Devil ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) نام رمان: سکوت سرد نویسنده: زینب رسولی (Devil) ژانر: عاشقونه- اربابی خلاصه: رها دختریه که همراه مادرش زندگی میکنه و پدرش ر و تو نُه سالگیش از دست داده. مادرش توی عمارتی کار میکنه که رها هرگز نتونسته بره اونجا اما روزی سرنوشتش عوض میشه. مقدمه: راستش تو هیچوقت فراموش نمیشی و... به عنوان یک خاطرهی بد و گاهی قشنگ در دل من در کنج دلم تا ابد میمانی... ادعا کردن نیست؛ باور کن تو تا ابد! میمانی و فراموش کردنت خارج از اختیار من است . ویراستار: @آری بانو ناظر: @shahrzad.rh ویرایش شده 13 شهریور، ۱۴۰۰ توسط .Aryana. ویراستاری .Aryana. 4 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 1 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Devil ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) [پارت1] من رها راد دختر هفده ساله ای که همراه مادرم زندگی میکردم. پدرم وقتی نُه سالم بود در اثر تصادف مرد و من و مادرم تنها زندگی میکنیم. مادرم خدمتکار یه عمارت بزرگی بود. هرگز دلیل اینکه من اجازهی رفتن به اون عمارت و نداشتم و نمیدونم ولی خیلی مشتاقم برم اما هرگز مادرم اجازه نداد. درس میخوندم. گاهی مادرم به دلیل جشن های زیادی که اونجا گرفته میشه دیر میاد خونه و من بعضی اوقات تنها تو خونه هستم. از فکر کردن بیرون اومدم و رفتم حموم و یه دوش ده دقیقهایی گرفتم. داشتم درس میخونم که صدای در اومد انگار مامانم اومده بود. صداش اومد. مامان: رها، رها! من: جانم، چی شده؟ مامان: کجایی دختر؟ یک ساعته دارم صدات میکنم. من: سلام، خسته نباشی! ببخشید داشتم درس میخوندم. مامان: چهقدر تو درس میخونی دختر یکمم استراحت کن بیا بشین کارت دارم. من: چشم، جونم بگم؟ مامان: میخوام یه کاری کنی من: چیکار؟ مامان: دو روز دیگه نامزدی آقا امیره و من میخوام تو همراه من، به عمارت بیای و کمکم کنی. من: جدی؟! شوخی میکنی؟ مامان: من دارم با تو جدی حرف میزنم. شوخی ندارم . از خوشحالی زیاد نمیدونستم چیکار کنم! خب البته اونجا فقط باید به عنوان یه خدمتکار برم ولی بازم خوبه! سال ها است که مادرم اونجا کار میکنه و تا حالا حتی اونجارو ندیدم. ولی مامان هشدار که خطایی نکنم که باعث اخراجش بشه و منم قبول کردم. @آری بانو @همکار ویراستار ویرایش شده 13 شهریور، ۱۴۰۰ توسط .Aryana. ویراستاری .Aryana. 3 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Devil ارسال شده در 22 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) [پارت2] روز موعود فرا رسید. منم کلی هیجان داشتم دلیل این هیجان رو نمیدونستم شاید بخاطر اینکه میرم به جمع آدمهای پولدار هیجان دارم ولی هیجانم باعث شد استرس بگیرم. کت و شلوار یاسی رنگم رو پوشیدم و موهام رو بافتم. موهای بلندی داشتم هرگز کوتاهشون نکردم چون بابام همیشه بهم میگفت: (دختر من باید موهاش بلند باشه) چه روزهای خوبی بود. دلم واسش تنگ شده بود. یک قطره اشک از چشمهام چکید. خودم رو جلو آینه نگاه کردم. اشک رو پاک کردم و آرایش ملایمی کردم. قرار بود مامانم از صبح بره اونجا و من عصر. آدرس اونجارو هم بهم داده بود. ساعتهای چهار بود که سوار تاکسی شدم بعد نیم ساعت رسیدم جلو در بزرگی پیاده شدم. باورم نمیشد! چهقدر اینجا بزرگه! زنگ و زدم در باز شد. داخل که شدم حیاط خیلی بزرگی بود. نمیدونستم کجا برم. به مامانم زنگ زدم و گفت یکی میفرسته تا همراهیم کنه یه زن تقریبا سه و دو ساله اومد سلام کرد و گفت من نرگس، خدمتکار اینجام. من: سلام، منم رهام دختر آیاتای خانوم! نرگس: خوشبختم! نمیدونستم اتی همچین دختر بزرگ و قشنگی داره. یه لبخند بش زدم و ازش تشکر کردم. و راه افتادیم. دهنم باز موند از بزرگی و زیبایی این خونه. حس سنگینه نگاه یکی روم بود. سرم رو آوردم بالا و... بله! یکسچی داشت از پنجره اتاقهای اون خونه بزرگ که خیلی مشتاقم توش رو ببینم نگام میکردم تا نگاش کردم پرده رو کشید؛ عجب! نرگس خانم صدام کرد. - دختر بیا دیگه، دارم صدات میکنم چرا اونجا وایستادی ؟ من: ببخشی اومدم. @آری بانو @همکار ویراستار ویرایش شده 13 شهریور، ۱۴۰۰ توسط .Aryana. ویراستاری .Aryana. 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Devil ارسال شده در 22 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) [پارت3] داخل آشپزخونه بزرگی شدیم که فکر کنم از خونهی ماهم بزرگتر بود. به همه سلام کردم. کلی خدمتکار اونجا بودن. به مادرم کمک کردم. ساعتهای هفت بود که مهمونها اومدن. قرار بود جشن داخل باغ برگزار بشه. شب شده بود و همه اومده بودن مامان: رها! من: بله؟ مامان: باید بری از مهمونها پذیرایی کنی. همراه چند خدمتکار دیگه اونها بهت یاد میدن چیکار کنی. من: چشم. همراه چندتا خدمتکار دیگه به باغ رفتیم و از مهمونها پذیرایی کردیم. تا حالا همچین آدمهای پولدار و باکلاسی ندیده بودم. قرار شد ارباب و زنش بیان یه آهنگ ملایمی گذاشته شد و مهمونها واسشون دست زدن. نتونستم زیاد اونجا باشم چون صدام زدن و باید میرفتم. چند ساعتی میگذشت. کسی تو آشپزخونه نبود. از اونجایی که خیلی کنجکاو بودم، خواستم برم اون خونهی بزرگ و ببینم. استرسم گرفت ولی خب کاری که نمیخواستم بکنم. یک نگاه کوچیک بود! وارد سالن خونه شدم دهنم باز موند از زیبایی این خونه. بعد دیدن اونجا خواستم برگردم که انگار صدایی شنیدم از طبقهی بالا صداش توجهم و جلب کرد. از پله ها بالا رفتم و خواستم برگردم ک دوباره اون صدا اومد. صدا یکی از اون اتاقها بود. ساعت دوازده شب بود و حتما مامانم دنبالم میگشت. مهمونها هم کم- کم میرفتن. در و باز کردم یه مردی رو زمین افتاده بود انگار حالش خیلی بد بود داشتم نگاهش میکردم ک یکهو منو دید. چشمهام مسخ چشمهاش شدم. خیلی سیاه بود. سیاهی شب! یکهو با صدای خش دارش گفت: - کی هستی؟ چهطور بدون اجازه وارد اتاق من شدی؟! من: م.. من... مرد: تو چی، هان؟ بنال! بلند شد خیلی حالش بد بود داشت میوفتاد که جیغ زدم و گرفتمش اما توان نگه داشتنش رو نداشتم و هردو و پخش زمین شدیم. صدای مامانم اومد. مامان و یه دختری وارد اتاق شدن مامانم ترسیده بود گفت: ماماند چی شده دخترم؟! دختره: این دختره کیه؟ چیشده امیر؟! هردو به سمت اون یارو که انگار اسمش امیر بود رفتن و کمکمش کردن. مامانم هم بهم گفت که من برم پایین و خیلی عصبی بود. کاش نمیومدم. خیلی استرس داشتم اگه مامانم اخراج بشه چیکار کنم خدای من؟! @آری بانو @همکار ویراستار ویرایش شده 13 شهریور، ۱۴۰۰ توسط .Aryana. ویراستاری .Aryana. 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده