_parya_ ارسال شده در 8 فروردین اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین (ویرایش شده) •بسم الله الرحمن الرحیم هست سرآغاز الف لام میم• عنوان: دخترک کمانچه زن نویسندگان: P.E & H.N ژانر: اجتماعی روز/ساعت پارتگذاری: نامعلوم هدف: نشان دادن گوشهای از مشکلات جامعه خلاصه: زندگی دستخوش بازی سرنوشت شده و ما همانند عروسک خیمه شب بازی، با دستورات کتاب قطور تقدیر به این طرف و آن طرف میرویم و همانند خواستههای او عمل میکنیم! و امان از دستوراتی که کمانچه به دست کودکی میدهد و میگوید، آنجا، درست کنار فروشگاه بنشین و بنواز! دخترک کمانچهزن قصهی من، بنواز، شاد بنواز که قلب سنگ از نم اشکانت آب میشود و نرم! بنواز که مردم این شهر خواب غفلت پیشه کردهاند. بنواز که پادشاه در خوشی غرق است و تو دستانت از سرما سرخ و از گرما پوست- پوست شده است. بنواز که مرواریدهای بی رنگ چشمانت پیش خداوند، ضمانت پاکیات را میکنند. بنواز دخترک من، بنواز! مقدمه: میگویند شاد بنویس، نوشتههایت درد دارند! و من یاد دختری میافتم که با کمانچهاش، گوشهی خیابان شاد مینواخت اما، با چشمهای خیس...! صفحه نقد داستان دخترک کمانچه زن ویرایش شده 20 اردیبهشت توسط _parya_ 11 1 نقل قول رمانهای در حال تایپ: گیتار(سازی خوشآوا اما قاتل) ورقهای نفرت(روایتی از یک خیانت) بروکسل(روایت طمع باستان شناسان) داستانهای در حال تایپ: دخترک کمانچه زن(گوشهای از مشکلات جامعه) کالمیا لاتیفولیا(گلی فریبنده اما مرگبار) برای دریافت لینک هر کدام از رمان/داستانهای فوق به نمایه مراجعه فرمائید^^ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_parya_ ارسال شده در 9 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین (ویرایش شده) #پارت_اول ساعت یک بعدازظهر زمانی که از محل کار خود در حال بازگشت به منزل بودم در گوشهی خیابان ایستادم تا از فروشگاه بزرگ محله خرید کنم. در کنار در ورودی و خروجی فروشگاه دختری کمانچه به دست در کناری نشسته و با اشکی که بر گونه هایش روانه شده بود، موسیقی شاد و ملایمی با کمانچه اش پدید میآورد. همانطور که خریدهایم را حمل میکردم و اطراف را از نظر میگذراندم متوجه شدم در آن چند دقیقه افرادی که از آنجا عبور میکردند، حتی نیم نگاهی به آن دختر مظلوم نیانداختند. غمگین از بی توجهی انسانها، با خود گفتم: - چرا انسانها سنگدل شدهاند و تنها توجه اندکی نمیکنند؟ مگر کودکان کار چه میخواهند؟ تنها مقداری محبت و عشق میخواهند، فرش دستباف که نه یک پتو میخواهند، ماشین مازراتی نه تنها کفشی نو میخواهند، خانهای در منطقه یک تهران نه بلکه اتاقی گرم و امن میخواهند. از درب خروجی فروشگاه بیرون آمدم و پیاده رو را طی کردم و سعی بر این داشتم که مبادا پایم درون قسمتهای شکسته شدهی موزائیکهای سرخ و زرد رنگ آنها فرود رود. با دو قدم فاصله کنارش ایستادم و سلامی به او کردم، در صدایش غم و اندوه موج میزد، همانطور که با کمانچهاش موزیک ملایمش را مینواخت سلامم را علیک گفت. در آن هنگام اشکی هم از گونه من روانه و بر روی آسفالت شهر سقوط کرد و ناپدید شد. کنار دختر نشستم و با چانهای لرزان خیره به مرواریدهای بیرنگ چشمانش خطاب به او گفتم: - اسمت چیه قشنگم، چند سالته!؟ آرام و لطیف هماهنگ با موزیک ملایم کمانچهاش پاسخ داد: - اسم من یاسمینِ، دوازده سالمه و پنج ساله که به این خیابون اومدم و با کمانچهام برای مردم شهر آهنگ میزنم تا حداقل دل مردم شهر، مثل دل و قلب من غمزده نباشه. از طرفی هم پولی در بیارم و به صاحبکارم بدم تا من رو کتک نزنه. اشکی دیگر بر روی گونهام راه گرفت، با دستانم کنارش زدم و لبخندی بر روی چهره سفید و کک مکیِ یاسمین پاشیدم. دخترک با لحنی ملایم و نگاه کردن به فلوکس غورباقهایِ صورتی رنگم گفت: - ماشینت خیلی قشنگه، خوشم اومده ازش. و پس از زدن حرفش آهی کشید و چانهاش از بغض لرزید. دلم مالامال از غم شد و با فکری که به همانند برق از سرم گذشت، خوشحال از اینکه میتوانم او را خشنود کنم، گفتم: - میخوای باهاش بریم و دوری توی شهر بزنیم!؟ دختر با چشمانی برق زده به چشمان رنگ شبم نگاه کرد و با تکان دادن سرش تایید کرد و با سرعت به آغوش من هجوم آورد. با قلبی پوشیده شده از غم اما لبی خنده رو گفتم: - خب- خب دختر خوب! اول از همه میخوام برات یه دست لباس خوشگل بخرم، نظرت چیه!؟ یاسمین بسیار خوشحال شد و تشکر کرد. به سمت ماشین رفتیم و پس از رد کردن خیابان نیمه شلوغِ سر ظهر سوار خودروام شدیم، راه افتادیم و به یکی از بزرگ ترین مراکز خرید در تهران رفتیم. در آن زمانی که با تبسم نرم و وقار فروشگاه را میپیمودیم و دانه به دانه مغازههای لباس فروشی، کفش فروشی و دکانکهای دیگر را از نظر میگذراندیم، توانستیم پیراهن، شلوار و روسریِ زیبایی برایش انتخاب کنیم. چند ساعتی از بودن با دختر زیبا و مهربان کمانچهزن میگذشت و ما با ماشین در خیابان های این شهر پرسه میزدیم و به مرکز خرید، کافه، موزه آبگینه و سفالینه در تهران رفته بودیم؛ و آنقدر همراهیِ دخترک لذت بخش بود که گذر زمان حس نمیشد. در آخر پس از بیرون آمدن از فستفودی کوچکِ اطراف محلهمان، قصد داشتم یاسمین را به خانه خودم یا پرورشگاه ببرم که با مخالفتی شدید از جانب او روبهرو شدم، بنابراین یاسمین را در همان خیابانی که باعث آشناییمان شده بود پیاده کردم. دخترک که چشمان مهربان و معصومش همچون اسمش زیبا بود از ماشین پیاده شد و به خاطر شادمانیاش در روز سپری شده بسیار تشکر کرد: - خانم من خیلی از شما ممنونم. هر کسی این کارها رو برای یک کودک کار انجام نمیده! شما قلب پاکی دارید. با تبسمی ملیح نگاهی به قیافهی ترگل، ورگل شدهاش انداختم و گفتم: - مهربونی تو بی حد و اندازه است و کاری که من در در برابر این مهربونی انجام دادم حتی سر یک انگشت هم ارزش نداره. حالا که تو یه دختر خیلی خوب، مهربون و دلسوزی و قراره که ما بیشتر با هم آشنا بشیم؛ تو رو به یه خونه بزرگ دعوت میکنم تا همیشه اونجا تو رو ببینم. سپس آدرس پرورشگاه نوجوانانی را به او دادم که چند سالی در آنجا همکاری داشتم. پس از خداحافظی با یاسمین پشت فرمان فلوکس قورباغهای صورتی رنگ خود نشستم و با بدرقه کردن یاسمین، زمانی که دیگر از دید پنهان شد ادامه مسیر را طی کردم. در مسیر رسیدن به مقصد تنها به این فکر میکردم کمانچه زدن دخترک با گونه های خیس در کنار خیابان شلوغ این شهر نتیجه بی فکری پادشاه و بی توجهی برخی از مردم این شهر است؛ و تنها یک آرزو داشتم آن هم اینکه روزی در این شهر بزرگ، فاصله دهکهای درآمدی جای خود را به دهکهای عشق و وفا بدهند تا دگر کسانی به عنوان کودکان کار در این جهان نداشته باشیم. ویرایش شده 3 اردیبهشت توسط _Atrin_ 10 1 نقل قول رمانهای در حال تایپ: گیتار(سازی خوشآوا اما قاتل) ورقهای نفرت(روایتی از یک خیانت) بروکسل(روایت طمع باستان شناسان) داستانهای در حال تایپ: دخترک کمانچه زن(گوشهای از مشکلات جامعه) کالمیا لاتیفولیا(گلی فریبنده اما مرگبار) برای دریافت لینک هر کدام از رمان/داستانهای فوق به نمایه مراجعه فرمائید^^ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_parya_ ارسال شده در 9 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین (ویرایش شده) #پارت_دوم یک هفته از آن دیدار گذشته بود که تصمیم گرفتم به پرورشگاهی بروم که آدرسش را به یاسمین داده بودم. ساعت دو ظهر زمانی که کارم در مدرسه تمام شده بود به سمت خانه ستاره ها حرکت کردم. زمانی که به پرورشگاه رسیدم، در میان کودکانی که با ورودم به دورم حلقه زده بودند تنها به دنبال یاسمین بودم و چون او را نیافتم با حالی آشفته و نگران به خدمت مدیر خانه ستاره ها رفتم. مشخصات یاسمین را که با پریشان حالی و هیجان زده دادم، در کمال تعجب گفت کودکی با این مشخصات ندیده است. هراسان پس از خداحافظی از کودکان پرورشگاه و مدیر مربوطه به سمت فروشگاهی که روز اول یاسمین را دیده بودم، رفتم. اما هر چه که چشم چرخاندم، یاسمین را پیدا نکردم. تصمیم گرفتم همان جا چند ساعتی منتظر بمانم. پیاده تمام خیابان و کوچههای اطراف را گشت زدم. از چندین نفر پرس و جو کردم و به همین منوال چند ساعتی از انتظارم جهت دیدار یاسمین گذشته بود و خبری از دخترک کمانچهزن نبود، به همین دلیل با خاطری آزرده و نگرانیای مضمن به منزل رفتم. در بدو ورودم بوی قرمه سبزی عصبهای بویاییام را نوازش داد، دمی عمیق گرفتم و پا درون آشپزخانه گذاشتم: - سلام به شوهر مهربون و آشپز خوبم! لبخندی مهربان بر لب نشاند و با نشاط گفت: - سلام به خانم دلسوز من! چهخبر!؟ تونستی یاسمین رو ببینی!؟ اندوه درون چهرهام نمایان گشت و لبهایم بر روی هم فشرده شد: - بعد از اینکه به پرورشگاه سر زدم ولی متوجه شدم که یاسمین اصلا اونجا نرفته! چند ساعت روبهروی در همون فروشگاهی که یاسمین رو دیده بودم، منتظر موندم اما هیچ خبری نشد. همسرم با سخنی که از لبان من جاری شد، در فکر فرو رفت و چندی بعد متفکر لب زد: - نمیخوای دنبالش بگردی و پیداش کنی؟ نفس آرامی کشیدم و با لبخندی خسته گفتم: - چرا خیلی دوست دارم این کار رو انجام بدم، ولی دست تنها نمیتونم و به یه نفر احتیاج دارم که کمک دستم باشه! و همسرم با سخنی که بر لب جاری کرد نشان داد کوهی استوار دارم که همیشه حواسش به من و مشکلاتم هست: - این خیلی خوبه که دوست داری که اون دختر رو پیدا کنی و کمکش کنی. پس شک نکن که من مثل کوه پشتت هستم و کمکت میکنم! نگاهم را میان صورت سبزه و چشمان مشکینش گرداندم و لبخندی از این همه حس همراهی و همدلی گوشهی لبم جان گرفت. چقدر خوب که کسی را داشتم که در تمام مراحل زندگیام همراهیام کند و مانندی کوهی استوار و محکم پشتوانهام باشد. به سمت ظرفشویی حرکت کردم، پس از شستن دستهایم و بعد از اطمینان از تمیزیشان به سمت اتاق خواب به راه افتادم، روسریِ چهار گوشهام را از سر درآوردم و پنجههایم را میان موهای ده سانتیام به حرکت در آوردم، پوست سر گر گرفتهام با برخورد سر انگشتان یخِ دستم، به مانند حالت برق گرفتگی نقطه- نقطه شد. اما حسی که از این کار گریبان گیر وجودم میشد، مجبورم کرد، بیشتر از این کفِ سرم را ماساژ دهم. پس از کمی ماساژ دادنِ پوست سر و کاهش درد آن، مانتوی مشکینام را از تن جدا و آسوده خاطر و سبک بال خویش را روی تخت رها کردم تا از خستگی و کوفتگی تنم بکاهم! نگاهم را به سقف گچبری شده دوختم و چهرهی دلنشین یاسمین را روی سقف طرح زدم، چشمان مشکین و موهای بور و بلندش دلم را لرزاند و قطره اشکی از گوشهی چشمم به روی گونهام روانه شد، دست لرزانم را بالا آوردم و با انگشت اشارهام مرواریدی که به گونهام رسیده بود را پس زدم. لبهای لرزانم را روی هم فشار دادم و یادم به حرف آن شب دخترک افتاد: - خانم شما خیلی مهربونید، خیلی از دخترها و پسرهایی مثل من محتاج محبتی، مثل محبت و مهر شما هستند. من خیلی دوست دارم بیشتر با شما آشنا بشم. ویرایش شده 3 اردیبهشت توسط _Atrin_ 7 1 نقل قول رمانهای در حال تایپ: گیتار(سازی خوشآوا اما قاتل) ورقهای نفرت(روایتی از یک خیانت) بروکسل(روایت طمع باستان شناسان) داستانهای در حال تایپ: دخترک کمانچه زن(گوشهای از مشکلات جامعه) کالمیا لاتیفولیا(گلی فریبنده اما مرگبار) برای دریافت لینک هر کدام از رمان/داستانهای فوق به نمایه مراجعه فرمائید^^ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_parya_ ارسال شده در 10 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 فروردین (ویرایش شده) #پارت_سوم لبخندی غمگین روی لبهایم شکل گرفت، چشمانم را اطراف اتاق دوازده متریای که متشکل از یک کمد دیواری، تخت دو نفره و میز آرایش است چرخاندم، نگاهم به پنجرهی کوچک کنار تخت افتاد، هوای تازه کم آوردم و احساس خفقان گریبان گیر گلویم شد، دست چپم را دور گلوی خشک شدهام حلقه کردم و ماساژش دادم و دست دیگرم در تقلا برای باز کردن پنجره بود. پس از اندکی کش دادن دست و بدنم به سمت بالا، چفت پنجره را باز و هوای تازه را جایگزین دیاکسیدهای درون اتاق کردم، لرزی از هوای سردِ ماه پایانی فصل پاییز بر وجودم نشست و باعث شد در خود جمع بشوم و دستانم را دور خود بپیچانم. نگاهم را به باغچهی درون حیاط دادگ و در دل شروع به راز و نیاز کردم: - خداوندا، به بزرگیات قسم هر چقدر که بیمهری زمانه را میبینم، بغض همانند سنگ میان گلویم گیر میکند، به طوری که نه میشود آن را پس زد و نه میشود قورتش داد، حال که من وسیلهای شدهام برای گرفتن دستان کوچک و نیازمند یاسمین، کمکم کن! آهی از میان لبهایم به بیرون جاری و نگاه خشک شدهام را از برگهای خشک شده و زرد رنگ داخل باغچه گرفتم و به آسمانی دوختم که همانند دل من گرفته و ابری بود. لبهایم را با زبانم تر کردم و سخنانم را از سر گرفتم: - میدانم که دست هیچ یک از بندههایت را رها نمیکنی، خدایا به مانند همیشه دستانم را در این راه محکم بگیر، مبادا یکزمان از دست من دلخور شوی و اندکی دستم را شل بگیری، مبادا که پای من بلغزد، دخترک تنها به من تکیه کرده و من به تو! لبخند خدایِ مهربانم را از گرمای دل سرد شدهام متوجه شدم، پس خشنود از لبخند رضایت و دل گرم کنندهی خداوند، لبخندی روی لبهایم نشانام و به خود قول دادم حواسم تا آنجایی که از دستم بر آمد به یاسمین و کودکانی امثال او باشد! لبخند زدم، پنجره را پس از نگاه اجمالی دیگری به هوای تازه و باغچهی نیمه خشک، بستم و پس از مرتب کردن لباسها و موهای پریشانم از اتاق بیرون رفتم. راه آشپزخانه را پیش گرفتم و اسم همسرم را نجوا کردم: - کوروش!؟ صدایش از بالکن کنار آشپزخانه به گوشم رسید: - جونم!؟ نمیدانم من صدایش را گرفته تصور کردم یا واقعا صدایش گرفته بود، دمی عمیق گرفتم و به سمت تراس کوچک خانهمان قدم برداشتم. در شیشهای تراس را باز کردم و وارد آنجا شدم. پشت سر همسرم ایستادم و نگاهم را به چشمان مشکی و خستهاش سوق دادم: - چیزی شده!؟ لبخند خستهای به رویم پاشید، برق شیطنت و شادی درون چشمانش، کمرنگتر به چشم آمد. لبهایش را با زبانش تر کرد و گفت: - چیزی که، نه میتونم بگم اتفاق افتاده نه میتونم بگم هیچ مسئلهای نیست. اما راستش رو بخوای... سخنش را قطع کرد و دستش را روی ته ریشش کشید، سری به این طرف و آن طرف تکان داد با صدایی زمزمه مانند ادامه داد: - شرکت نزدیک به ورشکستگیِ و این مشکل باعث شده مدیرعامل به فکر تعطیل کردن شرکت و اخراج کارمندها بیافته. اخمهایم درهم شد و ناراحتی مانند خوره به جانم افتاد، یعنی آن همه کارمند و کارگر باید از نان خوردن بیافتند. زن و بچههایشان چه!؟ آه! کاش خدا کسی را شرمندهی همسر و فرزندش نکند. ویرایش شده 24 فروردین توسط _Atrin_ 6 نقل قول رمانهای در حال تایپ: گیتار(سازی خوشآوا اما قاتل) ورقهای نفرت(روایتی از یک خیانت) بروکسل(روایت طمع باستان شناسان) داستانهای در حال تایپ: دخترک کمانچه زن(گوشهای از مشکلات جامعه) کالمیا لاتیفولیا(گلی فریبنده اما مرگبار) برای دریافت لینک هر کدام از رمان/داستانهای فوق به نمایه مراجعه فرمائید^^ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_parya_ ارسال شده در 22 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 فروردین (ویرایش شده) #پارت_چهارم همسرم که معاون شرکت ساختمان سازی بود، آهی کشید. انگشت شصت و اشارهی دست راستش را از زیر عینک دور بیضی مفتولیاش، روی چشمانش فشرد. لبی تر کردم و با صدایی که گویی از ته چاه در میآمد گفتم: - پس، تو چیکار کردی!؟ هیچ تلاشی برای برگردوندن این نظ... سخنم را قطع کرد و صدای آرام اما عصبی و ناراحتش را به گوش رساند: - از تو دیگه انتظار این حرف رو نداشتم. تو که من رو میشناسی، واقعا اینطور بیرحم در نظرت میآم که فکر بیکار کردن کارمند و کارگر جلوی چشمهام جولون بده!؟ صورت گر گرفته و سرخش را از نظر گذراندم. حق داشت اینطور عصبانی و خشمگین باشد. از یک طرف مشکلات شرکت بر اعصابش فشار وارد میکرد و از طرفی هم من قضاوت بیجا کرده بودم. شرمنده و اندوهگین به حرف آمدم: - من رو ببخش، راستش را بخوای، هیچ کدوم از حرفهایی که میزنم دست خودم نیست. تمام هوش و حواسم پی یاسمینِ و با مشکل شرکت، دیگه حواسم به حرفهایی که زدم نبود! لبخندی محو زد، دستی بر روی شانهام زد و پس از بوسهی نرمی که بر روی موهای کوتاهم نشاند؛ از تراس بیرون رفت و پس از آن صدای در اتاق خواب بلند شد. برخی اوقات به مانند اکنون، اما با شدتی بیشتر عصبی میشد و توان کنترل خود را نداشت. او نمیتوانست از موضع خود دست بکشد. اما من، کوتاه میآمدم و دندان روی جگر میگذاشتم. در زندگی مشترک، در هر دعوا و جدلی، یکی از طرفین باید پا روی احساساتش بگذارد و کوتاه بیاید! ولی نه آنقدر که طرف مقابل از این کوتاه آمدن سوءاستفاده کند و فرد مقابل را مورد شماتت قرار دهد. استواری یک زندگی، به همین کوتاه آمدنها و جدلهای کوتاه بستگی دارد. لبخندی روی لب نشاندم، دستانم را به اطرف کش دادم و پس از بیرون راندن خوابیدگیهای دست و پاهایم، وارد خانه شدم. سمت آشپزخانه رفتم و میز چهارنفره را بسیار شیک و دو نفره چیدم. دو بشقاب مربعی دور طلائی، در روبهروی هم قرار دادم و قاشق، چنگالهای استیل و طرح گل را کنار بشقاب نهادم. با آوردن دو عدد دوغ تک نفره، نمکدان، دیس برنج و ریختن خورشت درون ظرف بزرگ خورشت خوری، میز را کامل کردم. با به یاد آوردن، اینکه بخش مهم و خوشمزهی غذا فراموشم شده است، درب یخچال را باز کردم و از درونش سالاد کاهو را بیرون آوردم و روی میز گذاشتم. قبل از صدا کردن کوروش شمعهای سرخ رنگ روی میز را روشن کردم و راه اتاق خواب را پیش گرفتم، چند تقه به در زدم و بدون اینکه منتظر جوابی از جانب همسرم باشم، درب را گشودم و وارد شدم. در بدو ورود نگاهم به قامتش کنار پنجره افتاد. پشت سرش جای گرفتم و آرام صدایش زدم. کمی خود را به سمت من متمایل و پرسشی نگاهم کرد. لبخندِ محوم را پررنگ تر کردم و با کمی خم شدن به سمت جلو دستم را همانند خدمت گذاران به سمت درب گرفتم و گفتم: - کوروش خان، افتخار میدید شام رو همراه هم میل کنیم!؟ تبسمی روی لب نشاند و کامل به سمت من برگشت. قامت راست کردم و با کشیدن دست مردانهاش به سمت بیرون اتاق و سپس آشپرخانه او را دنبال خود کشاندم. *** همانطور که چاییهای لبدوز و لبسوز را درون فنجانهای کمرباریک میریختم، به راه حل پیدا کردن یاسمین فکر کردم. آهی مایوس کشیدم و با برداشتن سینی و گذاشتن ظرف خرما و شکلات درون سینی وارد پذیرایی شدم. سینی حاوی چاییها را روی میز عسلی قرار دادم و خود، روی مبل تک نفره نشستم و چاییام را درون دستان سردم گرفتم و به بخار آن خیره- خیره نگاه کردم. تصویر چهرهی معصوم یاسمین میان بخارهای گرم چایی نقش بست، مژههای بلند و فر خوردهاش که روی چشمان آهوییاش سایه انداخته بود، عجیب به مظلوم بودنش دامن میزد. ویرایش شده 24 فروردین توسط _Atrin_ 6 نقل قول رمانهای در حال تایپ: گیتار(سازی خوشآوا اما قاتل) ورقهای نفرت(روایتی از یک خیانت) بروکسل(روایت طمع باستان شناسان) داستانهای در حال تایپ: دخترک کمانچه زن(گوشهای از مشکلات جامعه) کالمیا لاتیفولیا(گلی فریبنده اما مرگبار) برای دریافت لینک هر کدام از رمان/داستانهای فوق به نمایه مراجعه فرمائید^^ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_parya_ ارسال شده در 22 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 فروردین (ویرایش شده) #پارت_پنجم در فکر چهرهی زیبا و معصوم یاسمین بودم که ناگهان فکری بر ذهنم هجوم آورد؛ و آن راه حلی بود برای اینکه یاسمین را پیدا کنیم. راه حل را در ذهنم نگه نداشتم. پس از کمی مکث با کوروش در میان گذاشتم تا او هم نظر خود را در رابطه با این راه حل بدهد: - کوروش میگم که من یه راه حلی پیدا کردم تا بتونیم یاسمین رو پیدا کنیم، میخوام نظرت رو راجع بهش بدونم!؟ کوروش که در حال دیدن بازی فوتبال پرسپولیس و آلمینیوم بود نگاهی به من کرد و گفت: - خیلی عالیِ که، بگو میشنوم! نفس عمیقی کشیدم و با سامان دادن بخشی از افکارم به حرف آمدم: - من میگم که بریم به همون خیابونی که برای اولین بار یاسمین رو دیدم، بلکه اونجا بیاد و بتونیم یاسمین رو ببینیم ولی اگه نشد؛ و کودک کاری رو اون اطراف دیدیم تعقیبش کنیم تا از جا و مکانشون سر در بیاریم، شاید در همین تعقیب و گریز مخفیانه بشه که یاسمین را پیدا کنیم. کوروش کمی فکر کرد و با طمانینه گفت: - خب، ما باید این فرضیه رو هم در نظر بگیریم که شاید دیگه کودک کاری اون طرفها نیاد! اون وقت چی؟! اخمی از روی سردرگمی بین ابروانم مینشانم و با درگیری ذهنی می گویم: - روزی سه ساعت بعد از اومدن از محل کار به اونجا میریم و منتظر میمونیم. در این صورت اگه پیداش نکردیم که من مطمئنم پیدا میکنیم، میدونیم که تلاشمون رو کردیم و نتیجهای نداده، حداقل اون موقع پیش خودمون و وجدانمون راحتیم. سری به تایید تکان داد: - درست میگی ببین من نظرم اینِ که، راهی که پیشنهاد دادی رو امتحان کنیم. فقط در حال حاضر که شب مثل چند ابر سياه آسمون رو پوشونده و ساعت دوازده شب رو نشون میده، بریم و استراحت کنیم. سری تکان دادم و با کلافگیِ ناشی از خواب لب زدم: - باشه ولی من بعد از اینکه خونه رو کمی مرتب کردم میرم میخوابم. لبخندی خسته زد و سپس در راه رسیدن به اتاق خواب گفت: - شبت ستاره بارون بانوی دلسوز. خوشحال از این جمله زیبا و با عاطفهاش من هم کم نیاوردم و جمله زیباتری نثارش کردم: -تو که باشى، دوستت دارم، قشنگترین تکرار مکررات عالم است. تنها تکرار من، دوستت دارم. شبت خوش! *** با آرامش، درب ماشین فلوکس قورباغهایِ صورتی رنگم را گشودم و پا روی آسفالت داغ خیابان گذاشتم. نگاهم را به جادهی دو طرفهی شلوغ دادم و درب ماشین را بستم. قفل مرکزی را زدم و با کشیدن دستی روی مانتوی مشکینم، با نگاه کردن به این طرف و آن طرف جاده، راه فروشگاه گندم را پیش گرفتم. میان سرعت و تندروی ماشینهای مدل بالا و معمولی و سطح پایین، عرض جاده را طی، و جلوی فروشگاه رسیدم. کمی در پیادهرو قدم زدم اما نه اثری از یاسمین پیدا کردم، نه اثری از یک کودک کار، موبایل سامسونگ جی پنجم را از درون جیب مانتوام بیرون کشیدم و با دستم سایبانی ساختم تا صفحهی کم نورش را چک کنم. درون لیست مخاطبان رفتم و روی اسم همسرم کلیک کردم و گوشی را به گوشم چسباندم. کمی بعد صدای بم و گیرایش که میان سر و صدای بوق و خیابان شلوغ گم شده بود، درون گوشم پیچید: - جان دلم!؟ اخمی از بی احتیاطیاش برچهره نشاندم و لب زدم: - چندبار باید گوشزد کنم، پشت فرمون گوشی دستت نگیر!؟ ویرایش شده 24 فروردین توسط _Atrin_ 6 نقل قول رمانهای در حال تایپ: گیتار(سازی خوشآوا اما قاتل) ورقهای نفرت(روایتی از یک خیانت) بروکسل(روایت طمع باستان شناسان) داستانهای در حال تایپ: دخترک کمانچه زن(گوشهای از مشکلات جامعه) کالمیا لاتیفولیا(گلی فریبنده اما مرگبار) برای دریافت لینک هر کدام از رمان/داستانهای فوق به نمایه مراجعه فرمائید^^ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_parya_ ارسال شده در 24 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 فروردین (ویرایش شده) #پارت_ششم تک خندهای آرام زد و گفت: - چشم- چشم، الان میزنم کنار صحبت کنیم. منتظر ماندم کاری را که گفته بود انجام دهد. در همین حال چشمهایم را به اطراف گرداندم که دختری را از پشت دیدم. کمانچهای همانند یاسمین داشت و لباسهایش همچون لباسهای یاسمین قشنگم بود. از سر هیجان به سمتش دویدم و از شانهاش گرفته و به سمت خود برگرداندم. در عین ناباوری از اینکه فکر نمیکردم او را به این زودی بیابم، هیجان زده در آغوش گرفتمش و دلتنگ گونههایش را بوسیدم. بعد از سلام و احوالپرسی متوجه شدم کوروش همچنان پشت خط هست بنابراین گوشیِ بر زمین خورده را برداشتم و خاکهای نشسته روی صفحهی لمسیاش را گرفتم و نزدیک گوشم کردم. کوروش با خوشحالی و هیجان تبریک گفت و من و دخترک زیبا را به کافیشاپ دعوت کرد. زمانی که به یاسمین گفتم مخالفت کرد و گفت: - من نمیتونم با شما بیام، شکی هم ندارم که بیژن خان... میان حرفش پریدم و سوالی گفتم: - بیژن خان!؟ سری با کلافگی به این طرف و آن طرف تکان داد و گفت: -صاحب کارم رو میگم! اون به احتمال زیاد کسی رو همین اطراف گذاشته تا مواظب من باشه. مبادا که شما من رو با خودتون ببرید. اخم بر چهره نشاندم و با صدایی آرام لب زدم: -یاسمین مگه به اون آقا گفتی با ما آشنا شدی؟! سری به تایید تکان داد: - بله که گفتم، اگه نمیگفتم خیلی بد میشد برام چون قطعا خودش میفهمید و بهخاطر پنهان کاریای که کردم اذیتم میکرد! همین طوری هم کلی از دستم ناراحت شد که اون روز با شما به گردش اومدم! کلافه و حیران سری تکان دادم، دستانم را سایبان سرم کردم: -ای کاش نمیگفتی، ای کاش پنهانی به اون آدرسی که دادم میرفتی اینجوری اگر هم میفهمید با من در ارتباطی هیچوقت دستش بهت نمیرسید! ناراحت و هیجان زده اطراف را پایید و با دوختن سبزیِ جنگلی چشمانش به رخ خستهام لب زد: - نمیدونم، ببخشید من باید برم، تا همینجا هم خیلی شجاع بودم با شما صحبت کردم، خدانگهدار! کمی که از کنارم کنار کشید مچ دستش را گرفتم و کشدار و غمیگن گفتم: -یاسمین صبر کن، من کمکت میکنم نمیذارم اذیتت کنه فقط صبر کن خواهش میکنم! یاسمین بدون توجه به حرف من، دستش را از درون دستان خیس از عرقم بیرون کشید. راه رفتن را در پیش گرفت و این اشک بود که از چشمان من جاری میشد و قطره- قطره بر روی آسفالت خیابان محو میشد. باران هم انگار که بازیاش گرفته باشد در همان لحظه شروع به باریدن کرد. من ناراحت نبودم که یاسمین رفته است. چرا که اگر خودم را جای او بگذارم، شاید همین کار را انجام دهم. اما نمیگذارم یاسمین از من دور بشود، من تازه او را یافتهام، من نمیگذارم کسی او را اذیت کند و حتما او را نجات میدهم. در همین افکار بودم که پیامی از طرف کوروش برایم ارسال شد. پیام را باز کردم. آدرس کافیشاپ را ارسال کرده بود. مغموم، آهی کشیدم و با گرفتن دستانم به روی صحفهی گوشی سعی کردم مانع از خیس شدنش توسط باران بشوم. کمی اطراف را نگاه کردم، هقی از میان گلو برهانیدم و دوان- دوان خیابانی که حال خلوتتر مینمود را رد کردم و درون ماشین صورتی رنگم جای گرفتم. نگاهی دیگر به موبایلم انداختم. تصمیم گرفتم تماس بگیرم و این موضوع را با کوروش در میان بگذارم. بعد از در میان گذاشتن موضوع، کوروش بود که دلداریام داد و گفت که ما حتما پیدایش میکنیم و او را به جایی امن میبریم. بعد از تماس، دلگرم شدم و تصمیم گرفتم همین راه را در پیش بگیرم و فردا مجدد به اینجا بیایم، اما اینبار با یاسمین صحبت نکنم، بلکه او را تعقیب کنم و در نتیجه به محل مستقر شدن او برای زندگی پر از رنج و مشقتش برسم. ویرایش شده 25 فروردین توسط _Atrin_ 3 نقل قول رمانهای در حال تایپ: گیتار(سازی خوشآوا اما قاتل) ورقهای نفرت(روایتی از یک خیانت) بروکسل(روایت طمع باستان شناسان) داستانهای در حال تایپ: دخترک کمانچه زن(گوشهای از مشکلات جامعه) کالمیا لاتیفولیا(گلی فریبنده اما مرگبار) برای دریافت لینک هر کدام از رمان/داستانهای فوق به نمایه مراجعه فرمائید^^ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_parya_ ارسال شده در 25 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 فروردین (ویرایش شده) #پارت_هفتم نگاهی به آسمان آبی و زلال بالای سرم انداختم و چشمانم را از نور تیز و سوزانندهی آفتاب گرفتم. کمی خیابان را بالا و پایین کردم و کوچههای اطراف پیمودم اما یاسمین که هیچ بلکه کسی را نیافتم که به عنوان کودک کار فعالیت داشته باشد. مغموم چشمان خیسم را روی هم فشردم و راه خانه را پیش گرفتم. *** چند روز از کشیک دادن هایم در خیابان و روبهروی فروشگاه گندم میگذرد. از خیابان فرعی بیرون و وارد خیابان اصلی میشوم. طبق معمول میان ترافیک سنگین منطقه درون ماشین فولکسم نشسته و سرم را به شیشه تکیه داده بودم و با نگاهم خیابان را از دید میگذرانم. بلکه کودگ کاری را ببینم اما خبری از یاسمین و دوستانش نبود. دگر داشتم ناامید میشدم که دختری کوچک با گلهای مریم زیبا در دست دیدم که به زحمت و گریه سعی در فروختن گلهایش داشت. لبخندی از یافتن کودکی کار زدم، اما قلبم درون سینهام میسوخت. این کودکان چه گناهی کردهاند که این گونه و در این هوا باید کار کنند!؟ آهی کشیدم و تصمیم گرفتم دخترک را تعقیب کنم تا محل زندگی او را پیدا کنم. بلکه یاسمین و باقی کودکانی که زیر نظر چندین نفر مشغول کار بودند را بیابم. چند ساعتی از تعقیب کردن دخترک میگذرد و او همچنان مشغول فروش گلهای زیبایش است. اما مگر این مردم، دلشان به حال اشکهای مرواریدیاش میسوخت!؟ قلبم آتش میگرفت زمانی که مردم با بیرحمی تمام شیشههای ماشینشان را بالا میدادند تا نگاهشان به دختر نیافتد! البته که بی رحمی است نگویم در مقابل کسانی هم بودند که با مهربانی گلی از گلهای مریمِ در دست دختر را میخریدند، اما متاسفانه تعدادشان به انگشتهای یک دست هم نمیرسید و همین دلیلی بر کمتر دیدن خوبیِشان میشد. *** همانطور که با ماشین آرام- آرام دنبال دخترک میرفتم، نگاهی به هوای تاریک اطراف انداختم و پس از آن ساعت مچیام را نگاه کردم که عقربهی ساعت شماره روی هشت و دقیقه شمار روی بیست و پنج دقیقه بود. آهی کشیدم و به دنبال دخترکی که پا در کوچهای تنگ و خاکی میگذارد میروم و به دَر آهنیِ زنگ زده و خرابهای میرسم، دخترک در را باز میکند که صدای جیر- جیر لولاهای در رفتهاش بلند میشود. دخترک پشت در ناپدید میشود اما من جرعت نمیکنم وارد شوم، در هر صورت مهم این بود که مکانشان را پیدا کرده بودم. کمی منتظر ماندم، اما خبری از کسی نبود. پس ماشین را روشن کرده و راه خانه را در پیش گرفتم. در راه غذایی حاضری و چند قلم وسیلهی دیگر تهیه کردم. در راه خانه در فکر این بودم که چگونه آن کودکان را نجات دهیم و هیچ راهی جز خبر دادن به آگاهی برای ما نمیماند. آهی کشیدم و ماشین را درون پارکینگ پارک کردم. پس ار برداشتن وسایل به سمت پلهها را رفتم. پس از طی کردن پلههای طبقه اول و دوم، جلوی واحد کوچکمان ایستادم و با گرفتن دمی عمیق در خانه را باز و وارد خانه شدم. کلید لامپ را فشردم تا نور بر ظلمات خانه پیروز شود. اطراف را نگاه کردم و یک راست بدون نگاه کردن به اطراف راه اتاق خواب را پیش گرفتم. چند تقه به در زدم وارد شدم. همسرم به حالت نیم خیز روی تخت نشسته بود و مدهای مشکینش را در پنجههایش میفشرد. اتاقی که از بهم ریختگی جایی برای راه رفتن نداشت را با کنار زدن چند لباس و وسیله از کف زمین با پا، رد کردم و کنارش روی تخت نشستم. دستم را روی کتفش گذاشتم و سلامی زیر لب دادم. سری به عنوان سلام کردن تکان داد و پوفی کلافه کشید. بعد از کمی دست- دست کردن با نگاه سوالی او لبم را اسیر دندانهایم کردم و گفتم: -چیزی شده!؟ ویرایش شده 29 فروردین توسط _Atrin_ 3 نقل قول رمانهای در حال تایپ: گیتار(سازی خوشآوا اما قاتل) ورقهای نفرت(روایتی از یک خیانت) بروکسل(روایت طمع باستان شناسان) داستانهای در حال تایپ: دخترک کمانچه زن(گوشهای از مشکلات جامعه) کالمیا لاتیفولیا(گلی فریبنده اما مرگبار) برای دریافت لینک هر کدام از رمان/داستانهای فوق به نمایه مراجعه فرمائید^^ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_parya_ ارسال شده در 8 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اردیبهشت #پارت_هشتم کوروش در پاسخ به سوالم که اتفاقی رخ داده و اینگونه دگرگون است، گفت: - دارم دیوونه میشم، ساناز تو بهم بگو! بگو چکار کنم؟ نمیتونم بذارم شرکتی که یادگاری به جای مونده از پدربزرگم هست و سالها نسل به نسل چرخیده و حالا به من و برادرام رسیده همینجوری به سمت نابودی پیش بره. نمیتونم بذارم اون همه کارگر زحمت کشِ شرکت بزرگِ خان بابا که صبح تا شب کار میکنن تا فقط یه لقمه سر سفرشون بذارن، از نون خوردن بیوفتن! آهی کشیدم، دستم را روی شانهاش قرار دادم و با نگاه کردن به چشمهای سرخ رنگش لب زدم: - کوروش میگذره نگران نباش! میدونم حالت بده خوب درکت میکنم، دقیقا حالت شده عین حال من از روزی که با یاسمین آشنا شدم و حس مسئولیت کردم. کوروش باید بشینیم و فکرامون رو بذاریم روی هم بلکه بتونیم جلوی این اتفاق بد که هنوز پیشرفت نکرده رو بگیریم. نظرت چیه که امشب کیوان و کاوه رو به همراه خانواده دعوت کنیم و یه فکر اساسی راجع به شرکت کنیم!؟ سری به نشانهی تایید تکان داد و گفت: - خوبه واقعا ساناز، ولی به ساعت نگاه کردی!؟ ساعت چهار ظهرِ خانم معلم! میتونیم الان غذا رو آماده کنیم و تمیز کاری خونه رو انجام بدیم؟ هوفی از کمبود وقت کشیدم و با چشمهای لوچ شده پچ زدم: - آره میشه، البته اگر کمک کنی! تک خندی زد و با گرفتن فیگوری گفت: - اون که بله، در خدمتم بانو، باید از کجا شروع کنیم؟ با اخمی مصلحتی و متفکر گفتم: - ما که نمیدونیم میتونن بیان یا نه! به نظرم زنگ بزن به کیوان و کاوه، ببین میتونن امشب بیان؟! سری به اطراف تکان داد و هیجانزده گفت: - باشه الان زنگ میزنم. پس از زنگ زدن کوروش به بردارهایش و تایید آنها از آمدن لباسهایمان را تعویض و شروع به خانه تکانی کردیم. از طرفی هم آنقدر خسته بودیم و چیزی تا آمدن مهمانان نمانده بود، برنجی بار گذاشتم، فیله و بالهای مرغ را درمواد آغشته کردم و دربش را بستم و گوشهای نهادم تا قشنگ طعم و مزه بگیرد تا شام جوجه کبابی خوش مزه داشته باشیم. پس از آن هر کدام به نوبت به حمام رفتیم و دوشی چند دقیقهای گرفتیم! با بیرون آمدن از حمام و پوشیدن پیراهن و شلواری مشکی- سفید، از اتاق بیرون زده و نگاهم را اطراف خانهی صد و بیست متریمان چرخاندم. *** با به صدا در آمدن زنگ خانه، نگاهی به ساعت دیواری پاندول دار قهوهای رنگ انداختم و آیفون صوتی را برداشتم. با بفرمائیدی ریز و محترمانه؛ درب را گشودم. جلوی درب واحدمان ایستاده بودیم و با ایستادن آسانسور خانوادهی کیوان و کاوه جلوی چشمانمان رخ نمایان نمودند. پس از خوش و بش تعارفهای معروف ایرانی طور، پا درخانه گذاشتند و روی کاناپههای راحتی قهوهای رنگ نشستند. به سمت آشپزخانهی خانه رفتم، لیوانهای بلند و استوانهای شکل را درون سینیِ استیل نهادم و شربت زعفرانیِ زحمت دست مادرم را درون آنها سرازیر کردم. چند قالب یخ کوچک درون لیوانها انداختم و آب درون پارچ را در لیوانها خالی کردم. نیهای شیشهای را درونشان گذاشتم و با برداشتن سینی از آشپزخانه بیرون رفتم. 1 نقل قول رمانهای در حال تایپ: گیتار(سازی خوشآوا اما قاتل) ورقهای نفرت(روایتی از یک خیانت) بروکسل(روایت طمع باستان شناسان) داستانهای در حال تایپ: دخترک کمانچه زن(گوشهای از مشکلات جامعه) کالمیا لاتیفولیا(گلی فریبنده اما مرگبار) برای دریافت لینک هر کدام از رمان/داستانهای فوق به نمایه مراجعه فرمائید^^ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_parya_ ارسال شده در 20 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اردیبهشت (ویرایش شده) #پارت_ نهم نفر به نفر، سینی را چرخاندم و شربت ها را تعارف کردم. پس از آنکه هر کدام از مهمانان لیوانی برداشتند، سینی را روی میز عسلی نهادم و کنار همسرم روی کاناپه جای گرفتم. نگاهی به شیدا، همسر کیوان انداختم و با لبخند احوال فرزندی که در راه داشت را پرسیدم: -به- به آبجی شیدا، حالت خوبه؟ نینی چطوره؟ لبخندی خجالت زده بر لب نشاند و گفت: - من که خوبم، گویا شما خوب نیستین زیاد. نینی هم خوبه. دیروز رفته بودم برای تعیین جنسیت. لبخندم را عمق بخشیدم و هیجان گفتم: - والا چی بگم؟ یکم مشکلات داریم که انشالله حل میشه. کاش بهم خبر میدادی من هم میاومدم همراهت. حالا جنسیت بچه چیه؟ چشمانش را روی هم فشرد و با کشیدن دستی بر روی شکم برآمدهاش گفت: - کاری از دست من و کیوان اگر بر میاد، حتما بهمون بگو! والا دیروز گفتن معلوم نمیشه فعلا باید یکی دوماه دیگه هم صبر کنم. همزمان که نگاهم را به نسترن، همسر کوهیار دوخته بودم و با دستم اشاره میکردم که کنار ما جای گیرد گفتم: - ممنون شیدا جان، شما و آقا کیوان همیشه به ما لطف داشتید. جنسیت که زیاد مهم نیست. انشالله که سالم باشه. لبخندی زد و همانطور که چشمانش را به نسترن دوخته بود پاسخ داد: - این چه حرفیه ساناز جان؟ ما یک خانوادهایم و باید دست هم رو بگیریم. و اینکه حرفت درسته، بچه سالم باشه، هر جنسیتی که داشته باشه بازهم بچهی ماست و چه دختر و چه پسر برای ما عزیزِ و هیچ فرقی نخواهند داشت. نسترن که حال کنار شیدا، روی کاناپه جای خوش کرده بود، لبهایش را با زبان تر کرد و همین که خواست سخنی بر لب بیاورد، صدای کیوان بلند شد و همانطور که با چشمانش شیدا را رصد میکرد؛ گفت: - صابخونه، میخوای به ما گشنگی بدی؟ لبهایم را گزیدم و نامحسوس نگاهی به ساعت دیواری پاندول دارمان انداختم و با دیدن عقربهی کوچک که ساعت بیست و دو شب را اعلام مینمود، از جای برخاستم و با گفتن با اجازهای، به سمت آشپزخانه حرکت کردم و در همان دم کوروش را هم صدا زدم: - کوروش بیا که قسمت کبابیاش، دست خودت رو میبوسه! همسرم تبسمی بر لب نشاند و با خوشرویی همراه من گام برداشت. درون آشپزخانه که شدیم، هفت بشقاب سرویس آرکوپال دور طلاییام را به همراه دو دیس، هم طرحشان روی کابینت نهادم. سفرهی ساده و گل درشت را به پذیرایی خانه برده، و بر روی زمین پهن کردم. نسترن از جای برخاست و به قصد کمک کردن همراه من شد و به آشپزخانه آمد. سپس بشقابها را به همراه قاشق، چنگال ها به حال برد. من نیز به تعداد، افراد حاضر، پیالههای سرویس آرکوپالم که مختص جهیزیهام بود را پر از ماست محلی کردم و درون سینی نهادم، در کنارش شش سبد کوچک سبزی خوردن نیز قرار دادم. سپس ژلهها و دو ظرف بزرگ سالادخوری که از سالاد کاهو و کلم پر شده بود را به پذیرایی بردم. سس هزار جزیره را که طرفداران خاصی در خانواده همسرم داشت را درون جا سسی های دورطلایی سرویس جهیزیهام ریختم و با گل محمدی زینتش دادم. پارچ آب و دوغ و بطری نوشابه خانواده را بر روی سفره نهادم و اینبار مرحلهی نهایی را نیز با دیسهای لبریز از برنج زینت داده شده با زعفران به پایان رساندم و سفره را از نظر گذراندم. همه چیز تکمیل بود و حال بوی مرغ کبابی تمام واحد را برداشته بود. چندی نگذشت که کوروش و برادرهایش کباب را در باربیکیو پشت بام ساختمان که با همکاری هر سه همسایه خریداری شده بود، درست کردند و همراه با سینی حاوی مرغ های کباب شده و گوجه کبابی باز گشتند. کوروش سینی را در وسط سفره نهاد. قصد شروع کردن داشتیم. اما پیش از آن تصمیم گرفتیم دو بشقاب بزرگ را از غذا پر کرده و نزد همسایههایمان ببریم. ویرایش شده 20 اردیبهشت توسط _parya_ 1 نقل قول رمانهای در حال تایپ: گیتار(سازی خوشآوا اما قاتل) ورقهای نفرت(روایتی از یک خیانت) بروکسل(روایت طمع باستان شناسان) داستانهای در حال تایپ: دخترک کمانچه زن(گوشهای از مشکلات جامعه) کالمیا لاتیفولیا(گلی فریبنده اما مرگبار) برای دریافت لینک هر کدام از رمان/داستانهای فوق به نمایه مراجعه فرمائید^^ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_parya_ ارسال شده در شنبه در ۲۲:۰۸ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۲۲:۰۸ #پارت_ دهم چند دقیقهای بود که سفره پهن و ما بر سر سفره مشغول میل کردن غذا بودیم، کمی که گذشت و دیگر همهمهای وجود نداشت، وقت باز کردن بحث شرکت بود که بلکه بتوانیم چارهای بجوییم و مجبور به فروش شرکت نشویم. نگاهم را به کوروش که کنارم نشسته بود دادم و با گذاشتن دستم بر روی زانویش و جلب کردن توجهاش به خودم، به او میگویم که بهتر است الان موضوع را مطرح کند که با رضایت کامل و تبعیت از حرفم گلویی صاف میکند و لب میگشاید: - برادر های گرامی موضوعی رو میخوام مطرح کنم که نیاز به توضیح نداره و خودتون بهتر از من در جریانید. بحث شرکته که داره به سمت ورشکستگی می ره. میدونم خیلی تلاش کردیم تا از هر راهی که شده نذاریم این اتفاق بیافته، میدونم که سالهاست این شرکت و کارخونهاش رو هم ما و هم اجدادمون با چنگ و دندون نگه داشتیم و همیشه هم در جنگ با دشمنان بودیم، کسانی که خیلی سرسختن و تا کارخونه رو نابود نکنن دست بردار نیستن! متاسفانه اگر ما نتونیم جلوی مشکل مالی شرکت رو بگیریم اونا راحت به اهدافشون میرسن. کیوان کلافه،دست از غذا خوردن کشید و با تشکری ریز، لب به سخن گشود: - آره کوروش درسته! ما با رقیبهای سرسختی طرفیم. من هم از این مشکل خیلی ناراحتم، اما چه کار کنیم؟ ما که راههای مختلف رو بررسی کردیم دیدیم نمیشه. الان تنها یه راه باقی میمونه، اونم اینکه به یه فردی که وضعیت مالی خیلی خوبی داره، شراکت کنیم! خیلی وقته که دنبال یک فرد معتمد میگردم اما کسی پیدا نمیشه! کوهیار، سری به تایید تکان داد: - یادمه بابا همیشه میگفت این کارخونه رو هر جور شده همیشه باید نگه دارید. کیوان بلند شد، به سمت مبل رفت و نشست. پشت سر او، کوهیار و کوروش هم برخواستند و هر کدام بر روی قسمتی از مبل سه نفره سرمهای رنگ که دستهها و پایههای سفید داشت نشستند و سپس کوهیار ادامه داد: -به نظرم از بهترین کسی که میتونیم کمک بگیریم عمو فرخ هست. پیشنهاد کوهیار دلیلی شد برای حاکم شدن سکوت بین سه برادر. پس از کمی مکث کوهیار ادامه داد: - عمو فرخ رو میشناسیم، میدونیم وضعیت مالی خوبی داره، به نظرم میشه تو این موقعیت حساس روش حساب کنیم. شک ندارم اگر بهش بگیم دست رد به سینمون نمیزنه و میتونه شرافتمندانه کمکمون کنه. کیوان دستی روی پایش کشید و همانطور که نفسش را آه مانند بیرون میداد، لب زد: - عمو فرخ چند سالی هست فرانسه زندگی میکنه، باید احتمال بدیم که نتونه به خاطر کار ما بیاد ایران. کوهیار خیره به پاندول ساعت گفت: - ضرر نداره، میتونیم بهش بگیم اگر تونست کمک کنه اگر نه که دیگه بیخیال! کوروش که در جای خود جابهجا میشد، چینی وسط پیشانیاش انداخت: - با نظر کوهیار موافقم. بگیم شاید تونست یه کاری کنه. دو برادر دیگر سری به تایید تکان دادند که کوروش به حرف آمد: - پس اگر موافقید همین امشب زنگ بزنیم و باهاش صحبت کنیم؟ کیوان سری تکان داد: - آره خوبه. هر چی زودتر بهتر! پس از موافقت هر سه نفر، کوروش برخواست و به سمت اتاق دو نفرمان قدم برداشت. سپس لپتاپ را از اتاق بیرون آورد و بر روی میز عسلیِ داخل پذیرایی، رو به روی مبل سه نفره قرار داد و مشغول تماس گرفتن شد. نقل قول رمانهای در حال تایپ: گیتار(سازی خوشآوا اما قاتل) ورقهای نفرت(روایتی از یک خیانت) بروکسل(روایت طمع باستان شناسان) داستانهای در حال تایپ: دخترک کمانچه زن(گوشهای از مشکلات جامعه) کالمیا لاتیفولیا(گلی فریبنده اما مرگبار) برای دریافت لینک هر کدام از رمان/داستانهای فوق به نمایه مراجعه فرمائید^^ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .