کاربر منتخب Masoome ارسال شده در 4 مرداد، ۱۴۰۰ کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) نام رمان: رائیکا ژانر: عاشقانه_تراژدی نویسندگان: معصومه(masoo)، فاطیما رازانی(کاکائو)، معصومهmasoome) E) هدف: کارِ گروهی زمان پارت گذاری: نامعلوم خلاصه: ناقوس مرگ، درونِ گوشهایم به صدا درآمد. نه! این همان کابوسی است که رویا میپنداشتمش؟ مگر آرزوی سر بر بالینِ راحت نهادن را نداشتم؟ پس چگونه از آمالم، خاکستری که رهسپار باد شده، باقی مانده؟ این نقطه، درونِ کدام برگ از سرنوشت شومم نوشته شده؟ حکم که بریده شد، به جای او، من خودم را بالای همان طنابِ منحوس حس کردم! عقوبتِ بوسیدنِ طناب دار زندگانیام چیست؟ راه نجات... راه نجاتی مگر هست؟ مقدمه: میترسم! میدانی ترسم از چیست؟ از این که هیچ وقت نتوانم فراموشت کنم. از تو که دور میشوم، به خودم قول میدهم تو را از یاد ببرم! با هر جان کندنی که هست فراموشت میکنم، شاید هم خیال میکنم فراموشت کردهام! اما امان از روزی که ببینمت! نگاهم که با سیاهی چشمانت در هم، میآمیزد، کاخ فراموشیام به ویرانه تبدیل میشود؛ قلبم میلرزد و دیوانهوار دوست داشتنت را به سینهام میکوبد. و من... من میشوم همان عاشقی که بودم! ویراستار ناظر: @m.azimi ویرایش شده 7 مرداد، ۱۴۰۰ توسط مدیر ویراستار 11 1 - اینجا، توی خشابِ هر اسلحه، پنج تا گلوله هست! اولی عشق، دومی نفرت، سومی حماقت، چهارمی جسارت، پنجمی خیانت! خشابت که خالی باشه، بینِ ما جایی نداری!🔥خشاب🔥 ☘️🐾...Coming soon لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 4 مرداد، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مرداد، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 4 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب masoo ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت اول برای هزارمین بار، کاشیهای یک دست سفید زیر پایم را میشماردم. مدام ناخنهایم را میجویدم؛ هر ثانیه یک بار نگاهم را به دستگیره در میدوختم و دوباره به زیر پایم خیره میماندم. به خاطر سر و صدایی که کردم، مانع از ادامه حضورم در جلسه دادگاه شدند. قلبم مدام و بیوقفه میتپید. نفسهایم به سختی یاریام میدادند. کف دستهای عرق کردهام را با گوشه مانتوی رنگ و رو باختهام پاک کردم. با صدای جیر- جیر لولای در، مانند برق گرفتهها از جا پریدم. آقای محمودی، وکیل مدافع پرونده مادرم، اولین کسی بود که خارج شد و پشت سرش وکیل مقتول بیرون آمد. با چشمانی منتظر به صورت آقای محمودی چشم دوختم. انگار توانست سوالم را از نگاهم بخواند، البته نیازی هم به ذهن خوانی نبود؛ به جز آن سوال، سوالِ دیگری برای پرسش وجود نداشت! مأیوسانه نگاهم کرد و گفت: - متاسفم! دادگاه حکم به قصاص داد. قصاص؟ یعنی مادرم قرار بود اعدام شود؟ به کدامین گناه؟ جرم دفاع از خود؟ زبان خشک شدهام را به سختی حرکت دادم و گفتم: - قصاص؟ مگه شما قول ندادین نجاتش میدین؟ سر به زیر شد و با لحنی شرمنده، جواب داد: - من تمام سعیام رو کردم؛ ولی دادگاه قتل رو عمد تشخیص داده. قدمی به عقب برداشتم. نگاه مات و بهت زدهام بدون هیچ تکانی، روی صورت مرد مقابلم بود. چشمان سبز رنگش را روی صورت رنگ باختهام حرکت داد و گفت: - حالتون خوبه؟ باید خوب باشم؟ مادرم فقط یک قدم تا مرگ فاصله داشت؛ چگونه میتوانستم خوب باشم؟ پاهای نیمه جانم را حرکت دادم و بیتوجه به اخطارهایی که از پشت سر میشنیدم، داخل شدم. نگاه تارم اول روی صورت مادرم و سپس روی صورت قاضی نشست. با صدای بلندی که رو به تحلیل میرفت گفتم: - آقای قاضی! من به حکم تون اعتراض دارم. همهی نگاهها مِن جمله نگاه قاضی به سمتم چرخید. عینکش را کمی روی صورتش حرکت داد و گفت: - اعتراض وکیل، مبنی بر تغییر حکم قبلاً به دادگاه ابلاغ شده. حکم من همونی هستش که به وکیل تون هم گفتم. با اتمام جملهاش، مشغول صبحت با منشی شد. چقدر آسان از مرگ یک آدم حرف میزد! از تمام عالم و آدمیانش عصبی بودم. به همین راحتی مادرم، عزیزترینم را از من میگرفتند. چانهی لرزانم را تکان دادم و داد زدم: - چطور میتونی انقدر ساده از مرگ یه آدم حرف بزنی؟ انگشت اشارهام را سمت مادرم گرفتم. بغضی که هر لحظه فشارش را بیشتر میکرد، کنار زدم. - این زن مادر منه! تنها کسی که توی این دنیا دارم. نمیذارم به این راحتی ازم بگیریش. قاضی با اخمی جزئی میان ابروان سفید شدهاش، گفت: - خانم محترم اینجا دادگاهه. لطفا نظم رو رعایت کنین! هرکاری کنین باز حکم همونی هستش که داده شده. زانوهایم کم آوردند و مرا مهمان زمینِ زیر پایم کردند. بغضِ فرو خوردهام را آزاد ساختم و با ناله گفتم: - التماست میکنم! مادرم رو نجات بدین. من بدون اون میمیرم! بی توجه به نالههایم، قاضی از اتاق رفت. مادرم را دیدم که چادرش را روی صورتش کشید. از شانههای لرزانش مشخص بود که حالش چقدر بد است. نمیخواستم آن طور شکسته ببینمش. تمام کودکیام پر بود از تصویر زنی مقاوم! زنی که بعد از مرگ همسرش برایم هم پدر بود هم مادر. به هر جان کندنی بود مرا بزرگ کرد. از خوشیهایش، از جوانیاش گذشت تا من به این سن رسیدم ولی اکنون، من بی هیچ کاری فقط نظاره گر مرگش بودم. مرگی که هر لحظه خودش را به او نزدیک تر میساخت. صدای وکیل مقتول را شنیدم. همان دم که من در آتشِ غم میسوختم، وکیل دست به کار شده بود تا خبرِ پیروزیِ پسر مقتول را به او بدهد و من هنوز هم میانِ شعلههای ناباوری و حیرت سرگردان بودم و او میتوانست با رسیدن به انتقامش، خوشحالیاش را به رخم بکشد. صدایش بیش از هر وقتی روی مخم بود. بلند شدم و با تمام عصبانیتم به سمتش قدم برداشتم. بیتوجه به مکالمهاش، با نفرت نگاهش کردم. - داری خبر پیروزیت رو به رئیست میدی؟ خیالت راحت شد؟ بالاخره موفق شدی، برو جشن بگیر. ابروهای یک دست مشکیاش را به هم گره زد و با گفتن جملهی «بعداً باهاتون تماس میگیرم» مکالمهاش را به پایان رساند. با همان اخم و جدیت نگاهم کرد و گفت: - من یه وکیلم، وظیفهام گرفتن حقِ موکلم هستش. مادر شما یه قاتله، حکم یه قاتل هم قصاصه خانم! دستهای مشت شدهام را به سختی کنارم نگه داشتم. لبخندی از روی حرص زدم و گفتم: - قاتل؟ مادر من آزارش به یه مورچه هم نمیرسه، چطوری میتونه یه آدم رو بکشه؟ @Otayehs ویرایش شده 8 مرداد، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 10 2 -آدم با قلبش عاشق میشه، قلب منم خیلی وقته مرده، فقط می تپه تا جسمم نمیره. بذر عشقت رو قبل از هر اتفاقی از خاک دربیار. -بذر؟خیلی وقته جوونه زده. -قطعش کن! -پس با ریشه هاش چیکار کنم؟ -من مسئولش نیستم. ققنوسی برخاسته از خاکستر روی متن بالا کلیک کن. به زودی... لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Masoome ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت دوم - هر کاری از هر آدمی ممکنه، این رو تجربه کاریام بهم ثابت کرده. فعلاً هم دادگاه، قتل رو عمد تشخیص داده. منتظر واکنشم نماند و به سرعت دور شد. تمام خشونتم را روی صندلی کناریام خالی کردم. مشتم را محکم روی پشتیاش کوبیدم، درد بدی تمام مچم را فرا گرفت ولی در برابر درد قلبم حتی ذرهای نبود. صدای کشیده شدن قدمهای ضعیفی روی زمین، باعث شد تا سر بلند کنم. مادرم بود که مأیوسانه قدم برمیداشت. روبه رویم که رسید، رو به خانمی که دستش را گرفته بود گفتم: - میشه چند لحظه باهاش حرف بزنم؟ - فقط یک دقیقه! سری به نشانه تشکر تکان دادم و به صورت بیجانِ مادرم چشم دوختم؛ چشمان قهوهای رنگش چقدر غم داشتند. دستانش را که میان گره دستبند محبوس بودند، میان دستان یخ زدهام گرفتم. سر به زیر شدم و گفتم: - من رو ببخش مامان. نتونستم نجاتت بدم! دستش را از دستانم خارج کرد. چانهام را گرفت و سرم را بلند کرد. اشکهای روان شده روی گونههایم را پاک کرد و با لبخندی تصنعی گفت: - رائیکا! بعد از من قول بده گریه نکنی. حداقل الان زندهام و میتونم اشکهات رو پاک کنم، ولی بعد از مرگم حتی توان این کار هم ندارم و بدتر زجر میکشم. برای آخرین بار خودم را مهمان آغوشش کردم. سرم را روی شانهاش گذاشتم و چادرش را از شدت اشکهایم خیس کردم. - خانم لطفاً برید عقب! نمیتوانستم رهایش کنم. محکم تر از قبل، او را به سینهام فشردم. دلم میخواست همان لحظه زمان بایستد و من تا ابدیت در آغوشش باقی بمانم، ولی حیف که آرزوی محالم با کشیده شدنش به سمتی دیگر، محالتر از قبل شد. نگاه بیفروغش را برای آخرینبار به صورتم دوخت و برای همیشه رفت. اگر این ظلم نبود، پس چه بود؟ چرا باید چنین، یک فرد بیگناه اعدام شود؟ بغض! بغضی که اول این بدبختی همراهم بود را به اشک تبدیل کردم تا شاید بتوانم راه تنفسم را باز کنم. با صدای لرزان و تحلیل رفتهام رو به وکیل گفتم: - کِی؟ کِی قراره... نمیتوانستم، نه نمیتوانستم بگویم، چه زمانی برای دیدن مرگ مادرم بروم؟! گویا او امروز، حال مرا درک میکرد؛ شاید هم میدانست چه چیزی قرار است از او پرسیده شود، چون با چشمانی مغموم، رو به من گفت: - نزدیک اذان صبح. سرم گیج میرفت، دنیا در برابرم تیره گشت. این چه بلایی بود؟ اشکهای روان شدهی روی صورتم را با جان و دل پذیرفتم. گویا هیچ راهی نبود. یعنی هرگاه میشنیدم باتلاق راه نجات ندارد، راست بود؟ تاکنون بر این باور نبودم که چگونه در یک برههی زمانیِ مشخص و شاید هم تنها در یک شب، میتوان به اوجِ فلاکت و زاری رسید. چه دردی از این بالاتر که مادرت را مقابل چشمانت آویزهی طناب دار کنند و تو فقط مجبور باشی به تماشا بنشینی که چگونه عزیزترینات را مهمانِ دنیای پس از مرگ میکنند؟ بیتوجه به نگاههای خیره مردم، چه به دلیل لباسهایم، چه به دلیل اشکهایم به مقصدی نامعلوم به راه افتادم؛ حتی نمیدانستم کجا باید بروم. هنوز از درِ آن مکانِ کذایی بیرون نرفته بودم که دستی روی شانههایم احساس کردم. - خانم! بیحال، برگشتم که نگاهم با نگاهِ زنی چادری در هم آمیخته شد. - بله؟ لبخندی کوتاه زد که میتوانستم به روشنی، بغضی که با همان لبخند حمل میکرد را احساس کنم و بعد گفت: - این آدرس زندانی هست که امشب مادرتون رو میبرن. نمیدونم دلتون میخواد یا نه، ولی حکم اعدام هم همونجا انجام میشه. تشکری کوتاه، تنها جملهای بود که توانستم به زبان بیاورم. کاغذی که به سمتم گرفته بود را نگاه کردم؛ آدرسی که بوی مرگ را برایم تداعی میکرد. @Otayehs ویرایش شده 8 مرداد، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 10 2 - اینجا، توی خشابِ هر اسلحه، پنج تا گلوله هست! اولی عشق، دومی نفرت، سومی حماقت، چهارمی جسارت، پنجمی خیانت! خشابت که خالی باشه، بینِ ما جایی نداری!🔥خشاب🔥 ☘️🐾...Coming soon لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب masoo ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت سه *** - تورو خدا بذار ببینمش! باره آخره، قول میدم... قول میدم جلوی کار شما رو نگیرم! اشکهایم سیل وار بر صورتم سیلی میزدند. هیچ شخصی در آن مکان نبود که با ترحم به من خیره نباشد. سربازی که جلوی اتاق اعدام ایستاده بود، با بیرحمی تمام گفت: - نمیشه! طبق حکم دادگاه، شما نباید حضور داشته باشید. بغض گلویم را میفشرد و من با حال غم زدهام، بار دیگر التماس کردم. - خواهش میکنم، التماستون میکنم! فقط برای بار آخر ببینمش. قبل از اینکه دوباره لب به مخالفت بگشاید، درِ اتاق باز شد. بدون توجه به فردی که آنجا ایستاده، چه برای مخالفت و چه برای موافقت، از زیر دستش که به چهار چوب در تکیه داده، گذشتم و به مادرم که بر بالای چهارپایهای ایستاده بود، خیره شدم. هق- هقم اوج گرفت. بیتوجه به آنها، خودم را به داخل پرتاب کردم ولی دستانم را دو سرباز گرفتند و مرا به عقب هدایت کردند. با اشکهایی که رد آنها هنوز روی صورتم جاری بود، فریاد کشیدم: - ولم کنید! اون مامانمه، میفهمید؟ اون بیگناهه، چرا نمیخواید درک کنید؟ ولم کن! مامان نرو تورو خدا! مامان! من بدون تو چیکار کنم؟! مامان! مامان من هنوز میخوام تو مراقبم باشی، من به جز تو هیچ کس رو ندارم. تو بری، دلم برا لالایی هات تنگ میشه، من هنوز بچهام. با ته مانده صدایم زمزمه میکنم: - بذارید برای بار آخر ببینمش. فقط برای آخرین بار حسش کنم. مامان... سربازها دستانم را رها کردند، انگار که دستوری دریافت کرده باشند. سرگیجهای که از آثار به جا مانده از فریادهایم بود را به علاوه اشکهای مزاحم صورتم کنار زدم؛ نمی خواستم برای بار آخر حس کردن، مادرم را تار ببینم. بالاخره به او رسیدم و در آغوشش فرو رفتم. هر لحظه فشار دستهایم دور او بیشتر میشد ولی دلتنگیام برعکس آنها عمل میکرد. چرا؟ به کدامین گناه به اینجا رسیدم؟! مادرم هم علاوه بر من، هق- هقش اوج گرفته بود. کاش به دلیل این گریهها او را میبخشیدند! کاش اکنون با یک خنده به من میگفتند همه اینها دروغ است! مادرم خودش را از من جدا کرد و برگهای در دستانم قرار داد. چشمهای قرمزش، گریههای شدید و مکررش را فریاد میزد. - بگیر دخترم! این رو بدون، خیلی دوستت دارم! کمی مکث کرد و بعد ادامه داد: - بابات هم خیلی دوستت داشت! مراقب خودت باش! مادرم بر بلندای چهارپایه ایستاد و صورتِ گرد و نگرانش از پشتِ قابِ طنابِ دار، قابل دیدن بود. سرباز کنارش، شروع به خواندنِ حکم کرد و من با زانوانی سست شده، روی زمینِ سرد اتاق جای گرفتم. نگاه غرق در اشکم در قرنیههای تیره و لرزانِ چشمانش که حال پردهی شیشهای و شفافِ اشک، رویشان کشیده شده بودند، دوخته شد. خواندنِ حکم که تمام شد، من تازه پی بردم که چرا زمان تا این حد زود گذر میکرد؟ چرا فرصتم برای آخرین بار دیدنش، کمی بیشتر نمیشد؟ همین که صورتش در میانِ گرهی طناب حبس شد، ضربانِ قلبم با هزار بار کوبش در ثانیه، رکورد زد. با چشمانی که از وحشت درشت شده بودند، از جایم بلند شدم و با صدایی مرتعش، رو به همهی حُضارِ حاضر در اتاق، گفتم: - اینه عدالت شما؟ همه سکوت کردند و من هم صدای لرزانم را در سرم انداختم تا برای آخرین بار، شانسِ از دست ندادنِ مادرم را امتحان کنم. - مادر من بیگناهه، آزادش کنید! صدای غم گرفتهی مادرم که بغضی خفته را در خودش جای داده بود به گوشم رسید. - رائیکا! چرا هیچکس هیچ نمیگفت؟ چرا نمیگفتند حکم را تغییر میدهند؟ چرا نمیگفتند مادرت را به تو میبخشیم؟ اگر مادرِ من یک نفر را یتیم کرده، آنها دارند جهانی را یتیم میکنند، مادر من همهی جهانِ من است. - عدالتتون اینه که دختری که هیچ کس رو نداره رو از اینی که هست، بیکس تر کنید؟ زنی چادری که از یونیفورم سبز رنگش مشخص بود که از کارکنانِ همین جاست جلو آمد و با اخم، بازویم را گرفت. - لطفاً بفرمایید بیرون! حکم هم اینطور صادر شده که اینجا نباشید، پس بفرمایید! و تازه یادم آمد که لحظهی ورودم قول دادم که در روندِ اجرای حکم اختلال ایجاد نکنم، ولی مگر وقتی همه کسم را مقابل چشمانم پای دار کشاندند، قولی هم معنی داشت؟ مگر قولی هم یادم میماند؟ نگاهی به مادرم انداختم و چانهام لرزید. اشک، خودش را قبل از پلک زدنم، روی گونهام رها ساخت. همان زن بازوی دیگرم را هم اسیر مشتش ساخت و مرا به عقب راند که جیغ زدم: - تورو خدا بذارید باشم! غلط کردم، بذارید حداقل این لحظههای آخر بتونم خوب ببینمش. صدای عصبیِ زن بلند شد: - گفتم که نمیشه! بفرمایید بیرون! مرا کشان- کشان به سمت در میبرد و هر قدمی که سوی در برمیداشتم مصادف با بلندتر شدنِ فریادم میشد: - بذارید باشم تورو خدا! نمیتونم که نجاتش بدم، لاأقل بذارید ببینمش. همین که مرا پشت در رها کرد، درِ آهنی را محکم به هم کوبید و این بار هر کاری میکردم، سربازان حتی ذرهای کنار نمیرفتند. از پشت در فریاد میزدم: - مامان! @Otayehs ویرایش شده 8 مرداد، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 8 2 -آدم با قلبش عاشق میشه، قلب منم خیلی وقته مرده، فقط می تپه تا جسمم نمیره. بذر عشقت رو قبل از هر اتفاقی از خاک دربیار. -بذر؟خیلی وقته جوونه زده. -قطعش کن! -پس با ریشه هاش چیکار کنم؟ -من مسئولش نیستم. ققنوسی برخاسته از خاکستر روی متن بالا کلیک کن. به زودی... لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Masoome ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت چهار وقتی صدای افتادنِ چهارپایه روی زمین به گوشم خورد، همان نصفه جانی هم که درونِ پاهایم بود و مرا سرپا نگه میداشت، ربوده شد و من قدمی به عقب برداشتم. اشکهایم روی صورتم خشک شده بودند و دگر نایی برای جیغ زدن و یاری خواستن برای مادرم نداشتم. تمام شد؟ به همین راحتی؟ به همین آسانی مادرم را با خاک آشتی دادند؟ آن کوهِ محکم پشت سرم چه شد؟ فرو ریخت؟ لبهای خشکیدهام با زور از هم گشوده شدند و تنها جملهای که بر لبم نشست، داغ بر دلم نشسته را تازهتر کرد: - تنها شدم. پلکهایم سنگین و دیدگانم تار شدند. عقب- عقب رفتم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم تا بتوانم سرجایم بمانم و روی زمین نیوفتم. آب دهانم را قورت دادم ولی گویی گلویم به حدی خشک شده بود که حتی آب دهانم هم نمیتوانست از آن پایین برود. پاهایم شل شدند و بعد از هدف قرار دادنِ زمین، روی زمینِ یخ زدهی زیر پایم فرود آمدم. به طور ناخودآگاه لرزشهایی نصیب تنم میشد و دندانهایم مدام به یکدیگر برخورد میکردند. داغ نبودِ مادرم را چگونه به دوش بکشم؟ دگر کسی نبود که همدمِ دلتنگیها و خستگیهایم باشد؟ مادرم بدون من کجا رفت؟ پلکهایم روی هم نشستند و لحظهی آخر تنها صدایی که به گوشم رسید، صدای همان سربازِ سنگدلی بود که آخرین لحظه را هم از من سلب کرد که آن را هم با گوشهای سنگین شدهام به سختی شنیدم و لحظهای بعد، تاریکیِ مطلق. قطرات ریز آب که به صورتم خوردند، به گشودن چشمانم، وادارم کردند. دیدِ تارم روی صورت دو زن چادری که یکی زیر سرم را گرفته بود و دیگری با لیوان آبی در دست، سعی در به هوش آوردنم داشت، خیره ماند. گشوده شدن چشمانم با ریزش بیامانِ اشکهایم همراه شد؛ دوباره یاد داغی که چند لحظه پیش روی قلب زخم خوردهام نشست، افتادم. صدای کوبیده شدن چهارپایه روی زمین، بدون توقف، مدام در سرم اِکو میشد؛ صدایی که ندای مرگ مادرم را میداد! چقدر زجر آور بود، کلمهی مرگ، کنار نام مادرم. بیتوجه به زنی که مرا سمت صندلی هدایت میکرد، سمت در آهنینی که چند لحظه پیش مانع از دیدن چهرهی بیروح مادرم شد، دویدم. به یک قدمیاش که رسیدم، دستم از پشت کشیده شد. - خانم کجا؟ همانجا زانو زدم. - میخوام مامانم رو ببینم. - نمیشه! نگاه غم زدهام را به صورت خونسرد و بیتفاوتش دوختم. - چرا؟ چرا نمیتونم ببینمش؟ شما که جونش رو گرفتین، دیگه چی میخواین؟ صدای باز شدن در، باعث شد تا سر برگردانم. وکیل مقتول داخل شد. قبل از بسته شدن مجدد در، از همان روزنهی کوچک، توانستم دوباره ببینمش. هنوز بالای دار، میان زمین و آسمان معلق بود. نگاهم را از جسدش ربودم؛ طاقت دیدن جسم بیروحش را نداشتم. چشمانم را از دردی که هر لحظه بر شدتش افزوده میشد، روی هم فشردم. قطره اشکی به زور خودش را از فاصلهی کوتاهی که میان پلکهایم بود آزاد ساخت تا بلکه مرهمی بر زخم قلبم شود. لب گزیدم و با بغض گفتم: - چرا هنوز اون بالاست؟ وکیل مقتول، زودتر از هر کسی جوابم را داد: - طبق قانون، جسد متهم تا چهل و پنج دقیقه بعد از اعدام باید حلق آویز بمونه. چه میگفت؟ گوشهایم چه چیزی را شنیده بودند؟ حلق آویز بماند؟ او که دیگر جانی در تنش نداشت. برای ثانیهای انگار خون به مغزم پمپاژ نشد؛ بلند شدم و مسیر باقی مانده تا در را طی کردم. سربازی که مقابل در بود را پس زدم، قبل از اینکه کسی مانعم شود، خودم را از اتاقی که درست مانند شکنجه گاهی برای روحم بود، آزاد ساختم. با قدمهای بلند، سمت مادرم دویدم. سربازی که کنار دار اعدام ایستاده بود، با شنیدن صدایی که گفت: - جلوش رو بگیر! به سرعت به سمتم آمد. دستش را مقابلم گرفت و مانع شد تا قدمی دیگر به سمت مادرم بردارم. بازویش را چنگ زدم و با داد گفتم: - برو کنار! تمام سعیام را کردم تا کنارش بزنم ولی نشد. قدرتم انقدر تحلیل رفته بود که حتی توان سر پا نگه داشتنم را نداشت. با هُل کوچکی که سرباز به تنم وارد کرد، روی زمین افتادم. همانجا ناله سر دادم: - چرا نمییارینش پایین؟ چرا عذابم میدین؟ صدای قدمهایی سکوتِ اطرافم را شکست؛ نگاهم را به کفشهای واکس خوردهی وکیلِ مقتول که با فاصله از من ایستاده بود، دوختم. با لحنی خشک گفت: - من که گفتم باید چهل و... @Otayehs ویرایش شده 8 مرداد، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 9 - اینجا، توی خشابِ هر اسلحه، پنج تا گلوله هست! اولی عشق، دومی نفرت، سومی حماقت، چهارمی جسارت، پنجمی خیانت! خشابت که خالی باشه، بینِ ما جایی نداری!🔥خشاب🔥 ☘️🐾...Coming soon لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب masoo ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت پنج اجازه ندادم تا جملهی کذاییاش را دوباره تکرار کند، با خشم بلند شدم و یقهی کتِ مشکی رنگش را میان مشتم اسیر ساختم. با چشمانی خیس و غضب آلود به صورت ترسیدهاش خیره شدم. - چرا نیومد؟ مگه مرگ مادرم تنها خواستهاش نبود؟ پس چرا نیومد تا مردنش رو تماشا کنه؟ چرا هیچ جا نیست؟ نه توی دادگاه اومد، نه اینجا. میترسید التماسش کنم؟ میترسید اونقدر به پاش بیافتم تا از خون پدرش بگذره؟ - اِ خانم محترم، یقهام رو ول کن! دستانش را بر شانهام گذاشت و به عقب هل داد؛ با این کارش به دلیل نداشتن تعادل، به عقب پرتاب شدم. گویا فهمید که ضعفم، عصبی بودنم را خنثی میکند، پس به حرف آمد و با کنایه گفت: - اون اومد، لذت مرگ مادرت و زجر تو رو هم چشید! در این زمانه، چه مردم بیرحم بودند، خالی از احساسِ آدمیات، دقیقاً شبیه این فردی که خود را وکیل میپنداشت. او وکیل است، آری، وکیل، ولی همانند روباه! صدای ضعیفم را به دهانم رساندم و با لرزش دستهایم که نشان از عصبی بودنم، بود، فریاد کشیدم: - چطور اون عوضی تا الان خودش رو نشون من نداده؟ ها؟ چرا دادگاههاش رو نمیاومد تا به قول تو، بیشتر لذت ببره؟ پوزخندی که لبانش را کش داد، آزار دهنده ترین صحنهی دنیا بود. حس اینکه شخصی نباشد که از تو مراقبت کند، حس ناتوانی و از همه بدتر، حس غریبی، بدترین حسهای دنیا هستند. - اون اومد، ولی متأسفانه حوصله یه آدمی مثل تو رو نداشته، چه بسا که بخواد منتظر به هوش اومدنت هم باشه. بغض گلویم را فشرد و نگاهم، جسم بیجان مادرم را هدف گرفت که هنوز از چوبهی دار آویزان بود. جوشش اشک در چشمانم چیز عجیبی نبود، ولی حس دوست داشتن او مرا از خود بیخود میکرد؛ حس میکردم بیش از حد تنها شدهام. انتقام تنها شدنم را میگیرم! از جایم برخاستم و با زدن تنهای به آن فرد بیرحم از اتاق بیرون رفتم. دیدم تار شد که قدمهایم را سرعت بخشید؛ به قدری که به خودم آمدم و دیدم بین آن آدمهای نه چندان زیادِ درون راهرو، در حال دویدن بودم. به حیاط سرد و بیروح آن مکان خوفناک رسیدم. مکانی زجر آور، مکانی که تداعی درد و رنج چه آدمهایی که نیست. چه هوایی بود! هوایی که خانوادهام در آن نفس کشیده بودند ولی گویا سرنوشت دیگر نیازی به آنها نداشت. سرم را تکان دادم، باید به فکرِ پیدا کردنِ او باشم. نمیدانستم دنبال چه فردی باید بگردم؟ و چه کسی را در آن مکان سرزنش کنم؟ بین آن همه آدم چه کسی بود که نامهی بدبختی مرا نوشته بود؟ آن همه آدم، کدام یکی از آنها بود؟ هوا هنوز هم تاریک بود، چشمانم دو- دو میزدند و صورتم از آن هوایی که کمی سوز داشت در جای اشکها سیلی میخورد. - آقای میلانی! میتونید سوار شید. در داخل آن ضجههایی که گاهاً به گوشم میرسید و یادآور صحنههای دلخراش خودم بود، صدای این دو فرد و فامیلیِ بسیار آشنا، توجهام را جلب کرد. به سرعت چرخیدم که رانندهی آقای میلانی، منتظر سوار شدن یک مرد بود. یک مرد با پیراهنی سفید و کتی طوسی رنگ، آری یافتمش، خودش بود، با فامیلی کثیف پدرش! لحظهای غفلت نکردم و به سمت ماشین گرانی که حتی اسمش هم نمیدانستم، دویدم تا انتقام بگیرم. دویدم تا بگویم چرا مادر من را بیگناه به قتل رساند؟ چرا مُهر بدبختی را به سرنوشتم چسباند؟ مگر چه شده بود؟ چرا مادر مرا قاتل فرض کرد؟ آقای میلانی! از وجود خودش و پسرش در زمین بدبختی میبارید. هق- هقم اوج گرفت و سرعتم بیشتر شد؛ ولی هرچقدر دویدم، او را نتوانستم ببینم، چه شد؟ او توانست لذت کافی از مرگ مادرم را ببرد، ولی من از زدنِ لذت سیلی بر صورتش محروم شدم. از تکه- تکه کردنش محروم شدم! چرا؟ کم- کم ماشین از دیدم محو شد. دیگر چیزی نبود که بخواهم برایش تلاش کنم مگر بدبختی جدید! با شال مشکی رنگم که جای- جایِ آن رنگ و رو رفتگی داشت، اشکهایم را کمی پاک کردم و بازوهایم را بغل کردم. لبخند تلخی روی لبانم جای گرفت. چقدر بغل گرفته شدن، حس شیرینی بود! - خانم شمس؟! از خیالات و خاطرات روزهای خوبم با پدرم و مادرم بیرون آمدم و سعی کردم در حال بمانم. سر بر گرداندم و با آقای محمودی روبه رو شدم. با تأسف نگاهم کرد و ادامه داد: @Otayehs ویرایش شده 8 مرداد، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 9 -آدم با قلبش عاشق میشه، قلب منم خیلی وقته مرده، فقط می تپه تا جسمم نمیره. بذر عشقت رو قبل از هر اتفاقی از خاک دربیار. -بذر؟خیلی وقته جوونه زده. -قطعش کن! -پس با ریشه هاش چیکار کنم؟ -من مسئولش نیستم. ققنوسی برخاسته از خاکستر روی متن بالا کلیک کن. به زودی... لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Masoome ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت شش - میدونم الان موقعیت خوبی نیست، ولی... چه شد؟ چه شده که باز از آن بیخبرم؟ باز چه بلایی قرار است نازل شود؟ لرزش دندانهایم را با قورت دادن آب گلویم کم کردم و از او پرسیدم: - چه اتفاقی افتاده؟ آقای محمودی مغموم، نگاهش را از پایین، به چشمانم سوق داد. ترحم، درون چشمهایش بیداد میکرد؛ هرچند از آن متنفر بودم، ولی در این زمان حس میکردم نیاز دارم که این محبتِ هرچند ترحم آمیز را داشته باشم. - راستش... نمیدونم چطوری باید بگم. یعنی تا به این اندازه وضعیت اسفباری بود که وکیل از سخن گفتن دربارهاش، عاجز مانده؟ حس کردم به قدری ناتوان و ضعیف شدهام که اگر تنها کلمهای از حرفی که میخواست بزند، میشنیدم، قطعاً سکته میکردم. آرامش، تنها کلمهای است که در زندگیِ من نقشی ندارد. اتفاقات و بد بیاریها پشت هم به سویم پرواز میکردند. لبانِ بیرنگم که خشکیده بودند و تمنای قطرهای آب و جرعهای زندگی داشتند را از هم فاصله دادم و به سختی، زبانم در دهانم به گردش درآمد. - چی شده؟ نگاهش را به زمین دوخته بود و گویی نمیتوانست لب به سخن بگشاید. من هم که چند شبی بود پلک بر هم نگذاشته و خستگی در چشمانم بیداد میکرد. نایی هم برایم نمانده بود. از لحظهی از دست دادنِ مادرم، ضعفم بیشتر هم شده بود و به هرجا که خیره میشدم، تنها جسد بیجانش که طنابِ دار حاملاش بود، مقابل دیدگانم پدید میآمد. دلم برایش تنگ شده، دلم برای محبتهای بی چشم داشتش تنگ شده بود؛ بیخبر از این که دگر خبری از محبتهای مادرانه و همدردیهای شبانه نیست. - من تا اینجا تحمل کردم، نترسید! بعدش نمیمیرم. تیز نگاهم کرد و لب گزید. اشکی که روی چشمانم پرده کشید، باعث شد تار ببینمش و نتوانم درست نگاهش کنم. پلک بر هم نهادم و دانههای درشت اشکم با پلک زدنم، روی گونههای یخ زدهام حرکتشان را آغاز کردند. دلم مادرم را میخواست؛ آغوش پُر مِهرش، چشمانِ مهربانش، نوازشهای بیپایانش، به راستی خانهی بیمادر تفاوتی با خرابه و ویرانه ندارد. نمیتوانستم پا در خانهای بگذارم که بوی مادرم در جای- جایاش پیچیده. - خانم شمس! راستش... راستش... کلافه بودم. عصبی و از عالم و آدم شاکی بودم. - بگید دیگه تورو خدا! نفس عمیقی همراه با دستش بر روی صورتش، کشید و بالاخره گفت: - طبق قانون، باید نصف دیه رو پرداخت کنید! لحظهای انگار نفس کشیدن از یادم رفت. ضربانِ قلبم کند و کندتر میشد. نصف دیه دگر از کجا آمد؟ مگر مادرم با مرگش، تاوانِ بیگناهیاش را نداد؟ پس لابد باید هزینهی مرگ مادرم را به عنوان جایزه تقدیمشان میکردم؟ من و مادرم آه نداشتیم که با ناله سودا کنیم، حال چگونه قرار است هزینهی مرگ انسان دیو صفتی همچون میلانی را پرداخت کنم؟ از کجا باید میآوردم؟ - قراره به خاطر مرگ مادرم پاداش بگیرن؟ کلافه، گفت: - خانم شمس گوش کن!... تک خندهای هیستریک تحویلش دادم و میانِ سخنش پریدم: - باید هزینهی اضافهام بدم بابت اینکه مامانم رو فرستادن سینهی قبرستون؟ دستی میانِ موهای پرپشت مشکی رنگش کشید و مستأصل لب گشود: - در هر حال باید حتما نصف دیه رو پرداخت کنید! وظیفه منم اطلاع رسانی بود. روز خوش! بعد هم بیتوجه به چهرهی مات برده و غرق در غمِ من، راهش را کشید و سوی دیگری گام برداشت. من ماندم و فکر و خیالاتی که بیامان، در ذهنم نقشی از اندوهی بیانتها میکشیدند. هیچ گاه در تمامِ زندگانیام، اینگونه و با تمام وجود، سنگینیِ تنهایی را روی شانههایم احساس نکردم. با کمری خمیده و جانی که بیروح فقط خودش را روی زمین میکشید، قدمهای سست و خستهام را به مقصدی نامعلوم که نمیدانستم از کدام ناکجاآبادِ زندگیام سر در میآورد، برداشتم. روی جدول کنار خیابان نشستم و به ماشینها و عابرانِ پیادهای که در خیابان رفت و آمد میکردند، چشم دوختم. کسی از بین این جماعت، میتوانست مرا درک کند؟ کسی میتوانست بفهمد چه در دلِ غبارآلودم که خمپارهی غم در آن ترکیده بود، میگذشت؟ نه هیچخوبه نمیتوانست مرا بفهمد، هیچخوبه. *** صدای ضجههایم میان صوت قرآن گم شده بود. هیچخوبه توان درک غمی که به تنهایی به دوش میکشیدم را نداشت. هنوز جسم بیجانش درون خاک سرد و نمور آرام نگرفته بود و من اینگونه آتش گرفته بودم! همیشه فکر کردن به نبودنش، زجرم میداد ولی اکنون وسط این زجر، دست و پا میزدم. صدای «لا اله الا الله» که آمد، همه کنار رفتند. نگاهم روی مستطیلی که مادرم در آن خوابیده بود، خشک شد. خودم را روی زمین کشاندم و کنارش نشستم. کاش میتوانستم کفنش را کنار بزنم و برای آخرین بار، دیدگانم را روی چشمان بستهاش حرکت دهم. @Otayehs ویرایش شده 17 مرداد، ۱۴۰۰ توسط Masoome ☆ویراستاری| m.azimi☆ 8 1 - اینجا، توی خشابِ هر اسلحه، پنج تا گلوله هست! اولی عشق، دومی نفرت، سومی حماقت، چهارمی جسارت، پنجمی خیانت! خشابت که خالی باشه، بینِ ما جایی نداری!🔥خشاب🔥 ☘️🐾...Coming soon لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب masoo ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت هفت سرم را روی سینهاش گذاشتم و از ته دل، ناله سر دادم: - مامان پاشو! چرا خوابیدی؟ چرا بلند نمیشی؟ نمیبینی چقدر تنهام؟ نمیبینی چقدر عذاب میکشم؟ مامان من هنوز بچهام! هنوز دلم میخواد بغلم کنی، دلم میخواد خودم رو برات لوس کنم. پاشو دیگه! پاشو بهم بگو همهاش شوخی بود! بگو هنوز زندهای! کاش میشد بیدار بشم و ببینم بالای سرم نشستی. کاش میشد مثل موقع هایی که از خواب میپریدم، بغلم کنی و بگی نترس! همهاش خواب بود! دلم میخواست همه چیز فقط کابوس باشد، کابوسی که بلندای عمرش تنها تا سپیده صبح است، ولی کو آن کابوس؟ کجاست آن سپیدهای که تاریکیِ زندگیام را به روشناییِ روز برساند؟ نمیدانم که بود که بیرحمانه مرا از آغوش مادرم جدا ساخت، حتی توان چرخش سرم به عقب را هم نداشتم. برایم مهم نبود، دیگر هیچکس برایم اهمیتی نداشت، تنها فرد مهم زندگیام مادرم بود که آن هم... جسدش که درون قبر جا گرفت، آتش قلبم شعلهور تر شد. خودم را روی خاکش انداختم. تمام لباسهایم به رنگ خاکی درآمده بودند که امشب پذیرای مادرم بود. تحمل دوریاش اکنون برایم سخت تر از قبل شده بود. داد زدم: - منم باهاش بذارین توی قبر! بذارین منم باهاش بمیرم! دلم میخواست آن لحظه من جای او بودم. هر بیل خاکی که رویش ریخته میشد، انگار تکهای از قلبم کنده و همراهش چال میشد. مشتی از خاک را برداشتم و با ناله گفتم: - این خاک برات زود بود مامان، خیلی زود. هیچکس به جز من گریه نمیکرد؛ تعجبی هم نداشت، همه مادرم را یک قاتل میدانستند؛ قاتلی که به سزای عملش رسید. کسی اندازه من غمگین نبود. حتی قطره اشکی تصنعی هم برای آرام کردنم، نمیریختند. مطمئن بودم رخت سیاهشان را هم به اجبار تن کردهاند. دیگر اشکهایم هم توان خاموش کردن داغ دلم را نداشتند. هر قطره اشک، همچون سیلیِ محکمی، خودش را به صورتم میکوبید و داغم را تازهتر میکرد. جان مادرم که زیر خروارها خاک خفت، پارچهی مشکی رنگی را روی قبرش کشیدند. کلمه «مرحومه» کنار نامش، بار دیگر یادآور تنهاییام شد. سرم را روی قبرش گذاشتم و بیصدا اشک ریختم. - تو رو خدا ببین چه واسهاش اشک میریزه! خوبه آدم کشته. - معلوم نیست اصلاً برای چی این کار رو کرده. دوباره همان پچ- پچها، تهمتهای ناروایی که نثار مادر بیگناهم میشد، بیش از هر چیزی، تن رنجورم را رنجورتر میکرد. انگار همهی دنیا شده بود دادگاه و همه قاضی و مادرم تنها متهم این دادگاه. تحمل شنیدن حرفهایشان را نداشتم. تنِ نیمه جانم را از خاک بلند کردم. دست مشت شدهام را به سختی کنار بدنم نگه داشتم و با غیض، به چهرهشان چشم دوختم. - بس کنین! چرا انقدر پشت سر مادرم حرف میزنین؟ چرا هر چی دلتون میخواد میگین؟ چه بدی در حقتون کرده؟ هان؟ چشمان خسته از اشک ریختنم را روی صورت تک تکِشان حرکت دادم. هیچکس حرفی نمیزد؛ انگار همگی به یک باره لال شدند. شاید هم حرفهای من موثر بود. بغضم را فرو خوردم و ادامه دادم: - شماهایی که مادرم رو یه قاتل میدونین، پس برای چی اومدین مراسمش؟ اگه میخواین بهم تسلی بدین، باید بهتون بگم من هیچ نیازی به ترحم شماها ندارم، همین الان میتونید برید! یکی از زنانِ همسایه که در آنجا حاضر بود، به حرف آمد که باعث شد سرم به طرفِ صدایش بچرخد: - دخترهی سلیطه! اون از مامانت، این هم از خودت. برید! جمع کنید برید! اصلاً چرا باید بیایم ختم یه قاتل که باید میمرده؟ آدم کشته، حقش بوده بمیره. از کجا معلوم دو روز دیگه نمیاومد بچه من رو بکشه؟ ولوم صدایش هر لحظه بیشتر میشد و مرا بیشتر زیر پاهایش خُرد میکرد. بین آدمهایی که هرچند شاید دیگر قرار نبود آنها را ببینم ولی هر لحظه احساس شکستنم بیشتر میشد. - برو! فقط برو! صدای تحلیل رفتهام بود که برای حفظ ذرهای از آبرویم، لرزان، پا پیش گذاشته بود. چه میگفتم؟ چه میکردم؟ مگر میشد کاری هم کرد؟! بغضم را قورت دادم و روی خاکهایی که به جای من، مادرم را در آغوش گرفته بودند، رها شدم. دیگر برایم مهم نبود چه میگفتند، من الان تنها بودم، تنهاتر از همیشه. حال چه کسی بود که همانند مادرم بر سرم دست محبت بکشد و بگوید «آرام، آرام دخترکم. اشکهایت را پاک کن! تا من هستم نباید قطرههای اشکت جاری شوند!» @Otayehs ویرایش شده 8 مرداد، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 8 1 -آدم با قلبش عاشق میشه، قلب منم خیلی وقته مرده، فقط می تپه تا جسمم نمیره. بذر عشقت رو قبل از هر اتفاقی از خاک دربیار. -بذر؟خیلی وقته جوونه زده. -قطعش کن! -پس با ریشه هاش چیکار کنم؟ -من مسئولش نیستم. ققنوسی برخاسته از خاکستر روی متن بالا کلیک کن. به زودی... لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Masoome ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت هشت هق- هقم اوج گرفت و صدایم به آسمان رسانده شد که با اولین غرشاش مصادف شد. شاید دلش برای من به رحم آمده بود. - مامان! مامان تورو خدا بلند شو! مامان! نبود، نبود تا ببیند نبودش داشت ذره- ذره جانم را میگرفت. دیگر صدای قرآن نمیآمد و سکوت حاکی از آن بود که همه رفتهاند و من الان تنها در این قبرستان رها شدهام؛ قبرستانی که در این لحظه و شاید در تمامی لحظههای بعد از این، خانهی مادرم بود. چقدر تلخ. روی خاکش خوابیدم و چشمهایم را بستم. سعی میکردم تصور کنم که در این لحظه، او را در آغوش گرفتهام. - مامان! دیگه جوابم رو نمیدی؟ دیگه نمیخوای بگی احترام به بزرگتر واجبه؟ بلند شو بگو! یه چیزی بگو! الان رفتی من تنها موندم، خیالت راحته؟! زهرخندی زدم و ادامه دادم: - آره، یادم نبود که بابا تنها هستش. راستی چه خبر از بابا؟ اون چطوره؟ الان خوشحالِ تو پیش اونی؟ حرکاتم غیر ارادی بود، لحظهای اشک و لحظهای لبخند که از زهر هم تلخ تر بود. لبهایم را در هم قفل کردم؛ دیگر صدایی از بینشان خارج نمیشد. بغض کار خودش را کرده بود، تمامی نفسم در پشتش جمع شده بود و راه تنفسم را بسته بود! حتی اشکی نبود تا بغض را در هم بشکند. تنفس برایم سخت میشد، به حدی که دستهایم را بر گلویم فشردم، ولی دریغ از ذرهای اکسیژن. شاید دلش برایم سوخته است تا به او برسم. شاید نگرانم است و دیگر نمیخواهد من تنها باشم. درست است، همین است، مادرم هیچ وقت مرا تنها، جایی رها نمیکرد. آخرین زمزمهام از روزنهی کوچکی که میانِ لبانِ خشکیدهام به وجود آمده بود، بیرون جهید: - دارم میام، منتظرم باش! - خانم! نمیدیدم، فقط صداها بودند که آنها هم هر لحظه ضعیف تر می شدند. - خانم! صد...ام...میشن...وید. دیگر چیزی به رفتن نمانده، به مادرم رسیدم. چندی گذشت؛ یک دقیقه، یک هفته، یک ساعت... نمیدانم، فقط دعا میکردم زودتر قامت مادرم پدیدار شود، اما به یک آن شوک بدی به بدنم وارد شد که باعث شد قلبم دوباره بزند، اما چرا؟ چرا نرفتهام؟ مگر زمان دیدار با مادرم نبود؟ چشم باز کردم تا ببینم آن شخصی که از رفتن من به پیش عزیزانم جلوگیری کرده، آن شخصی که دومین فرد قاتل احساسم در جدول ذهنم قرار گرفته، قاتلی بعد از قاتل مادرم، کیست؟ تار میدیدم، گویا وزنهای سنگین روی چشمانم آویزان بود که نمیگذاشت چشمانم ببینند و بدتر از آن گوشهایم بود که پنبهای فرضی درونش قرار داشت که مانع شنیدن مزخرفاتِ این فرد میشد. چرا دست از سرم برنمیداشت؟ - و... ولم کن! از تصویر تار جلویم، فقط یک فرد را دیدم، فردی که با آب به صورتم میکوبید و از من میخواست که به سوالاتش پاسخ دهم، اما نمیدانست حتی نای پلک زدن هم ندارم، چه رسد به جواب برای او. وقتی دید جملهای کوتاه گفتهام، نفس عمیقی کشید و صورتش را در دستانش پنهان کرد. کمی پلک زدم تا توانستم فردی شیک پوش را جلویم رویت کنم، چه وضع خوبی داشت! لباسهایی که شاید من فقط توان دیدنشان را از پشت شیشه داشتم. خودم را جمع کردم. در برابر او معذب بودم، او کجا و من کجا؟ بالاخره صورتش را از پشت دستانش بیرون کشید و من توانستم صورتش را ببینم. @Otayehs ویرایش شده 10 مرداد، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 8 1 - اینجا، توی خشابِ هر اسلحه، پنج تا گلوله هست! اولی عشق، دومی نفرت، سومی حماقت، چهارمی جسارت، پنجمی خیانت! خشابت که خالی باشه، بینِ ما جایی نداری!🔥خشاب🔥 ☘️🐾...Coming soon لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Masoome ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت نه چشمانم، مردی جوان را میدیدند که شاید تنها سه یا چهار سال با من اختلاف سن داشته و از من بزرگ تر باشد. ظاهر شیک و باکلاسی داشت، به گونهای که من از خودم خجالت میکشیدم. سر و وضع من با او، قابل قیاس نبود، چیزی میانِ زمین تا آسمان. پس کمی به خودم جمع شدم تا خود را از دید او در خیال خود پنهان کنم. چشمانِ قهوهای رنگش، دوری کوتاه اجزای صورتم را کاوید. بینیام را بالا کشیدم و با صدای گرفتهای که ماحصل گریههای شدیدِ این مدتم بود، گفتم: - شما...شما کی هستین؟ سرش را به پایین متمایل کرد و دستی به خاک مادرم کشید که باز هم که یادِ خاکسپاریِ مادرم در ذهنم پررنگ شد، بغضی سنگین، آرامشِ گلویم را بر هم زد. دستی به گلوی پُر دردم که از فشار بغض، درحال ترکیدن بود، کشیدم. خیره به خاک، خطاب به من گفت: - مادرتون بودن؟ سری به نشانهی تأیید سخناش تکان دادم. دلم از این خاک سردی که مادرم را به آغوش کشیده، گرفته بود. این خاک حق نداشت عزیزترینم را از آنِ خودش کند، حق نداشت مادرم را از من بگیرد. مادرم، فقط مادر من بود. چانهام لرزید که او باز هم لب به سخن گشود: - متأسفم! چی شد که اینجوری شد؟ با پلکهای خیسم به صورتش نگاه کردم. نمیدانم چرا مجبور به سخن بودم؟ گویا چشمهایش جادو داشت. تنهاییِ من را چه کسی قرار بود جبران کند؟ کارم به کجا رسیده بود که برای خالی شدنِ دردهایم داشتم به فردی که حتی خودم هم او را نمیشناختم و اصلاً نمیدانستم از کجا سر راهم سبز شده، اطمینان میکردم تا با او درد و دل کنم و کمی خودم را سبک سازم؟ کاش میشد من هم به مانند مادرم، میتوانستم خودم را از هستی ساقط کنم و به آغوشِ باز و پُر تمنای خاک پاسخ مثبت دهم. جوابی که از من نشنید، شروع به حرف زدن کرد: - من واقعاً متأسفم! اگه ناراحت شدید... - اعدام شد. نگاهش رنگ تعجب به خود گرفت و چشمانش درشت شدند. - چرا؟! خم شدم و سرم را روی خاک مادرم نهادم و وقتی نتوانستم بغضم را خفه نگه دارم، صدای شکستناش، تنها سمفونیِ اطرافمان شد و من که اشکم روی خاک میریخت و صدایم لرزانتر از همیشه بود، پاسخ دادم: - بیگناه. صدایش به گوشم رسید: - مگه میشه؟ انگار سرم به قبر چسبیده بود که هیچ جوره کنده نمیشد، شاید هم چون مادرم در آن آرمیده بود، خاک هم مرا مَکِش مانند به سوی او میکشید. من هم مگر همین را نمیخواستم؟ - آره، مامانِ من بیگناه بود. سرم را با زور، از قبر جدا کردم و خیره به تیلههای قهوهای رنگ و عجیبِ چشمانش، در حالی که اشکم از چشمم راه گرفته بود، گفتم: - مامانِ من رو بیگناه مجازات کردن. زانوانش را مقابل شکماش خم کرد و دستانش را دورهشان پیچید. سرش را بالا گرفت و خیره به آسمان، گفت: - مادر منم خیلی وقته که مُرده. متعجب، نگاهش کردم. با پشت دستم، اشکم را پاک کردم و تنها چیزی که از دهانم خارج شد، یک کلمه بود: - متأسفم. من هم مثل خود او، به آسمان خیره شدم. - زندگیم خیلی پوچ شده و من... میانِ حرفم آمد: - میدونم، درک میکنم. من نه تنها مادرم، بلکه بعد از اون، انگار خودم رو هم از دست دادم. قطرههای اشک از چشمم چکید. او مرا درک میکرد، شاید هم من او را درک میکردم. نمیدانم، شاید او به شدت همانند من بود. نگاهی از بالا تا پایین به من انداخت و گفت: - دنبال کار نیستی؟ ذهنم را خوانده بود؟ یا اگر نخوانده بود، چگونه فهمید به دنبال کاری هستم تا بتوانم اموراتم را با آن بگذرانم و نصف دیه را پرداخت کنم؟ اعتماد کردن به او، واقعاً درست است؟ راستش را بخواهید دگر از درست یا غلط بودنِ کارهایم سر در نمیآوردم، حتی نمیفهمیدم که چرا به او اطمینان کردم. نمیدانم، شاید به خاطر باورِ بر باد رفتهام. - شما از کجا میدونید؟ حس کردم جا خورد، اما نگاهش که این را نمیرساند. دگر به عقلم هم شک کرده بودم. - اگه تحقیر تلقیش نکنی، یکم سر و وضعت این رو بهم رسوند. البته قصد توهین ندارم. ذهنم به قدری خسته بود که قدرتِ تجزیه و تحلیلِ هیچ چیزی را نداشت، چه برسد به تعیینِ راست و دروغِ سخنانِ او. - نه خب. از روی زمین بلند شد و از داخل جیبِ شلوارِ جینِ مشکی رنگش، کارت کوچکی بیرون کشید و مقابلم گرفت. - این کارتِ منِ و آدرس شرکتم. اسم من آرشِ بزرگ مِهره. دستم را از روی زمینِ خاکی بلند کردم و کارت را گرفتم. دستانش را داخل جیبهایش فرو برد و همزمان که نگاهم میکرد، گفت: - خوشحال میشم بتونم کمکی کنم. کارت را نگاه کردم و بعد چشمانم را از آن دزدیده و رو به آرش گفتم: - ممنون! سری تکان داد. - بازم تسلیت میگم. صدای قدمهایش را شنیدم و بعد هم دیدم که دور و دورتر میشد. کارتش را میانِ انگشتانِ عرق کردهام گرفتم و بعد در یک حرکتِ آنی، کنار خاکِ مادرم، روی زمین دراز کشیدم. مطمئن بودم که او میتوانست حرفهایم را بشنود، فقط واکنشی نشان نمیداد. - مامان! زیادی تنهام، میبینی که؟ اشک از گوشهی چشمم راه گرفت و از بالای گوشم گذر کرد. - چرا رفتی؟ فکر من رو نکردی؟ بدونِ تو چیکار کنم؟ سکوتِ قبرستان ترسناک بود، ولی هیچ چیز به پای ترسناکیِ زندگانیِ سیاهِ من نمیرسید. @Otayehs ویرایش شده 10 مرداد، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 9 - اینجا، توی خشابِ هر اسلحه، پنج تا گلوله هست! اولی عشق، دومی نفرت، سومی حماقت، چهارمی جسارت، پنجمی خیانت! خشابت که خالی باشه، بینِ ما جایی نداری!🔥خشاب🔥 ☘️🐾...Coming soon لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Masoome ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت ده دستم را نوازش گونه، روی خاک سردش حرکت دادم و گفتم: - غم نبودنت از یه طرف و حرفهای مردم از یه طرف. اون ها فکر میکنن تو گناهکاری و هر چی دلشون میخواد، بهت میگن. بینیام را بالا کشیدم و ادامه دادم: - با زخم زبونهاشون چیکار کنم؟ ضربهای محکم، نثار سمت چپ سینهام کردم و با هق- هق گفتم: - این قلب زخم خوردهی من، طاقت بیشتر از این رو نداره. چرا منم نمیبری پیش خودت؟ چشمهی اشکهایم که خشک شد، از روی خاک بلند شدم. دستان خاکیام را روی صورتم لغزاندم و برای هزارمین بار، اشکهایم را پاک کردم. کارتی که میان انگشتانم جا گرفته بود را در جیب مانتویم جا دادم که دستم به جسمی کاغذی، خورد. آرام، کاغذ را از جیبم درآوردم. همان نامهای بود که مادرم قبل از مرگش، به من داد. مگر چقدر برای نوشتن سطر به سطرش زجر کشیده بود که تمام کاغذ، یادآور اشکهایش بود؟ لبهای لرزانم را حرکت دادم و نوشتههایش را با عمق وجودم، خواندم: «سلام رائیکای من! الان که دارم این نامه رو برات مینویسم، فقط چند ساعت تا مرگ فاصله دارم. توی این اتاق کوچیک و تاریک، به هیچکس به جز تو فکر نکردم. نمیدونم بعد من چی به سرت میاد. میترسم، نه از مردن، بلکه از تنها موندن تو. از وقتی به دنیا اومدی و برای اولین بار بغلت کردم، تا همین چند وقت، حتی یه ثانیه هم تنهات نذاشتم. میدونم بهم عادت کردی؛ به اینکه هر لحظه کنارت باشم، ولی شرمندهت شدم. دیگه اجازه ندارم کنارت باشم. گوشه به گوشهی این اتاق، هر لحظه مرگ رو فریاد میزنن و بغض هر لحظه بیشتر پاش رو، روی گلوم فشار میده و وادارم میکنه تا اشک بریزم. میدونم زندگی کردن بدون من برات چقدر سخته، میدونم حرفهای مردم آزارت میدن، ولی قول بده که محکم باشی! قول بده که نذاری حرفهای مردم، قلبت رو آزار بدن! دلم برای دوباره دیدنت تنگ میشه؛ برای لمس کردنت، برای به آغوش کشیدنت. دلم برای شونه کردن موهات، برای بافتنِشون، حتی برای برنجهایی که هر سری شفته میشد هم تنگ میشه. دوستت دارم دخترکم! حلالم کن! مادرت.» کلمه به کلمه که پیش می رفتم، اشکهایم شدت میگرفتند. با چشمانِ تارم، دوباره خاکش را نظارهگر شدم. مادرِ من مستحق این مرگ نبود. حقش نبود اینطور بیرحمانه از دنیا برود. حقش نبود مردم هر لحظه حرفهای صد من یک غازشان را نثارش کنند. نگاهم را از خاکش گرفتم و با قدمهای لرزانم از خانهی ابدیاش دور شدم. کلید فلزی را درون در چرخاندم و بازش کردم. هوای دم کردهی حیاط که خودش را به صورتم کوبید، انگار تمام غم دنیا به یکباره به قلبم سرازیر شد. دیدن این خانه، آن هم بدون حضور مادرم، چقدر برایم سخت بود. درخت سیب حیاط مان هم انگار زیر غم مرگ مادرم در حال لِه شدن بود. برگهایش امسال خیلی زودتر از سالهای قبل، رو به زرد شدن رفته بودند. شاید او هم دلش برای دیدن دوبارهی چهرهی خندانِ مادرم که با سبد، مشغول چیدن سیبهایش بود، تنگ شده. گلهای باغچه از فرط بی آبی تا مرز پژمرده شدن رفته بودند و من به خاطر نداشتم که آخرین بار، کی آبیاریشان کردهام. زمین زیر پایم، پُر شده بود از برگهایی که دیگر مهلت نفس کشیدنشان پایان یافته. پاهایم را به سختی، روی زمین کشاندم و گوشهی حوضِ آبی رنگِ حیاطمان جا گرفتم. آب حوض از بس عوض نشده بود که دیگر کدر شده بود. همانطور که برگهای زرد و خشک شدهی شناور روی آب را جمع میکردم، یاد روزی که وکیل مژدهی اثبات بیگناهیِ مادرم را داد افتادم. چقدر آن روز خوشحال بودم! فکر میکردم دیگر کابوسی که یک ماهِ تمام گریبان گیرم شده بود، رو به پایان است، ولی نمیدانستم از کجا آن دو شاهد پیدا شدند. اگر آنها نبودند... صدای زنگ در، رشتهی افکارم را از هم جدا کرد. دستهای خیسم را با پشت مانتویم خشک کردم و بدون پرسیدنِ اینکه چه کسی پشت در است، بازش کردم. آقای سلطانی با دیدنم، دستش را از روی زنگ برداشت. لبخند بیجانی زدم و گفتم: - سلام آقای سلطانی! خوبین؟ چشمان مشکی رنگش را روی صورتم ثابت کرد و گفت: - سلام دخترم. من خوبم تو خوبی؟ بدون درنگ و قبل از اینکه جوابش را دهم جملهی بعدش را گفت: - چه سوالیه من میپرسم؟ کی بعد خاکسپاریِ عزیزش حالش خوبه که تو دومی باشی؟ تسلیت میگم دخترم، منم توی غمت شریک بدون. جانی تازه به لبخندم بخشیدم و گفتم: - ممنونم. کاری داشتین؟ نگاهش مستأصل بود، انگار حرفی را تا نزدیکی زبانش میآورد و دوباره قورتاش میداد. دستانش را در هم قفل کرد و با چهرهای شرمنده، لب گشود: - راستش... نمیدونم چطوری بهت بگم. تکیهای را به در دادم و گفتم: - راحت باشین! این مدت از بس خبرهای مختلف شنیدم که دیگه عادت کردم. @Otayehs ویرایش شده 10 مرداد، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 8 1 - اینجا، توی خشابِ هر اسلحه، پنج تا گلوله هست! اولی عشق، دومی نفرت، سومی حماقت، چهارمی جسارت، پنجمی خیانت! خشابت که خالی باشه، بینِ ما جایی نداری!🔥خشاب🔥 ☘️🐾...Coming soon لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Masoome ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت یازده نگاهش را به زمین دوخت و شرمسار، لب باز کرد. - راستش، دخترم ببین، پسرم داره عروسی میکنه، یعنی چطور بگم. ریههایش را پر کرد و سپس هوای داخل آن ها را به بیرون فرستاد. - تصمیم گرفتم اون بعد از عروسی، اینجا زندگی کنه. خشک شدم. چه گفت؟ حال یعنی چه؟ باید آواره میشدم؟ داشت مرا از خانهای که بوی خاطرات تلخ و شیرینم با مادرم را میداد، بیرون میکرد؟ اصلا چه میکردم؟ مگر جایی برای ماندن داشتم؟ لب گشودم و با تعجب و ناراحتی پرسیدم: - یعنی...یعنی باید من از اینجا برم؟ فوراً سرش را بالا آورد و تند- تند سخن گفت: - نه نه، یعنی، خب...آره. چشمانم را فشردم. گویا به هیچ عنوان نباید ذرهای آرامش را حس کنم. اگر...اگر از اینجا بروم... نه، نه اینجا پر است از خاطرات مادرم. نمیخواستم و نمیشد که تنها یادگاری که دیوارهای سفید هستند را رها کنم. نمیخواستم و حقیقتاً نمیتوانستم دل بِکنم و از جایی که مادرم را برایم تداعی میکرد، فاصله بگیرم. به حرف آمدم. شاید میتوانستم کمی مهلت بخواهم. شاید میتوانستم بیشتر با همدمِ تنهایی من و مادرم سر کنم. - ب... ببخشید آقای سلطانی! من... من تا کِی فرصت دارم؟ آقای سلطانی که حتی ریز حرکات پلکهایم را هم از دست نمیداد، گفت: - ببین دخترم! من... حدوداً بتونم فقط تا دو هفته بهت وقت بدم. با بغضی که بر گلویم چنگ میزد، نفس کشیدم. او حال مرا درک نمیکرد، نباید هم درک میکرد. او خوشحال بود که پسرش داماد میشد و تنها کسی که در این میان باید آوارهی خیابان و کوچه و بازارهای بیرحماش میشد، منی بودم که هنوز هم شوکِ نبودِ مادرم را هضم نکرده بودم. - خب دخترم، من، برم. لبهایم مانند ماهی بر هم خوردند ولی صدایی از میانشان خارج نشد. کم- کم آقای سلطانی از دیدم محو شد، ولی من هنوز به چهار چوب در تکیه کرده بودم و دوتا- دوتا چهارتا میکردم تا حرفهایش را بار دیگر در مغز زنگ زدهام تحلیل کند. گویا هیچ توانی در پاهایم نمانده بود. اگر میتوانستم، حتی یک لحظه هم به این زندگی ادامه نمیدادم. نگاهی به هوای ابری و اخمهای آسمان انداختم که در هم رفته بودند. هیچ فرقی با حال و روز من نداشت، شاید تیره بود، به رنگ سرنوشت من. سردرگم، به طرف خانهی کوچک و جایگاه خاطرات، روانه شدم. اتاقی که درِ چوبیِ خرابی داشت را باز کردم و پا بر موکت رنگ و رو رفته گذاشتم. چه سرد بود، به حدی که لرزه بر تنم انداخت. نگاهی به لباسهایم کردم. گویا امروز مانتویم به دلیل گیر کردن به سنگ ریزهها، پاره شده بود؛ حال فقط یک مانتوی دیگر داشتم. یکی که چندان فرقی با این نداشت، رنگ رو رفته و ساده، شاید این یکی کمی دیگر قابل تعمیر باشد. دست در جیبِ آن فرو بردم که اگر چیز مورد نیازی در آن گذاشتهام را بیرون بکشم، هرچند من که چیزی نداشتم. دستم با شئ ای کاغذی برخورد کرد. وقتی آن را بیرون کشیدم، چند ساعتِ پیش برایم تداعی شد. « - این کارتِ منه و آدرس شرکتم. اسم من آرشِ بزرگمِهر. دستم را از روی زمینِ خاکی بلند کردم و کارت را گرفتم. دستانش را داخل جیبهایش فرو برد و همزمان که نگاهم میکرد، گفت: - خوشحال میشم بتونم کمکی کنم. کارت را نگاه کردم و بعد چشمانم را از آن دزدیده و رو به آرش گفتم: - ممنون! سری تکان داد. - بازم تسلیت میگم.» کارت آبی با نقشهای پیج و تاب خوردهی قرمز که نام «آرش بزرگمهر» را به رخ میکشید، از نظر گذراندم که سوالاتی در ذهنم شکل گرفت. آیا با رفتن به آنجا، میتوانستم پول اجارهی خانهای جدید را جور کنم؟ اصلاً مهمتر از آن، میتوانستم دیه قتلی که به پای مادرم نوشته شده بود را بدهم؟ @Otayehs ویرایش شده 10 مرداد، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 9 - اینجا، توی خشابِ هر اسلحه، پنج تا گلوله هست! اولی عشق، دومی نفرت، سومی حماقت، چهارمی جسارت، پنجمی خیانت! خشابت که خالی باشه، بینِ ما جایی نداری!🔥خشاب🔥 ☘️🐾...Coming soon لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Masoome ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت دوازده کارت را دوباره درونِ جیبم بازگرداندم. در کمد را باز کردم و مانتوی دیگرم را که دست کمی از این یکی نداشت، بیرون کشیدم. نگاهی اجمالی و سر تا سر به مانتو که نه، کهنه پارهی مقابلم که حداقل از هیچ چیز بهتر بود، انداختم. مانتو را روی مچ دستم گذاشتم و برای برگشتن، عقب گرد کردم که ناگهان، چشمانم روی لباسی که متعلق به مادرم بود و تا شده و مرتب، کنج کمد پناه گرفته بود، میخکوب شد. چرخش بدنم، دوباره به سوی کمد متمایل شد و بعد از ایستادنم مقابلش، دست بردم و لباس را میانِ پنجههایم گرفتم. لباس آبی رنگی که گلهای درشت و صورتی رنگ داشت. آخرین یادگارِ مادر بیچارهام که اگرچه نه تنها لباسش، بلکه گوشه گوشهی خانه، عطر او را به دوش میکشید. این خانه دگر رنگ و بوی سابق را نداشت؛ بوی شکست، ضعف، دیوانگی و مرگِ من، پس از مادرم را میداد. لباس را با هر دو دستم گرفتم و با بغضی سنگین که گلویم را میفشرد، لباس را بالا آورده و مقابل صورتم گرفتم که بالا آمدنِ دستم، باعثِ سُر خوردنِ مانتو از آن شد. اهمیت ندادم و لباس مادرم را محکم تر چسبیدم و آن را به بینیام نزدیک کردم. بوی مادرم را میداد؛ بوی خاطراتش را میداد، بوی نبودنش و...بوی داغِ بر دل نشستهی مرا میداد. زانوانم تا شدند و من کنار مانتویم، روی زمین افتادم. بغض سرسختم بالاخره به هدفش رسید و مرا به گریه وا داشت. گونههایم خیسِ خیس شده بودند و قطرههای اشک بدونِ مجال دادن به یکدیگر، روی میدانِ مسابقهی گونههایم سرازیر میشدند. دلم باز هم هوای مادرم را کرد. صدای مرتعشم که غمِ دلتنگی برای مادرم را درونِ خود حمل میکرد، از گلوی پر دردم که ضرب دیدهی همان بغضِ تیز چنگالم بود، به سختی خودش را بالا کشید و زبانم را در دهانم به جنبش وادار کرد. - من مامانم رو میخوام خدا! من مامانم رو میخوام! لباسش را بیشتر به صورتم فشردم و صدایش گویی در گوشهایم سازِ بی مادری مینواختند که بس سازِ غم انگیز و دردناکی بود! «- رائیکا! سعی کن توی زندگیت به هیچکس محتاج نباشی، ولی اگه هم محتاج شدی، هیچ وقت نذار طرف پاش رو از حد فراتر بذاره. حقت رو بگیر دخترم! دنیا روی انگشتِ نامردها بچرخه، بد میچرخه.» صدای هق-هقم سکوت خانه را در مشت گرفته بود و من فقط گوش سپرده بودم به صدای سراب مانندش تا شاید آبی روی آتش درونم شود. «- تو قشنگترین هدیهی خدا به منی دخترم، میدونی که؟ تو نبودی، من یه روز هم دووم نمیآوردم. همهاش به عشق تو و به خاطر تو بود. من تنهات نمیذارم، تو هم نذار!» تنهایم نگذاشت؟ پس من اکنون، اینجا بدونِ مادرم چه میکنم؟ چرا کنارم نیست؟ چرا کنارش نیستم؟ مگر قرار نشد همه جا و در همه حال و در همه زمان، کنار هم باشیم؟ پس چرا یکی رفت و یکی ماند بی دیگری؟ از گریهی زیاد، به سکسکه افتاده بودم ولی گریهام قصد کوتاه آمدن نداشت. شاید دل پُری که از زمانه داشتم، اجازه نمیداد گریههایم، مرا ترک کنند. کمرم خم شد و به حالت سجده روی زمین نشسته بودم. چندی بعد، انگشتانم سست شدند و لباس از دستانم، روی زمین جای گرفت و خودم هم کنارش، به پهلو نشستم. سکسکه های مداومم اعصابم را متشنج کرده بودند، ولی غم مادرم، سنگینتر از آن بود که آغوشِ غم را رها کنم و فکری به حالِ سکسکهی قطع نشدنیام بکنم. شالِ سیاه رنگم، کمی جلوی دهانم نشسته بود و با هر تنفسم، کمی به جلو میرفت و بعد به عقب باز میگشت. طرهای از موهایم، مقابلِ چشمانم برای خودشان میرقصیدند و من، همچنان خیره به لباس مقابلم بودم که قطره اشکی از گوشهی چشمم پایین افتاد و مسیر بینی و چشم دیگرم را طی و خودش را روی موکتِ کف اتاق پهن کرد. مادرم همیشه از من یک خواهش داشت؛ اینکه در هر شرایطی، حتی در بدترین موقعیتهای زندگی که با درهای بسته مواجه شدم، خودم را نبازم و به زندگی ادامه دهم اما، بدونِ او مگر زندگیای هم بود؟ اصلاً مگر زندگی معنایی هم داشت؟ مگر میشد خانهای بدونِ مادر بماند و ویران نشود؟ خانهی رویاهای من، اکنون ویرانه است. کف دستِ راستم را روی موکتِ زمخت و سفتِ اتاق گذاشتم و در جایم نشستم. بینیام را بالا کشیدم و هردو دستم را پای چشمانم نهادم و اشکهایم را پاک کردم. سکسکهی لعنتیام هنوز هم دست بردار نبود و قطع نشده بود. لباس را مثل روز اول تا کردم و گوشهی اتاق قرار دادم تا وقتی که قرارِ خداحافظی با خانه را داشتم، این لباس را هم با خود ببرم. نمیخواستم چیزی از مادرم در این خانه باقی بماند. از روی زمین بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. لیوانی را از میانِ ظرفهای بالای سینک پیدا کردم و بعد از باز کردنِ شیر آب، لیوان را زیرش گرفتم که آب به داخل لیوان حملهور شد. همین که لیوان لبالب از آب پُر شد، شیر را بستم و با بالا آوردنِ لیوان، آن را به لبانِ خشکیدهام چسباندم و جرعه- جرعه به دهانم راه دادم. آب را که خوردم، سکسکهام قطع شد. از آشپزخانه و خانه، بیرون رفتم و همانطور که شالم را روی سرم مرتب میکردم، لبهی حوض نشستم. دستم را پایین بردم و با مشتی آب کشیده، بالا آوردم. آب را به مقصد صورتم پرتاب کردم. نسبتاً خنک بود و با پوست گرمم کمی در تضاد بود. دستم را از پیشانی تا چانه به صورتم کشیدم و همین که از جایم بلند شدم، صدای زنگ در که بلند شد، متعجب سرم را به سوی در چرخاندم. دگر چه خبری در راه بود تا زهرمار شدنِ زندگی به کامم را کامل کند؟ به سمت در پا تند کردم و بعد از باز شدنش، شوکه، به فردی که پشت در ایستاده بود، نگاه کردم و لبهایم را به سختی از هم گشودم: - ایمان! ایمان، تنها نگاهم میکرد و بیخیال نمیشد. اصلاً او اینجا چه میکرد؟ مگر از شاهکار مادرش، زمانِ خاکسپاریِ مادرم، خبر نداشت؟ با چه رویی پا به اینجا نهاده و چگونه به چشمانِ من مینگریست؟ - رائیکا من... اجازه ندادم حرفش تکمیل شود و در را به سمت جلو راندم تا بسته شود که کفشهای مشکی رنگ و براقش، لای در سد ساختند. @Otayehs ویرایش شده 10 مرداد، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 8 - اینجا، توی خشابِ هر اسلحه، پنج تا گلوله هست! اولی عشق، دومی نفرت، سومی حماقت، چهارمی جسارت، پنجمی خیانت! خشابت که خالی باشه، بینِ ما جایی نداری!🔥خشاب🔥 ☘️🐾...Coming soon لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Masoome ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت سیزده فشار دستم را به در بیشتر کردم بلکه پایش را عقب بکشد ولی انگار او قصد تسلیم شدن نداشت. در نهایت من تسلیم شده و در را کامل گشودم. دست به سینه شده و شاکی گفتم: - فرمایش؟ دستی به گردنش کشید. سر خم کرد و شرمنده گفت: - مامانم گفت چی شده، شرمنده بابت رفتار و... حوصله شنیدنِ حرفهایش، آن هم در این حال زارم را نداشتم. دوباره در را به جلو هدایت کردم که برای دومین بار مانع شد. این بار کلافه از لجبازی که در خوناش نهفته بود، اخم پر رنگی کرده و غریدم: - پات رو بکش کنار ایمان! - اول باید به حرفهام گوش کنی! دوباره این من بودم که برای سومین بار، مقابل دیدگانش قرار گرفتم. چنگی به موهای خرمایی رنگش زد و شرمندگی بیشتری به صدای مردانهاش تزریق نمود: - نمیدونم باید چی بگم، فقط میتونم بگم، تسلیت میگم. غم بیمادری خیلی سخته، درکت میکنم! پوزخندی از حرفش زدم. - درک میکنی؟ تو که مادرت نمرده، چه طوری میتونی درکم کنی؟ با یادآوریِ زخم زبانهایی که مادرش بیرحمانه و کاملا حق طلبانه، نثار من و مادرم کرد، سیل اشکهایم به چشمان خسته از باریدنم، هجوم آوردند. بدون توجه به اینکه چه کسی مقابلم ایستاده و خیره نگاهم میکرد، اولین قطره را از حصار چشمانم آزاد ساختم. برایم مهم نبود مقابلش میشکنم. من خیلی وقت پیش شکستم؛ درست همان وقتی که مادرش مرا گدا و فقیر خواند، آن هم به جرم اینکه ناخواسته، مهر من به قلب تک پسر عزیز کردهاش افتاد. همان موقع که مقابل هر کس و ناکسی، هرچه بلد بود و نبود، بار مادرم کرد و من تنها نظارهگر توهینهایش شدم. حرفها و کنایههایی که تا همان موقع هیچ کدامشان فراموشش نشده بودند، دوباره در مغزم رژه رفتند: «تک پسر من باید یه زنی بگیره که در حدش باشه، نه تویه پاپتی که معلوم نیست از کدوم جهنم درهای پا شدی اومدی اینجا. پسر من تحصیل کردهست، مهندسه، ولی تو چی؟ اصلاً سواد داری؟ مدرسه رفتی؟ فکر نکنم حتی بلد باشی اسم خودت هم بنویسی. برو دختر جون! برو دنبال هم سطح خودت. تهش شاید یه مرد زن مردهای، چیزی که دنبال پرستار برای بچههاشه بیاد بگیرتت. دیگه نبینم دور و بر ایمانِ من بچرخی!» صدایش، افکارم را ربود. - رائیکا گریه نکن! تو رو جون من اشک نریز! کلافه، دستانش را پشت گردنش در هم گره زد. - میدونی حال بدت، حالم رو بد میکنه و این طوری میکنی؟ سمت دیوار آجری قدم برداشت و تکیهاش را به آن داد. سرش را پایین گرفت و گفت: - میدونم، حق داری ازم بدت بیاد! حق داری چشم دیدن من و مادرم رو نداشته باشی. هنوز هم که هنوزه، چهرهی بارونیت، وقتی مادرم اون حرفها رو بهت زد، از جلوی چشمهام پاک نشده. تکیهاش را برداشت و دوباره مقابلم، قد علم کرد. دستی به صورتش که با ته ریش مرتب و هم رنگ موهایش تزئین شده بود، کشید و ادامه داد: - ولی این حق من نیست. حق قلبِ عاشقِ من، پس زدن نیست. حقش نیست؟ آن همه حرف که مادرش زد، حق من بود؟ شاکی، لب باز کردم: - حق من بود که مادرت بهم بگه گدا؟ با انگشت اشارهام، ضربهای به سینهی پُر از دردم زده و ادامه دادم: - چون پدر نداشتم و مادرم مجبور بود صبح تا شب کار کنه، باید بهم بگن گدا؟ ایمان با چه رویی دوباره اومدی؟ چشمان مشکی رنگاش، غم و شرمندگی را فریاد میزد. - چی میتونم بگم؟ به جز این که شرمندهام. - شرمندگیِ تو نه دردی رو دوا میکنه و نه آبروی رفتهی من رو بر میگردونه. فقط برو ایمان! با زاری گفت: - نمیتونم برم رائیکا! من دوستت دارم! کجا برم؟ تو بگو کجا برم؟ هیچ گاه دنبال ایمان نبودم و او بود که هر بار با دیدنم، از عشقی که به من داشت، مینالید. من هیچ حسی به مرد مقابلم نداشتم، او تنها برایم همچون هزاران مردی بود که تا آن روز، بیتفاوت نسبت به آن ها فقط از کنارشان گذر کردم، ولی او قصد نداشت باور کند جواب منفیِ من به خاطر مادرش نیست. اینبار، قبل از اینکه به خودش بجنبد، در را محکم کوبیدم. - برو ایمان! هرجا که دلت میخواد. سرنوشت من و تو به هم گره نخورده. برو دنبال زندگیت! ضربهای به در وارد کرد و با لحنی ناله مانند، صدای گرفتهاش را به گوشم کوبید: - زندگیِ من تویی، سرنوشت من تویی رائیکا! التماس را به لحنش اضافه کرد و ادامه داد: - خواهش میکنم من رو از خودت نرون! بذار مرد زندگیت بشم، بذار خوشبختت کنم، اجازه بده دستت رو بگیرم و بلندت کنم رائیکا! بی تفاوت به التماسهایش، راه خانه را در پیش گرفتم. هوا کم- کم رو به تاریکی میرفت و من دوباره مثل چندین شب قبل، مجبور بودم تنها بخوابم. @Otayehs ویرایش شده 10 مرداد، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 7 - اینجا، توی خشابِ هر اسلحه، پنج تا گلوله هست! اولی عشق، دومی نفرت، سومی حماقت، چهارمی جسارت، پنجمی خیانت! خشابت که خالی باشه، بینِ ما جایی نداری!🔥خشاب🔥 ☘️🐾...Coming soon لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Masoome ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت چهارده کز کرده، در گوشهای از خانه نشسته بودم. هر لحظه پلکهایم تمنای خواب میکردند، ولی فکرم مشغول بود؛ پُر بود از تحقیرها و تهمتهایی که هرکدام با رد پر رنگی بر قلبم نوشته شدهاند. شاید یکی از بدترین تحقیرها، عشق ایمان بود. اصلاً تمامی تحقیرها از زمانی شروع شد که ایمان بازگشت. شاید اگر آن روزِ کذایی از خانه بیرون نمیرفتم، حتی کار به آن فاجعه آبرو بر کشیده نمیشد. فاجعهای به نام مادرش. ذهنم پُر بود، به هرکجا سرک میکشید و خاطراتِ بد و خوب را تداعی میکرد. «فلش بک» - اما مامان تو که میدونی من... کمی از خورشت را مزه- مزه کرد و پشت بند کشیدنِ اخمهایش درهم، گفت: - دخترم، من که جواب بله ندادم، فقط گفتم که بیان با هم آشنا بشید. شاید ازش خوشت اومد، تو که اون رو ندیدی. پسرش تحصیل کردهست، مؤدبه، ماشاالله خوش بر رو هم هستش. دیگه چی میخوای؟ نمیخواستم حرفی بزنم که قلب او را بشکنم. پس فقط سکوت را بر لبانم مهر کردم. شروع به شستن ظرفها کرد و ادامه داد: - تو هم که دختر خوب، نجیب، سر به زیر. دیگه چی از خوبیهات بگم؟! بذار بیان، خودم بهت قول میدم اگه خوشت نیومد، فقط به عنوان یک مهمون اومده باشن. لبخندی به مهربانیهایش زدم که صدای کوبیده شدن درِ حیاط، استرس را به سلولهایم تزریق کرد. مادرم به قصد باز کردن در، پیش رفت و حینِ راه رفتن، با صدایی آرام تذکر داد: - چادرت یادت نره! چادر سفید رنگی که دیروز برای مراسم خریده بود را روی سرم جای دادم و در راهروی کوچک، به انتظار ایستادم. سرم تقریباً در درون یقهی لباسم جای گرفته بود. با صدای خوش آمدگوییِ مادرم، چشمانم کنجکاو، دور و اطراف را کاوید. آنقدر مشغول کاویدن و تلاش برای دیدنِ در حیاط بودم که با صدا زدنم توسط یک فرد، با شتاب، سر بلند کردم. صدای مادرم بود که مرا از تلاش باز داشت. اما پشت بندش، صدایی دیگر به گوشم رسید و گویی به همراهِ آن، شیشهای در قلبم فرو رفت. - ماشاالله فکر کنم پسرم دست گذاشته روی یک دختر عقب مونده. ناباور، به زن روبه رویم خیره شدم که ادامه داد: - دسته گل رو بگیر از پسرم دیگه! دستش درد گرفت. بعد صورتش را به سمت پسرش سوق داد که به تقلید از او من هم سرم را چرخاندم. ولی به دلیل بودنِ گلها جلوی صورتش، چیزی نمیدیدم. - ببین پسرم هنوزم دیر نیست ها، اگه میخوای، بریم. تو گفتی دختر سالمه ولی این که انگار خشکسالی بهش فشار آورده. صدایی که از شرم دو رگه شده بود را شنیدم: - مامان! دیگر تمایلی برای شنیدنِ این حرفها نداشتم. پس دسته گل را گرفتم، ولی با دیدنِ چهرهی پشتِ آن خشک شدم. پس اصرارهای آن روز برای کمک به من، به همین دلیل بود. خریدهایی که هر کدام نیم کیلو بودند ولی او برای کمک مُصر بود. - چرا نمیرید بنشینید؟ این طوری خسته میشید. بفرمایید، خونه خودتونه. صدای ناجیام بود، کسی که مرا از این شکِ بد، رهایی داد. زهره خانم، با تعجب به مادرم گفت: - خدانکنه این خونهی من باشه. مادرم شرمسار، سرش را به زیر گرفت و «بله» ای آرام، زمزمه کرد. سعی کرد لبخندش هرچند مصنوعی را نگه دارد. دسته گل به دست، بعد رفتنِ آنها به آشپزخانه رفتم. منتظر ماندم تا مادرم اسم مرا صدا بزند تا چای را درون استکانها بریزم. سعی میکردم از گفته شدهها دور شوم ولی صدای متلکهای زهره خانم، حتی تا به اینجا هم میرسید. - من تو رو این طوری بزرگ کردم ایمان؟ که من رو برداری ببری جایی که در شأن من نیست؟ - مامان تو رو خدا، تو به من قول دادی! نمیدیدم، ولی قطعاً فکرم درگیر این بود که چرا حدأقل احترامی برای مادرم قائل نیستند؟ چرا اگر راضی نیست، الان در اینجا نشسته و مرا عذاب میداد؟ اشکهایم در گوشهای از چشمم جمع شدند و مرا برای باریدن، مشتاق کردند که صدای مادرم، مرا از این کار باز داشت. - رائیکا! مادر چایها رو بیار. با صدایی تحلیل رفته، گفتم: - چشم! حتی شک داشتم که شنیده باشد. @Otayehs ویرایش شده 14 مرداد، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 7 - اینجا، توی خشابِ هر اسلحه، پنج تا گلوله هست! اولی عشق، دومی نفرت، سومی حماقت، چهارمی جسارت، پنجمی خیانت! خشابت که خالی باشه، بینِ ما جایی نداری!🔥خشاب🔥 ☘️🐾...Coming soon لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Masoome ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت پانزده پس از جای دادنِ استکانها و گذاشتنِ قندان درونِ سینی و برداشتنش، مسیرم را به سمتِ درگاهِ آشپزخانه و بعد هم هال، کج کردم. وقتی واردِ هال شدم، مادرم را دیدم که چادرش را نگه داشته و روی مبلِ رنگ و رو رفته و قدیمیمان، مقابلِ ایمان و مادرش نشسته بود. لبم را به دندان گرفتم و با تنفسی عمیقی که سعی در فراری دادنِ خودش از ریههایم را داشت، به سمتشان رفتم و سینی را که مقابلِ مادرم گرفتم. با چشم و ابرو به زهره خانم و ایمان اشاره کرد که یعنی اول میهمانها! سری تکان دادم و مضطرب، به طرفِ آن دو چرخیدم. سینی را با دستانی که اندک لرزشی از سرِ استرس داشتند، مقابلِ زهره خانم گرفتم و با صدایی ته کشیده، گفتم: - بفرمایید. بینیاش را چینی داد و بعد دست بلند کرد و استکانی برداشت؛ اما...اما حرفی که آن لحظه زد، جوری مغزم را به بازی گرفت و شرمسارم کرد که هیچگاه نتوانستم ذهنم را از حرفهای نابجایش پاک سازم. - عروس هم عروسهای قدیم! حدأقل یه چای بلد بودن درست کنن. با مردمکهای لرزانم، رو از او گرفتم و «ببخشید» ای زمزمه کردم. به سمت ایمان برگشتم و اینبار سینی را جلوی او گرفتم و همان «بفرمایید» ای که نثار مادرش کردم را به او هم بازگرداندم. با خجالتی که به وضوح روشن بود، به خاطرِ رفتارهای غیر معقولِ مادرش بود، «ممنون» ای گفت و استکانی برداشت. مسیر رفته را بازگشته و دوباره مقابلِ مادرم ایستادم. او هم استکانی برداشت و با پلک زدنی، فهماند که میتوانم بنشینم. کنارِ مادرم، نشستم و سینیای که هنوز قندان را درونِ خودش جای داده بود، روی میزِ چوبیِ میانمان، قرار دادم. زهره خانم صدایش را صاف کرد و درحالیکه با چشمانش اطراف کند و کاو میکرد تا باز هم بهانهای برای تحقیر بیابد، گفت: - از قدیمالایام گفتن؛ کبوتر با کبوتر، باز با باز! الحق که راست هم گفتن. آن قدر چادرم را در مشتِ گره کردهام فشار دادم که دستانم به سفیدی میزدند. صدای مادرم که برای پاسخ دادن به حقارتی که نصیبمان کرده بود، کمی و البته با احترام بلند شده بود، به گوشم رسید: - زهره خانم! ما از اسب افتادیم، از اصل که نیوفتادیم. این خونه و زندگی هم که از اول اینطور نبوده. والا تا خدابیامرز، شوهرم زنده بود، ما انقدر دستمون تنگ نبود. زهره خانم پوزخندی روی لبانِ باریکش کشید و با نگاهی توهین آمیز به من و مادرم، درحالیکه مشخص بود چقدر از پاسخی که از جانبش دریافت کرده، آتش گرفته، استکانش را مقابل خودش، روی میز گذاشت. - شوهر منم مُرده، ما انقدر دست نگاه کنِ این و اونیم؟ نه والا. مادرم مثل همیشه، خانم و محترم سعی کرد جوابش را دوستانه بدهد تا کدورتی پیش نیاید که بعداً باعث پشیمانی شود. - ما دست نگاه کنِ کسی نیستیم. روزگار همینه، یا از عرش میاندازتت روی فرش، یا برعکس. قصهی من و رائیکا هم اینطوری رقم خورده. شوهر شما هم ارث و میراث داشت، شوهر منم دخلش رو خرج کرده بود. ایمان که تا آن لحظه سکوت را به لبانش هدیه کرده بود، سر بلند کرد و با شرمندگی، به مادرم نگاهی انداخت و گفت: - من بابتِ رفتارِ مادرم عذر میخوام حاج خانم! منظور بدی ندارن. مادرم لبخندی به رویش زد و پلکهایش را با آرامش، یک دور روی هم نهاد و برداشت. پسر مؤدب و خوبی بود ولی...چرا چیزی درونم عوض نمیشد؟ شاید حاصلِ رفتارهای مادرش بود. زهره خانم، نگاهی به ایمان کرد و همزمان که چشم غرهای حوالهاش میکرد، با لحنی شاکی رو به او گفت: - دستت درد نکنه دیگه پسر، همینم مونده بود جلوی این پاپتیهای غربتی سکهی یه پولم کنی. مادرش که که گویی با این حرفش، کبریت به انبار باروت کشیده باشد، به عصبانیتِ ایمان از خودش افزود و این شد که ایمان با تشر گفت: - بس کن دیگه مامان! از وقتی اومدیم، باید به خاطر رفتارهای شما شرمنده باشم. میشه تموم کنی؟ مادرم با نگرانی و من با رضایت، به دعوای آنها نگاه میکردم. زهره خانم شوکه شد و با قفسهی سینهای که مدام به بالا و پایین میجنبید، خیرهی ایمان ماند. من اما رضایت داشتم از چنین رفتاری با او، بالاخره باید کسی مقابلش درمیآمد و او را متوجه میساخت یا نه؟ چه کسی بهتر از پسرِ عزیز کردهاش؟ کمی که نگاهِ خشک شدهاش، جان گرفت، سرش را سوی من چرخاند و با خشمی که یک آن فوران کرده بود و لحنی که عجیب، به حقارت آغشته شده بود، گفت: - اصلاً میدونی چیه؟ بذار یه چیزی و رُک به تو و این مادرت بگم. تک پسر من باید یه زنی بگیره که در حدش باشه، نه تویه پاپتی که معلوم نیست از کدوم جهنم درهای پاشدی اومدی اینجا. پسر من تحصیل کردهست، مهندسه، ولی تو چی؟ اصلاً سواد داری؟ مدرسه رفتی؟ فکر نکنم حتی بلد باشی اسم خودت رو هم بنویسی. برو دختر جون! برو دنبال هم سطح خودت. تهش شاید یه مرد زن مردهای، چیزی که دنبال پرستار برای بچههاشه بیاد بگیرتت. دیگه نبینم دور و بر ایمانِ من بچرخی! @Otayehs ویرایش شده 14 مرداد، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 7 - اینجا، توی خشابِ هر اسلحه، پنج تا گلوله هست! اولی عشق، دومی نفرت، سومی حماقت، چهارمی جسارت، پنجمی خیانت! خشابت که خالی باشه، بینِ ما جایی نداری!🔥خشاب🔥 ☘️🐾...Coming soon لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Masoome ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت شانزده بعد هم بیتوجه به منی که از فشارِ بغضِ سنگین در گلویم، چشمانم پُر از اشک شده و برق میزدند، از جایش برخاست. به خاطر مچاله شدنِ چشمانم در آن هالهی اشک آلود، نمیتوانستم تصاویرِ اطرافم را درست و واضح ببینم. پلک زدم و دانه اشکی روی گونهام غلتید. باورم نمیشد که اینگونه مرا خوار و خفیف کرده بود. چگونه توانست؟ با چه رویی؟ چگونه دیدم و زنده ماندم؟ رو به ایمان کرد و گفت: - پاشو پسر! پاشو بریم که شانسهای بهتر از اینها هم داریم. راهش را کج و عزم رفتن کرد که لحنِ عصبی و پرخاشگرانهی ایمان، او را میخکوب کرد. - باید معذرت خواهی کنی مامان! قدم اولش کامل نشده بود که سخنِ ایمان، میخکوبش کرد. روی پاشنهی پا چرخی زد و نگاه تعجب بارش که هنوز رگههایی از خشم را به همراه داشت، به صورت پسرش دوخت. - چی گفتی؟! ایمان دست مشت شدهاش را که به سرخی میزد، به زانویش کوبید و گفت: - گفتم معذرت خواهی کن! زهره خانم پوزخندی زد و با دست، به منی که صورتم غرق در اشک شده بود، اشاره کرد و با لحنی تحقیر آمیز، گفت: - ببینم، نکنه این دختر جادوگره؟ افسونت کرده پسر؟ در دل، کلمهی «جادوگر» را با پوزخند ادا کردم. من اگر افسون بلدم بودم که زندگیام این نبود. مردمکهای احاطه شده در عصبانیتش را روی صورت مادرش ثابت نگه داشت. با صدایی بلند که همراه با لرزشی محسوس بود، غرید: - بس کن مامان! چرا فکر میکنی تحقیر کردنِ بقیه کار خوبیه؟ چون ارث و میراث پدرم باعث شد تا وضعمون خوب بشه، باید از بالا به بقیه نگاه کنی؟ اگه همون بابام نبود که وضع ما هم... ادامه حرفش را نگفته، قورت داد. صدایش آن قدر بلند بود که حس کردم تارهای صوتیاش برای همیشه فلج شدند. تحملِ جَو آنجا برایم سخت بود. حس میکردم هوا خفقان آور شده و سینهام به خس- خس کردن، افتاده. «ببخشید» آرامی، نثار مادرم کرده و با قدمهای بلند، سمت اتاقم حرکت کردم. در را محکم بسته و همانجا، روی زمین نشستم. زانوهایم را مهمان آغوشم ساخته و قطرات اشکهایم را روانهی صورتِ از رمق افتادهام کردم. دستهایم را روی گوشهایم گذاشته و با تمام توان، فشارشان دادم تا صدای هیچخوبه را نشنوم. قلبم انگار وزنهای ده کیلویی به دوش میکشید. غمی که احساسش میکردم، چیز اندکی نبود. تحقیر شدنِ خودم به کنار، ولی طاقتِ دیدنِ چهرهی ناراحت مادرم، حتی از مرگ هم برایم سخت تر بود. صدای کوبیده شدنِ در به چارچوبش، آنقدر بلند بود که حتی از گوشهای بسته شدهام هم عبور کرد. چند ثانیه بعد، تقهای به در اتاقم خورد و پشت بندش، صدای ناراحت و لرزانِ مادرم به گوشم رسید: - رائیکا! دخترم در و باز کن! بلند شدم و در را باز کردم. نگاه خیسم که به صورتش خورد، دوباره سیل اشکهایم به چشمانِ بیطاقتم حملهور شدند. دلخور از اتفاقاتِ چند لحظه پیش، خودم را به آغوشش سپردم. دستش را نوازش گونه، روی کمرم حرکت داد. - عزیزدلم چرا گریه میکنی؟ با همان هق- هقی که داشتم، گفتم: - هر چی که لایق خودش بود، بهمون گفت. ازش بدم میاد. مرا از خود جدا کرده و صورتم را قاب دستانش کرد. - تقصیر من بود، نباید اجازه میدادم بیان. من که میدونستم بین ما و اون ها چقدر فاصلهی طبقاتی هست. - اصلاً این پسر یهویی از کجا پیداش شد؟ چرا تا حالا نبود؟ انگشت سبابهاش را زیر چشمم حرکت داد و بعد از زدودنِ قطره اشکی که به تازگی، مسیر صورتم را در پیش گرفته بود، گفت: - تا جایی که من خبر دارم، ایمان چند سالی ایران نبوده. نمیدونم کجا ولی رفته بوده خارج تا درس بخونه. @Otayehs ویرایش شده 14 مرداد، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 7 - اینجا، توی خشابِ هر اسلحه، پنج تا گلوله هست! اولی عشق، دومی نفرت، سومی حماقت، چهارمی جسارت، پنجمی خیانت! خشابت که خالی باشه، بینِ ما جایی نداری!🔥خشاب🔥 ☘️🐾...Coming soon لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Masoome ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت هفده شال زرشکی رنگم را روی سرم مرتب کرده و همزمان در را باز کردم. نگاهم به ایمان که قصدِ فشردنِ زنگ را داشت، خورد. اخمی غلیظ مهمانِ صورتم کرده و گفتم: - شما اینجا چی کار میکنی؟ مسیرِ دستش را از زنگ، به سمت کنار بدنش تغییر داد و با شرمگین ترین حالتِ ممکن، خیرهام شد. -رائیکا... چشم غرهای حوالهاش کردم که حرفش را تصحیح کرد. - یعنی...رائیکا خانم! بابت اتفاق دیروز... دست راستم را بلند کردم و اجازهی ادای مابقیِ جملهاش را ندادم. - نمیخواد چیزی بگین. من و شما هیچ جوره شبیه هم نیستیم، برید دنبال هم سطح خودتون آقای مهندس! «آقای مهندس» را از قصد، محکمتر گفتم. انتظار رفتنش را داشتم، ولی گفت: - دیشب تا خودِ صبح، چشم روی هم نذاشتم. چهرهی گرفتهات، بغضی که توی چشمهات بود و اون قطرات اشک که روی صورتت بودن، حتی یه ثانیه هم از جلوی چشمهام کنار نرفتن. پوزخندی زده و با تشر گفتم: - منت شب بیداریت رو میذاری؟ از حالتِ چهرهاش، کاملا مشهود بود که کلافه است. نفسش را با صدا، بیرون داد و گفت: - منتِ چی؟ چرا حرف من رو یه جور دیگه تعبیر میکنی؟ دستش را به چارچوب تکیه داد و کمی به سمتِ من خم شد. قدمی به عقب رفتم و نگاهی به کوچه که مردم در حال رفت و آمد بودند، انداخته و گفتم: - لطفاً برید! ما اینجا آبرو داریم. لبهایش به اندازه چند میلی متر از یکدیگر جدا نشده بودند که صدای مادرش، مانع از گفتنِ حرفی که قصد داشت، شد. - ایمان! نگاهِ هردویمان، سمت زهره خانم که با صورتی بر افروخته، نظارهگر مان بود، چرخید. با عصبانیت، فاصله چند قدمی را پُر کرد. نه اجازه حرف زدن به من داد و نه به ایمان. صدایش را تا آخرین حد بلند کرد و بعد از فشردنِ گوشهی چادرش میان مشتی که میلرزید، گفت: - چرا دست از سر پسر من برنمیداری؟ ما که دیروز اومدیم و حرفهامون رو زدیم، دیگه چی مونده که نگفته باشیم؟ هان؟ فکر کردی با دوتا عشوه و ناز میتونی عقل از سرش ببری؟ مقابل دیدگانِ غرق در بُهتم، قدمی جلوتر آمد و دست ایمان را از چارچوب، به زیر انداخت. ضربهای محکم، نثار سینهام کرد که چند قدم به عقب پرت شدم. دست به چارچوب گرفت و گفت: - من که میدونم پولش چشمت رو گرفته، ولی کور خوندی. ضربهای به سینهاش زد و ادامه داد: - مگه من مُرده باشم که اسمت بره تو شناسنامهی پسرم. بغض به گلویم هجوم آورد. توانِ تولیدِ کوچکترین صدا از گلوی پر از حرفم، گرفته شد. تنها پاسخم، پردهای از اشک، مقابل چشمانم بود. من چقدر ضعیف بودم که به جز گریه، جوابی برای توهین و تحقیرهایش نداشتم. عقب رفت و ادامه نمایشش را رو به مردمِ در حال گذر، اجرا کرد. - آهای مردم! من اگه نخوام این دختر، زنِ پسرم بشه، باید کی رو ببینم؟ پچ- پچ مردمی که حال به خاطر سر و صدای ما، دور هم جمع شده بودند، آزار دهندهترین صدای ممکن بود. مادرم سراسیمه، در حالی که گرهی روسریاش را میبست، کنارم ایستاد. ضربهای به صورتش زد و دلواپس، پرسید: - چی شده رائیکا؟! زبانم طلبِ گفتنِ سخنی را داشت ولی مگر بغضم اجازه میداد؟ قصد خفه کردنم را داشت؛ نه پایین میرفت و نه آزاد میشد. مادرم که از دریافتِ پاسخی از جانبِ من، عاجز ماند، سمت زهره خانم قدم برداشت. دستی به شانهاش زد و او را به سمتِ خود چرخاند. - چی شده؟ زهره خانم با نگاهی تحقیر آمیز، به سر تا پای مادرم خیره شد و گفت: - میخواستی چی بشه؟ دخترت دست از سر... ایمان که تا آن لحظه ساکت بود، به مانندِ انبار باروتی که کبریتی را به آغوش بکشد، منفجر شد. - بس کن مامان! من اومدم در خونه، به رائیکا چه ربطی داره؟ من رائیکا رو دوست دارم! زمین و زمان رو هم به هم بدزوی، حرفم عوض نمیشه، تو چه بخوای، چه... صدای سیلیِ محکمی که زهره خانم کنارِ گوشِ ایمان نشاند، باعث شد تا تکانِ محسوسی بخورم. او به خاطر من سیلی خورد. صدای برخوردِ دستش به صورتِ ایمان، همچون صدای طبلی، درونِ سرم اکو شد. گویا جمعیتِ حاضر در آنجا، همه شوکه شدند، چرا که دیگر صدایی مانند پچ- پچ به گوش نمیرسید. تمام سعیام بر این بود که از آن فاجعه دور شوم و صدای شکستن غرور یک مرد را نبینم. حس میکردم با سیب گلویش، سعی در کنترلِ صدا و بغضش دارد؛ بغضی که سر منشأاش، سیلیِ به ناحق بود. مادرش تذکر دهنده صدایش را بالا برد: - دستم درد نکنه! من تو رو بزرگ کردم یا این دختره؟ مگه اینکه جادوت کرده باشه وگرنه اون پسری که من میشناختم، این نبود. بعد در برابر چشمانِ حیرانِ این همه آدم، به من رو کرد و گفت: - راستش رو بگو! چی به خورد پسرم دادی؟ ها؟ دخترهی... ایمان سر به زیر، دستِ مادرش را کشید و از جمعیت دور شد. حتی از آن دور هم صدای مادرش به گوشم میرسید که فریاد میزد: - خدا لعنتت کنه که پسر مردم رو از راه به در میکنی! غمگین، چشمهایی که لبالب از اشک بودند را همزمان با درِ حیاط بستم و خودم را در آغوش امن مادرم، پرتاب کردم. تلاشی برای توقف اشکهایی که جاری شده بودند، نداشتم؛ چرا که حجم زیادی از تحقیرها و تهمتها به ناحق، به من نسبت داده شده بودند. مادرم برای آرامشم، دستش را نوازشگرانه روی پشتم میکشید و هر دم کلمهی «هیش» را تکرار میکرد. مانند کودکی بیدفاع، درونِ امنترین جای جهان به دنبال آرامش بودم تا ذرهای از دردهایم کم شود. - بیا! بیا بریم خونه، اشتباه من بود، ببخشید! تند- تند اشکهایم را با آستینِ لباسم پاک کردم و گفتم: - نه، نه راستش... با تعجب و چشمانِ سرخ که نشان از اشکهای بیصدا بود، به من خیره شد و منتظر ماند برای ادامه حرفی که هنوز برای گفتنش تردید داشتم. - راستش چی رائیکای من؟! بغضم را قورت دادم و آرام گفتم: - چند روز پیش، موقعی که برای خرید رفتم... با نگرانی گفت: - رائیکا! دیگر مکث جایز نبود: - باشه. موقعی که رفتم، اولین بار اون رو اونجا دیدم. خیلی اصرار داشت کمکم کنه، ولی باور کن من... - هیش! با اشکهای بیامان، سرم را بالا بردم و با چشمانی همانند خودش، به او خیره شدم. نمیدانستم خطا کردهام یا بیگناهم. اصلاً او به من گیر داده بود، چرا من گناهکار باشم؟ «زمان حال» نور از لابهلای ابرهای طوسی، خودش را به چشمم رساند و باعث شد کمی هوشیاریِ خودم را از خواب پس بگیرم. بدنم بیحس و کرخت بود؛ گویا صدها غلتک از روی آن عبور کردهاند. با یادِ خاطراتم که در درونِ خواب، برایم تداعی شدند، لبهایم را روی هم فشردم. کاش دوباره میخوابیدم و در سکوت، فقط درونِ آغوش مادرم و گرمای دستانش، گم میشدم. @Otayehs ویرایش شده 14 مرداد، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 7 - اینجا، توی خشابِ هر اسلحه، پنج تا گلوله هست! اولی عشق، دومی نفرت، سومی حماقت، چهارمی جسارت، پنجمی خیانت! خشابت که خالی باشه، بینِ ما جایی نداری!🔥خشاب🔥 ☘️🐾...Coming soon لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Masoome ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت هجده به سختی از جایم برخاستم و تنِ کرخت شدهام را تکانی دادم تا نای حرکت کردنم، برگردد. هم چنان شالم روی سرم بود و مانتوم هم به تن داشتم. خمیازهی بلندی کشیدم و کش و قوسی به خودم دادم. از خانه بیرون رفته و کنارِ حوض نشستم. دستانِ گرمم را درونِ آبِ سردی که داخلش بود، فرو برده و مشتی مالامال از آب را که بالا آوردم، به صورتم کوبیدم. کمی که از محیط پیرامونم درکی پیدا کردم، نفس عمیقی کشیدم. این خانه و تنهایی، دگر جانی در تنم باقی نگذاشته بود. بدونِ مادرم ذره- ذره رو به آب شدن میرفتم و نمیدانستم با قلبِ ویرانهام پس از او چه کنم؟ از لبهی حوضِ فیروزهای رنگ بلند شدم و تازه چیزی در ذهنم جرقه زد که باید پیِ خانه باشم. آه از نهادم بلند شده و جگرم را خون کرد. هرچه فکر میکردم اینکه بدونِ مادرم باشم، اتفاقی محالِ ممکن بود. دوباره به خانه بازگشتم و پس از وارسی کردنِ گوشه- گوشهاش نگاهم به کیف قدیمی و کهنهام که کنج خانه به دیوارِ رنگ و رفتهی پشت سرش تکیه داده و خودش را در آغوش کشیده بود، افتاد. به سمتش رفتم و با دستانِ خسته، کیف را از روی زمین بلند کردم. وزنِ آنچنانی نداشت و آن هم به خاطرِ نبودِ وسایلِ آنچنانیای درونش بود. قدری پول که نمیدانستم چگونه قرار است کفافِ خانهای نو را بدهد. کیف را به شانهام وصل کرده و به طرفِ در چرخیدم. کفشهای مشکی رنگم را به پا کرده و باز هم منظرهی غم زدهی خانه را از نظر گذراندم. حس میکردم در این مدتی که گذشت به حدی گریه کردهام که چشمانم سویی برای دیدن ندارند. آب دهانم را به پایین هدایت کردم که خودش را روی بغض سنگینم انداخته و با فشاری بیامان، او را به طرف پایین میراند. گوشهی چشمم که خیس شد، فاجعهی آوار شده بر سرم، بار دیگر از مقابلِ چشمانم گذر کرد. رو از نمای بیروحِ خانه گرفتم و با قدمهای بلند، خودم را به درِ ورودی و خروجی رساندم. در را باز کردم و بی آنکه باز هم به ذهنم مجالی برای مرورِ خاطرات بدهم، از خانه خارج شده و در را محکم بستم. کوچه خلوت بود و تنها صدایی که در سکوتِ ناشی از خالی بودنِ کوچه میپیچید، صدای پرندگانی بود که در آسمان پرواز کرده و به دنبالِ زندگیشان بودند. لبانم را روی یکدیگر فشردم و حرکتم را سوی مسیری که به خارج از کوچه منتهی میشد، از سر گرفتم. همانطور که خیره به سنگِ مقابل پاهایم بودم که هم گام با من، جلو میرفت، فکرم را باز هم سوی مصیبتهایی ک باید تک به تک از رویشان عبور میکردم، سوق دادم. نمیدانستم چه کنم و یا حتی اصلاً چه کاری میتوانستم بکنم؟ همهی اتفاقات همزمان با هم به طرفم هجوم آورده و در این میان، اگر مادرم کنارم بود، شاید کنار آمدن با سختیها، اندکی برایم با سهولت همراه میشد. سرم محکم با جسمی سخت، برخورد کرد که «آخ» از میانِ لبانم بیرون جست. دستی به سرم گرفته و آرام، به بالا کشاندمش. نگاهم که صعود کرد، رامین را با همان چهرهی جلف و خنده به لبِ همیشگیاش دیدم. زمزمهای آرام که «ببخشید» ای کوتاه را با خود حمل میکرد، لبانم را پشت سر گذاشت و خودش را بیرون کشید و من با احتیاط، سعی کردم از کنارش عبور کنم که بازوی دست راستم را اسیر چنگالش کرد و مرا عقب کشید. - کجا میرفتی خوشگله؟ بودی حالا. با نفرت، سعی کردم دستم را از حصارِ انگشتانش بیرون بکشم که مرا محکمتر چسبید و درحالی که بیقیدانه، آدامسش را باد کرده و میترکاند، گفت: - جفتک ننداز، با هم راه میایم! چشمانم درشت شدند. او چه برای خودش میبافت؟ - چی میگی؟ دستم رو ول کن رامین! وگرنه جیغ میزنم، بریزن سرت. بیخیال، شانهای بالا انداخت و مشغول چرخاندنِ زنجیرِ نازکی دور انگشتِ اشارهی دست دیگرش شد. - جیغ بزن! فوقش بازم با ایمان میافتیم به جونِ هم، مثل دفعهی قبل. مرا به کناری هدایت کرد و همان لحظه، لبانم برای فریادی بلند، از یکدیگر فاصله گرفتند: - کمک! یکی کمک... نیمهی چپِ صورتم که سوخت، تازه از ضربِ دستِ سنگینش، خبردار شدم. نفس زنان، دستم را بالا آوردم و روی رد سیلیِ محکمش که کمی گز- گز میکرد، گذاشتم. حس میکردم گوشهایم درحالِ سوت کشیدن بودند. - دهنت رو ببند! فکر کردی... حرفش با نشستنِ مشتِ محکمی به صورتش که باعثِ سقوطِ دستش از روی دستِ من شد، نصفه ماند و همین که تنش بر زمین نشست، جیغی کشیدم و با نگاه کردن به کسی که نجاتم داد، با تعجب، لب زدم: - ایمان! ایمان که روی بدنِ رامین نشسته بود، مشتِ محکمِ دیگری بر صورتِش نشاند و داد زد: - آشغال، این هم جای اون دستی که روش بلند کردی. @Otayehs @m.azimi ویرایش شده 14 مرداد، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 9 - اینجا، توی خشابِ هر اسلحه، پنج تا گلوله هست! اولی عشق، دومی نفرت، سومی حماقت، چهارمی جسارت، پنجمی خیانت! خشابت که خالی باشه، بینِ ما جایی نداری!🔥خشاب🔥 ☘️🐾...Coming soon لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب masoo ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت نوزده جیغ خفهای کشیدم و پاهای خشک شدهام را به قصد جدا کردنِ آن دو از هم، حرکت دادم. پشت سرِ ایمان که بی هیچ تعللی، مشتی دیگر مهمان گونهی زخم شدهی رامین میکرد، ایستاده و با گرفتنِ پایینِ بلوز سفید رنگش که اکنون خاکی شده بود، سعی کردم بلندش کنم. صدای مرتعشم میام صدای ضجههای رامین به سختی، به گوش میرسید. - ایمان! ولش کن! داری میکشیش. حرفم سندی شد برای آزادی رامین از سینهی او که هم چون رینگ بوکسی برایش بود، بلند شد و در حالی که دستی به یقهی کج شدهاش میکشید، بریده- بریده جملاتِ تهدیدوارش را راهیِ گوشهای رامین کرد: - این دومین باری هستش که داری مزاحم رائیکا میشی، اگه بشه سومین بار، قول نمیدم زنده بمونی. رامین دستی به بریدگیِ گوشهی لبش کشید و با پوزخندی، جملهی طعنهدارش را به زبان آورد: - ایمان خان! نمیخواد برای دختری که عمراً زنت بشه، غیرتی بشی. در حالی که قدمهایش را به عقب میکشید، مابقیِ جملهاش را گفت: - من هر کاری دلم بخواد، انجام میدم، هیچ کسی هم جلودارم نیست. حرفش آتشی به چشمانِ ایمان انداخت که تنم را سوزاند. خواست قدمی به سمت رامین که در حال فرار بود، بردارد ولی با اسیر کردن بازویش میان چنگالم، منصرفش کردم. نگاهش سُر خورد و به دستم که بازویش را به آغوش کشیده بود، رسید. تازه متوجهی حرکت ناگهانیام شدم. بیدرنگ، رهایش کرده و با صدایی که شرمگینی را به دوش میکشید، گفتم: - معذرت میخوام، قصد بدی نداشتم. مرسی کمکم کردی. قدم هایم را به سوی مقصدی که قصد رفتن داشتم، حرکت دادم که گفت: - کجا میری؟ اون هم این وقتِ صبح. باید به او هم جواب پس میدادم؟ نکند چون دوبار مرا از بندِ رامین رها کرده بود، فکر میکرد حق دارد تمام جزئیاتِ زندگیام را بداند؟ نه شاید من زیادی بدبین شده بودم. او که چیزی نگفت، فقط سوالی معمولی پرسید. دستی به شالم کشیده و جواب دادم: - دارم میرم بنگاه. گرد شدنِ چشمانش را که نشانی از تعجب بود، به وضوح دیدم. - بنگاه؟ اونجا برای چی؟ - آقای سلطانی ازم خواسته خونه رو تخلیه کنم. پسرش داره ازدواج میکنه، اون هم میخواد خونه رو بده به پسرش، منم میخوام دنبال خونه بگردم. اگه کاری نداری برم. روی پاشنهی پا چرخیدم. هنوز چرخشم کامل نشده بود که گفت: - پول داری؟ میدونی قیمتِ خونه چقدر زیاد شده؟ حس کردم صدایش ترحمی آشکار را فریاد میزد. ابروانم گرهای کور به خود گرفتند. چرخیده و کاملاً مقابلش ایستادم. - به تو ربطی داره؟ نکنه فکر کردی من گدام؟ تغییرِ ناگهانیِ لحنم، باعث شد تا ابرویی بالا بیندازد. - من کِی گفتم تو گدایی؟ فقط خواستم... با بلند کردنِ دستم اجازه ندادم بقیه حرفش را بزند. - نمیخواد چیزی بگی! من به کمک هیچ کسی نیاز ندارم. بیمقدمه گفت: - اگه میذاشتی مرد زندگیت بشم، الان لازم نبود دنبال خونه باشی. اون وقت اون عوضی جرئت نمیکرد حتی از صد متریت رد بشه، چه برسه به اینکه بخواد دست روت بلند کنه. دوباره تکرار بیهودهی بحثی که هیچ سرانجامی نداشت. - گوش کن ایمان! ... این بار او بود که پیش دستی کرد و جملهام را ناتمام گذاشت: - نه، تو گوش کن رائیکا! چرا من رو نمیبینی؟ چرا هرکاری میکنم به چشمت نمیام؟ گناه من چیه که مجبورم فقط از دور نگاهت کنم؟ چرا فقط حسرت داشتنت، بودنت، خندههات نصیب من شده؟ چرا؟ خشم خفتهای که لابهلای کلماتش گاهی خودش را بیرون میانداخت، از پردهی گوشم عبور کرد و به صدای منم تزریق شد. - بس کن ایمان! هزار بار بهت گفتم من جوابم منفیه. در ضمن حتی اگه جوابم مثبت بود، مادر تو مانع این ازدواج میشد. مغموم، سر به زیر انداختم و ادامه دادم: - مادرت راست میگه، من لایق تو نیستم. تو درس خوندی، رفتی خارج، کلی زحمت کشیدی، مهندس شدی. باید زنت خانم مهندسی، دکتری، چیزی باشه، نه من که دیپلم دارم و رنگِ دانشگاه رو هم ندیدم چون وضعمون طوری نبود که بتونم درس بخونم، وگرنه منم عاشق این بودم که درسم رو ادامه بدم. سر بلند کرده و خیره به تیلههایش که رنگِ ناراحتی به خود گرفته بودند، گفتم: - میبینی ایمان؟ من و تو هیچ جوره شبیه هم نیستیم. برو دنبال کسی که قد زندگیش به قد زندگیت برسه، نه منی که چند متر کوتاهتر از توام! @Otayehs @Masoome@m.azimi@mahdiye11@Azin18@Crystal.@-Madi-@-Atria-@Aryana ویرایش شده 14 مرداد، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 6 2 -آدم با قلبش عاشق میشه، قلب منم خیلی وقته مرده، فقط می تپه تا جسمم نمیره. بذر عشقت رو قبل از هر اتفاقی از خاک دربیار. -بذر؟خیلی وقته جوونه زده. -قطعش کن! -پس با ریشه هاش چیکار کنم؟ -من مسئولش نیستم. ققنوسی برخاسته از خاکستر روی متن بالا کلیک کن. به زودی... لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Masoome ارسال شده در 13 مرداد، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت بیست نگاهش بیفروغ شده و رنگِ شرمساری را از آنِ خود کرد. هرگاه میانِ بحثهایمان پای مادرش به ماجرا باز میشد، همینگونه شرمگین نگاهم میکرد. شاید نباید گناهِ مادرش را به پای او مینوشتم؛ ولی...بس که قلبِ بیچارهی من و مادرم زخم خوردهی زخم زبانهایش بود، نمیتوانستم به ایمان هم روی خوش نشان دهم. - چطوری بگم تا باور کنی بابتِ رفتار مامانم شرمندهام؟ شرمندگیِ او هیچ چیزِ از دست رفتهی مرا جبران نمیکرد. شرمندگیِ او مادرم را به من بازنمیگرداند. شرمندگیِ او نمیتوانست اوضاعِ به پیش آمده را حل کند، فقط به وخامتِ هرچه بیشترش، کمک میکرد. - بیخیال! هرچی بود، تموم شد، ولی ایمان... صدایم لرزشِ محسوسی گرفت. در این دنیا نداری جرم بود و ثروتمندان قاضی و فقرا مجرم. به تیرگیِ چشمانش چشم دوختم که دگر برقِ سابق را نداشتند. من نه او را دوست داشتم و نه در حدش بودم. او باید بالاترها را طلب میکرد. - من لیاقتِ تورو ندارم، خب؟ از این دست بردار. دستهی کیفم را میانِ انگشتانم گرفتار کرده و به ایمان پشت کردم. همین که قصد عبور از جایگاهم را داشتم، صدای به غم نشستهاش، از لالهی گوشم گریخت: - اگه به تو نرسم... صدایش نزدیک تر شد. میتوانستم حضورش را پشتِ سرم احساس کنم. ادامه داد: - تا ته عمرم به هیچ دختری نگاه نمیکنم. قلبم در سینه شکافته شد. چرا میانِ این همه دختر، مهرِ من باید به دلش مینشست؟ چرا قصد داشت آیندهاش را به خاطرِ منی که خودم هم امیدی به خودم نداشتم، تباه کند؟ سرم را به سویش چرخانده و خیره به چشمانش، لب از لب گشودم: - ایمان! خیلیها هستن که آرزوی داشتنِ مردی مثل تو رو دارن. خیلیهایی که وضعشون از من خیلی بهتره. دستش را بالا آورد و پشتِ گردنش کشید. سرش را چرخاند و رو به آسمان گرفت. گویی چیزی در وجودش سنگینی میکرد که قدرتِ حمل کردنش را نداشت. - این خیلیهایی که میگی رو من نمیخوام رائیکا! چندبار بگم تا باور کنی از روز اول که دیدمت، عاشقت شدم؟ نمیتوانستم به خودم این سنگدلی را هدیه دهم و ابراز علاقههایش نسبت به خودم را زیر پاهایم له کنم. نمیخواستم با وجودِ کمکهایی که در حقم کرده، پاسخش را جوری دهم که بعدها باعث کینه یا دلخوریاش از من شود. - به آیندهات پشت پا نزن! دگر مجالی برای پاسخ دادنش، ندادم و همین که باز هم عزمم را برای رفتن جزم کردم. با اسیر شدنِ بازویم، سر جا ایستادم و دوباره جسمم به سمتش رانده شد. نگاهم را میانِ دستهایمان و چشمانش به گردش درآوردم و خواستم بازویم را آزاد کنم که اجازه نداد. نگاهم را پایین کشیده و لب باز کردم: - ولم کن ایمان! صدای آرامَش به گوشم رسید: - بذار یه بار با هم شروع کنیم. دستم را با ضرب، از حصارِ پیچک مانندِ انگشتانش، خارج کردم. - من و تو شروعی نداریم که به هم وصل شه. رو از صورتش چرخاندم و این بار با قدمهای بلند و بیتوجه به نگاهِ مات بردهاش، مسیرِ رفتن را در پیش گرفتم. من و او به هیچ وجه برای هم ساخته نشدهایم. من نمیتوانستم زنی باشم که او و مادرش به دنبالش بودند. من نمیتوانستم نیمهی دیگرِ او را تکمیل کنم. @masoo @m.azimi @Otayehs @mahdiye11 @Azin18 @-Atria- @Aryana ویرایش شده 14 مرداد، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 6 2 - اینجا، توی خشابِ هر اسلحه، پنج تا گلوله هست! اولی عشق، دومی نفرت، سومی حماقت، چهارمی جسارت، پنجمی خیانت! خشابت که خالی باشه، بینِ ما جایی نداری!🔥خشاب🔥 ☘️🐾...Coming soon لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب masoo ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت بیست و یک زندگیِ من فرسنگها با زندگیِ ایمان تفاوت داشت! شاید اگر اوضاع زندگیمان همانند چندین سال پیش بود؛ جوابی دگر داشتم، شاید هم نه؛ نمیدانم مخالفتم تنها به خاطرِ مادرش بود یا واقعاً علاقهای به او نداشتم. دمی عمیق از هوای اطرافم گرفته و قدمهای بیرمقم را سمت بنگاه کشاندم؛ مقابلش که رسیدم، نفسی تازه کرده و دستگیرهی سرد و فلزیِ در را لمس کردم؛ داخل شدنم مصادف شد با بلند شدنِ سر آقای عبدی، بنگاهدار محلهمان، مرا که دید، لبخندی نیمه جان زد و گفت: - سلام دخترم؛ خوش اومدی! به رسمِ ادب لبخندی زده و بعد از سلام دادن، روی صندلی نشستم؛ کیفم را روی زانوهایم نهادم؛ سکوت کردم، گویی منتظر بودم او دلیل آمدنم را بپرسد و سپس خواستهام را مطرح کنم. - تسلیت میگم بابت فوت مادرت؛ من رو هم توی غمِ خودت شریک بدون! لبخند تلخی زده و تنها به تکان دادنِ سرم اکتفا کردم. عینکش را از روی صورتش برداشته و پرسید: - کاری از دستِ من بر میاد؟ دستم را مشت شده، مقابل دهانم گرفته و بعد از صاف کردنِ صدایم، کمی روی صندلی به سمتش چرخیده و گفتم: - راستش دنبال خونه میگردم. تای ابرویی بالا داد و گفت: - شما که خونه دارید؛ چیزی شده؟! پاهایم را جفت کرده و با فشردنِ کیفم روی زانوهایم، گفتم: - آقای سلطانی تصمیم دارن خونه رو بدن به پسرشون، منم مجبورم برم یه جای دیگه. - پس اینطور. عینکش را دوباره روی صورتش گذاشته و همزمان با باز کردنِ دفترش، پرسید: - چقدر پول پیش داری؟ بعد از دو دوتا چهارتایی که در سرم به راه انداخته بودم، گفتم: - اگه با پولی که آقای سلطانی قراره بهم بده، حساب کنم؛ نزدیک پانزده میلیون. نگاهش را از دفتر گرفته و گفت: - فقط پانزده تومان؟ سری تکان دادم. - با این پول که نمیشه جایی رو اجاره کرد دخترم! قیمتِ خونه این مدت خیلی زیاد شده؛ الان من نمیتونم زیر بیست یا بیست و پنج تومان، جایی برات پیدا کنم. مغموم، خیرهاش شده با لحنی که التماس داشت، گفتم: - یعنی نمیشه کاری کرد؟ خودکارش را روی میز گذاشته و بعد از اینکه دستی به ته ریشِ تک و توک سفید شدهاش کشید، جواب داد: - والا فکر نکنم بشه کاری کرد ولی تمام سعیام رو میکنم، اگه خبری شد بهت میگم؛ تو هم ببین میتونی حداقل بیست تومان جور کنی. سر به زیر شده و گفتم: - فکر نکنم بیشتر از این بتونم جور کنم. - من تلاشم رو میکنم، شاید تونستم جایی پیدا کنم. تشکری کرده و از بنگاه خارج شدم؛ دستهی کیفم را در دست فشرده و پوزخندی به زندگی و بخت سیاهم زدم، یعنی این زندگی سهم من از این دنیا بود؟ سرم را بلند کرده و به آسمان گرفتهی بالای سرم خیره شدم؛ گویی آن هم همانند من عزیزی را از دست داده بود که گرفته و در صدد شکستنِ بغضش بود. زیر لب با خودم زمزمه کردم: - از یه طرف اجارهی خونه، از یه طرف هم پول دیهی مامانم. آهی کشیده و ادامه دادم: -از کجا جورش کنم؟ کاری هم ندارم که برم... به ناگه یاد روز خاکسپاریِ مادرم و پسری که اتفاقی، ناجی زندگیِ سیاهم شد افتادم؛ نمیدانم از کجا، ولی فهمید که به کار نیاز دارم؛ انگار پیشگو بود، شاید هم ذهنخوان! دستم را درونِ جیب مانتویم برده و دنبال کارت گشتم. @-Aryana-@m.azimi@مصی بانو@-Madi-@Marilla@mahdiye11@Narges.Sh@Asma,N @همکار ویراستار ویرایش پارت بیست و یکم ویرایش شده 25 مرداد، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 5 1 1 -آدم با قلبش عاشق میشه، قلب منم خیلی وقته مرده، فقط می تپه تا جسمم نمیره. بذر عشقت رو قبل از هر اتفاقی از خاک دربیار. -بذر؟خیلی وقته جوونه زده. -قطعش کن! -پس با ریشه هاش چیکار کنم؟ -من مسئولش نیستم. ققنوسی برخاسته از خاکستر روی متن بالا کلیک کن. به زودی... لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Masoome ارسال شده در 28 مرداد، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت بیست و دو دستم را درونِ جیبِ مانتویم فرو برده و با برخوردش به جسمی کاغذی اما نسبتاً ضخیم، آن را به دست گرفته و بیرون کشیدم؛ کارتِ خودش بود، آرش بزرگمهر! نمیدانم میتوانم به او لقبِ ناجی را هدیه کنم یا نه؟ اما حدأقلش این است که بدبختیهایم به بیش از این نمیتوانست صعود کند. کارت را میانِ انگشتانم فشردم و گامهایم را دوباره به طرفِ خانه کج کردم؛ باید با او تماس میگرفتم تا حدأقل از شرایط کارش آگاه شده و بتوانم چرخهی از کار افتادهی زندگیام را دوباره به چرخش درآورم. نگاهی به آسمانِ سیاه شده که لکههای تیرهی ابر، آبیِ روشنش را پوشانده بود انداختم؛ احساس میکردم تصویر مادرم را همان ابرهای تیره و تار نقاشی کردهاند تا بار دیگر غم دلتنگیاش را به خاطرِ ناآرامم، ببخشند؛ با دیدنِ صورتِ همچون ماهش که چروکیدگیهای نقش بسته پای چشمانِ به اشک نشستهاش خبر از سالهای سختی که گذرانده بود میدادند، دلم بار دیگر برای آغوشِ مهربان و گرمش تنگ شد. همانندِ دیوانههایی که اسیرِ توهم شدهاند دستم را بالا آورده و با قرار دادنِ کفِ انگشتانم روی لبانِ بیرنگ و خشک شدهام بوسهای از راه دور، به گونهاش چسباندم. سر و دستم را پایین آوردم و به سختی، دل از توهمِ حقیقت مانندی که با شکل و شمایلِ خوره به جانم افتاده بود کندم و به مسیرِ پیشرویم سپردم. همین که مقابلِ درِ خانه ایستادم؛ دستم را سمتِ کیفم هدایت کرده تا کلید را از آن خارج کنم که همان دم، با صدای خندههای دخترانه و ناآشنایی، متعجب سرم را به سوی صدا چرخاندم. چرخاندنِ سرم با روبهرویی با دختری جوان و زیبا که مقابلِ ایمان ایستاده و با او حرف میزد مصادف شد؛ آب دهانم را فرو دادم و کمی بیشتر نگاهشان کردم ایمان دست در جیب، مقابلش ایستاده و لبخندی محو بر لب نشانیده بود؛ مگر خودِ او نبود که از علاقهی بیش از اندازهاش به من دم میزد؟ پس اکنون این تصویر جدید از او که متشکل از حضورِ دختری دیگر است، چگونه در مردمکهایم نقش بسته؟ با صدای برخوردِ جسمی با زمین، سرم به ضرب پایین افتاد و نگاهم روی کلید خانه که زمین را نشانه گرفته زوم شد؛ سر بلند کردم و ایمان و همان دختر را دیدم که گویی تازه به حضورِ من در آنجا پیبرده بودند. ایمان با دیدنم، نگران دستانش را به آرامی از جیبهایش خارج کرد؛ بغضِ در گلو نشستهام را به سختی پس زده و خم شدم تا کلید را از روی زمین بردارم. من و ایمان هیچ ارتباطی با یکدیگر نداریم؛ معنیِ دلخوریِ بیخودم را نمیفهمیدم، شاید زیادی و به اشتباه عشق او را باور کرده بودم. کلید را برداشتم و سر که بلند کردم، ایمان را مقابلم دیدم؛ چشمانم را مدام حوالیِ زمین میچرخاندم تا نگاهش دمی از چهرهام ربوده شود، ولی گویی قصدش را نداشت. - رائیکا! توضیح بدم؟ دستی به چشمانم کشیدم. - به من ربطی نداره! سرش را کمی به سمتِ صورتم کج کرد و آرام گفت: - ربط داره که شوکه شدی، ربط داره که... سرم را بالا گرفتم و به چشمانم جسارتی بخشیدم تا نگاهش را شکار کنم. - دخترِ خانم و خوشگلیِ! به هم میاید. نالان، لب گشود: - نکن رائیکا! حدأقل بذار برات... دستم را بالا آوردم؛ آن دختر متعجب ما را مینگریست، چه چهرهی زیبایی داشت! - منتظرتِ؛ مزاحمتون نمیشم. رو از ایمان گرداندم و سمتِ در چرخیدم؛ کلید را درونِ قفلِ در چرخانده و در را که باز کردم، بیدرنگ واردِ خانه شدم. صدایش اما از لالهی گوشم عبور کرد: - هیچی اونجوری که فکر میکنی نیست بیاختیار و با تمامِ حرصی که در دلم جمع شده بود و گله و شکایتم از این هستیِ بیرحم، در را محکم کوفتم؛ من از زندگی، دنیا و آدمیانش بیزار بودم. @masoo @m.azimi @-Aryana- @-Madi- @Marilla @mahdiye11 @Narges.Sh @همکار ویراستار ویرایش پارت بیست و دوم ویرایش شده 29 مرداد، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 8 - اینجا، توی خشابِ هر اسلحه، پنج تا گلوله هست! اولی عشق، دومی نفرت، سومی حماقت، چهارمی جسارت، پنجمی خیانت! خشابت که خالی باشه، بینِ ما جایی نداری!🔥خشاب🔥 ☘️🐾...Coming soon لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب masoo ارسال شده در 4 شهریور، ۱۴۰۰ کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 4 شهریور، ۱۴۰۰ #پارت بیست و سه تنِ بیرمقم را به در فلزی و سرد حیاط تکیه دادم. حس کردم ایمان نیز همچون من، خودش را به در چسبانده بود. صدای همچون نالهاش، باری دگر از پردهی گوشم گذر کرد: - گوش کن رائیکا! یاسمین... فرصتی برای شنیدنِ مابقیِ توجیهاش، به گوشهایم ندادم. هر چه میخواست بگوید، عذر بدتر از گناه بود! قدمهایم را سمتِ خانه کشاندم. شاید در همین مدتی که من جواب رد دادم، به دنبال دخترِ دیگری رفته و اکنون که از جوابم مطمئنتر شد، قدم به سوی او نهاد. ذهنم ناخودآگاه، مشغول آنالیز چهرهی آن دختر شد. چشمانِ قهوهای رنگ که میان مژههای فر و پرپشتش همچون خورشیدی در حصار ابرها میدرخشید؛ ابروانِ کشیدهاش، زیباییِ نگاهش را دوچندان کرده بود. ایمان حق داشت مجذوب آن نگاه شود. چشمانش گویی سرآبی بود که هر تشنهای را به امیدِ قطرهای، به سوی خود میکشید. مشکی روسریاش روی موجی از موهای خرمایی رنگش سوار بود. نگاهم روی تصویرِ خیالیاش که مقابلم شکل گرفته بود، حرکت کرد و روی لباسهایش متوقف شد. مانتوی خاکستری رنگ و خوش دوختش، عجیب به تنش نشسته بود! از همان فاصله هم میشد پی به قیمت بالایش برد. چشم چرخانده و لباسهای خودم را از نظر گذراندم. مانتوی مشکی و رنگ و رو رفتهام چیزی برای خودنمایی کردن نداشت! یادم نمیآمد کِی و چند سال پیش خریدمش ولی حالِ زارش، گویای عمر چندین سالهاش بود. پوزخندی زده و زیر لب، مغموم گفتم: - من کجا و اون کجا؟ نامش درونِ سرم با فرکانسِ صدای ایمان رژه رفتو یاسمین! برازندهی چهرهاش بود. با اینکه حق میدادم ایمان عاشق دختری چون او شود؛ ولی هنوز برایم سوال بود چرا انقدر زود؟ چه شد پس آن عشقِ آتشینی که هربار از آن دم میزد؟ پس غیرتی که صبح برایم خرج کرد، برای چه بود؟ نکند رگ غیرتش الکی برایم باد کرد؟ سرم را به طرفین تکان داده و گفتم: - اصلا به تو چه؟ مگه خودت ردش نکردی؟ التماست کرد؛ ولی نادیدهاش گرفتی. چه مرگم بود؟ چرا با دست، پس میزدم و با پا، پیش میکشیدم؟ عقل و قلبم در مسیری متضاد در حرکت بودند! نکند تاکنون تنها به ساز عقلم رقصیدم و فریادهای قلبم را نشنیده، گرفتم؟ سردیِ اشکی که بیخبر از حصارِ نگاهم گریخت، وادارم کرد از دنیای خیالاتم گذر کرده و به دنیای واقعیت برگردم. من کِی گریه کردم؟ اصلا برای چه اشک ریختم؟ برای دیدن یاسمین کنار ایمان؟ نکند دیوانه شدهام؟ نه! من عاشقش نبودم! یعنی نباید عاشقش میشدم. نفسِ کلافهام را بیرون داده و داخل شدم. کارتی که مابین انگشتانم حبس شده بود را مقابل صورتم گرفتم. - آرش بزرگمهر! هم شمارهی شرکت و هم شمارهی خودش، روی کارت درج شده بودند. نمیدانستم با خودش تماس بگیرم یا با شمارهی شرکت! منطقی بود به خودش زنگ بزنم؛ کسی که در شرکتش مرا نمیشناخت! گوشیِ سادهام را که تنها تماس گرفتم از دستش برمیآمد، از جیبم در آورده و شماره را گرفتم. نفس عمیقی کشیده و به صدای بوق گوش سپردم. بعد از چند لحظه، صدایش درون گوشم پیچید: - بله، بفرمایید. دستم را به چارچوب گرفته و با صدایی که سعی میکردم نلرزد، گفتم: - سلام. آقای بزرگمهر؟ مکثی کرد و جواب داد: - بله خودمم؛ شما؟ دستِ لرزانم را روی پیشانیام حرکت داده و بعد از آزاد کردنِ نفسم، گفتم: - من همونی هستم که دیروز شمارهتون... یعنی کارت شرکتتون رو بهش دادین. مراسم خاکسپاری مادرم بود؛ یادتونه؟ صدایش انرژیِ خاصی گرفت؛ شاید هم من اینگونه حس کردم. - بله یادمه. خوبین؟ - ممنونم. - در خدمتم! امرتون؟ به دیوارِ پشت سرم تکیه داده و گفتم: - راستش شما گفتین اگه دنبال کار باشم، کمکم میکنید؛ برای همین زنگ زدم. چند ثانیه سکوت کرد و سپس گفت: - پس حدسم درست بود، به کار نیاز دارین. خوب مدرک تحصیلیتون چیه؟ @مصی بانو@-Madi-@-Aryana-@-ashob-@-Atria-@mahdiye11@m.azimi@Narges.Sh@Marilla@خلناز 5 -آدم با قلبش عاشق میشه، قلب منم خیلی وقته مرده، فقط می تپه تا جسمم نمیره. بذر عشقت رو قبل از هر اتفاقی از خاک دربیار. -بذر؟خیلی وقته جوونه زده. -قطعش کن! -پس با ریشه هاش چیکار کنم؟ -من مسئولش نیستم. ققنوسی برخاسته از خاکستر روی متن بالا کلیک کن. به زودی... لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده