آفتابگردون ارسال شده در 18 اسفند، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اسفند، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) *به نام محافظ هزار جهان* رمان: آکادمی جهانهای موازی نویسنده: اسما نقیبی (آفتابگردون) ژانر: تخیلی، معمایی، تریلر خلاصه: در سال 1906 پس از میلاد، آکادمی نظامی هینا، پس از مدتها داوطلبان جدیدی پذیرفت. سه تن از جوانانی که مشتاقانه به نیروهای نظامی پیوستند، در آکادمی جستوجوی جهانهای موازی به دام افتادند و پس از آن، دربهای هزار جهان را به روی خود گشوده دیدند. دربهایی که هویت و انسانیت را میبلعید و جسمی بیروح پس میداد. لوگان، سان و آتریس، اولین طعمههای انسانی برای ماموران جهانهای موازی شدند. و شاید، غولهایی که تمام جهان را به آتش خواهند کشید... مقدمه: جهان، در ابتدا سنگدل و بیرحم مینمود. و حالا، کیست که بداند کیست؟ انسان؟ یا موش تلف شده در پستوی آزمایشگاه؟ و یا هیولایی که مغزش در کوره ذوب شده باشد؟ چه کسی این اجسام کبود و زخمی را میشناسد؟ اگر مادری داشتیم، چگونه ما را میشناخت؟ من مرگ تو را در مقابل چشمانم دیدم، یا مرگ خودم را؟! مرگ جهان را و یا، مرگ ابدیت را؟! ما در کدام قفس از هزاران سلول جهانها، آخرین نفسمان را میکشیم؟ پس از مرگ، چه کسی برایمان خواهد گریست؟ آنچه در دهان میجوم، گوشت تن توست یا موشهای مردهی زندان؟ چه کسی این ارواح مچاله شده در اجساممان را میشناسد؟ بالهای بریده و بدن شکستهشده، مغز دود شده و چشمان ذوب شده، ما را در کدام جهانِ ویرانه رها کرده؟! قلب سوراخ شدهی ما در شعلههاست یا نفرت و بغضِ دنیای سیاه؟ صدای مرگ به گوش میرسد، پایان جهان و رهایی ما نزدیک است.. ما هنوز زندهایم...؟! پ.ن: رمان آکادمی جهانهای موازی، شما را به گشت و گذار در هزاران دنیای بیرحم دیگر فرامیخواند:) صفحه نقد آکادمی جهانهای موازی... گالری آکادمی جهانهای موازی... ویراستار: @ زهراعاشقی ناظر: @ گربه مشکی ویرایش شده 3 اردیبهشت توسط آفتابگردون ویراستاری زهراعاشقی 12 1 1 نقل قول *A* داستان سیویک⏳ *A* تاک، سکوتی عاشقانه🌱 *A* اکسیر، تناسخ و طلسم🎴 *A* آکادمی نظامی، جهان موازی🀄(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر راهنما ارسال شده در 18 اسفند، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اسفند، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا 3 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
آفتابگردون ارسال شده در 20 اسفند، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت اول: زمینگیر اتاق از فرط خاموشی و سرما به فضایی دورانداخته میمانست. حتی موشی نبود که خس خس کند و از دیوار بالا برود و خودش را روی زمین نمور و سخت بکشاند. بیآنکه مشخص باشد، هوای اندکی از پستویی خارج میشد و اکسیژن اندکی به داخل میرساند. ته ماندههای نفس، بسته به همین مقدار از اکسیژن بود که بوی خورشید میداد. مگر آن جسم زمینگیر و بیچاره، هر از گاهی تکان بخورد و صدای قل و زنجیر بسته شده به دست و پایش، در اتاق بگردد و باز به گوشهای خاموش شدهاش برسد. هیچ نمیدانست که روزنهای هست یا نه. چشمهای خونینش بسته بودند و زانوهایش آنقدر روی زمین سابیده شده که پاهایش، به چوبی تراش خورده شبیه بود. و لبهایش، به خشکی کویری بود که دیگری در آن اسیر شده. طوفان شن بیش از آن که آرام گرفته باشد، شلاق میزد. مرد جوانی که روی شنهای کویر افتاده، از هزاران سال پیش، خودش را به دست باد رها کرده بود. ناخنهایش سیاه و پوست صورتش تیره بود. لباسهایش به خارهای بیابان گیرکرده و بارها پاره شده بود. آفتاب مثل کوره میتابید و از بدنش آهنی داغ میساخت. گلویش پر از خاک بود و خالی از آب. موهایش به رنگ شن درآمده و چشمهایش انگار سالها بسته بوده. برعکسِ آن چشمهایی که هنوز باز بود و مثل عروسکی جن زده، عبور مردم شهر را نگاه میکرد. از گردن به طناب بالای دروازه آویزان بود. بدنی کبود، اما چشمهایی زنده داشت. خون هنوز در آن چشمها میجوشید. دست و پایش در شب، با نسیم پاییزی تکان میخورد و سایهی جسم بیجانش روی زمین میافتاد. گاه با تکانهای محکم طناب به دروازهی سنگی کوبیده میشد. زیر بارش باران، آبدیده و زیر آفتاب، فولادین! کفشی نداشت و آن پاهای برهنه به رنگ دریای سیاه شب بود. انگار سرمای شهر تماماً از همان جسم دارزده شده منشا میگرفت و ترس، از آن چشمهای بیرون زده از حدقه. تاریکی، طوفان و سرما، در اجسامی که نمیتوان نام زنده بر آنان گذاشت ریشه زده بود. در هزاران جهان، چنین مردههای بیداری نبود. انگار برای هزاران سال، این اجسام خیانتدیده و پرکینه، در قفسی به وسعت اقیانوس دفن شده بودند. چقدر گذشت؟ کسی نمیدانست! هیچکس نمیدانست که چگونه آن قلبهای مرده میتواند باز بتپد. هیچکس نمیدانست چگونه زنجیرها پاره خواهد شد، طوفان خواهد خوابید و شب به صبح خواهد رسید. چشمهای خونین چگونه فریاد خواهد زد، پاهای خشک شده جان خواهد گرفت و دستهای یخ زده تکان خواهد خورد. آتشی که در نقطه تلخی در اعماق آن قلبها فروخفته بود، شروع به جوانه زدن کرد. آرزو و حسرت یکدیگر را تکه- تکه کردند. اعتقاد و قدرت به جان یکدیگر افتادند. تمام سلولها ذوب شدند و هیولاهای خفته از درون آن اجساد بیدار شدند. آنچه برای هزار سال زمینگیر شده، از بند زمین برید و بیآنکه هویتی داشته باشد به آسمانها صعود کرد. درب هزاران جهان شکسته شد و آتش، تمام اجسام زنده را گرفت. و آن اجسام مرده، هر یک برای یافتن دیگری، دیوارها را فرو ریخت، تا آنجا که هر فاصلهای از میان رفت و سمفونی عذاب و درد فرو خوابید. سپس، دیگر کسی نمیدانست که آن اجسام مرده در کدام یک از این هزار جهان بلامانع رها شدند. مرگ از آن اجسام پراکنده و در قلبهای زنده نشست. جهان، در آستانهی مرگ بود و زندانیها، در آستانهی بیداری... ویرایش شده 19 اردیبهشت توسط آفتابگردون ویراستاری زهراعاشقی 7 1 2 نقل قول *A* داستان سیویک⏳ *A* تاک، سکوتی عاشقانه🌱 *A* اکسیر، تناسخ و طلسم🎴 *A* آکادمی نظامی، جهان موازی🀄(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
آفتابگردون ارسال شده در 25 اسفند، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اسفند، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت دوم: اطلاعیه *تابستان هزار نهصد و شش پس از میلاد، پایتخت هینا* هوای تابستان گرم و آفتابِ نشسته در آسمان سوزنده بود. درشکهچیها با دستمالِ دور گردنشان، پیشانی خیس از عرقشان را پاک میکردند. مغازهدارها سطلی آب، جلوی ورودی مغازه میریختند تا کمی از گرمای زمین بکاهند. مردم خود را با کلاههای لبهدارشان باد میزدند و بستنی فروشها با صدای بلندی مشتری جذب میکردند. خیابان "بیستوهفت" که به روز انقلاب علیه شاه "لوکا" نام گرفته، مثل همیشه در آن وقت از ظهر شلوغ و پر سروصدا بود. علت این سروصدا، شلوغی مغازهها و فریاد فروشندهها بود. یک ساختمان قدیمی هفت طبقه، تنها منطقهی مسکونی آن خیابان به شمار میرفت. در آنجا تنها پیرمردها و پیرزنهای کمتوان در خانههای قدیمیشان زندگی میکردند. مردی با پیراهن سفید آستین حلقهای از بین جمعیت مردم گذشت و وارد آن ساختمان قدیمی شد. چکمههایش را روی پلهها کوبید و تمام هفت طبقه را تا رسیدن به آخرین طبقه پشت سر گذاشت. با هر قدمی که برمیداشت، خاک عبور کرده از پنجرههای شکسته و نشسته بر روی زمین، بلند میشد و رد گذر مرد سیاهپوش را به جا میگذاشت. مقابل درب آهنی و فرسودهای که متعلق به تنها خانهی آن طبقه بود ایستاد و بیمعطلی چند ضربه به آن کوبید. عرق نشسته بر روی گردنش را پاک کرد و به انتظار ایستاد تا درب خانه بعد از یک دقیقه باز شد. مرد جوانی که در را باز کرده بود دستی به شقیقهاش کشید و پرسید: خبری شده؟ - لوگان، هنوز اینجاست؟ - آره. مرد سیاهپوش بیآنکه جواب سوال را داده باشد، داخل خانه رفت و روی روزنامههای خاکی قدم گذاشت. دیوار خانه از شدت قدمت آن ریخته و رنگ خاکستری آن در برخی قسمتها محو شده بود. تمام شیشهها با کاغذهای اضافه و روزنامه پوشیده شده بود. به جز تعدادی وسیلهی ضروری، وسیلهی دیگری هم در آن خانه پیدا نمیشد. مرد جوان جلوتر از مهمان ناخوانده داخل تنها اتاق خانه رفت و رو به لوگان که کنار پنجره نشسته و سیگارش را آتش میزد، خبر داد: دنبال تو میگردن. لوگان بعد از زدن پک عمیقی به سیگارش سر چرخاند و رو به در اتاق کرد که مرد آشنایی در چهارچوب زنگ زدهاش ایستاده بود. مرد سیاهپوش زیردست اول رئیسش بود. و به جز این هیچ هویتی نداشت، نه حتی یک اسم! - تام گیر افتاده. مرد جوان با کنجکاوی از مرد سیاهپوش پرسید: زندهاست؟ اسم کسی رو هم برده؟! لوگان نوک انگشتش را به گوشهی لبش کشید و دود سیگارش را بیرون داد. مقداری دود خاکستری از پنجرهی باز اتاق بیرون رفت و نیمی از آن در اتاق پخش شد. به نظر میرسید تغییری در چهرهاش نیست و هیچ واکنشی به اخبار مهمان ناخواندهاش ندارد. گر چه نگاه مرد سیاهپوش دقیقاً به روی صورت لوگان بود. - چرا، اسم آدم جالبی رو برده! لوگان پک دیگری به سیگارش زد و زودتر از تمام شدنش آن را به زمین انداخت. سپس زیر نگاههای آن مهمان ناخوانده و پسر جوان، زیر لب چیزی زمزمه کرد: دهنگشاد! قبل از آنکه مامور رئیس به خودش بجنبد، لوگان دست به لبهی پنجره گرفت و دیوانهوار خودش را به بیرون پرت کرد. پسر جوان و مرد سیاهپوش، شوکهشده خود را به پنجره رساندند. لوگان مثل آنهایی که از جانشان سیر شده باشند، دست به لبههای برجسته و فرورفتهی دیوار قدیمی ساختمان گرفته بود. هر بار که دستش را رها میکرد بیش از نیممتر پایین میافتاد و دوباره دستش را به چیزی بند میکرد. میمون انساننما، توجه کل مردم آن ناحیه را جلب کرده بود! مرد سیاهپوش که در اصل مامور دستگیریاش بود، مشت به لبهی پنجره کوبید و ناسزایش را فریاد زد. از خودش بعید میدانست که بتواند مثل آن دیوانه از دیوار بلند ساختمان پایین برود؛ پس شروع به دویدن در مسیر راهپله کرد تا در انتهای ساختمان لوگان را در چنگ بگیرد. مردمی که متوجه لوگان شده بودند با دست نشانش میدادند. لوگان در طبقهی دوم دست داخل اتاقی برد و به پیراهن کرمرنگی که کنار پنجره آویزان شده بود چنگ زد. آن را به دندان گرفت و خودش را تا پایین ساختمان رساند. مرد خشمگینی که در تعقیب او خود را به پایینترین طبقه رسانده بود، لوگان را بین جمعیت دید که به سرعت میدوید. او هم بدون کاستن از سرعتش تعقیب خائن را ادامه داد. دو مرد جوان، دیوانهوار در کوچه و خیابانهای شهر میدویدند. لوگان هنوز پیراهن کرم رنگ را به دندان گرفته بود. داخل کوچهای پیچید و از دیوار یکی از مغازهها کلاهی سیاهرنگ برداشت. مغازهدار هم با داد و فریاد بیرون آمد و شروع به گفتن ناسزا کرد. لوگان بدون نگاه به پشت سرش به پیش میرفت و با بالاترین سرعتش میدوید. میدانست که اگر دستگیر شود و مقابل رئیسش حتی به التماس زانو بزند، دردناکترینِ مرگها را خواهد داشت. پس تا جایی که مرگ ماهیچههایش را از هم پاره کند باید میدوید. داخل کوچهای، یک بریدگی در ابتدای مسیر به چشمش خورد. پشت سرش را نگاه کرد و تعقیبکنندهاش را ندید. بلافاصله داخل بریدگی رفت و دری که انتهای آن بود را باز کرد. پشت سرش در را بست و چفت آن را انداخت. پیراهن سیاه رنگ خودش را از تن جدا کرد و نفس زنان پیراهن کرمرنگ را پوشید. دستی به پیشانی و گردنش که از عرق خیس شده بودند کشید و کلاه را روی سر گذاشت. سپس پیراهن سیاه را داخل سطلی انداخت که همان نزدیکی بود. در مقابلش، راهرویی بود که از ابتدای آن صدای چند مرد جوان را میشنید. قدم به جلو گذاشت تا هرآنچه که میتواند از مامور مرگ دور شود و خودش را بین جمعیت گم کند. به انتهای راهرو که رسید، ردیفی از سرویسهای بهداشتی را دید. در ادامه، از یک ورودی اصلی بیرون رفت و پا به ایستگاه قطار گذاشت. تعداد زیادی از مردان جوان را دید که به انتظار قطاری ایستاده بودند. در همان لحظهها چشمش به اعلامیهای بر روی دیوار خورد. در آن اعلامیه دعوت ارتش ملی برای پیوستن جوانان لایق و قوی ذکر شده بود. کشور هینا، در سالهای اخیر همواره نیروی نظامیاش را ارزشمند دانسته بود. اگر کسی موفق به عضویت در ارتش میشد، مردم زیادی نبودند که برایش خطری داشته باشند. و برای لوگان که از چنگ مرگ فرار میکرد، این میتوانست فرصتی برای پنهان شدن از مرگ باشد؟ ویرایش شده 19 اردیبهشت توسط آفتابگردون ویراستاری زهراعاشقی 8 1 1 نقل قول *A* داستان سیویک⏳ *A* تاک، سکوتی عاشقانه🌱 *A* اکسیر، تناسخ و طلسم🎴 *A* آکادمی نظامی، جهان موازی🀄(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
آفتابگردون ارسال شده در 26 اسفند، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اسفند، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت سوم: شاهزادهی سرباز ماشین سیاه رنگی که از تمیزی برق میزد، در خیابان اصلی پایتخت حرکت میکرد. بچهها که به ندرت ماشینی را در خیابانهای سنگفرششده میدیدند، به دنبال ماشین میدویدند و بعضی از آنها هم با هشدار والدینشان که اغلب فروشندههای همان خیابان بودند، از دویدن بازمیایستادند. با این حال مرد جوانی که روی صندلی عقب ماشین نشسته بود، هیچ توجهی به سروصدای آنها نداشت. خیره به خطوط کتابی بود که در دست گرفته و مطالعه میکرد. هر یک دقیقه به صفحه بعد میرفت و هر دو دقیقه یک بار ورق میزد. هیچ مشکلی در حفظ تمرکزش نداشت و مثل همیشه منظم مطالعه میکرد. نزدیک به ایستگاه قطار، از سرعت ماشین به تدریج کاسته شد. درنهایت، کنار دیوار جانبی ایستگاه متوقف شد و راننده از آینه به مرد جوان نگاه کرد. - آقا، رسیدیم. سان نگاه از خطوط کتاب گرفت و رو به پنجره کرد. تعدادی از مردان جوان دیگر را دید که آرام- آرام داخل ایستگاه میرفتند. برخی لباس شبه نظامی داشتند و برخی لباسهای عادی. هنگامی که سان از ماشین پیاده شد، چکمههای چرمی و خوش دوختش چشم تعدادی از آن مردان جوان را گرفت. مردی با قد نسبتا بلند و صورتی درخشان بود. چشمهای کشیده و سیاهش نژاد شرقی او را اثبات میکردند و لباسهای شبه نظامی اما اشرافی، شاهزاده بودنش را. رانندهی میانسال چمدانی را از صندوق ماشین بیرون آورد و دو قدم جلوتر از سان به سمت ورودی ایستگاه رفت. داخل ایستگاه تعداد بیشتری از مردان جوان ایستاده بودند و خانوادههایشان هم مشغول بدرقهی آنها. راننده خارج از نوبت به سراغ میز ثبت اسامی و تحویل بلیط رفت. مردی نظامی که پشت میز نشسته بود تا اسامی داوطلبان را ثبت کند هم با دیدن او روی پا ایستاد. سان در این مدت نیم نگاهی به اطرافش انداخت اما هیچ تغییری در چهرهی خودش نشان نداد. مرد راننده صحبت مختصری با نظامی مسئول کرد و بلیطی را در خلوتترین قسمت قطار برای ارباب جوانش گرفت. سپس رو به سان کرد و بلیط را به دست او داد: قسمتی از قطار که سروصدای کمی داره براتون آماده کردن. سان برگهی بلیط را از دست راننده گرفت و کوتاه گفت: بهتره به سروصدا عادت کنم. مرد راننده به ردیفی از نیمکتها که تازه گوشهی آن خالی بود اشاره کرد و سان، زیر سایهبانی که از آفتاب محافظتش میکرد نشست. گرچه، زمانش رسیده بود که به آفتاب سوزندهی تابستان هم عادت کند. حتی اگر به توصیه پدرش در این مدت سختی کمتری کشیده، در آکادمی باید به تمام سختیهایی که یک سرباز عادی ارتش ملی به دوش میکشد، عادت کند. با وجود زمزمههای دیگر سربازان که او را میشناختند و از نفوذ پدر و برادرش در حزب راستِ دولت برای یکدیگر میگفتند، سان لای کتابش را باز کرد و به خواندن تاریخچهی موسیقی ادامه داد. بعد از گذشت چند دقیقه، قطار خالی وارد ایستگاه شد تا سربازان داوطلب آکادمی را سوار کند و به مکان نظامی آموزش برساند. راننده جلوتر از اربابش به داخل قطار رفت و در آخرین واگن در ردیف صندلیها به پیش رفت تا به انتها رسید. چمدان را کنار صندلی دو نفرهای گذاشت و رو به سان که پشت سرش بود گفت: لطفا اینجا بشینید. سان جلو رفت و روی آخرین صندلی از آخرین واگن نشست. درواقع، جایی که کمترین رفت و آمد و سر و صدا را داشت. پس از آن، راننده خبر داد که به خانه برمیگردد و قبل از آن هم یک بار دیگر به رئیس قطار سفارش میکند که مراقب سروصدای این واگن باشد. سان هم پس از انداختن نگاهی کوتاه به سربازان بیرون قطار که با خانوادهشان خداحافظی میکردند و به تدریج سوار قطار میشدند، لای کتابش را باز کرد و به مطالعه ادامه داد. ویرایش شده 19 اردیبهشت توسط آفتابگردون 6 1 1 نقل قول *A* داستان سیویک⏳ *A* تاک، سکوتی عاشقانه🌱 *A* اکسیر، تناسخ و طلسم🎴 *A* آکادمی نظامی، جهان موازی🀄(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
آفتابگردون ارسال شده در 27 اسفند، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 اسفند، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت چهارم: مارسل تقلبی! صدای سوت قطار بلند شده بود و خبر از آمادگیاش برای حرکت میداد. صدایش آنقدری بلند بود که تا یک خیابان آن طرفتر هم برسد. مرد جوانی که از انتهای خیابان با سرخوشی قدم میزد و گاهی سربهسر درشکهچیها میگذاشت، با شنیدن سوت قطار ناگهان شروع به دویدن کرد. درحالی که یک چمدان سنگین را به دست گرفته بود و فریاد میزد: سقف آسمون به زمین میچسبه، اگه قطار یکم تاخیر داشته باشه؟! مردم به این جوان دیوانه نگاه میکردند که رو به آسمان چنین فریادی زده بود. آتریس به سرعت دویدنش اضافه کرد و بلند بلند نفس کشید. از میان جمعیت مردم در جلوی ورودی گذشت و داخل ایستگاه شد. دو قدم جلوتر، ناگهان به مردی با ماهیچههای آهنین برخورد کرد. تعادلش را از دست داد و خودش به یک طرف و چمدانش هم به طرف دیگری پرت شد. درحالی که آن مرد جوان حتی یک اینچ از جایش تکان نخورده بود. نگاه عاقل اندر بیچاره مردم به روی پسر جوانی بود که پخش زمین شده. آتریس درحالی که دست به کمرش گرفته بود و از درد مینالید، نگاه کوتاهی به چهرهی جدی و ابروهای درهم لوگان کرد. از حالت ظاهرش مشخص بود که خود را مقصر نمیداند و قطعاً عذرخواهی نخواهد کرد. آتریس هم وقت کافی برای جنجال راه انداختن نداشت پس نگاه از او گرفت و رو به قطار کرد. آخرین افراد را دید که مشغول سوار شدن به قطار بودند. بیمعطلی دست دراز کرد و دستهی چمدانش را به چنگ گرفت. بلند شد و خودش را به باجهی نام نویسی رساند؛ در واقع، به خاطر سرعتی کنترل نشده خودش را به میز کوبید و مرد مسئول را از جا تکان داد. بعد خودش، نیشش را تا بناگوش باز کرد و رو به مامور نظامی گفت: مارسل هوگو.. مرد نظامی نگاهی به سرتاپای آتریس انداخت و با اوقات تلخی نامش را در لیست نوشت. بلیطی را تحویلش داد و با اشاره دست به او گفت که از جلوی چشمش کنار برود. چشمهای پسر جوان از اشتیاق برق زدند و پاهایش بیاختیار به سمت واگن آخر رفتند. اگر قطار را از دست میداد باید پای پیاده خودش را به اردوگاه جنگلی میرساند. و هنوز درک نمیکرد که چرا آکادمی بزرگ سربازان را باید حتما در نقاطی صعبالعبور بسازند. از همان لحظه اولی که پا به درون واگن گذاشت رو به نزدیکترین داوطلب کرد و پرسروصدا با او خوش و بش کرد. در واگن آخر، آتریس چمدانش را کنار آخرین صندلی ردیف سمت چپ گذاشت و خودش هم روی همان صندلی ولو شد. پاهایش را روی صندلی مقابل گذاشت و با کشیدن نفس عمیقی دست روی شکمش گذاشت. - بالاخره رسیدم! لوگان بدون هیچ چمدانی داخل واگن رفت و به سمت انتهای آن قدم برداشت. حدود شصت درصد ظرفیت واگن از سربازان داوطلب جوان پر شده بود و لوگان که به دنبال جای خلوتی میگشت در صندلی یکی مانده به آخر ردیف چپ نشست. به محض اینکه چشمش به پنجره خورد، ماموری که در تعقیبش بود را دید. از پنجره فاصله گرفت و لبهی کلاه سیاهش را هم پایین کشید. مرد سیاهپوش در ایستگاه به جستوجوی لوگان پرداخت اما اجازه نداشت بدون نام نویسی داخل قطار شود. لحظاتی بعد، صدای سوت قطار مجدداً بلند شد و چرخها به راه افتادند. قطار به آرامی حرکت کرد و لوگان، آرام آرام از مامور مرگش فاصله گرفت. تا اینکه قطار کاملا از ایستگاه بیرون رفت و لوگان نفسی از سر آسودگی کشید. کلاه را از سرش برداشت و تکیه بر صندلی، چشمهایش را روی هم گذاشت... ویرایش شده 19 اردیبهشت توسط آفتابگردون 4 1 1 نقل قول *A* داستان سیویک⏳ *A* تاک، سکوتی عاشقانه🌱 *A* اکسیر، تناسخ و طلسم🎴 *A* آکادمی نظامی، جهان موازی🀄(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
آفتابگردون ارسال شده در 29 اسفند، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اسفند، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت پنجم: جدال در قطار سان در تمام مدتِ خروج قطار از شهر، درحال خواندن کتابش بود. هیچ توجهی به سروصدای بقیه، به خصوص آتریس که بین جمعیت رفته بود و با آنها مثل برادران چندساله خوشوبش میکرد نداشت. پس از خروج از شهر، قطار از بین کوههای سبز جنگلی عبور کرد. تنها زمانی که وارد تونل میشد و قطار در تاریکی فرو میرفت، اتصال نگاه سان از خطوط کاغذ قطع میشد. این تمرکز بیش از حد سان روی مطالعه، توجه آتریس را جلب کرد؛ همانطور که شرقی بودنش او را از بقیه متمایز میکرد. آتریس قدم برداشت و از جمعیت فاصله گرفت تا گفتوگویی را با او شروع کند؛ اما در همان لحظه مرد جوانی در واگن انتهایی را با سروصدا باز کرد و داخل آمد. نگاه تیرهاش را روی تمام افراد چرخاند و در انتهای واگن متوقف شد. انگار که کل واگنهای قطار را به دنبال یک نفر جستوجو کرده باشد. جلو رفت در بین راه، آتریس را هم از سر راهش کنار زد. چکمههای سیاهش را به کف قطار کوبید تا اینکه مقابل صندلی سان ایستاد. دست راستش را به ردیف صندلی مقابل او تکیه داد و به طعنه پرسید: کار با اسلحه میخونی یا رمز زنده موندن زیر آفتاب؟! سان حالا متوجه او شد اما حتی برای لحظهای هم نگاهش را از صفحهی کتاب برنداشت. صدایش را میشناخت و همین برای کمتوجهی دلیلی کافی بود. آتریس از پشت آن مرد موفرفری سرک کشید و به چهرهی شرقی سان نگاه کرد تا واکنشش را ببیند. گرچه از دور ساده به نظر میرسید اما جنس لباسهایش، رنگ پوستش و طرز نشستنش، به خوبی نشان میدادند که اشرافزاده است. پس این مرد موفرفری باید جسارت زیادی به خرج میداد که به او طعنه بزند. آتریس که هجوم این سوالات را در ذهنش تاب نمیآورد، به جوان کنار دستش ضربهای زد و پرسید: اینا رو میشناسی؟ پسر جوان که خودش را کوین معرفی کرده بود به خود آمد و روبه آتریس کرد. - از جایی که مال پایتخت نیستی، نبایدم بشناسی. اونی که اونجا نشسته، سان اِرنشا، پسر معاون اول وزیر ارتشه! اونی هم که وایساده شاهزاده آرتوره. البته... صدایش را پایین آورد و نزدیک گوش آتریس ادامه داد: میگن پدرش از اقوام نزدیک شاه لوکاست. به خاطر همین با حزب راست که پدر اِرنشا از اعضای اصلیشه، دشمنی جدی داره! آتریس با تعجب ابروهایش را بالا برد و با چشمهای گرد شده رو به آن دو نفر برگشت. بعد پوزخند بیصدایی زد و زیرلب گفت: پس اینام باید دشمن باشن! پس از چند لحظه سکوت، آرتور جلو رفت و بیهوا کتاب را از دست سان کشید. رو به خودش گرفت و با خواندن خطوطی از آن زیرخنده زد. صدای خندهاش آنقدر بلند بود که توجه همهی واگن را جلب کرد و چشمهای بستهی لوگان را باز. - انگار یه چیزی رو اشتباه فهمیدی! این قطار به مدرسهی اشراف نمیره! آتریس آنقدر سرک کشید تا متنی از کتاب تاریخچهی موسیقی را خواند. سپس بیسروصدا از کنار آرتور گذشت و روی صندلی خودش نشست تا دعوایی که در شرف وقوع بود را بهتر ببیند. سان بالاخره سرش را بالا گرفت و به چهرهی آرتور نگاه کرد. قابل پیشبینی بود که او را در آکادمی ملاقات کند. او هم مثل سان پدری نظامی داشت که برای افتخار کردن به فرزندش هیچ راهی جز فرستادن او به آکادمی نظامی نمیشناخت. با این حال، تنها شباهت دو مرد جوان در همین بود و اینکه هر دو انسان بودند! غیر از این، از ظاهر و رفتار گرفته تا عقاید، با یکدیگر متفاوت به نظر میرسیدند. آرتور با دیدن سکوت و خیرگی نگاه سان، کتاب را به عقب پرت کرد و خودش، مقابل سان و روی صندلی روبهرویش نشست. جوانهایی که روی پا ایستاده بودند تا جدال دو اشرافزاده را تماشا کنند، متوجه شدند که کتاب روی پای مردی ناشناس در ردیف جلوتر افتاد. لوگان که سعی کرده بود بخوابد، با کوبیده شدن کتاب به روی زانویش دوباره چشم باز کرد. از جایی که تمایلی برای درگیری نداشت، تصمیم گرفت جدالی که پشت سرش شکل گرفته را نادیده بگیرد. بعد از آن به پنجره نزدیکتر شد و با گذاشتن کلاه به روی صورتش، دوباره چشم روی هم گذاشت. آتریس دست در جیبش برد و مقداری تخمه و بادام به مشت گرفت. با اشتیاق شروع به خوردن آنها کرد و با سرخوشی به صندلیاش لم داد تا نمایش جذابی را تماشا کند. آرتور با گستاخی پاهایش را کنار سان گذاشت و صندلی او را را با کف چکمههایش خاکی کرد. سپس دستی به موهای فر خودش کشید و گفت: از حالا یاد میگیری که چطوری از بقیه کمک بخوای. و گاهی وقتا لازم بشه التماس کنی! سان پوزخندی زد و رو به پنجره کرد. در مقابل پوزخند او، آرتور لبخندش را محو کرد و با حرصی سرکوب شده پرسید: مخت توی آفتاب عیب برداشته؟! سان پا روی پا انداخت و با خونسردی جواب داد: لازم بشه نه، لازم میشه؛ در اصل، شاید لازم بشه. و دوم، عیب برداشته نه، عیب پیدا کرده! آرتور از روی ناباوری خندید. باور نمیکرد که سان هنوز در ابتدای گفتوگو شروع به عیب گرفتن از دستور زبان گفتارش میکند. از آخرین ملاقات آندو حدود 3 سال میگذشت. سان قطعاً خورهی کتاب بود اما از تمام دانشش برای تحقیر استفاده میکرد؟! سان از سکوت ایجاد شده استفاده کرد و ادامه داد: مطمئن باش از کسی که درست حرف زدن رو بلد نیست کمک نمیگیرم، با قید تاکیدیِ "هیچوقت"! آرتور مشتی به میز کوچک کنار پنجره کوبید و روی پا ایستاد. درست همان لحظهای که قدم اول را به جلو برداشت تا درگیری را آغاز کند، صدای جدی یک مرد نظامی در واگن ابتدای واگن آخر قطار بلند شد: همه سرجای خودشون! نگاه همه، از جمله آرتور به مرد میانسالی افتاد که در ابتدای واگن ایستاده بود و لباس فرم نظامی خاکی رنگ به تن داشت. مرد نظامی، با جدیت و قدم زنان به راه افتاد و تمام افراد و وسایلشان را زیر نگاهش گرفت. آرتور با دیدن مامور ارتش، خشمش را سرکوب کرد و نگاه کوتاهی به سان انداخت. نگاه و نیشخندش بوی تحقیر میداد. - امروز خوششانسی! به گفتن همین بسنده کرد و رفت تا به واگن خودش برگردد. سان هم انگار که اصلا اتفاقی نیوفتاده، کتابش را برداشت و مطالعهی آن را از سر گرفت. برعکسِ او، آتریس روی صندلیاش وا رفت چون دعوا زودتر از تصورش به اتمام رسیده بود. با این حال، بعید به نظر میرسید که این اتفاق یک پایان دائمی باشد. سان و آرتور باید برای چندسال در یک آموزشگاه نظامی تحصیل میکردند و در یک خوابگاه میخوابیدند؛ خیلی زود آتش خوابیده در زیر خاکستر شعله جالبی برای نمایش از خود نشان میداد... ویرایش شده 19 اردیبهشت توسط آفتابگردون 6 1 نقل قول *A* داستان سیویک⏳ *A* تاک، سکوتی عاشقانه🌱 *A* اکسیر، تناسخ و طلسم🎴 *A* آکادمی نظامی، جهان موازی🀄(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
آفتابگردون ارسال شده در 2 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 فروردین (ویرایش شده) پارت ششم: زمین خاکی قطار حدود سی دقیقه قبل در ایستگاه نزدیک به آکادمی متوقف شد. اطراف پر از کوه و درخت بود و به نظر میرسید که فاصلهی زیادی تا مناطق مسکونی داشته باشد. در تابستان، درختها پر برگ و آفتاب با قدرت میتابید اما حدس آن راحت بود که در زمستان، کوهها تماماً پوشیده از برف خواهند شد. صد و هجده نفر جوان داوطلب برای پیوستن به آکادمی، از قطار پیاده شدند و به دنبال سربازان کهنهکار آکادمی به سمت ساختمان راه افتادند. از مسیری در مدت ده دقیقه عبور کردند تا ورودی بزرگ آکادمی و تابلوی حکاکی شده بالای آن را دیدند. هیاهوی سربازان داوطلب بلند شد و به تدریج، هرکدام پا در آن قلعهی کوچک حفاظتشده گذاشتند. برخلاف آنچه که انتظار میرفت، سربازان آکادمی داوطلبان جوان را به بخش اصلی محوطه آکادمی که شامل سه ساختمان تمرین و آموزش و خوابگاه میشد هدایت نکردند. از همان ورودی به سمت چپ، جایی که یک زمین خاکی، ساختمان کوچکی با عنوان سرویس بهداشتی و تانکر بزرگ آب داشت رفتند. سان در بین مسیر به پشت سرش نگاه کرد. ساختمان بزرگ و زیبای آکادمی را دید و تنها به این فکر کرد که چقدر میتواند در کتابخانه خودش را مشغول کند؟ و آیا در اینجا ماندگار خواهد شد و ازپس تمرینات سخت نظامی برخواهد آمد؟ پاسخ این سوالات هرچه که بود درنهایت، سان نباید پدرش را ناامید میکرد. داوطلبان همگی در آن زمین خاکی متوقف شدند. دو پله کوتاه و مجسمه بزرگ یک پرنده، مرز میاد زمین خاکی و محوطه اصلی آکادمی بود. آتریس چمدان سنگینش را روی زمین گذاشت و برای استراحت روی آن نشست. دکمه دوم و سوم پیراهنش را هم باز کرد تا گرمای تنش بیشتر خارج شود. نگاه مشتاقش به روی ساختمان آکادمی و سربازانی بود که در نزدیکی آن قدم میزدند. به نظر بد نبود که مدتی را در آکادمی بگذراند. هم پول گیرش میآمد و هم اعتبار پیدا میکرد. در کشور هینا، برای سالها نیروی نظامی بیشترین ارزش و جایگاه اجتماعی را در بین مردم داشته. لبهی کلاه به روی چشمهای لوگان سایه انداخته و چکمههایش از قبل خاکیتر شده بودند. از عضویت در آکادمی هیچ اطلاعی نداشت و اگر گذرش به ورودی پشتی ایستگاه قطار نمیافتاد، حالا در راه شهرهای دورافتاده برای مدتی مخفیش شدن بود. گرچه در این کشور بهترین راه برای پنهان شدن، عضویت در ارگانهای نظامی بود. هیچکس جرات تجسس و دخالت در امور نظامی هینا را نداشت و نیروهای نظامی همواره مورد حفاظت بودهاند. گذشت زمان و بیخبری، داوطلبان را در زیر گرمای تابستان خسته کرد. تا اینکه ماشین سیاه نظامی از بیرون آکادمی به داخل آمد و در محوطه نزدیک ساختمان ایستاد. گروهبانی با پوشش تمام نظامی و سبز رنگ از آن پیاده شد و کلاه به سر گذاشت. با قدمهایی استوار، چهرهای جدی و بدنی ورزیده، سمت نیروهای داوطلب رفت و بیآنکه دو پلهی رو به پایین را طی کند و پا به زمین خاکی بگذارد، در همان ارتفاع بالاتر ایستاد. سپس بیآنکه حرفی بزند، از پشت عینک سیاه رنگش تمام داوطلبان را وارسی کرد. جوانان تازه وارد، همگی روی پا به طرف گروهبان ایستاده و منتظر شنیدن خوشآمد بودند. گرچه فریاد جدی گروهبان بر سر تمام افکارشان کوبیده شد. - یه مشت بچه! این چه طرز ایستادنه؟! بیاراده بدن تمام جوانان صاف شد. عدهای آب دهان خشکشدهشان را به سختی فرو بردند و عدهای دستها را مشت کردند. - چیزی که من میبینم، چندتا بچهست که نیروی نظامی رو به شوخی گرفتن! جرات کردین به مسخره بازی برای بزرگترین آکادمی کشوری ثبت نام کنین؟! همین حالا معلومه که با چه وضعی از اینجا برمیگردین خونه و برای مامانتون گریه و زاری میکنین! آتریس دلش میخواست دهان باز کند و بگوید که پیشبینی گروهبان خیلی راحت اشتباه از آب درخواهد آمد اگر کسی در این میان مادر و حتی پدری نداشته باشد؛ اما جمعیت به قدری پراکنده بود که گروهبان چهره تمام داوطلبان را میدید و آتریس اگر فکرش را به زبان میآورد، در همان لحظه باید با آکادمی خداحافظی میکرد. - تنها چیزی که تا الان مفتی بوده، بلیط قطاریه که تا ایستگاه آکادمی اومده. بعد از این، باید به اندازه باری که رو دوش دولت میذارین جون بکنین! آکادمی به یه مشت بچه احمق و تنبل نیاز نداره! پوزخندی تمسخرآمیز زد و با اشاره به چمدانهای داوطلبان ادامه داد: فکر میکنین اینجا پیک نیکه؟! میخوام همهی این چیزایی که دنبال خودتون کشوندین، بندازین رو شونه و ده دور دورِ این زمین خاکی بدویین! این اولین و شاید آخرین درسی باشه که از آکادمی گیرتون میاد. یه سرباز چیزی جز ابزار نظامی نداره! زمین خاکی به قدری بزرگ بود که همین حالا دهان تعداد زیادی از سربازان را خشکتر از قبل کرده بود. بیآنکه قطرهای آب بخورند، گروهبان دستور داده بود به دور این زمین بزرگ و زیر آن آفتاب داغ با تمام وسایلشان بدوند! هوا گرم و صدای گروهبان کوبنده بود. کسی جرات نکرد که اعتراضی داشته باشد. از بین آن صد و هجده نفر، تنها هشت نفر بدون وسیله آمده بودند که لوگان و آرتور هم جز آنها محسوب میشدند. چمدان سان پر از کتاب بود و لباس بود. آتریس میدانست که چمدانش به لطف تنها عضو خانواده به شدت سنگین شده. اولین قدم جدی برای ورود به آکادمی به نظر سخت میرسید... ویرایش شده 19 اردیبهشت توسط آفتابگردون 4 2 نقل قول *A* داستان سیویک⏳ *A* تاک، سکوتی عاشقانه🌱 *A* اکسیر، تناسخ و طلسم🎴 *A* آکادمی نظامی، جهان موازی🀄(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
آفتابگردون ارسال شده در 3 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 فروردین (ویرایش شده) پارت هفتم: دندان طمع! حدود هشت نفر از بین آن صد و هجده نفر، بدون هیچ وسیلهای به آکادمی آمده بودند. این هشت نفر در جلوییترین قسمت جمعیت میدویدند و از سرعتشان کاسته نمیشد. لوگان هم پشت سر نفر پنجم میدوید و جز مسیر دایره وار روبهرویش، به هیچکس و هیچ چیز توجه نداشت. گروهبان همانجا بالای دو پله ایستاده و بر سر داوطلبان فریاد میکشید. در دور چهارم، دوازده نفری که یک دور از افراد دیگر عقب افتادند، با اشاره سربازی از محوطه خارج شدند. دیگران که بلافاصله حدس زدند آن دوازده نفر در همین ابتدای کار حذف شدهاند، ترسیده به سرعتشان اضافه کردند. سان چمدان نسبتاً سنگینی داشت. بیوقفه عرق میریخت و از دور ششم احساس میکرد که ریههایش در آتش میسوزند. بااین وجود چون چهرهی پدرش در مقابل چشمانش بود از سرعتش کم نکرد. زیرنگاههای دقیق گروهبان، خودش را در بخش جلوی جمعیت نگه داشته بود. آرتور که تمام مدت پشت سرش بود، در دور هفتم لگدی به چمدانش زد و از او پیشی گرفت. چمدان سان از دستش پرت شد و دو چفت آن باز. تعدادی کتاب و لباس و دفترچه از داخل چمدانش بیرون ریخت و توجه دیگران را جلب کرد. سان نگاهی با نفرت نسیب آرتور کرد و بیآنکه وقت را تلف کند، شروع به جمع آوری وسایلش کرد. به قدر کافی مضحکه شده بود و نمیتوانست در همین ابتدای کار به خانه برگردد. آرتور تا آخرین لحظه چهرهی گستاخش را به سان نشان داد و بعد خودش را به جلویی ترین قسمت جمعیت رساند. جایی که آتریس رو به لوگان به عنوان اولین آشنا التماس میکرد که در حمل چمدان سنگینش به او کمک کند. لوگان هم طوری بود که انگار گوش ندارد و نمیشنود که آتریس با چه عجزی به او التماس میکند. - موقعی که تو ایستگاه... منو پخش زمین کردی، یکی ازت طلب دارم... نه؟! هی... سربازا باید... به هم کمک کنن! تازه... آکادمی که... سرباز ناشنوا قبول نمیکنه! آتریس آخرین شانسش را هم امتحان کرد و بیآنکه موافقت لوگان را دریافت کرده باشد، چمدانش را به سمت او پرت کرد. لوگان کوچکترین واکنشی به چمدان بیچاره نشان نداد و آن جعبه بزرگ و سنگین با سروصدا روی خاک افتاد؛ درست مثل اولین بار در ایستگاه. آتریس با عجز و درماندگی دوباره چمدانش را برداشت اما سرعتش به شدت کم شد. در دور آخر، جمعیت از هم پراکنده شد. خیلیها عقب افتادند و تنها چهل و سه نفر در بخش جلویی جمعیت میدویدند تا اینکه صدای گروهبان، مو را به تن آن جمعیت عقبی راست کرد. - پنجاه نفری که عقب باشن برمیگردن خونه! شنیدین؟! یه مشت حلزون مریض دارن جلوی من دست و پا میزنن؟! آتریس نگاهی به پشت سرش کرد. وحشتزده خود را در میان آخرین افراد دید. فهمید که اگر همینطور ادامه دهد، کارش در آکادمی به اتمام میرسد و این با هرآنچه که امروز تصورش را کرده فرسنگها فاصله داشت. سرعت بعضی زیاد و بعضی کم شد. چند نفری به افراد کنارشان ضربه میزدند تا خودشان را جز شصت نفر اول به خط سفید پایانی برسانند. زیر چشمهای تیز گروهبان، هرکدام به نحوی دست و پا زدند یا تسلیم شدند. بورای و کارن، سربازان ارشد آکادمی، هنگام عبور در مسیر بین ساختمان آموزش و تمرین، چند لحظه ایستادند و به جمعیت درحال دویدن نگاه کردند. کارن موهای سیاه و بلندش را پشت سرش بست و گفت: گروهبان لین خیلی داره سخت میگیره! بورای چند جرعه از آب بطری فلزیاش نوشید. عرق حاصل از تمرین که روی گردنش نشسته بود را پاک کرد و با ابروهای گره کرده گفت: اینا هیچ آزمونی ندادن. این گوشمالی حداقل قیمتیه که باید بپردازن. کارن به آرامی خندید و گفت: گروهبان لین همینجا کارش تموم نمیشه! تک به تک، افراد داوطلب از خط سفید پایان گذشتند. سرباز تیزبینی تعداد عبور کردهها را میشمرد تا درست سر دونده شصتمی، بازماندهها را متوقف کند. آرتور و لوگان جزو ده نفر اول از خط گذشتند. سان در میان ده نفر سوم بود. و آتریس که بلند بلند فریاد میکشید نفر پنجاه و نهم! بیآنکه بداند موفق شده یانه، چمدانش را از چند قدم دورتر به آن طرف خط پایان پرت کرد و خودش هم بعد از گذر از خط روی زمین خاکی افتاد. جوانی که بعد از آتریس کارش را تمام کرد، کنار او روی زمین نشست و صدای سرباز کنار خط بلند شد. حدود پنجاه نفر در پشت خط متوقف شده و از خستگی با چشیدن طعم شکست روی زمین افتادند. به قدری خسته بودند که صدای اعتراضشان بلند نمیشد. گروهبان بالاخره دو پله را پایین آمد و به سمت جمعیت برنده رفت. لوگان و سه نفر دیگر هنوز روی پا ایستاده بودند. بقیه افراد یا نشسته، یا دراز کشیده و نای بلند شدن و طلب کردن آب را هم نداشتند. با این حال صدای چکمههای گروهبان همه را هوشیار کرد. گروهبان لین کنار نفر شصتم ایستاد و از پشت عینک دودی سیاهش به او خیره شد. مرد جوان که نگاه خیره گروهبان را حس کرده بود، به سختی بلند شد و نفس زنان روی پا ایستاد. با این حال صدای ضربه سیلی، چشم آتریس را باز کرد. مرد جوان با دهانی که از خون پر شده بود به زمین نشست و دندان کنده شدهاش جلوی چشم آتریس به خاک افتاد! آتریس وحشتزده از مرد جوان فاصله گرفت و از گروهبان لین هم. آتریس تصور میکرد که نفر بعدی خود اوست اما گروهبان از کنار بدن خشکشدهاش گذشت. خودش را به جوان دیگری رساند و به او هم سیلی زد. مرد جوان هراسیده از گروهبان فاصله گرفت و دندان شکستهاش را همراه چندین قطره خون روی زمین تف کرد. مو به تن داوطلبان راست شده بود. دو نفر دیگر هم از گروهبان سیلی محکمی خوردند و درست یکی از دندانهایشان را از دست دادند. هیکل بزرگ گروهبان مثل غولی بود میتوانست تمام آن صد نفر را زیر پاهایش له کند. - دندون طمع! آکادمی لطف میکنه و اینو میشکنه. به عنوان یادگاری این درسو داشته باشین؛ چیزی که لایقش نیستین، مال شما نیست. آن چهار نفر همان تعدادی بودند که برای پیشی گرفتن از دیگران به آنها آسیب زده بودند. گروهبان به خوبی همه را دیده بود اما سان نمیدانست که چرا هنوز تمام دندانهای آرتور سالم است! سکوت سنگینی در زمین خاکی حاکم شده بود چون هیچکس تمایلی به از دست دادن دندانش نداشت. گروهبان رو به دیگر افرادِ گذشته از خط پایان کرد و بالاخره دستور آزاد داد. سپس خودش را از بین جمعیت کنار کشید و باقی کارها را به سربازان کهنهکار آکادمی سپرد. دوازده نفر ابتدایی، پنجاه نفر باقی مانده و چهارنفر سیلی خورده، با خستگی و درماندگی از آکادمی اخراج شدند. زمان که گذشت و نفس به ریههای افراد پیروز برگشت، سراغ شیرهای آب رفتند و روی سروصورت خود آب خنک ریختند. گرچه آتریس هنوز به دندان شکسته روی زمین نگاه میکرد؛ سان در فکر فردا بود و لوگان مطمئن از اینکه در آکادمی به خوبی پنهان خواهد شد. در این بین زمزمههایی بود که با حرف یک نفر تماماً خوابید و بعد تبدیل به اعتراض شد. مرد جوانی انگار سوالی از سرباز آکادمی پرسیده و بعد از شنیدن جواب شاخ درآورده بود. - چی؟! امشب، باید همینجا بخوابیم؟! روی همین زمین خاکی؟! ویرایش شده 19 اردیبهشت توسط آفتابگردون 5 1 نقل قول *A* داستان سیویک⏳ *A* تاک، سکوتی عاشقانه🌱 *A* اکسیر، تناسخ و طلسم🎴 *A* آکادمی نظامی، جهان موازی🀄(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
آفتابگردون ارسال شده در 5 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 فروردین (ویرایش شده) پارت هشتم: بیهویت هیچ اتاقی نبود که داوطلبان خسته و گرسنه در تخت آن دراز بکشند و روز طولانی و سخت خود را پایان بدهند. برگهی کاهی رنگی با درخواست مشخصات فردی به تک تک داوطلبان سپرده شد تا اطلاعات خود را در آن ثبت کنند. پس از آن، دیگ بزرگ غذا از قسمت پشتی ساختمان آکادمی بر روی چرخ دستی نسبتاً بزرگی حمل شد و به زمین خاکی رسید. تا این زمان که آفتاب درحال غروب کردن بود، هیچکدام از داوطلبان اجازه خروج از محوطه خاکی را نداشتند. مقابل چشمهایشان سه ساختمان باشکوه قرار داشت که هنوز مجوز ورود به آنها را دریافت نکرده بودند. فارغ از موقعیت خانوادگی و طبقه اجتماعی، همهی آن پنجاه و شش نفر در یک زمین خاکی نشسته و باید شب را در همانجا به سر میبردند. انگار که هیچ هویتی نداشتند و همگی در یک زمان و مکان و از یک پدر و مادر متولد شده بودند. پس از غروب آفتاب، بالاخره رسیدن غذا چشمهای خسته را باز کرد و بدنهای کوفته را زنده. گلولههای توپی غذا که ترکیبی از چندین ماده اولیه ناشناس بود در بین داوطلبان پخش شد. با این وجود انقدر عجیب بود که همگی در خوردنش تعلل کردند. لئو که در کنار آتریس نشسته بود، رو به تام با انزجارِ ریشه گرفته در صورتش گفت: اگه توش دم موش باشه تعجب نمیکنم! - دم موش؟! تاحالا امتحان نکردم. لئو و تام به طرف آتریس چرخیدند که این حرف مضحک را به زبان آورده بود. آتریس گاز بزرگی به توپ غذایش زد و با اشتیاقی که از کنجکاویاش منشا میگرفت جوید. گرچه دو ثانیه بعد همه را تف کرد و به زبانش هم دست کشید تا اثرات غذت را پاک کند. لئو و تام با این حرکت آتریس اشتهای ضعیفشان را به کلی از دست دادند و غذا را کنار گذاشتند. لئو دوباره روی زمین خاکی دراز کشید و دستهایش را زیر سر گذاشت. خیره به آسمان پرستاره شب، گلهمند پرسید: از عمد باهامون بدرفتاری میکنن؟ تام به سربازان اطرافش نگاه کرد که مثل نگهبانان زندان کشیک میدادند. - نگو که این غذای هر شبشونه! آتریس از آن دو نفر روی گرفت و سمت دیگری چرخید که لوگان تکیه به دیوار آن داده بود. چهرهای جدی داشت و ابروهایی که زیر لبهی کلاه سیاهش پنهان شده. بدون آنکه در صورتش اثری از انزجار داشته باشد، غذایش را میخورد و سکوت سنگین و طولانیاش را حفظ میکرد. آتریس نمیتوانست به راحتی قبول کند که فرقی میان غذای خودش و او نیست. یک دور اسم تمام داوطلبان را پرسیده یا از افراد دیگری شنیده بود اما این مرد جوان در تمام مدت نقش سنگی در گوشهی چمنزار را بازی میکرد که هیچکس شبیه او نیست و هیچ باد و طوفانی تکانش نمیدهد. سان غذایش را دست نخورده کنار گذاشت. خود را به دیواری رساند که به آن تکیه بزند و برای چند لحظه چشمهایش را ببندد. پس از آن دست به داخل چمدانش برد و چند تکه شیرینی که خانم آنی، سرخدمتکار خانه برایش آماده کرده بود را بیرون آورد. تعدادی از آنها را خورد و سپس، مشغول مطالعه تاریخچه موسیقی شد. در آن شب تابستانی، هوای کوهستان خنک بود. سربازان آکادمی از ساختمان تمرین و آموزش به سمت خوابگاه میرفتند و گهگاهی به ورودیهای جدید که هنوز رسمی هم نشده بودند نگاهی میانداختند. همگی لباس فرم مخصوصی داشتند. آرام و منظم رفت و آمد میکردند و به زمین خاکی نزدیک نمیشدند. لوگان غذایش را که تمام کرد تکیه به دیوار پشت سرش داد. چشمهایش را بست اما هوشیار باقی ماند. بعید نبود که امشب هم برنامه غیرمنتظرهای از سمت آکادمی اجرا شود. غیر از امشب، لوگان عادت کرده بود که با هوشیاری بخوابد. در زندگیاش، به یاد نداشت که شبی را سنگین و با خیال راحت سر به بالش گذاشته باشد... ویرایش شده 19 اردیبهشت توسط آفتابگردون 5 1 نقل قول *A* داستان سیویک⏳ *A* تاک، سکوتی عاشقانه🌱 *A* اکسیر، تناسخ و طلسم🎴 *A* آکادمی نظامی، جهان موازی🀄(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
آفتابگردون ارسال شده در 6 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 فروردین (ویرایش شده) پارت نهم: درگیری شبانه شب، ساکت و آرام بود. نه صدای جیرجیرکی شنیده میشد نه صدای باد که لای برگ درختها بچرخد. ساختمان آموزش آکادمی خالی از سربازان و ساختمان خوابگاه، خالی از رفت و آمد بود. در محوطهی بزرگ قدمی برداشته نمیشد و کلمهای به زبان نمیآمد. انگار که زمان ایستاده و تا ابد متوقف شده باشد. مهتاب که پشت ابرهای نازک تابستانی رفت، لوگان صدای خش خش قدمی را روی خاک محوطه شنید. تا زمانی که صدا بیش از حد به او نزدیک نشده، چشمهایش را باز نکرد و بیحرکت ماند؛ اما تنها یک دقیقه گذشت که صدای فریاد بلند سربازی چشم او و چند نفر دیگر را باز کرد. - چه غلطی میکنی؟! جلوی پاتو ببین. مرد جوانی با لباسهای به رنگ خاک، بالای سر مردی ایستاده بود. مرد نشسته با عصبانیت رو به او فریاد زده بود و حالا کلماتی را با حرص زمزمه میکرد. مرد ایستاده، ناگهان مثل باروتی که منفجر شده باشد، ناسزای بدی را به او نسبت داد و مرد نشسته بلند شد تا درگیری شدیدی را آغاز کند. سان که چند لحظهی قبل متوجه آنها شده بود، روی پا ایستاد و دستی به چشمهای خستهاش کشید. خوابش به هم ریخته و کلافهاش میکرد. چند قدم دورتر، آتریس با خوابآلودگی نیمخیز شد و خمیازهای کشید. - چه خبر شده؟ در یک چشم به هم زدن، دو یا سه نفر دیگر به حمایت از طرفین دعوا با یکدیگر درگیر شدند. تام، لئو را که غرق خواب بود به شدت تکان داد؛ قبل از آنکه زیر دست و پای دیگران بماند و استخوانهایش زیر لگدهایشان خرد شوند. حتی کسانی که جلو رفته بودند تا قائله را بخوابانند، به شکلی درگیر دعوا میشدند. سروصدای زیادی در زمین خاکی به پا شد و درگیری مثل ویروس شیوع پیدا کرد. فریاد و ناسزا به آسمان رسید و ضربهها بود که از ناکجا آباد به تن هر سربازی کوبیده میشد. آتریس که خودش را ماهرانه عقب کشیده، حالا روی شاخه درختی نشسته و از آن بالا دعوای غیرمنتظره را تماشا میکرد. درحالی که حتی نمیدانست درگیری از کجا و به چه دلیل آغاز شده. از آن بالا ایوانِ ردیفِ اتاقهای خوابگاه را میدید که چند سرباز آکادمی به آنجا آمده و حتماً با تعجب به تازهواردان نگاه میکردند. لوگان کنار دیوار بود و راه فرار نداشت. یکی از مردان جوان و درشت هیکل که روی او افتاده و لوگان جسم سنگینش را با شدت زده بود، با نفرت رو به او کرد و فریاد زد: از جونت سیر شدی؟! لوگان حالا به دعوا کشیده شده و مرد جوان مقابل را دشنمش یافته بود. به ناچار ابرو درهم کشید و در دفاع از خودش گارد گرفت. سان از نزدیکی هر داوطلبی به خودش میگریخت. تا زمانی که پای جانش درمیان باشد، اجازهی درگیری و ایجاد دردسر نداشت. در بین جمعیت، چشمش به آرتور افتاد که بدجور خشمگین و درگیر دعوا شده. سری به تاسف برای وضعیت پیش آمده تکان داد و به هر زحمتی که بود، خودش را به سرویس بهداشتی رساند. جایی که لئو و تام زودتر از او واردش شده و در آنجا پناه گرفته بودند. زیرا که از لحظه ورود به آکادمی، اجازه ورود به محوطه اصلی آن را نداشتند. گرد و خاک از زمین بلند شده بود. گروهبان دنیپر، پیراهن نظامیاش را به تن کرده و از ساختمان کوچک اساتید بیرون آمد. سربازان شیفِ آکادمی به سمت زمین خاکی روانه شدند و تعدادی از دانشجویان آکادمی از خوابگاه بیرون آمدند. با فریاد گروهبان دنیپر، سربازان شیف رو به داوطلبان با اسلحههایشان گارد گرفتند. چند لحظه گذشت که درگیری خوابید و طرفین دعوا با ظاهر آشفته دست از دیگری کشیدند. گروهبان دنیپر نگاهی با تعجب و عصبانیت به تک تک آنها انداخت. سپس با صدای بلندی گفت: سربازای سرکش! دنبال دردسر میگردین؟! سان، لئو و تام با قدمهای آهسته از جایی که در آن پناه گرفته بیرون آمدند. آتریس با سروصدا از روی شاخه درخت پایین پرید و توجه چندین نفر را جلب کرد. سپس دستهایش را به هم زد و سری به نشانهی تاسف به دیگران تکان داد. گروهبان بیآنکه دلیل درگیری را بپرسد، رو به سربازان کنارش گفت: هرکسی که آسیب شدید دیده بیارین بیرون. به نظر رسید که آن چند نفر برای درمان از بین جمعیت بیرون آورده شدند. مشخص نبود که چه کسانی قرار است تنبیه و یا اخراج شوند. در آن لحظات، بیشتر داوطلبان در دلشان به آغاز کنندهی درگیری ناسزا میگفتند. افراد آسیب دیده مقابل گروهبان به صف شدند. گروهبان نگاهی به سرتاپای آنها کرد و بعد پرسید: چرا به این روز افتادین؟ دعوا رو شروع کردین؟ همهی آن نه نفر انکار کردند، حتی آن دو نفری که لوگان دیده بود درگیری را آغاز کردهاند. گروهبان که انتظار این پاسخ را داشت، به پرسشهایش ادامه داد: اگه نه، پس چرا درگیر شدین؟ هرکسی دلیل خودش را داشت. یکی ناسزا شنیده بود، یکی از جانب فرد ناشناسی ضربه خورده بود، یکی برای حمایت از رفیقش جلو رفته بود، یکی از روی علاقه خودش را وسط دعوا انداخته بود. با این حال کسی زبان باز نکرد و گروهبان ادامه داد: درگیری امشبو از چشم شما نه نفر میبینم. اخراجین! چشمهای هر نه نفر از تعجب گرد شد. حتی چند نفری در زمین خاکی حیرت زده به یکدیگر نگاه میکردند. گروهبان با جدیت دستور داده و قدم اول را برداشته بود که به اتاقش بازگردد؛ اما فریاد معترضانه یکی از اخراجیها بلند شد و او را متوقف کرد: اما گروهبان، میدونین که خیلیا درگیر شدن. خیلی از اینایی که تو زمین خاکی موندن، اینام قاطی دعوا بودن! گروهبان با خونسردی نگاهش کرد و جواب داد: اونا مثل شما احمقا نیستن. اگه قدرتشو نداری، چرا تو دعوایی که حتی خودت راهش ننداختی پا گذاشتی؟ این جور مواقع، هیچ امیدی به پیدا کردن شروع کنندهی دعوا و اونایی که ادامهش دادن نیست. به عنوان استاد آموزشی، اجازه نمیدم شما احمقا تو آکادمی بمونین. برین! قبل از اینکه سربازا مجبورتون کنن. میان سروصدای اخراجیها و دور شدن گروهبان، لوگان کلاهش را از روی زمین برداشت. خاکش را تکاند و آن را روی سر گذاشت. سان کنار چمدان وسایلش برگشت. آرتور به تمسخر خندید و آتریس رو به لئو و تام که از ترس پنهان شده بودند، با ابراز افتخار کف زد! دیگر کسی جرات پیگیری دعوا را نداشت. هر چه میگذشت از تعداد داوطلبان کاسته میشد. با اخراج آن نه نفر، تنها چهل و هفت نفر از آن صدوهجده نفر باقی مانده بودند. اضطراب در دل داوطبان افتاده بود و هیچکدام نمیدانستند که این حذف و کاهش تعداد تا چه زمانی ادامه خواهد داشت؟ ویرایش شده 19 اردیبهشت توسط آفتابگردون 5 1 نقل قول *A* داستان سیویک⏳ *A* تاک، سکوتی عاشقانه🌱 *A* اکسیر، تناسخ و طلسم🎴 *A* آکادمی نظامی، جهان موازی🀄(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
آفتابگردون ارسال شده در 9 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین (ویرایش شده) پارت دهم: ورود به خوابگاه تمام روز بعد هیچ خبری از گروهبانها نشد. هیچ حذف و کاهشی هم رخ نداد. داوطلبان در صلح به سر میبردند اما در آرامش نه! گرمای روز کلافهشان کرده بود و حق پرسیدن هیچ سوالی را هم نداشتند. در کنار یکدیگر همان غذای بدمزه را میخوردند و روی همان زمین خاکی میخوابیدند. آتریس در این مدت تقریباً با همه گفتوگو داشت به غیر از لوگان. مردی که انگار نه تنها ناشنوا، بلکه بیزبان هم بود. صبح روز سوم، بالاخره گروهبان دنیپر به سمت زمین خاکی آمد. سربازی از آکادمی هم پشت سرش بود که یک جعبه چوبی قهوهای رنگ را در دست داشت. هر دو بالای پلهها ایستادند و داوطلبان را هم وادار به ایستادن کردند. گروهبان دنیپر نگاهی به چهرهی خسته و سوخته و کلافه آن چهل و هفت نفر انداخت. دستهایش را پشت کمرش قفل کرد و با صدای محکمی خبر داد: مراحل ثبت نام در آکادمی و بررسی اطلاعات به اتمام رسید. نشان دانشآموختگی در آکادمی، برای هرکدوم از شما توی دفترچههای مخصوصی نوشته شده. همچنین اطلاعات خوابگاه و تاریخ ورود به آکادمی. آتریس دستهایش را به آرامی مشت کرد. آب دهانش را نامحسوس قورت داد اما لبخند نصفه نیمهای به لب نشاند. گروهبان دنیپر به سرباز کنارش گفت که نزدیکتر برود. سپس خودش یک به یک نام صاحب هر دفترچه را صدا کرد تا نشان عضویت در بزرگترین آکادمی هینا را دریافت کند. تمام افراد تایید هویت شده و بالاخره اجازه ورود به آکادمی را پیدا کرده بودند. خستگی همه با نگاه به دو برگهی درون دفترچه چرمی، از تن بیرون رفت و درعوض به آنها جان دوباره میسپرد. گروهبان دنیپر زمان را برای سخنرانی طولانی مناسب ندید اما چند جمله کوتاه را برای تعیین تکلیف ضروری دانست. - امروز توی خوابگاه و اتاق خودتون استراحت میکنید. نزدیک عصر یک نفر برای گرفتن اطلاعات اندازه لباس به اتاق میاد تا فرم مخصوصی رو به دست هر سرباز برسونه. فردا، با لباسهای آکادمی در محوطه اصلی، سی دقیقه بعد از طلوع آفتاب حاضر میشین. اطلاعات مربوطه به کلاسهای درس و تمرین، فردا اعلام میشن. گروهبان توضیحات لازم را به داوطلبان چند دقیقه قبل و سربازان آکادمی فعلی شرح داد. سپس به محل استراحت خودش برگشت و سربازان جدید آکادمی را با اشتیاقی که در دلشان جوانه زده بود رها کرد. ورودیهای جدید به راحتی وارد خوابگاه خالی شدند. طبقه سوم خوابگاه برای آنها آماده شده و چون دیگر سربازان در کلاسهای درس و تمرینشان بودند، سروصدای تازهواردان تمام خوابگاه را پر کرد. آتریس به برگهی دوم دفترچهاش نگاهی انداخت و خودش را به اتاق شماره هفت رساند. در بین راه سرک کشید تا درون اتاقها را ببیند. درون هریک از آنها چهار تخت گذاشته شده بود که با توجه به حجم اتاق خوش شانسی به نظر میرسیدند. افراد حذف شده، جای افراد باقی مانده را بازتر کرده بودند. با رسیدن به اتاق هفت که شمارهاش روی تخته چوبی در کنار ورودی آن حک شده بود، آتریس داخل رفت و چمدان سنگینش را همانجا جلوی در رها کرد. دستهایش را کاملاً بالا برد و درحالی که به سمت نزدیکترین تخت خالی میرفت با صدای بلند و مشتاقی صدا زد: تخت! سان که چمدانش را باز میکرد با شنیدن صدای او به عقب چرخید. لوگان هم نگاه کوتاهی به او کرد و بعد مشغول درآوردن چکمههایش شد. آتریس که خودش را روی تخت پرت کرده بود، نفس عمیقی کشید و اگر ممکن بود از چشمهایش ستاره بیرون میزد. سپس نیمخیز شد و تکیه زده بر آرنج دستش، رو به هم اتاقیهایش کرد. لوگان را که دید با تعجب دست آزادش را برای او تکان داد. - مرد کرولال، این باید تقدیر باشه نه؟! سان در ابتدا از تمیز بودن قفسه بالای تختش مطمئن شد. بعد از آن به چیدن کتابهایش در قفسه پرداخت و واکنشی به آتریس نشان نداد. بیتفاوت بودن آن دونفر، آتریس دیوانه را بیشتر جذب میکرد! برای همین بلند شد و با حفظ یک قدم فاصله، رو به سان گفت: بیخیال! دیگه هممون یه غذا رو میخوریم، تو یه اتاق روی تختای مشابه میخوابیم، یه جا درس میخونیم و تفریح میکنیم. تازه! تو یه حمام خودمونو میشوریم! سان از این بابت با تکان دادن سرش ابراز تاسف کرد. و آتریس همچنان ادامه داد: درسته که اولین همیشه سختترین قدمه، ولی باید بالاخره برش داری؛ دوستی رو میگم. سان رو به او کرد و با پیش زمینه آنچه در این دو روز از او دیده بود، پرسید: با همهی مردم انقدر زود صمیمی میشی؟ آتریس با اشتیاق سر تکان داد و گفت: اتفاقاً خیلی باحاله! سان نگاه به پشت سر آتریس انداخت. کتاب درون دستش را به آرامی فشرد و چهرهی آرامش را میزبان احساس انزجارش کرد: پس، اول از اون شروع کن. آتریس با چهرهی متعجبش رد نگاه سان را گرفت و مرد جوانی رسید که در چهارچوب در ایستاده بود. ابروهای بالارفتهاش به آرامی سقوط کردند و لبخندی تصنعی روی لبش نشست. بعد در حالی که روی تخت خودش برمیگشت با افسوس زمزمه کرد: این یکی رو دوست ندارم... آرتور و سان برای چند لحظه به یکدیگر نگاه کردند. هیچکدام تمایلی به زندگی با دیگری نداشتند اما آرتور خودش را با اینکه بهانه بیشتری از سان به دست خواهد آورد راضی کرد. با صدای بسته شدن در دستشویی که لوگان به داخل آن رفته بود، آن دو نگاه از یکدیگر گرفتند. آرتور پیراهنش را از تن بیرون کرد و روی آخرین تخت خالی که کنار پنجرهی رو به راهرو بود دراز کشید. چند لحظهای در سکوت گذشت. تا اینکه سان تعدادی لباس به دست گرفت و به مقصد حمام، قصد خروج از اتاق را کرد؛ اما درهنگام عبور از کنار تخت آرتور، ناگهان لباس خاکی و عرق کردهای به صورتش کوبیده شد و پاهایش را قفل کرد. آتریس با چشمهای گرد شده سر از بالش کرم رنگش برداشت. لوگان از دستشویی انتهای اتاق بیرون آمد و با دیدن صحنهی مقابلش که جو بدی را القا کرده بود، مکث کرد. آرتور هم مثل اینکه اربابی به بردهاش دستور میدهد گفت: بشورش! سان در ابتدا آرام بود. اما حالا که لحن گستاخانه آرتور را شنید، قدمی به عقب برداشت. بیآنکه نگاهی به مرد روی تخت بیندازد روی پیراهنش که حالا بر زمین افتاده بود ایستاد. با کف چکمههای چرمش آنقدر بافت پارچه را کشید تا صدای پاره شدنش به گوش هر چهارنفر رسید. بعد از آنکه سان از اتاق بیرون رفت، آرتور طوری به نظر میرسید که انگار چنین رفتاری را پیشبینی کرده و بعدها قرار است پاسخش را بدهد. آتریس با اینکه آن دو نفر را زیاد نمیشناخت، تعجب کرد که چطور سان میتواند به راحتی شبها را در نزدیکی آرتور به خواب برود. با وجود تمام اینها، درگیری آن دو نفر برای آتریس تنها یک نمایش سرگرمکننده بود. به همین خاطر چندان در سکوت خودش باقی نماند و رو به لوگان کرد: ما هم باید بریم حموم، نه؟ ویرایش شده 19 اردیبهشت توسط آفتابگردون 3 2 نقل قول *A* داستان سیویک⏳ *A* تاک، سکوتی عاشقانه🌱 *A* اکسیر، تناسخ و طلسم🎴 *A* آکادمی نظامی، جهان موازی🀄(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
آفتابگردون ارسال شده در 13 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 فروردین (ویرایش شده) پارت یازدهم: زخمهای سیاه بخار در تمام سالن حمام که یک طبقه پایینتر از زمین خوابگاه بود پخش شد. در هر ضلع از سالن، پانزده اتاقک کوچک بدون سقف مخصوص استحمام ساخته شده و در مرکز سالن هم، دو ردیف پنجتایی از این اتاقکها به هم چسبیده بود. آتریس که در یکی از همین اتاقکهای وسط سالن بود، پس از شستن موهای خاکیاش، رو به اتاقک پشت سرش کرد و صدا زد: هوی، لئو... لئو رو به او کرد و دوش آب را بست. دستی به چشمهای خیسش کشید و پرسید: چیه؟! آتریس ساق دستهایش را به دیوارهی بین دو اتاقک تکیه داد و پرسید: گفتی برادرت سرباز آکادمیه؟ لئو با تکان دادن سرش تایید کرد و آتریس ادامه داد: وقتی اونو دیدی، ازش بپرس بازم قراره امتحان پس بدیم؟ یا، مثلا قراره تایید هویت بشیم؟ لئو گرهای به ابروی سیاهش انداخت و گفت: زمانی که برادرم برای عضویت تو آکادمی ثبت نام کرد، حدود چهار سال پیش بود. اون موقع هرکس یه آزمون کتبی توی پایتخت و یه آزمون عملی توی شهر خودش میداد و از بین نتایج چند نفری قبول میشدن. بعیده که برادرم از این روشای جدید آکادمی خبر داشته باشه. آتریس نفسش را فوت کرد و تام که در اتاقک کناری لئو بود از او پرسید: درسته که، اندرسون و ارنشا تو یه اتاق افتادن؟ تو هم توی همون اتاقی، نه؟ آتریس سر تکان داد و بیآنکه برگردد، با شست دستش به مردی در ردیف اتاقکهای کنار دیوار اشاره کرد: اون پسره، کرولاله هم هست. لئو از آن فاصله به لوگان نگاه کرد که تنها سرش و کمی تا پایین گردنش از اتاقک استحمام پیدا بود. پشت به دیگران و بیتوجه به هرکسی بود. - پس تو دردسر افتادی. آتریس خنده کوتاهی کرد: اصلا! همه چیز تو اون اتاق سرگرمکنندهست. تام دوباره پرسید: ارنشا و اندرسون دشمنای خونی هستن. همین اولش، هیچ درگیریای نداشتن؟ آتریس واکنش چند دقیقه پیش آرتور را در داخل اتاق به یاد آورد. مشخص بود که برای آینده نقشه کشیده. با چشمهای براقی در جواب تام گفت: ممکنه امروز سر یه میز نهار بخورن! تام انگار که ناگهان به یاد چیزی افتاده باشد، رو به لئو کرد: برادرت از غذای آکادمی برات نگفته؟ باید، دوباره همون غذای بدمزه رو بخوریم؟ لئو گردنش را دست کشید و با تردید جواب داد: هیچ وقت از غذا شکایتی نداشت. لئو به فکر فرو رفت. تام مشغول ادامهی استحمامش شد و آتریس حولهای دور خودش پیچید تا به رختکن برود. اتاقک لوگان خالی شده بود اما سان هنوز درحال استحمام بود. با حوصله و آرام خودش را میشست و بوی مطبوع مواد بهداشتی مخصوص خودش را در سالن پخش میکرد. خبری هم از آرتور نبود. داخل رختکن، لوگان که از بیرون آکادمی لباسی با خودش نیاورده بود، همان شلوار خاکی قبلش را پوشید اما پیراهنی نداشت. زخمهای ریز سیاه رنگی بر روی کمرش، توجه آتریس را به محض دیدن او در رختکن جلب کرد. لوگان بیآنکه دیگر چیزی در کمد کوچک مخصوص خودش داشته باشد، قصد کرد به داخل خوابگاه برگردد اما با شنیدن صدای آتریس متوقف شد. - صبر کن.. آتریس گشادترین پیراهنش را که پیش از ورود به حمام آماده کرده و در کمد کوچکش گذاشته بود را بیرون آورد. به سمت لوگان رفت و مقابلش ایستاد. پیراهن طوسی را به طرفش گرفت و کوتاه گفت: قرضش میدم. حالت خشک چهرهی لوگان، نشان نمیداد که از این پیشنهاد استقبال میکند. مشخص بود که به غریبهها هیچ اعتمادی ندارد و انگار واقعا کر و لال است! شاید هم تلاش میکرد که چنین چهرهای از خودش نشان دهد و واقعیت او، در پشت پردهای پنهان شده باشد. با مکث و تردید لوگان، آتریس جلوتر رفت و پیراهنش را روی شانه او انداخت. - چرا انقدر مقاومت میکنی؟ بدون پیرهن میخوای بری به سالن غذا؟! شاید نفر بعدی که حذف میشه تویی. تک خندهای کرد و با تاسف سر تکان داد. سپس بیآنکه انتظار واکنش یا حرفی از جانب مرد کرولال داشته باشد، کنار کمدش بازگشت تا لباس خودش را بپوشد. لوگان که میدانست نمیتواند دوباره آن پیراهن کثیفش را به تن کند، دیگر مخالفتی نکرد. پیراهن طوسی رنگ را پوشید و مستقیماً از رختکن بیرون رفت. لباس به تنش جذب شده اما کوتاه و تنگ نبود. به عبارتی برای پوشاندن بدنش در سالن غذا کافی بود. آتریس به زخمهایی فکر میکرد که تا به حال شبیهش را ندیده بود. آن زخمها نمیتوانست تنها حاصل درگیری و دعواهای خیابانی باشد. انگار زهر خاصی در سلاح بوده که چنین ردی از خودش به جا گذاشته. به خنده افتاد وقتی که حدس زد لوگان از زهر همین زخمها کرولال شده باشد. در کمد کوچکش، در جیب لباسهایی که برای پوشیدن با خودش آورده بود، تعدادی شکلات با پوشش قرمز رنگ پارچهای قرار داشت. از دیدن آنها تعجب نکرد. یکی را برداشت و گوشه لپش گذاشت. لبش کش آمد و چشمهایش برق زد. هنوز نمیدانست که چه زمانی فرصت خارج شدن از آکادمی را پیدا میکند تا به شهر خودش برگردد؛ اما به محض پیدا شدن فرصت، برای برگشتن هیچ تردیدی نمیکرد. آنقدر در افکارش گم شده بود که به کندی لباس پوشید. سان هم از سالن حمام بیرون آمد و لباسهای تمیزی پوشید. با کسی حرف نمیزد و درمورد فردا کنجکاو بود. تمام امروز باید در خوابگاه و سالن غذاخوری میماند اما از فردا، احتمالا وارد ساختمان آموزش آکادمی میشد تا کمی از گذشته را در زمان حال و در مکانی غریبه زنده نگه دارد. ویرایش شده 19 اردیبهشت توسط آفتابگردون 4 1 نقل قول *A* داستان سیویک⏳ *A* تاک، سکوتی عاشقانه🌱 *A* اکسیر، تناسخ و طلسم🎴 *A* آکادمی نظامی، جهان موازی🀄(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
آفتابگردون ارسال شده در 17 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین (ویرایش شده) پارت دوازدهم: ساختمان آموزش خورشید از پنجرههای راهرو میگذشت؛ نور صبحگاهی کف راهرو میافتاد و از درب اتاقها عبور میکرد. تعدادی از سربازان آکادمی به سالن غذا خوری رفته و تعدادی از تازهواردان هنوز در اتاق مشغول آمادگی بودند. آرتور قبل از سه نفر دیگر لباس فرم نظامیاش را پوشید و از خوابگاه بیرون رفت. آتریس برای چند دقیقه درگیر بستن دکمه پیراهنش بود چون درز عبوری دکمهها به قدر کافی باز نشده بودند. - خیاطش کور بوده؟! سان کلاهش را روی سر گذاشت و بند چکمههای جدیدش را گره زد. غرغر آتریس تنها صدایی بود که از اتاق به گوشش میرسید و لوگان مثل آدمهای نامرئی بود. هنگام خروج از اتاق، سان هشدار آتریس را که همچنان درگیر دکمههایش بود شنید و متوقف شد. - حواست باشه.. سان ایستاد و برگشت. با چشمهای سیاهش که محتاط به نظر میرسیدند به آتریس نگاه کرد. مرد جوان، آخرین دکمهی پیراهنش را به سختی بست و نفس عمیقی کشید. بعد که انتظار سان را برای ادامه حرفش دید توضیح داد: فکر میکردم تا امروز حق نداریم بریم بیرون از خوابگاه و سالن غذاخوری؛ ولی آرتور دیشب از سمت باشگاه تمرین میاومد. سان با خودش فکر کرد که اگر آتریس توانسته آرتور را ببیند، حتما سربازان شیفت آکادمی هم او را هنگام شکستن قوانین دیده بودند. نادیده گرفتن آرتور، به معنی حفاظت از اهالی حزب چپ دولت بود. با این وجود بعید به نظر میرسید که آرتور در آکادمی دست به اقدامی جدی برعلیه سان بزند. این مکان برای چنین اقدامی بیش از حد شلوغ و طابع قوانین بود. اتفاقی بیشتر از پا گذاشتن به بیرون از مرز خوابگاه، احتمالا در این آکادمی رخ نمیداد. سان درجواب خبر آتریس سر تکان داد و بدون هیچ حرفی بیرون رفت. بین سربازان دیگر، درحالی که حرفهای پدرش را درمورد چگونه رفتار کردن به یاد میآورد، به سمت سالن غذاخوری رفت. تمام مدت، لوگان در انتهای اتاق لباسش را تعویض میکرد. اگر فرصتی برای رفتن به شهر پیدا میشد، باید چند دست لباس برای خودش میخرید. هیچ چیزی به همراه خودش نداشت و به یاد میآورد که موقعیتی شبیه به این، چندین بار در گذشته برایش تکرار شده. حتی حافظهی درست و حسابی هم برای خودش نداشت. بی سرو صدا از کنار تخت آتریس گذشت و پیراهن خاکستری او را به روی تخت انداخت که تا شده و تمیز بود. آتریس که لبهی تخت نشسته و بند چکمههایش را میبست، خنده نصفه نیمهای کرد و با اینکه لوگان از اتاق بیرون رفته بود رو به او یادآوری کرد: نیاز به تشکر نیستا! سپس سری با تاسف تکان داد و زیرلب با خودش زمزمه کرد: این دوتا بچه، خیلی زمان میخوان. داخل راهرو، چشمش به لئو افتاد که دمغ و بیسروصدا از راهپله پایین میرفت. لباس فرم نظامی کمی به تنش گشاد بود و احوالش را بیشتر ناخوش نشان میداد. آتریس سرعت قدمهایش را بیشتر کرد و از تام که دو سه قدم پشت سر لئو بود پرسید: این بچه گربه چش شده؟ تام خمیازه کشید و جواب داد: یکم پیش برادرش اومده بود طبقه سوم. بهش غر زد چون تا همین سه دقیقه پیش خواب بود. آتریس دست به داخل جیب شلوارش برد و با ترحم گفت: چی بدتر از اینه که با برادرت تو یه مدرسه باشی؟ تام با تعجب پرسید: تجربهی اینم داشتی؟ - نه، ولی خیلیا رو میشناسم که به همچین بلایی دچار بودن. تام پوزخند زد و درحالی که از آتریس پیشی میگرفت گفت: تو که یه پیرمرد شصت ساله نیستی. آتریس خندید و دستش را دور گردن تام انداخت. - ولی به قدر یه پیرمرد شصت ساله آدم دیدم! پس از صرف صبحانه، سربازان تازهوارد در همان زمان مقرر به محوطه اصلی رفتند. در چهار ردیف یازده نفره مقابل سکوی فرمانده به نظم شدند و دیگر دانشجویان آکادمی مستقیما به سالن تمرین و ساختمان آموزش رفتند. آتریس به راست و چپش که نگاه کرد، سان و آرتور را در دوطرفش و لوگان را کمی آنطرفتر دید. الگوی چینش افراد در کنار هماتاقیهایشان بود. چند دقیقه بعد، گروهبان دنیپر مقابل صفوف ورودیهای جدید ایستاد. نور خورشید در چشمهای تیرهاش میتابید و برق خاصی را به نگاه سربازان تازهوارد میانداخت. - قوانین و اهداف آکادمی، تجربیات جنگی، سلاحها و تاریخ نظامی هینا، چهار کلاس درسیه که در اولین سال ورود سربازان آکادمی تدریس میشه. تمرینات نظامی، ماموریتهای ابتدایی، نقشه خوانی و ردیابی، مقابله با حیوانات، چهار بخش عملی آموزشاته. هر روز صبح، با طلوع آفتاب زنگ بیدارباش به صدا درمیاد و بعد از اون، یک ساعت فرصت خوردن صبحانه دارید. لیست زمان بندی کلاسهای درس و تمرین در بخش اول کتاب قوانین آکادمی نوشته شده. سکوت گروهبان، فرصت نفس کشیدن به سربازان داد. پس از این، صدای گروهبان دوباره در محوطه آکادمی پیچید: احترام به مافوق و اساتید، و همینطور به سربازان ارشد آکادمی، اولین کاریه که باید بهش عادت کنید. تنها مبارزهای که اینجا شکل میگیره، محدود به تمرینات نظامیه. فقط در آخرین روز هفته اجازهی خروج از آکادمی رو دارید. به غیر از این مورد، امشب هم بین ساعتهای هفت تا ده، برای تهیه وسایل ضروری میتونید به شهر برید. در مدتی که بیرون از آکادمی و بین مردم هستید، اجازهی سوءاستفاده از موقعیت نظامی خودتون رو نخواهید داشت. هر تخلف و آسیبی، از چشم آکادمی دور نمیمونه و سختترین مجازاتها رو مخصوص خودش داره. گروهبان چند کلمهی دیگر هم به عنوان هشدار بیان کرد. بعد از آن سربازان جدید به سمت ساختمان باشکوه آموزش رفتند تا در اولین کلاس درس شرکت کنند. ساختمانی که درونش نسبتاً سادهتر از نمای بیرونی آن بود. در طبقه دوم نیمی از سربازان ارشد آکادمی مشغول یادگیری دروس تئوری مقطع خودشان بودند. به نظر میرسید که بیشتر ورودیهای سالهای گذشته به سالن تمرین رفته باشند. سان در طبقه سوم که شامل یک کلاس درس بزرگ بود، ورودی کتابخانه را دید. از کنارش گذشت تا در اولین فرصت به داخل آن سری بزند. آتریس که زودتر وارد کلاس درس شده بود، پشت یکی از میزهای تکنفره چوبی در وسط کلاس نشسته بود و به سان و لوگان اشاره میکرد که روی صندلیهایش کنارش بنشینند. این صحنه برای سان یادآور کودکی احمقانهاش بود اما برای لوگان هیچ تصویری را نمیساخت. درنهایت، حتی اگر قصد این را داشتند که بیتوجه به آن پسر سرخوش از کنارش بگذرند، او دستشان را میگرفت، مانع فرارشان میشد و روی صندلی کنار خودش پرتشان میکرد. با این حال، لوگان ترجیح میداد کمی دورتر از آتریس بنشیند. پس مسیرش را تغییر داد و کنار دیوار روی صندلی چوبی نشست. سان هم درست طبق پیشبینی خودش، توسط آتریس به چنگ گرفته و مجبور شد همانجا بین یک پسر پرحرف و یک مرد کرولال بنشیند... ویرایش شده 19 اردیبهشت توسط آفتابگردون 3 1 نقل قول *A* داستان سیویک⏳ *A* تاک، سکوتی عاشقانه🌱 *A* اکسیر، تناسخ و طلسم🎴 *A* آکادمی نظامی، جهان موازی🀄(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
آفتابگردون ارسال شده در 17 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین (ویرایش شده) پارت سیزدهم: جاذبه آتریس به پشتی صندلی چوبی تکیه داد و رو به سقف با صدای بلندی اعتراض کرد: دقیقاً از قوانین و اهداف شروع کردن! چرا این دنیا انقدر برای نظم و قانون سر خم میکنه؟! سان که از شنیدن این حرف تعجب کرده بود، نگاه از زمانبندی دروس گرفت و پرسید: یکی مثل تو، چرا خواسته عضو آکادمی بشه؟ آتریس نگاهش کرد و بعد از مکث کوتاهی، یک لبخند بزرگ روی لبش کشید. - برای تنوعش! تام درحالی که از انتهای کلاس به سمت خروجی میرفت طعنه زد: آره، اصلا اینطور نبوده که پدرت بخواد اینجا باشی. آتریس بلافاصله گارد گرفت: هوی! کی پدرش برای رفتن به اینجا اصرار نکرده؟! - "رفتن به اینجا" معنی نمیده. چون الان اینجایی و فعل رو تا زمان حال کشوندی، باید بگی "اومدن به اینجا." آتریس که انتظار چنین واکنشی را در این زمان غیرمنتظره نداشت، تک خندهای کرد و رو به سان با ظاهری قدردان گفت: حق با شماست! از این به بعد بیشتر دقت میکنم. و به میز و صندلی کنار سان نگاه کرد. جای خالی لوگان نشان میداد که همین چند لحظه پیش از کلاس درس خارج شده. داخل راهرو، کنار پنجرهای که نور صبحگاهی را به داخل ساختمان آموزش میفرستاد، لوگان دست به دیوار گرفت و چهرهی درهم رفتهاش را پنهان کرد. دردی شبیه صاعقههای پراکنده در پشت کمرش تیر میکشید. مثل درختی که سعی میکرد درون ماهیچههایش ریشه بزند. دردی عجیب و آشنا، انگار که چند آهنربای قوی سعی در جذب بدنش داشتند در تمام کمرش دور میزد. لوگان توان حرکت پاهایش را نداشت. باورش نمیشد که زخمهای فروخفتهی هفده سالهاش، اینطور غیرمنتظره بیدار شده باشند. با تصور اینکه خون تمام پشتی پیراهن قهوهای رنگش را پوشانده، دلش میخواست زودتر به جایی که هیچ آدمی نباشد پناه ببرد. اما صورتش به قدری از درد درهم رفته و سرخ شده بود که جرات نشان دادنش به حتی یک نفر را نداشت. سان که از کنارش میگذشت نگاه کوتاهی به فک راستش، تنها قسمت آشکار صورتش انداخت. دستی که به دیوار تکیه داده و دست دیگری را که کنار بدنش مشت شده بود را دید. متوجه شد که احوال خوبی ندارد و این حالت، چهرهای که تا به حال از هم اتاقی کرولالش ساخته بود را خراب میکرد. همانجا ایستاد و درست زمانی که قصد کرد جلو برود و احوال لوگان را بپرسد، آتریس پیدایش شد و بیهوا به شانه لوگان زد. - غذای امروز که خوشمزه بود. نگو که... دستش با شدت زیادی از جانب لوگان پس زده شد. مرد جوان درحالی که دندانهایش را روی هم میفشرد و دور چشمهایش از فشردن پلکهایش سرخ شده بود، نگاهش را از چهره متعجب آتریس دورتر برد و به گروهبان لین رسید. - ...میخوای همینجا بالا بیاری! آتریس جملهای را که نتوانسته بود به زبان بیاورد، با تردید و تعجب کامل کرد. بعد رد نگاه خیره لوگان را گرفت و رو به عقب، جایی که گروهبان ایستاده بود چرخید. گروهبان لین که انگار از کتابخانه بیرون آمده بود، با ابروهای گره کرده متوجه رفتار عجیب لوگان شد. نگاهش طوری به آن سه نفر القا میکرد که قصد حذف یکی دیگر از سربازان تازهوارد را داشته باشد. - "شاید نفر بعدی که حذف میشه تو باشی." این جملهی آتریس در گوش لوگان زنگ زد. پس از این، با وجود دردی که کمتر شده بود اما هنوز وجود داشت، لوگان خودش را جمع و جور کرد و صاف و با احترام ایستاد. آتریس هم برای اینکه صرفاً چیزی گفته باشد دهان باز کرد: احتمالا صبحونه امروز بهش نساخته. بیرون از آکادمی، یا ولگرد بوده یا اشراف زاده! بعد خودش، غش غش به این مزاحش خندید. شاید همین خندهی مسخرهی او بود که گروهبان لین را به رفتن تشویق کرد. از کنار آن سه نفر گذشت و از پلهها پایین رفت. آتریس که برایش عادی شده بود خودش، تنهایی به حرفهای خودش بخندد، تنها ذهنش را مشغول رفتار عجیب لوگان کرد. سان هم رو به او چرخید و به آرامی گفت: بهتره یه سر به بهداری بزنی. لوگان دست روی شانه گذاشت و کلافه از درد عجیبش، بیآنکه پاسخی بدهد از هم اتاقیهایش دور شد و پلهها را پایین رفت. بعد از این، احساس کرد که درد زخمهایش به طور محسوسی کاهش پیدا کردند. نفس راحتی کشید و خودش را به اتاق رساند تا نگاهی به زخمهایش بیندازد. - دو ساعت دیگه تمرین نظامی داریم درسته؟ سان با تکان دادن سرش به سوال آتریس جواب داد. بعد خودش، مسیرش را تغییر داد و از راهپله پایین رفت. - برای استراحت نمیری؟! - میخوام کتابخونه رو ببینم. آتریس به واسطه دور شدن سان، صدایش را بالا برد: برنامهای واسه امشب نداری؟ سان مقابل در کتابخانه ایستاد و کوتاه گفت: چیزی از بیرون آکادمی لازم ندارم. آتریس به پایه پنجره تکیه زد و بعد از رفتن سان به داخل کتابخانه، با خودش فکر کرد که سه ساعت، برای رفتن به شهر زادگاهش و برگشتن از آن میتواند کافی باشد؟ که قطعا نبود... ویرایش شده 19 اردیبهشت توسط آفتابگردون 1 2 نقل قول *A* داستان سیویک⏳ *A* تاک، سکوتی عاشقانه🌱 *A* اکسیر، تناسخ و طلسم🎴 *A* آکادمی نظامی، جهان موازی🀄(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
آفتابگردون ارسال شده در 18 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 فروردین (ویرایش شده) پارت چهاردهم: ملاقات با مامور مرگ قطاری که هر شب، حدود ساعت هفت از نزدیکی آکادمی میگذشت، برخلاف همیشه در روزی غیر از آخر هفته مسافر سوار کرد. حدود سی نفر را به نزدیکترین شهر رساند و سربازان تازهوارد آکادمی به خاطر کمبود وقت، بیمعطلی مشغول تهیه وسایل زندگی یک ساله خود در آکادمی شدند. بازار شلوغ و پرسروصدا بود. آتریس کنار تام قدم برمیداشت اما نگاهش به لوگان بود تا او را گم نکند. تقریباً چیزی برای خریدن در نظر نداشت و علت بیرون آمدنش از آکادمی تنها تعقیب لوگان بود که از صبح امروز عجیب رفتار میکرد. شاید در این فرصت سه ساعته، به جایی میرفت یا کسی را ملاقات میکرد. درهرصورت برای آتریس جالب بود که از زندگی سربسته لوگان سردربیاورد. به زودی سرش با انبوه درسها و تمرینات سخت شلوغ میشد. برای همین چنین فرصت ابتدایی را از دست نمیداد. لوگان چند دست لباس خرید. با پولهایی که از همان خانهی قدیمی سابق در جیبش مانده بود. مقداری هم دزدید؛ به این کار مثل خوردن غذا و خوابیدن در انتهای شب عادت کرده بود. در شلوغی جمعیت، حتی آتریس که چهار چشمی مراقبش بود متوجه سرقت او نشد. زمانی که تام داخل یک مغازه شیرینی فروشی رفت، آتریس برای اینکه هدفش را گم نکند از او جدا شد. به دنبال لوگان که بین جمعیت به سرعت عبور میکرد، رد کلاه سیاه رنگی که به سر گذاشته بود را گرفت. متوجه شد که از بازار خارج میشود و این حدس که قرار است به مکان خاصی برود، کنجکاوی درونش را قلقلک میداد. لوگان حضور مامور مرگش را در چن قدمی خود حس کرده بود. قلبش به تندی میتپید اما باز هم سعی داشت خودش را به جای خلوتی برساند. میدانست که اگر زودتر از جمعیت فاصله نگیرد، درگیری آن دو در همانجا جلوی چشم مردم رخ خواهد داد و به گوش آکادمی خواهد رسید. میدانست که در مقابله با مامور مرگش برگ برندهای ندارد. برای همین قلبی که همیشه برای زنده ماندن عطش سیری ناپذیری داشت، هربار با دیدن خطر خودش را به استخوان سینه میکوبید. لوگان همینطور قدم برداشت و از جمعیت بیشتر فاصله گرفت. در کوچهی تاریکی که به سختی نور چراغهای اطراف بازار را پذیرفته بود، با حس نزدیکی به جسمی در مقابلش ایستاد. دو چشم براق در سه وجبی صورتش بود و به چشمهایش خیره نگاه میکرد. لوگان نمیدانست که برای چند ثانیه، یا چند دقیقه تعلل کرد. فقط به محض استشمام بوی سرد تیغهی چاقو، سرش را عقب کشید تا ضربهی مرد ایستاده در مقابلش، گلویش را پاره نکند. سپس، پاهای قفل شدهاش بیاختیار عقب کشیدند. دستهایش به دفاع بلند شدند و چشمهایش، به رنگ آتش درآمد. زمانی که آتریس آن کوچههای پیچ در پیچ و خلوت را جست و جو میکرد، صدای شکستن چیزی شبیه به شیشه پنجره را شنید که برای جلب توجه جمعیت توی بازار کافی نبود؛ اما آتریس را به سمت خودش کشید تا در دالان خلوتی، مرد کرولال را درحال برخاستن از روی شیشه خردهها ببیند. و مردی را که چاقو به دست، در مقابلش ایستاده بود. یک درگیری غیرمنتظره در مکانی نامناسب! لوگان مشتها را جلوی صورتش گارد گرفت. با دست خالی باید مرگش را به زمین میزد و بدون جلب توجه مردم فرار میکرد. صدای ضعیف جمعیت همراه باد آرام تابستانی به گوشش میرسید. دهانش خشک و صورتش خیس عرق شده بود. قلبش در تمام ماهیچههای بدنش میتپید و مقاومتش را فریاد میزد. ماه کامل، در آسمان صاف شب درخشانتر از شبهای گذشته میتابید. آتریس برای چند ثانیه همانجایی که بود، دور از چشم آن دو نفر ایستاد. مبارزه را تماشا کرد و اهتمام معنادار لوگان برای محافظت از صورتش را دید. لبخندی را به تدریج روی لبش کشید و از آن فاصله به آرامی خندید. نمایش مقابلش را دوست داشت. یک مکان خاص، و یک فرد خاص برای لوگان! شاید رازی که او سعی در پنهان کردنش داشت. مامور مرگ به قصد کشتن خائن ضربه میزد و لوگان به قصد زنده ماندن دفاع میکرد. درنهایت، لوگان به زمین افتاد و مامور مرگ برای دریدن شاهرگ او بالای سرش نشست؛ همزمان، با یک دست شانه ضرب دیدهاش را به زمین میفشرد. گردن لوگان در زیر نور مهتاب با رطوبت عرق برق میزد و فشار دست مامور مرگ را برای فرو بردن چاقو در آن بیشتر میکرد. در مقابل، لوگان مچ هر دو دست مهاجم را به چنگ گرفته و سعی داشت تیزی چاقو را از گردنش دور کند. عطش زنده ماندن، قدرتمندترین احساس درونیاش، حتی اگر درحال کشیدن نفسهای آخر بود به قصد رهایی تقلا میکرد. این عطش ناخودآگاه، خودش هم عذاب دردناکی برای لوگان به شمار میرفت. تکه سنگی که با سرعت به سمت آن دو نفر میشتافت، صدای شکافتن هوا را به گوش مامور مرگ رساند. در کسری از ثانیه عقب کشید تا سنگ سرش را زخمی نکند. لوگان در لحظه نیم خیز شد و حیرت زده ناجی خودش را در چند قدم دورتر دید. همزمان با پرتاب سنگ دوم که مهارت پرتابگرش را نشان میداد، لوگان به دیوار خانهای پناه برد و صدای آتریس که انگار رو به مامور مرگ هشدار میداد را شنید: اگه اون چاقو رو پرت کنی و خطا بره، بعدش چه سلاحی برات میمونه؟ اگه خطا نره، جرات آسیب زدن به یه نظامی رو چطور توجیه میکنی؟ مامور مرگ از هویت کنونی لوگان خبر داشت. و فهمید که مزاحمش هم میتواند عضوی رسمی از نیروی نظامی باشد. نگاهی به تکه سنگ سوم در دستهای مزاحم انداخت که احتمالا خطا نمیرفت و چاقوی خودش هم. اما لوگان رفته بود و بدون هدف، دلیلی برای جنگیدن وجود نداشت. آتریس بدون هیچ حرف و حرکتی دور شدن مرد ناشناس را تماشا کرد. سنگ سوم را چندبار توی دستش چرخاند و با پوزخندی که گوشه لبش نشانده بود برگشت. لوگان نفس نفس زنان و خیس عرق، پشت سرش ایستاده بود. ابروهایش را مثل همیشه در هم گره کرده بود و هیچ حرفی نمیزد. درنگاهش، هاله نازکی از احساس قدردانی پرده کشیده بود. شاید هم آتریس دلش میخواست چنین چیزی را در آن جنگل سبز و تاریک ببیند. - نیاز به تشکر نیست. آتریس سرخوشانه گفت و همانطور که سنگ سوم را به دست داشت قصد رفتن کرد. یک قدم دورتر، لوگان بازویش را گرفت و مانعش شد. فشار نسبتاً زیاد انگشتانش، شعله ور ماندن خشمش را نشان میداد. تهدیدآمیز در چشمهای براق آتریس نگاه کرد و هشدار داد: دهنتو بسته نگه دار. - او! آتریس با انگشت به دهان لوگان اشاره کرد. ابروهایش را که انگار بیشتر از این بالا نمیرفتند به تعجب بالاتر برد و حیرت زده گفت: پس لال نیستی! ویرایش شده 19 اردیبهشت توسط آفتابگردون 2 1 نقل قول *A* داستان سیویک⏳ *A* تاک، سکوتی عاشقانه🌱 *A* اکسیر، تناسخ و طلسم🎴 *A* آکادمی نظامی، جهان موازی🀄(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
آفتابگردون ارسال شده در 19 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین (ویرایش شده) پارت پانزدهم: اشک و خون سان برای صرف شام از کتابخانه بیرون آمد و به سالن غذاخوری رفت. از جایی که آتریس به شهر رفته بود، سان بالاخره فرصت تنها شدن پیدا کرد و تمام وقتش را بعد از کلاس نقشه خوانی و ردیابی در کتابخانه گذراند. به دنیای خودش برگشت و احساس راحتی برای چند ساعت بدنش را به آرامش رساند. هنگام صرف شام، صندلی مقابلش ناگهان عقب کشیده شد و آرتور روی آن نشست. سینی غذایش را روی میز گذاشت و جز نگاه کوتاهی، توجهی از سان نسیبش نشد. از جایی که آرتور چیزی با خودش به آکادمی نیاورده بود، سان تصور میکرد که او هم به شهر رفته باشد؛ اما حالا مقابلش نشسته و قرار بود حرفهای تکراری سابق را بزند. آرتور ساق دستهایش را به موازات یکدیگر روی میز گذاشت و به جلو خم شد. انگار یک پدیده عجیب را دیده و بررسی میکند. - قیافه شما شرقیا عجیبه؛ ولی بازم فهمیده بودم که شبیه خانوادهت نیستی! سان غذایی را که درحال جویدنش بود به سختی قورت داد. تلاش کرد که ظاهرش را بیتفاوت نگه دارد اما نگاهش را بالا کشید تا میزان جدیت آرتور را در صورتش ببیند. درکنار جدیت، آرتور تحقیرآمیز نگاهش میکرد. - به چی انقدر مغروری؟ حتی معلوم نیست از چه جور زنی به دنیا اومدی. سان ابرو درهم کشید و دستش را مشت کرد. نتوانست ساکت بماند و همزمان سعی داشت صدایش را بیش از حد بالا نبرد: تو چی؟ مطمئنی از آدمیزادی؟ آرتور خندید و حرص همیشگیاش را از این طریق نشان داد. تکه گوشت درون سینی غذایش را برداشت و داخل دهان گذاشت. با حوصله جوید و قورت داد. سپس در جواب سان گفت: مردم حتی بچه خودشونو یه وسیله میکنن تا از جایی که هستن برن بالاتر. تو که دیگه خیلی بیچارهای! پس این همه گوش به حرف پدرتی، به خاطر اینه که میترسی از یه خونه اشرافی پرتت کنه تو خیابون، نه؟ سان پوزخندی زد و دست از غذایش کشید. به قدر کافی خورده بود! - چرا سوالی رو میپرسی که نمیتونی جوابشو بفهمی؟ احترام و قدردانی، تا حالا همچین کلماتی به گوشِت خوردن؟ آرتور از گستاخی دست نکشید: این دوتا کلمه به درد من نمیخوره چون اصیل زادهام. تو حتی خانواده ناتنیت یه مشت مهاجر پناهندهن! - اصیل زاده؟! افتخارت به اینه که نوه شاه لوکای دیوونهای؟! - جایی که الان هستی و یه وسیلهس تا برای پدرت دم تکون بدی، نتیجه اهداف اجداد منه. مردم پشت سرت شاهزاده صدات میکنن! ولی تو فقط یه گدای بیپدرومادری! سان روی پا ایستاد و قاشق درون دستش را به سینی کوبید. نگاهش لبریز از انزجار بود و اگر میتوانست مرد روبه رویش را میکشت و برای بقیه عمر از دیدن قیافه نحسش خلاص میشد. درحالی که غذایش تمام نشده بود از سالن غذاخوری گذشت. زیر نگاههای سنگین دیگر سربازان آکادمی، خودش را به خوابگاه رساند و تمام سه طبقه را طی کرد. داخل اتاق که شد، آرتور پشت سرش در را کوبید. سان به محض اینکه برگشت با کوبش مشت قدرتمند آرتور تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد. درد در تمام صورتش پخش شد و پوست دهانش با کشیده شدن به لبهی دندانهایش پاره شد. قبل از آنکه فرصت بلند شدن پیدا کند، چکمهی سیاهی روی گردنش نشست و بدنش را به زمین چسباند. سان که در گذشته هرگز در مبارزه از آرتور بهتر نبود، مقاومت نکرد و تنها چشمهایی را که از آنها آتش نفرت زبانه میکشید به مرد ایستاده بالای سرش نشان داد. - بهت گفتم باید یاد بگیری التماس کنی. اینطوری فرار کردنت خیلی رو اعصابه. فشار چکمه روی قفسه سینه و گردن سان بیشتر شد. به قدری که ساق پای آرتور را به چنگ گرفت تا از شدت این فشار کم کند. صورت سرخش به کبودی میرفت و از گوشه دهانش باریکه نازک خون جاری شده بود. آتش چشمهایش با قطرات ناخواسته اشک ناعادلانه سرکوب میشد. هنوز حرفی نمیزد چون میدانست که حداقل، آرتور قدرت کشتن او در چنین مکانی را ندارد. آرتور از فشردن گلوی سان سیر نمیشد. نفرتی که انگار در قلبش ریشه زده بود را آرامگرفتنی نمیدانست و درنهایت، از سکوت همیشگی سان کلافه شد. - حداقل باید سرتو بندازی پایین و مثل کسی که وجود نداره زندگی بیارزشتو ادامه بدی ولی همهی کاری که انجام میدی فخرفروشیه؛ اونم به چیزی که حتی نداریش. گرچه آرتور پایش را عقب کشید اما شدت این کار به فک سان خراشهای کوچک و زیادی انداخت. فرصت نفس کشیدن که پیدا کرد تند تند نفس کشید و چند باری سرفه کرد. نیمخیز شد و روی زمین نشست تا متوجه بیرون رفتن آرتور از اتاق شد. پاهایش که جان گرفتند، خودش را به مقابل روشویی رساند و خون داخل دهانش را تف کرد. در آینه به چهرهی شکستخوردهاش خیره شد و سنگ روشویی را انگار که بخواهد خردش کند میان انگشتانش فشرد. تنها خاطره محوی از والدین خودش بود که توانست اشک را از چشمهایش سرازیر کند. به دنبال این، آرامتر شد و آتش درون قلبش خوابید. دستی به صورتش کشید تا اشک و خون را با یکدیگر ترکیب کند. نمیدانست که دلش میخواهد فرار کند، یا فرصتی برای انتقام پیدا کند. سنگینی غمی که تا ابد روی دوشش نشسته بود خستهاش میکرد و هیچ چیز در این دنیا نبود که گذشته تلخش را پاک کند. مثل بچهها، دلش برای خواهرش که همخونش هم نبود تنگ شد. پیش از آنکه او به خانه برگردد، سان وارد آکادمی شده بود.دختر زیبایی که شانههایش را همیشه برای غصههای برادر کوچکش باز کرده و از مدتی قبل به ازدواج یک فرمانده در بخش غربی کشور درآمده بود. او به دنبال همسرش، از زادگاه خودش نقل مکان کرده بود و حالا، سان بیشتر از همیشه احساس تنهایی میکرد. ویرایش شده 19 اردیبهشت توسط آفتابگردون 2 1 نقل قول *A* داستان سیویک⏳ *A* تاک، سکوتی عاشقانه🌱 *A* اکسیر، تناسخ و طلسم🎴 *A* آکادمی نظامی، جهان موازی🀄(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
آفتابگردون ارسال شده در 20 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین (ویرایش شده) پارت شانزدهم: پشتیبان پیش از ساعت ده، قطار در مسیر برگشت سربازان آکادمی را کنار ایستگاه پیاده کرد. چند دقیقه پیاده روی در جنگل، به ورودی آکادمی ختم شد که عبور از آن تنها با داشتن دفترچه هویت نظامی امکان داشت. سان نشسته به روی تختش، مشغول خواندن کتاب بود که لوگان در را باز کرد و وارد اتاق شد. یک ساک دستی که به نظر میرسید درونش چند دست لباس جای گرفته باشد، همراه خودش داشت. مستقیماً و بدون نگاه کردن به سان، کنار تخت خودش رفت و ساک تیرهرنگ را روی زمین گذاشت. به فاصله چند ثانیه، آتریس هم درحالی که چند بسته خوراکی خریده بود به اتاق برگشت و با اشتیاقی که انگار هرگز نمیخوابید رو به سان خبر داد: برگشتیم! سان برایش سر تکان داد و مشغول خواندن کتابش شد اما کبودی گوشه دهانش چشم آتریس را گرفت و چیزی نبود که بشود پنهانش کرد. - چی؟! اون کبودی چی میگه؟! آتریس جلوتر رفت. کنار تخت سان ایستاد و دوباره پرسید: دعوا کردی؟ وقتی نبودیم آرتور اذیتت کرده؟ سروصدایی که آتریس درست کرده بود توجه لوگان را جلب کرد. او هم نگاهی به صورت زخمی سان انداخت اما همچنان سکوتش را نگه داشت. - شلوغش نکن مارسل! آتریس نفسش را با حرص فوت کرد. به نقطهی نامعلومی از اتاق خیره شد و گفت: چطور تو آکادمی به خودش اجازه میده به هماتاقیش تمارض کنه؟! سان سری با تاسف تکان داد و یادآوری کرد: تمارض نه، تعارض! آتریسِ آگاه شده از اشتباهش، چشمهایش را بست و با لحن محکمی گفت: یکی باید بهش بفهمونه دنیا تو مشت کیه. چهرهی پرانرژی و سرخوش آتریس، پر از ریشههای خشم شد و بیتوجه نسبت مخالفت سان، چند قدمی به سمت خروجی اتاق پا کوبید. درست در آستانه خروجی بود که آرتور در نیمه باز اتاق را باز کرد و با آتریس رو به رو شد. آتریس از شوک این برخورد ناگهانی نفسش را حبس کرد. درجا روی از مرد جدی مقابلش گرفت و دستش را لای موهای قهوهای رنگش فرو برد. آرتور نیم نگاهی به ظاهر مشکوک او انداخت. زمانی که از کنارش گذشت، آتریس نفسش را آزاد کرد و خودش را به راه دیگری زد. سرش را هم به سمت دیوار چرخاند. آرتور با همان ظاهر گستاخ و بیملاحضه کنار تخت سان ایستاد. یک قوطی دارو نزدیک دستش پرت کرد و تحقیرآمیز گفت: صورتت با یه ضربه تقریباً ترکیده! پاکش کن تا واسه جفتمون دردسر نشده. سان که این حجم از گستاخی را درک نمیکرد، تمام مدت فقط نگاه پر از کینه خودش را به آرتور نشان داد. اگر میتوانست گردنش را خرد کند و زبانش را از حلقش بیرون بکشد، یا چشمهایش را در آتش بسوزاند، امکان داشت که بالاخره حرارت قلبش خاموش شود؟ با سکوت سان، آرتور برگشت که از اتاق بیرون برود اما آتریس را دوباره مقابل خودش دید. برای همین از او پرسید: چیزی میخوای بگی؟ آتریس لبهایش را روی هم فشرد و بدون پلک زدن در چشمهای سیاه آرتور نگاه کرد. سینه به سینه مردی که بدجور حرصش را درمیآورد ایستاده بود و نگاه لوگان و سان را به روی خودش حس میکرد. درحالی که دستهای مشت شدهاش را بالا میآورد، بالاخره نفس حبسشده را رها کرد و انگار که از عهده سختترین کار ممکن برآمده باشد، سوال عجیبی پرسید: شام امشب به قدر کافی خوب بود؟ آرتور پوزخندی زد. نگاهی به سرتاپای مرد جوان انداخت و پرسید: اسمت مارسل بود؟ آتریس محکم جواب داد: بله. آرتور دو ضربه آرام به صورت آتریس زد و گفت: اگه غذا بد بوده باشه، میخوای چی کار کنی؟ چیزی برای خوردن داری؟ آتریس دوباره محکم جواب داد: بله. - پس آماده کن تا برگردم. - بله. آرتور که از کنارش گذشت و از اتاق بیرون رفت، آتریس نفس عمیقی کشید و انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده لبخند درازی به روی لبش کشید. نگاه سان و لوگان، هنوز ناامیدانه به روی او بود. آتریس مدت زیادی نتوانست آن نگاهها را نادیده بگیرد. بالاخره رو به سان کرد و ناگهانی گفت: تو که زیاد کتاب خوندی. باید بدونی که بهتره دشمنتو نزدیک خودت نگه داری! سان مثل هزار بار گذشته با تاسف سر تکان داد و گفت: فقط بگیر بخواب. نیازی به پشتیبان ندارم. آتریس دست به پهلو گرفت و اعتراض کرد: یه انسان اجتماعی همیشه پشیبان میخواد. همین لوگان، فکر میکنی تنهایی از پس همه کاراش براومده؟! نگاه تند و تیز لوگان چیزی نمانده بود که پوست صورت آتریس را سوراخ کند. برای همین آتریس با نشاندن پلکهایش به روی هم، به لوگان اطمینان داد که درمورد اتفاق حاشیه بازار به کسی حرفی نخواهد زد. سان متوجه یک راز بین آن دونفر شد. اما کنجکاویاش به حدی نبود که سوال بپرسد. لای کتابش را بست و قوطی دارو را به دست گرفت. پیش از این قصد نداشت که شخصاً به بهداری آکادمی برود و زخم حاصل از شکست در یک دعوا را به همهی آدمهای بیرون از اتاق نشان بدهد؛ اما حالا، همانطور که آرتور گفته بود، پنهان شدن کبودی صورتش به نفع هردوی آنها تمام میشد. لوگان پس از باز کرد بند چکمههایش، برای تعویض لباس به داخل دستشویی رفت چون بعید نبود که آتریس مثل ندیدهها به زخمهای روی کمرش زل بزند. درعوض، او رو به سان کرد که هنوز خیره به قوطی دارو بود و در افکارش پرسه میزد. - میخوای کمکت کنم؟ از جایی که آینه نداری، میتونی چشمای منو قرض بگیری. سان نگاه معناداری به آتریس انداخت و طعنه زد: اول خوراکی اربابتو آماده کن، اگه نمیخوای یه همچین زخمی هم روی صورت خودت بیوفته. آتریس پوزخند زد و با دلخوری گفت: اولاً ارباب نه و دشمن! دوماً، دیگه تنها نمیمونی که بخواد پنهونی اذیتت کنه. من و لوگانم پشتیبانت میشیم. تشخیص آدم درست و غلط برای من هیچ سخت نیست. سان از توجه و محبت آتریس حتی اگر یک طبل توخالی بود دلگرم میشد. با این وجود تمایل نداشت که دیگران را به دردسر بیندازد. آرتور دشمنی پایان ناپذیری با او داشت و در مدت چهار سال تحصیل در آکادمی، فرصت زیادی به دست میآورد که نفرتش را در مشتش مچاله کند و به صورت سان بکوبد. جدال، اجتناب ناپذیر بود و تنها راه چاره برای سان، افزایش توان مبارزهاش به حساب میآمد. کاری که از صبح فردا، در کلاس تمرینات نظامی آغاز میشد... ویرایش شده 19 اردیبهشت توسط آفتابگردون 1 2 نقل قول *A* داستان سیویک⏳ *A* تاک، سکوتی عاشقانه🌱 *A* اکسیر، تناسخ و طلسم🎴 *A* آکادمی نظامی، جهان موازی🀄(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
آفتابگردون ارسال شده در 21 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 فروردین (ویرایش شده) پارت هفدهم: مبارزه، محدود به تمرینات نظامی! سه ضلع سالن تمرین دو پله نشیمنِ پیوسته داشت که سربازان ورودی جدید روی آنها مینشستند تا آموزش ببینند. دورتادور سالن به جز قسمت خروجی آن، با وسیلههای تمرینی که برای مبارزه یا افزایش قوای بدنی به کار میرفت پر شده بود. نور آفتاب تابستانی از طریق پنجرهها و ورودی سالن که گاهی بسته نمیشد، به داخل میآمد و فضا را روشن میکرد. آتریس در کنار سان و لوگان نشسته بود و درمورد خوراکیهایی که دیشب تمام و کمال به آرتور تقدیم کرده غر میزد. کلاس تمرینات نظامی با ورود گروهبان دنیپر به کلاس تمرینی آغاز شد و سربازان آکادمی سرجای خودشان صاف نشستند. گروهبان در مرکز سالن ایستاد و درمورد اهمیت قوای بدنی و مبارزه فردی صحبت کرد. مدتی بعد از آن، برای سنجش سطح مبارزه هر سرباز پیشنهاد کرد که هر کدام دو به دو یک مبارزه را آغاز کنند. به این صورت توان قضاوت و مشاهده نقاط ضعف و قوت هر سرباز را هم داشت. با نگاهی به تمام سربازان که اغلب آنها آمادهی مبارزه بودند، در ابتدا رو به لوگان کرد و گفت: یه حریف انتخاب کن. لوگان بلافاصله روی پا ایستاد و از بین جمعیت نشسته بیرون آمد. نگاهش را بین افراد حاضر چرخاند و آتریس را که خودش را داوطلب مبارزه کرده بود نادیده گرفت. هنوز به خاطر داشت که در آزمون دویدن، اولین کسی که از خط پایان گذشت چه کسی بود. بنابراین نگاهش را روی چهره جدی میکل نگه داشت و به او اشاره کرد. میکل از جایی که نشسته بود بیرون آمد و در مرکز سالن، مقابل لوگان ایستاد. گروهبان دنیپر هم چند قدم به عقب رفت و برای تماشای مبارزه سکوت کرد. در بین افراد، آتریس رو به سان کرد و زیرلب درمورد لوگان گفت: نادیده گرفتن هماتاقیش دیگه زیادهرویه! سان دست به سینه شد و به پله پشت سرش تکیه داد. نگاهی به هردو طرف مبارزه انداخت و آهسته گفت: انگار هرکدوم جلوی آینه ایستادن. آتریس تعجب کرد: شاید ظاهرشون شبیه هم باشه ولی گارد مختلفی دارن! مشت لوگان جلوی پیشونیشه. ولی میکل از فک و صورتش محافظت میکنه. این تازه اولشه! میکل مبارزه را با حمله آغاز کرد. لوگان در عقب کشیدن سر و فرار از منطقه ضربه خوب عمل میکرد. میکل با رقص پا نمایشی از یک بوکس نیمه حرفهای را نشان داد اما پاهای لوگان محکم به زمین چسبیده بود و بالاتنهاش انعطاف بیشتری داشت. حملات میکل بینتیجه بود و از طرفی لوگان به نظر شجاعت حمله نداشت. تا اینکه میکل بیش از حد جلو آمد و برای مشت زدن اقدام کرد. لوگان خم شد و زانوی میکل را برای زمین زدنش گرفت. جمعیت هیجان زده شکست میکل را پیشبینی کردند اما او با گرفتن شانه لوگان به او چسبید تا اگر قرار است به زمین بخورد، لوگان را هم به شکست بکشاند. انگار که دو زالوی در هم گره خورده باشند، هر دو در مرکز سالن به زمین افتادند و سریع جدا شدند. لوگان این بار حمله کرد تا قبل از بلند شدن میکل گردنش را بگیرد. در عوض، میکل تلاش کرد با کوبیدن مشت به صورت لوگان گردنش را آزاد کند. گرچه لوگان سرش را میدزدید اما پهلویش که نزدیکتر از سرش بود، هدف ضربه آرنج میکل شد. آتریس صورت دردآلود لوگان را دید و رو به سان با خنده گفت: الان سرشم بِبُرن گردن اون بدبختو ول نمیکنه! صورت میکل رو به کبودی رفت تا گروهبان دستور اتمام مبارزه داد. لوگان گردن میکل را رها کرد و زودتر روی پا ایستاد. میکل هم با چند سرفه خودش را جمع و جور کرد و بلند شد. گروهبان که مبارزه را با دقت تماشا کرده بود، در ابتدا به لوگان گفت: میدون جنگ زمین دعوا نیست. خیلی وقتا فرصت دفاع نداری. گردنشو انقدر نگه داشتی تا خفه بشه؟ اونم وقتی که دستاش آزاده؟! اگه یکم خاک یا یه تیکه سنگ نزدیک دستش بود که چشماتو کور میکرد؛ تازه اگه یه سلاح مخفی همراهش نبوده نباشه. باید همون اول گردنشو بشکنی. اگه زورشو نداری، اصلا از این حرکت استفاده نکن. لوگان که نفس نفس میزد به نشانهی دریافتن مشکلاتش سر تکان داد. نگاه گروهبان روی میکل برگشت که از روز اول تا به حال، خودش را از دیگران تازهنفستر نشان داده بود. - حریفت انعطاف داره پس اگه تا فردا هم بهش مشت بزنی فقط خودتو خسته کردی؛ ولی حفظ تعادلت موقع گیر افتادن پات خوب بود. به جز بوکس باید کاراته هم کار کنی. ضربه آرنجتم ضعیفه. با نتیجهی پیش آمده، سربازان دیگر تصمیم گرفتند که با نزدیکترین دوست خودشان رقابت کنند. تام و لئو هماهنگ کردند و حتی آتریس به سان هم چنین پیشنهادی داد؛ اما هنگامی که آرتور برای شروع مبارزه دوم بلند شد، بدون معطلی سان را به عنوان حریفش انتخاب کرد. عدم هرگونه واکنشی از طرف سان، توجه گروهبان را جلب کرد. سان هم که میدانست یک مبارزه جدی در نقاب تمرینات نظامی پیش روی دارد، تردید نکرد و از گروهبان پرسید: ممکنه یه رقیب دیگه داشته باشم؟ گروهبان گره ابروهایش را محکمتر کرد. جدی و سرزنش آمیز جواب داد: اگه ازش فرار میکنی پس باید انجامش بدی. سان با کلافگی چشم روی هم گذاشت و برق چشمهای آرتور بیشتر شد. مسخره بود که دیگران برای تماشای مبارزه آن دونفر اشتیاق داشتند. درحالی که پایان آن آشکار و برای سان کاملاً تحقیرآمیز بود. با این وجود چارهای نداشت. هنگامی که بلند شد تا به مرکز سالن برود، آتریس تشویقش کرد و با صدای آهسته از او خواست که انتقام خوراکیهایش را پس بگیرد. درحالی که هنوز زخم گوشه دهان سان هم کاملاً از بین نرفته بود. زمانی که در مقابل آرتور ایستاد، گذشته خودش را با او به یاد آورد که تنها در چنین درگیریهایی خلاصه میشد. هر بار هم سان باخته بود و اگر کسی نبود که آرتور را به خود بیاورد، شاید پسر ضعیف شرقی در یکی از همان درگیریها میمرد. درگوشی، بیشتر افراد روی برد آرتور شرط بستند. آتریس هم به باخت سان ایمان داشت اما در حکم یک پشتیبان نمیتوانست روی آرتور شرط ببندد. بیسروصدا خودش را به لوگان رساند. کنارش نشست و درگوشش گفت: اگه میخوای ساکت بمونم، به سان یاد بده چطور داغونش کنه. لوگان که عرق نشسته به روی گردنش را پاک میکرد، با شنیدن حرفی که مغزش را به جوش میآورد، حالت تهدیدآمیزی به خود گرفت؛ اما انگار که آتریس اصلاً متوجهش نمیشد. برای همین دهان باز کرد و آهسته گفت: پس واقعاً کتک میخوای. آتریس پوزخند زد و موشکافانه گفت: تو اگه میخواستی بزنی همین یه دقیقه پیش انجامش میدادی. همزمان با اولین مشتی که به صورت سان کوبیده شد، آتریس با ترحم نشانش داد و سخاوتمندانه گفت: حداقل به جبران اینکه نجاتت دادم. من حتی سوالم ازت نپرسیدم! میدونی چه عذابی بود که جلوی خودمو بگیرم؟ ویرایش شده 23 اردیبهشت توسط آفتابگردون 3 نقل قول *A* داستان سیویک⏳ *A* تاک، سکوتی عاشقانه🌱 *A* اکسیر، تناسخ و طلسم🎴 *A* آکادمی نظامی، جهان موازی🀄(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
آفتابگردون ارسال شده در 23 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 فروردین (ویرایش شده) پارت هجدهم معامله - عا عا! سان با صورتی درهم، پنبه را از دست آتریس گرفت و پرسید: وقتی بلد نیستی، چرا نذاشتی دکتر انجامش بده؟! سپس از روی تخت بلند شد و درحالی که دست به پهلو گرفته بود، به سمت روشویی رفت تا مقابل آینه بالای آن بایستد. پس از آن مبارزه به اصطلاح تمرینی، کبودی و زخم بیشتری از شب قبل به روی صورتش جا خوش کرده بود. آتریس به چهارچوب در تکیه زد و گفت: توی بهداری که نمیشه حرفای خصوصی زد. سان نگاهی به چهره کبودش انداخت و پنبه آغشته به الکل را روی زخم دردآلودش کشید. اصلا در شرایطی نبود که با آتریس دیوانه بحث کند پس چیزی نگفت و به درمان خودش ادامه داد. لوگان دست به سینه تکیه بر دیوار اتاق زده بود و به آتریس نگاه میکرد. به نظر میرسید که گاردش نسبت به قبل خوابیده باشد. چون آتریس با دست گذاشتن به روی نقطه ضعف بدتری، مخالفتش را سرکوب کرده بود. برای کسی که آدمهای زیادی در زندگی خودش دیده، حدس اینکه چه کسی تحصیل کرده است یا نه، چندان دشوار نبود. - کل این چهار سال میخوای از آرتور کتک بخوری؟ سان همچنان سکوت کرد و آتریس ادامه داد: لوگان بهت یاد میده. اینجوری نه فقط کتک نمیخوری، میتونی انتقامم بگیری. سان برای چند لحظه از کارش دست کشید. بیرون آمد و رو به لوگان کرد. فقط با نگاه کوتاهی به حالت صورتش، ناامیدانه به آتریس گفت: به نظر مشتاق نمیاد. آتریس خندید: معلومه که مشتاق نیست! لوگان یه جامعه گریزه ولی وقتی مجبور باشه، بالاخره باید انجامش بده. بعد با حرکت دستش به لوگان اشاره کرد که جلوتر بیاید. لوگان نفسش را با کلافگی فوت کرد با اینکه به پررویی تغییرناپذیر آتریس عادت کرده بود. هنگامی که مقابل سان ایستاد، آتریس انگار که نماینده او باشد موقعیت را برای سان شرح داد: یه خوره کتاب مثل تو، توی درسای تئوری همیشه خوبه. لوگان هیچوقت مدرسه نرفته فقط بلده که بخونه و بنویسه. پس تو بهش توی حفظیات کمک میکنی، اونم یادت میده که چطور بجنگی. سان با تردید در چشمهای لوگان نگاه کرد و چون مخالفی ندید، حقیقت ماجرا را از نگاه او شنید. همانطور که از ظاهر و رفتارش حدس زده، لوگان هیچ اصالتی نداشت. گروهبان دنیپر هم نوع مبارزه او را که شبیه به دعواهای خیابانی بود تشخیص میداد. با سکوت این دو نفر، آتریس دست هردو را گرفت و به هم رساند. درحالی که خشنود از این معاملهی سودآور بود گفت: خب دیگه، جفتتون مجبورین کوتاه بیاین. حالا که به یه آکادمی اومدین و شانس آوردین که با من هماتاقی شدین، بهتون یاد میدم که چطور روابط سودمند بسازین. در عوض شما هم... آتریس که باقی حرفش را خورد، سان و لوگان رو به او کردند. تردیدی داشت که کمتر در او دیده میشد. و هنوز هم دست گره خورده آن دو نفر را رها نمیکرد. - خب، هرکدوم باید به منم کمک کنین. نه درسای تئوری نه تمرین نظامی، من تو هیچ کدومش خوب نیستم. برای چند لحظه، نگاه دوطرف معامله با بیحسی روی صورت آتریس ماند. بعد از این، گره دستهایشان که در بند انگشتان آتریس بود جدا شد. سان مقابل آینه برگشت و لوگان مشغول باز کردن بند چکمههایش شد. آتریس با بیتوجهی آنها، دست به کمر گرفت و اعتراض کرد: این چه رفتاریه؟! همین که یک آدم پرسروصدا و دردسرساز هم اتاقی سان و لوگان شده آرامش را از آنها گرفته بود. اگر قبول میکردند که زحمت تحصیل او را هم به دوش بکشند، وقتی برای یک خواب راحت باقی میماند؟! آتریس حداقل در ظاهر ناراحتی خودش را نشان داد. ناامیدانه گفت: اگه من نبودم، تو این اتاق یه نفر تا چهار سال متوالی کتک میخورد! اون یکی هم بدون گرفتن کف نمره از اولین امتحانش، با لگد پرت میشد بیرون؛ تازه بعد از اینکه یه دندونشم تقدیم گروهبان لین کرده! واقعا که، احساساتم جریمهدار شد! سان پنبه خونین را داخل سطل زباله انداخت. انگار در آن لحظه، آتریس تنها لایق فهمیدن اشکالات دستور زبانش بود. - جریمهدار نه، جریحهدار. آتریس بعد از این دیگر داخل اتاق نماند. درحالی که از حرص به زمین پا میکوبید بیرون رفت تا داخل حیاط سرش را به چیز جالبتری از آدمهای درون اتاق گرم کند. چند دقیقه بعد، سان کارش را تمام کرد و در نتیجهی تمام فکرهایش، مقابل لوگان ایستاد. - فقط برای همین میخوای کمکم کنی؟ به خاطر ضعف تحصیلی؟ لوگان سرش را بالا گرفت و چشمهای سبز و جدی خودش را به سان نشان داد. - چه دلیل دیگهای باید باشه؟ - فهمیدم که مارسل یه چیزی ازت میدونه. اگه این یه جور باج گرفتنه.... - خب که چی؟ به هر حال قدرتشو نداری که تنهایی از پس مشکلت بربیای. درمقابل ملاحظه و اظهار فضل سان، لوگان روی پا ایستاد تا هم قد او شود. بعد از این با جدیت معناداری ادامه داد: تا هروقت که نمره قابل قبولی بگیرم تو این آکادمی و این اتاق میمونم. غیر از این، مجبوری شبای باقی مونده رو هم با ترس بخوابی. بعد از آن همه سکوت، لوگان لطف کرده و چند جمله طولانی به زبان آورد؛ اما سان، با نگاه گرمی یک لبخند ملیح به چهره نشاند. به جای عصبانی شدن و نشان دادن غرورش، این واکنش ابروهای لوگان را به یکدیگر گره زد. - اگه از یه نقطه سخت توی گذشته عبور نمیکردم، پس یکی شبیه تو میشدم... ویرایش شده 19 اردیبهشت توسط آفتابگردون 2 1 نقل قول *A* داستان سیویک⏳ *A* تاک، سکوتی عاشقانه🌱 *A* اکسیر، تناسخ و طلسم🎴 *A* آکادمی نظامی، جهان موازی🀄(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
آفتابگردون ارسال شده در 24 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 فروردین (ویرایش شده) پارت نوزدهم: رابطهی بدون سود روزها میگذشت و سربازان تازه وارد در آکادمی جاگیر میشدند. درسهای تئوری و عملی برای برخی سخت اما قابل یادگیری بود. در این چند روز، آتریس پا از محدوده فراتر گذاشت و با چند ارشد آکادمی هم آشنا شد. طوری به نظر میرسید که انگار ماموریت او برای پیوستن به آکادمی، نفوذ درمیان افراد داخل آن بوده. سان از همان ابتدای معامله، تحت نظر لوگان تمرینات نظامی را شروع کرد. شبها که دیگران در خوابگاه و سالن غذاخوری بودند، میشد او را در سالن تمرین و بیشتر از آن، در کتابخانه پیدا کرد. تلاش میکرد از طریق مطالعات نظامی، خودش را به موقعیتی که برای رضایت پدرش در آن قرار گرفته، علاقهمند کند. لوگان در هیچ یک از روزهای آخر هفته از آکادمی خارج نمیشد. میدانست که موقعیتش برای مامورمرگ و رئیس سابقش فاش شده. به عنوان یک خائن، گناهش هرگز بخشیده نمیشد و بیرون از آکادمی جانش همیشه در خطر بود. پس او ترجیح میداد که خودش را در آکادمی و لای کلاسهای درس آزاردهنده حبس کند اما بیرون از آنجا، جانش را تسلیم دشمن قسمخوردهاش نکند؛ حداقل تا زمانی که یک پست مهم نظامی به دست بیاورد و بتواند با اسلحه بیرون از آکادمی آزادانه قدم بزند. در ابتدای پاییز، آب و هوای کوهستان نسبت به قبل خنکتر شده بود. برگ درختان اطراف محوطه، آهسته آهسته به زمین میافتادند و خورشید زودتر از قبل به پنجرههای خوابگاه سایه میانداخت. آتریس راهپله را به قصد رسیدن به کلاس درس "تاریخ نظامی هینا" طی میکرد و با خودش کلنجار میرفت که چطور امروز هم برای دو ساعت نگاههای سخت گروهبان لین را تحمل کند. به انتهای راهپله که رسید، چند قدم جلوتر از او، تام کنار پنجره ایستاده بود. با چهرهای گرفته که نگرانیاش را در پشت پرده داشت، چشم به قسمتی از محوطه آکادمی دوخته بود. آتریس همان ابتدای راهرو ایستاد و با کنجکاوی رد نگاه تام را گرفت. همانطور که حدس زده بود به لئو رسید. گوشهای از محوطه و زیر سایه درختی، مقابل برادرش سر به زیر انداخته و گرفته بود. هرکسی که او را میدید میفهمید که درحال شنیدن هزاران سرزنش تکراری است. - بیچاره لئو... آتریس زیرلب گفت و خودش را به تام رساند. دست دور گردنش انداخت تا از آن حال و هوای گرفته بیرونش کند. - شیشه سوراخ شد بس که بهش زل زدی. تام اصلاً دل و دماغ نداشت. برای همین چیزی نگفت و سعی کرد دست آتریس را از گردنش بردارد؛ گرچه چندان هم موفق نبود. حتی از جانب او هنوز هم نصیحتهای گرانبها میشنید! - ولش کن اون بچه گربه رو! انقدر آویزونش نباش. تام که انتظار شنیدن این حرف را از زبان فردی مثل آتریس نداشت، ابروهایش را به هم گره زد و با تندی گفت: مگه تو خودت دست از آویزون بقیه شدن برداشتی؟ آتریس برای چند لحظه به صورت کلافه تام نگاه کرد. انگار جداً برای دوست چند سالهاش ناراحت بود. در فرصتی چند ثانیهای، از چشمهای تام احساسات درونیاش را شنید و بعد، کوتاه جواب سوالش را داد: نه! ولی باید بدونی چه زمانی و از کی آویزون بشی. تام دست آتریس را به شدت پس زد و با صدای بلندی گفت: اون آدم واسه تو من نیستم. مزاحم! آتریس درجوابش خندید و اجازه داد که با حرص و کلافگی به سمت کلاس درس برود. درحالی که رفتنش را تماشا میکرد، صدای مرد جوانی که از کتابخانه بیرون میآمد را شنید. - تو اصلاً غرور نداری، نه؟ آتریس دست در جیب شلوار فرمش کرد و سان کنارش ایستاد. به ظاهر که تغییری در احوالش پیدا نکرده بود. - روابط قرار نیست همیشه سود برسونن. آتریس گفتنِ همین را کافی دانست و جلوتر از سان، داخل کلاس درس رفت. لوگان کنار دیوار و تقریبا در ردیف میانی صندلیها، در جای همیشگی خودش نشسته بود. آتریس این بار کنار او و روی صندلی سان نشست. سان هم این مسئله جابهجایی را در حد بحث کردن جدی نگرفت. کلاس درس که به تدریج از تازهواردان آکادمی پر شد، لئو هم به آنان پیوست و با اخمی که روی پیشانیاش نشانده بود، به سمت انتهای کلاس رفت اما کنار تام ننشست. آتریس از دنبال کردن او با نگاهش دست کشید. خیره به تخته سیاه مقابلش، نفس عمیقی کشید و گفت: مهم نیست چقدر بگذره، حسم به گروهبان لین عوض نمیشه. سان به یاد آورد که روز اول، گروهبان همهی افرادی که حین دویدن تقلب کرده بودند را مجازات کرد، به غیر از آرتور! خودش هم حس میکرد که گروهبان لین طرفدار حزب چپ دولت باشد. خصوصا که فامیلی "لین" در تاریخ، او را به یاد خاندان ملکهی اول شاه لوکا میانداخت. آتریس نگاهی به مشت گره کرده خودش انداخت و زمزمه کرد: چقدر مهارت میخواد که دقیقاً یه دندون یه نفرو، فقط با یه ضربه بشکنی؟ بعد رو به لوگان کرد و ناگهانی پرسید: تو این فنو بلدی؟! لوگان نگاهش کرد و سرش را به نشانه جواب منفی تکان داد. به نظر نمیرسید که برای دوری کردن از او چنین پاسخی را داده باشد و جوابش صادقانه بود. در همین لحظه گروهبان لین وارد کلاس درس شد و همهی سربازان، مثل روزهای گذشته صاف نشستند و ساکت شدند. گروهبان در جایگاه مدرس قرار گرفت و روی صندلی خودش نشست. جدی و سخت به نظر میرسید و نه تنها کلاس درس تئوریاش، حتی کلاس مقابله با حیوانات هم در حضور او جدیترین جو ممکن را داشت. سان به این فکر میکرد که در پایان شش ماه تحصیل در اولین دوره آکادمی، درس تاریخ به شاه لوکا و اتفاقات حول محور دوران او خواهد رسید. در آن زمان، بالاخره گروهبان لین جبهه خودش را مشخص میکرد و سان میفهمید که باید از او نفرت داشته باشد یا نه... ویرایش شده 19 اردیبهشت توسط آفتابگردون 2 1 نقل قول *A* داستان سیویک⏳ *A* تاک، سکوتی عاشقانه🌱 *A* اکسیر، تناسخ و طلسم🎴 *A* آکادمی نظامی، جهان موازی🀄(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
آفتابگردون ارسال شده در 26 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 فروردین (ویرایش شده) پارت بیستم: نفرت (پنج ماه بعد) شعلههای آتش تکه چوبهای خشکیده را میسوزاند و تلاش میکرد که از سرمای زمستان بکاهد. برف روی زمین موقتاً آب شده بود تا روز بعد دوباره کوهستان از برف تازهای سفید شود. در آن هنگام، حیوانات کوچک جنگلی به درون لانه خزیده بودند و هلال ماه گاهی از پشت ابرها سرک میکشید. تام زخم دست لئو را تمیز کرد و پارچهای به دورش بست که تا زمان بازگشتن به آکادمی آسیب بیشتری نبیند. لئو تمام مدت با مشت کردن دستهایش و فشردن لبهایش به روی یکدیگر، دردش را سرکوب میکرد تا حجرهاش به فریاد صدا نکند. سفیدی چشمش به سرخی میزد و پوست صورتش در آن سرمای بیمثال از عرق خیس شده بود. تام پس از بستن زخم سرش را بالا گرفت و به صورت دردآلود لئو نگاه کرد. انگار که از جنگ بازگشته باشد، خسته و درمانده نشان میداد. چندباری نفس عمیق کشید و با تکیه بر کندههای چیده شده، چشم روی هم گذاشت. تام از کتری روی آتش مقداری آب جوش و چاشنی مغذی که آماده کرده بود درون ظرفی شیشهای ریخت. سپس آن را به دست لئو سپرد و صدایش زد تا چشمش را باز کند. - بخور. گرم میشی. لئو بیآنکه تکیه از کندهها بردارد، لیوان گرم شده از مایع درونش را به دست گرفت. گرمای لیوان پوست یخ زدهاش را در آغوش کشید و تا بازوان دردآلودش رفت. برای چند ثانیه، هردو به شعلههای آتش که بالا میرفتند و در هوا محو میشدند، خیره نگاه کردند. سربازان دیگر کمی دورتر از آنها از خستگی روی خاک و گل دراز کشیده و بعضی نشسته بودند. انرژی زیادی برای حرف زدند نداشتند و آزمون "ماموریتهای ابتدایی" را به تازگی تمام کرده بودند. در آن سکوت سرد، صدای چکمههایی که روی زمین کشیده میشد، چشم لئو را به سمت خودش جذب کرد. اندکی بعد که نور چراغ و آتش چهرهی آخرین سرباز را هویدا کرد، لئو لبخند کمجانی زد و رو به تام خبر داد: مارسل که از منم داغونتره! آتریس بار سنگینش را کنار گروهبان لین به زمین گذاشت و خودش هم همانجا نشست. سان و لوگان که زودتر از او مسیر کوهستان را رفته و برگشته بودند، انگار تمام مدت در انتظار او به سر میبردند. سان با دیدن آتریس که بالاخره پیدایش شده بود نفس راحتی کشید و دست به پهلو گرفت. گروهبان لین نمرهی آخرین سرباز را ثبت کرد و با همان حالت جدی همیشگی به چادر فرماندهی برگشت. آتریس درحالی که نفس نفس میزد و صورتش خاکی و لبهایش خشک شده بود، انگشت اشارهاش را به سمت دو رفیق نیمه راهش گرفت. - شما... نفسش هنوز طولانی برنمیآمد اما انگار حرص زیادی داشت که سعی میکرد به همین زودی حرفِ گیر کرده در گلویش را به زبان بیاورد. - دوتا... آب دهانش را به سختی فرو برد و ادامه داد: جداً... دیگر نتوانست نشسته بماند و درنهایت روی زمین افتاد. با این وجود هنوز توان گله و شکایت و کار کشیدن از زبانش را داشت. - جداً... جنستون... خرابه! سان با تاسف به وضع آتریس نگاه کرد. به وضوح نتیجه تنبلی او را در پنج ماه گذشته مشاهده میکرد. برخلاف او، لوگان جلو رفت و بازوی آتریس را برای بلند کردنش گرفت. او را که مثل یک مُرده رفتار میکرد از زمین فاصله داد و روی شانهی خودش تا کنار آتشی که سان مدتی قبل درست کرده بود برد. بعد از این، تام و لئو نگاه از آن سه نفر گرفتند. لئو ناامیدانه خندید و زمزمه کرد: فقط مارسل نتیجهی ضعیفی گرفته. تام آهسته پرسید: حالا میخوای چی کار کنی؟ لئو قدری از نوشیدنی داغش خورد و نفس گرمش را به سنگینی بیرون فرستاد. - کاری که میخوان، از من برنمیاد. تام دستی به پیشانیاش کشید و با کلافگی گفت: باید یه کاری کرد. - آرتور به قدر کافی بلده که چی کار کنه. - ولی خلاصی تو رو تضمین نمیکنه! با نگاه لئو، تام هم متوجه شد که باید صدایش را پایین ببرد اما هنوز دندانهایش را روی هم میسابید. لئو نگاهی به پوشش زخم روی دستش انداخت که هنگام انجام ماموریت به تنهی درختی کشیده شده بود. انگار در چشمهایش میشد آن حادثه را به نحوی تکرارشونده دید. - نمیتونم به خودم دروغ بگم. قدرتشو ندارم. برای خانوادهم مایه ننگم. برای دوستام کافی نیستم. برای خودم، خجالتآورم. برای آنکه بغضش درلحظه سر باز نکند، باقی نوشیدنی را سر کشید و چشم روی هم گذاشت. تام ناامیدی او را در صدا، چهره، نگاه و جسم خستهاش حس میکرد. نه برای امشب، این حس از مدتها پیش جوانهای نفرین شده زده بود و پس از امشب هم، شاخ و برگ نفرت انگیزش را همچنان میگستراند. - خیلی خب؛ پس من انجامش میدم. لئو حیرت زده نگاهش کرد. تصویر شعلهها را در چشمهای او دید و صدایش را شنید که جدی و عصبی بود: اگه تو قدرتشو نداری، خودم انجامش میدم. دست لئو روی بازوی تام نشست و وحشت زده ماهیچههای کبودش را فشرد. تام رو به او چرخید و تک تک کلماتی را که قرار بود از زبان لئو بشنود، ماهرانه پیشبینی کرد. - تو هیچ ربطی به جهنم من نداری! بهت گفتم، حق نداری برام دلسوزی کنی یا جور منو بکشی. تام ابروهایش را به هم گره زد و آهسته اما جدی گفت: نفرت تو از این آدمای مزاحم، خیلی وقته به منم سرایت کرده. اونقدر توان نداری که جواب نفرت خودتو بدی و آرومش کنی؛ ولی من توانشو دارم. شعلهها در موج چشمهای لئو غرق شدند. و او با صدای گرفتهای، صادقانه اعتراف کرد: چرا باید نفرت داشته باشم؟! بهم یه دلیل بده! تام سرش را پایین انداخت. بینیاش را بالا کشید و دست لئو را از بازویش جدا کرد. انگشتان سردش در یکدیگر گره خوردند و کلافگیِ تلخی در چشمهایش نشست. از حرف خودش برنگشت و حتی با شنیدن احساس واقعی لئو، در تصمیمش جدیتر شد. - نمیتونی جلومو بگیری؛ تو حتی قدرت اینم نداری. پس فقط ساکت بمون. وقتش که برسه، خودم انجامش میدم. ویرایش شده 19 اردیبهشت توسط آفتابگردون 1 1 1 نقل قول *A* داستان سیویک⏳ *A* تاک، سکوتی عاشقانه🌱 *A* اکسیر، تناسخ و طلسم🎴 *A* آکادمی نظامی، جهان موازی🀄(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
آفتابگردون ارسال شده در 28 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین (ویرایش شده) پارت بیست و یکم: برنامه تعطیلات آتریس که جان تازهای گرفت، سربازان دیگر هم کم کم سر پا شدند تا به آکادمی برگردند. آزمون "ماموریتهای ابتدایی" و ترکیب آن با بخش عملی "ردیابی و نقشه خوانی"، اولین آزمونی بود که در پایان دوره اول آموزشهای آکادمی انجام شد. لوگان اولین سربازی بود که برگشت. پشت سر او، میکل، آرتور و سان هم جز افراد ابتدایی نام خودشان را ثبت کردند. و آتریس هم که بدترین نمره اما قابل قبول را دریافت کرد. هنگام بازگشت به آکادمی، آتریس هنوز دست روی شانهی لوگان گذاشته بود و با تکیه بر او راه میرفت. زمین از فرورفت برفها نرم و گِلی و پوشیده از برگهای زرد و قرمز بود. سکوت مسیر، بالاخره زبان آتریس را که به شکل عجیبی خوابیده بود دوباره بیدار کرد. - این دوره که تموم بشه، برای تعطیلات زمستونی چه برنامهای دارین؟ سان که بار خودش و آتریس را به دوش میکشید و در کنار او قدم برمیداشت، در جوابش حرف دیگری زد: فعلا به فکر امتحانات پایان دوره باش. شروعت که این بود، پایانش دیگه مشخصه. آتریس با چشمهای گرد شده اعتراض کرد: شما دوتا باید کمکم میکردین! پس رفاقت به چه دردی میخوره؟! سان رشته ابروهایش را به یکدیگر نزدیک کرد و با جدیت از قوانین حرف زد: توی ماموریت فردی اجازه کمک به همدیگه رو نداریم. آتریس به تمسخر خندید و طعنه زد: اینطورم نبوده که گروهبان هزارتا چشم تو مسیر داشته باشه. سان که نشانههایی از ناراحتی را در صدای آتریس شنید، بعد از مکث کوتاهی به سوال اولش جواب داد: برمیگردم به پایتخت، پیش خانوادهم. و هرچقدر بتونم کتابایی با موضوع غیرنظامی میخونم. طوری که سان از برنامه تعطیلاتش صحبت میکرد، نشان میداد که از پیش تصویر دوستداشتنی آن را در ذهنش ساخته. دلتنگی او برای دنیای خودش که بیرون از آکادمی بود، کاملاً در صدایش جلوه میکرد. آتریس هم با اشتیاق سر تکان داد و گفت: منم برمیگردم به زادگاهم. فقط یه ماه فرصت داریم. تو این یه ماه با برادرام به دریا میرم؛ از بازار شیرینی محلی و سوپ ماهی میخرم؛ از ارتفاع روی برفا هراندازه که بتونم سورتمه سواری میکنم؛ بچههایی که از مدرسه برمیگردنو سر کار میذارم؛ شایدم از مرد بداخلاق اول بازار یه جفت کفش بدزدم! سان ناگهان خندهی بیصدایی کرد و گفت: اگه پدرت کارخونه کنسرو ماهی داره، نباید اونقدر بیپول باشی که بخوای دزدی کنی. آتریس طوری به سان نگاه کرد که انگار پدیدهی نادری را پیدا کرده. - معلومه که واسه تفریحش این کارو میکنم! مینچاهای دستدوزش حرف ندارن! قیافهی عبوسش فقط وقتی حرص میخوره خندهدار میشه! سان به کلمات محلی غربی رجوع کرد و در ذهنش به دنبال کلمه مینچا گشت. پس از چند لحظه با شک و تردید گفت: منظورت کفشای دخترونهست که معمولا یکی دیگه بهشون هدیه میده؟ ترکیبی از حصیر و ابریشم کلفت؟ آتریس نگاه تحسین برانگیزی به رفیقش کرد و جواب داد: اووو! زدی به هدف! سپس برای پیشگیری از سوالات بیشتر سان، رو به لوگان کرد و پرسید: تو چی؟ برنامهت چیه؟ لوگان درحالی که خیره به مسیر مقابلش بود جواب داد: توی آکادمی میمونم. سان با تعجب نگاهش کرد. و آتریس دوباره پرسید: یعنی حتی یه نفر اون بیرون نیست که بخوای ببینیش؟ لوگان هیچ جوابی نداد. در چشم دو هماتاقیاش، او انسانی منفرد، جدی و بیتفاوت نسبت به دیگران بود؛ اما عجیب بود که در این سن هیچکس را برای ملاقات کردنش نداشته باشد. در آن لحظه، سان متوجه تنهایی بیش از حد او شد اما آتریس، به جنبهی دیگری از زندگی او اشاره کرد: میترسی بری بیرون؟! لوگان با شنیدن این حرف ناگهان ایستاد. نگاه تیزش را سمت او چرخاند و از آن فاصله دو وجبی که به واسطه قد کوتاه آتریس ایجاد شده بود، خشمش را نشان داد. انگشتان خاکی و سردش مچاله شدند و به نظر رسید که لبهایش رو هم فشرده میشوند. سان که متوجه عصبانیت او شد، دستی به گردنش کشید و مردد ماند که چطور جو ایجاد شده را از بین ببرد. آتریس از چشمهای سبز و تاریک لوگان حساسیتش را نسبت به موضوع پیش آمده فهمید. انگار که زمان متوقف شده باشد، تنها رگههای تیزِ تهدیدآمیز از سکوت لوگان در اجزای صورت آتریس مینشست. ناگهان، آتریس زیر خنده زد. دستش را که تا به حال روی شانه لوگان بود دور گردنش انداخت و طوری وانمود کرد که اصلا تحت تاثیر خشم او نیست. شاید واقعا هم اینطور بود. - نترس بابا! کی جرات میکنه سربهسر یه مرد نظامی بذاره؟! لوگان انگشتان آتریس را که روی شانه دیگرش نشسته بود به مشت گرفت. هیچ تغییری در صورت جدی و سردش نداشت. مثل یک نخ قرقره دست او را کشید و آتریس روی نوک پا بلند شد تا انگشتان دستش کنده نشوند. لوگان قبل از بلند شدن سروصدای آتریس به راه افتاد و او را که درد میکشید به دنبال خود برد. - هوی هوی! داری انگشتامو میکنی! وایسا اصلاً کمک نخواستیم! سان برای چند لحظه به آن دونفر که جلوتر راه افتاده بودند نگاه کرد. سپس لبخندی به لبش نشاند و تند قدم برداشت تا فاصله ایجاد شده را از بین ببرد. ویرایش شده 19 اردیبهشت توسط آفتابگردون 1 2 نقل قول *A* داستان سیویک⏳ *A* تاک، سکوتی عاشقانه🌱 *A* اکسیر، تناسخ و طلسم🎴 *A* آکادمی نظامی، جهان موازی🀄(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
آفتابگردون ارسال شده در 30 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 فروردین (ویرایش شده) پارت بیست و دوم: تقلب کلاس درس با نوری که از پنجره عبور میکرد و به داخل راهرو میتابید روشن بود. چهل و هفت سرباز آکادمی درحال پر کردن برگه آزمون "تاریخ نظامی هینا" بودند. سکوت در تمام کلاس برقرار بود و گروهبان لین از جایگاه تدریس به تمام شاگردانش اشراف داشت. لوگان با کلافگی مغزش را زیر و رو میکرد تا جواب سوالات را پیدا کند. مغزی که تا بیست و هفت سالگی چیزی جز چگونه جنگیدن و چگونه فرار کردن را نیاموخته بود، حالا با سخت ترین سوالات تاریخ نظامی دست و پنجه نرم میکرد. سان به تدریج و با آرامش جواب سوالات را مینوشت. قلم سیاه رنگش روی برگه میلغزید و رد سیاهی به خط خوش، از کلمات درخواست شده را به جا میگذاشت. قبل از عضویت در آکادمی، تاریخ هینا را مطالعه کرده بود و برای بخش تخصصیِ نظامی آن مشکل زیادی نداشت. آتریس تا هرآنجا که به خاطر داشت، روی برگه نوشت. مقداری گوشه کاغذ را خط خطی کرد و آهسته به گروهبان لین نگاهی انداخت. گروهبان چشم روی هم گذاشته اما تمام حواس دیگرش در کار بود. آتریس خیال نداشت تا زمانی که سان در کنار او نشسته حضورش را برای کمک نادیده بگیرد. برای همین محتاطانه به او اشاره کرد و دستش را نزدیک سان تکان داد. سان که از قبل پیشبینی کرده بود آتریس به زودی کار نوشتنش را تمام میکند و دوباره شاخکهایش فعال میشوند، همانطور نگاهش را روی برگه خودش نگه داشت و درخواست کمک آتریس را نادیده گرفت. - پیس، پیس پیس... لوگان احساس کرد که یک حشره بالدار خود را به دیواره گوشش میکوبد و وزوز میکند. چشم روی هم گذاشت چون به قدر کافی از برخورد با بن بست سوالات کلافه شده بود. آتریس چهارچشمی گروهبان لین را میپایید. نمره پایینش در آزمون عملی او را وادار میکرد که تا حد ممکن نمرات آزمون تئوری را بالا ببرد. پس دست از تلاش برنداشت و دوباره رو به سان پچ پچ کرد: سوال دو... لوگان انگشت به درون گوش راستش برد و آن را خارش داد. صدای پچ پچ همیشه بدجور روی مخش بود و حالا در چنین وضعیت کلافه کنندهای هم آزارش میداد. - هوی، سان... سان چشم بست و برای چند لحظه تلاش کرد تا آرامشش را حفظ کند. تنها کاری که باید میکرد نادیده گرفتن بود. اگر گروهبان هنگام رساندن تقلب مچش را میگرفت، باید به کمترین نمره در این درس اکتفا میکرد و شدیداً تنبیه میشد. - پیس پیس، سان، سوال سه چی؟ حرف "س" گوش لوگان را دوباره پشت سر هم خراشید. به حدی که کنترلش را از دست داد و ناگهان، با شدت از جا بلند شد. صدای کشیده شدن پایه صندلی، همزمان با پرت شدن خودنویسش به روی میز سان، چشم گروهبان لین را باز کرد و توجه سربازان دیگر را جلب. لوگان با چشمهایی که خسته و کلافه بود خیره به آتریس شد و زیرلب به این وضع کلافه کننده لعنت فرستاد. همان موقع، سان با تعجب نگاهش کرد و بیاختیار پرسید: چی کار میکنی؟! لوگان نگاهش را از آتریس که در خودش مچاله شده و نگاهش را دزدیده بود، گرفت. کمی نزدیکتر که رسید، سان با نگرانی رو به گروهبان لین کرد تا واکنش او را ببیند. لوگان تازه متوجه شد که خودنویسش با ضرب شدیدی روی میز سان افتاده، برگهی امتحانش را کشیده و چند قدم دورتر روی زمین انداخته. - بیرون. هر دو! صدای جدی و سرزشآمیز گروهبان، توجه لوگان را هم جلب کرد. سان که کاری نکرده بود به دفاع از خودش بلند شد: گروهبان من... - حرفی نمیشنوم. بیرون! سان ناامیدانه چشم بست. پس از مکث کوتاهی تسلیم شد و بعد از برداشتن برگهی آزمونش از روی زمین، به سمت ابتدای کلاس رفت. لوگان هم با مشت گره شده برگهی تقریبا سفیدش را برداشت و پشت سان به راه افتاد. زیر نگاه متعجب سربازان دیگر، سان و لوگان برگهی آزمونشان را روی میز گروهبان گذاشتند و بیرون رفتند. - توی محوطه روی دست بمونین. سان که چنین تنبیهی را پیشبینی کرده بود، به احترام نظامی بسنده کرد و دوشادوش لوگان از راهپله پایین رفت. - دیوونهای؟ چرا برگهی منو انداختی؟! فقط سوال آخرش مونده بود! داخل کلاس درس، آتریس به اختیار بلند شد و خودش را به میز گروهبان رساند. برگهی نصفه نیمهاش را روی برگهی دو نفر دیگر گذاشت و اعتراف کرد: سعی میکردم تقلب کنم. تعدادی از سربازان از این رفتار آتریس تعجب کردند. تعدادی هم که او را دیوانه میدانستند نادیدهاش گرفتند. گروهبان در ابتدا مثل گرگ که فعلاً آرام باشد، نگاهش کرد که طبق تجربه، هرآن ممکن بود گردنش را گاز بگیرد؛ اما پس از چند لحظه سکوت، ثابت کرد که غافلگیر نشده و خودش از قبل متوجه این خلاف آتریس بوده. - تو محوطه روی دست بمون. آتریس با حالتی جدی احترام نظامی گذاشت و جواب داد: بله. ویرایش شده 19 اردیبهشت توسط آفتابگردون 2 نقل قول *A* داستان سیویک⏳ *A* تاک، سکوتی عاشقانه🌱 *A* اکسیر، تناسخ و طلسم🎴 *A* آکادمی نظامی، جهان موازی🀄(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
آفتابگردون ارسال شده در 31 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین (ویرایش شده) پارت بیست و سوم: آتریس احترام نظامی گذاشت و با قدمهای تندی از کلاس درس بیرون رفت. تمام مسیر را با نگاهش جستوجو کرد و هنگام خروج از ساختمان آکادمی، سان و لوگان را دید که در جایی مقابل پنجرهی راهروی کلاس رسیده بودند. خودش را به آنها رساند و در فاصلهای که میان آن بود دو روی دستهایش ایستاد. - گروهبان منو بیرون نکردا! خودم اعتراف کردم! سان که دنیا جلوی چشمهایش برعکس شده بود با حرص زمزمه کرد: فقط میخوام برسم به تعطیلات. آتریس به سختی، اما مشتاقانه سرش را چرخواند و نیمرخ عصبی سان را دید. خودش طوری بود که انگار باعث هیچ اتفاق بدی برای سه نفرشان پیش نیامده: اینطوری نگو. حتی اگه سخت بگذره، اینجا جایی نیست که بخوایم ولش کنیم. مطمئنم که دلت تنگ میشه. سان مثل انبار باروتی که جرقه خورده باشد، ناگهان کنترلش را از دست داد و با صدای بلندی گفت: برای هرکسی به جز تو! به لطف خلاف تو و دیوونگی لوگان، از این درس هیچ نمرهای نمیگیرم! در مقابل، آتریس رو به لوگان کرد و با کنجکاوی پرسید: راستی، تو چرا یهو وحشی شدی؟! صدای آتریس نزدیک گوش لوگان ادا شد و حرف "ش" دوباره گوشش را آزرد. به همین خاطر به حرف آمد و با جدیتی که روی آتریس اثر نداشت هشدار داد: خفه شو! - ای بابا! انقدر سخت نگیرین. سان احساس کرد که در زندگی باخت بزرگی داده. خیره به ساختمانِ برعکسِ مقابلش بود و حسرت گرفتن نمرهی کامل را داشت. در بخش عملی قدرتش کافی نبود و تنها همین برگ برندهی آزمونهای تئوری را داشت. نمره نهایی این دوره، با نتیجه آزمون امروز به شدت افت میکرد. و این چیزی نبود که برای راضی کردن پدرش کافی باشد. از طرفی برای لوگان تقریباً مهم نبود که از آن آزمون کذایی چه نمرهای خواهد گرفت. با گذشت نود درصد از وقت آزمون، هنوز نتوانسته بود نصف سوالات را پاسخ دهد. اگر با همان نتیجه برگه را تحویل میداد فرقی با خالی گذاشتن آن نمیکرد. تنها چیزی که لوگان در این لحظات میخواست، سکوت آتریس بود که هرگز اتفاق نمیافتاد. پس از گذشت چند دقیقه، دست سان و آتریس شروع به درد گرفتن کرد. این درد جای کلافگی ذهن سان را از بابت اتفاق رخ داده گرفت. و آتریس دوباره سکوت را شکست. - این گروهبان لعنتی، دیگه لازم نبود اینطور تنبیهمون کنه. واضحه که هیچ نمرهای بهمون نمیده. قسم میخورم که تلافیشو درمیارم. سان سرزنش آمیز گفت: فقط آروم بگیر تا این دوره تموم بشه! بعد بیاختیار و از تنها راه ممکن که پاهایش بود به آتریس ضربه زد. آتریس تعادلش را از دست داد و به سمت مخالفش که لوگان بود کج شد. - او او او..! لوگان به قدری سفت و سخت و مثل دیوار روی دستهایش ایستاده بود که با تکیه آتریس حتی یک اینچ هم تکان نخورد. آتریس خوشحال از اینکه پخش زمین نشده با نیش باز از لوگان تشکر کرد اما بالافاصله، با ضربه محکمتر لوگان روی بدن سان افتاد و هردو تعادلشان را از دست دادند. سان زودتر از آتریس خودش را جمع و جور کرد و این باز رو به لوگان گفت: وقتی میخوای سر مارسل تلافی کنی، به من کاری نداشته باش. به خاطر اینکه تو یه دفعه قاطی کردی برگهی من افتاد! لوگان همانطور که روی دست بود با گرهای انداخته در ابرو جواب داد: تو دیشب بهش گفتی که امروز کمکش میکنی. پس باید انجامش میدادی قبل از اینکه اعصاب بقیه رو به هم بریزه. سان از روی ناباوری پوزخند زد. - اونو گفتم که دست از سرم برداره و بذاره مطالعه رو تموم کنم! حتی خودشم اینو فهمید! آتریس خودش را روی زمین جلو کشید و دستهایش را سد میان آن دو کرد. - بسه دیگه. راضی نیستم سر من دعوا کنید! همزمان با نگاه حیرت زده سان، لوگان هم پایین آمد و با مشت کردن دستهایش خشمش را به آتریس نشان داد. سان درحالی که خاک روی پیراهنش را میتکاند کاملا معنادار گفت: انگار اولین کسی که تو زندگیم میکشم آرتور نیست. اولین قدمی که لوگان به سمت آتریس برداشت، باعث شد که چشمهایش در کاسه گرد شوند. در همان لحظه بیاختیار واکنش نشان داد و با عجله روی دستهایش ایستاد. - گروهبان اونجاست! سان و لوگان سریعاً به تبعیت از او روی دستهایشان ایستادند؛ اما به فضای برعکسِ اطراف که نگاه کردند گروهبان را ندیدند. آتریس اشاره به پنجره راهرو کرد و هراسیده گفت: باور کنین که دیدمش. شاید... الان رفت کنار که بیاد پایین و دندونمونو بشکنه! ویرایش شده 19 اردیبهشت توسط آفتابگردون 2 نقل قول *A* داستان سیویک⏳ *A* تاک، سکوتی عاشقانه🌱 *A* اکسیر، تناسخ و طلسم🎴 *A* آکادمی نظامی، جهان موازی🀄(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .