فاطمه پورمحمدی ارسال شده در 10 اسفند، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اسفند، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ژانرهای رمان: عاشقانه، پلیسی خلاصه: خلاصهی رمان راجعبه دختری به نام طنینِ رستگار هستش که با پسری به نام رامین راستاد در ارتباط بوده! پسره ترکش میکنه و میره. دختره شکست عشقی میخوره و سعی میکنه که روحیات خودش رو عوض کنه؛ با این حال تصمیم نهایی میگیره که به تهران و پیش خالهاش اینها بره و... #پایان خوش مقدمه: عشق را میشناسم و آن را با غرور اشتباه نمیگیرم! نام حس کودکیام را عشق نمیگذارم! ساعت پارتگذاری: ساعت نامعلوم ویراستار: @ Negin jamali ناظر: @ Saghar 2021 @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده 12 اسفند، ۱۴۰۰ توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 7 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر راهنما ارسال شده در 10 اسفند، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اسفند، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ➖➖➖➖➖ 🚫 لطفا قبل از نگاشتن رمان، قوانين انجمن مطالعه فرماييد.👇 https://forum.98ia2.ir/topic/53-قوانین-نوشتن-رمان ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
فاطمه پورمحمدی ارسال شده در 10 اسفند، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اسفند، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پسر خالهی من/ پارت ۱ با گریه توی خیابونها میدَویدم و به سمت یک مقصد نامعلوم میرفتم. اِنقدر هق زده بودم که صدام گرفته بود! میخواستم برم یک جای خلوت... جایی که کسی نباشه و اِنقدر داد بزنم تا بمیرم. آخه چرا؟ چرا من؟ من، طنین رستگار، یک دختر شاد و شیطون باید شکست میخوردم!؟ مگه چه گناهی داشتم؟ چرا باید توسط رامین اینجوری خورد میشدم؟! آره، من شکست عشقی خوردم! اون هم از کی؟ از اونی که یک روزی فقط پر- پر میزد تا من نیمنگاهی بهش کنم! ولی الآن خودش پر- پرم کرد. آخه دیگه قرار نیست نگاهم کنه ، دیگه مال من نیست! من دیگه اون دختر سابق نیستم... کاری میکنم که از یادم بره! دیگه یاد گرفتم که باید از سنگ باشم؛ دیگه نه به کسی دل میبندم و نه شوخ و شیطون میمونم! با بابا اینها حرف میزنم و میرم تهران، پیش خاله و خانوادهاش! آره، میرم اونجا و درسم رو ادامه میدم؛ هم دیگه این رامین عوضی رو نمیبینم، هم با وجود آریا و آرمین یک ذره حال هوام عوض میشه. @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده 12 اسفند، ۱۴۰۰ توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
فاطمه پورمحمدی ارسال شده در 10 اسفند، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اسفند، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پسر خالهی من/ پارت ۲ وقتی رسیدم خونه، کسی نبود. فرصت رو غنیمت دونستم! دَویدم و بعد از اینکه پلهها رو بالا رفتم، وارد اتاق شدم. به کمک کرمپودر، گودی زیر چشم و قرمزی صورتم رو پوشوندم و توی آینه به خودم نگاه کردم. به چشمهای آبیام، به موهای طلاییام و حتی به پوست سفیدم! دختر خوشگلی بودم؛ اما خودم، خودم رو به باد دادم! شانس آوردم که کار به جاهای باریک نکشید! تصمیم گرفتم که نظرم رو با مامان اینها در میون بذارم. شنیده بود که آراد (پسر خالهی بزرگم) فعلا خارج از کشور در حال درس خوندن هست تا عین من دکتراش رو بگیره! رشتههامون یکی بود؛ مهندسی کامپیوتر! آرمین هم (پسر خالهی کوچیکم) فعلاً اینجا نبود؛ آخه بچهام دانشگاهِ شیراز قبول شده بود. رابطهی من و آرمین خوب بود! آخه ازم کوچیکتر هست و باهاش راحتم؛ و مثل داداشم میمونه. و اما آراد... رابطهی خوبی باهاش نداشتم! پسر مغرور و سردی بود که حتی جواب سلام من رو هم به زور میداد! هه! من که از همهی پسرها بیزار بودم، این یکی هم روش! بگذریم حالا... رفتم سمت راه پله و خواستم طبق عادتم از نرده سر بخورم؛ اما یاد تصمیمم افتادم. @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده 12 اسفند، ۱۴۰۰ توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
فاطمه پورمحمدی ارسال شده در 10 اسفند، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اسفند، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پسر خالهی من/ پارت ۳ دیگه قرار نبود شر و شیطون باشم؛ قرار بود از جنس سنگ باشم! آروم و بی سر و صدا از پلهها پایین رفتم. با صدای پاهام همه سرشون رو سمت من برگردوندن؛ مامان با تعجب بیشتری نگام میکرد. زیر لب سلام کردم. مامان گفت: - سلام! بابا پشتبندش گفت: - سلام دخترم، خوبی؟ و همین موقع بود که صدای طهور (داداشم) به گوش رسید: - چیشد تو آدم شدی؟ آخه همیشه عین میمون از اون جا سُر میخوردی، الآن چی شده؟ آفتاب از کدوم طرف در اومده؟ خیلی خشک و سرد نگاش کردم؛ حوصلهی کل- کل باهاش رو نداشتم و این اولین بار بود که اینجوری باهاش برخورد میکردم. همین رفتارم باعث شد همه تعجب کنن. رو کردم به مامان و بابا که کنار هم نشسته بودن و گفتم: - ببینید من یک تصمیمی گرفتم و میخوام برم؛ میخوام برم تهران پیش خاله اینها و درسم رو اونجا بخونم!خودتون میدونید که دو جا قبول شدم و هم میتونم شمال رو بردارم و هم تهران رو! ازتون میخوام که با خاله اینها هماهنگ کنین. @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده 12 اسفند، ۱۴۰۰ توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
فاطمه پورمحمدی ارسال شده در 10 اسفند، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اسفند، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پسر خالهی من/ پارت ۴ همه با تعجب نگاهم میکردن. اول از همه، بابا به حالت عادی برگشت و گفت: - دخترم مطمئنی؟ خوب تصمیمت رو گرفتی؟ بابا همیشه درکم میکرد و به نظراتم احترام میگُذاشت؛ عاشقش بودم و دل کندن ازش برام سخت بود! اما مامان قشنگ برعکس بابا بود و همهاش احساسی به موضوع اصلی نگاه میکرد. کلی مخالفت کرد! اما حالا بگذریم که با چه زور و زحمت راضیاش کردم... با موافقت مامان و هماهنگی با خاله اینها، یک تصمیم جدید گرفتم. آره! دیگه وقتش بود، دیگه وقتش بود به آرزوم برسم! زنگ زدم به شوهر خاله و موضوع رو باهاش در میون گذاشتم؛ آخه همیشه پارتیاش کلفته (دوستان این قسمت رو نمیگم تا تو خماریاش بمونین، توی پارتهای بعدی متوجه میشید) *** - باشه مامان جان، باشه! حواسم هست. ای بابا، مامان من بچه نیستمها! قربونت، خداحافظ! الآن توی فرودگاهم. مامان اینها هر چهقدر گفتن، اجازه ندادم که همراهم بیان! قراره با هواپیما برم. یکهو صدای زنی از میکروفون بلند شد: - مسافرین شهر تهران پرواز تا پنج دقیقه دیگه بلند میشه! سریع رفتم کارهای مربوطه رو انجام دادم و با هزار تا کار قانونی سوار شدم. پیش به سوی تهران؛ خاله دارم میام! ویرایش شده 12 اسفند، ۱۴۰۰ توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
فاطمه پورمحمدی ارسال شده در 13 اسفند، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 اسفند، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پسر خالهی من پارت پنج داشتم میرفتم، میرفتم به تهران! برای درسم و کار مورد علاقهام که کسی بهجز شوهر خالهام خبر نداشت. میرم برای نجات خودم و احساساتم، میرم برای بهدست آوردن غرور از دست رفتهام، میرم تا زندگی جدیدی رو شروع کنم! توی راه از حجم بالای فکر و خیال خوابم نبرد. رسیدم؛ رسیدم به خونهی خاله! خونهای که کلی ماجرا برام داشت و نمیدونستم. پیاده شدم و اف- اف و زدم که صدای خالهی مهربونم رو شنیدم: - کیه؟ - منم خاله جونم، در رو باز نمیکنی؟ خاله گفت: - تویی عزیزم؟ بیا تو قربونت برم! در رو زد رفتم داخل که یک لحظه نزدیک بود فکم بیوفته زمین. وارد حیاط شدم. یک حیاط بزرگ که دو طرفش پر از چمنهای سبز بود و کنار در، سمت چپ یه باغچه قرار داشت؛ پر از گلهای سنبل و رز و نرگس! وای، من عاشق گلم! اونطرفتر زیر بید مجنون یه تاب دو نفرهی گوگوری مگوری بود. مامان اینها گفته بودن که خاله اینها خونهشون رو عوض کردن؛ ولی نمیدونستم چنین قصری هست. وای، خدای من! رفتم داخل و از راه پلهها بالا رفتم. @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده 14 اسفند، ۱۴۰۰ توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
فاطمه پورمحمدی ارسال شده در 7 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 فروردین (ویرایش شده) . ویرایش شده 7 فروردین توسط فاطمه پورمحمدی نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
فاطمه پورمحمدی ارسال شده در 7 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 فروردین (ویرایش شده) #پسر خالهی من پارت 6 با دیدن اون داخل به معنای واقعی کلمه، فکم پایین افتاد. خدای من! مگه میشه؟ خونه به این قشنگی هیچ جا ندیده بودم. در رو که باز میکردی اول با پذیرایی که با مبلهای سلطنتی آبی نفتی چیده شده بود روبهرو میشدی. لوسترهای قشنگ آبی سفیدشون رو که دیگه نگم، پردههای سفیدی که والانشون آبی نفتی و کتیبههاشون هم سفید و آبی بودن. فرش آبی سفیدی اون وسط پهن بود و معلوم بود که دکوراسیونشون آبی و سفید هست. خیلی گوگوری بود؛ سریع خودم رو جمع و جور کردم که فکر نکنن ندید بدید هستم. اول خاله به سمتم اومد و مت رو توی بغلش گرفت؛ دستهام رو دورش حلقه کردم و بعد از چند دقیقه از بغلش بیرون اومدم. خاله: سلام گل دختر، خوبی عزیزم؟ چه عجب یادی از ما کردی! من: سلام خاله جونم؛ ممنونم، شما خوبی؟ من که همیشه مزاحم شما هستم. خاله: قربونت برم من هم خوبم، اِ این چه حرفی هست؟ تو مراحمی عزیزم! من: لطف داری خاله. تا خاله اومد حرفی بزنه، صدای سرفهی مصلحتی شوهر خاله نگذاشت. هر دو به طرفش برگشتیم. شوهر خاله: طنین خانم ما هم اینجا هستیم ها! خاله و خواهرزاده همدیگه رو دیدن، واسه همدیگه دل و قلوه کباب میکنید ها! ما اینجا برگ چغندریم؟ ویراستار: @ Negin jamali☆ویژه☆ ویرایش شده 11 فروردین توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
فاطمه پورمحمدی ارسال شده در 7 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 فروردین (ویرایش شده) پسرخالهی من پارت 7 من: این چه حرفی هست شوهر خاله؟ شما تاج سری! به سمتش رفتم و باهاش دست دادم. همیشه باهاش صمیمی بودم و میشد گفت عین دوستم میموند؛ اما همیشه حدم رو نگه میگداشتم. درسته که عین پدرم بود؛ اما به هر حال من هیچ وقت از سن تکلیف به بعد توی بغلش نرفتم. اون من رو خیلی دوست داشت و همه فکر میکردن که به خاطر تک دختر بودن من توی فامیل و دختر نداشتن اون این علاقه وجود داره؛ اما با به دنیا اومدن دختر خالههام به همه ثابت شد که این علاقه اصلاً هم الکی نبوده و از ته دل هست. پسرهاشون هم که قبلاً براتون گفتم. خاله: طنین، طنین کجایی خاله؟ دو ساعته دارم صدات میکنم. من: جان خاله، اِ خاله من هنوز دو ساعت نیست که رسیدم، بعد شما چهجوری دو ساعت هست که داری صدام میکنی؟ خاله: جواب من رو میدی گیس بریده؟ بیا بریم اتاقت رو نشونت بدم. یگ چشمغره هم رفت که نیشم تا بناگوشم باز شد. شوهر خاله یک پیس- پیس کرد که به سمتش برگشتم و سؤالی نگاهش کردم. دست رو به معنای بزن قدش بالا آورد که من هم دوباره نیشم باز شد و زدم قدش. ویراستار: @ Negin jamali☆ویژه☆ ویرایش شده 11 فروردین توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
فاطمه پورمحمدی ارسال شده در 11 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 فروردین #پسر خاله ی من پارت 8 دنبال خاله دویدم و از پلهها بالا رفتم که با یک عالمه در مواجه شدم. یک لحظه احساس کردم اون پرندههایی که داخل کارتونها دور سر شخصیتی که کلهاش به دیوار میخوره، داره دورم سرم میچرخه. با دیدن خاله که جلوی یک در طوسی تیره ایستاده بود، به سمتش دویدم. دعا- دعا میکردم که اتاقم صورتی نباشه؛ چون از صورتی متنفر بودم. به نظرم جلفترین رنگ بود و این رو به هر کسی میگفتم، میگفت که مگه تو دختر نیستی که این رو میگی؟! من نمیدونم اینکه دخترهای دیگه جلف هستن به من مربوطه؟ والله! وجدان: تو خشکی یا اونها جلف؟ من: اِ وجی جون، تویی؟ چه خبرها؟! یک مدت نبودی شرّت کم بود. وجدان: پس چی که خودمم، سلامتی، برو گمشو بیلیاقت! من: برو، همون بهتر که نباشی. وجدان: بیلیاقت هستی دیگه، بیلیاقت؛ کاریات نمیشه کرد! من: بیشین بینیم بابا، برو بگذار باد بیاد! خاله: طنین، طنین مادر، کجایی؟ دو ساعت هست که دارم صدات میکنم. من: جان خاله، جانم؟ خاله: جونت بیبلا عزیزم، خواستم بگم اینجا اتاق تو هستش. میخوام اینجا راحت باشی؛ اینجا رو هم عین خونهی خودت بدون! من: شما لطف داری خاله جون، چشم. خاله: لطف از خودته عزیزم. بعد هم با یک لبخند رفت. من هم با هزار نظر و آیه که اتاق طوسی نباشه، در رو باز کردم و با عجیبترین چیز ممکن روبهرو شدم. ویراستار: @ Negin jamali☆ویژه☆ @ همکار ویراستار♥️ پارتهای ۶ و ۷ و ۸ 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .