_Ario_ ارسال شده در 21 اسفند، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اسفند، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) نام رمان:فیلم مرگ! نویسنده: 𝒓𝒐𝒛𝒉𝒊𝒏𝒂.𝒎𝒐𝒓𝒂𝒅𝒊 ژانر:ترسناک، تخیلی، جنایی هدف:غوطهور کردن شما در حس مرگ! پارت گذاری:نامعلوم ‹وابسته به هاگوارتز› خلاصه: "متیو میلر"(Matthew miller)یک کارگردان معروف که حرفهاش ساخت و اجرای سناریوهای غیرطبیعی مرتبط با مرگ است! اینبار با گروه فیلم سازیاش در پی ساختن یک فیلم هیجانی و ترسناک است اما ناخواسته دست به کار خطرناکی میزنند و پا به مسیری میگذارند که انتهایش مرگ است و مرگ! آنها ناخواسته روح کسی را فرا میخوانند که بند بند وجودش را نفرت از انسان هایی گرفته که او را در آن زندان مخوف و رعب آور حبس کرده بودند! دو راه برای انتخاب داشتند..! یا بر میگشتند و به این بازی مرگ پایان میدادند و یا راه دوم را که بازی با جانشان بود را انتخاب می کردند و ادامه می دادند! اما...بازی ساده ای را آغاز نکرده بودند که بخواهند ساده از آن بازگردند! این جنگ خونین را آنها شروع کرده بودند اما پایانش را فرد دیگری رقم میزد! مقدمه: تفاوت همیشه بد نیست؛ اما دنیا و آدمها هستند که حاضر به پذیرش آن نیستند. اما همیشه تفاوت در دنیایی که از چشم ما انسانها پنهان است، وجود دارد! همهی ما خوب میدانیم که در پس هر افسانه و طلسم و نفرین یک حقیقتی نهفتهاس. اما اگر یک روز این افسانهها و داستانها تبدیل به واقعیت بشوند و ما آنها را با چشم ببینیم چه!؟ میشود زندگی افسانهای ما که هیچکس آن را باور ندارد و دنیایی برای آنها که هرطور دوست دارند انتقامشان را بگیریند، بدون محدودیت! و این شد که من از سرآغاز این نفرت، انتقامم را از آدمهایی میگرفتم که فرق نداشت گناهکار باشند یا بی گناه! چون آنها مرا فراخوانده بودند! و.. صدا.. دوربین.. حرکت! صفحه نقد رمان فیلم مرگ! @ زری گل🌻 @ Aryana🌻 ویرایش شده 5 اردیبهشت توسط Ario 14 نقل قول فیلم مرگ روایت یک داستان ترسناک و مهیج با جرعه ای از حس مرگ! وقتی به این فکر میکنم که چند سال دیگه اون هاهم مثل من به طور کامل فراموش میشن آرامش ترسناکی کل وجودم رو در بر میگیره .! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر راهنما ارسال شده در 21 اسفند، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اسفند، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Ario_ ارسال شده در 23 اسفند، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اسفند، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) •به نام هفت افلاک• #𝘱𝘢𝘳𝘵_𝟭 سوز سردی موذیانه از لای پنجره باز به داخل اتاق سرک میکشید و پرده ی سیاه رنگ را به رقص در میآورد. سکوت سنگینی بر فضا حکم فرما بود، که ناگهان با صدای بازشدن در، سکوت و آرامش اتاق درهم شکست. مردی با کت و شلوار مشکی وارد اتاق شد و برخلاف بار اولی که در را خیلی ناگهانی و غیره منتظره، با صدای گوش خراشی گشوده بود، اینبار به آرامی بست. صدای تق-تق کفش هایش در فضا طنین انداز شد. چشم هایش از فرط خستگی تیرهتر به نظر میآمدند. آرام آرام به سمت میز قرار گرفته در وسط اتاق حرکت کرد. به میز که رسید خود را عصبی بر روی صندلی چرم مشکیاش رها کرد. صورتش ملتهب بود و دستان مشت شدهاش را که انگار در همان حالت یخ زده بودند را بر روی میز کوبید. کارهای فیلم جدیدش خوب پیش نرفته بود و فیلمنامه جدیدش قبول نشده و مجوز پخش نگرفته بود. گفته بودند قابل اجرا نیست! مگر میشد او چیزی بنویسد و مورد قبول واقع نشود؟ اصلا همه ی اینها به کنار... مگر میشد او چیزی بخواهد و در راه به دست آوردن آن شکست بخورد و موفق نشود!؟ موفق هم نمیشد به زور درستش میکرد! اما اینبار.. هربار با فکر کردن به همین موضوع بیشتر عصبی میشد و کل راه از دفتر جیمز تا عمارت بزرگ خودش و تا همین لحظهای که وارد اتاق شده و روی صندلیاش نشسته بود به همین فکر کرده بود و هربار بیشتر از قبل اعصابش به هم میریخت. نگاهی به میز همیشه مرتبش انداخت اما نگاهش خشک شد! شئ بزرگی که روی میز قرار داشت و نور کم رنگی از آن ساطع میشد، توجهاش را به خود جلب کرد! بدن کرخت شدهاش را حرکتی داد و صاف نشست. کمی که هوشیار شد اخمهایش را درهم کشید و با تیزبینی به اطراف نگاه کرد تا شخصی که آن شئ درخشان را روی میز قرار داده بود را پیدا کند، اما با وجود اتاقی که در تاریکی فرو رفته بود و فقط با نوری که از پنجرهی قدی به داخل اتاق تابیده میشد و فقط نیمی از اتاق را روشن کرده بود چیزی قابل دیدن نبود! اما او هم آدمی نبود که به این آسانی بیخیال شود! مسئله ی ساده و قابل حلی هم نبود.. یک نفر بدون اجازهاش به حریم خصوصیاش پا گذاشته بود اما او تنها در آن خانه زندگی میکرد! با نگاه تیز و نافذی گوشه به گوشه ی اتاق را از نظر گذراند و نقطه به نقطهاش را دست کشید. به کل قضیهی فیلمنامهاش را از یاد برده بود و حال با حس جدیدی که درونش شکل گرفته بود در جست و جوی آن فرد مجهول بود. با نیافتن هیچ سرنخی از آن شخص گرهی ابروانش محکمتر شد. دست از گشتن در میان آن چهار دیواری کشید و با مکث کوتاهی روی پاشنهی پا به سمت میز چرخید. دست هایش را در جیب هایش سر داد و آستر شلوارش را در میان مشتش گرفت و با قدم های بلند و محکم به سمت میزش به راه افتاد. گوشی موبایلش را که بر رویِ میز قرار داشت را در دست گرفت و شروع به شمارهگیری کرد. انتظارش زیاد طولانی نشد و صدای مردِ پشت خط، خبر از گوش به فرمان بودنش میداد.. با صدایی که از زور خشم میلرزید فریاد زد و همزمان دست مشت شدهاش بر روی میز فرود آمد: - توماس، همین الان با بچهها کلِ عمارت رو زیر و رو میکنی و اون عوضیای که پا به خونهی من گذاشته رو پیدا میکنی! اینبار با صدای بلندتری فریاد زد و از همین پشت گوشی هم میتوانست چهرهی ترسیدهی نگهبان را تصور کند. - حساب تورو هم بعدا میرسم مرتیکهی لاشخور! و بدونِ اینکه منتظر جوابی باشد گوشی را قطع کرد. با آشفتگی دستش را در موهایِ خوشحالتش فرو برد و سعی آرام باشد چون باز آن سردرد لعنتی سراغش میآمد. سرش را که بلند تازه متوجهی آن شئ براق و تابنده شد. با دیدن شئ که حالا فهمیده بود یک کتاب است چشمانش گرد شد! مردد به سمت کتاب دست دراز کرد و آن را برداشت. با تعجب به جلد عجیب غریبش خیره شد. بر روی جلد تماما قهوهای رنگش با خطوط نقرهای نوشته شده بود "خط خون" و اسم خوفناکش لرزه بر اندام مرد انداخت! اما آن کتاب به طرز شگفت انگیزی برق میزد و نورهایی به رنگ طلایی و نقرهای از آن ساطع میشد و فضا را اندکی روشن کرده بود. و باید گفت محشر بود، یک محشر به تمام معنا! شروع به خواندن کتاب کرد و هرچه بیشتر جلو میرفت ابروانش بیشتر به پیشانیاش نزدیک می شدند! به ناگاه برقی در چشمانش پیدا شد و زیر لب با هیجان زمزمه کرد: - خودشه! و با نگاهی مرموز کتاب را بست و به ایدهای که در ذهنش جرقه زده بود فکر کرد.. @ زری گل🌻 @ Aryana🌻 ویرایش شده 4 اردیبهشت توسط Ario 12 نقل قول فیلم مرگ روایت یک داستان ترسناک و مهیج با جرعه ای از حس مرگ! وقتی به این فکر میکنم که چند سال دیگه اون هاهم مثل من به طور کامل فراموش میشن آرامش ترسناکی کل وجودم رو در بر میگیره .! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Ario_ ارسال شده در 28 اسفند، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 اسفند، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #𝘱𝘢𝘳𝘵_𝟮 •پاتریشیا• پشت در اتاقش ایستاده بودم. اینبار هم بدون در زدن وارد می شدم یا همانطور که او دوست داشت آرام و با متانت در میزدم و پس از کسب اجازه وارد میشدم؟! با پوزخندی که بیشتر به زهرخند شباهت داشت دستم را روی دستگیرهی سرد اتاق گذاشتم و به آرامی در را باز کردم. وارد اتاق سراسر مشکیای که همرنگ این روزهای من بود شدم و عجیب این اتاق به من آرامش میداد! این اتاق با تمام اتاقهای خانه تفاوت داشت و من عاشق جلوهی خاص و زیبای مشکی رنگش بودم. چشمم به تابلوی کلاسیک و مشکی رنگی، که تصویری مبهم و هنری بود افتاد. سعی کردم تا حدالامکان به آن صندلیای که در پایین آن اثر هنری و در رو به رویم قرار داشت نگاه نکنم! راستش را بگویم جرات نگاه کردن به آن وسیله ی شوم و نحس را نداشتم... به جای همیشگی اش! و دوباره خاطراتش بدونِ اراده و خواست من به مغز ناتوانم هجوم بیاورند... دوباره و دوباره و دوباره! غیر ممکن نبود، اما ارادهی خودش را میخواست. ناخودآگاه نگاهم کمی آن طرف تر کشیده شد و تمام. هنوز زنده بودم یا...؟ نگاه خسته و غمگینم روی قاب عکس بزرگی که لبخند زیبایش را به رخم میکشید ثابت ماند. خیره نگاهش کردم. بغضی در گلویم نشست اما سریع قورتش دادم. مانند دیروز، مانند یک ماه پیش، مانند یک سال پیش. سه سال بود که تمام بغضهایش در دلش انبوه میشدند. درست از زمانی که تنها عضو باقی ماندهی خانوادهاش او را تنها گذاشته بود! سالها بود که بغضش را قورت میداد و حرف پدرش که به میان میآمد سکوت میکرد؛ چون حجم دردی که در سینهاش بود به وسیلهی زبانش قابل توصیف نبود! حال خوشی نداشت. حالی که درست بعد از باور یک اتفاق تلخ به سراغ آدم میآید، اما سه سال از آن اتفاق گذشته بود و هنوز باورش سخت بود! تلخی گذشته هربار و هرلحظه که به یاد پدر عزیزش میافتاد کامش را پر میکرد. چشم های زیبا و آبی رنگش پراز اشک شده بود. صدایش زدم ... او را که قرار بود تا الان از روی صندلیاش بلند شده و با نگاهی شماتت بار من را به خاطر این عادت همیشگی ام سرزنش میکرد! او را که باید بعد از گذشت سه سال دختر منزویاش را میدید! او را که باید با همان جذبه و ابهتش مقابلم میایستاد و با دیدن دو تیلهی آبی رنگ خندانش، سرزنش و توبیخ هم اثری داشت؟ - بابا... هنوز زهرخند بر لب داشت. زهرخندی ناشی از حسی که حرفهایش به خودش وارد می کردند... قطره اشکی از چشم راستش سرازیر شد و رقصان از روی گونهاش پایین رفت. همان قطره اشک کافی بود تا بقیهاش مانند سیل بر روی چهرهاش جاری شود. پلک هایش را به آرامی روی هم فشرد تا تاری دیدش از بین برود. نفس عمیقی کشید و پلکهایش را به آرامی باز کرد... نفسی که داشت از عمق وجودش بالا میآمد و سعی داشت تمام او را خالی کند، بند آمد! باور نمیکرد آنچه را که میدید! خشکش زده بود و با ناباوری به صحنهی مقابلش خیره شده بود. گویی تکلم خود را از دست داده بود که اینگونه بر سرجایش میخکوب شده بود و صداهای نامهفومی از میان لبهایش خارج میشد. بالاخره صدایش را از عمق جانش پیدا کرد و با لبخند تلخی گفت: - همهش دروغ بود! حتی چشمام هم دروغ گفتن! تو زندهای و من هیچ جسد غرق خونی رو روی اون صندلی پیدا نکردم! میدونستم میای... چه گفته بود؟ هنوز هم منتظرش بود؟! عجب! او هنوز مرگش را باور نکرده بود و هرلحظه منتظر این بود که این کابوس سه ساله تمام شود و برگردد به همان روزهای شیرین گذشته که حال فقط به تلخی از آن یاد میشد! بار دیگر آرام پلک زد تا مردی را که خیلی شبیه به پدرش بود را باور کند، اما... آن مرد که خیلی ناگهانی آمده بود به فاصلهی یک پلک زدن هم رفت و فقط درد دیگری را بر روی قلب دخترکش جا گذاشت... چشمانش را که باز کرد با جایِ خالیه پدرش روبهرو شد، بازهم توهم زده بود!؟ بغض و درد دست به دست هم داده اشک شده بودند و به چشمان تبدارش نیشتر میزدند. پلکهایش را محکم روی هم فشرد تا شاید با اینکار از بازپخش هزارباره این اتفاقات جلوگیری کند. به سختی افکار شوم و آن تصاویر منحوث را از سرش کنار زد و به سمت قاب عکس خودش و پدرش که بر روی میز قرار داشت حرکت کرد. وقتی به میز رسید، بر روی همان صندلی مشکی که روزی آن را با تلفیقی از رنگ قرمز یافته بود، نشست! چشمان آبیاش از گریهی زیاد سرخ و متورم شده بود و در سفیدی چشمانش رگه های قرمز دیده میشد. سعی کرد تا لبانش را کش بدهد تا حداقل صورتش از آن سردی و بی حسی همیشگیاش، بیرون بیاید... نتیجهی تلاشش یک لبخند محو که درواقع هیچ اثری هم نداشت، بود! اما همین هم برای یک شروع دوباره خوب بود..! نفس آه مانندی کشید و با صدایی خشدار و گرفته خیره به قاب عکس شروع به سخن گفتن کرد: - بابایی؟ میخوام دوباره از اول شروع کنم.. همونطور که تو میخوای! میخوام همون دختر سابق بشم البته با کمی تظاهر! مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: - می خوام برم شرکت متیو و باهاش قرارداد ببندم! قراره بعداز سه سال اولین کارم رو با اون شروع کنم! نفس عمیقی کشید و آرام گفت: - میدونم توهم اینو میخوای.. @ زری گل🌻 @ Aryana🌻 ویرایش شده 4 اردیبهشت توسط Ario 9 نقل قول فیلم مرگ روایت یک داستان ترسناک و مهیج با جرعه ای از حس مرگ! وقتی به این فکر میکنم که چند سال دیگه اون هاهم مثل من به طور کامل فراموش میشن آرامش ترسناکی کل وجودم رو در بر میگیره .! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Ario_ ارسال شده در 6 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 فروردین (ویرایش شده) #𝘱𝘢𝘳𝘵_𝟯 آخرین جملههای پدرش که به صورت یک فایل صوتی بعداز مرگش به دستش رسیده بود، با بالاترین فرکانس در مغزش پلی شد و صدای نوازشگر روحش در گوشهایش پیچید، گویی او واقعی بود! - من تورو بخاطر خودت تنها گذاشتم.. برای محافظت از تو! هرچی بیشتر دنبال این اتفاقات باشی و بخوای رمز و راز این ماجرا رو بدونی بیشتر بوی تعفن و نفرتش پخش میشه؛ پس بخاطر خودت، بیخیال من شو! مسکوت به روبهرو خیره بود و بدونِ اشک گریه میکرد! حسهای نفرتانگیز همیشگی بعداز به یاد آوردن آن حرفها به سراغش آمد.. غمی آغشته به ترس، شایدم ترسی آغشته به انبوه، ترسش در وهله اول بود یا غمش؟ غمش از روزهای تلخ و شیرین گذشته بود و ترسش از شبهای آخری بود که پدرش در کنارش حضور داشت و حرفهای عجیب و غریبی میزد، حرف از یک کتاب! و این اواخر صداهای آرام و مرموزی که از اتاق پدرش میآمد به ترس و استرسش اضافه میکرد. بدونِ هیچ حرکتی درست مانند یک مجسمه به رو به رو خیره بود.. با صدایی و سرد و محکم گفت: - تو من و تنها گذاشتی بخاطر خودم برای مراقبت از من پس من خیلی دختر بدیم که نمیتونم مثل تو فداکار باشم و بیخیالت بشم! دو ساعت بعد وقتی عقربههای ساعت نیمه شب را نشان میداد او هنوز در حال درد و دل با همان قاب عکس بود! به آرامی از روی صندلی بلند شد و قاب عکس را که قطرههای اشک بر رویِ شیشهاش خودنمایی میکرد را سرِ جایش، روی میز گذاشت. چشمهایش بر رویِ دو صورت شاد و خندان درونِ عکس در نوسان بود، دلش برای آن روزها تنگ شده بود.. برای شیطنتهایش که فقط مختص پدر عزیزش بود، برای آن صورت جذاب درون عکس! پدر که رفت غم آمد و ابرهای تاریک و سیاهش بر رویِ تمام رویاها و آرزوهایش خطی قرمز به معنی پایان کشید! حال همان ابرهای قدرتمند و پُر بغضِ غم سعی در پایان دادن به زندگیاش را داشت! گویی زندگیاش بوم نقاشیاش بود که نقاشِ این روزهایش علاقهی زیادی به رنگ مشکی داشت که آسمان شهر را تیره و تار کرده بود! آبی ژرف چشمانش پرتلاطم و طوفانی شده بود اما اجازهی باریدن به اشکهایش را نداد. با حرص دستانش را محکم بر رویِ چشمانش کشید اما با فشار وارد شده به گلویش از بغض چه میکرد!؟ تند تند نفس میکشید.. نیاز مبرمی به هوای آزاد، قدم زدن و جرعهای آرامش داشت! به سختی جلویِ اشکهایش را گرفته بود و برای اولینبار چقدر مقاومت کردن در برابر آن اشکهای سمج سخت بود! چقدر اولینهایش پس از سه سال در امروز اتفاق افتاده بود! شاید وقتش بود پایان دهد به این زندگی غمناک! زندگی هر کس اگر تهش مرگ داشت برای او هر روز و ثانیهاش درد و مرگ بود. پایانی از جنس شروعی دوباره! شاید وقتِ بیرون رفتن از دنیای تاریک و سردش رسیده بود.. سرما! تیره! تاریک! بغض! اشک! چقدر از این واژهها نفرت داشت.. همین چند کلمه برای نشان دادن حال او کافی بود، نبود؟! نفس آه مانندی کشید و تصمیم گرفت برود و کمی در حیاط آن عمارت سوت و کور قدم بزند. از در که خارج شد به سمت پلههای مارپیچیای که سالن اصلی را به سالن بالایی که اتاقها در اون وجود داشت وصل میکرد، حرکت کرد. به پایین پلهها که رسید نگاهش را دور تا دور خانه که با دکوراسیونی کاملا شیک و مدرن دیزاین شده بود چرخاند. این خانه تداعیگر خیلی از سکانسهای نابی بود که با «کات» گفتن سرنوشت خانهی خاطرههایش ویران شده بود! @ زری گل🌻 @ Aryana🌻 ویرایش شده 4 اردیبهشت توسط Ario 6 نقل قول فیلم مرگ روایت یک داستان ترسناک و مهیج با جرعه ای از حس مرگ! وقتی به این فکر میکنم که چند سال دیگه اون هاهم مثل من به طور کامل فراموش میشن آرامش ترسناکی کل وجودم رو در بر میگیره .! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Ario_ ارسال شده در 7 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 فروردین (ویرایش شده) #𝘱𝘢𝘳𝘵_𝟰 برخلاف طبقهی بالا که همیشه در تاریکی فرو رفته بود، طبقهی پایین همیشه روشن بود. در این عمارت بزرگ غیر از خودش و خاله مارگاریتا(Margarita) که هفتهای دوبار برای نظافت به خانه میآمد و آقای رابرت(Robert) که باغبان خانه بود و گاهی برای رسیدگی به درختان و گلها به این خانه سر میزد کسی زندگی نمیکرد. اقوام و فامیلی هم نداشت و با تمام دوستانش قطع رابطه کرده بود. همان اوایل فوت پدرش، دوستانش خیلی سعی کرده بودند او را از پیلهی تنهایی که برای خودش ساخته بود بیرون بکشند اما تلاششان بی نتیجه ماند و او هیچ علاقهای به بودن با آنها نشان نداد. وقتی فهمید آنها دست بردار نیستند به وکیل پدرش آقای هاردی سپرد که خط خانه را عوض کند چون خودش هیچ علاقهای به بیرون رفتن از آن اتاق سرد و تاریک نداشت. تلفن همراهش هم همیشه خاموش بود و گهگاهی سراغش میرفت و نیازی به تعویض نداشت و تنها یادگاریاش از آن دوستان چندین ساله همان موبایل بود که تمام خاطرات و لحظههای باهم بودنشان در آن ثبت شده بود. پس تصمیم گرفت برای رهایی از دست آن افراد دوست داشتنی موبایلش را خاموش کند. البته این تصمیم را وقتی گرفت که هربار با نمایان شدن اسم هرکدام از آنها بر روی صفحهی موبایلش، دستش بدونِ اینکه از او پیروی کند تصمیم به فشردن آیکون سبز رنگ را داشت اما هربار به سختی خود را کنترل میکرد و مانع دلتنگیاش میشد. بعضی اوقات که گوشیاش را روشن میکرد تا سری به آن خاطرات خاک خورده بزند، خیلی ناگهانی نام " light moon "(ماه روشن) بر روی موبایلش ظاهر میشد و لبخند تلخ همیشگی، مهمان لبهایش میشد و دلش از بودن ابدیاش گرم میشد! در میان آن همه تاریکی او تنها روزنهی روشن و امیدبخش زندگیاش بود. همان دختر ریزه میزه با موهای فر و چشمان مشکی زیبا! اما او خیلی سریع گوشی را خاموش میکرد که مبادا به سرش بزند و پاسخ دهد و در این میان این دلتنگی بود که یقهی قلب بیچارهاش را گرفته بود و عقلش با آن کت و شلواری که به تن داشت بر سر آن عضلهی احمق که کار دستش میداد، فریاد میزد تا به حرف دلتنگی گوش ندهد و تنهاییاش را حفظ کند و در آخر او با استیصال دکمهی قرمز رنگ را لمس میکرد و پایان میداد به این جدال همیشگی عقل و قلبش.. و مثلِ همیشه این عقل بود که برندهی میدان بود و دلتنگی مانند کودکان بغض میکرد و با داد و فریاد به قلب بیچاره ضربه میزد تا او را از شر آن عقل بی منطق نجات دهد و نتیحهاش همان سردرد لعنتی و خفگی ناشی از فشار بغض بود! و دوباره با صفحهی خاموش موبایل رو به رو میشد و او عجیب از دست رفته بود! همین چند وقت پیش که تصمیم گرفته بود مجدد موبایلش را روشن کند و سری به عکسهایِ منتظر در گالریاش بزند گوشی خیلی ناگهانی در میان هق-هقهای سوزناکش زنگ خورده بود و او بدونِ توجه به شمارهی ناشناس، از هجوم ناگهانی دلتنگی ناخودآگاه تماس را برقرار کرده بود و همان لحظهی اول بعداز شنیدن صدایِ ناآشنا و خوش آهنگ مرد خشکش زده بود! در ذهنش جست و جو گرانه به دنبال صاحب آن صدایِ گیرا میگشت و هرچه بیشتر ذهنش را را زیر و رو میکرد کمتر به نتیجه میرسید و پس از مدتها حس چهارمی به نام کنجکاوی به میان آمد و موجب شد جواب صدایِ منتظر پشت خط را بدهد! @ زری گل🌻 @ Aryana🌻 ویرایش شده 26 فروردین توسط Ario 5 نقل قول فیلم مرگ روایت یک داستان ترسناک و مهیج با جرعه ای از حس مرگ! وقتی به این فکر میکنم که چند سال دیگه اون هاهم مثل من به طور کامل فراموش میشن آرامش ترسناکی کل وجودم رو در بر میگیره .! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Ario_ ارسال شده در 7 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 فروردین (ویرایش شده) #𝘱𝘢𝘳𝘵_𝟱 - خانم دیکِنز؟ با صدایِ خفهای جواب داد: - خودم هستم بفرمایید. صدای سرد و رسایِ مرد از پشت گوشی به گوش رسید و گفت: - میلر هستم، متیو میلر! بجا آوردین لیدی؟! شوک دوم! با بهت و ناباوری سرش را تکان داد. چه کسی با او تماس گرفته بود؟ متیو میلر؟! همان مرد جوانی که بهترین کارگردان در ملبورن بود؟ سریع به خودش مسلط شد و سعی کرد اعتماد به نفس از دست رفتهاش را به دست بیاورد. این حسها برای اویی که این سه سالش فقط با بغض و اشک و غم گذشته بود عجیب بود! انگار مرد معروف پشت خط هم حال او را فهمیده بود که هنوز هم منتظر پاسخش بود.. نفس نامحسوسی کشید و خشمگین از افکار درون سرش غرید: - بله آقای میلر! خب، امرتون؟! جوابش به آن مرد مغرور برخورد اما به خاطر اوضاع روحیاش صبوری کرد و درخواستش را مطرح کرد: - براتون یه پیشنهاد دارم خانم دیکنز .. شوک سوم! این کارگردان معروف از جان او چه میخواست؟ به او پیشنهاد نقش اول فیلمش را میداد؟ میخواست او ستارهی فیلمش باشد؟! اما او خیلی وقت بود که سوپراستار شدن را آرزویی محال میدانست و حالا با متیو میلر و تیم حرفهایاش .. او همیشه آرزوی این را داشت که بتواند با همچین کارگردانی همکاری کند به همین دلیل همیشه فعالیتهای این کارگردان را دنبال میکرد و حالا یکی از همان فرصتهای طلایی بود! تنها جوابی که میتوانست به آن مرد خوش صدا بدهد همین بود: - من باهاتون تماس میگیرم آقای میلر! انگار مسافتها دویده بود که اینگونه نفس-نفس میزد اما در کسری از ثانیه با یادآوری پدر عزیزش هیجانش فروکش کرد و آبی شد برای خاموش کرد التهاب درونش. بازی کردن در یک فیلم و با همچین کارگردانی که با تهیه کننده و گروه خوبی همکاری میکرد و شناخته شده بود، دلیل محکمی برای ترغیب کردن دخترک به بیرون رفتن از آن عمارت سنگی و دست یافتن به آرزوهایش، نبود! او به هیچوجه راضی به تنها ماندن پدرش نبود و اعتقاد داشت که روح پدرش در این خانه حضور دارد! همان لحظه که پیشنهاد آن مرد را شنیده بود تلنگری بود برای به یاد آوردن رویاهایِ از دست رفتهاش، برای تلاشهایِ بی وقفهاش! شعلههای نفرت و انتقام از شخص ناشناسی که معلوم نبود چرا و چگونه پدرش را به قتل رسانده در درونش زبانه میکشید. آن حس آمده بود تا ویران کند، و چه کسی میدانست که در این میان خودش نابود خواهد شد! پدرش گفته بود بیخیال این ماجرا شود و زندگیاش را از نو شروع کند بدونِ حضور او.. انگار میدانست رمان مرگ او فرا رسیده است و گویی، از هدف قاتل خبر داشت! و همین مجهولات تمام این سه سال ذهن خستهی او را درگیر کرده بود و آرامش را از این دخترک جواب سلب کرده بود. @ زری گل🌻 @ Aryana🌻 ویرایش شده 26 فروردین توسط Ario 5 نقل قول فیلم مرگ روایت یک داستان ترسناک و مهیج با جرعه ای از حس مرگ! وقتی به این فکر میکنم که چند سال دیگه اون هاهم مثل من به طور کامل فراموش میشن آرامش ترسناکی کل وجودم رو در بر میگیره .! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Ario_ ارسال شده در 8 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین (ویرایش شده) #𝘱𝘢𝘳𝘵_𝟲 پدرش گفته بود به آرزوهایش فکر کند به رویایِ سوپراستار شدنش.. و چه کسی میدانست که او خیلی وقت است این رویاها را از یاد برده است و اگر روزی به آن خیلی نزدیک بود حال آن را محال میدانست! و با یک صدا استارت شروع این ماجرا خوروه بود. هر چیزی در زندگی از یک جایی شروع میشود. نقطهی آغاز هر قصهای یک حادثه است و نمیدانم آیا میشود یک پیشنهاد را حادثه دانست؟! به مسیح که نگاه غمگین پدرش را بر رویِ خود احساس میکرد! کسی که در سختترین مواقع فقط با چند جملهی کوتاه حالش را خوب کرده بود، کسی که هیچوقت بیتفاوت از کنار چشمهای غمگینش رد نشده بود حالا بهخاطر او در عذاب بود؟ قلب اسطورهی زندگیاش، بهخاطر نافرمانیهای او به درد آمده بود!؟ گویی خودش هم خسته شده بود که با صدای بلند شروع به گریستن کرد.. با یک نگاه، چه بلایی بر سرِ قلب دخترکش آورده بود؟! از آن روز به بعد خودش را در اتاقش حبس کرده بود و سخت تمام معادلات را کنار هم چیده بود و دربارهی هر کدام درست و منطقی اندیشیده بود... در طول آن چند روز هرگز پا به درون آن اتاق سرد و بیروح که متعلق به پدرش بود، نگذاشته بود که مبادا با احساسش تصمیم بگیرد و دوباره باعث رنجاندن پدرش شود. بین دو راهی مانده بود.. باز از همه فاصله میگرفت و خودش را در این ساختمان تاریک و سیاه حبس میکرد و هر روزش را با نفرت از آن فرد عوضی میگذراند یا به گفتهی پدرش عمل میکرد و این حصار تنهایی که به دور خود کشیده بود را میشکست و به همان پاتریشیایِ سابق بر میگشت؟! اگر خواستهی پدر عزیزش در میان نبود قطعا همان گزینهی اول را انتخاب میکرد! اما حیف.. حیف که طاقت غمگین شدن آن نگاه آبی را نداشت. تمام این سه سال کذایی را در تاریکی و بیخبری به سر برده بود و خودش هم به ستوه آمده بود. دلش برای زندگی سابقش تنگ شده بود اما بدونِ پدرش آن زندگی را نمیخواست حتی به قیمت از دست دادن آدمهای اطرافش و تنها ماندنش برای همیشه! و همین طرز فکر او را تا این حد تنها کرده بود و تا همین امروز که تصمیم قطعیاش را نگرفته بود مصمم بر روی حرفش مانده بود و به اتاق پدرش پا نگذاشته بود. از فکر این چند روز اخیر خارج شد و با گامهای بلند به سمت در ورودی خانه رفت تا هرچه سریعتر خود را به هوای آزاد برساند چون احساس میکرد اکسیژن در آن خانه وجود ندارد. در را باز کرد و از چند پلهی عریض و سنگی جلوی در پایین رفت و به حیاط تاریک رو به رویش خیره شد. درختانی که دو طرف حیاط را پوشش داده بودند و با آمدن فصل پاییز هنوز طراوت و سرسبزی خود را از دست نداده بودند و گلهایِ رُز ناک آوت(Rose Knock-Out ) که در باغچهی کنار خانه وجود داشت و آن فوارهی آب بهشتی ساخته بود از این خانه اما حالا فقط احساس ترس و وحشت را به رگهای دخترک تزریق میکرد! نگاهش را تا انتهای حیاط که از دیگر قسمتها تاریکتر بود امتداد داد. دستهایش را در جیبهای ژاکتش فرو کرد و قدم زنان به سمت پشت عمارت به را افتاد. بدنش سست بود و به سختی راه میرفت، چندباری هم پایش به سنگ گیر کرده بود و کم مانده بود زمین بخورد که هربار به طریقی از افتادنش جلوگیری میکرد. یقهی ژاکت مشکی رنگش را بالا کشید. سوز سردی میوزید و بار برگ خشک شدهی برخی از درختان را به پرواز در میآورد. این قسمت از عمارت زیادی عجیب بود! همیشه حس میکرد وقتی به اینجا میآید زمان زودتر میگذرد و هوایِ اطرافش سنگین است اما عجیب نفس کشیدن در آن هوا به او انرژی میبخشید. کار هر روزش بود! به پشت عمارت میآمد و ساعتها بدونِ اینکه به چیزی فکر کند به گلهای زیبای حیاط که خودش هر روز به آنها رسیدگی میکرد خیره میشد. جز خودش نه خاله مارگاریتا و نه عمو رابرت حق آمدن به پشت عمارت را نداشتند. اینبار نمیرفت تا بتواند چند ساعتی را در آرامش باشد اینبار میرفت برای پاسخ دلتنگیاش. دلتنگ بود! دلتنگ کسی که با رفتنش به او ثابت کرده بود حقی برایِ دلتنگ شدن ندارد. @ زری گل🌻 @ Aryana🌻 ویرایش شده 26 فروردین توسط Ario 5 نقل قول فیلم مرگ روایت یک داستان ترسناک و مهیج با جرعه ای از حس مرگ! وقتی به این فکر میکنم که چند سال دیگه اون هاهم مثل من به طور کامل فراموش میشن آرامش ترسناکی کل وجودم رو در بر میگیره .! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Ario_ ارسال شده در 9 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین (ویرایش شده) #𝘱𝘢𝘳𝘵_𝟳 نگاهم که به آن آلاچیق کوچک افتاد اختیار قدمهای کوتاه و بیحسم از دستم خارج شد. دلم میخواست به گوشهای بروم، عق بزنم و این خاطرات لعنتی را بالا بیاورم. وقتی گوشه به گوشهی این خانه پراز خاطرات آن مرد چشم آبی (پدرش) بود من چگونه میتوانم زنده بمانم؟ وقتی زن با چشمان مهربان موهای تنها دخترش را در آن آلاچیق میبافت من چگونه هنوز نفس میکشم!؟ با گامهایِ خسته و بیرمق به سمت آلاچیق حرکت میکنم که هوای اطرافم سنگین میشود.. سرم گیج میرود و نفسهای منقطع و دیدگان تارم مجالی برای یافتن چیزی که به آن تکیه کنم نداد. دستم را به سرم گرفتم و تلو-تلو خوران سعی کردم تعادلم را حفظ کنم. کمی که تاری چشمانم از بین رفت با پاهایی که میلرزید به سمت آلاچیق حرکت کردم. میخواستم فاصلهی کمی که با آن مکان مقدس داشتم را از بین ببرم که با شنیدن صدایی میخکوب شدم. کسی داشت از پشت سر به من نزدیک میشد، این را از صدای خش-خشی که در اثر پا گذاشتن بر رویِ برگهای خشکشدهی روی زمین ایجاد میشد، فهمیدم. گفته بودم اینجا زیادی عجیب است؟! درختهای این اطراف کاملا عریان بودند و بدونِ هیچ پوشش سبز رنگی، زودتر از موعود به استقبال پاییز رفته بودند. برخلاف جلوی عمارت که آدم از دیدن آن همه شادابی و سرسبزی انرژی میگرفت این پشت فقط احساس ترس و وحشت را به آدم منتقل میکرد. فقط چند درخت سبز در آن اطراف وجود داشت که آنها هم نفسهای آخر را میکشیدند. ولی عجیب تر از همه صدای خندهی ریزی بود که از پشت سرم به گوش میرسید! بر جایم خشک شده بودم و متوجهی عرق سردی که از کمرم سر میخورد بودم... جرات نگاه کردن به پشت سرم را نداشتم! اینکه هیچ کسی بجز من در این خانه زندگی نمیکرد و نگهبان و بقیه هم حق آمدن به این ممنوعه را نداشتند بیشتر به ترسم دامن میزد. سعی کردم لرزش دستانم را با مشت کردن آنها کنترل کنم و خودم را به آن آلاچیق برسانم... گویی آنجا امنترین جای دنیا بود و دست هیچکس به من نمیرسید! قدم اول را که برای پناه بردن به مأمن امن همیشگیام برداشتم با حس نفسهای داغی که به پشت گردنم میخورد، جوری خشکم زد که یک قدم کوتاه به سمت آن مکان امن را معجزه میدانستم و تمام آن امیدهای واهی دود شد و جایی میان هوایی که سنگینتر از روزهای قبل شده بود، گم شد! سعی کردم آرام باشم و فکر کنم این هم یکی از همان توهمهای همیشگی است اما نفسهای داغی که گردنم را میسوزاند خط میکشید بر روی تمام باورهایم. سعی کردم تمام آنچه که در من باقی مانده بود را در پاهای بیحسم بریزم و با برگشتن به عقب برای اولینبار از توهمهایم خوشحال شوم هرچند، این یکی فراتر از بقیه بود و کاملا واقعی به نظر میآمد! @ زری گل🌻 @ Aryana🌻 ویرایش شده 26 فروردین توسط Ario 5 نقل قول فیلم مرگ روایت یک داستان ترسناک و مهیج با جرعه ای از حس مرگ! وقتی به این فکر میکنم که چند سال دیگه اون هاهم مثل من به طور کامل فراموش میشن آرامش ترسناکی کل وجودم رو در بر میگیره .! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Ario_ ارسال شده در 9 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین (ویرایش شده) #𝘱𝘢𝘳𝘵_𝟴 پاهایم مخالفترین عضو بدنم بودند و از فرمان مغزم سرپیچی میکردند و هیچ میلی برای حرکت کردن نداشتند شاید از من در برابر آنچه قرار بود ببینم، محافظت میکردند! با شوک و سرگردانی به عقب برگشتم و مغزم در گوشهای با پوزخند به جسم خشک شدهام در برابر آن موجود خیره شده بود و با نگاه پراز تمسخرش به خوش خیالیام میخندید. نفس نداشتم.. صداهم.. قدرت درک و تحلیلم هم از دست رفته به نظر میرسید! پیشِ رویم فقط یک جفت چشم را میدیدم که یک نوع خاکستری تیره و کدر بود و دلهره و بیحسی خاصی را القا میکرد! حال دو چشم دیگر هم به افکار احمقانهام پوزخند میزد و گویی این دو گویِ خاکستری رنگ انتطار بیشتری از منِ ترسیده و خشک شده داشت! حالا حتی نمیتوانستم لرزش بیامان دستهایم را کنترل کنم و چشمهایم با وحشت خیره در دو چشم پراز تحقیری بود که در فاصلهی کمی با جسم یخزدهام، مستقیم به من زل زده بود! نفسم بالا نمیآمد. تا میآمدم نفس بکشم دو دست نامرئی بر گلویم چنگ میانداخت و هوای درون سینهام را که برای بیرون ریختن تلاش میکرد را سرکوب میکرد. تمامِ اعضای بدنم از کار افتاده بود و بیحرکت مقابل یک هالهی سیاه رنگ که فقط دو چشم خاکستری از آن پیدا بود ایستاده بودم! حتی نمیتوانستم برای خالی کردن افکار مریض و بالا آوردن ترس و وحشتم جیغ بکشم اما اگر می توانستم هم با کدام صدا؟ حتی اگر حنجرهی خود را هم پاره میکردم صدایم به کسی نمیرسید. تنها امیدم کابین نگهبانی که در ابتدایِ باغ قرار داشت بود و برای رسیدن به آنجا زیادی ناتوان به نظر میآمدم! فقط نمیدانم، چگونه هنوز زنده ماندهام؟! ناگهان رعدوبرق خوفناکی اتفاق افتاد و آسمان شروع به باریدن کرد... همان یک تلنگر، برای دویدن به جهت مخالفِ آن جسم معلق با دو گویِ نقرهفام بود! در تاریکی نقرهای بودند و برق ترسناکی در چشمان عجیبش موج میزد. هرچه بیشتر از او دور میشدم تازه میفهمیدم که در نزدیکی او هوای پاکی وجود ندارد و به حتم تا الان ریهای برایم باقی نمانده بود که اینگونه برای نفس کشیدن دست و پا میزدم. حسی در درونم فریاد میزد که هنوزم دنبالم میآید و من خیلی ناگهانی برای سرکوب کردن آن صدای لعنتی به عقب برگشتم و وقتی دو گوی نقرهای را در نزدیکی خودم دیدم پاهایم پیچ خورد و با زانو بر روی زمین افتادم و این اتفاق مصادف شد با بلند شدن قهقهی خوفناک و پراز تمسخرش! بالاخره صدایم را از عمق وجودم پیدا کردم و با تمام وجود فریاد زدم. هیچ صدایی نمیآمد. نه صدای نفسهای من و نه صدای آن خندههای بلند و ترسناک، فقط قطرههای باران بود که نرم-نرمک میبارید و دستهای نوازشگرش را بر روی صورتم میکشید. تمام لباسهایم خیس شده بود و به بدنم چسبیده بود، سکوت عجیبی که همه جارا در بر گرفته بود، زیادی ترسناک بود. کاش همین الان از خواب میپریدم و میفهمیدم تمام اینها چیزی جز یک کابوس وحشتناک نبوده است.. کاش! اما هرچه میگذشت بیشتر به واقعی بودن آن دو گوی خاکستری پی میبردم. لعنتی! هنوز هم نگاهش را بر روی خودم احساس میکردم! @ زری گل🌻 @ Aryana🌻 @ Ayda rashid☆ویژه☆ @ Artemis.T @ _parya_ @ _Maedeh_ @ VampirE @ هلیا بانو @ آیلار مومنی @ جانان بانو @ khakestar ویرایش شده 26 فروردین توسط Ario 6 نقل قول فیلم مرگ روایت یک داستان ترسناک و مهیج با جرعه ای از حس مرگ! وقتی به این فکر میکنم که چند سال دیگه اون هاهم مثل من به طور کامل فراموش میشن آرامش ترسناکی کل وجودم رو در بر میگیره .! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Ario_ ارسال شده در 15 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 فروردین (ویرایش شده) #𝘱𝘢𝘳𝘵_𝟵 نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را به ساختمان بلند و سیاه مقابلم دوختم. بالاخره تصمیمم را گرفته بودم، آمده بودم تا با متیو میلر قرارداد ببندم! پس از سه سال از آن عمارت بیرون آمده بودم و چقدر در خیابانهای شهرم احساس غربت و تنهایی میکردم. و منی که هر شب نیامدن پدرم را دوباره شب میکردم به امید برگشتنش و خلاص از تنهایی.. اشک.. بغض.. اخ بغض! بغض لعنتیای که در گلویت میپیچد و با هربار نفس کشیدن و سعی برای فرو خوردن آن تازه میفهمی درد یعنی چه! و الان هم بغض داشتم، به اندازهی تمام نبودهایش که در تنهایی سر شد و حالا غربت و بیکسی هم به آن از ته دلها اضافه شده بود و نبودن پشتوانهی همیشگیام مرا تا مرض خفگی میبرد... من درد دیدهای بودم که به جرم وطن پرستی به غربت تبعید شده بودم و دیگر شهروند شهر آرزوهایم نبودم! نگاهم را از ساختمان با سنگهای سیاه و براقش جدا کردم و به طرف ورودی بزرگ و لوکسش حرکت کردم. بهطرف آسانسور حرکت کردم و دکمهی شاسی آسانسور را فشردم و منتظر ماندم. راستش دلم برای آن دوستان قدیمی خیلی تنگ شده بود و حتما باید بعداز ملاقات با متیو به دیدن آنها میرفتم و کمی هم برای دیدنشان ذوق داشتم! گفته بودم که زیادی تغییر کردهام؟! با فکر به مو فرفری زیبایم بعداز مدتها لبخند عمیق و خوشحالی بر روی لبانم شکل گرفت. همان ماه روشن و درخشانم که در میان ظلمات شبهای تاریک و سیاهم میدرخشید و من فقط به همین دلیل ماه را دوست داشتم وگرنه ماه که دوست داشتنی نبود، بود؟! با باز شدن در آسانسور به خودم آمدم و من رفتم برای رسیدن به آرزوهایم به رویای سوپراستار شدن در پشت این شیشههای سیاه رنگ! دکمهی طبقهی آخر را فشردم و در آینه به خودم خیره شدم. صورت بدون آرایشم زیادی بیروح بود و چشمان بیفروغم زیادی ترسناک بود! از این چشمها که چیزی برای از دست دادن نداشتند باید ترسید و میترسیدم! به پالتوی مشکی رنگم خیره شدم. نگاهم کمی پایینتر رفت و اینبار شلوار جین سیاهم را هدف قرار داد. مشکی که رنگ بدی نبود، بود؟ تمام توانم را برای محکم بودن، برای برگشتن به منِ قبلیام به کار برده بودم اما این من خیلی منها با من فاصله داشت! با اینکه آراسته و زیبا بودم و لباسهای مارک و گران قیمت به تن داشتم اما احساس میکردم تمام افرادی که در این برج هستند میدانند که من غم از دست دادن یک نفر را به دوش میکشم که اینچنین سیاه پوشیدهام و عجب حس بد و مسخرهای بود! با صدای دینگ آسانسور به خودم آمدم و فهمیدم که باید از آن اتاقک فلزی که حتی صدای موسیقی آرام و لایتش هم آرامم نکرده بود خارج شوم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم تمام نگرانیها، تنهاییها، ترسها و دیگر حسهایی که در آن لحظه فقط باعث تشویش و پریشانیام میشد را دور بریزم و فقط به هدفم فکر کنم پس با نگاهی محکم و قدمهایی استوار از آسانسور خارج شدم و انگار این چند طبقه پاتریشیای دیگری شکل گرفته بود و این من نبودم! @ زری گل🌻 @ Ayda rashid☆ویژه☆ @ VampirE @ جانان بانو @ _Atrin_ @ Artemis.T @ ماهی @ -Baron- @ khakestar @ _Mahta_ @ Ghazal @ Masi.fardi @ Boray @ ANISO ویرایش شده 26 فروردین توسط Ario 7 نقل قول فیلم مرگ روایت یک داستان ترسناک و مهیج با جرعه ای از حس مرگ! وقتی به این فکر میکنم که چند سال دیگه اون هاهم مثل من به طور کامل فراموش میشن آرامش ترسناکی کل وجودم رو در بر میگیره .! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Ario_ ارسال شده در 20 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین (ویرایش شده) #𝘱𝘢𝘳𝘵_𝟭𝟬 قدم اول را برداشتم به امید برگشتن به دنیای صورتی رنگم که حال قطرههای سیاه رنگ از روی بوم نقاشی زندگیام چکه میکرد! قدم دوم را برداشتم تا پدرم را به آخرین خواستهاش برسانم و روحش را که داشت عذاب میکشید به آرامش برسانم تا دیگر در حوالی آن خانهی بیروح و ترسناک پرسه نزند! و اینبار قدم سومم را برداشتم تا دور شوم از پرتگاهی که در نزدیکیام بود و فقط چند گام کوتاه و خسته و یک لغزش ناگهانی کافی بود تا درهی مشتاق مقابلم من را به درون خود فرو ببرد و در قعر سیاهی فرو کند اما خودِ این گامهای محکم و استوار شروع همان راهی بود که انتهایش به همان پرتگاه میرسید و من در هالهای از ابهام همراه با صدای گنگ و نامفهومی که از درون درهی سیاه و وحشتناک صدایم میزد با میل و خواستهی خودم به سمش قدم برمیداشتم به امید رسیدن به روشنایی! و همینطور قدمهای چهارم و پنجم و ششمم برروی سرامیکهای براق کف سالن به امید روشنایی! تحمل نگاههای مبهوت و حیرتزدهی اطرافم به امید روشنایی! کنترل لرزش دستهایم به امید روشنایی و خدا کند از راه همین روزنهی کوچک نور به روشنایی برسم وگرنه اینبار با همین قلب کوکیام با کمال میل به پیشواز مرگ خواهمرفت! آرام-آرام از سالن فرعی شرکت میلر و در میان هیاهو و نگاههای کنجکاو اطرافم به سمت ورودی سالن بخش مدیریت حرکت میکنم و فاصلهی کمی با اتاق در بستهای که متعلق به متیو است مانده است. نگاهم با مامور امنیت واحد مدیرعامل تلاقی میکند، دستش را به سمت گوشش میبرد و سیم هدفون را تشخیص میدهم، قطعا آمدنم را به متیو خبر داده است. قدِ بلند و هیکل بزرگی دارد، نگاهم را از چشمان مشکیاش جدا میکنم و سعی میکنم بیتوجه به نگاه مشکی و پرنفودش از کنارش عبور کنم. با رسیدنم به میز منشی ابتدا حجم عظیمی از گیسوان طلایی را تشخیص میدهم و بعد دختر گمشده در میان تارهای بلند طلاییاش را! سعی میکنم تعجب نگاهم را پنهان کنم و با لبخند کوچکی که با دیدن آن حجم طلایی ظریف روی لبانم شکل گرفته است میگویم: - سلام! با آقای میلر قرار ملاقات داشتم. دختر با استرش مشهودی تار بلندی از موهای لخت و طلاییاش را که برروی صورتش ریخته بود را کنار زد و با لبخند مضطربی سریع گفت: - بلهبفرمایید خانم دیکنز آقای میلر منتظرتون هستن. سری تکان میدهم و با نیشخند از آن طلایی بامزه نگاه برمیدارم و به سمت در مشکی که با فاصلهی کمی از میز منشی قرار دارد حرکت میکنم. چند ضربه به در نواختم، با شنیدن صدای «بفرمایید» دستگیرهی در را پایین کشیدم و وارد شدم. اولین چیزی که تیررس نگاهم قرار گرفت متیو بود که از پنجرهی بلند و قدی اتاقش به منظرهی شهر چشم دوخته بود، باید از این فاصله ملبورن دیدنی باشد! - سلام! با شنیدن صدایم درحالی که دستش را در جیب شلوار خوشدوخت و مارک مشکی رنگش فرو میبرد با نیمچرخی به سمتم برگشت و نگاه سردش را به چشمانم دوخت. سرد و محکم درحالی که به مبلهای رسمیای که در جلوی میز قرار داشت اشاره میکرد گفت: - سلام خانم دیکنز، خوش اومدین! چرا نمیشینید؟ او که از حال درونی من خبر نداشت و من هم قصد نداشتم آشفتگیام را بفهمد تا غرورم جریحهدار نشود. زنجیر ظریف و نازک کیفم را میان دستم فشردم و با قدمهای آرام و محکم به سمت مبلهای مشکی رنگ حرکت کردم، دکوراسیون و وسایل اتاق تماما مشکی بود صندلی، میز، پردهها! آرام و خونسرد برروی مبلی که در نزدیکی میز قرار داشت نشستم و با چشمانی که حالا یک لایه شیشه برروی آن کشیده شده بود به اویی که داشت به سمتم قدم برمیداشت زل زدم. روبهرویم نشست و آرنجهایش را روی زانوهایش گذاشت و دستهایش را درهم قفل کرد. با نگاه بی حسش مستقیم به چشمانم زل زد و گفت: - از دیدنتون خوشحالم خانم دیکنز و بابت فوت پدرتونم تسلیت میگم! حق داشت! حق داشت الان ابراز تاسف کند... کسی که روزی در ردهی خودش بهترین بود بعداز فوت عزیزترینش جوری غیبش زد که به روح سینما معروف شده بود! کسی که حتی اطرافیانش هم خبری از او نداشتند چه برسد به سلبریتیها و سوپراستارها و آدمهای معروف! غم نگاهم را پشت لبخندم پنهان کردم و ممنونم آرامی زمزمه کردم. صاف برروی مبل نشست و دستش را به سمت یقهاش برد و کراوات شلش را لمس کرد. @ زری گل🌻 ویرایش شده 26 فروردین توسط Ario 3 نقل قول فیلم مرگ روایت یک داستان ترسناک و مهیج با جرعه ای از حس مرگ! وقتی به این فکر میکنم که چند سال دیگه اون هاهم مثل من به طور کامل فراموش میشن آرامش ترسناکی کل وجودم رو در بر میگیره .! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Ario_ ارسال شده در 20 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین (ویرایش شده) #𝘱𝘢𝘳𝘵_𝟭𝟭 پس از مکث کوتاهی که برای کنار آمدن من با خودم بود گفت: - به حرفام فکر کردین؟ سرم را بلند کردم و اینبار نوبت من بود که مستقیم به چشمان عجیبش زل بزنم. - بله! سوالات و حرفهایش را در قالب سادهترین و کوتاهترین کلمات جواب میدادم. پای راستش را روی پای چپش انداخت و کنجکاو پرسید: - خب!؟ سعی کردم نگاهم را از سیاهی چشمانش جدا نکنم و محکم ادامه دهم: - به حرفاتون فکر کردم و تصمیم گرفتم دوباره به سینما برگردم! عجیب بود! اما با زدن یک لبخند یک طرفهی جذاب انگار میخواست به من بفهماند که از قبل میدانست جوابم مثبت است! از این مرد با نگاه سرد و ترسناک قصهها شنیده بودم! با همان لبخند یک طرفهی رو مخش کمی به سمتم متمایل شد و گفت: - عالیه! با موافقت شما همهچی حل شد و حالا نقش اول رو هم داریم و میتونیم بهزودی ضبط فیلم رو شروع کنیم. من هم لبخند کمرنگی زدم که از روی مبل بلند شد و به سمت میزش رفت و در همان حال گفت: - چی میل دارین بگم براتون بیارن؟ نگاهم را از پنجرههای سراسری اتاقش گرفتم و گفتم: - ممنون چیزی میل ندارم. سعی کردم با نگاه کردن به اتاق مشکی و بزرگش خودم را سرگرم کنم و به او نگاه نکنم اما با شنیدن حرف متیو چشمهایم به سرعت گرد شدند. - استفانی لطفا دوتا قهوه بیار اتاقم با بهت به سمش چرخیدم و نگاهم را که میبیند نیشخندی میزند و دوباره مبل مقابلم را انتخاب میکند و مینشیند. با ینکه خیلی جدی به او گفته بودم که جیزی میل ندارم و انتظارم را برای رفتن به او نشان داده بودم بازهم بیتوجه به حرفم و در خونسردی و آرامش کامل گفته بود قهوه بیاورند! نگاه مبهوتم را از صورتش گرفتم و به پیراهنی که زیر کتش پوشیده بود دوختم. مثل اینکه اذیت کردن و بازی با اعصاب را دوست داشت این کارگردان معروف سینمای ملبورن! کاغذ و خودکاری را که از روی میز برداشته بود را به سمتم هل داد و با همان نیشخندش گفت: - اینم قرارداد، فقط لازمه اون خودکار و بردارید و زیرشو امضا کنید! بلافاصله بعداز تمام شدن حرفش چند تقه به در خورد و همان دختر ریزه میزه و خوشگلی که حالا فهمیده بودم اسمش استفاتی(Stephanie) است و منشی متیو بود با دو فنجان وارد شد و باعث شد نگاهم را از برق مرموز چشمان مرد مقابلم بگیرم و به دختر موطلایی خیره شوم. ناخواسته با دیدنش لبخند محوی روی لبانم نشست که لبخندم را جواب داد و فنجانهای حاوی قهوه را اول جلوی من بعد متیو روی میز گذاشت. چند تار جلو آمده از موهایم را پشت گوش زدم و تشکر کوتاهی کردم که با همان لبختد ذوقزده و نگاه درخشانش جوابم را داد و پس از کسب اجازه از متیو از اتاق خارج شد. آنقدر درگیر آن دختر شده بودم که یادم رفته بود متیو میلر هم در این اتاق حضور دارد! نگاهم دوباره با نگاه شرارتبارش تلاقی کرد، لبخند از روی لبانم پر کشید اما در عوض لبهای او بیشتر کش آمد و نیشخندش پررنگتر شد. به فنجان قهوهام اشاره کرد و فنجان خودش را برداشت. دستم را به سمت لیوان دراز کردم و با لمس دیوارهی داغ فنجان با لذت چشمانم را بستم. حالا که فکر میکنم زیادهم بد نشد که به حرفم گوش نداد! چند جرعه از قهوه را نوشیدم و آن را به آرامی روی میز گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم و جلوی نگاه بیحس و خالی متیو برگه را برداشتم و مطالعه کردم، از قبل فیلمنامه را خوانده بودم و اینبار نقش یک دختر را داشتم که با اکیپ دوستانش به یک سفر علمی و تخیلی از سوی دانشگاه میرود و در طول سفر اتفاقات عجیبی برایش رخ میدهد. هنوزهم باورم نمیشد! انگار همهی اینها خواب بود و من هر لحظه منتظر این بودم که از این خواب بپرم و خودم را روی صندلی در آن اتاق سراسر مشکی ببینم. برگه را روی میز گذاشتم و خودکار طلایی و نقرهای گران قیمت را به دست گرفتم، برگه را امضا کردم و تمام! حکم مرگ خود را بر روی آن برگه حک کردم! متیو با لبخند عمیقی خم شد و برگه را برداشت.. مثلِ اینکه این فیلم خیلی برایش باارزش بود! دستانش را با حرکتی نمادین بههم کوبید و با همان لبخند مرموز گفت: - همهچی اوکیه من با تهیهکننده هماهنگ میکنم و باهاتون تماس میگیرم خانم دیکنز! @ زری گل🌻 ویرایش شده 26 فروردین توسط Ario 3 نقل قول فیلم مرگ روایت یک داستان ترسناک و مهیج با جرعه ای از حس مرگ! وقتی به این فکر میکنم که چند سال دیگه اون هاهم مثل من به طور کامل فراموش میشن آرامش ترسناکی کل وجودم رو در بر میگیره .! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Ario_ ارسال شده در 26 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 فروردین (ویرایش شده) #𝘱𝘢𝘳𝘵-𝟭𝟮 (جوخهی آدمکُشی!) قهوه جوش را به برق زدم و به سمت ریموت استریو که روی کانتر قرار داشت خیز گرفتم و آن را برداشتم. دکمهی قرمز رنگ را فشردم و صدای موسیقی بیکلام و آرامشبخش در فضای خانه پخش شد... از آشپزخانه خارج شدم و به سمت سالن بزرگ خانه که با کاناپههای سرمهای و سفید و مبلهای کلاسیک چیده شده بود حرکت کردم. روی کاناپهی سرمهای رنگ نشستم و مسکوت به ریموت در دستم خیره شدم. ذهنم حول و حوش روزی که به دیدن متیو رفته بودم میچرخید... پس از ملاقاتم با او عکس دخترک مو طلایی را امضا کرده بودم و حالا دلیل رفتارهای هیجانزدهاش را میدانستم، گفت که یکی از طرفدارانم است و از بازگشت من به سینما خوشحال است و گفته بود عاشق فیلم (ملودی بیصدا) که نقش یک خواننده را ایفا میکردم، بود! لبخند غمگینی که این روزها کمی از تلخیاش کاسته شده بود بر روی لبانم شکل گرفت و در آن لحظه من بیشتر از او ذوقزده بودم، اینکه هنوز هم فراموش نشده بودم و کسانی هستند که مرا به یاد دارند قلبم را به تپش وا میداشت. بعداز خارج شدن از آن برج بلند و آسمانخراش به سمت خانهی کسی که شوق دیدنش باعث برق چشمهای آبی رنگم شده بود حرکت کردم و وقتی جلوی در بزرگ و آهنی خانهی ویلایی ماشین را پارک کرده بودم، ناگهان چیزی در درونم فرو ریخت و تا اعماق وجودم سقوط کرد، چیزی مانند عضلهی تپندهای که همه در سینه دارند! و بعداز آن هرچه سعی کرده بودم که به آن خانه با نمای سفید رنگ نزدیک شوم چیزی جلویم را میگرفت، چیزی شبیه به بغض، غریبگی، خجالت یا شاید هم هر سهی آنها! اینبار من بود که میترسیدم قبولم نکنند و حالا که خودم را پیدا کرده بودم آنها را از دست بدهم! کمی فقط کمی به اندازهی یک دنیا دلتنگی به خانهی بزرگ با نمای سفید رنگ نگاه میکردم و در آخر با روشن کردن ماشین از آنجا دور شده بودم و پس از کمی گشتن در شهر زیبای ملبورن و دیدن میدان فدراسیون که سرِ راهم قرار داشت به خانهی سوت و کورم برگشته بودم. لبخند محو و غمگینی روی لبانم شکل گرفت... لعنت به خاطرهها! خاطره مانند تیغِ کندی میماند که تو را نمیکشد فقط زخمیات میکند و رد پایش را بر روی ذهن و قلبت حک میکند و باعث خونریزی مغزت در اثر هجوم و کتککاری خاطرات میشود! روزهای بعداز فیلمبرداری با بچههای اکیپ به میدان فدراسیون (Federation Square) میرفتیم و تا شب در کافهها و سینماها وقت میگذراندیم گرچه برای شناسایی چهره ماسک و کلاه زده بودیم اما بازهم در میان شلوغی و اذحام مردم کمی معمولی زندگی میکردیم، هنوز هم خوب به یاد دارم آن روزی را که به خیابان «سوانستون» (Swanston) رفتیم و از مانیتور بزرگش فوتبال جام جهانی را در میان هزاران نفر آدم تماشا کردیم، هنوز هم همهمه و صداهایشان در گوشم است! با صدای بوق قهوه جوش به خودم آمدم و نگاهم را به سختی از ریموت که انگار در آن اتفاقات این چند روز را میدیدم جدا کردم و از روی کاناپهی نرم و محبوبم بلند شدم و به سمت آشپزخانه پا تند کردم. بر روی پاکتهای قهوهای رنگ خانه قدم برمیداشتم که یک لحظه با شنیدن صدای قدمهای دیگری که همزمان با من از پشت سرم بلند میشد مکث کردم، آرام چرخیدم و با دیدن فصای خالی که فقط در آن کاناپهی سرمهای با کوسنهای فراوان وجود داشت فاصلهی ابروهایم کمتر شد. شانههایم را بالا انداختم و لبهایم را به حالت بیخیالی کج کردم، برگشتم و اینبار کمی آرامتر حرکت کردم تا دوباره ان قدمهارا بشنون و سریع برگردم تا اگر چیزی بود خودم را به طبقهی بالا و اتاق پدر برسانم! دوباره و دوباره اتفاقهای آن شب عجیب در سرم تکرار شد و نمیدانم چندمینبار بود که به آن شب فکر میکردم و دوباره مثل هربار تصویر دو گوی خاکستریِ بدون مردمک جلوی چشمهایم نقش میبست! انگار که صاعقهای به من خورده باشد بر سرِ جایم خشکم زد، تمام بدنم از شدت ترس و شوک میلرزید اینبار حتی اگرهم بدانم چه چیزی در انتظارم است هرگز به پشت سر برنمیگردم. سریع به سمت آشپزخانه دویدم و سالن بزرگ و مجلل خانه را پشت سر گذاشتم. خودم را داخل آشپرخانه پرت کردم و دستم را به کانتر بند کردم تا از افتادنم جلوگیری کنم. چشمانم را بستم و دستم را روی قفسهی سینهام گذاشتم آرام و بریده-بریده زمزمه کردم: - چیزی... ن... نیست دختر... آروم باش، آرووم! صدایم لرزش داشت و آرامِ اخرِ جملهام را کشیده بیان کردم. قلبم را جایی میان دهانم حس میکردم. تند-تند همین جمله را تکرار میکردم و سعی میکردم خودم را آرام کنم. ویرایش شده 27 فروردین توسط Ario 2 نقل قول فیلم مرگ روایت یک داستان ترسناک و مهیج با جرعه ای از حس مرگ! وقتی به این فکر میکنم که چند سال دیگه اون هاهم مثل من به طور کامل فراموش میشن آرامش ترسناکی کل وجودم رو در بر میگیره .! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Ario_ ارسال شده در 28 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین (ویرایش شده) #𝘱𝘢𝘳𝘵_𝟭𝟯 تمام لحظاتی که از آن دو تیلهی خاکستری ترسناک فرار میکردم و وقتی که با زانو روی سنگفرشهای خیس و نمناک خانه افتاده بودم و زانوهایم تیر میکشید و سکوت عجیب و مرموز عمارت بر روی پردهی سینما رفت و تند-تند جلوی چشمان گیج و وحشتزدهام به اکران درآمد. عجب چیزهایی را پشت سر گذاشته بودم و هنوز زنده بودم، نه! من که زنده نبودم و زندگی نمیکردم... من فقط نفس میکشیدم! مگر نفس کشیدن دلیل بر زندگی کردن است؟! بعضیها زندگی میکنند چون نفس میکشند و برخی دیگر نفس میکشند چون هنوز زندگی میکنند... تفاوت این دو در چیست؟ آن آدمهایی که فقط نفس میکشند رباتهایی هستند که در سراسر جهنمِ دنیا وجود دارند و فقط اسم زنده را یدک میکشند و فرقی با یک آدم مرده که در گور جای گرفته است ندارند! آنها روحشان مرده است و دنیایشان جلوی چشمانشان آتش گرفته است و جسم بیجانشان را به دست سرنوشت و تقدیر بیرحم سپردهاند تا مانند عروسکهای خیمه شب بازی با آنها بازی کنند و تماشاچیان با لذت به جسمهای ناتوانشان خیره شوند و روح تنهایشان را احیا کنند با عذاب یک انسان! هنگامی که پردههای قرمز صحنه کشیده میشود به زندگی یک نفر پایان میدهند و کات، چه قشنگ بازی کرده بود آدمک بدجنس عروسک گردان! آنها فقط از زندگی کردن بیزار بودند همین، اما محکوم بودند به زندگی! قاضی بیعدالت دنیا حکم را زندگی صادر کرده بود و زندگی چه بود؟ پدر؟ مادر؟ عشق؟ رفیق؟ یا شاید هم اشک، بغض، درد، رنج، نفرت! و اما دستهی دوم... آنها فرصت زندگی دوباره را دارند و خود را در پیچ کوچههای زندگی جا نگذاشتهاند! آنها شکست خورده نیستند و با چشمان گریان در کوچه پس کوچههای گذشته به دنبال خودِ خودِ گمشدهشان نمیگردند! با اینکه خودم هم جزء همان آدمهای بیروح و بیقلب بودم اما گاهی برای توصیف آن دستهی اول واژه کم میآوردم! پر بودم از حسهای خالی و پوچ... چیزی ندیده بودم اما با به یاد آوردن آن اتفاقات شقیقههایم تیر میکشید و نفسم جایی میان سینهام گره خورده بود. به سختی چند قدم برداشتم و خودم را به یخچال رساندم. لبهای خشک شدهام میلرزیدند و ته گلویم میسوخت، هیچ چیز ندیده بودم جز یک جفت چشم خاکستری در توهماتم، هیچ چیز نشنیده بودم جز صدای قدمهایی در پشت سرم، هیچ چیز حس نکرده بودم جز هرم داغ نفسهایی که پوست گردنم را میسوزاند، همهی اینها خود آتش جهنم بود که ذره-ذره درونش فرو میرفتم! در جهنم واقعی روی زمین کسی پا به درون حلقهی آتش میگذاشت که آمده بود برای متحول کردن دنیایم و من برای اینکه از آتش فرار کنم و سوخته نشوم مجبور بودم ملکهی جهنم شوم و اینبار من بودم که میسوزاندم و خاکستر میکردم..! خدایا انسانها را وعدهی بهشت میدهی و آنها را از جهنمت میترسانی؟ بیا ببین پلههای رسیدن به بهشتت را به آتش کشیدهاند! انگار جنون گرفته بودم و ترس و شوک با تمام قدرت به من ضربه میزدند و احساس میکردم مغزم داغ کرده است و عصبهای سرم درحال ذوب شدن هستند... بعد از آن اتفاقات در آن شب خیس و بارانی با لباسهایی که به تن داغ و تبدارم چسبیده بود به اتاقم رفتم و در کمال تعجب و شگفتی به خوابی آرامشبخش فرو رفتم، انگار نیمهای از وجودم را یافته بودم و حالا با خیال راحت میتوانستم در دنیای خاکستری خوابهایم غرق شوم! در بخچال را با دستان بیحسم باز کردم و شیشهی آب را برداشتم. دیوارهی سرد شیشه که با دستان سفید و لرزانم برخورد کرد، کمی از التهاب درونیام کم کرد. شیشه را به لبهای نیمه بازم نزدیک کردم، تند-تند آب میخوردم تا از این عطش و تشنگیای که دچارش شده بودم کم شود. آب از گوشهی لبهایم بیرون سرازیر شده بود و روی هودی مشکیام میریخت... کمکم دستهایم کاملا بیحس میشدند و نای نگه داشتن شیشه را در دستانم نداشتم که انگشتانم یکی-یکی از دور شیشه باز شدند و بعد شیشه به سرعت از میان دستهایم رها شد و روی زمین افتاد و به تکههای کوچک و بزرگ تقسیم شد. با چشمان گرد و ناباورم به تکههای شیشه زل زدم، خون در رگهایم یخ بسته بود و حالا در میان آنها ترس جریان داشت و برخلاف چند دقیقهی قبل که داشتم از داغی پوستم آتش میگرفتم حالا سردِسرد بودم و انگار درون آب یخ شنا کرده بودم که اینگونه میلرزیدم! چشمهایم کم مانده بود از حدقه بیرون بزنند، کم-کم لبخند سردی روی لبانم شکل گرفت و هرچه میگذشت لبخند بزرگتر میشد و لبهایم بیشتر کش میآمد، میل عجیبی به خندیدن داشتم! @ زری گل🌻 @ _Atrin_ @ VampirE @ Ayda rashid☆ویژه☆ @ ماهی @ جانان بانو @ _NAJIW80_ @ N.H ویرایش شده 3 اردیبهشت توسط Ario 4 نقل قول فیلم مرگ روایت یک داستان ترسناک و مهیج با جرعه ای از حس مرگ! وقتی به این فکر میکنم که چند سال دیگه اون هاهم مثل من به طور کامل فراموش میشن آرامش ترسناکی کل وجودم رو در بر میگیره .! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Ario_ ارسال شده در 2 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اردیبهشت #𝘱𝘢𝘳𝘵_𝟭𝟰 سرم را ارام روی شانهی چپم کج کردم و با همان لبخند بزرگم به تکههای شکستهی شیشه زل زدم، ناگهان صدای شلیک خندهام در فضای مسکوت خانه پیچید. قهقهه میزدم و نمیدانم چرا! از درد بود، از ترس بود یا دیوانگی را نمیدانم فقط آنقدر خندیدم که اشک از چشمانم سرازیر شد. کمکم سرگیجه باعث شد دست از دیوانهوار خندیدن بردارم و همانجا پایین یخچال و نزدیک به خوردههای شیشه بنشینم. زانوهایم را درون شکمم جمع کردم و سرم را روی آنها قرار دادم. سرم گیج میرفت و همه چیز را دوتا میدیدم، یک جفت کم بود حالا باید دو جفت چشم خاکستریِ وحشتناک را تحمل میکردم! دیگر نه خبری از ترس بود و نه خندههای ترسناک و دیوانهوار! فقط من بودم و قلبی که کند میزد و هر لحظه منتظر بودم از حرکت بایستد و به درک واصل شوم! کمی در همان حالت نشستم و وقتی تاری چشمانم از بین رفت یک دستم را روی سرم و دست دیگرم را روی زمین گذاشتم تا با کمک آن بلند شوم. دستم را که روی زمین گذاشتم بلافاصله سوزشی را در کف دستم احساس کردم. بیتوجه به درد و سوزش دستم بلند شدم و از آشپزخانه خارج شدم. خورده شیشههارا بعدا جمع میکردم الان فقط میتوانستم بدن بیحسم را به طبقهی بالا برسانم. بیرمق و با قدمهایی که روی زمین کشیده میشد به سمت پلههای مارپیچ که در وسط سالن بزرگ خانه قرار داشت حرکت کردم. نگاهم را به پلههای پیچ در پیچ روبهرویم دوختم و چند پلهی اول را بالا رفتم. من نبودم و انگار خودِ واقعیام بودم، سردم بود و از شدت تب میسوختم، این من را نمیشناختم و من را درون خود گم کرده بودم. دستم را که روی نردههای چوبی کنار پلهها گذاشتم کف دستانم تیر کشید و سوزشش بیشتر شد. نگاه از نقطهی مبهمی که جایی میان پلهها بود گرفتم و با اخم به دستانم خیره شدم. خورده شیشهها درون گوشت دستم فرو رفته بود و خون از کف دستم تا مُچم راه گرفته بود. کمکم از آن حالت مسخ شده خارج میشدم و انگار روحام از جسمم جدا شده بود و من در اغماء به سر میبردم و ناگهانی با یک شوک روح خستهام به کالبدم بازگشته بود. اغماء مثال خوبی برای آن حالات عجیبم بود، همه چیز را میدیدم اما درکی از اطرافم نداشتم و نمیتوانستم چیزی بجز آنچه که او فرمان میدهد را انجام دهم! تمام مدتی که منِ عجیب و ترسناک بر وجودم حکمرانی میکرد، منِ درد دیده و ضعیف را گوشهای از قلبم زندانی کرده بود و قفل بزرگی بر روی دریچهی آن زده بود و چقدر من در آن لحظات توانسته بودم قوی و محکم باشم و به دردها و اشکهایم بخندم و قهقهههایم درد آمیخته به بغضام را در خود حل کرده بود و با هر فریادِ خندهام سبکتر میشدم. دستم را روی پیشانی دردناکام گذاشتم و گیج و مبهوت چندبار پلک زدم، انگار دیگر منِ دیوانه که جنونوارانه میخندید، نبودم و حالا تمام هویتام به من بازگشته بود. از درد و سوزش اندک دستم چهرهام درهم شد و چند پلهی بالا رفته را پایین آمدم و بازهم به سمت آشپزخانه حرکت کردم. قدمهایم بیجان بود و بدنم یخ بسته بود، به سختی حرکت میکردم و با هر قدمی که برمیداشتم شقیقهام تیر میکشید. با احتیاط و با همان سرگیجهی وحشتناکم از روی خورده شیشهها رد شدم و جعبهی کمکهای اولیه را از روی یخچال برداشتم. باز هم تکرار و تکرار! هر گوشه از این خانه داشت برای من تبدیل به قتلگاه میشد. بدونِ اینکه حتی به اطراف خانه گوشه چشمی بیاندازم با بیشترین سرعتی که میتوانستم از آنجا دور شدم و از سر بیپناهی به اتاقم پناه بردم. به سمت در خاکستری که آخر راهروی تاریک قرار داشت حرکت کردم و دستهای ظریفم را محکمتر به دور جعبه حلقه کردم. دست راستم را که سالم بود از جعبه جدا کردم و دستگیرهی فلزی و طلایی در را به پایین کشیدم. بدونِ مکث به سمت تخت کینگ سایز گوشهی اتاق حرکت کردم و روی آن نشستم. @ زری گل🌻 3 نقل قول فیلم مرگ روایت یک داستان ترسناک و مهیج با جرعه ای از حس مرگ! وقتی به این فکر میکنم که چند سال دیگه اون هاهم مثل من به طور کامل فراموش میشن آرامش ترسناکی کل وجودم رو در بر میگیره .! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .