ناظر رمان -Ario- ارسال شده در 21 اسفند، ۱۴۰۰ ناظر رمان اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اسفند، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) نام رمان: فیلم مرگ ژانر: تخیلی، ترسناک، عاشقانه نویسنده: ‹𝖱︎𝗈𝗓︎𝗁︎𝗂𝗇︎𝖺 𝖬𝗈𝗋𝖺𝖽𝗂› هدف: غوطهور کردن شما در حس مرگ! تایم پارتگذاری: روزی یک پارت خلاصه: "آیوِر میلر" «ivar miller» یک کارگردان معروف که حرفهاش ساخت و اجرای سناریوهای غیرطبیعی مرتبط با مرگ است! اینبار با گروه فیلمسازیاش در پی ساختن یک فیلم هیجانی و ترسناک، در میان کلمات مرگبار یک فیلمنامه، ناخواسته وارد دنیایی ممنوعه میشوند! ممکن بود عشقی در دارکترین صحنه و میان سکانسهای پایانی زندگی، درست جایی که همه فکر میکردند آخر راه است به وجود بیاید؟! و شاید این عشق، آغازی شد برای یک پایان! مقدمه: سلام.. این صدایی که میشنوید در میان توهم و واقعیت سرگردان است و روح انسانی او را به تاراج بردهاند.. همه چیز را تیره و تار و در هالهای به رنگ قرمز میبینم، در بُعدی از زمان گیر افتادهام که آن را باور ندارم اما همه چیز به طرز مضحکانهای درست است و واقعیت دارد! سرنوشت و تقدیر هر انسان به خودِ او بستگی دارد و من باور دارم سرنوشت و تقدیرم را خودم رقم زدم! تقدیر همانند گلوله همیشه در راه است، گاهی اشتباه بزرگی را مرتکب میشوی و گاهی با یک خوبی کوچک مسیر زندگیات تغییر میکند و تو باید رنج بکشی و عذاب ببینی به این خاطر که نفهمیدی کجا باید دست از خوب بودن برداری و کارکتر بد داستان باشی! صفحهنقدرمانِفیلممرگ🖤> @ ..zAhrA..🌻 ویرایش شده 14 مرداد توسط Cynthia 14 1 نقل قول رمانِفیلمِمَرگ🎬! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر راهنما ارسال شده در 21 اسفند، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اسفند، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ناظر رمان -Ario- ارسال شده در 23 اسفند، ۱۴۰۰ مالک ناظر رمان اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اسفند، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) •به نام هفت افلاک• #𝘱𝘢𝘳𝘵_𝟭 با قدمهای محکم بر روی پلهها گام بر میداشت. چشمان سرخ از خشمش را مستقیم به روبهرو دوخته و بدون لرزش مردمکهایش انتهای پلهها را با نگاهش هدف قرار داده بود. دستهایش را محکم مشت کرده و در جیب شلوار مشکی رنگش فرو برده بود. پرههای بینی مردانهاش باز و بسته میشد و صدای نفسهای بلندش در راهپلهی تاریک میپیچید. خشم سراسر وجودش را در برگرفته بود و شعلههای آتش از چشمانش زبانه میکشید. به انتهای پلهها که رسید سرش را آرام- آرام و با حالت اسلوموشن بلند کرد و به در اتاقش خیره شد. با قدمهای بلند و محکم به در مشکی رنگ نزدیک شد. بعد وارد کردن رمز دستگیره را پایین کشید و در با صدای آرامی باز شد. سوز سردی از لای پنجرهی باز به داخل اتاق سرک میکشید و پردهی سرمهای رنگ را به رقص در میآورد. سکوت سنگینی بر فضا حکم فرما بود، مرد بدونِ چرخاندن تنهاش و خیره به روبهرو کف دستش را روی در گذاشت و به آرامی بست؛ باقدمهای بلند به سمت میز قرار گرفته در وسط اتاق حرکت کرد. صدای تق- تق کفشهایش در فضا طنین انداز شد. چشمهایش از فرط خشم و عصبانیت تیرهتر به نظر میرسیدند. به میز که رسید خود را عصبی بر روی صندلی چرم مشکیاش رها کرد. صورتش ملتهب بود و دستان مشت شدهاش را که انگار در همان حالت یخ زده بودند را بر روی میز کوبید. خشمگین بود و مردمکهای سیاه وحشیاش در دریای خون شناور بود، کارهای فیلم جدیدش خوب پیش نرفته بود و فیلمنامه جدیدش قبول نشده و مجوز پخش نگرفته بود. گفته بودند قابل اجرا نیست! مگر میشد او چیزی را بنویسد و مورد قبول واقع نشود؟ گذشتن از ایدههای او که هر کسی را به وجد میآورد کار آسانی نبود، اصلا این به کنار... مگر میشد او چیزی بخواهد و در راه به دست آوردن آن شکست بخورد؟! موفق هم نمیشد به زور درستش میکرد و کار خود را پیش میبرد! اما اینبار.. هربار با فکر کردن به همین موضوع بیشتر عصبی میشد و کل راه از دفتر جیمز تا عمارت بزرگ خودش و تا همین لحظهای که وارد اتاق شده و روی صندلیاش نشسته بود به همین فکر کرده بود و هربار بیشتر از قبل اعصابش به هم میریخت. نگاهی به میز همیشه مرتبش انداخت اما با چیزی که دید نگاهش همان لحظه خشک شد! شئ بزرگی روی میز قرار داشت و نور کم رنگی که از آن ساطع میشد، توجهاش را به خود جلب کرد! بدن کرخت شدهاش را حرکتی داد و صاف نشست. کمی که هوشیار شد اخمهایش را درهم کشید و با تیزبینی به اطراف نگاه کرد تا شخصی که آن شئ درخشان را روی میز قرار داده بود را پیدا کند، اما با وجود اتاقی که در تاریکی فرو رفته بود و با نور کمی که از پنجرهی قدی به داخل اتاق تابیده میشد و فقط نیمی از اتاق را روشن کرده بود چیزی قابل دید نبود، اما او هم آدمی نبود که به این آسانی بیخیال شود! مسئله ی ساده و قابل حلی هم نبود.. یک نفر بدون اجازهاش به ملک شخصیاش پا گذاشته بود و نکتهی بدِ ماجرا این بود که او تنها در آن خانه زندگی میکرد و عجیبتر از آن کسی جز خودش رمز اتاق را نمیدانست و حق پا گذاشتن به اینجا را هیچکدام از خدمتکارهای خانه هم نداشتند! با نگاه تیز و نافذی گوشه به گوشهی اتاق را از نظر گذراند و نقطه به نقطهاش را دست کشید. به کل قضیهی فیلمنامهاش را از یاد برده بود و حال با حس جدیدی که درونش شکل گرفته بود در جست و جوی آن فرد مجهول بود. با نیافتن هیچ سرنخی از آن شخص، گرهی ابروانش محکمتر شد. دست از گشتن در میان آن چهار دیواری کشید و با مکث کوتاهی روی پاشنهی پا به سمت میز چرخید. دست هایش را در جیب هایش سر داد و آستر شلوارش را در میان مشتش گرفت و با قدمهای کوتاه اما محکم به سمت میزش حرکت کرد. گوشی موبایلش را که بر روی میز قرار داشت را در دست گرفت و شروع به شمارهگیری کرد. نگاه درندهاش بار دیگر دور تا دور اتاق را رصد کرد. انتظارش زیاد طولانی نشد و صدای مردِ پشت خط، خبر از گوش به فرمان بودنش میداد؛ با صدایی که از زور خشم میلرزید فریاد زد و همزمان دست مشت شدهاش بر روی میز فرود آمد: - توماس، همین الان با بچهها کل عمارت رو زیر و رو میکنی و اون عوضیای که پا به خونهی من گذاشته رو پیدا میکنی! اینبار با صدای بلندتری فریاد زد و از همین پشت گوشی هم میتوانست چهرهی ترسیدهی نگهبان را تصور کند: - حساب تو رو هم بعدا میرسم مرتیکهی لاشخور! و بدون اینکه منتظر جوابی باشد گوشی را قطع کرد. با آشفتگی دستش را در موهای خوشحالتش فرو برد و سعی کرد آرام باشد چون باز آن سردرد لعنتی سراغش میآمد. سرش را که بلند کرد تازه متوجهی آن شئ براق و تابنده شد. با دیدن شئ که حالا فهمیده بود یک کتاب است، چشمانش گرد شد! مردد به سمت کتاب دست دراز کرد و آن را برداشت. با تعجب به جلد عجیب غریبش خیره شد. بر روی جلد تماما سیاه رنگش با خطوط نقرهای نوشته شده بود "خط خون" و اسم عجیب و خوفناکش آغاز یک پایان بود! کتاب را برداشت و دستش را بر روی برآمدگیهایی که منشا نور از آنجا بود کشید، گویی چیزی در زیر پوستهی ضخیم و کهنهی کتاب که نشان از قدمت زیادش میداد، پنهان شده بود که اینگونه نورهایی به رنگ قرمز از آن ساطع میشد و فضای تاریک اتاق را اندکی روشن کرده بود و باید گفت محشر بود، یک محشر به تمام معنا، یک شاهکار هنری یا شاید هم یک اثر تاریخی! شروع به خواندن کتاب کرد و هرچه بیشتر جلو میرفت ابروانش بیشتر به پیشانیاش نزدیک می شدند! به ناگاه برقی در چشمانش پیدا شد و زیر لب با هیجان زمزمه کرد: - خودشه! و با نگاهی مرموز کتاب را بست و به ایدهای که در ذهنش جرقه زده بود فکر کرد.. @ ..zAhrA..🌻 ویرایش شده شنبه در ۱۴:۱۷ توسط -Ario- 12 1 نقل قول رمانِفیلمِمَرگ🎬! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ناظر رمان -Ario- ارسال شده در 28 اسفند، ۱۴۰۰ مالک ناظر رمان اشتراک گذاری ارسال شده در 28 اسفند، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #𝘱𝘢𝘳𝘵_𝟮 “ دیانلا “ پشت در اتاقش ایستاده بودم. اینبار هم بدون در زدن وارد میشدم یا همانطور که او دوست داشت آرام و با متانت در میزدم و پس از کسب اجازه وارد میشدم؟! با پوزخندی که بیشتر به زهرخند شباهت داشت دستم را روی دستگیرهی سرد اتاق گذاشتم و به آرامی در را باز کردم. وارد اتاق سراسر مشکیای شدم که همرنگ این روزهای من بود و عجیب به من آرامش میداد! این اتاق با تمام اتاقهای خانه تفاوت داشت و من عاشق جلوهی خاص و زیبای مشکی رنگش بودم. چشمم به تابلوی کلاسیکی که تصویری مبهم و هنری بود افتاد. سعی کردم تا حدالامکان به آن صندلیای که در پایین آن اثر هنری و در روبهرویم قرار داشت نگاه نکنم! راستش را بگویم جرات نگاه کردن به آن وسیلهی شوم و نحس را نداشتم... به جای همیشگیاش! و دوباره خاطراتش بدونِ اراده و خواست من به مغز ناتوانم هجوم بیاورند.. دوباره و دوباره و دوباره! غیر ممکن نبود، اما ارادهی خودش را میخواست. ناخودآگاه نگاهم کمی آن طرفتر کشیده شد و با دیدنش قلبم تیر کشید. نگاه خسته و غمگینم روی قاب عکس بزرگی که لبخند زیبایش را به رخم میکشید ثابت ماند. خیره نگاهش کردم. بغضی در گلویم نشست اما سریع قورتش دادم. مدتی بود که سعی میکردم مانع ریزش اشکهایم شوم، درست از زمانی که به او قول داده بودم اما هر بار در نبرد با آن غدهی سرطانی شکست میخوردم و فقط یک روز توانسته بودم آن را در گلویم حبس کنم! بغض کشندهی لعنتی بیخ گلویم چسبیده بود و با هر بار قورت دادنش گلویم زخم میشد و نفسهایم سنگین.. سه سال بود که تمام بغضهایم در دلم انبوه میشدند درست از زمانی که تنها عضو باقی ماندهی خانوادهام من را تنها گذاشته بود. حال خوبی نداشتم. حالی که بعد از باور یک اتفاق تلخ به سراغ آدم میآید، اما سه سال از آن اتفاق گذشته بود و هنوز هم باورش سخت بود! و شاید خودم باورش را سخت میکردم و قبولش نداشتم، تلخی گذشته هر بار و هر لحظه که به یاد پدر عزیزم میافتادم کامم را پر میکرد. چشمهای آبی رنگم پر از اشک شده بود. صدایش زدم .. او را که باید تا الان از روی صندلیاش بلند شده و با نگاهی شماتت بار من را به خاطر این عادت همیشگیام سرزنش میکرد! او را که باید بعد از گذشت سه سال دختر منزوی و افسردهاش را میدید! او را که باید با همان جذبه و ابهتش مقابلم میایستاد و با دو تیلهی آبی رنگش به من خیره میشد. - بابا... هنوز زهرخند بر لب داشتم. زهرخندی ناشی از حسی که حرفهایم به خودم وارد میکرد. قطره اشکی از چشم راستم سرازیر شد و رقصان از روی گونهام پایین رفت. همان قطره اشک کافی بود تا بقیهاش مانند سیل بر روی چهرهام جاری شود. پلکهایم را به آرامی روی هم فشردم تا تاری دیدم از بین برود. نفس عمیق و لرزانی کشیدم و پلکهایم را به آرامی باز کردم... نفسی که داشت از عمق وجودم بالا میآمد و سعی داشت تمام من را خالی کند، همانجا در سینهام بند آمد! باور نمیکردم آنچه را که میدیدم. خشکم زده بود و با ناباوری به صحنهی مقابلم خیره شده بودم. تکلم خود را از دست داده بودم و بر سرجایم میخکوب شده بودم. لبهایم را تکان دادم تا صدایش بزنم اما فقط اصوات نامهفومی از میان لبهایم خارج شد. بالاخره صدایم را از میان کلمات سرکوب شدهی پشت لبهایم پیدا کردم و با لبخند تلخی گفتم: - همهش دروغ بود! حتی چشمام هم دروغ گفتن، تو زندهای و من هیچ جسد غرق خونی رو روی اون صندلی پیدا نکردم! میدونستم میای... چه گفته بودم؟ هنوز هم منتظرش بودم؟! عجب! من هنوز مرگش را باور نکرده بودم آن وقت تصمیم میگرفتم که این صفحات از کتاب سرنوشتم را پاره کنم و از نو بنویسم؟ هر لحظه منتظر این بودم که این کابوس سه ساله تمام شود و برگردم به همان روزهای شیرین گذشته که حالا فقط به تلخی از آن یاد میشد! بار دیگر آرام پلک زدم تا مردی را که خیلی شبیه به پدرم بود را باور کنم، اما... همانطور که تصویر پدر عزیزم خیلی ناگهانی در جلوی چشمانم ظاهر شده بود به فاصلهی یک پلک زدن هم رفت و فقط درد دیگری را بر روی قلبم به جا گذاشت... چشمانم را که باز کردم با جای خالیه پدرم روبهرو شدم، باز هم توهم زده بودم!؟ بغض و درد دست به دست هم داده اشک شده بودند و به چشمان تبدارم نیشتر میزدند و نمیگذاشتند آن تصویر را خوب به ذهنم بسپارم و بر روی سنگ خاطرات حکاکی کنم. پلکهایم را محکم روی هم فشردم تا شاید با این کار از بازپخش هزارباره این اتفاقات جلوگیری کنم. به سختی افکار شوم و آن تصاویر منحوث را از سرم کنار زدم و به سمت قاب عکس خودم و پدرم که بر روی میز قرار داشت حرکت کردم. وقتی به میز رسیدم، بر روی همان صندلی مشکی که روزی آن را با تلفیقی از رنگ قرمز یافته بودم، نشستم! چشمان آبیم از گریهی زیاد سرخ و متورم شده بود و در سفیدی چشمانم رگههای قرمز وجود داشت؛ این را از نگاه کردن به شیشهی شفاف قاب عکس فهمیدم. سعی کردم لبانم را کش بدهم تا حداقل صورتم از آن سردی و بیروحی همیشگیاش بیرون بیاید، نتیجهی تلاشم انحنا گرفتن اندک لبهایم بود و چیزی به اسم لبخند درون صورتم هویدا شد.. اما همین هم برای یک شروع دوباره خوب بود .! نفس آه مانندی کشیدم و با صدایی خشدار و گرفته خیره به قاب عکس با او صحبت کردم: - بابایی؟ میخوام دوباره از اول شروع کنم.. همونطور که تو میخوای.. میخوام همون دختر سابق بشم البته با کمی تظاهر و عوض کردن نقابهای مختلف! مکث کوتاهی کردم و ادامه دادم: - میخوام برم شرکت آیور و باهاش قرارداد ببندم! قراره بعداز سه سال اولین کارم رو با اون شروع کنم! نفس عمیقی کشیدم و با صدای آرامی گفتم: - میدونم توام اینو میخوای.. ویرایش شده 14 مرداد توسط Cynthia 10 1 نقل قول رمانِفیلمِمَرگ🎬! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ناظر رمان -Ario- ارسال شده در 6 فروردین مالک ناظر رمان اشتراک گذاری ارسال شده در 6 فروردین (ویرایش شده) #𝘱𝘢𝘳𝘵_𝟯 آخرین جملههای پدرم که به صورت یک فایل صوتی بعد از مرگش به دستم رسیده بود، با بالاترین فرکانس در مغزم پلی شد و صدای نوازشگر روحش در گوشهایم پیچید، انگار او واقعی بود! - من تو رو بخاطر خودت تنها گذاشتم.. برای محافظت از تو! هرچی بیشتر دنبال منشا این اتفاقات باشی و بخوای اسرارشو بفهمی بیشتر توی نفرت غرق میشی؛ پس بخاطر خودت، بیخیال من شو! مسکوت به روبهرو خیره شده بودم و بدونِ اشک گریه میکردم! حسهای نفرتانگیز همیشگی بعد از به یاد آوردن آن حرفها به سراغم آمد.. غمی آغشته به ترس، غمم از روزهای تلخ و شیرین گذشته بود و ترسم از شبهای آخری که پدر در کنارم حضور داشت و حرفهای عجیب و غریب زیادی میزد، حرف از یک کتاب! و این اواخر صداهای آرام و مرموزی که از اتاق پدرم میآمد به ترس و استرسم اضافه میکرد. بدونِ هیچ حرکتی درست مانند یک مجسمه به روبهرو خیره بودم.. با صدایی و سرد و محکم گفتم: - تو من و تنها گذاشتی بخاطر خودم برای مراقبت از من، پس من خیلی دختر بدیم که نمیتونم مثل تو فداکار باشم و بیخیالت بشم! دو ساعت بعد وقتی عقربههای ساعت نیمه شب را نشان میداد من هنوز در حال درد و دل با همان قاب عکس بودم! به آرامی از روی صندلی بلند شدم و قاب عکس را که قطرههای اشک بر روی شیشهاش خودنمایی میکرد را سر جایش، روی میز گذاشتم. چشمهایم بر روی دو صورت شاد و خندان درون عکس در نوسان بود، دلم برای آن روزها تنگ شده بود.. برای شیطنتهایم که فقط مختص پدر عزیزم بود، برای آن صورت جذاب درون عکس! پدر که رفت غم آمد و ابرهای تاریک و سیاهش بر روی تمام رویاها و آرزوهایم خطی قرمز به معنی پایان کشید! حالا همان ابرهای قدرتمند و پُر بغضِ غم سعی در پایان دادن به زندگیم را داشتند و میخواستند آسمان شهر کوچک و ویرانم را تا ابد به رنگ سیاه نقاشی کنند. خیلی وقت بود ستارهای درون آسمان من چشمک نمیزد و آرزوهایم را برآورده نمیکرد، یک سیاهی بیانتها بدون یک نقطهی روشن! گویی زندگیم بوم نقاشیای بود و نقاشِ این روزهایم علاقهی زیادی به رنگ سیاه داشت که آسمان شهر را تیره و تار کرده بود! آبی ژرف چشمانم پرتلاطم و طوفانی شده بود اما اجازهی باریدن به اشکهایم را نداد. نفس عمیقی کشیدم و زیر لب با صدای آرامی زمزمه کردم: - نه دختر، نه! یادت نره تو قول دادی.. گریه نکن، گریه نکن احمق با حرص دستانم را محکم بر روی چشمانم کشیدم اما با فشار وارد شده به گلویم از بغض چه میکردم؟! تند تند نفس میکشیدم.. نیاز مبرمی به هوای آزاد، قدم زدن و جرعهای آرامش داشتم. به سختی جلوی اشکهایم را گرفته بودم و برای اولینبار چقدر مقاومت کردن در برابر آن اشکهای سمج سخت بود. چقدر اولینهایم پس از سه سال در امروز اتفاق افتاده بود! شاید وقتش بود پایان دهم به این زندگی غمناک! زندگی هر کس اگر تهش مرگ داشت برای من هر روز و ثانیهاش درد و مرگ بود. پایانی از جنس شروعی دوباره! شاید وقت بیرون رفتن از دنیای تاریک و بیروحم رسیده بود.. درد، بغض، اشک، تنهایی! چقدر از این واژهها نفرت داشتم.. همین چند کلمه برای نشان دادن حالم کافی بود، نبود؟! نفس آه مانندی کشیدم و تصمیم گرفتم بروم و کمی در حیاط سوت و کور عمارت قدم بزند. از در که خارج شدم به سمت پلههای مارپیچیای که سالن اصلی را به سالن بالایی وصل میکرد، حرکت کردم. به پایین پلهها که رسیدم نگاهم را دور تا دور خانه که با دکوراسیونی کاملا شیک و مدرن دیزاین شده بود چرخاندم. این خانه تداعیگر خیلی از سکانسهای نابی بود که با «کات» گفتن سرنوشت خانهی خاطرههایم ویران شده بود! ویرایش شده 14 مرداد توسط Cynthia 7 1 نقل قول رمانِفیلمِمَرگ🎬! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ناظر رمان -Ario- ارسال شده در 7 فروردین مالک ناظر رمان اشتراک گذاری ارسال شده در 7 فروردین (ویرایش شده) #𝘱𝘢𝘳𝘵_𝟰 برخلاف طبقهی بالا که همیشه در تاریکی فرو رفته بود، طبقهی پایین همیشه روشن بود. در این عمارت بزرگ غیر از خودم و خاله مارگاریتا(Margarita) که هفتهای دوبار برای نظافت به خانه میآمد و آقای رابرت(Robert) که باغبان خانه بود و گاهی برای رسیدگی به درختان و گلها به این خانه سر میزد کسی زندگی نمیکرد. اقوام و فامیلی هم نداشتم و خیلی وقت بود خبری از دوستانم نداشتم. همان اوایل فوت پدرم، دوستانم خیلی سعی کرده بودند من را از پیلهی تنهایی که برای خودم ساخته بود بیرون بکشند اما تلاششان بینتیجه ماند و من هیچ علاقهای به بودن با آنها نشان ندادم. وقتی فهمیدم آنها دست بردار نیستند به آقای هاردی، وکیل پدرم سپردم را کسی را پیدا کند که شبانه روز در دسترس باشد و بتواند از اینجا مراقبت کند. تلفن همراهم هم همیشه خاموش بود و گهگاهی سراغش میرفتم. تنها یادگاریم از آن دوستان چندین ساله همان موبایل بود که تمام خاطرات و لحظههای باهم بودنمان در آن ثبت شده بود. پس تصمیم گرفتم برای رهایی از دست آن افراد دوست داشتنی موبایلم را خاموش کنم. البته این تصمیم را وقتی گرفتم که هر بار با نمایان شدن اسم هر کدام از آنها بر روی صفحهی موبایلم، دستم بدونِ اینکه از من پیروی کند تصمیم به فشردن آیکون سبز رنگ را داشت اما هر بار به سختی خود را کنترل میکردم و مانع دلتنگیام میشدم. بعضی اوقات که گوشیم را روشن میکردم تا سری به آن خاطرات خاک خورده بزنم، خیلی ناگهانی نام " Light Moon " (ماه روشن) بر روی اسکرین موبایلم ظاهر میشد و لبخند تلخ همیشگی، مهمان لبهایم میشد و دلم از بودن ابدیام گرم میشد! در میان آن همه تاریکی او تنها روزنهی روشن و امید بخش زندگیم بود. همان دختر ریزه میزه با موهای فر و چشمان مشکی زیبا! اما من خیلی سریع گوشی را خاموش میکردم که مبادا به سرم نزند و پاسخ دهم و در این میان این دلتنگی بود که یقهی قلب بیچارهام را گرفته بود و عقلش با آن کت و شلواری که به تن داشت بر سر آن عضلهی احمق که کار دستش میداد، فریاد میزد تا به حرف دلتنگی گوش ندهد و تنهاییاش را حفظ کند و در آخر من خسته از این جدال همیشگی قلب و مغزم با استیصال دکمهی قرمز رنگ را لمس میکردم و مثلِ همیشه این عقل بود که برندهی میدان بود و دلتنگی مانند کودکان بغض میکرد و با داد و فریاد به قلب بیچارهام ضربه میزد تا او را از شر آن عقل بی منطق نجات دهد و نتیحهاش همان سردرد لعنتی و خفگی ناشی از فشار بغض بود! و دوباره با صفحهی خاموش موبایل روبهرو میشدم و من عجیب از دست رفته بودم! همین چند وقت پیش که تصمیم گرفته بودم مجدد موبایلم را روشن کنم و سری به عکسهای منتظر در گالریام بزنم گوشی خیلی ناگهانی در میان هق- هقهای سوزناکم زنگ خورده بود و من بدون توجه به شمارهی ناشناس، از هجوم ناگهانی دلتنگی ناخودآگاه تماس را برقرار کرده بودم و همان لحظهی اول بعداز شنیدن صدای ناآشنا و خوش آهنگ مرد خشکم زده بود! در ذهنم جستوجو گرانه به دنبال صاحب آن صدای گیرا میگشتم و هرچه بیشتر ذهنم را زیر و رو میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم و پس از مدتها حس چهارمی به نام کنجکاوی به میان آمد و موجب شد جواب صدای منتظر پشت خط را بدهم! ویرایش شده 18 مرداد توسط Cynthia 6 1 نقل قول رمانِفیلمِمَرگ🎬! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ناظر رمان -Ario- ارسال شده در 7 فروردین مالک ناظر رمان اشتراک گذاری ارسال شده در 7 فروردین (ویرایش شده) #𝘱𝘢𝘳𝘵_𝟱 خانم دیکِنز؟ با صدای خفهای جواب دادم: - خودم هستم بفرمایید. صدای سرد و رسای مرد از پشت خط به گوش رسید و گفت: - میلر هستم، آیور میلر! بهجا آوردین لیدی؟! شوک دوم! با بهت و ناباوری سرم را تکان دادم. چه کسی با من تماس گرفته بود؟ آیور میلر؟! همان مرد جوانی که یکی از بهترین و حرفهایترین کارگردانهای ملبورن بود؟ سریع به خودم مسلط شدم و سعی کردم اعتماد به نفس از دست رفتهام را به دست بیاوردم. این حسها برای منی که زندگیم سرشار بود از بغض و اشک، بهطرز عجیبی غیرقابل باور بود! انگار مرد معروف پشت خط این حالم را فهمیده بود که هنوز هم با سکوت منتظر پاسخ من بود.. نفس نامحسوسی کشیدم و خشمگین از افکار درون سرم غریدم: - بله آقای میلر! خب، امرتون؟! جوابش به آن مرد مغرور برخورد اما بهخاطر اوضاع روحیم صبوری کرد و درخواستش را مطرح کرد: - براتون یه پیشنهاد دارم خانم دیکنز .. شوک سوم! این کارگردان معروف از جان من چه میخواست؟ به من پیشنهاد نقش اول فیلمش را میداد؟ میخواست من ستارهی فیلمش باشم؟! اگر سه سال پیش بود با کمال میل قبول میکردم، بازی در فیلم همچین کارگردان معروفی صد در صد میتوانست باعث پیشرفت کارم و محقق شدن آرزوهایم شود اما من خیلی وقت بود که سوپر استار شدن را رویایی محال میدانستم و حالا با آیور میلر و تیم حرفهایاش .. من همیشه آرزوی این را داشتم که بتوانم با همچین کارگردانی همکاری کنم به همین دلیل همیشه فعالیتهای این کارگردان را دنبال میکردم و حالا یکی از همان فرصتهای طلایی بود، پیشنهاد نقش اول در فیلم جدیدش! تنها جوابی که در آن لحظه میتوانستم به آن مرد خوش صدا بدهم همین بود: - من باهاتون تماس میگیرم آقای میلر! انگار مسافتها دویده بودم که اینگونه نفس-نفس میزدم اما در کسری از ثانیه با یادآوری پدر عزیزم هیجانم فروکش کرد و آبی شد برای خاموش کرد التهاب درونم. بازی کردن در یک فیلم و با همچین کارگردانی که با تهیه کننده و گروه خیلی خوبی همکاری میکرد و شناخته شده بود، دلیل محکمی برای ترغیب کردن من به بیرون رفتن از آن عمارت سنگی و دست یافتن به آرزوهایم، نبود! من به هیچوجه راضی به تنها ماندن پدرم نبودم و اعتقاد داشتم که روح پدرم در این خانه حضور دارد. همان لحظه که پیشنهاد آن مرد را شنیده بودم تلنگری بود برای به یاد آوردن رویاهای از دست رفتهام، برای تلاشهای بی وقفهام! شعلههای نفرت و انتقام از شخص ناشناسی که معلوم نبود چرا و چگونه پدرم را به قتل رسانده در درونم زبانه میکشید. آن حس آمده بود تا ویران کند، و چه کسی میدانست که در این میان خودم نابود خواهم شد. پدرم گفته بود بیخیال این ماجرا شوم و زندگیم را از نو شروع کنم بدونِ حضور او.. انگار میدانست زمان مرگش فرا رسیده است و گویی، از هدف قاتل خبر داشت! و همین مجهولات تمام این سه سال ذهن خستهام را درگیر کرده بود و آرامش را از من سلب کرده بود. ویرایش شده 14 مرداد توسط Cynthia 5 1 نقل قول رمانِفیلمِمَرگ🎬! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ناظر رمان -Ario- ارسال شده در 8 فروردین مالک ناظر رمان اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین (ویرایش شده) #𝘱𝘢𝘳𝘵_𝟲 پدرم گفته بود به آرزوهایم فکر کنم، به رویای سوپر استار شدنم.. و چه کسی میدانست که من خیلی وقت است این رویاها را از یاد برده و اگر روزی به آن خیلی نزدیک بودم حالا آن را محال میدانستم! و با یک صدا استارت شروع این ماجرا خورده بود. هر چیزی در زندگی از یک جایی شروع میشود؛ عشق، تنفر و هر حس دیگری که بتوان زندگیت را زیر و رو کند. شروع هر قصهای هم یک اتفاق است و نمیدانم آیا میشود یک پیشنهاد را اتفاق دانست؟! به مسیح که نگاه غمگین پدرم را روی خود احساس میکردم! کسی که در سختترین مواقع فقط با چند جملهی کوتاه حالم را خوب کرده بود، کسی که هیچوقت بیتفاوت از کنار چشمهای غمگینم رد نشده بود حالا بهخاطر من در عذاب بود؟ قلب اسطورهی زندگیم بهخاطر نافرمانیهای من به درد آمده بود!؟ دیگر نمیتوانستم! بیشتر از این نمیتوانستم بغضم را در گلویم زندانی کنم. خسته شده بودم، حتی نای نگهداشتن یک بغض را هم در گلویم نداشتم. حالم از این ضعف خودم بهم میخورد، از اینکه هر ثانیه و با هر خاطرهای اشکهایم روان میشد متنفر بودم از این منِ شکننده و ضعیف بیزار بودم. بغضم شکست و اشکهای لعنتی از چشمانم سرازیر شد. پدر چه بلایی بر سر دخترک قوی و سنگدلش آورده بود؟! از آن روز به بعد خودم را در اتاقم حبس کرده بودم و سخت تمام معادلات را کنار هم چیده بودم و دربارهی هر کدام درست و منطقی فکر کرده بودم... در طول آن چند روز هرگز پا به درون آن اتاق سرد و بیروح که متعلق به پدرم بود، نگذاشته بودم که مبادا با احساسم تصمیم بگیرم و دوباره باعث رنجاندن پدرم شوم. بین دو راهی مانده بودم.. باز از همه فاصله میگرفتم و خودم را در این عمارت حبس میکردم یا این حصار تنهایی که به دور خود کشیده بودم را میشکستم و همان دیانلای سابق میشدم. اگر خواستهی پدر عزیزم در میان نبود قطعا همان گزینهی اول را انتخاب میکردم! اما حیف.. حیف که آن نگاه غمگین آبی را تاب نمیآوردم. تمام این سه سال کذایی را در تاریکی و بیخبری به سر برده بودم و دو سال و نیم بود که شهر ملبورن را ندیده بودم، زادگاهم را! دلگ برای زندگی سابقم تنگ شده بود اما بدونِ پدرم آن زندگی را نمیخواستم حتی به قیمت از دست دادن آدمهای اطرافم و تنها ماندنم برای همیشه. و همین طرز فکر من را تا این حد تنها کرده بود و تا همین امروز که تصمیم قطعیام را نگرفته بودم مصمم بر روی حرفم مانده بودم و به اتاق پدرم پا نگذاشته بود و شاید این، تنها کاری بود که توانسته بودم آن را درست انجام دهم؛ منی که حتی نمیتوانم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم و سد چشمهایم همیشه شکسته میشود. از فکر این چند روز اخیر خارج شدم و با گامهای بلند به سمت در ورودی خانه حرکت کردم تا هر چه سریعتر خود را به هوای آزاد برسانم چون احساس میکردم اکسیژن در خانه وجود ندارد. در را باز کردم و از چند پلهی عریض و سنگی جلوی در پایین رفتم. به حیاط تاریک روبهرویم خیره شدم. درختانی که دو طرف حیاط را پوشش داده بودند و با آمدن فصل پاییز هنوز طراوت و سرسبزی خود را از دست نداده بودند و گلهای رُز ناک آوت (Rose Knock-Out ) که در باغچهی کنار خانه وجود داشت و آن فوارهی آب، بهشتی ساخته بود از این خانه اما حالا فقط احساس ترس و وحشت را به رگهایم تزریق میکرد. نگاهم را تا انتهای حیاط که از دیگر قسمتها تاریکتر بود امتداد دادم. دستهایم را در جیبهای ژاکتم فرو کردم و قدم زنان به سمت پشت عمارت حرکت کردم. بدنم سست بود و به سختی راه میرفتم، چندباری هم پایم به سنگ گیر کرده بود و کم مانده بود زمین بخورم که هربار به سختی از افتادنم جلوگیری میکردم. یقهی ژاکت مشکی رنگم را بالا کشیدم. سوز سردی میوزید و باد برگ خشک شدهی برخی از درختان را به پرواز در میآورد. این قسمت از عمارت زیادی عجیب بود! همیشه حس میکردم وقتی به اینجا میآیم زمان زودتر میگذرد و هوای اطرافم سنگین است اما عجیب نفس کشیدن در آن هوا به من انرژی میبخشید و حس زندگی در رگهایم جریان پیدا میکرد. کار هر روزم بود، به پشت عمارت میآمدم و ساعتها بدونِ اینکه به چیزی فکر کنم به گلهای زیبای حیاط که خودم هر روز به آنها رسیدگی میکردم خیره میشدم. جز خودم، نه خاله مارگاریتا و نه عمو رابرت حق آمدن به پشت عمارت را نداشتند. اینبار نمیرفتم تا بتوانگ چند ساعتی را در آرامش باشم، اینبار میرفتم برای پاسخ دلتنگیام. دلتنگ بودم! دلتنگ کسی که با رفتنش به من ثابت کرده بود حقی برای دلتنگ شدن ندارم. ویرایش شده 14 مرداد توسط Cynthia 6 نقل قول رمانِفیلمِمَرگ🎬! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ناظر رمان -Ario- ارسال شده در 14 مرداد مالک ناظر رمان اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد (ویرایش شده) #𝘱𝘢𝘳𝘵_𝟳 نگاهم که به آن آلاچیق چوبی افتاد اختیار قدمهای کوتاه و بیحسم از دستم خارج شد. دلم میخواست به گوشهای بروم، عق بزنم و این خاطرات کوفتی را بالا بیاورم. وقتی گوشه به گوشهی این خانه پر از خاطرات آن مرد چشم آبی بود من چگونه میتوانم زنده بمانم؟ وقتی زن با چشمان مهربان موهای تنها دخترش را در آن آلاچیق میبافت من چگونه هنوز نفس میکشم؟! با گامهای خسته و بیرمق به سمت آلاچیق حرکت میکنم که هوای اطرافم سنگین میشود.. سرم گیج میرود و نفسهای منقطع و چشمهای تارم مجالی برای پیدا کردن چیزی که به آن تکیه کنم ندادند. دستم را به سرم گرفتم و تلو- تلو خوران سعی کردم تعادلم را حفظ کنم. کمی که تاری چشمانم از بین رفت با پاهایی که میلرزید به سمت آلاچیق حرکت کردم. میخواستم فاصلهی کمی که با آن مکان مقدس داشتم را از بین ببرم که با شنیدن صدایی میخکوب شدم. کسی داشت از پشت سر به من نزدیک میشد، این را از صدای خش- خشی که در اثر پا گذاشتن بر روی برگهای خشکشدهی روی زمین ایجاد میشد، فهمیدم. گفته بودم اینجا زیادی عجیب است؟! درختهای این اطراف کاملا عریان بودند و بدونِ هیچ پوشش سبز رنگی، علاقهی خود را به پاییز نشان میدادند. اوایل پاییز بود و هنوز هم درختان سبز و گلهای زیبا و خوشبو به چشم میخورد. برخلاف جلوی عمارت که آدم از دیدن آن همه شادابی و سرسبزی انرژی میگرفت این پشت فقط احساس ترس و وحشت را به آدم منتقل میکرد. فقط چند درخت سبز در آن اطراف وجود داشت که آنها هم نفسهای آخر را میکشیدند. ولی عجیب تر از همه صدای خندهی ریزی بود که از پشت سرم به گوش میرسید! سر جایم خشک شده بودم و متوجهی عرق سردی که از تیرهی کمرم سر میخورد بودم... جرأت نگاه کردن به پشت سرم را نداشتم، اینکه هیچ کسی بجز من در این خانه زندگی نمیکرد و نگهبان و بقیه هم حق آمدن به این ممنوعه را نداشتند بیشتر به ترسم دامن میزد. سعی کردم لرزش دستانم را با مشت کردن آنها کنترل کنم و خودم را به آن آلاچیق برسانم... گویی آنجا امنترین جای دنیا بود و دست هیچکس به من نمیرسید! قدم اول را که برای پناه بردن به مأمن امن همیشگیم برداشتم با حس نفسهای داغی که به پشت گردنم میخورد، جوری خشکم زد که یک قدم کوتاه به سمت آن مکان امن را معجزه میدانستم و تمام آن امیدهای واهی دود شد و جایی میان هوایی که سنگینتر از روزهای قبل بود، گم شد! سعی کردم آرام باشم و فکر کنم این هم یکی از همان توهمهای همیشگی است اما نفسهای داغی که گردنم را میسوزاند خط میکشید بر روی تمام باورهایم انگار کسی چسبیده به من نفس میکشید و دم و بازدمش را روی گردن من خالی میکرد. سعی کردم تمام آنچه که در من باقی مانده بود را در پاهای بیحسم بریزم و با برگشتن به عقب برای اولینبار از توهمهایم خوشحال شوم. هرچند، این یکی فراتر از بقیه بود و کاملا واقعی به نظر میآمد! ویرایش شده 15 مرداد توسط Cynthia 1 نقل قول رمانِفیلمِمَرگ🎬! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ناظر رمان -Ario- ارسال شده در 14 مرداد مالک ناظر رمان اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد #𝘱𝘢𝘳𝘵_𝟴 پاهایم مخالفترین عضو بدنم بودند و از فرمان مغزم سرپیچی میکردند و هیچ میلی برای حرکت کردن نداشتند شاید از من در برابر آنچه قرار بود ببینم، محافظت میکردند! با شوک و سرگردانی به عقب برگشتم و مغزم در گوشهای با پوزخند به جسم خشک شدهام در برابر آن موجود خیره شده بود و با نگاه پر از تمسخرش به خوش خیالیام میخندید. نفس نداشتم.. قدرت درک و تحلیلم هم از دست رفته بود و کار نمیکرد و تنها چشمهایم بود که با بیرحمی تمام تصویر جلویم را در مغزم پردازش میکرد. پیشِ رویم فقط یک جفت چشم را میدیدم که یک نوع خاکستری تیره و کدر بود که دلهره و وحشت را القا میکرد! حال دو چشم دیگر هم به افکار احمقانهام پوزخند میزد و گویی این دو گویِ خاکستری رنگ انتطار بیشتری از منِ ترسیده و خشک شده داشت! حالا حتی نمیتوانستم لرزش بیامان دستهایم را کنترل کنم و چشمهایم با وحشت خیره در دو چشم پر از تحقیری بود که در فاصلهی کمی با جسم یخزدهام، مستقیم به من زل زده بود! نفسم بالا نمیآمد. تا میآمدم نفس بکشم دو دست نامرئی بر گلویم چنگ میانداخت و هوای درون سینهام را که برای بیرون ریختن تلاش میکرد را سرکوب میکرد. تمامِ اعضای بدنم از کار افتاده بود و بیحرکت مقابل یک هالهی سیاه رنگ که فقط دو چشم خاکستری از آن پیدا بود ایستاده بودم! حتی نمیتوانستم برای خالی کردن افکار مریض و بالا آوردن ترس و وحشتم جیغ بزنم اما اگر می توانستم هم با کدام صدا؟ حتی اگر حنجرهی خود را هم پاره میکردم صدایم به کسی نمیرسید. تنها امیدم کابین نگهبانی که در ابتدای باغ قرار داشت، بود و برای رسیدن به آنجا زیادی ناتوان به نظر میرسیدم. فقط نمیدانم، چگونه هنوز زندهام و قلبم با این همه شوک ناگهانی از حرکت نایستاده است؟! ناگهان رعدوبرق ترسناکی اتفاق افتاد و آسمان با شدت شروع به باریدن کرد... همان، یک تلنگر برای دویدن به جهت مخالفِ آن جسم معلق با دو گوی نقرهفام بود! در تاریکی نقرهای بودند و برق ترسناکی در چشمان عجیبش موج میزد. هر چه بیشتر از او دور میشدم تازه میفهمیدم که در نزدیکی او هوای پاکی وجود ندارد و به حتم تا الان ریهای برایم باقی نمانده بود که اینگونه برای نفس کشیدن دست و پا میزدم. حسی در درونم فریاد میزد که هنوزم دنبالم میآید و من خیلی ناگهانی برای سرکوب کردن آن صدای لعنتی به عقب برگشتم و وقتی دو گوی نقرهای را در نزدیکی خودم دیدم پاهایم پیچ خورد و با زانو بر روی زمین افتادم و این اتفاق مصادف شد با بلند شدن قهقهی خوفناک و پر از تمسخرش! بالاخره صدایم را از عمق وجودم پیدا کردم و با تمام وجود فریاد زدم. هیچ صدایی نمیآمد. نه صدای نفسهای من و نه صدای آن خندههای بلند و ترسناک، فقط قطرههای باران بود که نرم- نرمک میبارید و دستهای نوازشگرش را بر روی صورت عرق کردهام میکشید. تمام لباسهایم خیس شده بود و به بدنم چسبیده بود، سکوت عجیبی که همه جارا در بر گرفته بود، زیادی ترسناک بود. کاش همین الان از خواب میپریدم و میفهمیدم تمام اینها چیزی جز یک کابوس وحشتناک نبوده است.. کاش! اما هرچه میگذشت بیشتر به واقعی بودن آن دو گوی خاکستری پی میبردم. لعنتی! هنوز هم نگاهش را بر روی خودم احساس میکردم! 1 نقل قول رمانِفیلمِمَرگ🎬! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ناظر رمان -Ario- ارسال شده در 14 مرداد مالک ناظر رمان اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد #𝘱𝘢𝘳𝘵_𝟵 نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را به ساختمان بلند و سیاه مقابلم دوختم. بالاخره تصمیمم را گرفته و آمده بودم تا با آیور میلر قرارداد ببندم! پس از سه سال از آن عمارت بیرون آمده بودم و چقدر در خیابانهای شهرم احساس غربت و تنهایی میکردم. و منی که هر شب نیامدن پدرم را دوباره شب میکردم به امید برگشتنش و خلاص از تنهایی.. اشک.. بغض.. اخ بغض! بغض لعنتیای که در گلویت میپیچد و با هربار نفس کشیدن و سعی برای فرو خوردن آن تازه میفهمی درد یعنی چه! و الان هم بغض داشتم، به اندازهی تمام نبودهایش که در تنهایی سر شد و حالا غربت و بیکسی هم به آن از ته دلها اضافه شده بود. نبودن پشتوانهی همیشگیام مرا تا مرض خفگی میبرد... من درد دیدهای بودم که به جرم وطن پرستی به غربت تبعید شده بودم و دیگر شهروند شهر آرزوهایم نبودم! نگاهم را از ساختمان با سنگهای سیاه و براقش جدا کردم و به طرف ورودی بزرگ و لوکسش حرکت کردم. بهطرف آسانسور رفتم و دکمهی شاسی آسانسور را فشردم و منتظر ماندم. دلم برای آن دوستان قدیمی خیلی تنگ شده بود و حتما باید بعداز ملاقات با آیور به دیدن آنها میرفتم و کمی هم برای دیدنشان ذوق داشتم! گفته بودم که تغییر کردهام؟! با فکر به مو فرفری زیبایم بعد از مدتها لبخند عمیق و خوشحالی بر روی لبانم شکل گرفت. همان ماه روشن و درخشانم که در میان ظلمات شبهای تاریک و سیاهم میدرخشید و من فقط به همین دلیل ماه را دوست داشتم وگرنه ماه که دوست داشتنی نبود، بود؟! با باز شدن در آسانسور به خودم آمدم و من رفتم برای رسیدن به آرزوهایم به رویای استار شدن در پشت این شیشههای سیاه رنگ! دکمهی طبقهی آخر را فشردم و در آینه به خودم خیره شدم. صورت بدون آرایشم زیادی بیروح بود و چشمان بیفروغم زیادی ترسناک! از این چشمها که چیزی برای از دست دادن نداشتند باید ترسید و میترسیدم! به پالتوی مشکی رنگم خیره شدم. نگاهم کمی پایینتر رفت و اینبار شلوار جین سیاهم را هدف قرار داد. مشکی که رنگ بدی نبود، بود؟ تمام توانم را برای محکم بودن، برای برگشتن به منِ قبلیام به کار برده بودم اما این من خیلی منها با من فاصله داشت! با اینکه آراسته و زیبا بودم و لباسهای مارک و گران قیمت به تن داشتم اما احساس میکردم تمام افرادی که در این برج هستند میدانند که من غم از دست دادن یک نفر را به دوش میکشم که اینچنین سیاه پوشیدهام و عجب حس بد و مسخرهای بود. با صدای دینگ آسانسور به خودم آمدم و فهمیدم که باید از آن اتاقک فلزی که حتی صدای موسیقی آرام و لایتش هم آرامم نکرده بود خارج شوم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم تمام نگرانیها، تنهاییها، ترسها و دیگر حسهایی که در آن لحظه فقط باعث تشویش و پریشانیام میشد را دور بریزم و فقط به هدفم فکر کنم پس با نگاهی مصمم و قدمهایی استوار از آسانسور خارج شدم و انگار این چند طبقه دیانلای دیگری شکل گرفته بود و این من نبودم. 1 نقل قول رمانِفیلمِمَرگ🎬! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ناظر رمان -Ario- ارسال شده در 14 مرداد مالک ناظر رمان اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد #𝘱𝘢𝘳𝘵_𝟭𝟬 قدم اول را برداشتم به امید برگشتن به دنیای صورتی رنگم که حال قطرههای سیاه رنگ از روی بوم نقاشی زندگیام چکه میکرد؛ قدم دوم را برداشتم تا پدرم را به آخرین خواستهاش برسانم و روحش را که داشت عذاب میکشید به آرامش برسانم تا دیگر در حوالی آن خانهی بیروح و ترسناک پرسه نزند؛ و اینبار قدم سومم را برداشتم تا دور شوم از پرتگاهی که در نزدیکیام بود و فقط چند گام کوتاه و خسته و یک لغزش ناگهانی کافی بود تا درهی مشتاق مقابلم من را به درون خود فرو ببرد و در قعر سیاهی فرو کند اما خودِ این گامهای محکم و استوار شروع همان راهی بود که انتهایش به همان پرتگاه میرسید و من در هالهای از ابهام همراه با صدای گنگ و نامفهومی که از درون درهی سیاه و وحشتناک صدایم میزد با میل و خواستهی خودم به سمش قدم برمیداشتم به امید رسیدن به روشنایی! و همینطور قدمهای چهارم و پنجم و ششمم بر روی سرامیکهای مات سفید رنگ کف سالن به امید روشنایی! تحمل نگاههای مبهوت و حیرتزدهی اطرافم به امید روشنایی! کنترل لرزش دستهایم به امید روشنایی و خدا کند از راه همین روزنهی کوچک نور به روشنایی برسم و سوگند یاد میکنم روزی که در این راه هم شکست بخورم آن روز، روز پایان من است! این تنها کاری است که باید به اتمامش برسانم وگرنه من همین الان هم چیزی ندارم و اگر در این راه با شکست روبهرو شوم هیچ چیز دیگری برای از دست دادن ندارم، من دیگر تاب و تحمل یک شکست دوباره را ندارم. آرام- آرام از سالن فرعی شرکت میلر و در میان هیاهو و نگاههای کنجکاو و مبهوت اطرافم به سمت ورودی سالن بخش مدیریت حرکت کردم و فاصلهی کمی با اتاق در بستهای که متعلق به متیو است، دارم. نگاهم با مأمور امنیت واحد مدیر عامل تلاقی میکند، دستش را به سمت گوشش میبرد و سیم هدفون را تشخیص میدهم، قطعا آمدنم را به آیور خبر داده است. قد بلند و هیکل بزرگی دارد، نگاهم را از چشمان مشکیاش جدا میکنم و سعی میکنم بیتوجه به نگاه تیزبین و پرنفودش از کنارش عبور کنم. با رسیدنم به میز منشی ابتدا حجم عظیمی از گیسوان طلایی را تشخیص میدهم و بعد دختر گمشده در میان تارهای بلند طلاییاش را! سعی میکنم تعجب نگاهم را پنهان کنم و با لبخند کوچکی که با دیدن آن حجم طلایی ظریف روی لبانم شکل گرفته است میگویم: - سلام! با آقای میلر قرار ملاقات داشتم. دختر با استرش مشهودی تار بلندی از موهای لخت و طلاییاش که بر روی صورتش ریخته بود را کنار زد و با لبخند مضطربی سریع و دستپاچه گفت: - بله بفرمایید خانم دیکنز آقای میلر منتظرتون هستن. سری تکان میدهم و با نیشخند از آن طلایی بامزه نگاه برمیدارم و به سمت در مشکی که با فاصلهی کمی از میز منشی قرار دارد حرکت میکنم. چند ضربه به در نواختم، با شنیدن صدای «بفرمایید» دستگیرهی در را پایین کشیدم و وارد شدم. اولین چیزی که تیررس نگاهم قرار گرفت آیور میلر بود که از پنجرهی بلند و قدی اتاقش به منظرهی شهر چشم دوخته بود، باید از این فاصله ملبورن دیدنی باشد! - سلام! با شنیدن صدایم درحالی که دستش را در جیب شلوار خوشدوخت و مارک مشکی رنگش فرو میبرد با نیمچرخی به سمتم برگشت و نگاه سردش را به چشمانم دوخت. سرد و محکم درحالی که به مبلهای رسمیای که در جلوی میز قرار داشت اشاره میکرد، گفت: - سلام خانم دیکنز، خوش اومدین! چرا نمیشینید؟ او که از حال درونی من خبر نداشت و من هم قصد نداشتم آشفتگیام را بفهمد تا غرورم جریحهدار نشود. زنجیر ظریف و نازک کیفم را میان دستم فشردم و با قدمهای آرام و محکم به سمت مبلهای مشکی رنگ حرکت کردم، دکوراسیون و وسایل اتاق تماما مشکی بود صندلی، میز، پردهها! آرام و خونسرد برروی مبلی که در نزدیکی میز قرار داشت نشستم و با چشمانی که حالا یک لایه شیشه روی آن کشیده شده بود به اویی که داشت به سمتم قدم برمیداشت زل زدم. روبهرویم نشست و آرنجهایش را روی زانوهایش گذاشت و دستهایش را درهم قفل کرد. با نگاه بیحس و خالیاش مستقیم به چشمانم زل زد و گفت: - از دیدنتون خوشحالم خانم دیکنز و بابت فوت پدرتون تسلیت میگم! حق داشت! حق داشت الان ابراز تاسف کند... کسی که روزی در ردهی خودش بهترین بود بعد از فوت عزیزترینش جوری غیبش زد که به روح سینما معروف شده بود! کسی که حتی اطرافیانش هم خبری از او نداشتند چه برسد به سلبریتیها و سوپراستارها و آدمهای معروف! غم نگاهم را پشت لبخندم پنهان کردم و ممنونم آرامی زمزمه کردم. صاف برروی مبل نشست و دستش را به سمت یقهاش برد و کراوات شلش را لمس کرد. 1 نقل قول رمانِفیلمِمَرگ🎬! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ناظر رمان -Ario- ارسال شده در 14 مرداد مالک ناظر رمان اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد #𝘱𝘢𝘳𝘵_𝟭𝟭 پس از مکث کوتاهی که برای کنار آمدن من با خودم بود، گفت: - به حرفام فکر کردین؟ سرم را بلند کردم و اینبار نوبت من بود که مستقیم به چشمان عجیبش زل بزنم. - بله! سوالات و حرفهایش را در قالب سادهترین و کوتاهترین کلمات جواب میدادم. پای راستش را روی پای چپش انداخت و کنجکاو پرسید: - خب؟! سعی کردم نگاهم را از سیاهی چشمانش جدا نکنم و محکم ادامه دهم: - به حرفاتون فکر کردم و تصمیم گرفتم دوباره به سینما برگردم! عجیب بود! اما با زدن لبخند یک طرفهی جذابی انگار میخواست به من بفهماند که از قبل میدانست جوابم مثبت است! از این مرد با نگاه سرد و ترسناک قصهها شنیده بودم. با همان لبخند کج و رو مخش کمی به سمتم متمایل شد و گفت: - عالیه! با موافقت شما همهچی حل شد و حالا نقش اول رو هم داریم و میتونیم بهزودی فیلم برداری رو شروع کنیم. من هم لبخند کمرنگی زدم که از روی مبل بلند شد و به سمت میزش رفت و در همان حال گفت: - چی میل دارین بگم براتون بیارن؟ نگاهم را از پنجرههای سراسری اتاقش گرفتم و گفتم: - ممنون چیزی میل ندارم. سعی کردم با نگاه کردن به اتاق مشکی و بزرگش خودم را سرگرم کنم و به او نگاه نکنم اما با شنیدن حرفش چشمهایم به سرعت گرد شدند. - استفانی لطفا دوتا قهوه بیار اتاقم با بهت به سمتش چرخیدم و نگاهم را که میبیند نیشخندی میزند و دوباره مبل مقابلم را انتخاب میکند و مینشیند. با اینکه خیلی جدی به او گفته بودم که چیزی میل ندارم و انتظارم را برای رفتن به او نشان داده بودم باز هم بیتوجه به حرفم و در خونسردی و آرامش کامل گفته بود قهوه بیاورند! نگاه مبهوتم را از صورتش گرفتم و به پیراهنی که زیر کتش پوشیده بود دوختم. مثل اینکه اذیت کردن و بازی با اعصاب را دوست داشت این کارگردان معروف سینمای ملبورن. کاغذ و خودکاری را که از روی میز برداشته بود را به سمتم هل داد و با همان نیشخندش گفت: - اینم قرارداد، فقط لازمه اون خودکار و بردارید و زیرشو امضا کنید! بلافاصله بعداز تمام شدن حرفش چند تقه به در خورد و همان دختر ریزه میزه و خوشگلی که حالا فهمیده بودم اسمش استفاتی (Stephanie) است و منشی آیور بود، با دو فنجان وارد شد و باعث شد نگاهم را از برق مرموز چشمان مرد مقابلم بگیرم و به دخترک موطلایی خیره شوم. ناخواسته با دیدنش لبخند محوی روی لبانم شکل گرفت که لبخندم را جواب داد و فنجانهای حاوی قهوه را اول جلوی من بعد آیور روی میز گذاشت. چند تار جلو آمده از موهایم را پشت گوش زدم و تشکر کوتاهی کردم که با همان لبختد ذوقزده و نگاه درخشانش جوابم را داد و پس از کسب اجازه از آیور از اتاق خارج شد. آنقدر درگیر آن دختر شده بودم که یادم رفته بود آیور میلر هم در این اتاق حضور دارد! نگاهم دوباره با نگاه شرارتبارش تلاقی کرد، لبخند از روی لبانم پر کشید اما در عوض لبهای او بیشتر کش آمد و نیشخندش پررنگتر شد. به فنجان قهوهام اشاره کرد و فنجان خودش را برداشت. دستم را به سمت لیوان دراز کردم و با لمس دیوارهی داغ فنجان با لذت چشمانم را بستم. حالا که فکر میکنم زیاد هم بد نشد که به حرفم گوش نداد! چند جرعه از قهوه را نوشیدم و آن را به آرامی روی میز گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم و جلوی نگاه منتظر و سیاهش برگه را برداشتم و مطالعه کردم. هنوز هم باورم نمیشد! انگار همهی اینها یک خواب بود و من هر لحظه منتظر این بودم که از این خواب بپرم و خودم را روی صندلی در آن اتاق سراسر مشکی ببینم. برگه را روی میز گذاشتم و خودکار نقرهای گران قیمت را به دست گرفتم، برگه را امضا کردم و تمام! حکم مرگ خود را بر روی آن برگه حک کردم. آیور با لبخند عمیقی خم شد و برگه را برداشت.. مثلِ اینکه این فیلم خیلی برایش باارزش بود! دستانش را با حرکتی نمادین به هم کوبید و با همان لبخند مرموز گفت: - همه چی اوکیه من با تهیه کننده هماهنگ میکنم و باهاتون تماس میگیرم خانم دیکنز! لبخند کوتاهی زدم که خم شد روی میز و با سر انگشتانش فیلمنامه را به سمتم هل داد. - اینم فیلمنامه، با دقت مطالعهش کنید. چشمان سیاه و پر از شرارتش برق زد وقتی گفت: - میبینمتون! 1 نقل قول رمانِفیلمِمَرگ🎬! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ناظر رمان -Ario- ارسال شده در 14 مرداد مالک ناظر رمان اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد #𝘱𝘢𝘳𝘵-𝟭𝟮 (جوخهی آدم کُشی!) قهوه جوش را به برق زدم و ریموت استریو که روی کانتر قرار داشت را برداشتم. دکمهی قرمز رنگ را فشردم و صدای موسیقی بیکلام و آرامشبخش در فضای خانه پخش شد... از آشپزخانه خارج شدم و به سمت سالن بزرگ خانه که با کاناپههای سرمهای و سفید و مبلهای کلاسیک چیده شده بود حرکت کردم. روی کاناپهی سرمهای رنگ نشستم و مسکوت به ریموت در دستم خیره شدم. ذهنم حول و حوش روزی که به دیدن آیور رفته بودم میچرخید.. بعد از ملاقاتم با او با دخترک مو طلایی عکس گرفته بودم و آن را برایش امضا کرده بودم. حالا دلیل رفتارهای هیجانزدهاش را میدانستم، گفت که یکی از طرفدارانم است و از بازگشت من به سینما خوشحال است و گفته بود عاشق فیلم (ملودی بیصدا) که نقش یک خواننده را ایفا میکردم، بود. لبخند غمگینی که این روزها کمی از تلخیاش کاسته شده بود بر روی لبانم شکل گرفت و در آن لحظه من بیشتر از او ذوقزده بودم، اینکه هنوز هم فراموش نشده بودم و کسانی هستند که مرا به یاد دارند قلبم را به تپش وا میداشت. بعداز خارج شدن از آن برج بلند و آسمانخراش به سمت خانهی کسی که شوق دیدنش باعث برق چشمهای آبی رنگم شده بود حرکت کردم و وقتی جلوی در بزرگ و آهنی خانهی ویلایی ماشین را پارک کرده بودم، ناگهان چیزی در درونم فرو ریخت و تا اعماق وجودم سقوط کرد، چیزی مانند عضلهی تپندهای که در چپ سینه وجود دارد. و بعد از آن هرچه سعی کرده بودم که به آن خانه با نمای سفید رنگ نزدیک شوم چیزی جلویم را میگرفت، چیزی شبیه به بغض، غریبگی، خجالت یا شاید هم هر سهی آنها! اینبار من بودم که میترسیدم قبولم نکنند و حالا که خودم را پیدا کرده بودم آنها را از دست بدهم. کمی فقط کمی به اندازهی یک دنیا دلتنگی به خانهی بزرگ با نمای سفید رنگ نگاه کردم و در آخر با روشن کردن ماشین از آنجا دور شده بودم و پس از کمی گشتن در شهر زیبای ملبورن و دیدن میدان فدراسیون که سرِ راهم قرار داشت به خانهی سوت و کورم برگشته بودم. لبخند محو و غمگینی روی لبانم شکل گرفت... مغزم دوباره خاطرات گذشته را پلی کرد و لعنت به مغز زبان نفهمم که هر چقدر من از خاطرات فرار کنم باز هم با یک اتفاق یا وسط یک لبخند از ته دل خاطرات کوفتی گذشته را یادآور میشود. روزهای بعداز فیلمبرداری با بچههای اکیپ به میدان فدراسیون (Federation Square) میرفتیم و تا شب در کافهها و سینماها وقت میگذراندیم هرچند برای شناسایی چهره ماسک و کلاه زده بودیم و استتار کرده بودیم اما باز هم در میان شلوغی و اذحام مردم کمی معمولی زندگی میکردیم، هنوز هم خوب به یاد دارم آن روزی را که به خیابان «سوانستون» (Swanston) رفتیم و از مانیتور بزرگش فوتبال جام جهانی را در میان هزاران نفر آدم تماشا کردیم، هنوز هم همهمه و صداهایشان در گوشم است! با صدای بوق قهوه جوش به خودم آمدم و نگاهم را به سختی از ریموت که انگار در آن اتفاقات این چند روز را میدیدم جدا کردم و از روی کاناپهی نرم و محبوبم بلند شدم و به سمت آشپزخانه پا تند کردم. بر روی پارکتهای قهوهای رنگ خانه قدم برمیداشتم که یک لحظه با شنیدن صدای قدمهای دیگری که همزمان با من از پشت سرم بلند میشد ایستادم؛ آرام چرخیدم و با دیدن فصای خالی که فقط در آن کاناپهی سرمهای با کوسنهای فراوان وجود داشت فاصلهی ابروهایم کمتر شد. شانههایم را بالا انداختم و لبهایم را به حالت بیخیالی کج کردم، برگشتم و اینبار کمی آرامتر حرکت کردم تا دوباره صدای قدمهارا بشنوم و سریع برگردم تا اگر چیزی بود خودم را به طبقهی بالا و اتاق پدر برسانم! دوباره و دوباره اتفاقهای آن شب عجیب در سرم تکرار شد و نمیدانم چندمینبار بود که به آن شب فکر میکردم و دوباره مثل هربار تصویر دو گوی خاکستریِ بدون مردمک جلوی چشمهایم نقش میبست! انگار که صاعقهای به من خورده باشد بر سرِ جایم خشکم زد، تمام بدنم از شدت ترس و شوک میلرزید. اینبار حتی اگرهم بدانم چه چیزی در انتظارم است هرگز به پشت سر برنمیگردم. سریع به سمت آشپزخانه دویدم و سالن بزرگ و مجلل خانه را پشت سر گذاشتم. خودم را داخل آشپرخانه پرت کردم و دستم را به کانتر بند کردم تا از افتادنم جلوگیری کنم. چشمانم را بستم و دستم را روی قفسهی سینهام گذاشتم آرام و بریده- بریده زمزمه کردم: - چیزی.. ن.. نیست دختر.. آروم باش، آرووم! صدایم لرزش داشت و آرامِ اخرِ جملهام را کشیده بیان کردم. قلبم را جایی میان دهانم حس میکردم. تند- تند همین جمله را تکرار میکردم و سعی میکردم خودم را آرام کنم. 1 نقل قول رمانِفیلمِمَرگ🎬! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ناظر رمان -Ario- ارسال شده در 14 مرداد مالک ناظر رمان اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد #𝘱𝘢𝘳𝘵_𝟭𝟯 سرم را پایین گرفته بودم و جرأت نگاه کردن به بالا را نداشتم. دستم را از کانتر جدا کردم و پرت شدم به آن شب عجیب و ترسناک. تمام لحظاتی که از آن دو تیلهی خاکستری ترسناک فرار میکردم و وقتی که با زانو روی سنگفرشهای خیس و نمناک خانه افتاده بودم و زانوهایم تیر میکشید و سکوت عجیب و مرموز عمارت بر روی پردهی سینما رفت و تند- تند جلوی چشمان گیج و وحشتزدهام به اکران درآمد. عجب چیزهایی را پشت سر گذاشته بودم و هنوز زنده بودم، نه! من که زنده نبودم و زندگی نمیکردم... من فقط نفس میکشیدم! مگر نفس کشیدن دلیل بر زندگی کردن است؟! من مانند یک ربات برنامهریزی شده زندگی میکردم و فرقی با یک آدم مرده که در گور جای گرفته است ندارم! من از زندگی کردن بیزار بودم اما محکوم بودم به زندگی! منِ تنها خود را در پیچ کوچههای زندگی جا گذاشته بودم و با چشمان گریان در کوچه پس کوچههای گذشته به دنبال خودِ خودِ گمشدهام میگشتم. برای توصیف این قسمت از زندگیم واژه کم آوردم.. پر بودم از حسهای خالی و پوچ... چیزی ندیده بودم اما با به یاد آوردن آن اتفاقات شقیقههایم تیر میکشید و نفسم جایی میان سینهام گره خورده بود. به سختی چند قدم برداشتم و خودم را به یخچال رساندم. لبهای خشک شدهام میلرزیدند و ته گلویم میسوخت، هیچ چیز ندیده بودم جز یک جفت چشم خاکستری در توهماتم، هیچ چیز نشنیده بودم جز صدای قدمهایی در پشت سرم، هیچ چیز حس نکرده بودم جز هرم داغ نفسهایی که پوست گردنم را میسوزاند، همهی اینها خود آتش جهنم بود که ذره-ذره درونش فرو میرفتم! انگار جنون گرفته بودم. ترس و شوک با تمام قدرت به من ضربه میزدند و احساس میکردم مغزم داغ کرده است و عصبهای سرم درحال ذوب شدن هستند... بعد از آن اتفاقات در آن شب خیس و بارانی با لباسهایی که به تن داغ و تبدارم چسبیده بود به اتاقم رفتم و در کمال تعجب و شگفتی به خوابی آرامشبخش فرو رفتم، انگار نیمهای از وجودم را یافته بودم و حالا با خیال راحت میتوانستم در دنیای خاکستری خوابهایم غرق شوم! در یخچال را با دستان بیحسم باز کردم و شیشهی آب را برداشتم. دیوارهی سرد شیشه که با دستان سفید و لرزانم برخورد کرد، کمی از التهاب درونیام کم کرد. شیشه را به لبهای نیمه بازم نزدیک کردم، تند- تند آب میخوردم تا از این عطش و تشنگیای که دچارش شده بودم کم شود. آب از گوشهی لبهایم به بیرون سرازیر شده بود و روی هودی مشکیام میریخت... کم- کم دستهایم کاملا بیحس میشدند و نای نگه داشتن شیشه را در دستانم نداشتم که انگشتانم یکی- یکی از دور شیشه باز شدند و بعد شیشه به سرعت از میان دستهایم رها شد و روی زمین افتاد و به تکههای کوچک و بزرگ تقسیم شد. با چشمان گرد و ناباورم به تکههای شیشه زل زدم، خون در رگهایم یخ بسته بود و حالا در میان آنها ترس جریان داشت و برخلاف چند دقیقهی قبل که داشتم از داغی پوستم آتش میگرفتم حالا سردِ- سرد بودم و انگار درون آب یخ شنا کرده بودم که اینگونه میلرزیدم! چشمهایم کم مانده بود از حدقه بیرون بزنند، کم- کم لبخند سردی روی لبانم شکل گرفت و هرچه میگذشت لبخند بزرگتر میشد و لبهایم بیشتر کش میآمد، میل عجیبی به خندیدن داشتم! 1 نقل قول رمانِفیلمِمَرگ🎬! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ناظر رمان -Ario- ارسال شده در 14 مرداد مالک ناظر رمان اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد #𝘱𝘢𝘳𝘵_𝟭𝟰 سرم را آرام روی شانهی چپم کج کردم و با همان لبخند بزرگم به تکههای شکستهی شیشه زل زدم، ناگهان صدای شلیک خندهام در فضای مسکوت خانه پیچید. قهقهه میزدم و نمیدانم چرا! از درد بود، از ترس بود یا دیوانگی را نمیدانم فقط آنقدر خندیدم که اشک از چشمانم سرازیر شد. کمکم سرگیجه باعث شد دست از دیوانهوار خندیدن بردارم و همانجا پایین یخچال و نزدیک به خوردههای شیشه بنشینم. زانوهایم را درون شکمم جمع کردم و سرم را روی آنها گذاشتم. سرم گیج میرفت و همه چیز را دوتا میدیدم، یک جفت کم بود حالا باید دو جفت چشم خاکستریِ وحشتناک را تحمل میکردم! دیگر نه خبری از ترس بود و نه خندههای ترسناک و دیوانهوار! فقط من بودم و قلبی که کند میزد و هر لحظه منتظر بودم از حرکت بایستد و به درک واصل شوم. کمی در همان حالت نشستم و وقتی تاری چشمانم از بین رفت یک دستم را روی سرم و دست دیگرم را روی زمین گذاشتم تا با کمک آن بلند شوم. دستم را که روی زمین گذاشتم بلافاصله سوزشی را در کف دستم احساس کردم. بیتوجه به درد و سوزش دستم بلند شدم و از آشپزخانه خارج شدم. خورده شیشههارا بعدا جمع میکردم الان فقط میتوانستم بدن بیحسم را به طبقهی بالا برسانم. بیرمق و با قدمهایی که روی زمین کشیده میشد به سمت پلههای مارپیچ که در وسط سالن بزرگ خانه قرار داشت حرکت کردم. نگاهم را به پلههای پیچ در پیچ روبهرویم دوختم و چند پلهی اول را بالا رفتم. من نبودم و انگار خودِ واقعیام بودم، سردم بود و از شدت تب میسوختم، این من را نمیشناختم و من را درون خود گم کرده بودم. دستم را که روی نردههای چوبی کنار پلهها گذاشتم. کف دستانم تیر کشید و سوزشش بیشتر شد. نگاه از نقطهی مبهمی که جایی میان پلهها بود گرفتم و با اخم به دستانم خیره شدم. خورده شیشهها درون گوشت دستم فرو رفته بود و خون از کف دستم تا مُچم راه گرفته بود. کم- کم از آن حالت مسخ شده خارج میشدم و انگار روحم از جسمم جدا شده بود و من در اغماء به سر میبردم و ناگهانی با یک شوک روح خستهام به کالبدم بازگشته بود. اغماء مثال خوبی برای آن حالات عجیبم بود، همه چیز را میدیدم اما درکی از اطرافم نداشتم و نمیتوانستم چیزی بجز آنچه که مغزم فرمان میدهد را انجام دهم! تمام مدتی که منِ عجیب و ترسناک بر وجودم حکمرانی میکرد، منِ درد دیده و ضعیف را گوشهای از قلبم زندانی کرده بود و قفل بزرگی بر روی دریچهی آن زده بود و چقدر من در آن لحظات توانسته بودم قوی و محکم باشم و به دردها و اشکهایم بخندم و قهقهههایم درد آمیخته به بغضام را در خود حل کرده بود و با هر فریادِ خندهام، سبکتر میشدم. دستم را روی پیشانی دردناکم گذاشتم و گیج و مبهوت چندبار پلک زدم، انگار دیگر منِ دیوانه که جنونوارانه میخندید، نبودم و حالا تمام هویتم به من بازگشته بود. از درد و سوزش اندک دستم چهرهام درهم شد و چند پلهی بالا رفته را پایین آمدم و باز هم به سمت آشپزخانه حرکت کردم. قدمهایم بیجان بود و بدنم یخ بسته بود، به سختی حرکت میکردم و با هر قدمی که برمیداشتم شقیقهام تیر میکشید. با احتیاط و با همان سرگیجهی وحشتناکم از روی خورده شیشهها رد شدم و جعبهی کمکهای اولیه را از روی یخچال برداشتم. باز هم تکرار و تکرار! هر گوشه از این خانه داشت برای من تبدیل به قتلگاه میشد. بدونِ اینکه حتی به اطراف خانه گوشه چشمی بیاندازم با بیشترین سرعتی که میتوانستم از آنجا دور شدم و از سر بیپناهی به اتاقم پناه بردم. به سمت در خاکستری که آخر راهروی تاریک قرار داشت حرکت کردم و دستهای ظریفم را محکمتر به دور جعبه حلقه کردم. دست راستم را که سالم بود از جعبه جدا کردم و دستگیرهی فلزی و طلایی در را به پایین کشیدم. بدونِ مکث به سمت تخت کینگ سایز گوشهی اتاق حرکت کردم و روی آن نشستم. 1 نقل قول رمانِفیلمِمَرگ🎬! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ناظر رمان -Ario- ارسال شده در 15 مرداد مالک ناظر رمان اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد (ویرایش شده) 𝙥𝙖𝙧𝙩-𝟭𝟱 اتاق تاریکم فعلا تنها جایی بود که در آن امنیت داشتم و به من آرامش میداد. فقط در اینجا میتوانستم چند ساعتی در آرامش باشم و بدونِ فکر کردن به چیزی و خسته شدن ذهنم روی تختم دراز بکشم و با مغز منجمد شده و سردم به سقف خیره شوم. گاهی اوقات هم که چشمانم خسته میشد و خاطراتی نبود که به ذهنم هجوم بیاورد، خوابم میبرد؛ البته اگر توانست اسمش را خواب گذاشت. در بین این خوابیدن هزاربار از خواب میپریدم و با چشمهایی قرمز و ذهنی که به سفیدی کاغذ بود دوباره به خواب فرو میرفتم. شاید در طول شبانه روز چهار ساعت با قرص مسکن و آرامشبخش میتوانستم بخوابم و تازگی حتی دیگر آن هم اثری نداشت و شب و روزم در بیداری میگذشت. سخت بود، لحظاتی که بیشتر مردم شهر در خواب به سر میبرند تو با پلکهایی متورم و چشمانی که حتی مردمکهایش هم به قرمزی میزند و در دریای خون فرو رفته است بدونِ پلک زدن به آینهای که روبهروی تختات قرار دارد خیره شوی و مغزت اِرور بدهد و یادآوری کند تو این نبودی! نفس عمیق و لرزانی کشیدم و هوای تازه را به ششهایم هدیه دادم، انگار هوای پایین مسموم بود! به سرویسی که در اتاقم بود رفتم و دستم را شستم، زیاد درد نداشت و خرده شیشههای کمی درون دستم فرو رفته بود. پنس را از جعبه بیرون آوردم و با الکل استریل کردم، خردههای شیشه را از دستم بیرون کشیدم و بار دیگر دستم را شستم. زخمها سطحی بود و نیازی به باند و بخیه نداشت. سرم را بالا گرفتم و به ساعت دیواری اتاقم خیره شدم، عقربههای ساعت عدد هفت را نشان میدادند. خشک شده به ساعت خیره شده بودم و از شدت خیرگی چشمهایم تار میدید، تمام این اتفافات حتی بیست دقیقه هم زمان نبرده بود آن وقت ساعت چرا روی عدد هفت مکث کرده و قصد جان مرا کرده بود؟ حین رفتن به آشپزخانه لحظهای نگاهم به ساعت افتاد و به خیال اینکه هنوز هم وقت دارم بیخیال به سمت آشپزخانه رفته بودم تا قهوه درست کنم و حالا فقط نیم ساعت وقت داشتم که برای تست گریم به لوکیشنی که دیشب برایم فرستاده بودند بروم. وقت نبود دوش بگیرم پس سریع از روی تخت بلند شدم و به سمت کمد لباسهایم رفتم. لوکیشن جایی بود که بیشتر سکانسها آنجا ضبط میشد و تقریبا از اینجا دور بود پس باید سریع حرکت میکردم تا حداقل با چند دقیقه تأخیر برسم. در کمد طوسیام را باز کردم و از میان رگالها پلیور سفید بافتنی و شلوار اسلیم سفید را برداشتم. لباسهارا روی تخت گذاشتم و روی صندلی میز آرایش نشستم. شانه را برداشتم و میان تارهای طلایی- عسلی موهایم کشیدم. نیاز نبود زیاد با موهایم ور بروم چون لخت و صاف بود و زود شانه میشد. شانه را روی میز گذاشتم و به تصویر درون آینه خیره شدم. دختری با چشمهای براق و دریاییاش به من خیره شده بود. سعی کردم لبهایم را کمی کش بدهم تا حداقل جلوی آنها لبخند زدن را بلند باشم! اما فقط لبهایم کش آمد و خط صافی را در صورتم به نمایش گذاشت. به آینه که تصویر لبخند کج و کولهام را منعکس میکرد اخم کردم، بهتر بود جلوی آنها اصلا لبخند نزنم. کمی لبهایم را به سمت بالا کش دادم، بهتر شد! با همان لبخند احمقانه بلند شدم و به سمت لباسهایم رفتم. خم شدم و لباسهارا برداشتم و سریع پوشیدم. عضلات صورتم را فلج کردم و سعی کردم جلوی واکنشهای غیر ارادیام را بگیرم. اما به محض اینکه دستم لباس را لمس کرد آن لبخند مسخره که بهزور حفظش کرده بودم، پر کشید! قدم دوم را برداشته بودم، یک تغییر اساسی! با بدبختی خودم را قانع کرده بودم تا لباسهای تیره نپوشم و تا حدالامکان از رنگ سیاه استفاده نکنم. با تردید به لباس خیره شدم و لباس را میان دستهایم مشت کردم. با یک تصمیم ناگهانی پلیور را برداشتم و پوشیدمش، همچنین شلوار را. بوتهای سفیدم را هم براشتم و در آخر جلوی آینه ایستادم؛ از رنگ سفید متنفرم! آه عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم و تند- تند پلههای مارپیچ را پایین آمدم. در حالی که نفس- نفس میزدم با قدمهای سریع به سمت در سالن حرکت کردم. جلوی در رسیدم و خم شدم تا بوتهایم را بپوشم که برگهی سفیدی توجهم را جلب کرد. خم شدم و با کنجکاوی آن را برداشتم و با دیدن نوشتهی رویش خون در رگهایم منجمد شد. پارت افتخاری: @ .Crystal ویرایش شده 19 مرداد توسط Cynthia 1 نقل قول رمانِفیلمِمَرگ🎬! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ناظر رمان -Ario- ارسال شده در 18 مرداد مالک ناظر رمان اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد (ویرایش شده) post توسط نسترن اکبریان بررسی شد! -Ario- امتیاز 300 اهدا شد. 𝙥𝙖𝙧𝙩-𝟭𝟲 روی برگهی سفید با جوهر قرمز نوشته شده بود: - Welcome to hell «به جهنم خوش اومدی!» نفسی توی سینه نداشتم و خونی به مغزم نمیرسید. کاغذ رو بین دستهای لرزانم مچاله کردم و با چشمهایی که تا انتها باز شده بود نگاهم را دور تا دور خانه چرخاندم. کاش میتوانستم صدای درونم را میوت کنم، تمام اعضا و جوارح تنم شورش کرده بودند و درون من جهنم به پا بود. گوشهایم زنگ میزد و فقط چشمهایم بود که اطراف را رصد میکرد؛ بوتها را میان پنجههایم محکم فشردم و چند گام به عقب برداشتم تا به در سالن برخوردم؛ دستهایم برای پیدا کردن دستگیره روی در به حرکت درآمدند. دستگیرهی سرد را که لمس کردم تعلل نکردم و فورا در را باز کردم و خود را به بیرون پرت کردم. در را طوری بستم که صدایش در تمام آن عمارت جهنمی پیچید. گوشهایم هنوز زنگ میزد و هیچی نمیشنیدم هرچند، چیزی برای شنیدن نبود! حتی دیگر نمیخواستم به گلهای زیبا که بویشان مست کنند بود نگاه کنم. تند- تند و با عجله تمام پلههای سنگی را پایین آمدم و به سمت ماشینم دویدم. به ماشین که رسیدم ریموت را زدم و درش را باز کردم و خود را با شدت به داخل پرت کردم و همهی درهای ماشین را قفل کردم. هراسان به اطراف نگاه کردم و با فشردن دکمهی استارت ماشین آن را روشن کردم و پدال گاز را تا انتها فشار دادم. در خانه را با ریموت باز کردم و با سرعت خارج شدم. با اضطراب به اطراف خیره شدم و لبهایم را به دندان کشیدم. آن کلمات لعنتی جلوی چشمم بود و انگار کسی درون گوشم زمزمه میکرد به جهنم خوش اومدی، به جهنم خوش اومدی، به جهنم، جهنم، جهنم! سرم را محکم تکان دادم اما صدای زمزمهها بیشتر شد، حالا دیگر جهنم را فریاد میزدند! چشمهایم را بستم و یکی از دستهایم را از فرمان جدا کردم و روی پیشانیام گذاشتم؛ لعنتی، لعنتی این دیگر چه بود؟ دست دیگرم را هم جدا کردم تا به شقیقهام مشت بکوبم اما همینکه دستم را کمی از فرمان فاصله دادم ماشینی با سرعت از کنارم رد شد و شروع کرد به ناسزا گفتن. چشمهایم را با سرعت باز کردم و فرمان را محکم میان دستهایم گرفتم و سعی کردم ماشین را کنترل کنم. با وحشت به ماشینهای دیگر خیره شدم و سعی کردم بدون برخورد با کسی ماشین را به گوشهی خیابان هدایت کنم. گوشهی خیابان ایستادم، صدای نفسهای بلندم در فضای خفه کنندهی ماشین پیچید. دستم را به در گرفتم و گیج و وحشتزده از آن خارج شدم. در میان هیاهو و صداهای اطرافم و مرمانی که بیخیال از کنارم میگذشتند سعی کردم آرامش از دست رفتهام را بیابم. سرم را پایین گرفته بودم تا در میان این آشوب و هرج و مرج کسی از راه نرسد و فردا سر تیتر خبرها و رسانهها با مضمون «بازگشت دوبارهی روح سینما» بهخصوص در این وضع آشفته و در حالی که بهخاطر حضور ناگهانی من در شرکت فیلم سازی میلر بازار شایعهها و حاشیهها پشت سرم داغ بود، نشوم. چند نفس عمیق کشیدم و ریههایم را با هوای پاک ملبورن پر کردم. کمی که حالم بهتر شد و توانستم کنترل احساساتم را به دست بگیرم سوار ماشین شدم و حرکت کردم، تا همین حالا هم زمان زیادی را هدر داده بودم و مطمئنا با تاخیر بیشتری از دو دقیقه به محل مورد نظر میرسیدم. اگر کمی دیرتر به خودم میآمدم و به موقع ماشین را کنترل نمیکردم، الان باید لاشهام را از ماشین بیرون میکشیدند و خیلی راحت بهدلیل مصرف زیاد توهم، به پدر عزیزم میپیوستم! نیشخند دردناکی زدم و با بیشترین سرعت به سمت لوکیشن حرکت کردم. *** با تعجب و شگفتی به مکان مقابلم نگاه کردم؛ آنچه را که میدیدم باور نمیکردم. به مسیریاب ماشین بار دیگر نگاه کردم تا از درست بودن مکان اطمینان پیدا کنم؛ همینجا بود، همین تیمارستان! لوکیشن اصلی فیلم برداری اینجا بود؟ ماشین را همان نزدیکی پارک کردم و مبهوت و شوکه از آنچه در روبهرویم میدیدم از آن پیاده شدم. فیلمنامه را خوانده بودم! یک دختر از خانوادهای پولدار و سرشناس که به دلیل اختلال روانی و توهمهای عجیب در یک تیمارستان روانی بستری میشود، اما هرگز فکرش را هم نمیکردم اینجا جایی باشد که بیشتر سکانسهای اصلی فیلم ضبط میشود. یک تیمارستان متروکه و قدیمی که فعالیت در آن غیر ممکن بهنظر میرسید. به در سفید و آهنی که بهطرز عجیبی تراش خورده بود، نزدیک شدم. در را با فشار کوچکی تا نیمه باز کردم که صدای جیغش بلند شد؛ از صدای گوش خراش و آزار دهندهاش اخمهایم بهم پیچید. غافلگیر و حیرتزده پا به درون محوطهی سرسبز تیمارستان گذاشتم. @ Aytak☆ویژه☆ , @ SARAM , @ ماهی ویرایش شده 19 مرداد توسط Cynthia نقل قول رمانِفیلمِمَرگ🎬! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ناظر رمان -Ario- ارسال شده در 20 مرداد مالک ناظر رمان اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد #𝙥𝙖𝙧𝙩-𝟭𝟳 پلان آغازین - جوخهی آدم کُشی در را پشت سرم بستم و باز هم همان صدای گوش خراش .. اینبار بدونِ توجه به صدایش قدم به قدم به ساختمان تخریب شده نزدیک شدم. گیاهان و پیچکهای هرز در سراسر حیاط رشد کرده بودند. باغچههای بدون گل، درختان خشکیده و عریان، برگهای قهوهای و زرد خشک شده که از پاییز بهجا مانده بود؛ همه و همه باعث شده بود ساختمان بزرگ با محوطهی وسیع اطرافش بیروح بهنظر بیاید و از دور ترسناک و مخوف جلوه کند. نیمکتهای آهنی زنگزده که انتظارهای زیادی را نظارهگر بودهاند .. پا روی برگهای خشک شدهی گم شده در لابهلای علفها گذاشتم. گهگاهی صدای خش- خش برگها که زیر پایم خُرد میشدند میآمد و بجز آن صدای دلنشین، چیز دیگری سکوت عجیب این ساختمان متروکه را نمیشکست. به انتخاب درست آیور برای لوکیشن فیلمبرداری آفرین گفتم، اینجا همانجایی بود که باید! باغچههای سیاه و درختان عریان که با هر وزش باد تکان میخوردند و ریشههایشان که سر از خاک درآورده بودند دلهره و ترس خاصی را القا میکرد. خواستم بروم و نگاهی هم به پشت تیمارستان بیاندازم که با دیدن ساعت فهمیدم باید این کار را به وقت دیگری موکول کنم؛ دست از کنکاش اطرافم برداشتم و با چند گام بلند به در ورودی تیمارستان رسیدم. دستی به موهای لخت و سرکشم کشیدم و با باز کردن در دیانلای قبلی را همانجا رها کردم تا برای از دست دادن پدرش گریه کند و در پیلهی تنهایی خود بپوسد! صدای همهمهها از طبقهی بالا میآمد، پس باید به آنجا میرفتم. چند پلهی کوتاه را که خاک روی آنها را پوشانده بود را بالا رفتم تا به محل اطراق تیم فیلمبرداری برسم. صدای تق- تق کفشهایم در راهروی تاریک پیچید. بالاخره از لابهلای گرد و خاکهایی که با هر قدمم بلند میشد خودم را به بالای پلهها رساندم. گروه دکور مشغول بودند و سروصدای زیادی ایجاد میکردند. مردی مدام در سالن قدم میزد و هر چند ثانیه یکبار چیزی را گوشزد میکرد، فکر کردم باید طراح صحنه باشد. همانجا بالای پلهها ایستاده و به بقیه خیره شده بودم که مردی جوان و خوش چهره نگاهش به من افتاد و حرف زدنش را با زن مو بلوندی که کنار او ایستاده بود قطع کرد و با گفتن چند کلمه کوتاه، به سمت من آمد. با لبخند کمرنگی دستهایش را در جیبهای شلوارش سر داد و گفت: - سلام خانوم دیکنز، خیلی خوش اومدین. لبخند کوچکی زدم و کوتاه گفتم: - سلام، ممنون. دستش را به سمتم دراز کرد و گفت: - آتان مورفی «Atan murphy» هستم، دستیار آیور توی این پروژه. لبخندم را دوباره روی لبهایم نشاندم و دست دراز شدهاش را میان دستهایم گرفتم و گفتم: - خوشبختم آقای مورفی. سری تکون داد و گفت: - همچنین لیدی، بفرمایید از این طرف .. و با دستش صندلیهای گروه فیلمبرداری نشانم داد. «ممنونم» آرامی زمزمه کردم و به آن سمت حرکت کردم. صدای کفشهاش نشون میداد که داره پشت سرم میاد. عجیب بود خبری از آیور میلر نبود. با لبخند سرم را برای طراح صحنه که سلام کرده بود تکان دادم. روی یکی از صندلیهای خالی نشستم و به آتان که با فاصلهی چند قدم روبهروی من ایستاده بود خیره شدم. گوشهی لبش را کش داد و گفت: - همینجا منتظر بمونید خانم دیکنز برای تست صداتون میکنن. سرم را تکان دادم و اینبار مستقیم به چشمهای آبیش نگاه کردم و گفتم: - بله خیلی ممنون. فقط یه سوال، لوکیشن اثلی فیلمبرداری اینحاست؟ یکی از دستهایش را در جیبش فرو برد و گفت: - یک سوم کار رو اینجا فیلمبرداری میکنیم، بیشتر سکانسهای سخت که همه حضور دارن هم همینجا ضبط میشه. ابروهایم را بالا دادم و «خوبه»ای زمزمه کردم. همان موقع از اتاق روبهرویی صدایم زدند برای تست گریم، بلند شدم و خیره در دو گوی درخشانش گفتم: - میبینمتون. و بدونِ دیدن واکنشش از کنارش رد شدم. نقل قول رمانِفیلمِمَرگ🎬! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ناظر رمان -Ario- ارسال شده در 20 مرداد مالک ناظر رمان اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد #𝙥𝙖𝙧𝙩-𝟭𝟴 نگاههای سنگین و مبهوت اطرافم را روی خودم حس میکردم. مستقیم و بدونِ نگاه کردن به چیزی به سمت اتاق روبهرویی حرکت کردم و بعد چند ضربه به در، آن را باز کردم. گریمور پشت به من مشغول انجام کاری بود. با صدای بسته شدن در به سمت من برگشت و همینکه خواستم سلام کنم با دیدن چهرهاش دهنم بسته شد. او هم خشک شده و متعجب به من نگاه میکرد. بالاخره من پیش قدم شدم و با لبخند ساختگی گفتم: - سلام میا با این حرف من به خودش آمد و وسایل توی دستش را روی میز گذاشت و به سمتم آمد: - وای خدای من! ببین کی اینجاست.. با قدمهای بلند چند متر فاصله را طی کرد و با هر دو دستش شانههایم را قاب گرفت و با ذوق گفت: - خودتی؟ خواب که نمیبینم؟ وای دختر باورم نمیشه.. با هیجان به چشمهایم خیره شد و گفت: - یه چیزایی دربارهی برگشتنت شنیده بودم ولی باورم نمیشد اخه تو بهخاطر.. به اینجای حرفش که رسید سکوت کرد و با ناراحتی نگاهم کرد. لبهایم را بیشتر از قبل کش دادم و گفتم: - آره! بهخاطر پدرم .. با ناراحتی به چشمهایم نگاه کرد و با صدای آرامی گفت: - برای مرگ پدرت متاسفم دیا.. "من به خودم قول دادم!" دستهایش را از روی شانههایم پایین آوردم و میان دستانم فشردم: - ممنون میا سری تکون داد و برخلاف چند لحظه پیش با خوشحالی به سمت میز رفت و گفت: - اونقدر شوکه شدم که اصلا یادم رفت واسه چی اومدی اینجا.. بیا، بیا بشین اینجا. به سمتش رفتم و روی صندلی جلوی آینه نشستم. با میا در پروژهی قبلی و یا بهتر است بگویم آخرین فیلمی که بازی کردم همکار بودیم. سه سال پیش کم و بیش در ارتباط بودیم و بعد مرگ پدرم دیگر خبری از او نداشتم و میا هم بعد چندبار تماس گرفتن وقتی هیچ پاسخی دریافت نکرد دیگر سراغی نگرفت! براش رو روی مواد توی دستش کشید و گفت: - وای دختر خبر این فیلم مثل بمب منفجر میشه، میترکونه! با هیجان از توی آینه نگاهم کرد و گفت: - هنوز باورم نمیشه دیانلا دیکنز کنارم نشسته. به ادامه دادن لبخندم اکتفا کردم. دلیلی برای حرف زدن نداشتم.. *** روی صندلیهایی که در سالن قرار داشت نشسته بودم و داشتم به گروه دکور نگاه میکردم. منتظر بودم آتان یا آیور را ببینم تا زمان دورخوانی و تمرین دیالوگهارو را بپرسم ولی خبری از هیچکدامشان نبود. به سمت بچههای دکور حرکت کردم تا سراغشان را از آنها بگیرم که همان موقع هردو از پلهها بالا آمدند و همهمهها بیشتر شد. آیور ناگهانی سرش را به سمتم چرخاند و با سیاهیهای وحشیاش چشمهایم را نشانه رفت. غافلگیر شده، پلک کوتاهی زدم و سرم را به نشانهی سلام تکان دادم. سرش را به سمت آتان که کنار دستش بود چرخاند و زیر لب چیزی گفت و او بیحواس فقط سر را تکان داد. چند لحظهای به صورت آتان خیره شد و بعد .. با قدمهای بلند و محکم به سمت من آمد! نقل قول رمانِفیلمِمَرگ🎬! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ناظر رمان -Ario- ارسال شده در شنبه در ۱۳:۵۹ مالک ناظر رمان اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۱۳:۵۹ #𝙥𝙖𝙧𝙩-𝟭𝟵 چند تار جلو آمده از موهایم را به پشت گوشم هدایت کردم و به نزدیک شدنش چشم دوختم. برق چشمهای سیاهش از همین فاصله هم پیدا بود. در فاصلهی یک قدمیم ایستاد و برای حرف زدن پیشی گرفتم: - سلام چشمان بیروح و سیاهش را به چشمانم گره زد و با صدای خشدار و گرفتهای گفت: - حالت چطوره؟ ابروهایم بالا پرید و با تعجب نگاهش کردم. صدایش زیادی گرفته بود و به زور شنیده میشد و .. دوم شخص خطاب شده بودم! زبانم را روی لبم کشیدم و گفتم: - ممنونم، شما خوب هستین؟ نیشخندی گوشهی لبهایش جان گرفت. با همان صدای خشدار با خباثت گفت: - ممنونم. نگفتین حالتون چطوره؟ چشمهایم خواستند از حالت عادی خارج شوند که سریع به خودم مسلط شدم و تعجبم را بروز ندادم. جلوی این آدم باید تک- تک عملها و عکس العملهایت کنترل شده باشد چون از این مرد با چشمان مشکین هیچ چیز بعید نبود. با رگههایی از تعجب و شگفتی در صدایم گفتم: - خوبم. در سکوت چشمهایمان در جدال بودند که بالاخره من گفتم: - کی بیام برای دورخوانی و تمرین؟ بدون اینکه اتصال چشمانش با چشمانم را قطع کند گفت: - فردا با لبخند به سیاهیهایش خیره شدم و گفتم: - پس تا فردا خدانگهدار! و خیلی ساده از کنارش گذشتم. برای چند نفر از عوامل سر تکان دادم و به سمت پلهها حرکت کردم. دو نگاه سنگین را روی خودم احساس میکردم، بدون برگشتن و یافتن آننگاهها از پلهها پایین رفتم و بدون فوت وقت در را باز کردم و از آنجا خارج شدم. سوز سردی میوزید و تا مغز استخوان آدم یخ میبست. با قدمهای بلند به سمت در خروجی تیمارستان حرکت کردم تا هرچه زودتر خودم را به ماشینم برسانم. در را باز کردم و هنوز هم همان سنگینی نگاه را حس میکردم .. خارج شدم و یک لحظه برگشتم تا در را پشت سرم ببندم که آتان را از پنجرهی طبقهی بالا خیره به این سمت دیدم! در بسته شد و تصویر آتان از جلوی چشمانم محو.. نفس عمیقی کشیدم و به سمت ماشینم که در آن سمت خیابان پارک شده بود حرکت کردم. ریموت را از همان فاصله زدم تا حتی یک ثانیه هم در این سوز و سرمای ناگهانی معطل نشوم. به ماشین که رسیدم درش را باز کردم و سریع سوار شدم؛ دکمهی استارت را زدم و با سرعت حرکت کردم. آرنج دستم را لبهی شیشهی ماشین گذاشتم و انگشت اشارهام را روی لبهایم گذاشتم. میخواستم کاری را انجام بدهم که سه سال پیش باید انجام میدادم.. خیلی کارها داشتم که باید انجامشان میدادم. به اذحام و گذر مردم نگاه کردم و لبخند محوی روی لبانم شکل گرفت، بعد از سه سال این صحنهها را میدیدم! آنقدر به مردم و خیابانها نگاه کردم که وقتی به خودم آمدم دیدم روبهروی همان خانه با نمای سفید ایستادهام و به در بزرگش خیره شدهام. به مقصد رسیده بودم.. وقتش بود! ماشین را پارک کردم و از آینهی ماشین به صورتم خیره شدم، همه چیز خوب بود و مناسب برای یک دیدار دوباره. از ماشین پیاده شدم و به سمت در بزرگ ویلا حرکت کردم. سومین گام را برنداشته بودم که ناگهان شقیقههایم تیر کشید. سرجایم ایستادم و با انگشتهایم شقیقهام را محکم فشار دادم، بی تأثیر بود! هرچه میگذشت سردردم بیشتر میشد، کم مانده بود از شدت درد فریاد بکشم. با گیجی و چشمانی تار چند قدم به عقب برداشتم و سرم را میان دستانم گرفتم. نفسهایم یکی در میان شدند و درد وحشتناک هرلحظه بیشتر میشد. پلکهایم را روی هم فشار دادم و خودم را کشان- کشان به عقب کشیدم که پاهایم به ماشینم برخورد کرد. همانجا روی زمین نشستم و سر دردناکم را به ماشین تکیه دادم. کم- کم درد سرم کمتر میشد و میتوانستم اطراف را ببینم. سعی کردم بلند شوم و خودم را به در ماشینم برسانم؛ یکی از دستهایم را روی زمین و دست دیگرم را هم روی کاپوت ماشین گذاشتم و با کمک آنها از روی زمین بلند شدم. تلو- تلو خوران به سمت در راننده رفتم و دستم را روی بدنهی ماشین حرکت دادم تا در را باز کنم. نقل قول رمانِفیلمِمَرگ🎬! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .