-Fateme- ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) نام رمان: در بند خزان نویسنده: فاطمه مهرجرد ژانر: تراژدی، عاشقانه هدف: تجربه ی نگارش ادبی و تقویت قلم. خلاصه: قلبی مالامال از هوای جهانی که تیره تر از رنگ سیاه تاریکی ست؛ سیاهی ای که آن را در بر گرفته است. دیگر هیچ جایی برای شادابی ندارد! تنها نفرت، کینه، غم، درد و شاید بیتفاوتی به هر آنچه که در اطرافش است، دل پاکش را رو به کدری برده. و در آن طرف نیز دلی مهربان که تاب نیاورد تاریکی بر او غالب شود، اما غم نیز کنج دل تیمارگرش لانه کرده و گاهی بیمارش میکند. دلهایی به سوز نسیم های پاییزی و به شکنندگی برگهای زرد و نارنجی درختانش! و خزانی که روحشان را در بند گرفتار میسازد و احساسی که قلبهایشان را آزاد خواهد کرد! ناظر: @im._.elif ویراستار: @آری بانو نقدهای دلبرتون^-^ ویرایش شده 31 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Fa.m 15 حقیقت هایی محکوم به نهان که زندگی زیبای کالبد دخترانه ای را به ویرانی میکشانند. رویدادهایی که به دست پدری هدایت میشوند که نقاب مهربانی به چهره می زند. دنیایی که رو به تیرگی میرود و رویایی که نمیخواهد احساساتش را چال کند. جوانی که اسیر تضاد دو احساس شده و نمیداند عشقش را در پیش بگیرد یا به انتقامش برسد و درآخر... این نیکی ست که بد را کنار میزند و وجود دخترک را می لرزاند. و آیا رویا، همچنان می پذیرد رویای این کابوس زیبا شود؟ داستان کوتاه: هدیه دوست داشتنی دلنوشته: دل را به خدا بسپار لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 5 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
-Fateme- ارسال شده در 18 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 شهریور، ۱۴۰۰ مقدمه: گذشته ای تاریک دنیای مرا در بر گرفته است و من به این حقیقت میرسم که گذشته، گذشته نیست و همین گذشته ها هستند که آینده ها را میسازند. همانند همه ی آنهایی که در گذشته ی من آمدند، ضربه ای زدند و رفتند و حال... آینده ای سرد، بی روح و پر از تنهایی انتظارم را میکشد. دستهایی که دیگر نایی ندارند، خندههایی که دیگر جانی ندارند، نگاهی که دیگر گرمایی ندارد و دختری که دیگر دنیایی ندارد.... اما هنوز امید هست، به آمدن منجی ای که شاید نامش عشق باشد که دستم را بگیرد و مرا از تاریکیها بیرون بکشد و دستم را در دست کسی بگذارد که اوهم چون من زخمها خورده باشد و هردو بشویم مرهمی برای دردهایمان. 10 1 حقیقت هایی محکوم به نهان که زندگی زیبای کالبد دخترانه ای را به ویرانی میکشانند. رویدادهایی که به دست پدری هدایت میشوند که نقاب مهربانی به چهره می زند. دنیایی که رو به تیرگی میرود و رویایی که نمیخواهد احساساتش را چال کند. جوانی که اسیر تضاد دو احساس شده و نمیداند عشقش را در پیش بگیرد یا به انتقامش برسد و درآخر... این نیکی ست که بد را کنار میزند و وجود دخترک را می لرزاند. و آیا رویا، همچنان می پذیرد رویای این کابوس زیبا شود؟ داستان کوتاه: هدیه دوست داشتنی دلنوشته: دل را به خدا بسپار لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
-Fateme- ارسال شده در 18 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #Part1 ----- پاهایم را آرام از روی تخت آویزان کردم و از جا برخاستم. قدم به سمت در اتاق برداشتم که نگاهم به آیینه افتاد. سرم را به سمتش چرخاندم و به چهرهام خیره شدم. سر کج کردم و دستی به موهای کوتاه حالت دارم کشیدم. لبخند مسخره ای زدم و سپس با خشم موهایم را بین مشتم فشردم و کشیدم. درد و سوزش سرم برایم عادی بود؛ آنقدر درد کشیده بودم که این پیش آنها ذره ای اهمیت نداشت. تار موهای قهوهای رنگی که لابه لای انگشتانم بوده و از سرم جدا شده بودند را روی زمین انداختم و پا رویشان گذاشتم. - ازتون متنفرم! این بار قدمهای بیجانم را به سمت در برداشتم و گوشم را به آن چسباندم. بحثشان بر سر من همچنان ادامه داشت و نمیدانستم وقتی به بیفایده بودن حرفهایشان آگاه بودند چرا هربار بحث راه میانداختند و در آخر همه چیز را به گردن من میانداختند؟ مشکل اصلی آن بود که مرا مایه ی دردسر خود میدانستند و حتی اجازه نمیدادند خودم را از این زندگی سیاه رها کنم و آنها نیز آرامش یابند. شاید میترسند با مرگ من عذاب وجدان به سراغشان بیاید و جانشان را بگیرد. دستم را به روی سر دردناکم گذاشته و فشردم. «آه»ی سوزناک از میان دو لبم خارج شد و صدای جیغ مادر خنجری شد و زخمی تازه بر دل مجروحم کاشت. چرا تمامش نمیکردند؟ - کل زندگیم شده این دختره، مگه خودش نمیگه ولم کنین؟ خب ولش کنین بزارین تو لونه ی خودش انقدر بمونه تا بپوسه. اشکهایم نیز با من قهر کرده بودند و شاید از بیتفاوتی من رنج میکشیند که دیگر نمیباریدند. جملهی دیگر مادر امضایی شد برای مرگ تنها دخترش. - بمیره اصلا، الهی بمیره از دستش راحت بشم، هربار من رو از کار و زندگیم میندازین به خاطر این دختره نکبت. اهمیتی به جمله ی پدر که از من دفاع میکرد ندادم و از در فاصله گرفتم. نگاهی اجمالی به اتاق جدیدم که چندماهی در آن مستقر شده بودم انداختم. اتاقی که دیگر تراس نداشت و نمیتوانستم خود را از آن آویزان کنم و پایین بندازم. تمامی وسایل شیشه ای و تمام قرصهایم را از دسترس من پنهان کرده بودند؛ گویی کودک دو ساله ای بودم که نباید به اشیاء تیز و خطرناک نزدیک میشد. حتی لیوان آبم هم پلاستیکی بود. چشم به آیینه دوختم و در ذهنم این سوال جا خوش کرد که چرا آن را برنداشته اند؟ مگر آینه از جنس شیشه نیست؟ جلو رفتم و به انعکاس چهرهام درون آن خیره شدم. پوزخندی بر لب راندم و سری تکان دادم. شانهام را برداشتم و عقب رفتم. گفت بمیرم! دستم را بالا آوردم و شانه را به سمت آیینه نشانه گرفتم. گفت با مرگ من از دستم راحت میشود! شانه را با تمام توانم پرتاب کردم و لحظه ای بعد صدای مهیب شکستنش در اتاق پیچید. سکوتی که پشت در ساکن شده بود پوزخندم را پر رنگ تر کرد. جلو رفتم و به سمت زمین خم شدم. روی دو زانو نشستم و کوچک ترین تکه شیشه را در دست گرفتم. دستگیرهی در اتاق که پایین آمد به حرکت دستم سرعت دادم و قسمت تیز شیشه را روی رگ دستم کشیدم. سوزشش باعث شد لبم را دندان بگیرم اما از کار احمقانهام دست نکشیدم. در اتاق که باز شد تازه یادم افتاد که کاش در را قفل میکردم. شیشه را بیشتر فشردم و چشم بستم. گرمای خون را که به روی ساق دستم روان شده بود حس میکردم. پدر به سمتم آمد و بهت زده شانههایم را در دست گرفت. دلم میخواست پسش بزنم و فریاد سر دهم: «به من نزدیک نشو!»، اما نایی نداشتم و سرگیجه امانم را بریده بود. مرا تکان میداد و من از میان پلکهای نیمه بازم تنها تکان خوردن لبهایش را میدیدم. سرم به عقب افتاد و لحظه ی آخر مادر را دیدم که بر روی زمین زانو زد و دستانش را روی سرش گذاشت. *** پلکهایم به قدری برای تن ناتوانم سنگین بودند که نتوانم میانشان فاصله ای ایجاد کنم و چشم بگشایم. تکان آرامی به دستم دادم که از خشکی آن «آخ»ی از میان لبانم خارج شد و حتی خود نیز صدایم را نشنیدم. به سختی چشم گشودم و از میان باریکه ی دیدگانم محیطی ناآشنا را دیدم و دوباره پلک روی هم انداختم. نمیدانستم چه کسی را صدا بزنم و از چه کسی کمک بخواهم. حنجرهام خشک بود و احساس تشنگی به جانم نفوذ کرده بود. لبهای خشک چون چوبم را حرکت دادم و کلمه ی آب را زمزمه کردم اما صدایم آنقدر ضعیف بود که کسی متوجه آن نشود. دوباره سعی در باز کردن چشمانم کردم و نگاهم را بازتر کردم. اتاق نیمه تاریک بود و وسیلههای موجود در آن نشان میداد در بیمارستان بستری شده بودم. نگاهم را چرخاندم و راهروی پشت شیشه را تماشا کردم. سرم درد میکرد و حتی توان این را نداشتم دستم را بالا بیاورم و پیشانی ام را برای تسکین درد ماساژ دهم. چشم برهم فشردم و ثانیه ای بعد که باز کردم چهره ی بههم ریختهی دانیار را دیدم که با دیدن چشمان من، لبخندی به وسعت مهربانی اش زد و هیجان زده از آنجا دور شد. با خستگی چشم بستم و امیدوار بودم که سریع تر به پیشم بیاید و با جرعه آبی به لبان تشنهام جان دهد اما چیزی نگذشت که چشمانم گرم شد و دوباره به دنیای بیخبری بازگشتم و بازگشت دانیار را متوجه نشدم. ویرایش شده 18 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Alone girl 10 4 حقیقت هایی محکوم به نهان که زندگی زیبای کالبد دخترانه ای را به ویرانی میکشانند. رویدادهایی که به دست پدری هدایت میشوند که نقاب مهربانی به چهره می زند. دنیایی که رو به تیرگی میرود و رویایی که نمیخواهد احساساتش را چال کند. جوانی که اسیر تضاد دو احساس شده و نمیداند عشقش را در پیش بگیرد یا به انتقامش برسد و درآخر... این نیکی ست که بد را کنار میزند و وجود دخترک را می لرزاند. و آیا رویا، همچنان می پذیرد رویای این کابوس زیبا شود؟ داستان کوتاه: هدیه دوست داشتنی دلنوشته: دل را به خدا بسپار لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده