Shadow ارسال شده در 20 اسفند، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) نام رمان: از ازل تا بینهایت نویسنده: Sara.hd ژانر: تخیلی، عاشقانه خلاصه: پروندههای بزرگ، موقعیتهای خطرناک، نامهای وهمانگیز... هیچیک هراسی در او ایجاد نمیکند. تابوشکنی میکند، برای موفق شدن در راهی که برایش نمایشی سرگرم کننده است. اما کتاب زندگی صفحهای جدید آغاز میکند و او را نیز در خود میکشد... صفحه نقد: ناظر: @ سوران ویرایش شده 7 فروردین توسط BaMEshI 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر راهنما ارسال شده در 20 اسفند، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Shadow ارسال شده در 3 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 فروردین مقدمه ای سرنوشت! از تو کجا میتوان گریخت؟ من راهِ آشیان خود از یاد بردهام یکدم مرا به گوشۀ راحت مرا رها مکن با من تلاش کن که بدانم نمردهام! ای سرنوشت! مرد نبردت منم بیا! زخمی دگر بزن که نیافتادهام هنوز شادم از این شکنجه خدا را مکن دریغ روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز! ای سرنوشت، هستی من در نبرد توست بر من ببخش زندگی جاودانه را! منشین که دست مرگ زبندم رها کند محکم بزن به شانه من تازیانه را... «فریدون مشیری» 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Shadow ارسال شده در 3 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 فروردین (ویرایش شده) «به نام آفریننده خیال» #پارتاول در جعبهی چای را باز کردم و قاشق سفید پلاستیکیش را پر کردم. - برای خودت بزرگش کردی... هیچ کاری نمیتونه بکنه! آبجوش را در قوریِ شیشهای ریختم و به رنگ گرفتن آبِ بیرنگ چشم دوختم. - تنها پشتیبانش باباشه دیگه. از خودش که چیزی نداره. کتری را به جای اول برگرداندم و دکمهی چایساز را فشار دادم. - الانم که باباش گفته دیگه نمیخواد گندکاریهایشو جمع کنه، یعنی چی؟ یعنی دیگه پشتیبانی هم نداره. با چشمهای پف کردهی عسلی خیرهی نگاهم شد. بینیِ کوچک و عملیاش را با دستمالِ مچاله شده پاک کرد و باصدای گرفته نالید: - شهاب یه کلهخریه که فقط خدا میدونه! اگه بخواد لج کنه هیچکس حریفش نیست. حتی پدرش. نخیر! تلاشهای من بیهوده بود. چندساعت میشد دل به دلش داده بودم و از حرفهایش عیاری کم و زیاد نشد. یا من را نمینشناخت، یا شوهرِ بیعرضهاش را زیادی دست بالا گرفته بود. کنترل سیاه رنگ را از روی میز شیشهای چنگ زدم و کانالهای تلویزیون را بالا پایین کردم. حرصیکه در وجودم بود را کنترل کردم و با خونسردی پاسخش را دادم: - اگه میخوای الکی دست بالاش بگیری و تا شب بشینی اینجا چرت بگی بهتره بگم اینجا جات نیست! تو این شهر فت و فراوون وکیل ریخته. پاشو برو دفتر یکی دیگشون باهم بشینید گریه کنید! صورتِ متورمش بالاخره به خندهای باز شد. بینیاش را بالا کشید و با خنده لبزد: - با این اخلاقت، اون عمرا بتونه تو رو بزنه زمین! *** کیف قهوهای رنگ دستیام را از روی میزِ کار مشکی برداشتم و برای آخرینبار اتاق را چک کردم. در سفیدِ تازه رنگ خورده را قفل کردم و به سمت آسانسور رفتم. صدای نازک ضبط شدهی زنانه و موسیقیِ نهچندان زیبای آسانسور طبق معمول تا رسیدن به پارکینگ وقتم را پر کرد. نگاهم را از ماشینهای رنگارنگ و مدل بالا گرفتم و به سمت پژوی سال خورده و فرتوتم حرکت کردم. صدای استارتهای بیهودهی ماشین و تلاشهای بیهودهتر من برای روشن کردنش، آخرین ضربهی کاری امروز برای بهم ریختن اعصابم شد. ضربهای به فرمانِ مشکی رنگ زدم و درِ راننده را با ضربباز کردم. @ سوران ویرایش شده 3 فروردین توسط BaMEshI 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Shadow ارسال شده در 8 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین #پارتدوم دو لاستیک جلویی ماشین بیجان روی زمین افتاده بودند و کم باد بودنشان طبیعی نبود. جز شهاب، چه کسی میتوانست انتقامش را اینگونه بچهگانه به رخ بکشد؟! رقبای من روشهای بهتری برای سرکوب کردن داشتند؛ از تهدیدِ آسیب به خانوادهام که بیجواب ماند، تا حملهی مستقیم به خودم که اسپری فلفل و نیمچه تواناییهای دفاع شخصی به دادم رسید. حرصم را با ضربهای نهچندان آرام به سپر ماشینِ سیاه رنگ تخلیه کردم؛ کیفم را از صندلی ماشین چنگ زدم و در را با ضرب بستم. دستم را به جستجوی موبایلم در کیف چرخاندم و چند قدم به جلو رفتم. کمی بعد دستم فلز سرد قاب گوشی را لمس کرد و چشمانم دو کفش واکس خوردهی مردانه را دید. نیازی به سر بلند کردن نبود... عطر گس و منحصر به فرد همیشگیاش همچنان در ذهنم ثبت شده بود. سر بالا بردم. خیلیوقت بود برای دو دو نزدن چشمها و بالا نرفتن ضربان قلبم مقابلش تلاش زیادی لازم نداشتم؛ اما باز هم... چشمانش پر از سرگرمی بود؛ انگار از آشفتگی ناخودآگاهم لذت میبرد. او زودتر از من به حرف آمد: - چه عجب سرکار خانوم! مگه اینکه نصفه شب تو پارکینگ ملاقاتتون کنیم. قدمی نزدیکتر شد و لعنت بر من و مغزی که دائم باید کنترلش میکردم تا هزاران تصویر قدیمی را در ذهن بیصاحبم زنده نکند! - ستاره سهیل شدی یا دایره ارتباطت رو با من محدود کردی؟! بلعکس من، او نه استرس داشت، نه برای جمع و جور کردن کلماتش به مشکل میخورد، و نه حتی حسی به جز تمسخر در چشمانش بود. نمیخواستم دوباره همان وضعیت قدیمی را پیش بکشم... نمیخواستم دوباره اطرافیانم را قربانی احساساتِ مسخرهام کنم. موبایلی که در دستم خشک شده بود را ازکیف بیرون کشیدم و انگشتان عرق کرده ام را به دور دسته کیف بند کردم. چشمانم را از هر حسی زدودم و لحنم را از هر زمان مستحکمتر کردم: - سلام جناب موسوی! ایام به کام هست؟ خیر ستاره سهیل نشدم؛ اما وقتم انقدری پر هست که فرصت برای ارتباطات بیخودی نداشته باشم... برعکی شما! صدای خنده بلندش در پارکینگ مسکوت پیچید و اعصابم را بیشتر به بازی گرفت. همیشه بیخیال بود و بیشتر از همه مقابل من... برعکس ذهن آشفتهام، نگاهم همچنان بیتفاوت خیره نگاهش بود. با صدایی که هنوز نمههای خنده درش محسوس بود گفت: - ازکی تا حالا کاوه شده جناب موسوی؟ کم لطف شدی بانو. دیگه ارتباط با من رفته تو لیست ارتباطات بیخودیت؟ قبل از اینکه من برم کانادا همهچیز یه جور دیگه بود که! 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Shadow ارسال شده در 8 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین #پارتسوم مقاومت و چهره پوشالیای که ساخته بودم به کنار، حقیقتا تا اشکم را در نمیاورم و چندساعتی بهم نمیخندید بیخیال نمیشد. بند ارتباط چشمی نگاه نافد و خندانش با نگاه کمحوصله و بیفروغم را من قطع کردم و با ضربهی شانهام به بدنش کنارش زدم. - یادمه قبلا معتقد بودید باید در لحظه زندگی کرد. تو این لحظه شما فقط برای من جناب موسوی هستید و بس... هرچی بوده و نبوده رو دور ریختم و از شما هم توقع همین کار رو دارم. ممنون میشم بیشتر از این زمانم رو نگیرید. شبخوش! صدایم اینبار مستحکم و باتمسخر نبود؛ خستگی بارزترین حسی بود که درش پیدا میشد. خسته از این بازیای که او تنها برای سرگرمی کوتاه مدتش شروعش کرد، اما من با تمام قلب و احساسم همبازیاش شدم... به سمت خروجی پارکینگ رفتم و هنوز هم سنگینی نگاهش بر اندامم سایه انداخته بود... با خروج از فضای خفقانآور پارکینگ، نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه را استشمام کردم. خروجی ساختمان به خیابانی پر رفت و آمد منتهی میشد که لاقل خیالم را از بابت رفت و آمد مطمئن میکرد. برای تاکسی زرد رنگ دستی تکان دادم و روی صندلی رنگ و رورفته ماشین جا گرفتم؛ سرم را به شیشهی سرد ماشین تکیه دادم و ذهنم را برای چند دقیقه آزاد کردم تا هرجا میخواهد سرک بکشد... زمانی کاوه برایم اسطورهای بیهمتا بود؛ خوشتیپ، باهوش، مورد اطمینان... من به او نزدیک شدم، من خواستمش. او هم کمکم با من و دل شیفتهام همراه شد. اما از جایی به بعد کمکم دلیل مخالفتهای اطرافیانم را فهمیدم؛ بتی که از کاوه ساخته بودم چیزی بود که خودم میخواستم و دوست داشتم، نه آن چیزی که او بود! بیتوجهیها، کماهمیت دادنها، گرم گرفتن با دخترهای دیگر و سرد شدن با من، کمکم باعث شدن رابطهمان به هشت ماه نرسیده ختم شود... اما کاوه تا ابد برای من یک اشتباه باقی میماند؛ اشتباهی که قصد نداشتم دوباره درگیرش شوم. نمایان شدن درب مشکی خانه ذهنم را از افکارمالیخولیایی بیرون انداخت. کرایه راننده را حساب کردم، در خانه را بیسر و صدا باز کردم و داخل شدم. مادرپ عادت داشت سر شب بخوابد... در وردی خانه را هم با کمترین صدای ممکن باز کردم و به سمت اتاقم رفتم. با همان لباسها روی تخت فرود آمدم و چشمان خستهام را روی هم انداختم... *** باصدای زنگ گوشخراش چشمانم را باز کردم و دستم را به دنبال موبایل روی تخت چرخاندم. صدایشرا قطع کردم و به اعداد بزرگ روی صفحه چشم دوختم. کمی طول کشید تا معنی هفت و سی دقیقهی بزرگ سفید رنگ را درک کنم؛ دیر شده بود! @ سوران 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .