Saghar ارسال شده در 22 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) نام رمان: در جستجوی ارامش ژانر رمان: عاشقانه نام نویسنده: saghar_ setodh خلاصه: در مورد دختری به نام پانیذ که دختر تک پسر خانوادهی نجم است. پدر و مادرش طلاق گرفتند و حالا بعد از فوت مادرش مجبور به آمدن پیش خانوادهی پدریاش میشود. دختری که پر از خشم و نفرت است و با پسری اشنا میشود فوقالعاده باحال و شیطون، ولی دختر ما در زندگی تنها دنبال سادگی و ارامش است. ناظر: @shahrzad.rh ویراستار: @K.Mobina ویرایش شده 24 مرداد، ۱۴۰۰ توسط مدیر راهنما K.Mobina ویرایش کرد.🕊 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 23 مرداد، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 2 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Saghar ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) به نام خالق عشق! نمیدونم چطور قراره دنیایم رو پیش ببرم؟ نمیدونم کی قراره خوشبختی به من رو بیاره؟ نمیدونم تا کی قراره همیشه بالشتم خیس از اشک باشه؟! و من هر روز صبح، خوش و خرم بند شوم از خواب و لبخند بزنم به کسانی که از دلم خبر ندارن؟ نمیدونم تا کی قراره تحقیر بشم؟ نمیدونم تا کی باید مثل خر بخونم و همیشه خرخون باشم؟ خیلی سوال دارم، نه؟ بذار آخرین سوالم رو هم بپرسم! تا کی باید در جستجوی آرامش باشم؟ *** #پارت_1 - ستوده هستم، امیرعلی ستوده! این ترم استاد شما برای مشکلاتی که برایش پیش اومده، نتونست بیاد و من این ترم، استاد شما هستم. بهتزده داشتم نگاهش میکردم. زیر لب اسمش رو تکرار کردم و چشمهایم پر از اشک شد. زود بغضم رو خوردم تا باعث بی آبروییام نشود. - سر کلاس من خوردن و استراحت و شیرین زبونی، ممنوع هست! کلی چیز دیگه هم گفت و من از همون زمان مطمئن شدم، باید کرمریزی کنم. ناگهان لبخندی به لبم اومد؛ ولی با حرف بعدیاش جدی شدم. امیرعلی: شنیدم یه دانشجوی جدید هم داریم؛ میشه بگید کیه؟ من: استاد من ستاره مجد هستم و امروز اولین روز دانشگاهام هست؛ انتقالی گرفتم! امیرعلی: بله، خوشبختم! زیرلب گفتم: من بیشتر! امیرعلی: چیزی گفتید؟ من: اوم، نه! من هم خوشبختم! شروع به حضور غیاب کرد. - لیلی مفتخری؟ لیلی: حاضر! - علیاکبر خیاری؟ ابروهایش رو بالا فرستاد و تکرار کرد: خیاری؟ پسره: حاضر! امیرعلی شونههایش رو بالا فرستاد و دوباره شروع کرد. - ستاره نری؟ با تعجب زل زدم به امیرعلی! یعنی یه کی دیگه ستاره هم هست اسمش؟ ولی هر کی رو نگاه کردم، کسی حاضر نگفت. - خب، ایشون غایب هستن. نیما خیلی خری؟ قهقهها به هوا رفت. خود امیرعلی هم شروع به خندیدن کرد. برای لحظهای قلبم قیلی ویلی رفت. مردشور اون گذشتهی من رو ببرن که مجبور شدم برای همیشه از پیشش برم. بعد از کات شدن قهقههای همه، شروع به خوندن بقیهی اسمها کرد. آخر سر هم به این نتیجه رسیدیم که اون صندلی جلویی من، اومده بود فامیلها رو عوض کرده. الهی بره بمیره انشالله! درس رو شروع کرد. - اولین چیزی که یک وکیل خوب باید بلد باشه اینه که... هر چی سعی کردم، نتونستم روی حرفهایش متمرکز بشم. اصلاً یه بیشعوری اومده بود روی صندلی جلوی من نشسته بود؛ ماشالله عنتر برقی اندازه یه درخت کاج، قد داشت! فقط من موندم مادرش چطور این رو زاییده. (خاک تو سرت، همیشه فکرهات منحرفی هست.) بشین بینیم بابا! کلاس تموم شد. چرا کلاسها انقدر زود تموم میشن؟ روی یکی از نیمکتها نشستم و در بطریام رو باز کردم تا آب بخورم که چشمم به امیرعلی خورد؛ داشت با یه دختر دعوا میکرد. امیرعلی: چند بار گفتم حواست باشه تو دانشگاه به من نگی داداش؟ هان؟ دختره با مظلومیت گفت: دختره: ببخشید داداشی! امیرعلی هم نزدیک بود منفجر بشه. یکمی جلوتر رفتم. بله! این خانم کسی نبود جز سنا، خواهر امیرعلی و دختر عموی من! اِ! خودم رو معرفی نکردم، نه؟ پس یه فلش بک برین! شاید بیشتر با من آشنا شدین. @همکار ویراستار ویرایش شده 27 مرداد، ۱۴۰۰ توسط K.Mobina K.Mobina ویرایش کرد.🕊 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده