Snowrita ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) عنوان: داستان هاکلبری فین مترجم: تیاناطهماسبی| 𝐒𝐧𝐨𝐰𝐫𝐢𝐭𝐚 ژانر: ماجراجویی خلاصه: این داستان کوتاه، یکی از داستانهای رمان ماجراجوییهای هاکلبری فین اثر مارک تواین است که در سال هزار و هشتصد و هشتاد و چهار، برای اولین بار بازچاپ شد. مقدمه: هاک مینویسد " من هرگز خانهای نداشتم و یا مانند دیگر پسران به مدرسه نمیرفتم. در خیابانها یا در جنگلها میخوابیدم، من میتوانستم هرکاری را در هر زمانی انجام دهم. زندگی خوبی بود. بنابراین وقتی هاک برای زندگی با داگلس بیوه میرود، اصلا از آن خوشش نمیآید؛ او میبایست تمیز و مرتب باشد، همیشه عالی باشد و به مدرسه برود. سپس پدرش میآید و او را میبرد تا در جنگل زندگی کند. در ابتدا، هاک راضی بود، اما پدرش همیشه او را میزد؛ تا هاک تصمیم به فرار گرفت. هنگامی که او با جیم، برده فراری، آشنا میشود آنها تصمیم میگیرند باهم بر روی رودخانه بزرگ میسیسیپی، بر روی یک قایق زندگی کنند. آنها با همه مدل دردسر و خطر مواجه میشوند اما هاک خوشحال است. زندگی بر روی رودخانه به گونهای حس بسیار آزادانه، آسان و راحت دارد." ویرایش شده 15 شهریور، ۱۴۰۰ توسط SnoWrita 15 ❁دلنوشته حوای بیهوا | 𝐒𝐧𝐨𝐰𝐫𝐢𝐭𝐚❁ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Snowrita ارسال شده در 31 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت یک هاک در دردسر است- بخش اول شما اگر کتابی به اسم ماجراهای تام ساور نخوندهاید، درمورد من چیزی نمیدونید. آقای مارک تواین اون کتاب را نوشته و بیشتر آن براساس واقعیت است. در آن کتاب، سارقان مقداری پول سرقت کردند و آن را در یک مکان بسیار مخفی در جنگل، پنهان کردند. اما من و تام ساور آن را پیدا کردیم و بعد از آن ما ثروتمند شدیم. ما هرکدام شش هزار دلار تمام طلا گرفتیم. در آن روزها من هرگز خانهای نداشتم یا مانند تام یا بقیهی پسرها در سنت پترزبورگ، به مدرسهای نمیرفتم. پاپ، پدرم، همیشه مست بود و زیاد رفت و آمد میکرد؛ بنابراین پدر خیلی خوبی نبود و اما این هم برای من مهم نبود. من در خیابانها یا جنگلها میخوابیدم و هر وقت که میخواستم، میتوانستم هر کاری که بخواهم را انجام دهم. زندگی خوبی بود. وقتی که ما به همهی آن پولها دست یافتیم؛ من و تام برای مدتی مشهور شدیم. جادج تاچر که یکی از مردان مهم در شهر ما بود، پولهای من را گرفت و برای من آنها را در بانک گذاشت و داگلس بیوه، من را برای زندگی کردن به خانهی خود برد و گفت که میتوانم پسر او باشم. داگلس بسیار خوب و مهربان بود اما زندگی سختی بود زیرا من همیشه مجبور بودم لباسهای جدید بپوشم و همیشه و در همه زمانی عالی باشم. در پایان، من لباسهای قدیمیام را پوشیدم و فرار کردم اما تام به دنبال من آمد و گفت که باید برگردم اما من میتوانم به گروه سارقان او اضافه شوم. خب، من برگشتم و داگلس بیوه گریه کرد و من مجبور شدم دوباره آن لباسهای جدید را بپوشم. من به طور کلی دوستش نداشتم. خواهر آن، خانم واتسون، همچنین در آنجا زندگی میکرد. اون همیشه میگفت: - هاکلبری، پاهات رو اینجا نزار! و یا اینکه: - اون کار رو انجام نده! این واقعاً وحشتناک بود. ویرایش شده 31 مرداد، ۱۴۰۰ توسط Snowrita 12 ❁دلنوشته حوای بیهوا | 𝐒𝐧𝐨𝐰𝐫𝐢𝐭𝐚❁ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Snowrita ارسال شده در 31 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت دوم هاک در درسر است وقتی که آن شب من به رختخواب رفتم، روی صندلی کنار پنجره نشستم. زمان زیادی را آنجا نشسته بودم و واقعاً ناراحت و ناراضی بودم. اما درست بعد از نیمهشب، از بیرون شنیدم: -میو! میو! به آرامی جواب دادم: -میو! میو! چراغ را خاموش کردم و از میان پنجره بیرون رفتم. دربین درختها، تام سایر منتظرم بود. ما از میان درختها تا آخر باغ داگلس رفتیم. به زودی ما بالای تپهای که آنطرف خانه داگلس بود، رسیدیم. در زیر تپه ما میتوانیم رودخانه و شهر را ببینیم. یک یا دو چراغ همچنان روشن بودند اما همه چیز ساکت بود. ما از تپه پایین رفتیم و جو هارپِر، بِن راجرز و دو یا سه تای دیگه از پسرها رو پیدا کردیم. سپس تام ما را با قایق به مکان مخفیاش برد که غاری بود در عمق کنارهی تپه. وقتی که به آنجا رفتیم، تام تمام نقشهاش را به ما گفت: - اکنون، ما این باند سارقان را خواهیم داشت. او گفت: - و ما آن را باند تام ساور مینامیم. اگر کسی به یکی از ما آسیب برساند، بقیه ماها او و خانوادهاش را خواهیم کشت و اگر پسری از باند، راز ما را به دیگران بگوید، ما او و خانوادهاش را نیز خواهیم کشت. همه ما فکر میکردیم که این فوق العاده است و ما نام خود را با خون از انگشتان دست خود نوشتیم. سپس بن راجرز گفت: - حالا باند قصد دارد چکار کند؟ تام جوابش را داد: - هیچکاری، فقط سرقت و دزدی! ما مردم را در راه متوقف میکنیم، آنها را میکشیم و وسایل و پولهای آنها را برمیداریم. همچنین ما میتوانیم تعدادی از افراد را نگه داریم سپس دوستهای آنها نیز میتوانند پولی را برای برگرداندن آنها، پرداخت کنند. این همان کاری است که در داستانهای کتابها انجام میدهند. ویرایش شده 31 مرداد، ۱۴۰۰ توسط Snowrita 9 1 ❁دلنوشته حوای بیهوا | 𝐒𝐧𝐨𝐰𝐫𝐢𝐭𝐚❁ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Snowrita ارسال شده در 31 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت سوم هاک در دردسر است- بخش سوم بعد از شنیدن حرفهای تام، تنها کسی که ناراحت شد، بن بود. پرسید: - درمورد زنان چی؟ ما اونها را هم میکشیم؟ تام پاسخ داد: اوه، نه! ما با آنها خیلی خوب رفتار میکنیم، همچنین همهی اونها ما را دوست دارند و نمیخواهند که به خانه برگردند. سپس غار مملو از زنان میشود، مردم منتظر خواهند بود و ما مجبوریم تمام شب آنها را تماشا کنیم... - همهی ما اکنون به خانه میرویم. تام این را گفت و ادامه داد: و هفته آینده همدیگر را ملاقات میکنیم و کسی را میکشیم و شخصی را سرقت میکنیم. بن میخواست از یکشنبه شروع کند اما بقیه گفتند نه! برای سرقت و کشتن یکشنبه خوب نبود. لباسهایم بسیار کثیف بودند و من وقتی که برگشتم، خیلی خسته بودم. البته، در صبح بعدی خانم واتسون از من بخاطر لباسهای کثیفم عصبانی بود اما بیوه، فقط ناراحت نگاهم کرد. به زودی بعد از آن، ما بازی سارقان را متوقف کردیم؛ زیرا ما هرگز از کسی سرقت نکردیم و هرگز کسی را نکشتیم. زمان گذشت و زمستان فرا رسید. من در آن زمان به مدرسه میرفتم و مقدار کمی خواندن و نوشتن را یاد گرفتم. خیلی بد نبودم و بیوه هم از من راضی بود. خانم واتسون یک برده داشت؛ یک مرد پیر به نام جیم. من و آن مرد دوستهای خوبی برای هم بودیم اما من هنوز هم دوست نداشتم در یک خانه زندگی کنم و بر روی یک تخت بخوابم. ویرایش شده 31 مرداد، ۱۴۰۰ توسط Snowrita 10 ❁دلنوشته حوای بیهوا | 𝐒𝐧𝐨𝐰𝐫𝐢𝐭𝐚❁ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Snowrita ارسال شده در 31 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت چهارم هاک در دردسر است- بخش چهارم سپس یک صبح، برفهای تازه بر روی زمین افتاده بود و بیرون، در پشت باغ میتوانستم بر روی برف، ردپاهایی را ببینم. بیرون رفتم تا به آنها با دقت بیشتری نگاه کنم. آن ردپاها، ردپاهای پاپ بودند. یک دقیقه بعد، به سمت پایین تپه و خانهی جادج تاچر دویدم. وقتی او در را باز کرد من گریه کردم و گفتم: - آقا، من میخواهم شما همهی پول من را بگیرید. میخواهم آن را به شما بدهم. جادج غافلگیر شد و گفت: - چرا؟ چه اتفاقی افتاده است؟ گفتم: لطفا آقا! این را بگیرید و از من نپرسید چرا! در پایان گفت: خب، میتوانید آن را به من بفروشید، سپس... و بعد از این حرفش به من یک دلار داد و من اسمم را بر روی یک قطعه کاغذ برایش نوشتم. آن شب، وقتی که من به اتاقم رفتم، پاپ آنجا نشسته بود و منتظر من مانده بود! دیدم که پنجره باز بود، بنابراین او به این ترتیب وارد اتاقم شده بود. پاپ تقریباً پنجاه سالش بود و به نظر پیر میرسید. موهای او بلند و کثیف بودند و صورتش به صورت وحشتناکی، سفید بود. لباسهایش هم قدیمی و کثیف بود و دوتا از انگشتهای پایش از میان کفشش بیرون آمده بود. او به سرتاپای من برای مدت طولانی نگاه کرد و سپس گفت: - خب، فقط به لباسهای تمیز و مرتبش نگاه کنید! آنها میگویند تو حالا میتوانی هم بخوانی و بنویسی، چه کسی گفته است تو میتوانی به مدرسه بروی؟ با ترس گفتم: داگلس بیوه گفت... التماس میکنم! - اوه، اون این کار را کرد، آیا اون بود که اجازه داد؟ خب، تو میتوانی مدرسه رفتن را فراموش کنی. من نمیتوانم بخوانم و مادرت هم نمیتوانست بخواند؛ هیچ کسی در خانواده ما نمیتوانست قبل از مردنش بخواند، تو فکر میکنی چه کسی هستی؟ برو، آن کتاب را بردار و برایم بخوان! ویرایش شده 31 مرداد، ۱۴۰۰ توسط Snowrita 9 1 ❁دلنوشته حوای بیهوا | 𝐒𝐧𝐨𝐰𝐫𝐢𝐭𝐚❁ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Snowrita ارسال شده در 31 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت پنجم هاک در دردسر است- بخش پنجم من خواندن را شروع کردم اما او به کتاب زد، از دستم پرید و در سراسر اتاق، صفحاتش پخش شد. سپس فریاد زد: - اونها میگن که تو ثروتمند هستی؛ این چطور ممکنه؟ گفتم: حقیقت نداره! - تو به من آن پول را میدهی! من آن را میخواهم. آن را فردا به من بده! - من هیچ پولی ندارم، از جادج تاچر بپرس، او خواهد به تو گفت که من هیچ پولی ندارم. پاپ: خب، هرچه که در پاکتت الان داری به من بده، زودباش؛ آن را به من بده! - من فقط یک دلار دارم و آن را میخواهم که... در میان حرفم پرید و گفت: - اون پاکت را به من بده، میشنوی؟ او از من پاکت را گرفت و بعد گفت که به بیرون میرود تا یک نوشیدنی بنوشد. وقتی که به بیرون از پنجره رفت، در قسمت بیرونی کنار پنجره سرش را برگرداند و داد زد: - و به مدرسه رفتن را متوقف کن یا خودت میدانی که چه بر سرت میآید! در روز بعدی او در حال طبیعی خودش نبود و پیش جادج تاچر رفت تا پول من را بگیرد اما جادج آنها را به او نمیداد. پاپ از تلاش کردن دست برنمیداشت و من دو یا سه دلار هر چند روز از جادج میگرفتم تا پاپ کتک زدن من را متوقف کند. ولی هر وقت که پاپ پولها را میگرفت، دوباره او مینوشید، از حالت طبیعی خودش خارج میشد و در شهر دردسر درست میکرد. پاپ همیشه به خانه داگلس میآمد و داگلس همیشه عصبانی میشد و به او میگفت که جلو نیاید و از آنجا برود. سپس پاپ واقعاً عصبانیتر میشد و یک روز او من را گرفت و با قایق از یک مسیر طولانی رودخانه برد. مجبور شدم در یک کلبه میان جنگل کنار او زندگی کنم. خودم نمیتوانستم به تنهایی از خانه بیرون بروم. او در همه زمانها به من نگاه میکرد. داگلس بیوه یک مرد را برای پیدا کردن من فرستاد تا من را به خانه ببرد اما پاپ با یک اسلحه به دنبالش رفت و آن مرد فرار کرد. ویرایش شده 31 مرداد، ۱۴۰۰ توسط Snowrita 8 1 1 ❁دلنوشته حوای بیهوا | 𝐒𝐧𝐨𝐰𝐫𝐢𝐭𝐚❁ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Snowrita ارسال شده در 10 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت ششم هاک فرار میکند و یک دوست مییابد زندگی در کنار پاپ، عمدتا یک زندگی تنبلانه و راحت بود اما بعد از حدود دوماه هاک زدن من را شروع کرد. او با چوبش من را به شدت میزد. هاک اغلب به شهر میرفت و بنابراین همیشه من را در آن کلبه حبس میکرد. یک بار برای سه روز رفت و حتی یکبار هم برنگشت. من در آن زمان فکر میکردم که دیگر هرگز به بیرون نمیروم. هنگامی که برگشت، الکل نوشیده بود و مست و عصبانی بود. او پولهای من را میخواست اما جادج تاچر آنها را به او نمیداد. پاپ به من گفت که جادج خواسته است من را برای زندگی دوباره به خانه بیوه بفرستد. من از این بابت زیاد راضی نبودم و نمیخواستم به آنجا برگردم. بنابراین تصمیم گرفتم فرار کنم، از رودخانه پایین بروم و در جایی که جنگل بود زندگی کنم. وقتی که پاپ به بیرون رفت من هم به سوراخ کردن دیوار چوبی کلبه شروع کردم. در طول چند روز، وقتی که سوراخی که روی چوب درست کردم بزرگتر شد، من توانستم چوب را بیرون بیاورم و از میان آن سوراخ فرار کنم و آن چوب را سرجایش بگذارم. یک روز صبح، پاپ من را به پایین رودخانه برای گرفتن چندماهی برای صبحانه فرستاد. در کمال تعجب، قایقرانی در آنجا وجود داشت و هیچکسی در آن نبود. بلافاصله من در رودخانه پریدم و قایقرانی را به کناری آوردم. خوششانس بودم که پاپ من را ندید. تصمیم گرفتم که قایقرانی را در زیر درختها پنهان کنم و از آن هنگام فرار کردنم استفاده کنم. بعد از ظهر پاپ کلبه را قفل کرد، من را در آن حبس کرد و به شهر رفت. ویرایش شده 10 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Snowrita 6 1 ❁دلنوشته حوای بیهوا | 𝐒𝐧𝐨𝐰𝐫𝐢𝐭𝐚❁ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Snowrita ارسال شده در 10 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت ششم هاک فرار میکند و یک دوست مییابد- بخش دوم من فک کردم که او شب برنمیگردد برای همین به صورت سخت شروع به کار کردن روی آن سوراخ شدم. به زودی توانستم از آن خارج شوم و غذا و نوشیدنی و همچنین تفنگ پاپ را به پایین حمل کنم و در قایق بگذارم. دوباره به کلبه برگشتم تا سوراخ را پنهان کنم، اسلحه را بردارم و به جنگل بروم. در جنگل من به یک خوک وحشی شلیک میکنم و آن را با خود به کلبه میبرم. بعد از آن، در را با تبر شکستم، خوک را به داخل خانه بردم و مقداری از خونش را روی زمین گذاشتم. سپس یک سنگ بزرگ را در گونی گذاشتم و آن را پشت خود به رودخانه کشیدم. آخر از همه، مقداری از خون خوک و موهایم را بر روی تبر گذاشتم. تبر را در گوشهای از کلبه رها کردم و خوک را با خود به پایین رودخانه بردم. با خودم گفتم: - اونها نمیدونند که این فقط یک خوک در رودخانه است؛ قرار است که فکر کنند این من هستم! سپس قایقرانی کردم و به پایین رودخانه به جزیره جکسون رفتم. ویرایش شده 10 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Snowrita 6 1 ❁دلنوشته حوای بیهوا | 𝐒𝐧𝐨𝐰𝐫𝐢𝐭𝐚❁ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Snowrita ارسال شده در 10 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۴۰۰ پارت هفتم هاک فرار میکند و یک دوست مییابد- بخش سوم در آن زمان هوا تقریباً تاریک شده بود. سپس من قایق را زیر چند درخت مخفی کردم و به خواب رفتم. بعد از ساعت هشت، وقتی که من در روز بعدی بیدار شدم، خورشید در بالا یعنی آسمان بود. هم گرمم بود و راحت بودم و نمیخواستم که از جایم بلند شوم. ناگهان یک صدا از بالای رودخانه شنیدم. با احتیاط از میان درختها نگاهی انداختم و یک قایق پر از آدم دیدم. آنها پاپ، جادج تاچر، تام ساور و خالهاش پلی و برادرش سید و خیلیهای دیگر بودند. همگی آنها به دنبال بدن من در رودخانه بودند. من آنها را تماشا کردم ولی آنها نمیتوانستند من را ببینند و در پایان آنها دورتر شدند و رفتند. من میدانستم دیگر کسی نمیآید و دوباره به دنبال من نمیگردد. یک مکان خوب در پایین درختها برای خوابیدن و قرار دادن چیزهایم انتخاب کردم. ماهی گرفتم و آن را روی آتش پختم. من به همان شکل برای سه روز زندگی کردم و سپس تصمیم گرفتم یک نگاهی به اطراف جزیره بیاندازم. خب، به داخل جنگل رفتم. گفتم: - این جزیره من است؛ من تنها آدمی هستم که در این جزیره هست. یکهو، درست در روبهروی من، یک آتش را دیدم که هنوز در حال دود کردن بود. یک نفر در جزیره من بود. صبر نکردم. چرخیدم و مستقیم به عقب برگشتم اما نمیتوانستم بخوابم. بعد از مدت کمی به خودم گفتم: - من نمیتوانم اینگونه زندگی کنم. باید او را پیدا کنم و بفهمم که کیست. 7 ❁دلنوشته حوای بیهوا | 𝐒𝐧𝐨𝐰𝐫𝐢𝐭𝐚❁ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Snowrita ارسال شده در 10 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت هشتم هاک فرار میکند و یک دوست مییابد- بخش چهارم در سکوت و در قایقم، زیر تاریکی درختان در امتداد رودخانه حرکت کردم و سپس متوقف شدم. میان درختان توانستم نوری از آتش را ببینم. ترسیده، قایق را رها کردم و نزدیکتر رفتم. یک مرد که در کنار آتش دراز کشیده بود را دیدم. در نهایت او نشست و من فهمیدم که جیم هست؛ بردهی خانم واتسون! از دیدنش خوشحال شدم. از پشت درختها بیرون پریدم و داد زدم: - سلام جیم! جیم به زانو درامد و متقابلاً فریاد زد و گفت: - لطفاً به من صدمه نزن! من همیشه با آدمهای مرده خوب رفتار کردم! گفتم: خوب است جیم اما من نمردهام! و پرسیدم: اما تو چرا اینجایی؟ در جزیره من؟! او شروع کرد و گفت: - خب هاک! خانم واتسون پیر میخواست من را بفروشد. یک مرد هم به شهر آمد و به خانم واتسون گفت که من را با هشتصد دلار میخرد! خانم واتسون هم نمیتوانست نه بگوید برای همین من فرار کردم. به رودخانه برای پنهان شدن رفتم اما همه آدمهایی که در شهر بودند، در آنجا هم بودند. اونها گفتند که تو مردهای هاک! مجبور بودم تمام روز را برای فرار کردنم منتظر بمانم. وقتی که هوا تاریک شد؛ وارد یک قایق بزرگ شدم و مخفی شدم. وقتی که قایق به این جزیره رسید، من در آب پریدم و تا اینجا شنا کردم. ویرایش شده 10 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Snowrita 6 1 ❁دلنوشته حوای بیهوا | 𝐒𝐧𝐨𝐰𝐫𝐢𝐭𝐚❁ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده