Kimiya bahari zadeh ارسال شده در 16 اسفند، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) " درد بی درمان قلب گوشی پزشکی رو خیلی آروم داد بهم که بذارم تو گوشم و سرشو گذاشت رو قلبش...صدای تپش های تند قلبش ، نگاه پر حرف اما آرومش ، باعث شد بغض کنم...تحمل نگاه کردن به چشماشو نداشتم .... بلاخره به حرف اومد... "گوش کن ! خوب گوش کن! من یه پزشکم ! پزشکی که هر روز بیمارای قلبی رو با هزاران عمل و قرص و دارو خوب میکنم ولی منی که برای هزاران نفر نُسخِه میپیچم .... هنوز نتونستم برای این قلبِ لعنتی خودم هیچ دوا و درمونی پیدا کنم .... اخه دوا و درمون من دست توِ !... دست تویی که همه آروم و قرار منی !... بس نمیکنی این شکنجهِ رو ؟!... بس کن لعنتی ....دارم داغون میشم ... دارم نابود میشم ... شکنجهِ منِ عصیانگرِ خشنو تموم کن !... خشن ترین مرد دنیا هم باشی باز یه نفر هست که بلای جونته !..... خسته شدی از من ستمگرِ ظالم ؟!.... " خسته شده بودم ؟ نه به هیچ وجه هیچ زن عاشقی از مردی که حاضره جونشو هم برات بده خسته نمیشه ! با تموم دل ضعفِه هایی که بهم داده بود تو چشماش خیره شدم ؛ این چشم ها دنیایِ من بود .... با لبخندی که رو لبم نقش بست و اشک هایی که نمیدونم کی رو صورتم نقش بسته بود با تمام عشقم لب زدم "عالی ترین پزشکِ دنیا هم که باشی نمیتونی ضعفی که رو من داری رو سرکوب کنی و از بین ببری ! اخه دوا و درمون تو منم !....بی هیچ قرصُ و دارویی نمیتونی درد قلبِتو تا وقتی که من هستم از بین ببری !...." " درد بی درمان منی تو دختر ؛ هم درد تو جونم میندازی با کار هات ، هم درمان میشی ، مثل آب روی آتیش .... ویرایش شده 16 اسفند، ۱۴۰۰ توسط Kimiya bahari zadeh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .