همون صحرا ارسال شده در 12 فروردین اشتراک گذاری ارسال شده در 12 فروردین (ویرایش شده) نام رمان: ندای سلطان نویسنده: همون صحرا ژانر: عاشقانه، کمدی، کلکلی خلاصه: ندای قد و کله شق، هیچ موقع به حرف کسی گوش نداده و حالا بهخاطر یه نفرت کوچیک با یه انتخاب و تصمیم از سر عصبانیت سعی میکنه با آیندهاش بازی کنه و خب توی این راه خیلی چیزها رو مثل رفاقت، خانواده و اعتماد خراب میکنه.چارهای نیست. به حرف کسی گوش نمیده و کار خودش رو میکنه. ولی آخرشهم اونقدری که منتظر بودیم تلخ نمیشه! مقدمه: باز مثل همیشه همه میگن نکن. دیگه حالا حتی اگر تصمیم منطقی هم بگیرم بازم یه عده میگن اشتباهه! مثل چوپان دروغگو شدم. دیگه کسی بهم اعتماد نمیکنه. حق دارن بهخدا! منم بودم اعتماد نمیکردم. همیشه با پشیمونی برگشتم سر خونه اول! ولی این سری اگر راه اشتباهی برم، حتی اگر برگردم به خونه اول، بازهم نه تنها از نو نمیشه ساخت، با کلی شرمندگی و پلهای خراب شده برمیگردم. اما اینها اصلا باعث نمیشه ریسک نکنم! @ همکار ویراستار♥️ ویراستار: @ VampirE ناظر: @ Ario ویرایش شده 12 فروردین توسط VampirE ویراستاری VampirE 7 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 12 فروردین مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 12 فروردین سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ قبل از شروع رمان لطفا قوانین رمان نویسی نودهشتیا رو مطالعه کنید، لینک تاپیک: https://forum.98ia2.ir/topic/6513-قوانین-تایپ-رمان-پیش-از-نوشتن-مطالعه-شود/?do=getNewComment چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
همون صحرا ارسال شده در 12 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 فروردین (ویرایش شده) پارت 1 - آها! دیدی سیندرلا!(ملیکامون). من از اولش بهتون گفته بودم آدم درستی نیست. شما کی میخواید به من ایمان بیارید؟ ملیکا گفت: - خیلی خب بابا! قیافهاش یهجوری معصوم ماننده. نیست؟ نیا گفت: - سیندرلا! هیچوقت آدمهارو از روی ظاهرشون قضاوت نکن! -تکبیر نیا گفت: - ولی بلاخره که چی؟ آخرش انتظامات میفهمه یهکاری میکنه دیگه. - به همین خیال باش نیا جان. اینها با چشم خودشون هم ببینن فوق- فوقش طرف رو میبرن نماز خونه از خدا براش طلب بخشش میکنن و خدافظ شما. نیا گفت: - آره راست میگی. پس خودمون یهکاری کنیم وگرنه دانشگاه رو به گند میکشه. ملی گفت: - نه توروخدا دنبال شر میگردید؟ نیا یهدونه زد روی پاش و با تاسف گفت: - باز این ننر بازی در آورد. ملی گفت: - خب خدایی مگه دروغ میگم؟ به ما چه؟ - آرره عزیزم! اگه یروزم دست آقا سینا رو گرفت برد و ریختن رو هم تو اصلا کاری نکن به ما چه؟ هوم؟ ملی گفت: - وای زبونت لال خدا نکنه! - زبونت لال چیه خب واقعیته. نیا گفت: وای بسه! از هرچی بترسیم سرمون میاد. اصلا درموردش حرف نزنیم. - باشه پاشید بریم. ملی گفت: - زود نیست؟ - عیب نداره؛ میشینیم تا بیان. ندا سلیمی. دانشجوی مدیریت حساب داری، 19 سالمه ساکن تهران که البته به زودی به شمال کشور کوچ میکنیم. ببخشید نقل مکان! نمیدونم چه شخصیی دارم چون راستش ثبات شخصیتی ندارم! ایشون، ملیکا شهیدی. ملقب به سیندرلا! دانشجوی مدیریت حساب داری، 19 ساله ساکن تهران. متاسفانه ایشون خیلی نازک نارنجی و ننر تشریف دارن. همه بهخاطر چهره جذابش نزدیکش میشن و بخاطر اخلاق گندش ازش دور میشن. زیبا نیست؟ اوشون، نیایش تاجیک. دانشجوی مدیریت حسابداری، 19 ساله ساکن تهران. نیا یکم عصبیه! یعنی به قول معروف سرش درد میکنه برای کل- کل و دعوا.کافیه یکی چپ نگاهش کنه.شلوار طرف رو پاره میکنه. البته هوای رفیقهاش هم داره. از شوهر موهر هم خبری نیست. ینی اصلا خواستگاری نیست. #کمبود_شوهر ولی یه استاد دانشگاه داریم که از نظر من و نیا مالی نیس ولی این سیندرلا بد جوری عاشق پیشست. اولش کلی اذیتش کردیم ولی بلاخره دلِ دیگه. وقتی گیر میکنه دهنت سرویسه. امروز قرارِ مدرکامون رو بدن. یه همایش برگذارکردن که قراره بعد یه قرن سخنرانی بهمون اون مدرک بیصاحاب رو بدن بریم خونمون. حالا انگار میخوان چی بدن که اینجوری همایش راه انداختن. یه فوق دیپلم مسخرهاس دیگه! با سیندرلا و نیا رفتیم نشستیم تو سالن. اوف! واقعا این همه آدم اینجا درس میخونه؟ ما فقط یه سریاشون رو میشناسیم. چندتا آقا پسر لوس که سر کلاسا فقط خود شیرینی میکنن. چندتا دختر خانم مامانی که برا همون پسرها عشوه خرکی میان و پسران خرخون و دختران خرخون. یه چندتاییاشون هم مورد ممیزی دارن که واردش نمیشیم. یه ردیف رو انتخاب کردیم و سه تا صندلی اولشو مشغول کردیم. ببخشید اشغال. - فکر کردم زود اومدیم. همه که اومدن! نیا گفت: - همه مث ما بیکارن نشستن دارن غیبت میکنن. - بیاید ماهم غیبت کنیم. سیندرلا گفت: - به شرطی که باز درمورد... . پریدم وسط حرفش و به نیا گفتم: - به حرفهای این سیندرلا هم گوش ندیم. سیندرلا یه چشم غره رفت و روش رو کرد اونور. هیچی نیست، عادتشه! شروع کردیم حرف زدن. تازه اوج حرفهامون بود یواش- یواش چندتا آقای کت شلواری از کنارمون رد شدن. @ همکار ویراستار♥️ ویراستار: @ VampirE ناظر: @ Ario ویرایش شده 15 فروردین توسط همون صحرا ویراستاری VampirE 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
همون صحرا ارسال شده در 14 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 فروردین (ویرایش شده) پارت دوم: - به- به بوی عطر مشهد میاد. السلام علیک یا علی ابن موسی رضا المرتضی. همه جمعیت زدن زیر خنده. یکهو حاجیه برگشت با خنده گفت: - ماشالا! خانم با کمالات. با یه لبخند جوابش رو دادم.بعد چند دقیقه شروع به حرف زدن کردن. انقدر تو حرفاشون کلمات عربی استفاده میکردن و جملههاشون طولانی بود نمیفهمیدم داستان چیه. فقط همین رو فهمیدم - دعوت میکنم از مدیریدت کل دانشگاه جناب آقای سعید محمدی به افتخارشون. راسیتش من تاحالا ندیده بودمش ولی جوری براش دست و سوت زدم کههمه برگشتن من رو نگاه کردن. محمدی گفت: - بسم الله الرحمن الرحیم. سلام و عرض ادب خدمت حضار محترم و دستاندر کاران (نمیدونم یعنی چی)کادر آموزشی. از دانشجوهای محترم، چه سالهای اولیه، اواسط، اواخر نهایت تقدیر و تشکر رو دارم. بابت زحماتی که کشیدن برای پیشرفت خودشون، خانوادهاشون، جامعهاشون... . پریدم وسط حرفش: - همچنین بابت مزههایی که سر کلاسها میریزن. البته قول میدن از کف کلاس جمع کنن. از دختر خانمهایی که هزینه بابت عملهای زیبایی میکنن. از آقا پسرهایی که پاچههارو میدن بالا و میشن مرد زندگی. بعضیها چشم غره میرفتن بعضیها میخندیدن. بعضیها هم سوال میپرسیدن ولی نمیشنیدم چی میگن. حسابی شلوغ شده بود. محمدی گفت: - عزیزان لطفا سکوت کنید. رو به من گفت: - شما خانمِ؟ - کنیز شما کُزت هستم. تک خندهای کرد: -خانم کُزت شما چیزی درباره سر سبز و زبون سرخ شنیدی؟ - خیر؛ فقط تیم ملی. - اون که صد البته ولی اینجا جای مزه پروندن نیست. متوجه هستید؟ -اون هم صد البته ولی آیا کلاس جای مزه ریختنه؟ - البته که نه ولی انگار کسی که سر کلاسا مزه میریزه شمایید. - خیر جناب! سخت در اشتباهید. دستم رو گرفتم رو به بقیه و ادامه دادم: - اساتید اجازه حرف زدن به ما نمیدن. ولی میدونید مقصر شما نیستید. - مقصر کیه؟ - وارد بحث نمیشیم. شما ادامه بدید صحبتتون رو تا رشته کلام پاره نشده. یه بله معنی داری گفت و حرفهاش رو ادامه داد: نیا اروم در گوشم گفت: - درسته حق گفتی. واقعا دمت گرم! ولی یکم رعایت کن شر نشه. - حرف بدی زدم؟ بیادبی کردم؟ - نمیدونم والا. من فقط نگرانم که شر نشه. - نیا توروخدا سیندرلای 2 نشو! بعد یک ساعت مجلس تموم شد.دونه- دونه صدامون میکردن. یه برگه با یه لوح تقدیر بهمون میدادن. انگار بچه دبستانیایم. نوبت من که شد رفتم بالا محمدی یهجور خفنی نگاهم کرد که میدونستم بعدا میگه برم دفترش. نیا بهم گفتها! رعایت نکردم. - دیدین چهجوری نگاهم کرد؟ سیندلا گفت: - نه ندیدم. چهجوری؟ نیا گفت: - تحدید امیز! - عیبی نداره! من که دیگه دارم میرم از این شهر و دیار. دوباره بچهها با غصه نگاهم کردن. خدا میدونه من از اینها ناراحتترم. نیا گفت: - ندا تو کی میخوای دست از این لجبازی چند ساله برداری؟ - هر وقت اونها دست از سر گیر دادن به من بردارن و من رو درک کنن. سیندرلا گفت: - یعنی اینهمه من، نیایش، رایان و امیرعلی باهات حرف میزنیم بیتاثیره ؟ - نه به خدا سیندرلا! نرم میشم. میرم خونه میگم امشب دیگه اون دختری که اونها میخوان میشن! ولی بعد سلام یهجوری بهم انتحاری میزنن که دوباره وحشی میشم. تقصیر خودشونه. نیا گفت: - راستی اسم اون دوتا نفله اومد. برنامه چیه؟ میاید امروز؟ - من که هستم. سیندرلا؟ - شما دوتا هستید من هم هستم دیگه. تاکسی گرفتیم و دونه- دونه کم شدیم. باهاشون خدافظی کردم. هرچی به خونه نزدیکتر میشدم بیشتر دپرس میشدم. از اونجا بدم میاد. وقتی اونجاهم حس میکنم زندانیام. مشکلم با خونه نیستها. با اهل خونهست. و البته من تک فرزندم. پس فقط میمونه یه مامان و بابا! بخاطر اخلاقشونه. به ظاهر صلاحم رو میخوان ولی همهش بهم گیر میدن. چکم میکنن تو کارهام فضولی میکنن بهجام تصمیم میگیرن. حالا قرارِ بیشتر باهاشون آشنا بشید. با والدینی که هیچوقت من رو درک نکردن... . @ همکار ویراستار♥️ ویراستار: @ VampirE ناظر: @ Ario ویرایش شده 14 فروردین توسط VampirE ویراستاری VampirE 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
همون صحرا ارسال شده در 18 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 فروردین (ویرایش شده) پارت سوم: با یه جمله معروف شروع میکنم. کلید رو تو قفل در چرخوندم و وارد خونه شدم. خونه قشنگمون. قراره تا چند وقت دیگه برای همیشه ترکش کنیم و به شمال بریم. مامانبزرگم که عشق خودمه یکم حالش مساعد نیست. الهی دورش بگردم. - سلام به همگیتون. مامان گفت: - سلام خسته نباشی! تمومش کردی. - ممنون؛ من تمومش نکردم خودش تموم شد. - یعنی چی؟ - یعنی فوق دیپلمم رو گرفتم. ادامه هم نمیدم. - عه؟ به سلامتی مبارکه! یعنی تو دانشگاهتون جشن فارغالتحصیلی بود؟ - نه مامان جان! دانشگاه دولتی همچین جشن با شکوهی هم نمیگیره. مامان یه سری تکون داد به علامت تایید. چرخیدم که برم تو اتاقم یکهو گفت: _کجا میری؟ - نگران نباش؛ دارم میرم تو اتاقم. تو راه هم نه دزدی هست که من رو بدزده، نه پسری هست که اذیتم کنه، نه شیطونی که بخواد اغفالم کنه. حله؟ - خیلی خوب؛ چته؟ یه کلمه پرسیدم کجا میری!؟ برو زود بیا ناهار بخوریم. رفتم تو اتاق و شروع کردم لباس عوض کردن. چهقدر مامانم خوشحال شد وقتی فهمید فوق دیپلمم رو گرفتم. هعی! چی فکر میکردم و چی شد. رفتم پایین. بابا و مامان نشسته بودن پشت میز. - عه سلام بابا؛ کی اومدی؟ - سلام! امروز نرفتم سرکار. حمام بودم ندیدی من رو. - آها! عافیت باشه. نشستم پشت میز. برنج کشیدم و خورشت ریختم روش. بعد یه لیوان آب ریختم و تا آخرش یه نفس خوردم. - الهی شکر؛ دستتون درد نکنه. مامان گفت: - کجا داری میری ندا؟ الکی بشقابت رو پرکردی؟ بشین بخور. - مرسی سیر شدم. قبل از اینکه دوباره بخواد چیزی بگه در رفتم. همین.جوری که به طرف پذیرایی میرفتم بلند گفتم: - خب؟ برنامه چیه؟ کی قراره راه بیافتیم؟ بابا گفت: - هنوز مشخص نیست. هرچی زودتر بهتر؟ با استرس گفتم: - یعنی حال مامانی انقدر بده؟ بابا گفت: - حال بد مامانی بهخاطر دلتنگی هم هست. اوف! آره مخصوصا برای من. بابا گفت: - ندا تو چیکار کردی؟ کار انتقالت تموم شد؟ - مامان بهت نگفت؟ مامان گفت: -نه نگفتم. وقت نشد. - آره بابا تموم شد. منتها کلا تموم شد. بابا گفت: - یعنی چی؟ مامان گفت: - آره علی؛ فوق دیپلمش رو گرفته. میگه دیگه نمیخواد ادامه بده. باورم نمیشه! مامان هیچ اصراری واسه ادامه تحصیلم نداره. اصرار چیه؟! حتی پیشنهاد هم نداد. بابا گفت: - بیخود! وقتی رفتیم مازندران اونجا درست رو تا دکترا ادامه میدی. من چیزی نگفتم. ولی نمیدونم مامان چی بهش گفت که درباره بلند گفت: با- حالا رفتیم اون.جا تصمیم میگیریم. بیحال رفتم تو اتاقم. موبایلم رو گرفتم دستم. 5 تا میس کال از سیندرلا. به سمت ساعت برگشتم. وا! هنوز که ساعت 4 نشده. بهش زنگ زدم. سیندرلا گفت: - الو سلام. - سلام بیبی؛ چه خواهشی داشتی مزاحم شدی. - چهقدر هم که شما مرحمت میکنید جواب میدید. - آره لطف میکنم بهت. بگو کارت رو. - رایان زنگ زد گفت امیرعلی مثل اینکه حالش زیاد خوب نیست. چیتگر کنسله امروز! - امیرعلی چشه؟ - نمیدونم؛ نگفت! - باشه؛ بزنگ به نیا بگو حاضر شه. توام ماشینت رو بردار بیا دنبالمون بریم. - کجا بریم ندا؟ همین الان گفتم کنسله. - خنگ! بریم ببینیم امیرعلی چشه دیگه. - آها! باشه- باشه. خداحافظ. - زود بیا! فعلا. سریع پوشیدم و منتظر تک زنگ سیندرلا وایسادم. هیچکدوم حق ندارن زنگ خونه رو بزنن. چون مامانم باز حساس میشه و اعصاب خودم و خودش رو خورد میکنه. داشتم با گوشیم بازی میکردم که سیندرلا زنگ زد. تماس رو رد کردم و رفتم بیرون. خداروشکر مامانم تو آشپزخونه بود و منرو ندید.یه خداحافظ بلند گفتم و فشنگی بیرون اومدم. سوار 405 سیندرلا شدم. - به- به. سامعلیک اراذل. نیا گفت: - به- به! علیک سلام رفیق ناباب. - نیا کمتر مزه بریز. سیندرلا کجا میری؟ آدرس داری؟ - آره؛ بیمارستان مهدیه. - آخ- آخ! یعنی انقدر حالش بده که تو بیمارستان بستریه؟ - نه تو بخش اورژانسه. نیا گفت: - دیگه بدتر. تا بخوایم برسیم به بیمارستان چند بار به رایان و امیرعلی زنگ زدم ولی جواب ندادن. ساعت فکر کنم حدودا دو و نیم بود. ماشین رو پارک کرد و داخل رفتیم. خیلی بابت اینکه قرارمون کنسل شده ناراحت بودم. بعد مدتها خواستیم بریم حال و حول. خواستیم بریم تو اورژانس که گفتن ملاقات تو اورژانس ممنوعه و باید بیمارمون رو بیارن توی بخش. - جواب نداد؟ نیا گفت: - نه بابا؛ چیکار کنیم الان؟ - منتظر میمونیم تا بیارنش تو بخش. بعد رفتم از میز اطلاعات پرسیدم که کی میارنش. سیندرلا گفت: - چی گفت؟ - گفت قبل از ساعت ملاقات میاد. - ساعت ملاقات چه ساعتیه؟ باز مثل بز به سیندرلا نگاه کردم. - نمیدونم؛ الان می پر... . نیا گفت: - خب چرا همه سوالها رو یکبار نمیپرسی خاک بر سر؟ - نیا در شآن تو نیس اینجوری حرف زدن. رفتم پرسیدم. خانمِ دیگه داشت عصبانی میشدها. نیا گفت: - چی گفت؟ ساعت چند؟ - اول از اینجا دور شیم تا نخوردتمون. رفتیم توی حیاط بیمارستان. -گفت ساعت 3ونیم ساعت ملاقاته. سیندرلا گفت: - تا اونموقع چیکار کنیم؟ - بیاید یکم بساط شادی و خنده دیگران رو فراهم کنیم. نیا گفت: - چی- چی باز چرت و پرت میگی ندا؟ به یه دختر و پسر اشاره کردم. دختره داشت گریه میکرد و پسره داشت باهاش حرف میزد. - اون دوتا خیلی سوژهان. پایهاید؟ سیندرلا گفت: - آقا دختره داره گریه میکنه گناه دارن. - اشکال نداره؛ یکم میخندونیمشون حالش خوب میشه. نیا گفت: - من هستم. سیندرلا گفت: - منم هستم. - ایول! سیندرلا اول تو. سیندرلا گفت: - اوکی حله! شما هم بیاید نزدیکتر که بشنوین. سیندرلا جلو رفت. ماهم یکم رفتیم جلو که صداشون رو بشنویم. سیندرلا گفت: - سلام دوستان مشکلی پیش اومده؟ پسره گفت: - نه خیر خانم چیزی نشده. - پس خانومتون چرا داره گریه میکنه؟ پسره گفت: - پدر دوست دخترم سکته قلبی کرده برای همین ناراحته. سیندرلا یکم سکوت کرد. یه بلا به دور باشه گفت و اومد سمت ما. - پس چیشد؟ سیندرلا گفت: - بابا بنده خدا خیلی حالش خرابه. باباش سکته کرده. نیا گفت: - خب عشقه من مشخص بود از اول هم که حالش خوب نیست گفتیم یکم بر... . - بیخیال نوبت منه. جلو رفتم. پسره صورتش طرف دخیه بود و نمیتونستم ببینمش. دختره هم از زور گریه سرخ شده بود و به پهنای صورت اشک میریخت. - عذر میخوام. دختره اشکاش رو کنار زدو سرش رو بالا گرفت و به من نگاه کرد. ولی پسره برنگشت. - یه سوالی دارم، میتونم بپرسم؟ پسره گفت: - خیر! - چرا؟ بلاخره سرش رو اورد بالا و ب من نگاه کرد. پسره گفت: - چون که قبل از شما یه... . اوه- اوه! یا امام خمینی. این... این چیزه. این پسره اسمش چی بود؟ عا امیرعلی؛ عه امیرعلیه! تیکه شالم رو کشیدم رو صورتم و برگشتم و دور شدم. ولی انگار دنبالم افتاده بود. خجالت بکش پسره ابله. حالا خوبه با دوس دخترش اومده بیرون هنوز دنبال منه. هی داد میزد "ندا وایسا" من هم که نمیخواستم اصن تو صورتش نگاه کنم. هیچی دیگه ناچارا اونجایی که بچهها وایساده بودن رو رد کردم و به مسیرم مثل فشنگ ادامه دادم. رسما داشتیم تو حیاط بیمارستان گرگم به هوا بازی میکردیم. هی من بدو اون بدو. یکهو دیدم کل جمعیت حیاط دارن میرن سمت ساختمون بیمارستان. دلم رو به دریا زدم و سرجام وایسادم که هر چی از دهنم در میاد بار امیرعلی کنم. برگشتم ولی امیرعلی خیلی دورتر وایساده بود و داشت با همون دخیه بحث میکرد. همونجوری داشتم نگاهشون میکردم که سیندرلا و نیا اومدن سمتم. @ همکار ویراستار♥️ ویراستار: @ VampirE ناظر: @ Ario ویرایش شده 19 فروردین توسط VampirE ویراستاری VampirE 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .