هل سبز ارسال شده در مارچ 24 اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 24 (ویرایش شده) نام رمان: رمیدگی میان ما ژانر:عاشقانه و جنایی نویسنده: هلما خلاصه : آنچه میان من و تو،میان پشت پرده ی داستان مان،داستانی که دور از ذهن بود؛اما شاید برای من اینگونه بود،شاید از همان اول این جوانه ی کینه را درست میکاشتم که سرنوشتم این حقیقت زننده را اینگونه بر روی صورتم کشیده نمیزد مقدمه : هیچ چیز را نمیتوان پیش بینی کرد، قرار این نبود که اینگونه پیش بیاید، حتی فکرش از کنار ذهنم رد نمیشد و حالا آنچه را که انتظارش را نداشتم اتفاق افتاده بود، قرارمان این نبود. ناظر: @FAR_AX ویرایش شده در مارچ 24 توسط هل سبز 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در مارچ 24 اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 24 با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ★ ☆★ ☆ برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید. آموزش نویسندگی «کلیک کنید» لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. قوانین تایپ رمان «کلیک کنید» نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. @sarahp @FAR_AX ★ ☆★ ☆ رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
هل سبز ارسال شده در مارچ 24 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 24 9 ساعت قبل، هل سبز گفته است: نام رمان: رمیدگی میان ما ژانر:عاشقانه و جنایی نویسنده: هلما خلاصه : آنچه میان من و تو،میان پشت پرده ی داستان مان،داستانی که دور از ذهن بود؛اما شاید برای من اینگونه بود،شاید از همان اول این جوانه ی کینه را درست میکاشتم که سرنوشتم این حقیقت زننده را اینگونه بر روی صورتم کشیده نمیزد مقدمه : هیچ چیز را نمیتوان پیش بینی کرد، قرار این نبود که اینگونه پیش بیاید، حتی فکرش از کنار ذهنم رد نمیشد و حالا آنچه را که انتظارش را نداشتم اتفاق افتاده بود، قرارمان این نبود. ناظر: @FAR_AX «رمیدگی میان ما» -این رو به اتاق ارباب ببر،حنانه حواست رو جمع کنی سرم را به نشانه ی تأیید تکان دادم و سمت اتاق رفتم. نفس عمیقی کشیدم و لبخند ریزی رو صورتم نقش پیدا کرد.ارباب،چه واژه ی مزخرفی بود برای همچین فردی! تقه ای به در زدم که جوابی نداد. دوباره همین کار را تکرار کردم که بازهم پاسخی نداد، بی اهمیت در را باز کردم که با حجم عظیمی از دود مواجه شدم.اتاق در تاریکی غرق شده بود و بوی عطر تلخ و سیگارش در هم ترکیب شده بود.و تمام این شرایط باعث شده بود سرفه ام بگیرد.صدای خشدارش بلند شد: -کی بهت اجازه ی ورود داد؟؟ به خاطر تاریکی اتاق نمورش چهره ی واضحی از او در دید نداشتم.اما رگه های خشم و خونسردی را میتوانستم از صدایش بفهمم. صدای قدم هایش را که نزدیک میشد بلند شد،لبخند ریزی زدم؛بازی شروع شده بود و حنانه،باید وارد عمل میشد.لرزی به تنم افتاد،روبه رویم ایستاده بود و فاصله هایمان چندان زیاد نبود. با چشمان ترسیده ام نگاهم را به آن دو گوی قرمز شده دوختم. -اجازه دادم؟؟ سری به نشانه ی منفی تکان دادم،اما در دلم لبخندی زدم!در را نبسته بودم، یک،دو،سه،و حالا جسم هول ترانه در قاب نمایان شد: -حنانه...(اما با نگاهی به موقعیت میان ما حرفش را خورد)اوا آقا چیشده؟؟؟ و نگاهی خصمانه به من که منظورش«چرا اینقدر لفتش دادی دختره ی ورپریده؟» بود انداخت.ارباب نگاهش را از ترانه گرفت و مغرورانه به من دوخت: -اینجا یکی مرتکب خطایی شده که باید عذرخواهی کنه مصمم نگاهم را به آن دو گوی از جنس و رنگ آسمان شب دوختم و در دل پوزخندی زدم. -منتظرم اما با یادآوری اینکه از این بعد حنانه ام،سرم را مغموم پایین انداختم. صدای غم زده ی ترانه بلند شد: -آقا...دخترم نمیتونه حرف بزنه،من از طرفش عذرشو میخوام. دخترک درونم قهقهه ی شرارت وارانه ای سر داد و بلند گفت:قیافش رو! بازی شروع شده!عالیه...(و با پوزخند ادامه داد)حنانه خانم! 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
هل سبز ارسال شده در مارچ 27 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 27 «رمیدگی میان ما» پارت دو بیهدف به منظرهای که از پنجره نمایان بود خیره شدم. با یادآوری شروع شدن بازی که ماهها برایش برنامه ریخته بودم، نیشخندی بر روی صورتم نقش بست. درست از همان زمانی که در این عمارت مشغول به کار شدم اربابش برای سفر کاری به خارج از کشور رفته بود و حالا بعد از شش ماه، برگشته است. با صدای شاد فردی از فکر درآمدم: - حنانه! به چهرهی شاد و بشاش رها نگاهی کردم و لبخندی در صورتم نقش بست. تکدختر ترانه و همسر کامران، دستانم را برای به آغوش کشیدنش باز کردم و به محض فرو رفتن در آغوشش، بوی نرم گل یاس در بینیام پیچید. همیشه همانطور بود، شاد و سرحال! و مهربانی در وجودش غوطهور بود. اما باطن واقعیاش! دخترک درونم قهقههای پرشرارتی سرداد. از آغوشم دل کند و با چشمان عسلی رنگش نگاهش را به من دوخت و لبخند ریزی زد. - بالاخره شروع شدن برنامهات رو تبریک میگم! با لبخند نرمی سرم را به آرامی تکان دادم. باید حواسم را بیشتر جمع میکردم تا اشتباهی رخ ندهد. گوشی ام را برداشتم و برایش تایپ کردم: «میبینم که مسافرت بهت خوب ساخته!» نگاهی به متنم کرد و بعد گونههایش سرخ شدند. آرام و با متانت گفت: - خیلی! خندهام را به سختی کنترل کردم و در گوشی تایپ کردم: «مشخصه بیش از حدم ساخته! پاشو بریم که باید برای شام میز رو آماده کنیم.» ترانه رو کرد به رها و گفت: - دختر! پاشو برو آقا رو برای شام بگو بیاد. رها پشت پلکی نازک کرد و دست از ناخنک زدن به سالاد برداشت. - خب به حنانه بگید بره. من خستم تازه از سفر برگشتم! ترانه آرام ضربهای به شانهی رها زد. - بلندشو ببینم ورپریده! حنانه هم باید بره ظرف ترشی رو از انبار بیاره. لبخندی زدم و بیتوجه که کلکلهای مادر دختریشأن سمت انباری داخل محوطه عمارت رفتم. سردی هوا لرزهای به تنم انداخت، که گرمی کتی را بر روی شانهام حس کردم. زمزمهای کنار گوشم نجوا کرد: - هوا سرده. سرما میخوری دختر! لبخندی به چهرهی مهربان ایلیا زدم که گفت: - میبینم که کار اصلیت شروع شده! به چشمان قهوهای رنگش که در تاریکی شب، سیاه دیده میشد لبخندی زدم. - من باید برم. فعلا! سرم را تکانی دادم و سمت انباری رفتم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.