم بلند شم برم که یه برگهی قرمزی که لای کلاسورم بود توجهمو جلب کرد. با تعجب برش داشتم اما، با هر جملهای که میخوندم عصبانیتر میشدم. " بهبه! سلام عرض شد خانم تهرانی. از هدیه امروزم خوشتون اومد؟ من که فکر میکنم واقعاً برازندهتون بود خانم دکتر! ولی خودمونیما با هزار بدبختی اون مارمولکا رو پیدا کردم. در کل میخواستم بگم قابل شما رو نداره. آها راستی دفعه بعد که خواستی تو چایی مردم قرص بریزی به عواقبش فکر کن کوچولو! #استادت." با عصبانیت برگهرو ریز ریز کردم و گوشیمو برداشتم و رفتم پایین. لحظهی آخری که میخواستم از خونه خارج بشم یه نگاه تهدید آمیزی به سروش انداختم که اونم فقط یک پوزخند زد و در رو محکم بستم و رفتم بیرون. در اتاق پریناز آروم باز کردم. همدم روی صندلی خوابش برده بود و پریناز هم خواب بود. آروم رفتم کیفمو گذاشتم روی میز داروهای پریناز و رفتم سمت همدم. غرق خواب بود خانم. مثلاً قرار بود اینجا مواظب پریناز باشه! دستمو گذاشتم رو شونش و گفتم: - همدم، پاشو! هیچ جوابی نداد. دوباره با صدای بلندتری جوری که پریناز بلند نشه گفتم: - همدم! هیچ عکسالعملی نشون نداد. لبخند شیطونی زدم و رفتم دهنشو گرفتم و یه ویشگون از بازوش گرفتم که بلافاصله جیغ کشید. البته به لطف دست مبارک من صداش تو دستم خفه شد! چشم غرهای بهش رفتم و یه جوری بهش فهموندم بلند شِه بیاد بیرون. با ناله بلند شد و رفت سمت کیفش و برداشت و اومد بیرون. در اتاق آروم بستم و برگشتم سمت همدم که اونم نه گذاشت نه برداشت زد تو سرم و گفت: - خبرت ایشاالله نکبت! کرم داری اینطوری آدمو بیدار میکنی؟ نه تو واقعاً نمیتونی مثل آدم منو بیدار کنی؟ - هیس! چه خبرته همدم! خیلی ببخشید ولی من مثل آدم صدات زدم ولی خانم مادمازال بیدار نشدن. - اِ واقعاً؟ پشت چشمی نازک کردم و گفتم: - امیر و کامران کی رفتن؟ - نمیدونم والا! من خواب بودم نفهمیدم. - تو اومدی اینجا بخوابی یا مواظب پریناز باشی؟ - جون تو خیلی خسته بودم! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - خیلی خب! برو خونه استراحت کن من تا صبح هستم دیگه. - زحمتت نمیشه؟ چشم غرهای بهش رفتم و گفتم: - چرت و پرت نگو پاشو برو دیگه حوصله ندارم. پرید بغلم و گفت: - خوشگل خانم صبح میام. از خودم جداش کردم و گفتم: - باشه بابا! چرا مثل کنه میچسبی؟ خندید و گفت: - من برم دیگه مامانم تا الآن حتماً تا مرز سکته رفته. - باش برو همدم. به مامانت هم چیزی نگی خب؟ - باشه حواسم هست خدافظ. - خدافظ. وقتی همدم رفت وارد اتاق پریناز شدم که با چهره غرق در خوابش روبهرو شدم. رفتم روی صندلی نشستم و به پریناز خیره شدم. آخه اون پارسا چطور دلش اومد با پریناز این کارو بکنه؟ دلش نیومد واقعاً؟ دختر به این خوشگلی به این خانومی! نفس عمیقی کشیدم و میخواستم گوشیمو از تو کیفم در بیارم که این وجی مزاحم سر رسید. وجی: یه سوال بپرسم؟ من: سلامت کو بیادب؟ وجی:خفه بابا! بپرسم؟ من: بنال! وجی: چهجوری صدای همدم تو دستت خفه کردی؟ من: هان؟ وجی: مطمئن بودم خودتم نمیدونی! من: چی؟ وجی: هیچی بابا خدافظ. من: وا! سرمو به طرفین تکون دادم که پریناز با صدای آرومی گفت: - کاملیا اومدی؟ با خوشحالی رفتم سمتش و گفتم: - خوبی؟ لبخندی زد و گفت: - آره بهترم! دستت درد نکنه امروز تو و بچهها خیلی زحمت کشیدین. اخم ساختگی کردم و گفتم: - این حرفا چیه دیوونه. چیزی نمیخوای برات بیارم؟ - نه. به نظر تو خوشبخت میشه؟ لبخند غمگینی زدم و گفتم: - میشه بهش فکر نکنی؟ به سقف خیره شد و گفت: - خداکنه خوشبخت بشه کاملیا. من میخواستم بهت بگم عاشق شدم ولی هر دفعه یه مشکلی پیش میاومد. - پریناز اون دوستت داشت؟ لبخند غمگینی زد و گفت: - این طور وانمود میکرد. - میگم اگر دوستت داشت شاید خب...خب چطوری بگم؟ شاید دلیل داره واسه این کارش. قطره اشکی از گونش چکید و گفت: - کاملیا من دیگه طاقت ندارم! اصلاً نمیخوام بهش فکر کنم. بعد دوباره برگشت سمت من و ادامه داد: - تو رو خدا یه کاری کن بهش فکر نکنم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - این سری واقعاً من نمیتونم کاری کنم پریناز! تو باید بری باهاش حرف بزنی تا آروم بشی. اصلاً شاید از روی اجبار این کارو کرده! خنده تلخی کرد و گفت: - کدوم اجبار کاملیا؟ خیلی راحت جلوی من قربون صدقش میرفت! اون پارسایی که میگفت من بدون تو یه روزم نمیتونم نفس بکشم خیلی راحت دیشب همه چی یادش شده بود. - پریناز! به نظر تو این دلیل قانع کنندهای؟ شاید مجبور بوده خب! - چی میگی کاملیا؟ مگه فیلم و رمان که از روی اجبار این کارو کرده باشه؟ شروع کرد به سرفه کردن. ماسک اکسیژنشو زدم و گفتم: - باشه! باشه خواهری! تو رو خدا آروم باش. چشماشو با درد روی هم فشرد و ماسک اکسیژن پایین آورد و گفت: - اِج ... بار...نَ...بوده. - باشه! باشه. سریع از اتاق خارج شدم و رفتم سمت پرستاری که اونجا بود و گفتم: - خانم ببخشید پزشک اتاق ۱۴۷ کیه؟ - آقای دکتر نظامزاده. - کجا میتونم پیداشون کنم؟ - اتفاقی افتاده؟ با ترس گفتم: - بله خانم بیمار من سرفههای خیلی وحشتناک میکنه. - الآن صداشون میکنم. پرستار رفت سمت یه اتاقی منم سریع رفتم توی اتاق پریناز. رنگش مثل گچ شده بود. با ترس اسمشو صدا زدم که فقط سرفههای مکرر میکرد. - پریناز! آخه چی شدی تو؟ ناظر: @Fateme Cha ویراستار: @Snowrita 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mosaken_Shab ارسال شده در 7 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 آبان، ۱۴۰۰ پارت بیست و دو دکتر وارد اتاق شد و به پرستار گفت یه آمپول آرامبخش بهش تزریق کنه و بعد خطاب به من گفت: - چند لحظه تشریف بیارید اتاق من شما. - چشم آقای دکتر. روی صندلی توی اتاق دکتر نشسته بودم و توی افکار خودم غرق بودم که یه دفعه گفت: - خواهرتون مشکل تنفسی دارن؟ لبخند غمگینی زدم و گفتم: - خواهرم نیست؛ ولی مثل خواهرمه. پریناز دوست دوران بچهگیمه! آسم داشت از خیلی وقت پیش ولی چند سالی هست که دیگه از اسپری استفاده نمیکنه. - مشکلی پیدا کردن این روزا؟ آخه از وقتی اومدن مدام دارن گریه میکنن و الآنم این طور که معلومه آسمشون اوت کرده باید دوباره از اسپری استفاده کنن. با این حرف دکتر انگار دنیا رو سرم خراب شد. پریناز من دوباره باید از اسپری استفاده کنه! خدایا امکان نداره. قطره اشکی از گونم چکید و گفتم: - آقای دکتر تا آخر عمرش باید از اسپری استفاده کنه؟ یعنی امکان بهبودش هست؟ - ببینید خانم آسم یه جوریه که همیشه همراه آدمایی که مبتلا شدن هست ولی خب بعضیها اینقدر استرس و هیحان تو زندگی روزمرشون دارن که باید همیشه اسپری همراهشون باشه، بعضیها هم مثل همین دوست شما که خودتون میگید چند سالی هست از اسپری استفاده نمیکنه احتیاجی به اسپری ندارن؛ ولی باید اسپری همراهشون باشه. ببخشید فضولی میکنم ولی احساس میکنم شما و دوستاتونو قبلاً دیدم. درسته؟ - نمیدونم آقای دکتر شاید توی همین بیمارستان دید چون من و دوستام دانشجوی پزشکی هستیم. - میشه اینقدر نگید آقای دکتر؟! با تعجب بهش نگاه کردم که گفت: - محسن نظامزاده هستم. تازه دوهزاریم افتاد منظورش چیه. با خشم بهش نگاه کردم و در حالی که بلند میشدم زیر لب زمزمه کردم: "دکتر هیز ندیده بودم که صد هزار مرتبه خداروشکر دیدم". - شنیدم چی گفتید! دهن کجی بهش کردم و گفتم: - منم گفتم که بشنوید. قهقهای زد که منم "زهرمار"ی نثارش کردم و از اتاق اومدم بیرون. توی راهرو تا تونستم مورد عنایت قرار دادمش. اِ اِ اِ خجالت نمیکشه مرد هفتاد ساله! وجی: خب الآن چرا چرت و پرت میگی؟ این خیلی سن داشته باشه سی سالشه. من: اصلاً ب*تو*چ؟ هان؟ من دلم میخواد سی ساله رو بگم هفتاد ساله! نه جون من آخه واقعاً ربطش به تو چیه؟ وجی: اصلاً همنشینی با من لیاقت میخواد که تو نداری! من: اُ! کی میره این همه راهو؟ وجی: من! من: خفه بابا! حوصله ندارم میزنم دکوراسیونت رو میارم پایین. وجی: بعدشم مگه بنده خدا چی گفت؟ گفت من محسن نظامزادهام. من: وای! اگر یه حرف راست تو زندگیت گفته باشی همین بود. خاک تو سر من که اینقدر جوگیرم. حتماً با خودش میگه دختره چقدر هوله! وجی: ما اینیم دیگه! من: هوف! برو گمشو! وجی: خدافظ بیلیاقت. من: بای بالیاقت. به پریناز زل زده بودم که چطوری غرق در خواب بود. بمیرم براش امروز چقدر آرامبخش بهش تزریق کردن. چشمامو با درد روی هم گذاشتم که نفهمیدم کی خوابم برد. تو عالم خواب بودم که یه دفعه احساس کردم داره زلزله میاد! با ترس چشمامو باز کردم که با چهره سرحال همدم روبهرو شدم. - بهبه! خانم مادمازال خواب بودن؟ تو اومدی اینجا مواظب پریناز باشی یا خودت بِکَپی؟ دقیقاً داشت حرفای دیشبمو به خودم میزد. اخمی کردم و گفتم: - هیس! خفه شو الآن پریناز بیدار میشه. دوباره چشمامو بستم میخواستم بخوابم که دوباره همدم شروع کرد به تکون دادنم. - ای بابا خبرت پاشو دیگه. تو که دست خرس از پشت بستی کاملیا! هوی با تو ام! چشمامو باز کردم میخواستم خیلی شیک و رمانیک مورد عنایت قرار بدمش که پریناز تکون خورد. ترسیدم بیدار بشه برای همین دست همدم گرفتم و بردم بیرون. - وای آرومتر کاملیا! چه خبرته؟ - همدم خیلی بیشعوری واقعاً. با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: - چرا اونوقت؟ با گستاخی بهش نگاه کردم و گفتم: - به سه دلیل: دلیل اول اینکه این موقع صبح منو بیدار کردی، دلیل دوم اینکه این موقع صبح خودت از خواب بیدار شدی، دلیل سوم اینکه این موقع صبح نزدیک بود پریناز از خواب بیدار کنی. اولش فقط زل زده بود.بعد سه، چهار ثانیه به خودش اومد و گفت: - اوکی فهمیدم. پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: - خوبه! خب حالا خبرت، چرا ساعت هفت صبح اومدی اینجا؟ پوف کلافهای کشید و گفت: - چقدر تو شتربزی کاملیا؟ اومدم که تو بری استراحت کنی منم تا موقعای که پریناز مرخص میشه پیشش وایستم. - گزینه اول صد دفعه گفتم بهم نگو شتربز، گزینه دوم مرسی عشقم! احتیاج به خواب داشتم. خب پس من میرم تو بمون دیگه. یه بوس محکم از لپش گرفتم که "خاک تو سر"ی نثارم کرد. براش یه چشمک زدم و از بیمارستان اومدم بیرون. ناظر: @Fateme Cha ویراستار: @Snowrita 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .