همکار سایت Ghazal ارسال شده در 8 فروردین همکار سایت اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین به نام خدا نام داستان: مزارِ خونین ژانر: ترسناک، معمایی، تراژدی هدف: کار گروهی ساعات پارت گذاری: نامعلوم خلاصه: تنها با برداشتنِ یک قدمِ اشتباه خود را راهیِ جهنمی منحوس کرده که خروج از آن غیر ممکن بود... همان شب که مکدر قدم در آن جادهی نحس نهادند راهشان به سوی مزارِ خونینِ خود هموار شد! با نادیده گرفتنِ هشدارهایِ متعددش خانهی ابدیِ خود را بینِ هزاران قبرِ فراموش شده بنا کردند... رخدادی هولناک که از کینهای قدیمی نشأت میگیرد! @ Masoome 2 1 2 نقل قول 🖤نبضِ مرگ🖤 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Masoome ارسال شده در 9 فروردین کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین مقدمه: اینجا، مقبرهی لحظاتِ خاطره انگیز و خوشِ روزهایی بود که از سر گذراندیم و حال... بوی خون چنان از خاک برخاسته که گویی مُردگان باری دگر مرگ را تجربه کردهاند! بر سرِ هر مزار، نقشِ نامی با جوهرِ خون حک شده و حینی که سرگردان، میانِ قبرها میگشتم، جویای نامی شدم که خودم هم نمیدانستم کیست و شاید هم... شاید هم نامِ خودم! 1 1 2 نقل قول - اینجا، توی خشابِ هر اسلحه، پنج تا گلوله هست! اولی عشق، دومی نفرت، سومی حماقت، چهارمی جسارت، پنجمی خیانت! خشابت که خالی باشه، بینِ ما جایی نداری!🔥خشاب🔥 ☘️🐾...Coming soon لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
همکار سایت Ghazal ارسال شده در 9 فروردین مالک همکار سایت اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین «پارت اول» با پیچیدنِ آهنگی در گوشم حیرت زده و گیج لای پلکهایم را گشودم که فضای تار و کدرِ اتاق مقابلِ چشمانِ نیمه بازم نفش بست؛ همچنان در حالت خواب و بیداری بودم که صدا را نزدیک تر به خود حس کردم. بی توجه به اندک ترسی که به جانم افتاده بود، با دو سه بار پلک زدن خواب را از سرم پراندم و دستم را به سمت آباژور کنارِ تخت بردم. با روشن شدنِ قسمتِ کمی از اتاق توسط نورِ آن، چشمانم که به تاریکی عادت کرده بودند ناخودآگاه لحظهای بسته شدند. برای یافتنِ منشأ صدا و موسیقیای که انگار از همین اتاق به گوش میرسید، نگاهی به دور و بر انداختم که کیان نیز تکانِ محسوسی خورد؛ انگار که او هم متوجهی صدای موسیقی شده بود. کمی خودش را در رختخواب جا به جا کرد و سپس به آرامی و با چشمانی نیمه باز، تکیهاش را به بالشت داد و بر روی تخت نشست. دستی به موهای آشفتهاش کشید و پرسید: - این صدای چیه؟ حینی که نگاهم جای- جایِ اتاق را هدف گرفته بود شانهای به معنیِ نمیدانم بالا انداختم که محتاط و آرام از روی تخت برخاست؛ به دنبالِ صدا که انگار از روی میزِ کنارِ در به گوش میرسید، رفت. با ترسی که بیشتر از جانبِ شوک بود آب دهانم را قورت دادم و منتظرِ حرفی از سوی کیان ماندم؛ او نیز ثانیهای کنار میز مکث کرد و سپس، هنگامی که موبایلم را از روی میز برمیداشت نفس عمیقی کشید. گُنگ نگاهش کردم که آهنگِ پخش شده از موبایل را با فشردنِ دکمهای قطع کرد و درست روبهرویم ایستاد! - موبایلت خود به خود آهنگ پخش میکنه افسون؟ متحیر و شوکه ابرو درهم کشیدم؛ چطور ممکن بود؟ این ساعت از شب آن هم در حالی که موبایل چند متری از من و کیان فاصله داشت چگونه قادر به پخشِ موسیقی شده است؟ - چجوری...؟ کیان موبایل را بر روی میزِ کنارِ تخت پرتاب کرد و حینی که مجدد کنارم و روی تخت جای میگرفت، در کمالِ آرامش پاسخ داد: - شاید خراب شده؛ پیش میاد. بخواب! دلیلِ کیان اصلا منطقی نبود؛ شاید هم منطقِ من نمیخواست این را قبول کند! مردد به قصد خاموش کردنِ آباژور تنم را به سمت چپ متمایل کردم اما با رویتِ پردهای که در اثر باز بودنِ پنجره و نسیمِ ملایم، تکان میخورد، دستم در نیمهی راه خشک شد و به مقصد نرسید؛ پیش از خواب پنجره را بسته بودم؟ ذهنم آنقدر درگیر مشغلههای روزمره و اتفاق اکنون بود که حتی به یاد نداشتم پنجره از ابتدا باز بود یا نه! با اینکه مطمئن نبودم اما چیزی تهِ دلم ندای بسته بودنش را میداد؛ اما اگر بسته بود پس اکنون چگونه...؟ افکارِ مزاحمم را پس زدم و برای بستنِ پنجره پس از کنار زدنِ پتو برخاستم؛ درست باز یا بسته بودنش را به یاد نداشتم. شاید هم تأثیرِ این اتفاق بود که گمان میکردم امشب همه چیز به نحوی عجیب و غریب میزند! پس از بستنِ آن مجدد کنارِ کیانی که گویی خواب را در مشتش داشته بود و انگار نه انگار اصلا همین چند لحظهی پیش از خواب بیدار شده است، دراز کشیدم؛ با بالا کشیدنِ قدری از پتو شانهام را پوشاندم و چشمانم را بستم! 1 1 1 نقل قول 🖤نبضِ مرگ🖤 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Masoome ارسال شده در 12 فروردین کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 12 فروردین «پارت دوم» نفس- نفس زدنهایم سرعتِ بیشتری را از آنِ خود کرده بودند و به واسطهی دویدنهای بدونِ استراحتم، قفسهی سینهام را داغ شده و خون را بالا آمده تا دهانم احساس میکردم. سر به عقب چرخانده و دیدگانم را میانِ درختانِ سر به فلک کشیدهی کاج که با تاریکیِ شب عجین شده بودند، چرخاندم. چشمانم به خاطرِ سرعتِ زیادی که به خرج داده بودم، قدری سیاهی میرفتند. به خاطرِ خیرگیِ نگاهم به مسیری که پشتِ سرم بود، پایم به چیزی گیر کرده و همین که لبانِ قلوهای و بیرنگم از هم باز شدند، جیغِ خفیفم به گوش رسید و زانوانم تا شده، از دستانم ستونی ساختم تا با تمامِ اجزای صورتم، پخشِ زمین نشوم. تنها شانسی که داشتم، زخمی نشدنِ پاهایم بود، در غیر این صورت، میانِ آن موقعیتِ خطرناک، تنها مجروح شدنم را کم داشتم. سرم را پایین آورده و چشمم که به دستانِ گِلی شدهام خورد، از بهرِ انزجار، رخ درهم کرده و دندان بر دندان فشردم. نگاهی به عقب انداخته و چون صدای پاهایی را که درحالِ نزدیک شدن بود، شنیدم، قلبم به هزاربار کوبش در ثانیه، روی آورده و تنفسم به شماره افتاده، با تمامِ توان و نیروی باقی ماندهام، پاهایم را شارژ کرده و بیتوجه به کثیف شدنِ دستانم، از روی زمین برخاستم. وحشت زده، روبهرویم را نگریستم و به سرعتم افزودم. نگاهی به آسمانِ ابری که تاریکیِ عجیبی داشت، انداختم و سپس به مقابلم خیره شدم. با دیدنِ فضای وسیعی پیشِ چشمانم، ناخودآگاه سرعتِ دویدنم، پله- پله، سقوط کرده و تا جایی کاسته شد که پیش از گذر از درگاهی که میانِ دو حصارِ بلند جای داشت، از حرکت ایستادم. با شک، مردمکهای قهوهای رنگم را ریز کرده و اخمی را مزین به چهرهی مشکوکم کردم. آبِ دهانی فرو داده و گامی رو به جلو برداشتم تا در میانهی درگاهِ چوبی، ایستادم. نگاهی به محیطِ وسیعِ آن که چندین مقبره را با قدمتهای مختلف در خود جای داده بود، انداختم و گرهی ابروانِ نازک و مشکی رنگم به آرامی، از هم باز شد. اینجا... اینجا یک قبرستان بود؟ باید از اینجا عبور میکردم؟ منی که حتی با تاریکیِ شب هم خوف به دلم چنگ میزد، باید میانِ مردگانی که اینجا با خاک آشتی کرده بودند، قدم برمیداشتم؟ نفسِ عمیقی کشیدم؛ اما با شنیدنِ دوبارهی صدای گام برداشتنها از پشتِ سرم، چشمانم درشت شده، سرم را رو به عقب گرداندم. چرا با اینکه کسی نبود؛ اما گویی شخصی تعقیبم میکرد؟ قلبم به گونهای تند میزد که هر آن احتمالِ خروجش از سینهام را میدادم. زانوانم از شدتِ ترس لرزیدند و سرمای حرکتِ قطرهی عرق را روی تیغهی کمرم احساس کردم. نزدیک شدنِ صداها با جیغِ بلندم مصادف شد که همان دم فرار را بر قرار ترجیح دادم و بیتوجه به هراس و تردیدی که در تار به تارِ وجودم، تار تنیده بود، پا به قبرستان نهادم. به خاطرِ ترسی که از آن فضای خوف برانگیز داشتم، بیآنکه نگاهی به قبرها بیندازم، تنها با سرعتی وافر که نمیدانم چگونه از منِ خسته تولید شده بود، از میانِ سنگِ قبرها گذشتم و صدای کلاغهایی که بر فرازِ تیرگیِ آسمان رهِ فرار را در پیش گرفته بودند، ترسم را بیشتر کردند. نفس زنان، بالاخره از حرکت ایستاده و به خود که آمدم، روی چمنهای سبز تیره و گویی خشکیدهای ایستاده بودم که از بهرِ ترسیدنم، پاهایم جوری به زمین فشار وارد میکردند که انگار قصدِ میخ شدن داشتند. نگاهم را بالا کشیده و حینی که دستانِ لرزانم را درونِ جیبهای کاپشنِ خاکستریام فرو میبردم، محضِ اطمینان، بارِ دیگر پشتِ سرم را از نظر گذراندم. قفسهی سینهام تند میکوبید و نبضِ شقیقهام بیوقفه میزد؛ این حالاتِ آشفتهام، آزرده خاطرم میکرد. دوباره مقابلم را زیر نظر گرفتم و کلبهی چوبی، قدیمی و متروکهای را دیدم. مردمکهایم را پایین کشیده و چشمم به دو سنگِ قبر که در موازاتِ یکدیگر بودند، گره خورد. بغضی که از سرِ ترس به گلویم حملهور شده بود، رشد کرده و تمامِ سنگینیاش به دوشِ گلویم انداخت. نگاهی به نامهای رو هردو سنگِ قبر انداختم. ابتدا دو نامِ ترمه و اهورا بر رویشان نشسته بود و سپس با عوض شدنِ نامها و دیدنِ نامِ افسون و کیان، جیغِ بلندی کشیده و با قهقههای که هماهنگ با جیغِ من در فضا اکو شد، ترسیده، پلکهایم را از هم گشوده و به سرعت، در جایم نیم خیز شدم. تمامِ صورتم در بر گیرندهی عرقی سرد شده بود و همزمان با تپشهای بیحد و مرزِ قلبم، نفس- نفس میزدم که صدای نگرانِ کیان را شنیدم: - افسون! افسون خوبی؟ افسون! نگاهِ هراس زدهام به سمتش برگشت و با چشمانِ نگرانش روبهرو شدم. 1 1 نقل قول - اینجا، توی خشابِ هر اسلحه، پنج تا گلوله هست! اولی عشق، دومی نفرت، سومی حماقت، چهارمی جسارت، پنجمی خیانت! خشابت که خالی باشه، بینِ ما جایی نداری!🔥خشاب🔥 ☘️🐾...Coming soon لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
همکار سایت Ghazal ارسال شده در 27 فروردین مالک همکار سایت اشتراک گذاری ارسال شده در 27 فروردین «پارت سوم» دمِ عمیقی از هوای اطراف وارد ریههایم کردم و حینی که بدنم همچنان از فرطِ ترس، لرزشِ محسوسی داشت موهای ریخته شده در صورتم را کنار زدم؛ گویی که دیگر توانِ نفس کشیدن نداشتم. دستم را بر روی سینهی دردمندم فشردم که کیان، در حالی که ذرهای از نگرانی در چهرهاش کاسته نشده بود به سمت پارچِ کنار تخت دست برد و کمی از محتویات آن را در لیوانِ کناریاش خالی کرد! حینی که با یک دست پشت کمرم را به آرامی نوازش میکرد، با دست دیگر لیوان را به لبانِ لرزان و خشک شدهام رساند؛ با دو دستم لیوان را گرفتم اما تنها یک جرعه از گلویم پایین رفت. آرام لیوان را پس زدم و دستی به پیشانیِ خیس از عرقم کشیدم! کیان لیوان را بر سرِ جایِ قبلیاش بازگرداند و دلگرم کننده لب زد: - تموم شد، کابوس دیدی! به راستی تنها یک کابوس بود؟ تنها یک کابوس سبب شده بود چون بید این چنین به خود بلرزم؟ دردِ پخش شده در سرم را با فشردن چشمانم بر روی هم کمی کاهش دادم و نفس عمیقی از سر آسودگی کشیدم! کیان با چهرهای درهم نیم نگاهی نثارم کرد و گفت: - افسون، خوبی؟ با اینکه احوالم تعریفِ چندانی نداشت و هنوز هم با یادآوریِ آن کابوسِ نحس تنم به لرزه میافتاد، سری به نشانهی مثبت تکان دادم و تنها در یک کلمه خلاصه کردم: - خوبم! به سختی از روی تخت برخاستم که کیان هم به تبعیت از من بلند شد؛ بی توجه به آن ابتدا آبی به دست و صورتم زدم و در حالی که سعی میکردم مجدد آن خواب را برای خود تداعی نکنم، مشغولِ آماده کردنِ صبحانه شدم. وظیفهی چیدن میز را به کیان محول کردم و خود نیز مشغول دم کردنِ چای شدم! کیان که پیش از من پشت میز جای گرفته بود، قاشقِ کوچکِ درون مربا را به دست گرفت که همان دم، بلند شدنِ زنگِ موبایلش باعث شد قاشق را بر سرِ جایِ قبلی برگرداند؛ از دور نگاهی به موبایلِ در حالِ زنگ انداختم و پرسیدم: - کیه؟ کیان انگشتش را بر روی دکمهی سبز رنگِ تماس فشرد و همزمان پاسخ داد: - اهورا! سری به نشانهی تایید برایش تکان دادم که ناگه صدایِ زنگِ موبایل خودم را نیز از اتاق خواب شنیدم؛ بی توجه به مکالمهی اهورا و کیان پیش از عقب کشیدنِ صندلی راهیِ اتاق شدم و با دنبال کردنِ صدا، خودم را به موبایل رساندم! با چهرهای درهم و اخمی غلیظ مشغولِ برانداز کردنِ شمارهی ناشناسی شدم که بر روی صفحهی موبایل میدرخشید؛ شمارهای با کدی عجیب که تعداد اعدادش هم از حدِ معمول کمتر بود! باز هم مانند همیشه حسِ کنجکاویام برنده شد که در حرکتی کوتاه تماس را وصل و موبایل را به گوشم نزدیک کردم! - بله؟ اما تنها صدایی که پاسخم را داد صدای باد و خش- خشِ برگِ درختان بود؛ نگاهِ گُنگم بر روی شماره زوم شد. - الو؟ همچنان پس از چند ثانیه کسی قصدِ پاسخ دادن به منی که کنجکاویام تبدیل به استرس شده بود را نداشت؛ ندایی در سرم میپیچید و فرمان میداد هرچه زودتر به این تماسِ بی سر و ته خاتمه دهم اما انگشتانم توان اطاعت نداشتند. پس از مکثی کوتاه ناگهان صدایی عجیب، بریده- بریده جملهای را ادا کرد! - امشب... به اون... مهمونی... نرید! 1 1 نقل قول 🖤نبضِ مرگ🖤 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .