sarahp♡ ارسال شده در مارچ 26 اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 26 نام رمان: وَهم از ظِل نویسنده: سارا حسنپور ژانر: تخیلی خلاصه: درک حدس و گمانها و یا شاید هم شنیدهها، همگی گاهی فارغ از هر تجربهایی ممکن نیست، اما زمانی وَهمی تو را آنقدر درون خود میکشاند که دیگر ظل آن واقعیست! عقل ناکارآمد و دیوانگی جولان میدهد! دیوانگیات را بازگو میکنی و آنها عقیده دارند افکار سمی در ذهنت تنیده و سلامت عقلت را نقض کرده! سعی بر اثبات داری و آنها تو را دیوانه مینامند! اینجا مردمان زمین، ظلی که تو میبینی از چشمانشان دور مانده! مقدمه: در نیمهشبی مَخوف، همچون قیرگون، خاکستری از تاریکی جُلُوس بر ماه، پیکری سایهگون از وهم، پیچیده در ظلی، عقل خُفته و چشم آگاه، سِفاهت دمیده، رُعب جولان داده و چَنبرک زده بر روح و روان. سخن کوتاه: سختِ هجوم افکارت رو به قلم بکشونی، مدعی نیستم فقط یک نودهشتیِ علاقمند به نوشتن هستم. بعد از زدن تاپیک نقد منتظر نظراتتون هستم 🍃🌸 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در مارچ 26 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 26 با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ★ ☆★ ☆ برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید. آموزش نویسندگی «کلیک کنید» لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. قوانین تایپ رمان «کلیک کنید» نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. @sarahp @FAR_AX ★ ☆★ ☆ رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در مارچ 27 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 27 پارت یک چشمانش از ترس و هیجان زیاد مدام در گردش است، درک آنچه دیده دشوار! هرچه میگذرد ضربان قلبش بالاتر میرود تا جایی که حس میکند در حال ایستادن است، نفسهای پی در پیاش و اکسیژنی که دیگر در ریههایش حس نمیکند و فقط قفسهی سینهاش بالا و پایین میشود، بدنش را عاجزانه روی زمین خاکی به سمت عقب میکشاند تا خود را از مهلکهایی که گیر افتاده رها کند اما چارهایی نمیبیند! پلکهایش را محکم چندبار روی هم فشار میدهد تا بلکه به خیالات ترسناک مقابل چشمانش پایان دهد، اما این واقعیتی بیش نیست! در آن حیاط متروکه جسمی در تاریکی حَل شده که به هیچ شباهت دارد؛ نزدیکش میشود و مقابل صورتش قرار میگیرد با چشمان زمردی بسیار براقش در چشمان ترسیدهاش زُل زده و به حالت کنکاش گردنش را چندبار به چپ و راست کج میکند! تنها چیزی که در آن لحظه از ترس زیاد از دستش برمیآمد فریاد است که آن هم به لطف لرزش بیش از حد فکش غیرممکن میشود! جسم کمی نزدیکتر میشود و او هوشیاریاش را از دست میدهد. یک صبحِدم روحش را به هراسی باختِ، تصاویر محوِ درونِ افکارش غوطهورانه او را وادار به کنکاش میکند! کنکاشی که او را به واقعیتی خوفناک نزدیکتر و از سلامت روانش دور، تا جایی ادامه میدهد که عقل را بیحس و ترس را مهار میکند، پی ببرد از آن همه گذشتهی پنهان شدهی بیدقدقهاش. صِحَت وَهم! بر روی آسفالت داغ خوردهی تابستانی خیره به آسمان بدون هیچ پلک زدنی دراز کشیده. از شدت نور دورِ مردمک چشمانش به اشک نشسته، حتی گرمای سوزان خورشید هم او را واردار به کوچکترین حرکتی نمیکند! تصاویر محو درون ذهنش مدام تکرار میشود و بیرون آمدنی در کار نیست، حضمش سخت و درکی از او ساخته نیست و غرق آن بهاصطلاح وَهم شده! صدای قدمهایی کنار خود حس میکند اما بیحستر از آن است که روی برگرداند، لگدی به دستش زده میشود و همچنان بیحرکت مانده! اینبار آوایی از شخص به گوش میرسد: - فِلور؟ واکنشی نشان نمیدهد و او را حرصیتر از قبل میکند، کمی به سمت صورتش خم میشود و میغرد: - چه مرگت شده! چرا عین صلیب وسط جاده پهن شدی؟ ناباور از بیخیالی او ابرو از تعجب بالا میاندازد و با چشمان گرد شده با حرص بیشتری ادامه میدهد: - دِ پاشو لعنتی هر لحظه ممکنه ماشین لهت کنه! کلافه از اصرار او پلکهایش را روی هم قرار میدهد و اشکهای درون مردکش از کنار چشمانش جاری میشوند، سعی بر خونسردی دارد که با لگد بعدی پلکهایش را باز میکند و با کمی کج کردن گردنش نگاه غضبناکش را در چشمان برادرش میغراند. بیتوجه به نگاه غضبناکش ادامه میدهد: - پاشو میگم! تکون بخور دیگه داری میری روی اعصابم! نگاه از چشمان عصبی مقابلش میگیرد و بیحرف از جایش برمیخیزد، اینبار کنار جاده مینشیند و به جادهی خلوت زل میزند، بازدمِ بلندی از رفتارهای اخیر او بیرون میدهد و با طمانینه سوی او گام برمیدارد و کنار او روی شنزار مینشیند، کمی زانوانش را جمع میکند و سرش را بهسمتش میگرداند: - باز داری به اون خزعبلاتی که سرهم کردی فکر میکنی؟ پلکی از کلافگی بیش از حد میزند و باز هم نگاه خیرهاش را به جادهی بدون عبور میدوزد، چنگی در موهایش میزند و بدون فکر خودش را روی شنها رها میکند، با بلند شدن ذرات شن در هوا سرفهاش میگیرد و بر خود لعنتی میفرستد و غرلندش شروع میشود. پوزخند تمسخرآمیزی از حرکت برادر بزرگترش میزند و از جایش تکانی میخورد، با حفظ پوزخندش به سمتش میچرخد: - ببین ژاییز خان من حوصله ندارم دمپَر من نباش، بهزور زِلِ تابستون با چهارتا خُلتر از خودت منُ آوردی وسط کویر! پس خواهشاً رو نِروِ من نرو الانم پاشو برو پیش دوستهای خُلِت. همانطور که سعی داشت شنهای روی تیشرتش را بتکاند به حرف آمد: - حرف مفت نزن! خُل خودتی با اون چرت و پرتایی که سرهم کردی، چهار روزه عین روانیا نشستی کُنج خونه و مدام یک چیز رو تعریف میکنی، بابا خواب دیدی اینکه ترس نداره یه مدت بگذره یادت میره! چشم غرهایی به او میتاباند و با حرص جواب میدهد: - پاشو گمشو از جلو چشمام! لبخند حرصدراری از اعصبانیتش میزند و درحالی که از جایش به قصد تکان شلوارکش بلند شده، میگوید: - بیا کباب بزنیم حالت میاد سرجاش. قیافه درهم میکند و با نگاه خیره در چشمانش جواب میدهد: - سگ تو این گرما گوشت نمیخوره! اصلا سگ تو این گرما به غیر آب چیز دیگه میتونه بخوره؟ غش- غش میخندد و با صدایی که همچنان در اثر خنده صاف نشده: - سگ نه، اما ما چرا! ابرویی از چندش درهم میکند: - آه چندشی چهقدر تو! دست در جیب میگذارد و با تکان مسخرهایی بهخود همانطور با حفظ خنده به سمت دوستانش میرود. نگاه از مسیری که او رفته میگیرد، چشمانش را میبندد و مجدد به افکارش دامن میزند. تصاویر پشت پلکهایش شکل میگیرد، تلاش میکند چیزی بهخاطر آورد اما تنها حالهایی محو چهرهای تاریک با چشمان براق زمردی و دیگر هیچ، باز هم تلاش میکند و باز هم بینتیجه میماند، بارها از طریق گوگل جویای وجود جانوری با چشمان زمردی شد اما چیزی یافت نکرد، مطمئن بود وَهم نبود چرا که او به خوبی آن لحظه را از بَر بود. فکر به آن بیفایده بود از جایش بلند شد و به سمت جمع حرکت کرد، وقت آن بود دیگر پی آن ماجرا نرود. اما از همان صبحِدم ماجرا آغاز شد! نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در مارچ 31 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 31 پارت دو بعد از گذراندن روز کسل کنندهایی در کنار دوستان ژاییز حالا روی مبل مقابلش نشسته و با نگاهی چندش به او که انگشت در گوش میچرخاند زُل زده بود، بهنظر تلاشش بیفایده بود و هربار کارش را تکرار میکرد! کلافه از حرکت چندش او لبهایش را کمی کج کرد که پرسینگ لثهاش نمایان شد، غرید: - اَه ژاییز بس کن تهشُ درآوردی! ژاییز لحظهایی بدون حرکت ماند نگاهی بین چشمان او و پرسینگش چرخاند، ابرویی بالا انداخت و دوباره کارش را از سر گرفت، حرصی از حرکتش نیمخیز شد و کوسن را سمتش پرت کرد که با جاخالی به دیوار پشتش برخورد کرد. بازدمی بیرون فرستاد، چشم غرهایی به او تاباند و به مبل تکیه زد و برای لحظاتی چشمانش را بست؛ پلکهایش سنگین شده بود که با صدای او پلک راستش را کمی باز کرد: - پاشو روی تختت بکَپ اینجا رو پاتوق خوابت نکن. بیتوجه به غز زدنهای او مجدد پلکش را بست و سعی کرد کمی بخوابد، اگر حتی یک چرت کوتاه هم میزد قانع میشد! ساعت از نیمهشب گذشت! بهطور ناخودآگاه از خواب بیدار شد، روی مبل نیمخیز شد و نگاهی در حال تاریک خانه چرخاند، دم کوتاهی گرفت و بازدمش را آرام بیرون فرستاد، از جایش بلند شد و به طرف اتاقش حرکت کرد، نیمهراه از حرکت ایستاد و نگاهی به اتاق انتهای راهرو انداخت، دو دل از رفتن به آن اتاق مکثی کرد و از کلافگی چشمانش را به هم فشرد و زیر لب غرید: - میخوای عقلت رو از دست بدی! کنجکاوی رو بس کن و همین الان برو تو اتاقت! این تلقینها بیفایده بود، او همین حالا هم وارد ماجرا شده بود و راه بازگشتی نبود! بالاخره بر ترسش غلبه کرد و بدون فکر دیگری با گامهای سریع خود را به اتاق انتهای راهرو رساند و قفلش را باز کرد، بیدرنگ با گامهای بلند خود را به لب پنجره رساند و آن را باز کرد، با نگاهی دقیق خیره به باغ مقابل چشمانش شد، لحظاتی گذشت و به ظاهر همهچیز عادی بود! یک باغ پر از درختهای میوه و در انتها آن خانهای با نمای خاص که سالها پیش رها شده و به طرز عجیبی تا به این لحظه مرتب و زیبا مانده بود! کم- کم به این باور رسید که دیدههای آن شب همه وَهمی بیش نبوده! حرصی به قصد بستن پنجره نگاه از باغ گرفت و قدمی به عقب برگشت و در همین لحظه آوایی زیبایی شنید، به سرعت قدمی رو به جلو برداشت و کنجکاو در باغ چشم چرخاند، چیزی دیده نمیشد از استرس دستانی که حالا کمی لرزش داشت به لبهی پنجره چنگ زده بود؛ او این آوای زیبا را در آن صبحِدم بهخوبی در خاطر داشت، دقیقا قبل از نزدیک شدن آن چشم زمردی! سرسختانه در جایش مانده بود و قصد تکان خوردن نداشت، قصد داشت این داستان را تمام کند، اما تازه شروع داستان بود و نمیدانست چه چیزی را وارد زندگی خود کرده که سالها پیش مادرش بهخاطر نجات خانوادهاش از آنها دست کشیده! با دندانهایش به جان پوست لبش افتاد و پاهایش روی زمین ضرب گرفته بود، هر ثانیه استرسش بیشتر میشد و ضرب پاهایش روی زمین پر سرعتتر، با دیدن سایهایی پاهایش ثابت ماند و بهسختی آب دهنش را قورت داد، سایه متوجهی سنگینی نگاهاش شد و از همان فاصله با چشمان براقش به او زُل زد! مانند همان صبحِدم نفسش تنگ شد، دستانش روی لبهی پنجره شل شد بدون هیچ واکنشی همانطور در جایش میخکوب شده مانده بود که سایه با حرکت سریعی از جلوی چشمانش ناپدید شد، چند ثانیهایی متحیر نگاهش را به دنبالش چرخاند اما بینتیجه ماند. حس عجیبی او را ترغیب به رفتن درون باغ میکرد، بدنش از هیجان به واسطهی ترس منقبض شده بود، سعی بر حضم آنچه دیده داشت، تردید را کنار گذاشت و به سرعت عقبگرد کرد و پنجره را بست و با دویدن از اتاق خارج شد و پلهها را جهت خروج از خانه طی کرد و وارد حیاط شد، ترسیده بود اما نیرویی او را سمت آن باغ میکشاند و او بهخوبی این را حس میکرد! با قدمهای بلند به پشت حیاط خانهشان رفت و روبه روی در ورودی کوچک باغ ایستاد نگاهی به قفل باز شدهی آن انداخت، مثل آن صبحِدم قفل قدیمیِ همیشه بستهی آن باز شده بود! دم و بازدم های مداومش نشان از تنگ شدن نفسش و این را مدیون بیماری آسم بود! سعی کرد نفسی بگیرد بینتیجه بود نگاهش را به ساختمان خانهشان انداخت فرصتی برای برداشتن اسپریاش نمیدید، بیتوجه به تنفس سخت شدهاش در را هُل داد و وارد باغ شد، دلیل اینهمه جرعت را درک نمیکرد و مانند مسخ شدهها بهدنبال آن سایه میگشت! با قدمهای آرام و ضربان قلبی بالا نزدیک خانهی درون باغ شد، با شنیدن صدای قدمهای عجیب در جایش ثابت ماند، قلب درون سینهاش بهشدت میکوبید، با چشمانی که از ترس زیاد جمع شده بود به سمت راست خود نگاه چرخاند و با دیدن آن سایه که به طرفش قدم برمیداشت قالب تهی کرد! دیگر ضربان قلبش را حس نمیکرد حتی نفس کشیدن را از یاد برده بود، به او نزدیکتر شد و حالا تصویر واقعیاش مقابل چشمان از حدقه درآمدهی او واضح شد. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در آوریل 2 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آوریل 2 پارت سه او آمده برای ماندن، قصد رفتنی در کار نیست. در اثر هیجان زیاد با نفس- نفس زدنهای پی در پی روی مبل نیمخیز شد و نگاه ترسیدهاش اطراف خانه چرخید، بعد از درک موقعیتش دمی گرفت و پلکهایش را روی هم قرار داد همزمان بازدمش را آرام بیرون فرستاد و موهای چسبیده به گردنش را کنار زد، کمی که آرام شد روی مبل چرخیدُ پاهایش را روی زمین قرار داد و بعد مکثی با برداشتن گوشیاش از جایش بلند شد و آن را در جیب شلوار کوتاهش قرار داد به سمت آشپزخانه حرکت کرد، موهایش را پشت گوش زد و لیوانی از کابینت برداشت و زیر آبسردکن قرار داد، بعد از پر کردن لیوان یکنفس آن را سر کشید و به لبهی کابینت تکیه زد. مدام در خواب و بیداری آن تصاویر برایش تداعی میشد، چشمانش از کم خوابی میسوخت پنج روزی میشد که خواب درستی نداشت و بلافاصله بعد از خوابیدن کابوس میدید. لیوان را روی کابینت گذاشت و آرام به طرف اتاقش قدم برداشت، مقابل در اتاقش ایستاد و سر چرخاند نیمنگاهی به اتاق سابق پدر و مادرش انداخت و دستگیرهی اتاقش را پایین داد و وارد اتاقش شد، کلید لامپ را زد و روی صندلی چرخان مقابل لپتاپش نشست، خوابش پریده بود و باید تا صبح خود را سرگرم میکرد، طبق عادت همیشگی تصمیم به دیدن سریال گرفت، لپتاپ را روشن کرد و وارد سایت فیلم شده که گوشی در جیبش لرزید، نگاهی به ساعت پایین لپتاپ انداخت با دیدن ساعت دو نیمهشب متعجب دست در جیب کرد و گوشی را بیرون آورد و مقابل خود گرفت و با دیدن متن بزرگی که تمام صفحهی گوشاش را دربرگرفتِ بود ترس به جانش برگشت: - I am not leaving babe. با استرس بدون کنترل لرزش دستانش چندبار روی صفحهی گوشی زد اما تغییری ایجاد نشد، برای دلداری به خودش زمزمه کرد: - نه- نه مطمئنم یکی اشتباهی هکم کرده! چندبار دیگه تلاش کرد اما بینتیجه بود، با صدای آلارم خاموش شدن لپتاپ نگاه از گوشی در دستش گرفت و به مانیتور لپتاپ زل زد، با چشمان از حدقه در آمده میخ متن روی لپتاپ شد: - I came to stay! در اثر هیجان زیاد با لرزش فکش زمزمه کرد: - نه اینا همش توهمِِ، بازم دارم خواب میبینم! علاوه بر لرزش فکش حالا کل بدنش منقبض شده، میخ متن به رنگ قرمز روی مانیتور ثابت مانده بود و مدام تکرار میکرد: - نه- نه! لحظات کوتاهی که قرنی برای او بود گذشت و با لرزش گوشی در دستش نگاه به صفحه آن انداخت، متن پاک شده بود و گوشی به حالت قبل برگشته بود سریع نگاهش را به مانیتور سوق داد که با صدای آلارم روشن شدن لپتاپ همهچیز به حالت قبل برگشت. نگاه مات شدهاش همچنان روی مانیتور و گوشی در دستش ثابت، بیحرکت مسخ شده مانده بود! تمام این اتفاقات برایش غیرقابل حضم بود، تک و تنها در این مخمصه گیر افتاده بود و هر چه تلاش میکرد برای ژاییز تعریف کند که چهها را به چشم دیده اما بیتاثیر بود! بدون اینکه لپتاپ را خاموش کند تای آن را بست و گوشی هم کنارش پرت کرد و بدون تعلل غرور بیست سالگیاش را کنار گذاشت و از اتاق خارج شد، با نگاهی به راهپله از رفتن به اتاق پدرش که پایین قرار داشت پشیمان شد و بلافاصله وارد اتاق ژاییز شد، با دیدنش وسط تخت پوفی از استرسی که همچنان به جانش مانده بود کشید و به سمت او قدم برداشت و آرام به شانهاش ضربه زد: - ژاییز بکش اون طرفتر! حرکتی نکرد و اینبار حرصیتر صدایش را بلند کرد: - ژاییز تکون بخور دیگه اَه. از صدای او تکانی خورد و با چشمان ریز شده به سمتش برگشت و صدای دورگهاش به گوشاش رسید: - اینجا چی میخوای؟ اَه بذار بخوابم نصفه شبم ولم نمیکنی! بدون توجه به غرورش که مطمئنن فردا دستمایه او میشد جملهاش را تکرار کرد: - برو اون طرفتر امشب میترسم نمیخوام تنها بخوابم! ژاییز که میدانست بحث با او بیفایده است و در عالم خواب چیزی هم نمیفهمید! کلافه کمی در جایش جابهجا شد غر زد: - از دستش هیچ وقت آسایش ندارم! آنقدر ترسیده بود که برایش حرف شنیدن از او مهم نبود، از آخرینباری که کنار او میخوابید سالها میگذشت و این حرکتش غیرعادی بود! بیحرف کنارش دراز کشید و ملافه را روی خود کشید سعی کرد کمی آرام بگیرد. دم کاملی گرفت و با مکثی آرام بازدمش را بیرون فرستاد تا کمی استرسش بخوابد، نگاهی به ژاییز که در حال چرخیدن به پهلوی سمت او بود انداخت، کمی چشمانش را باز کرد و با صدای دورگهاش آرام گفت: - بخواب دیگه چرا زُل زدی به من! میدانست از خواب خبری نیست اما حالا که کنار او بود احساس آرامش میکرد شاید میتوانست کمی بخوابد! بیحرف به پهلوی سمت او شد و پلکهایش را روی هم قرار داد. کمی آرام شده بود و این را مدیون برادرش بود، آنقدر فکر کرد و در نهایت هربار آن افکار مزاحم را پس زد که در برابر خستگی مقاومتی نشان نداد و خوابش برد. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در آوریل 6 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آوریل 6 پارت چهار دقایقی از خواب نچندان عمیق او نگذشت بود که با شنیدن صدای قدمهایی از پشت در بیدار شد ترسیده ملافه را تا چانهاش بالا آورد و به در خیره شد، وقتی خبری نشد پلکهایش را برای مدتی بست و نفسی گرفت تا آرام بگیرد، مجدد پلک باز کرد و به جای- جای اتاق نگاه چرخاند. تا زمانی که خورشید طلوع کند و جای ماه را در آسمان بگیرد او پلک روی هم نگذاشت. بعد از طلوع خورشید به آرامش رسید و خوابش برد. آنقدر غرق خواب بود که پدرش برای بیدار کردنش چندبار به شانهاش ضربه زد تا تکانی به خود داد و با چشمانی که همچنان بسته بود: - بیدارم! چی شده؟ پدرش لبخندی کمرنگی همراه با نگرانی زد: - فِلور چیزی شده؟ چرا دیشب اینجا خوابیدی؟ ژاییز میگفت ترسیدی! چی ترسوندتت؟ با صدای مهربان پدرش خواب از سرش پرید، چشمانش را کامل باز کرد و در جایش نیمخیز شد هول شده جملهایی سر هم کرد: - اِ بابا شمایی! چی!؟ هیچی فیلم ترسناک دیدم برای همین! پدرش کمی از پاسخ او آرام شد و با لبخند عمیقی ضربهی آرامی به پیشانیاش زد و گفت: - عجب! امان از دست کارات. لبخند مصنوعی زد و ابرویی بالا داد، پدرش از روی تخت بلند شد و ادامه داد: - حالا پاشو بیا یه چیز بخور، کلاس صبحت رو که پیچوندی! حداقل بعدازظهر رو شرکت کن. چشمانش را کمی مظلوم کرد و پاسخ داد: - چشم، الان میام پایین. حس و حالش را نداشت اما ناچار بلند شد و بعد از خارج شدن پدرش از اتاق بیرون پرید و بلافاصله وارد سرویس شد، بعد از شستن دست و صورتش پلهها را پایین رفت و وارد آشپزخانه شد، دستانش را با شلوارکش خشک کرد و در یخچال را باز کرد و با دیدن محتویات داخل آن چشمش روی ظرف سالاد ماکارانی ثابت ماند، بلافاصله آن را برداشت و با بستن در یخچال آن را روی میز گذاشت، چنگالی برداشت و مشغول خوردن شد، گوشی را از جیب شلوارکش درآورد، همان لحظه طرف سالاد از مقابلش برداشته شد و چنگال در دستش قاپیده شد، سر بالا آورده و حرصی نگاهی به ژاییز که همانطور ایستاده مشغول خوردن سالاد بود انداخت، گوشی را روی میز گذاشت و بیحوصله به ژاییز توپید: - با بهداشت قهری ! دست تو گوش میکنی، چنگال یکی دیگه رو برمیداری، کلا کثیفی! ژاییز همانطور با دهن پر با لحن بیخیالی که حرص او را بیشتر درآورد پاسخ داد: - اوهوم. از چندش چینی روی صورت نشاند که با بالا رفتن لبهایش پرسینگ لثهاش نمایان شد، ژاییز چنگال پر از سالاد را در دهان گذاشت و برای اذیت کردن او همانطور که میجوید شروع به صحبت کرد: - اون پرسینگت رو اعصابمه! از جویدن او که حین صحبت محتویات دهانش به بیرون پرت میشد اخمی کرد و حرصی با صدای بلند: - ببند دهنت رو همه رو پاشیدی بیرون! اه حال بههمزن! نیشخندی از نتیجهی روی اعصاب رفتن او زد و محتویات داخل دهانش را قورت داد، چنگال را در ظرف سالاد رها کرده و ظرف را مقابل او گذاشت، از یخچال بطری آب را برداشت و سر کشید که داد او را درآورد: - اَه ژاییز این کثافت بازی رو تمومش کن، دارم بالا میارم! قُلپی از آب خورد و با سرآستین دوری تنش دهانش را پاک کرد و بطری را درون یخچال گذاشت، در را بست و با لبخند حرص درآری به طرفش برگشت: - خوشحالم که این حس رو داری! با حرص چنگال درون ظرف را برداشت و قبل پرت کردن آن ژاییز از آشپزخانه فرار کرد، چنگال را روی میز پرت کرد و با اشتهای کور شده از جا بلند شد و ظرف را در یخچال قرار داد، گوشی را از روی میز برداشت و وارد حال شد. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.