منیع ارسال شده در نُوامبر 13 اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 13 به نام خدا اسم: مجموعه ما اسطوره نیستیم (مینو زمین) ژانر: تخیلی، فانتزی، تراژدی، ترسناک خلاصه: افسانههای فراموش شده، اسطوره های بازنشسته و اجنههایی که برای تفریح به ساحل هاوایی میرن قرار همیشه انقدر سکون و سکوت توی دنیات برقرار باشه؟ اوه عزیزم سخت در اشتباه هستی دردسرهای ماورائی و دیوها همیشه در کمین شما هستن و ما فرزندان مینوزمین جلوش رو میگیریم! شاید بگید دیونه شدم؛ اما شما تا به حال یه دیو رو درحال وحشیگری و کشتار دیدید؟ ندیدید؟ - بهتون که گفتم چون ما هستیم و در ضمن قابلی نداشت. مقدمه: یه سوالی برام پیش آمد... زندگی هیجان انگیز براش شما چیه؟! زندگی که توش ترس و آدرنالین خونت یه لحظه هم نیافته. یه جنگیری توی نیمه شب وسط یه خونه مخروبه که باعث بشه پای مهمونهای ناخوانده به زندگیت باز بشه و توسط اونها بمیری؟ بدک نیست. یا شاید یه شغل مهیج مثل سرباز جنگ یا کارگاه پلیس که دنبال یه قاتل زنجیرهای افتاده این هم هوشمندانه است. اصلا شاید تاکسیک تر باشید و به علوم غریبه رو بیارید و یه قاتل زنجیرهای بشید که توی دارک وب فیلم آپلود میکنه احمقانه میشه؛ ولی بازم بدک نیست. من به همه این زندگیهای متنوع نمره یک از ده رو میدم... اون هم به خاطر اینکه تکنولوژی و مناظر طبیعی خوبی دارید. مشتاقید بدونید زندگی و دنیای من چطوره؟ خوب اولش قطعاً قرار حوصله سربر و کلیشهای باشه... ولی ادامهاش هیچ تکراری بر تکرار نیست. ویراستار: @.NAFAS. 4 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 13 مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 13 با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ★ ☆★ ☆ برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید. آموزش نویسندگی «کلیک کنید» لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. قوانین تایپ رمان «کلیک کنید» نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ویراستار همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. @.NAFAS. ★ ☆★ ☆ رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا🌹 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
منیع ارسال شده در نُوامبر 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 13 #فصل_صفر_ثانیههای_قبل_آفرینش #پارت_1 خودش رو روی تخت پرت کرد و به پوستر سحابی "کارینا" که به خواست خودش اونجا بود، خیره شد. کارینا با اون ترکیبهای رنگی ناب بیشتر از ۳۰۰ سال نوری امتداد داشت و با نورپردازی سقف جلوهگیری بیشتری داشت. هر بار که به چرخش رنگهاش در کنار هم خیره میموند متوجه میشد مغزش ناخودآگاه به سطح بالایی از موشکافی بدبختیهاش رسیده! چیزی که اون ازش بیزار بود. کلافه شد و سر جاش نشست، بی هدف به رو به روش نگاه کرد اون لحظه به قدری خسته بود که حتی چرخوندن چشمهاش هم کسل کننده به نظر میرسید! پس فقط به رو به روش زل زد. فکر نمیکرد یه روز اتاق عزیزش انقدر رو اعصاب باشه اصلاً با خودش چی فکر کرده بود که بالای میز تحریرش عکس خانوادگیش رو نصب کرده بود؟ امروز همه چیز داشت بهش زبون درازی میکرد. از تخت پایین آمد کوله پشتیش رو از کنار تخت برداشت و کتابهای داخلش رو توی کتاب خونهٔ اتاقش گذاشت. کتاب غریبهای که بین بقیه کتابها خودنمایی میکرد رو بیرون کشید جلد چرمش عنوان نداشت حتماً از کتابهای کتابخونه بود، تلاشی برای فهمیدن موضوعش نکرد و اون رو توی کولهاش انداخت سر راه پسش میداد. بند کولهاش رو همین طور روی زمین کشید و از اتاق خارج شد وقتی به وسط پذیرایی رسید کوله رو همون طور رها کرد الان فقط یه خوراکی خنک ذهن مشوش رو آروم میکرد. وارد آشپزخونه شد یک لحظه توقف کرد همین الان یادش رفت برای چی به اینجا آمده! پس بیهدف در یخچال رو باز کرد اما با دیدن نوشابههای خودش به یاد آورد برای اونها اینجاست! یکی از قوطیها رو بیرون کشید و وقتی در یخچال رو بست تازه متوجه یادداشتی که روی در قرار داشت، شد. " آریو مامان، ما غروب برمیگردیم بعد با هم میریم بیرون توی یخچال لقمه گذاشتم بدون نهار نمونی" پوفی کشید چشمهاش رو ریز کرد و بعد به طرف تلفن که روی اپن بود کشیده شد دکمه پیغام گیر رو فشار داد صدای پدرش توی سکوت خونه پژواک شد. سر خورد و در حالی که به دیوار پذیرایی تکیه میزد کنار مجسمهٔ بزرگ کوروش کبیر نشست. - سلام باباا میدونم الان نشستی تا ببینی برات پیغام گذاشتم یا نه! مامانت الان پیش دکتر و هنوز منتظرم خوب منو راه ندادن تو؛ ولی آخر هم نگفتی آبجی میخوای یا داداش؟ بلاخره در نوشابه با صدای پیس مانندی باز شد و گازش ملایمی از قوطیش خارج شد. یه نفس نوشابه رو سر کشید و با سوختن ته گلوش از شدت گاز قوطی رو پایین آورد. باباش خیلی ذوق داشت این رو از صدای خندهاش میشد فهمید... البته اون همیشه میخندید. اونها یه طور رفتار میکردن انگار هیچ اتفاقی نیافتاده و این بیشتر آریو رو اذیت میکرد! پیغام بعدی پخش شد - اووو خوب آریو کوچولو حدس بزن چی شد؟ صدای زنانه ای آمیخته به هیجان بلند شد: میعاد لو نمیدی تا برسیم خونه! آریو در حالی که دستش رو روی زانوی خم شدهاش گذاشته بود و قوطی نوشابه رو تکون میداد پوفی کشید چرا فکر میکردن آریو میتونه برای چنین مسئلهای مشتاق باشه؟ اما پدرش بیتوجه به هشدار رویا با خوشحالی فریاد کشید: - دوقلو بودن! آریو با ابروهای بالارفته، بهت زده به تابلوی نقاشی مینیاتوری که روی دیوار پذیرایی بود خیره شد و زیر لب زمزمه کرد: - اوه واقعا عالی شد! این رسماً یه فاجعه بود!! مادرش بین تشرهایی که به سمت میعاد بابت خراب کردن سوپرایز روانه میکرد، گفت: - خوب آقا آریو بگرد دنبال اسم پسرونه و دخترونه که به آریو بیاد! - آریو بابا در رو برای کسی باز نکن مراقب خودت باش برگشتنی هم میریم بیرون آماده باش فعلاً! آریو در حالی که داشت چشمهاش رو میمالید آهی کشید نوشابه هم براش زهر شده بود. اون هیچ علاقهای نداشت برای کابوس شبانه اش اسم بزاره! اون هم اسمی که هم وزن اسم خودش باشه... جلوی خودش رو میگرفت؛ اما بخشی از وجودش که زیر خروارها انکار و درستکاری مخفی شده بود آرزو میکرد اون بچهها بمیرن! بلند شد نوشابه نصفه رو داخل یخچال گذاشت و دوباره نگاهی به یادداشت انداخت کمی مردد بود؛ اما عاقلانه تصمیم گرفت ماژیک مگنتی رو برداشت با دستش یادداشت قبلی رو پاک کرد و نوشت: " خیلی وقته نرفتم خونه، میرم به آقای علوی سر بزنم فرزند شما: آریو " لبهاش رو به هم فشار داد فرزند رو پاک کرد و دوباره نوشت دوست دار شما آریو ایرانی....! #ما_اسطوره_نیستیم 4 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
منیع ارسال شده در نُوامبر 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 13 (ویرایش شده) #فصل_یک_قارچ_جنگلی #پارت_2 آریو قبول داشت که چیزهای عجیب همیشه وجود دارن؛ اما مردم از کنارشون به سادگی عبور میکنن یا سعی میکنن از کنارشون به سادگی عبور کنن. خوب این وسط تعداد محدودی هم هستن که سرشون برای دردسر به اصطلاح درد میکرد. تا به حال از خودتون درباره ویژگیهای یه زندگی غیر عادی سوال کردید؟ نه اصلاً و ابداً منظور من جنگیدن با دیوها و کشتنشون با شمشیرهای بزرگ و درگیری با اجنه حقه باز نیست. خوب ملاکهای "غیر عادی" بودن برای هر فردی توی بازه زمانی های مختلف تغییر میکنه. مثلاً برای آریو "غیر عادی بودن" تو اون بازه زمانی شانس بد و دعوای رایان اون هم توی آخرین روز مدرسه با پسر ناظم نبود، حتی خبر دوقلو بودن کابوسش هم غیر عادی به نظر نمیرسید. برای اون در اون زمان شاید غیر عادی راه میانبری بود که از بین دو تا باغ بزرگ به خونه میرسید. درحالی که با خستهترین حالت ممکن دستهاش رو توی جیب شلوار فرو کرده بود تصمیم گرفته بود مقداری از راه رو پیاده طی کنه و حالا هم برای کمتر کردن راه داشت از یه کوچه باغ قدیمی و تنگ رد میشد. حالا که فکر میکرد هیچ وقت متوجه این جا نشده بود، پوفی کشید و لعنتی به رایان فرستاد. اون نه تنها توی مدرسه دعوا کرده بود بلکه با آریو هم دعوا کرد و حالا این آریو بود که با رفتن پیش آقای علوی رسماً داشت خودش رو مینداخت توی دهن شیر؛ اما توی اون خونه هم نمیتونست بمونه. زیر لب به درکی زمزمه کرد و توجهاش رو به راه جدید داد. از دو طرف دیوارهای کوچه شاخهٔ درختها به هم پیوسته بودن و جلوی نفوذ آفتاب رو به خوبی میگرفتن منظره روبه روش به لطف نزدیکی فصل تابستون "دقیقاً دو روز دیگه" با شمایل هوس برانگیز و تازه میوهها تزئین شده بود و چیزی که برای آریو خیلی عجیب به نظر میآمد در امان موندن این میوههای آب دار و گنده از دست رهگذرها بود! مشخصاً رنگ مدهوش کننده ها گوجهسبزها و پوستهای لطیف زردآلوها که از شیرینی زیاد ترک برداشته بود به اندازه کافی وسوسه آور هستن که دستی رو برای چیدن به سمت خودشون دراز کنن. حتی آریو هم با قد نسبتاً معمولی موفق به چیدن اونها از روی درخت میشد چه برسه به بزرگترها! میوههایی که از حریم پرچینهای کوتاه دوتا باغ کاملاً بیرون بودن هم دست نخورده باقی مونده بودن جدی جدی توی این حوالی انگار گنجشکها هم مردن. این میوههای خوش ظاهری که زیر پرتوهای گسسته آفتاب برق میزدن برای آریو این نتیجه رو تلقی میکرد که مردم شهرش فوق العاده خرافاتی هستن! چون فقط شایعه شده بود این دوتا باغ بزرگ "جن" داره حتیٰ از این کوچه باغ پیچاپیچ رد نمیشدن چه برسه که به چیدن میوهها اقدام کنن! آریو بلاخره بعد از پشت سر گذاشتن بریدگی جلوی کوچهٔ عجیب به بن بست خونه رسید. وقتی که تصویر آشنا و تکراری درهای بزرگ آبی با تابلوی سبز رنگ ( خانهٔ ایران ) قالب چشمهاش شد آه آرومی کشید. پرورشگاه توسط شاخ و برگ باغهای اطرافش بلعیده شده بود این پرورشگاه پسرونه توی حاشیه شهر "شهریار" قرار داشت و آریو میدونست به محض رونمایی اون توی خونه حتماً به دفتر مدیریت جهت پارهای از توضیحات اعزام میشد. خسته بود، خوابش میآمد باید میرفت حموم اون کلافه از اتفاقاتی که افتاده فقط میخواست با آقای علوی صحبت کنه و تازه الان با بوی میوهها فهمیده بود گرسنهاش هم هست. حالا که فکر میکرد ذاتاً خودش هم جرعت به چیدن میوهای نکرده بود به نظرش فضای کوچه به حد عجیبی سنگین و ترسناک بود. زیر لب لعنت تازهای به رایان فرستاد این بار صد و شاید هم هزارم بود اگر اون نبود میتونست مستقیم درباره مشکلش حرف بزنه. #ما_اسطوره_نیستیم ویرایش شده در نُوامبر 14 توسط منیع 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
منیع ارسال شده در نُوامبر 14 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 14 (ویرایش شده) #فصل_یک_قارچ_جنگلی #پارت_3 روی صندلی چرمی لم داد و بیخیال به صورت شهاب که از قضا صندلی روبه روش رو برای نشستن انتخاب کرده بود، نگاه کرد. شهاب که انگار از ابتدا قصدش روانه کردن چشم غره تند و تیزی به آریو بود، بلاخره موفق شد تا تیر نگاه برنده و ابروهای تنیده شدهاش رو از پشت عینک مستطیلی در جای درستی بکوبه! دقیقا در مرکز مردمکهای سیاه پسر به ظاهر بینوا! آریو که شهاب خشمگین رو دید سرشونههاش رو به سمت بالا هدایت کرد و با تمام مظلومیت وجودش اظهار بیخبری کرد؛ اما شهاب باز هم یقین داشت که آریو همه چیز رو میدونه. جلوی این ارتباطات بی کلام پشت میز فندوقی بزرگ، آقای علوی با آرامش پروندههای آبی رو مرتب میکرد و درحال سر و سامون دادن به اقدامات سفر پیش رو بود. آقای علوی معمولاً در موارد خیلی کمی توی تربیت بچهها دخالت میکرد و همیشه یه مرز نامرئی از احترام رو بین خودش و بچهها نگه داشته بود. اصلا روش کنار آمدنش با بچهها از زمین تا به آسمون با شهاب فرق میکرد. آقای علوی تمام بچهها رو میشناخت میدونست که آریو در گوشهای از دعوای امروز دخالت داشته حتی بدون این که مثل شهاب بچهها رو سوال پیچ کنه میتونست این رو حدس بزنه. میدونست که پسر جلوش رفیقش رو همین طوری رها نکرده تا بره و با پسر ناظم مدرسهاشون دعوا کنه؛ ولی درک هم میکرد که آریو فقط به خاطر دعوای رایان اینجا نیست. آقای علوی خونسرد بود، رایان هم بزرگ شده بود و چند ساعت تنها بیرون از خونه موندن مطمئناً مشکل چندانی براش ایجاد نمیکرد. اما در عوض شهاب با پاش روی سرامیکهای سفید اتاق مدیریت ضرب گرفت و دستهاش رو توی هم جمع کرد. خون، خونش رو میخورد و حسابی عصبی بود گاهی حس میکرد کنترل رایان دیگه کاملاً از دستش خارج شده! مشخص بود اگر رایان رو میدید اینبار واقعاً کارش به کتککاری با اون پسر میرسید. خطاب به آریو زیر لب غرید: - نمیخوای بگی دقیقاً چه غلطی کردید که کهنسال به من زنگ میزنه میگه رایان با پسرش دعوا کرده؟ میگفت سال بعد پشت دستش رو داغ کنه اگر بزاره رایان توی مدرسه بمونه! یه روز آخر نتونستید تحمل کنید؟؟ آریو کمی خودش رو جمع کرد درحالی که دستهاش رو در هم قفل میکرد و با لحن طلبکارانهای گفت: - اصلا به من چه؟ مگه من دعوا رو شروع کردم خودش کجاست که من باید جواب پس بدم؟ شهاب که تازه با دیدن پرونده روی میز جلوی پاش چیزی رو به خاطر آورده بود روان نویسش رو از توی جیب لباس چهارخونهاش بیرون کشید و در حالی که تهدیدوار اون رو جلوی چهرهاش تکون میداد گفت: - جنابعالی رفتی رایان رو از پسر کهنسال جدا کردی! آریو- آخه خودتون میگید جدا کردم دیگه الان یقهٔ من رو چرا گرفتید؟ شهاب گوشه چشمهاش رو جمع کرد و به صورتش حالت تهدیدواری بخشید. - بچه خر میکنی آریو؟ معلوم نیست رفتی تو گوش رایان چی خوندی که دوباره دعواش بالا گرفته! آریو توی دلش گفت عجب گیری کردم! صدبار به خودش گفته بود تو کار بقیه دخالت نکنه و صد و یکمین بار بود که به حرف خودش عمل نمیکرد و چوبش رو هم میخورد اینبار با حرص و عصبانیت نسبی جواب داد: - بابا! ول کن تو رو سر جدت شهاب! به بچهها بگو حداقل بهت درست خبر برسونن! طرف وسط حیاط با مشت زده تو صورت کهنسال پای چشم اون هم یه بادمجون سبز شده به چه بزرگی منم گفتم شر بیشتر نشه فرستادمش معذرت خواهی چه میدونستم کهنسال یهو روانی میشه دوباره میافتن به جون هم! شهاب که به اکتشاف بزرگی رسیده بود ابروهای طلایی خودش رو بالا انداخت و آهان بلند بالایی کشید: - آهان این هم بهونه جدیده آره؟ د اخه بچه تو رو چه به میانجیگری یه نفر باید خودت رو از دعواها جمع کنه وایسا اون موش چموش رو ببینم کل تابستون رو محبورتون میکنم حیاط رو جارو کنید! آریو با حرص دندون قروچهای کرد چرا باور نمیکرد این بار... یعنی این استثنا بار هم که شده اون توی دعوا دخالت نداشته! هر چی میکشید از رایان بود و بس با اون کهنسال احمق که فقط دنبال دردسر بود. آریو- اصلا میدونید چیه؟ باید میذاشتم رایان بزنه پسره رو نفله کنه نه که معذرت خواهی کنه حداقل آش نخورده و دهن سوخته نمیشد! اونم الان تو پاک غنبرک نگرفته بود منم بیخود سوال جواب نمیشدم شما هم که در هر صورت حرف خودت رو میزنی. #ما_اسطوره_نیستیم ویرایش شده در نُوامبر 14 توسط منیع 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
منیع ارسال شده در نُوامبر 15 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 15 (ویرایش شده) #فصل_یک_قارچ_جنگلی #پارت_4 آقای علوی که با آرامش بحث رو به هدف شنیدن همین یه جمله دنبال میکرد اسم آریو رو با ضرب صدا کرد و گفت: - مؤدب باش! الان هم پاشو میریم دنبالش. آریو لبهاش رو محکم روی هم فشار داد و سرشکسته با کشتی هایی که غرق شده بودن "ببخشید " ریزی زمزمه کرد و به دنبال آقای علوی راه افتاد و به سمت حیاط روانه شد. شهاب واقعا اخلاقش روی اعصاب بود و آدم رو به مرز جنون میکشوند معلوم نبود زنش از دستش چی میکشه. آقای علوی در حالی قفل ماشین رو باز کرد پرسید: - گفتی کدوم پارک رفته؟ آریو نفس عمیقی کشید و به صندلی تکیه داد آریو- رفته پارک بالای مدرسه... طاهر هومی گفت و ادامه داد: سر راه یه سری وسیله هم باید برای امشب بگیریم رایان رو هم سر راه برمیداریم. طاهر بعد از چک کردن دوباره ساعت دیجیتالی ماشین با سر تشکری از عباس که درهای خونه رو باز کرده بود، کرد. فرمون ماشین جدیدش تازه به دستش افتاده بود فکر نمیکرد تفاوت بین فرمون سمند و پژو انقدر زیاد باشه. آریو قبل از این که به بریدگی برسن آروم پیشنهاد داد: - میتونید از اون کوچه باغ برید دقیقا از خیابون مدرسه درمیاد. طاهر درحالی که داشت راهنما میزد پرسید: - کدوم کوچه باغ؟ آریو درحالی که جاخورده بود تلاش کرد تا منظورش رو قبل از این که آقای علوی بپیچه به اون برسونه! - همون کوچه باغ اون طرف اونهاش!! و با دست اشاره ای به کوچه همیشه خلوت که دقیقاً در سمت چپ چهار راه جای گرفته بود، کرد. طاهر درحالی که با شک به کوچهٔ بنبستی که آریو نشونش میداد نگاه میکرد سرش رو به تأسف تکون داد خیال میکرد آریو درحال در رفتن از قضیه یا سربه سر گذاشتنش باشه. طاهر- بچه الان وقت شوخی و در رفتن نیست تو.. واقعا با پدر و مادرت بحثت شده؟! حرف آقای علوی باعث شد آریو دور شدن ماشین از راه کوتاه تر رو از یاد ببره و بغ کرده به صندلی تکیه بده. طاهر لبخندی به درستی حدسش زد و گفت: به خاطر اون عضوهای جدیده؟ آریو- من نمیخوام دیگه اونجا بمونم. آقای علوی با آرامش پرسید: رفتار عجیبی دیدی که این رو میگی؟ آریو ساکت شد دقیقاً مشکل همین جا بود! میعاد و رویا خیلی خوب بودن! در اصل زیادی خوب بودن مگه اونها به خاطر بچه دار نشدن آریو رو به حضانت نگرفته بودن؟ حالا که خدا بهشون دو قلو داده بود دیگه چه نیازی به آریو داشتن آره آریو به خاطر عضوهای جدید به طرز غیر منطقی بهم ریخته بود... - نه آقای علوی... ولی وقتی اونها چیزی نمیگن دلیل نمیشه من خودم نفهمم اگر بتونم دوباره برگردم... اه نمیدونم. آریو به چهره آقای علوی خیره شد بینی عقابی آقای علوی توی چهره نیم رخش خودنمایی بیشتری داشت؛ اما از روبه رو زیاد جلب توجه نمیکرد - پس یه نفر با خواهر و برادرش کنار نمیاد. آریو با شنیدن لفظ خواهر و برادر گیج شد و نگاهش رو به مغازههایی که با سرعت نسبی از کنارشون میگذشتن منحرف کرد جالب شد... - یعنی بابا انقدر ذوق داشت که به شما هم زنگ زد و به این سرعت خبرها رو رسوند؟ طاهر موهای آریو رو بهم ریخت و با خنده گفت: یادت باشه بابات اول رفیق من بوده بعد بابای تو بعدش هم معلومه که ذوق داره! ولی ظاهراً ما یه اشتباه بزرگ کردیم. آریو موهاش رو صاف کرد و با تعجب پرسید: - چه اشتباهی؟ طاهر درحالی که دنده عوض میکرد گفت: - گاهی با خودم میگم شاید اصلا نباید میذاشتیم تو دوباره وارد محیط خونه بشی سنت هم خیلی زیاد نبود توی چهارسالگی خیلی راحت میتونستی خونه رو فراموش کنی یه مدرسه جدا یه شهر جدید اون وقت راحت با پدر و مادرت کنار میآمدی... کار ما درست نبود و روی زندگی تو هم تاثیر زیادی گذاشت. آریو که زنگ خطری توی ذهنش به صدا درآمده بود اونا که نمیخواستن بیرونش کنن؟ ناخودآگاه گوشه ابروش رو به بازی گرفت و گفت: - شما که نمیخواید چنین کاری رو بکنید؟ نه؟ اصلا این چه ربطی به موضوع الان داره؟ طاهر با آرامش ماشین رو نزدیک پارک خاموش کرد و دستش رو روی فرمون گذاشت. - ربطش همینه بچه! تا تقی به توقی خورده خیال برگشتن به سرت زده فکر میکنی همه چیز بچه بازیه؟ وقتی تو وارد یه خانواده میشی دیگه مهم نیست که از کجا آمدی اون دیگه خانواده تو شده پدر و مادری که این همه سال زحمت کشیدن و بزرگت کردن و تو چی؟ با یه ذره سختی کلا دست از خانوادهات میخوای بکشی! هجوم تمام این حرف ها و انگشت اتهامی که به سمت آریو گرفته شده بود بدجوری خلقش رو تنگ میکرد الان نه تنها حس اضافه بودن داشت بلکه حس این که بیلیاقت هم هست بهشون اضافه شده بود - آقای علوی من... طاهر حرف آریو رو قطع کرد و با لحن جدی تری ادامه داد: - هیس! فعلا من حرف میزنم، آریو میدونم فکر میکنی حالا که میعاد و رویا بچه دار شدن قرار تو دیگه فراموش بشی درحالی که اون دوتا تمام این چند ماه علاوه بر استرس بارداری سخت مادرت با نق نق های جناب عالی هم ساختن پس بیشتر از این پدر و مادرت رو اذیت نکن و سعی کن به جای این که بار اضافه باشی بهشون کمک کنی! آریو درحالی که سرش رو پایین انداخته بود و با لب و لوچه آویزون باشهای زمزمه کرد و به بازی انگشتهاش خیره شد. شاید واقعا برگشتنش فکر خوبی نبود یه جورایی آقای علوی راست میگفت؛ ولی هنوز هم آریو از عضوهای جدید متنفر بود. طاهر دستش رو روی شونه آریو گذاشت و اینبار برعکس قبل مهربون تر ادامه داد: - ببین آریو زندگی قراره پر از موقعیت های سخت باشه منم میدونم چقدر برات سخت بوده ایرادی نداره که احساسات عجیبی داشته باشی حس معذب بودن بهت داده! ولی قرار نیست سر هر موقعیت سخت دست به فرار کردن بزنیم مگه نه؟ آریو درحالی که همچنان نگاهش روی انگشتهاش بود و گرمای دست آقای علوی رو روی شونهاش حس میکرد سرش رو تکون داد و هومی زمزمه کرد. طاهر لبخندی زد خوب انگار این مورد هم با موفقیت انجام شده بود. #ما_اسطوره_نیستیم ویرایش شده در نُوامبر 15 توسط منیع 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
منیع ارسال شده در نُوامبر 16 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 16 آریو قبل از این آقا علوی از ماشین پیاده بشه پرسید: - شما که درباره اون قسمت نیامدنم به خونه جدی نبودید که... بودید؟ طاهر به در نیمه باز تکیه زد و به آریو که با گوشه ابروش ور میرفت نگاه کرد ماهی طعمه رو گرفته بود. - این دیگه به خودت بستگی داره، فعلا هم درها رو قفل کن و به چیزی دست نزن تا ببینم این پدرسوخته کجاست. آریو با شوک توی سکوت ایجاد شده فرو رفت؛جدا شدنش از رویا و میعاد و برگشتنش به پرورشگاه اصلا آسون نبود! نه از نظر دولتی و نه از نظر روحی... حتیٰ این که هنوز به پرورشگاه میرفت با این که دیگه والدین داشت هم درست نبود و از نظر قانونی ایراد داشت. سرش رو به شیشه ماشین تکیه داد و با خودش فکر کرد باید با این موضوع چطوری کنار میآمد؟ انگار وضعیتش هیچ راه چارهای نداشت. فسخ سرپرستی ممکن بود از طرف بچه هم صورت بگیره؟ آریو تا به اینجا هیچ وقت با والدینش مشکلی نداشت! همه چیز خوب بود تا همین چندماه پیش... با دیدن خانوادهای که در تیر رأس نگاه آریو برای یه پیک نیک خانوادگی جمع شده بودن و درحالی که روی چمنها لم داده بودن داشتن غذا میخوردن نگاهش رو برگردوند. چشمهاش رو به در کتابخونهٔ کوچک اون طرف خیابون دوخت و با تعجب ابروهاش رو بالا انداخت جلوی در بلوک سیمانی قرار داده بودن و روی اون علامت پلمپ شهرداری بود! کتابخونه پلمپ شده بود؟! آریو کمی توی جاش جابه جا شد و صدای مشماهای صندلی رو درآورد. حالا که فکر میکرد یکی از کتابهاش دست آریو جا مونده بود! بارها موقع ورود به کتابخونه تابلویی با مضنون این که ساختمان وقف بانو لیالی تابنده است مواجه شده بود؛ اما متوجه نمیشد چرا باید یه ساختمون وقف شده رو پلمپ میکردن؟ به ساختمون دو طبقه نگاه کرد حتی پنجرهها رو هم نبسته بودن! با صدای کوبیده شدن شیشه به سمت در راننده برگشت و قفل ماشین رو برای آقای علوی و رایان که کنارش ایستاده بود باز کرد. به محض این که آقای علوی پشت فرمون جا گرفت رایان غر زد: من گشنمه! آریو از آیینه ماشین به رایان نگاه کرد موهای همیشه آشفتهاش خاکی بود و چشمهای سیاه و ریزش حالت خنده و تمسخر داشت این یعنی حال رایان مثل همیشه بود! طاهر هنوز درست متوجه نشده بود دعوای بین رایان و پسر ناظمشون سر چی بوده؟ حدس هایی میزد شاید پدرشون نبود؛ ولی تجربه زیادی داشت بلاخره هر چی که گذشته یه دعوای بچهگونه بوده. طاهر- تا همین دو دقیقه پیش داشتی فوتبال بازی میکردی گرسنهگی رو حس نکرده بودی چی شد الان یهویی؟ رایان پیش دستی کرد و گفت: - خوب تا اون موقع داشتم کار مهمی انجام میدادم الان بیکارم تو چرا پکری بچه؟ نگو که الان باید از توی میمون هم معذرت خواهی کنم که... طاهر با بهت و ضرب رایان رو صدا کرد: - این چه لقبهایی که به هم میدید؟ یعنی چی؟ رایان خان حواست باشه چوب خط هات داره هی پر میشه ها! رایان پرو تر از قبل شونهای بالا انداخت و گفت: - آقا چرا دعوا میکنید خودم تو مدرسه شنیدم همه ما اول میمون بودیم بعد چیز... تکمیل... آره تکمیل پیدا کردیم آدم شدیم. طاهر در حالی که داشت کمربندش رو میبست جواب داد: - شما اول برو معنی تکامل رو پیدا کن نمیخواد بقیه رو میمون کنی... رایان خودش رو از بین صندلی ها به جلوی ماشین کشید و درحالی که به نیمرخ عبوس آریو سیخونک میزد گفت: - هی برای من فاز ع.. عصبی برندار بگو چته نکنه میخواستی وایسم دوباره نگاهش کنم گفتی معذرت خواهی کن، کردم دیگه! طاهر با کف دست رایان رو به عقب هدایت کرد و غر زد: - د بچه مگه تو تنت موش داری یه لحظه اروم بگیر بشین خطرناکه یه ترمز بزنم توی شیشه ماشینی! آریو که حوصله وراجی بیشتر رایان رو نداشت از آینه به تخم چشمهای رایان خیره شد و لب زد: میگم برات و بعد بلند گفت: انقدر گیر نده دیگه امتحانم رو خوب ندادم هی یه بند حالا حرف بزن. طاهر ابروی به نقش بازی کردن آریو انداخت بچه ها واقعاً گاهی خیلی عجیب میشدن. طاهر- رایان خان من با شما بعداً کار دارم. 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.