Adrian loserowski ارسال شده در 9 فروردین اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین (ویرایش شده) نام رمان: آخرین خط نام نویسنده: معصومه شعبانلو (آدریان لوزروفسکی) ژانر: فانتزی خلاصه: آدلاید دختری تنها است که از خانواده جدا شده و در کوهستانی واقع در کالیفرنیا سکونت دارد. او برای رفتن به پیست اسکی با دوستانش همراه میشود؛ اما در مسیر بازگشت اتفاقی میاُفتد که زندگی آرام و بیهیجان او را دگرگون میکند. مقدمه: هنگامی که خیر و شر به هم آمیختهاند، زمانی که میفهمی تمام باورهایت اشتباه بوده. هنگامی که خود را بینواترین احساس میکنی و میدانی راهی برای فرار نیست، کسی به تو کمک میکند و هنگامی که تنها یک قدم با فرار از همه چیز فاصله داری، ناگهان دستی در تاریکی تو را به سوی خود میکشد و هر کس را که به تو کمک کرده بود، مجازات میکند. ویراستار: @ Negin jamali☆ویژه☆ ناظر: @ Saghar 2021 @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده 18 فروردین توسط Adrian loserowski ویراستاری Negin jamali 6 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 12 فروردین مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 12 فروردین سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ قبل از شروع رمان لطفا قوانین رمان نویسی نودهشتیا رو مطالعه کنید، لینک تاپیک: https://forum.98ia2.ir/topic/6513-قوانین-تایپ-رمان-پیش-از-نوشتن-مطالعه-شود/?do=getNewComment چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Adrian loserowski ارسال شده در 14 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 فروردین (ویرایش شده) پارت ۱ در را باز کرد و کارول به آرامی از در بیرون رفت. آدلاید مثل همیشه میخواست تماشایش کند؛ اما صدای زنگ گوشیاش او را فرا میخواند. به داخل خانه برگشت و دکمهی سبز رنگ را فشار داد و صدایش در اتاق پیچید: - مارتا؟ - هی، خونهای؟ من دارم میام اونجا! آدلاید سعی کرد صدایش شوخ به نظر برسد: - میتونی بیای و من هم میتونم یک فنجون قهوه مهمونت کنم؛ البته اگر سر راهت کمی قهوه بخری! بعد به شوخی خودش خندید؛ جوری که انگار خندهدارترین چیز در دنیاست. *** رد چرخهای ماشین روی برفهای یکدست و سفید، جلوی خانهی آدلاید مینشست. مارتا سرعتش را کم کرده بود و در فاصلهی چند متری از خانه، ماشین را متوقف کرد. از ماشین پیاده شد و دستش را چندین بار بین موهای قرمزش کشید. در ماشین را کوبید و به سمت پلههای ورودی راه افتاد. چند ضربهی کوتاه به در زد و منتظر ماند. تعداد دفعاتی که به این خانه آمده بود از دستش در رفته بود؛ اما هنوز همه چیز طوری به نظر میرسید که انگار اولینبار است که خانهی آدلاید را میبیند. میخهای بزرگی که در دیوارها و سقف خانهی آدلاید فرو رفته بودند و نوکشان به طرف بیرون بود، در سرتاسر سطح خانه دیده میشدند و تنها چند سانتیمتر از یکدیگر فاصله داشتند. مارتا هر بار با دیدنشان به یاد سیبری و طرز ساخت پنجرههایشان برای محافظت در برابر خرسها میافتاد؛ اما در هر حال هیچوقت واقعاً نفهمیده بود که این میخها دقیقاً به چه دردی میخورند وقتی که درب خانه کاملاً عادی و بدون محافظ است. آدلاید در را باز کرد و کنار ایستاد تا مارتا داخل برود. داخل خانه هیچ دیواری وجود نداشت؛ یک مربع بزرگ که در چند طرفش پنجرههایی دیده میشدند. هر گوشه را یک وسیله اِشغال کرده بود. در قسمت غربی خانه، تخت و میز آرایش و رگال لباسها دیده میشد. قسمت شرقی با وان و دوش حمام و سینک ظرفشویی و یخچال اِشغال شده بود. قسمت شمالی، کاناپه و چندین میز عسلی و مبل تکنفره را در خود جای داده بود. *** آدلاید میخواست در را ببندد؛ اما با دیدن کارول همانجا منتظر ماند و به بیرون خیره شد. کارول پرندهای را که شکار کرده بود جلوی پایش گذاشت. آدلاید روی پنجههایش نشست و سر روباهش را نوازش کرد. - دختر خوب، برای من هدیه آوردی؟ لبخند بر لب داشت و دندانهای سفیدش میدرخشیدند. پرنده را از روی زمین برداشت و بلند شد؛ سپس در را بست و به سمت سینک رفت. مارتا با انزجار خیره به لکههای خونی بود که جنازهی پرنده بر جای گذاشته بود. ظاهراً برای آدلاید آخرین چیزی که میتوانست اهمیت داشته باشد، همین لکههای خون بود. به سمت میز چوبی ناهارخوری رفت و صندلیای برای خود عقب کشید و نشست. نگاهی به اطراف انداخت. بطریهای نصفه، سرخالی، کاملاً پر و خالیِ شیرهایی که کنار یخچال روی زمین چیده شده بودند، توجهاش را جلب کردند. احتمالاً بوی ترشیدگیای که در خانه پیچیده بود هم بهخاطر همانها بود. پرسید: - هی آدی، قراره قحطی شیر بیاد؟" آدلاید بیتوجه به اینکه مارتا چیزی پرسیده است با فنجانهای قهوه برگشت و پشت میز نشست. یکی از فنجانها را به سمت مارتا هل داد و صدای مارتا دوباره سکوت را شکست: - هی، خیلی چندشی؛ نمیخوای اون پرنده رو بندازی دور؟ - چرا باید شام امشب خودم و کارول رو بندازم دور؟ صورت مارتا در هم فرو رفت و گفت: - اَه؛ نگو که جدی میخوای اون رو بهعنوان شامت بخوری! - البته نه اگر تو پیشنهاد بهتری برام داشته باشی! مارتا نفس راحتی کشید و با خیالی آسوده گفت: - پوف، البته که دارم؛ اصلاً اومدم اینجا تا بهت بگم میخوایم بریم اسکی و ازت بخوام باهامون بیای. همه داریم میریم! آدلاید شانههایش را بالا انداخت و گفت: - جدی میگی؟ چرا باید باهاتون بیام؟ - احمق نباش؛ واقعاً خوش میگذره! آدلاید با لودگی جواب داد: - خب، واقعاً دلیل خوبی بود! ویراستار: @ Negin jamali☆ویژه☆ ویرایش شده 16 فروردین توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Adrian loserowski ارسال شده در 15 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 فروردین (ویرایش شده) پارت ۲ مارتا جلوتر از آدلاید میراند و آدلاید سوار ماشینش به همراه کارول، او را تعقیب میکرد. احساس میکرد بیحوصله است و نباید پیش دوستانش برود. ترجیح میداد تنهایی در خانه بنشیند و حتی به هیچ چیزی فکر نکند. ماشینش را کنار ماشین مارتا پارک کرد و بعد پیاده شد. در را نگه داشت تا کارول هم پایین بیاید و بعد از بستن در، ماشین را قفل کرد. دنبال مارتا راه افتاد تا به بقیه ملحق شوند. در کلبهای نزدیک پیست اسکی نشسته بودند و آدلاید احساس میکرد تبدیل به یک انسان یخی شده است و اگر تکان بخورد مثل تکههای یخ میشکند و بر زمین میریزد. مارتا با خواهرش ماریا حرف میزد و تد خیره به آدلاید و اِد بود که مشغول حرف زدن با یکدیگر بودند. صدای حرف زدن اِد خیلی واضح نبود، همیشه آرام حرف میزد؛ اما تد با کمی دقت میتوانست بشنود. دفترچهی کوچک طوسی رنگی را به آدی نشان میداد و همزمان میگفت: - ببین یکجور طلسم هست. من توی این صفحهاش نوشتم، صفحهی اولش؛ این طلسم کاری میکنه که دیگه هر چی توی این دفتر بنویسی، تبدیل به واقعیت میشه. خفن میشه، نه؟ آدلاید لحظهای مکث کرد و سپس گفت: - آره؛ چیز باحالی میشه ها! یعنی هر خواستهای داشته باشی و بنویسی، برآورده میشه؟ اِد درحالیکه داشت دنبال جواب میگشت، گفت: - نمیدونم؛ تا حالا امتحانش نکردم. فقط احساس کردم جالب میشه برای همین نوشتمش. آدلاید پرسید: - به نظرت کار میکنه؟ ادوارد دستی به سرش کشید و گفت: - واقعاً نمیدونم. آدلاید پیشنهاد داد: - چهطور هست امتحانش کنیم؟ اِد پرسید: - چهطوری؟ آدی جواب داد: - نمیدونم؛ ولی میتونیم. بگذار روش فکر کنیم بعد چیزی مینویسیم. اِد میخواست جواب دهد؛ اما صدای ماریا و مارتا که همزمان در فضا پیچیده بود، مانع شد. همزمان حرف میزدند: - پاشین، پاشین؛ زود باشید! بریم سراغ اسکی. و بعد به طرف پیست راه افتادند. آدلاید خم شده بود و سعی داشت بندهای تختههای اسکی را به کفشهایش ببندد؛ اما دستهایش یخ زده بودند و نمیتوانست بندها را درست ببندد. بالأخره پس از دقایقی که برایش به سختی میگذشتند، موفق شد بندها را با دستهایی که از سرما یخ زده بودند، ببندد. میخواست کمرش را صاف کند و راست بایستد؛ اما قبل از این کار مارتا به او رسیده بود. مارتا به سمت او رفته بود و لحظهای بعد صدای وحشت زدهی کارول در صدای جیغ آدلاید گم میشد. دستهایش به هوا چنگ میزدند و نمیتوانست متوقف شود. همه چیز انگار به اندازهی یک لحظه طول کشیده و بعد صورتش در برفها فرو رفت و آدلاید احساس کرد دیگر نمیتواند نفس بکشد. تِد بالای تپه ایستاده بود و با اینکه از قبل میدانست قرار است چه اتفاقی بیافتد، هنوز نمیتوانست از شوک بیرون بیاید. اِد، ماریا و مارتا دویده بودند و به سرعت خود را بالای سر آدلاید رسانده بودند. تد میخواست فریاد بزند و بگوید نباید جابهجایش کنند؛ چون ممکن است طوری زمین خورده باشد که با جابهجا شدن قطع نخاع شود؛ اما دیر شده بود. کارول کنار جسم آدلاید نفس- نفس میزد و چشمانش در سیاهی شب برق میزدند. اِد آدلاید را کمی بلند کرد و بعد او را برگرداند و به پشت روی زمین خواباند. گوشش را نزدیک سر آدلاید برد تا مطمئن شود نفس میکشد. به تندی گفت: - نفس میکشه؛ زود باشید، زنگ بزنید به آمبولانس. باید ببریمش بیمارستان! اما مارتا و ماریا میلرزیدند و بیش از آن ترسیده بودند که بتوانند کمکی کنند؛ بنابراین اِد کفشهای اسکی را از پای آدلاید بیرون آورد تا راحتتر بتواند او را در آغوشش حمل کند. *** ویراستار: @ Negin jamali☆ویژه☆ ناظر: @ Saghar 2021 @ همکار ویراستار♥️ پارتهای ۱ و ۲ ویرایش شده 19 فروردین توسط Adrian loserowski ویراستاری Negin jamali 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Adrian loserowski ارسال شده در 16 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 فروردین (ویرایش شده) پارت ۳ آدلاید احساس میکرد سرش سنگین است، سردرد شدیدی داشت و نفس کشیدن برایش سخت بود. بدنش سوزن- سوزن میشد و قفسهی سینهاش از درد تیر میکشید. چشمهایش باز شدند و اولین چیزی که دید، لامپی بود که نورش به چشمهایش میتابید و باعث میشد نتواند چشمهایش را باز نگه دارد. چشمهایش را روی هم فشار داد و نگاهش را از سقف گرفت. کارول کنارش دراز کشیده بود، با به هوش آمدنش هشیار شده بود و به آرامی نفس میکشید. پای گچ گرفتهاش را که دید، انگار تازه دردش را حس میکرد؛ اما با وجود درد خوشحال بود که هنوز زنده است. این به این معنا بود که میتواند انتقام بگیرد. صدای دوستانش را میشنید که با هم حرف میزدند. مارتا بود که میگفت: - پوف، بالأخره به هوش اومد. آدلاید خشم بیشتری احساس میکرد، مارتا طوری حرف میزد که انگار کسی که هول داده شده و پایش هم شکسته او بود. تد به تندی غرید: - نباید اون کار رو میکردی، همون لحظه دیدم داشتی میرفتی سمتش. قرار بود وقتی این کار رو بکنیم که آماده باشه؛ قرار بود فقط یک زمین خوردن ساده باشه، ببین حالا باهاش چیکار کردی! آدلاید احساس ناراحتی کرد. ترجیح میداد با دوستانش برای بقیه نقشه بکشند تا اینکه آنها همگی برای او نقشه بکشند. به سختی از جایش بلند شد؛ کارول از تخت پایین پرید. کلیدهای ماشین آدلاید را بین دندانهایش گرفته بود. ساعت دیواری قدیمیِ روی دیوار که احتمالاً همسن بیمارستان بود، نیمههای شب را نشان میداد. اد به سمتش آمد و سعی کرد او را بنشاند و از رفتن منصرف کند؛ اما آدلاید به حدی خشمگین بود که دلش میخواست قلب همگی را از سینههایشان بیرون بکشد و شام امشب خودش و کارول بکند. ناگهان به ذهنش رسید که رودههایشان را هم میتواند بع سیخ بکشد و احتمالاً اگر خوب بهشان ادویه بزند، خوشمزه خواهند شد؛ اما بعد برگشت و دستش را به دیوار گرفت تا بیرون برود. جلوی در چیزی به یادش افتاد و با بدنی که از خشم و درد میلرزید سمت دوستانش برگشت. از لای دندانهای چفت شدهاش غرید: - راستی، هر عوضیای که نقشه کشیده من رو به این وضع بندازه، خودش پول بیمارستان رو حساب میکنه. اگر به خودم بود الآن اینجا نبودم؛ پس وظیفهی شما هست که تسویه حساب کنید. بعد برگشت و دستش را از دیوارههای راهرو گرفت و به راه افتاد. در این فکر بود که اگر کسی دنبالش آمد میتواند به کارول بگوید به او حمله کند؛ اما وقتی به نیمههای راهرو رسید و کسی دنبالش نیامد، تصمیمش عوض شد. شاید فقط کمی ناز میکرد. خشم و ناراحتی داشتند از پا درش میآوردند. دوستانش حتی دنبالش نیامده بودند تا عذرخواهی کنند یا حداقل کمکش بکنند. تنها کارول کنارش راه میرفت و به آرامی صدایی از خود در میآورد؛ صدایی شبیه به نفس- نفس زدنی تند! وقتی از در بیمارستان خارج شدند آدلاید با دیدن ماشینش نفس راحتی کشید. با اینکه اشکهای حلقهزده در چشمانش دیدش را تار میکردند؛ اما باز هم میتوانست ماشین بزرگ و سیاه رنگش را تشخیص دهد. فقط باید به سمتش میرفت و بعد دیگر تمام بود. به این فکر میکرد و آرام- آرام روی سرامیکها سر میخورد. امیدوار بود به خاطر برفهای آب شده و سطح لیزی که به وجود امده بود، زمین نخورد. وقتی به ماشینش تکیه داد، احساس میکرد در برابر دنیا شکستناپذیر است. چند دقیقه بود که کنار ماشین ایستاده بود؛ نمیتوانست از شر درد جسمانی خلاص شود و از طرفی ناراحتی داشت از پا درش میآورد. بعد به آرامی خم شد و سوئیچ را از دهان کارول گرفت. آب دهانش روی کلیدها ریخته بود و سوئیچ لیز شده بود. آدلاید اهمیتی نداد، سوئیچ را در قفل در چرخاند و در را باز کرد و اجازه داد کارول به درون ماشین بپرد. نزدیک به نیمساعت بود که فقط در ماشینش نشسته بود و سرش را روی فرمان گذاشته بود. احساس میکرد به استراحت نیاز دارد و واقعاً داشت، اما باید خودش را تا خانه میرساند. تقهای به شیشهی ماشین خورد و آدلاید سرش را بلند کرد. وقتی تد را دید که کنار در ماشین ایستاده بود با بیرحمی فکر کرد که با دو بار عقب جلو کردن ماشین میتواند او را زیر بگیرد؛ اما در نهایت فقط استارت زده، از کنارش عبور کرده و از دروازه خارج شده بود. تد در تمام این مدت و کمی بعد از رفتن آدلاید سر جایش ایستاده و به چیزی نامعلوم خیره شده بود. آدلاید جلوی یک دکه اغذیهفروشی توقف کرد و شیشهی ماشینش را کمی پایین آورد. با صدایی که از حد معمول بلندتر بود به مرد گفت: - هی، سالم؛ میشه یک سیبزمینی سرخ کرده، سس، آب، نوشابه و یک همبرگر یا ساندویچ یا هر چی که توی دست و بالت پیدا میشه به من بدی؟ متصدی لبخند زده بود و گفته بود که همین کار را میکند و آدلاید کارت اعتباریاش را به دندانهای کارول سپرده بود تا آن را به دستهای مرد برساند. آدلاید گوشت وسط همبرگر را بیرون کشید و روبهروی کارول گذاشت تا او هم بتواند غذا بخورد و کارول چنان با اشتها مشغول شد که ادلاید فکر کرد بهتر بود دو تا همبرگر بخرد تا کارول کاملاً سیر شود؛ اما دیگر دیر شده بود و مدتی میگذشت که راه افتاده و از دکه دور شده بود. آب و نوشابه را باز کرد و بعد از اینکه از هر دوی انها کمی نوشید، گازی به همبرگر بدون گوشت زد. ناگهان احساس کرد درخششی را در جاده دیده است. همبرگر در گلویش گیر کرد و آدلاید به سرفه افتاد. سمت صندلی کناری خم شد تا بطری آب را بردارد و درحالیکه کارول جیغ میکشید صدای برخورد جسمی سخت با ماشین آمد و آدلاید با مکث ترمز زد. دیگر چیزی در گلویش نبود؛ تندتر از همیشه نفس میکشید و بدنش از ترس میلرزید. در ماشین را باز کرد و پیاده شد. کارول به دنبالش آمده بود. دستانش را به ماشین گیر داد و سعی کرد راه برود. احساس میکرد دقایق به اندازهی سالها کش میآمدند. وقتی جسم مردی را دید که با صورت روی برفها فرود آمده بود و خون قرمزش آرام- آرام برفهای اطراف سرش را آب میکردند، احساس کرد نفسش دیگر نمیتواند از ریههایش خارج شود. کارول کنارش ایستاده بود و نمیخواست جلوتر برود. ویراستار: @ Negin jamali☆ویژه☆ ناظر: @ Saghar 2021 @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده 19 فروردین توسط Adrian loserowski ویراستاری Negin jamali 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Adrian loserowski ارسال شده در 17 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین (ویرایش شده) پارت ۴ آدلاید به زحمت جلو رفت و روی زانوهایش فرود آمد. دست مرد را گرفت و به خود یادآوری کرد: - بالای انگشت شست! هیچ نبضی حس نمیکرد؛ حتی یک تپش. ناگهان به یاد دستکش دستش افتاد. با امید زیادی دستکش را از دستش درآورد و روی زمین پرت کرد. دوباره دستش را به سمت دست مرد برد؛ اما هر چهقدر صبر کرد چیزی حس نکرد. حتی ضعیفترین نبضزدنی را حس نکرده بود. دستش را به سمت شانهی مرد برد و او را برگرداند. احساس کرد از دیدن چهرهی مرد قلبش از تپش ایستاده است. جوان بود؛ درست به اندازهی آدلاید و حالا آدلاید او را کشته بود. کارول پارچهی شلوار مرد را به دندان گرفت و سعی کرد او را به کنار جاده بکشاند. آدلاید باید کمکش میکرد. با درد فراوانی که در پا و قفسهی سینهاش و بدن کوفتهاش میپیچید مبارزه کرد و سعی کرد به کمک ماشینش از جا بلند شود. دستهایش را بدنهی ماشین قلاب میکرد تا بتواند بلند شده و حرکت کند. اینکارش دقایق طولانی به طول انجامید و سرانجام با کمک کوچک کارول، توانسته بود جسد پسر را به کنار جاده بیاندازد. برگشت و سوار ماشین شد. دلش میخواست مدتی همانجا بنشیند؛ اما نمیتوانست! ممکن بود کسی او را ببیند. به سرعت به سمت خانه حرکت میکرد. سعی داشت خودش را آرام کند و اینگونه خود را تسلی میداد: - آروم باش آدی؛ هیچکس نمیفهمه. یکی فکر میکنه کار خودش بوده! نمیفهمن. هیچکس نمیفهمه چی شده. و خودش میدانست که دروغ است. گِل و برفهای چسبیده به کف بوت و گچ پایش ردی خیس و کثیف روی پارکتهای خانه به جا میگذاشتند؛ اما آدلاید زحمت درآوردن بوت را به خود نمیداد. پالتوی چرمش را درآورد و روی زمین انداخت. لنگان- لنگان به سمت تخت رفت و نشست که درد دوباره با شدت بیشتری در بدنش دوید. شلوار جینش را قیچی کرده بودند تا بتوانند پایش را گچ بگیرند. آینهی دستیای را که روی میز کنار تختش بود، برداشت و به صورت خودش نگاه کرد. زیر چشمهایش خون مرده و کبود بود و گونهاش از ضرب دیدگی کبود بود. حالا میفهمید چرا حتی در صورتش احساس درد میکند. احتمالاً بدنش هم همینطور کبود بود. آرام تیشرت سیاه رنگش را بالاتر زد و به شکمش نگاه کرد. تکههای کوچک کبودی دیده میشدند؛ اما جرأت نکرد به قفسه سینهاش نگاه کند تا ببیند دردش بهخاطر چیست. تیشرت را پایین کشید و بیتوجه به اینکه تخت را گلی میکند رویش دراز کشید. کارول پهلویش دراز کشیده بود و خودش را به آدلاید چسبانده بود. آدلاید چند باری نوازشش کرد. ظاهراً به خواب رفته بود؛ اما آدلاید نمیتوانست بخوابد. نگاهش به ساعت افتاد. نزدیک صبح بود. ناگهان آدلاید با خود فکر کرد شاید بهخاطر سرمای انگشتانش نتوانسته نبض را حس کند و آن پسر هنوز زنده باشد. به سرعت بلند شد و وقتی قفسه سینهاش از درد تیر کشید و نفسش بند آمد، فهمید که اشتباه کرده است. کارول وحشتزده شده بود و پنجههایش را کشیده بود تا از خودش و آدلاید محافظت کند. آدلاید رو به کارول با امیدواری گفت: - بیا کارول، باید بریم؛ هنوز میتونیم نجاتش بدیم. شاید زنده باشه! به طرف پالتویش رفت و سریعاً آن را پوشید و به سمت در حرکت کرد. بعد ایستاد و به سمت گوشهی آشپزخانه برگشت. جاروی دسته بلندش را برداشت و جارو را از سرش کند. بعد میله را مانند عصا به دست گرفت و تندتر به طرف در راه افتاد؛ اما هنوز سرعتش یک پنجم راه رفتن یک آدم عادی با دو پای سالم بود. *** آدلاید دوباره نفسش را با اضطراب در دستانش ها کرد. پاهایش میلرزیدند و سرما به عمق وجودش نفوذ میکرد. جسد پسر روی زمین نبود؛ آدلاید این ایدهی احمقانه را که او به هوش آمده و حالش اِنقدر خوب بوده که بلند شده و از آنجا رفته، از سرش بیرون کرد و آرام- آرام به لبهی جادهی خاکی نزدیک شد. دست آزادش را به جلو دراز کرده بود و خم شده بود تا تعادلش را بهتر حفظ کند و ناگهان صدای جیغش اطراف را پر کرد. *** ویراستار: @ Negin jamali☆ویژه☆ ناظر: @ Saghar 2021 ویرایش شده 20 فروردین توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Adrian loserowski ارسال شده در 18 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 فروردین (ویرایش شده) پارت ۵ گرگی که به آدلاید حمله کرده بود، به جای دستانش فقط توانسته بود نوک دستکشش را بگیرد و از دستش بیرون بکشد. دستکش را به کناری پرت کرد و به آرامی به سمت آدلاید حرکت کرد. آدلاید سعی کرد آرام به عقب حرکت کند تا به در ماشین برسد. همانطور که حدس زده بود آنها یک گله بودند؛ اما قبل از اینکه آدلاید بتواند حرکتی بکند پایش را کشیده بودند و او داشت به ته دره سقوط میکرد. کم عمق بود؛ اما آدلاید نمیتوانست دوام بیاورد. دستهایش را به شاخههای خشک تیغهای روییده کنار جاده گرفته بود و کارول از پشت پالتویش را بین دندانهایش نگه داشته بود؛ اما گرگ انگار قدرت بیشتری داشت. آدلاید با پای آزادش به سر گرگ ضربه زد، دستهایش در سنگ و گل و برفها فرو رفتند و او خود را به سمت ماشینش کشاند. وقتی فرمان را در دست گرفت تازه متوجه شد که با این کارش تیغها عمیقتر در دستانش فرو میروند و بعد دیگر نمیدانست چه باید بکند. کارول هنوز بیرون مانده بود. آدلاید نمیدانست چه کاری باید بکند. تیغهای بزرگتر را زیر نور چراغ ماشین از دستانش بیرون آورد و کف ماشین ریخت. برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. کارول میپرید و به شیشه چنگ میزد. میخواست آدلاید در را برایش باز کند؛ اما همراه او گرگها روی ماشین میپریدند. اگر در را باز میکرد آنها هم میتوانستند داخل ماشین به او حمله کنند، آن موقع باید به کجا فرار میکرد؟ آدلاید به خود نهیب زد: - کارول یک حیوون وحشی هست؛ همیشه اون بیرون بوده و میتونه از خودش محافظت کنه. برو! و سپس آدلاید از آنجا دور میشد و گرگها دور کارول حلقه میزدند. *** وقتی روی تخت نشست و با قیچی شلوار جینش را پاره کرد تا بتواند از پا درش بیاورد، تازه به یاد آورد که گرگ ها دستکشش را بردهاند و یکی را خودش قبلتر جا گذاشته است. ناگهان استرس گرفت که اگر از او بپرسند چه میتواند بگوید؟ وقتی بپرسند چرا از ماشین پیاده شده چه میتواند به آنها بگوید؟ با خود فکر کرد: - میگم شیشه باز مونده و کارول ازش بیرون پریده؛ من هم دنبالش رفتم. مشغول بریدن باقی ماندهی شلوار شد و فهمید چه فکر احمقانهای بوده. در آن هوای سرد چرا باید پنجره را باز میگذاشت؟ همهی اهالی حتی روزها از ترس حملهی گرگها پنجرههای ماشینهایشان را میبستند و درها را قفل میکردند. اینبار چیز بهتری به ذهنش رسید: - چیزی کنار جاده دیدم و پیاده شدم تا ببینم چیه! این را بهتر میشد توجیه کرد تا بیرون پریدن کارول. کارول هنوز نیامده بود. آدلاید قیچی و شلوار تکه پاره شده را محکم به زمین کوبید و زمزمه کرد: - عوضیِ ترسو؛ اون.جا ولش کردی تا بمیره؟ اما باز هم جرأت نداشت به دنبالش برود. بعد از اینکه به نزدیکی خانه رسیده بود، بارها ماشین را جابهجا کرده بود تا بتواند در ماشین را به ورودی خانه بچسباند و سریعا خود را داخل خانه برساند. بعد به جای اینکه دستهای زخمیاش را باندپیچی کند، فقط با آب ولرم آنها را شسته بود و مدت زیادی پشت پنجره منتظر مانده بود تا برق چشمهای کارول را ببیند و دنبالش برود؛ اما او نیامده بود. آدلاید چشمهایش را بست و سعی کرد خودش را دلداری بدهد. به این فکر کرد که هیچکس قرار نیست از او چیزی بپرسد، کسی قرار نیست چیزی بفهمد و کارول هم به زودی باز خواهد گشت. *** آدلاید در خواب چرخی زد و وقتی پایش تیر کشید، به یاد آورد که نمیتواند به این راحتیها تکان بخورد و چشمانش را با درد باز کرد؛ اما تصویری که جلوی چشمانش بود باعث شد درد به تندی جای خود را به وحشت بدهد. چشمهایش باز و نفسش تند شده بود. بدنش قفل شده بود و نمیتوانست تکان بخورد؛ پسر همان.طور که دستهایش را گره کرده، روی لبهی تخت گذاشته بود و صورتش را روی دستهایش؛ همچنان خیره به آدلاید مانده بود. زانوهایش روی زمین بودند و آدلاید بهتر از تاریکی خیابان میتوانست چهرهاش را ببیند. چشمهایش قهوهای و موهایش خرمایی بودند و آدلاید ناگهان با خود فکر کرد او مرا پیدا کرده است. ترسش چند برابر شد و از روی تخت جهید و به سمت دیوار رفت. با خود فکر کرد حماقت بود که کارول را آن بیرون ول کرده است. میتوانست الآن از او محافظت کند. بعد متوجه لباس های پسر شد. همان تیشرت طوسی که رویش ژاکت سرمهای پوشیده بود و روی بوتهای سیاهش حتی یک قطره گِل هم دیده نمی.شد. چهطور به این زودی توانسته بود همان لباسهای دیشب را تمیز کند و بپوشد؟ و چرا روی سرش جای بخیه دیده نمیشد؟ او دیشب آسیبی جدی دیده بود. *** پسر به سمت آدلاید میآمد و آدلاید سعی کرد برایش توضیح بدهد. - لطفاً! متأسفم که ولت کردم؛ باور کن بعدش اومدم دنبالت. وقتی باهات تصادف کردم ترسیده بودم؛ غذا توی گلوم گیر کرد و من خم شده بودم. جاده رو نمیدیدم. وقتی دیدم اونطوری افتادی، ترسیدم! تو نبضت نمیزد و من فکر کردم کشتمت. آدلاید سعی میکرد قبل از این.که او بهش برسد بتواند خود را تبرئه کند. جملات بیربط ادا می.شدند و آدلاید میدانست جایی برای فرار ندارد. *** وقتی صدایش بلند شد، آدلاید سعی کرد فکرهایش را کنار بگذارد و به او گوش بدهد: - تو با من تصادف کردی و الآن بهم مدیونی؛ باید کاری برام انجام بدی، باید بهم کمک کنی! در عوض اینکه توی جاده ولم کردی تا بمیرم. - اما نمردی؛ الآن اینجا هستی و واقعاً خوشحالم که زندهای! اگر بتونم حتماً کاری که میخوای رو انجام میدم. - نه، ببین؛ مسئله همینجا هست. من زنده نیستم؛ یعنی خودم هم نمیدونم چیام. نمیتونم جایی رو لمس کنم، من... فکر کنم... روحم! صدای خندههای آدلاید فضای خانه را پر کرده بود. *** ویراستار: @ Negin jamali☆ویژه☆ ناظر: @ Saghar 2021 ویرایش شده 22 فروردین توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Adrian loserowski ارسال شده در 19 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین (ویرایش شده) پارت ۶ جوزف احساس خشم میکرد. دستش به هیچ جایی بند نبود و حالا تنها کسی که او را میدید، داشت مسخرهاش میکرد. با عصبانیت فریاد کشید: - دست از خندههای مزخرفت بردار؛ اینجا چیزی واسه خندیدن نیست! آدلاید که از فریاد ناگهانی او شوکه شده بود؛ خندههایش متوقف شد. دوباره صدایش که اینبار آرامتر بود، به گوش رسید: - باید چیزی رو نشونت بدم؛ بیرون از خونه! آدلاید احساس کرد لحن او کمی غمگین شده است؛ اما اهمیتی نداد. جوزف ادامه داد: - فقط قبلش باید لباس بپوشی؛ نمیخوام اون بیرون از سرما یخ بزنی. اینطوری دیگه نمیتونی بهم کمکی کنی. آدلاید احساس خجالت کرد. احساسی که قبل از آن کم تجربهاش کرده بود. پیراهنش گشاد و بلند بود و تا نیمههای ران او را میپوشاند؛ اما آدلاید باز هم احساس بدی داشت که شخص دیگری این موضوع را به او یادآوری کرده بود. دیوار را چنگ زد و به سمت رگال لباسهایش رفت. به سمت پسر چرخید و منتظر نگاهش کرد. پسر پرسید: - چیزی شده؟ - می خوام لباسهام رو عوض کنم و دلم نمیخواد تو نگاه کنی. - چی.کار کنم؟ هیچ دیوار یا اتاق دیگهای اینجا نداری که من بخوام توش قایم بشم. - احتیاجی به دیوار نیست؛ فقط برگرد و نگاهم نکن. پسر بدون حرفی برگشت. آدلاید تیشرت و شلوار گشادی را برداشت تا بتواند پای گچ شدهاش را از در آن عبور دهد و پیش از اینکه پیراهن را از تنش بیرون بیاورد، دوباره صدای پسر بلند شد: - از کجا میدونی یواشکی نگاه نمیکنم؟ آدلاید هیستریک خندید. - نمیدونم. چند سالت هست؟ دوازده؟ و لباسها را روی تخت پرت کرد و خودش به سمت تخت رفت و نشست. شلوارش را نشسته پوشید و بعد از آن تیشرتش را به تن کرد. بوتش را که روی زمین کنار تخت افتاده بود، برداشت و پوشید. دیگر چیزی در خانه به ذهنش نمیرسید که بتواند از آن به عنوان عصا استفاده کند؛ بنابراین از روی تخت بلند شد و خود را به دیوار رساند. بعد به دیوار چسبید و شروع به راه رفتن کرد. دستانش به دیوار، لبهی پنجره و هر چیزی که میتوانستند چنگ میزدند و آدلاید پای شکستهاش را هم روی زمین میگذاشت و قدم برمیداشت. با اینکه کارش دردآور بود؛ اما نمیخواست زمین بخورد. پسر آرام پشت سرش راه میآمد و منتظر میماند تا او قدمهایش را بردارد. آدلاید با خود اندیشید: - پشت سرم میاد که اگه افتادم، بتونه من رو بگیره و باز هم ادعا داره که نمیتونه چیزی رو لمس کنه؛ چون یک روح هست. در را باز کرد؛ ولی با حس کردن سرما یاد چیزی افتاد و به سمت پسر برگشت. - باید پالتوم رو برام بیاری؛ خودم نمیتونم برگردم. یادم رفت برش دارم! پسرک کلافه پوفی کشید. - بهت که گفتم؛ من نمیتونم چیزی رو لمس کنم. آدلاید احساس کرد دلش میخواهد او را خفه کند. - چیزی که میخوای نشونم بدی کجا هست؟ خیلی دوره؟ - همینجا پشت خونه هست. البته اینطور که تو راه میری فکر کنم دور حساب میشه. آدلاید احساس کرد بدون پالتو هم میتواند دوام بیاورد و از خانه بیرون رفت. چند قدم دیگر برداشت و حالا میتوانست دستش را به بدنهی میخهای روی دیوار بگیرد. سرد بودند و برفی که روی بدنهی آهنینشان نشسته بود، باعث میشد کمی سُر باشند؛ اما آدلاید باز هم به آنها چنگ انداخت و درحالیکه به راه خود ادامه میداد، با خود فکر کرد که به جز چشمنوازی به درد کارهای دیگری هم میخورند؛ اما نمیتوانست به دیوار تکیه کند، زیرا میخها به او آسیب میرساندند. ناگهان با خود فکر کرد اگر به شدت به سمت دیوار پرت شود میخها مانند یک سیاهچاله او را میبلعند. بدنش میلرزید و به همین زودی سرما داشت به او غلبه میکرد. پسر حالا جلوتر از آدلاید بود تا راه را به او نشان دهد؛ اما همچنان به آرامی حرکت می.کرد تا آدلاید بتواند خود را به او برساند. آدلاید از دیدن چیزی که پشت خانهاش افتاده بود یکه خورد. اشک به چشمانش هجوم آورد و خشم وجودش را در بر گرفت. دستهایش از میخ.ها جدا شدند و کنارش افتادند. بدن کارول از هم پاشیده بود. جای پنجهها روی صورت و بدنش خودنمایی میکردند. شکمش دریده شده بود و خون ریخته شده از آن روی برفها لخته شده بود؛ اما خبری از اعضای داخلی بدنش که روی برفها افتاده باشند، نبود. پسر روبهروی آدلاید ایستاده بود و آدلاید کم- کم داشت میفهمید. او این بلا را سر کارول آورده بود؛ کارول حتما از دست گرگها فرار کرده بود. بعد او سر رسیده بود و انتقام تصادفش با آدلاید را از کارول گرفته بود. آدلاید فریاد زد: - چهطور تونستی این بلا رو سرش بیاری؟ اون هیچکاره بود! بدون اینکه اجازه بدهد او از خودش دفاع کند، به سمتش هجوم برد؛ اما لحظهای بعد خشکش زد. @ همکار ویراستار♥️ پارتهای ۵ و ۶ ویرایش شده 22 فروردین توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Adrian loserowski ارسال شده در 20 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین پارت ۷ آدلاید با دهانی که از تعجب باز مانده بود به سمت جوزف برگشت. جو شانه هایش را بالا انداخت: - بهت که گفته بودم. آدلاید سریعا فکر کرد: " میتونیم باهم دوست باشیم. فقط یکم با من فرق داره." و بعد صدایی از اعماق ذهنش فریاد زد: "بله فقط یک فرق داره.اون یه روحه" و بعد آدلاید به جدال با خودش پرداخت. به این فکر کرد که میتواند با او همراه باشد. قرار نیست او آسیبی بهش برساند. او با کارول که یک حیوان وحشی بود دوست شده بود. میتوانست بار دیگر اینکار را بکند. با موجودی که با خودش متفاوت بود دوست باشد. صدای نفس های تندی که از پشت سر جوزف برخاست باعث شد هر دوی آنها به پسر قد بلندی که پالتوی کتان سیاهی پوشیده بود و با چشمان سیاهی که نگرانی درش موج میزد خیره به آدلاید بود، نگاه کنند. پسر نفس-نفس میزد و بخار نفس هایش در هوا محو میشد. دانه های برف روی موهای پرکلاغی رنگش مینشستند و بعد به آرامی ذوب میشدند تا موهای او بیشتر بدرخشد. آدلاید با دیدن پوست سفید او که از سرمای برف سرخ شده بود ناگهان متوجه سرمای اطراف شد و لرز بر بدنش نشست. و بعد ناگهان پسر به چشمان جوزف زل زد. آدلاید به آرامی صدا زد: - استیو؟ چیزی شده؟ استیو جلوتر آمد و با نگرانی پرسید: - تو خوبی؟ اومده بودم یه پاکت سیگار ازت بگیرم.اما صدای فریادت رو شنیدم. در خونت چرا باز بود؟ چشمان استیو ناگهان روی جسد تکه پاره شده ی کارول نشست. نگرانی در چشمانش جایش را به غم داد. او غمگین شده بود،چون آدلاید غمگین بود. جلوتر رفت و آدلاید اجازه داد دستش دور گردن او سر بخورد. استیو دست دیگرش را دور کمر آدلاید حلقه کرد و سعی کرد به او کمک کند راحت تر راه بیاید. آدلاید تلاش کرد توضیحی پیدا کند: - وقتی کارول رو اونطور دیدم ناراحت شدم. استیون به آرامی جواب داد: - متاسفم. واقعا غم انگیزه. خیلی دوستش داشتی. آدلاید بی اراده گفت : - گرگ ها اینکارو باهاش کردن. اگه ولش نمیکردم تو جاده اینطور نمیشد. و بعد آنها به خانه رسیده بودند. استیون قهوه ی گرمی به آدلاید داده بود و با پتوی ضخیمی اورا پوشانده بود. کنارش نشست و پرسید: - تو جاده چیکار داشتی که گرگ ها گیرش انداختن؟ - هردومون رو گیر انداختن. یکی از گرگ ها من رو گرفته بود. داشت میکشیدم سمت دره. اما کارول نگهم داشت. وقتی برگشتم تو ماشین تازه فهمیدم اون بیرون جا گذاشتمش .اما اگه برمیگشتم منم میگرفتن. خیلی زیاد بودن. "آدلاید دوباره احساس غم میکرد.او سالهای زیادی با کارول زندگی کرده بود. ناگهان احساس کرد وقت استفاده از دروغی که فکرش را کرده بود فرا رسیده. ادامه داد: -تو پیست اسکی زمین خوردم. وقتی برمیگشتم نیمه های شب بود. فکر کردم چیزی کنار جاده دیدم. و وقتی پیاده شدم گرگ ها اطرافمون بودن. استیو راهی غیر از بغل کردن آدلاید برای دلداری دادن به ذهنش نرسید. پس همین کار را کرد. *** آدلاید روی تخت دراز کشیده بود و جوزف روی کاناپه ی سیاه رنگی لم داده بود و خیره ی آدلاید بود. نگاه خیره اش اجازه نمیداد آدلاید بتواند به خواب برود. با اعصاب خوردی سرش را به سمت او چرخاند و گفت: - اگه بخوای همینطوری بهم خیره بشی سنگینی نگاهت نمیزاره بخوابم. متوجهی؟ - کمکم میکنی نه؟ باید بدنمو پیدا کنیم. لطفا. هیچکس نمیتونه منو ببینه. فقط تو میتونی کمکم کنی. آدلاید احساس کرد صدای او غمگین و ملتمسانه است. - کمکت میکنم. فقط نمیدونم دقیقا میشه چیکار کرد. جو انگار منتظر بود آدلاید همین سوال را بپرسد. سیخ روی کاناپه نشست، دستانش را در هم گره زد و مشتاقانه بدنش را به جلو خم کرد. وقتی شروع به توضیح دادن کرد آدلاید توانست امید و اشتیاق را در صدایش تشخیص دهد. - ما باید یک جوری فیلم دوربین هارو پیدا کنیم. فیلم دوربین های جایی که تصادف کردیم. میتونیم ببینیم کی بدن منو برده. شاید هنوز بتونم برگردم تو بدنم. میتونم زنده بمونم. آدلاید با خود فکر کرد: اگر کسی فیلم دوربین هارا ببیند خودش اولین متهم است. - برای اینکه بتونیم فیلم دوربین هارو پیدا کنیم باید به چندنفری رشوه بدیم. من حتی یه پاپاسی هم ندارم. چطور میتونم کاری کنم که بخوان بهمون فیلم دوربین هارو نشون بدن؟ جوزف بازهم با اشتیاق شروع به توضیح دادن کرد. - میتونیم بریم و از خونه ی من برداریم. من تو خونم پول نقد دارم. به اندازه ی کافی برای رشوه یا هرچیزی که بخوای تو خونم پول دارم. میتونیم بریم و از اونجا برداریم. آدلاید با خود فکر کرد اگر کسی اورا در حین ورود به خانه ی جوزف گیر بیندازد چه میتواند به او بگوید؟ شاید اصلا جوزف خودش اورا به جایی میبرد که بتوانند اورا گیر بیندازند. شاید جسمش دیگر از بین رفته بود و او راه برگشتی نداشت. در این صورت هرکس که بود دلش میخواست انتقام بگیرد. آدلاید نتوانست قبل از اینکه خواب بر او غلبه کند به نتیجه ای برسد. چشمانش روی هم افتادند و به خواب عمیقی فرو رفت. جو روی کاناپه دراز کشیده بود و خیره ی سقف بود. ظاهرا او احتیاجی به خواب نداشت... ویراستار: @ Negin jamali☆ویژه☆ ناظر: @ Saghar 2021 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Adrian loserowski ارسال شده در 23 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اردیبهشت پارت ۸ مارتا دست به سینه روی مبل نشسته بود و به حرف های تد گوش میداد. - بنظرم باید بریم بهش سر بزنیم. ما هلش دادیم. الان بخاطر ما اونجوری شده. ماریا با بی میلی جواب داد: -ولی خودش نمیخواست مارو ببینه. مطمئنم عصبانی میشه. اد پیشنهاد داد: - من میتونم برم. احتیاجی نیست شما بیاین. تازه من از چیزی خبر نداشتم. مطمئنم که اونم حرفمو باور میکنه. تد پاسخ داد : - دقیقا. مطمئنم باور میکنه. میدونه که اگه تو میدونستی اجازه نمیدادی ما اینکارو باهاش بکنیم. تازه شما خیلی باهم صمیمی هستین. مطمئنم که باورت میکنه اد با خود فکر کرد:" شاید حتی همین الانش هم بی گناهی منو حس میکنه." *** آدلاید عصا را در دست دیگرش گرفت و تمام وزن را روی نرده ها انداخت و خود را از پله ها بالا کشید. اولین کاری که بعد از رسیدن به شهر انجام داده بود رفتن به یک مغازه ی تجهیزات پزشکی و خرید عصا بود. به بالای پله ها رسید و صدای جو متوقفش کرد: -همینجاست. در حالی که به در قهوه ای رنگ واحدی اشاره میکرد گفت: - این خونه ی منه. آدلاید با خود فکر کرد نقشه ی خوبی است که هنگام باز کردن دربِ خانه ی یک مُرده دستگیرش کنند و تازه خودش اورا کشته باشد.چه اتهام های خوبی می شد ازش ساخت. چه داستان های محکوم کننده ای. اول اورا کشته بعد آدرسش را از روی یکی از کارتهای شناسایی او خوانده و به خانه اش آمده تا آن را غارت کند. صدای جو او را از فکر بیرون اورد.کنار گلدان تزئینیِ بزرگی که در فاصله ی یک متری دربِ خانه اش بود ایستاده بود. - دستت رو بکن تو خاک این گلدون. زود باش. دنبال کلید بگرد. آدلاید بی چون و چرا سمت گلدان رفت و دستهایش خاک را زیر و رو کردند. و بعد دستهایش را از خاک بیرون کشید. کلید در دستانش بود. دستمالی از جیب پالتویش بیرون اورد و کلید را تمیز کرد تا بتواند در را باز کند. در را بست و به سمت جوزف برگشت. - حالا باید کجارو بگردم؟ -پول ها توی اتاقه. توی یکی از کشو های کمدم. دنبالم بیا و خودش جلوتر راه افتاد. آدلاید با عصا سرعتش بیشتر شده بود. قبل از وارد شدن به اتاق فقط توانست متوجه بشود که تمام فضا تمیز است و تعجب کرد. چطور ممکن بود کسی که تنها زندگی میکند حوصله داشته باشد همه چیز را انقدر تمیز نگه دارد. *** آدلاید احساس میکرد تا به حال در زندگی اش اینطور علاف کسی نشده بود. به این فکر کرد که آمدن به آنجا حماقت محض بوده. برایش سوال شده بود که جوزف چطور خود را طوری نشان میدهد که انگار از چیزی خبر نداشته است. کشو خالی بود و تنها چند وسیله ی بی ارزش فضای کمی از آن را اِشغال کرده بودند. اما جوزف همچنان اصرار داشت که در آن کشو مقدار زیادی پول نقد داشته. صدای باز شدن در هردوی آنها را از جا پراند. ویراستار: @ Negin jamali☆ویژه☆ ناظر: @ Saghar 2021 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .