مهدیه م. ارسال شده در 15 فروردین اشتراک گذاری ارسال شده در 15 فروردین (ویرایش شده) نام رمان: شاهد سپید نویسنده: مهدیه م. خلاصه: کیمیا خلاق و باهوش است. از همسرش جدا شده و تنهاییهایش را با تفریحات خاص خودش پر میکند. هرچند اعتماد به نفس بالایی ندارد ولی بعد از یک تجربه نزدیک به مرگ تصمیم گرفته است شجاع باشد و رازهایی را با مرد مورد علاقهاش در میان بگذارد. در دنیایی دیگر، کتی، زیبا و شاد است و زندگی عاشقانهای دارد. ولی ناخواسته درگیر بلندپروازی های برادرش کیوان میشود. ژانر: معمایی، عاشقانه، اجتماعی Aut viam inveniam aut faciam صفحه نقد: https://forum.98ia2.ir/topic/7698-معرفی-و-نقد-رمان-اتریوم-مهدیه-م-کاربر-انجمن-نودهشتیا/ مقدمه: به آرامی آغاز به مردن میكنی اگر سفر نكنی اگر كتابی نخوانی اگر به اصوات زندگی گوش ندهی اگر از خودت قدردانی نكنی به آرامی آغاز به مردن میكنی زمانی كه خودباوری را در خودت بكشی وقتی نگذاری دیگران به تو كمك كنند به آرامی آغاز به مردن میكنی اگر بردهی عادات خود شوی اگر همیشه از یك راه تكراری بروی اگر روزمرگی را تغییر ندهی اگر رنگهای متفاوت به تن نكنی یا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی به آرامی آغاز به مردن میكنی اگر از شور و حرارت از احساسات سركش و از چیزهایی كه چشمانت را به درخشش وامیدارند و ضربان قلبت را تندتر میكنند دوری كنی... به آرامی آغاز به مردن میكنی اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی اگر ورای رویاها نروی اگر به خودت اجازه ندهی كه حداقل یك بار در تمام زندگیات ورای مصلحتاندیشی بروی... امروز زندگی را آغاز كن! امروز مخاطره كن! امروز كاری كن! نگذار كه به آرامی بمیری. @ همکار ویراستار♥️ ویراستار: @ VampirE ناظر: @ Sogol ویرایش شده 29 اردیبهشت توسط مهدیه م. تغییر خلاصه 8 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مهدیه م. ارسال شده در 15 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 فروردین (ویرایش شده) بهار ۱۴۰۰ کیمیا – بعد از توفان. « شما من رو نمیشناسید ولی من مدتی هست که شما رو میشناسم و به نظرم شما فوق العاده اید از همه نظر. آشنا بشیم؟» نه! مسخره بود. باید اول اعتمادش را جلب میکرد و دوست اجتماعی! میشدند. بعد ابراز علاقه میکرد. مثلا: «شما من رو نمیشناسید ولی من یه سری اطلاعات دارم که ممکنه...» گوشه لبش را گاز آرامی گرفت. شاید هم بهتر بود اصلا مستقیم چیزی نمیگفت. چند ماه بود که به این قضیه فکر میکرد و هنوز هم به نتیجهای نرسیده بود. حتی الان که درست وسط گود بود. - بفرمایید طبقه هفت جنوبی. آقای رجبی راهنماییتون میکنن. نگاهش را از مرد گرفت. لباس فرمش نشان میداد که یکی از اعضای تیم حراست شرکت است. لبخندی زد. ماسک در کرونا مزایای زیادی داشت. یکیاش همین بود که حراستیها با تغییر تیپ راحتتر فراموشت میکردند! کیف کوله مشکیاش را پشتش تنظیم کرد و به طرف آسانسورهای ساختمان جنوبی رفت. ساختمان شمالی و جنوبی با فضای باز کوچکی به هم راه داشتند که چند درخت و نیمکت هم در آن دیده میشد. نفس عمیقی کشید و از سقف شیشهای آسمان را نگاه کرد. نورپزداری فضا را هم دوست داشت. ذهنش را زیر و رو کرد. اسم تکنیکیاش «آتریوم» بود. اطراف را بررسی کرد تا آسانسورها را پیدا کند. برای هلدینگ عریض و طویل «دالواتر» چنین ساختمان مجللی کاملا عادی به نظر میرسید. راهنمای آسانسور میگفت: - طبقه ۹: تیم مدیریت. ناخودآگاه لبخند کوچکی زد و طبقه ۷ را زد. بازرگانی و حسابداری. در آینه آسانسور سه ماسک سفید روی همش را دوباره مرتب کرد. از الآن کمی پشت گوشهایش درد میکرد. مقنعهی سیاهش را هم مرتب کرد تا مویی مشخص نباشد. پوست پیشانی و ابروهای رنگ شدهاش تنها مشخصههای صورتش محسوب میشدند. آهی کشید. زمانی فکر میکرد که با رنگ کردن ابروهایش پوست سبزه تیرهاش بازتر میشود. دیروز هم با همین تصور ریسک کرونا را پذیرفته بود و با سه ماسک رفته بود آرایشگاه. معجزهای شده بود؟ به نظر نمیرسید. بغض آرامی در گلویش نشست. همیشه دوست داشت سفیدبلوری و چشم روشن باشد. نبود. فقط تقریبا به همین اوضاع عادت کرده بود. در آسانسور باز شد: - سلام؛ من رو که یادته؟ رجبی آمدهبود جلوی آسانسور استقبالش؟! حس خوبی گرفت. - سلام آقای رجبی. - همه سامان صدام میکنن. میزت هنوز هم آماده نیست! به هیچچیز هم دسترسی نداری! ولی بیا با تیم آشنا شو. به آرامی دنبال رجبی راه افتاد. پسر لاغراندامی بود. جین پوشیده بود با تیشرت آستین کوتاه نارنجی. همه آقایون اینجا اینطوری لباس میپوشیدند؟ سردش نبود؟ باید صدایش میکرد سامان؟ یکجور عجیبی بود. او هیچ وقت مردها را در محلکار به اسم کوچک صدا نکرده بود. جو اینجا صمیمیتر از چیزی بود که انتظار داشت. ظاهرا واحد حسابداری طبقه هفت یک سالن خیلی بزرگ بود که با پارتیشنهای کوتاهی فضای شخصیای برای هر کارمند درست کرده بودند. از ذهنش گذشت. چهطور اینجا تمرکز میکنند؟ جوابش را خودش داد: - عادت! از بین پارتیشنها گذشتند و به چند نفری رسیدند که ایستاده بودند. رجبی سریع معرفی شان کرد. دخترها همه شال داشتند با مانتوهای جلوباز رنگ و وارنگ. برعکس خودش که سیاه و سورمهای بود با مانتوی دکمهدار. خوب بود که همه ماسک داشتند ولی با ندیدن درست چهرههایشان احساس غریبگیاش شدت گرفته بود. سلام آرامی کرد: -منم کیمیا هستم. البته شناسنامهام یه چیز دیگهاست. ولی ممنون می شم کیمیا صدام کنید. به خودش فحشی داد. هیچ لزومی به این همه توضیح نبود. ولی او احساس می کرد اصلا آدم اجتماعیای نیست و از مواجه با این همه آدم ناآشنا، هیجانزده شده است. ویرایش شده 29 اردیبهشت توسط مهدیه م. 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مهدیه م. ارسال شده در 15 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 فروردین (ویرایش شده) - تو شناسنامت چیه؟ با این سوال مستقیم احساس میکرد راه چارهای ندارد. از دختر بدش آمد. مارال بود اسمش؟ ماسک سیاهی زده بود. شال سیاه و سفیدی هم داشت که موهای بلوندش را به زور کمی میپوشاند. دست به سینه تکیه داده بود به میز پشتش و مستقیم نگاهش میکرد. لب پایینش را گاز آرامی گرفت و با دستهایش بندهای کولهاش را فشار میداد. راهی نبود. نفسی گرفت و پرید: - کبری! میخواستم عوض کنم یه زمانی. دیگه نشد. خودش را منقبض کرده بود. بندهای کوله را می کشید و با استرس به زمین نگاه میکرد. هر عکسالعملی از این جمع ممکن بود. -اشکال نداره کیمیا جون. دیگه اسممون هم جزو چیزهایی هست که دست خودمون نبوده. ناخودآگاه نفس راحتی کشید. انقباض عضلاتش کم شد و بالا را نگاه کرد. پس جمع باشعوری بودند. حدس زد اسم دختر آخر پانیذ است. در لحظه تصمیم گرفت با او دوست شود! ولی دوست؟ از او بعید بود! سعی کرد این تصمیمش را بیشتر بررسی کند. شاید بهخاطر چشمان آبی کمرنگ دختر بود که توجهاش جلب شده بود. پوستش هم همانقدر که از زیر ماسک آبی کمرنگش مشخص بود، سفید و صاف بود و رنگ موهایش هم قهوهای روشنی بود. خیلی هم خوب. ذهنش ایده داده بود: میتوانست ماسک قهوهای پیدا کند که او هم رنگ ماسکش را با رنگ چشمانش ست کند؟ رجبی ادامه داد: - اینجا ما واحد حسابداری دو هستیم. میبینی هم که قراره خیلی همه اوکی باشیم با هم. اون طرف بازرگانیهان و واحد یک حسابداری. - همشون هم بداخلاق و بیاعصابن! - ولی خیلی رو حساب کتابن! به بحث بین پانیذ و زهرا نگاه میکرد. بندهای کولهاش را ول کرده بود و با انگشتانش بازی می کرد. پیمان ادامه داد: - ما همه مثل خودت تازه کاریم. یک ماه آزمایشی اینجاییم. اوکی باشیم پخشمون میکنن بقیه شرکتهای زیرمجموعه هولدینگ. اوکی نباشیم ردیم! زهرا دوباره گفت: - خودش میدونه. تازه سه چهار روز هم دیر اومده. تو چرا استرس میدی این وسط؟ - باشه بابا! نکات مثبت. اینجا خیلی هم جای باحالی هست. صبحونه و ناهار میدن. قهوهساز داریم. یخچال پر از تنقلاته. دلش ضعف رفت. یعنی در یخچال چه چیزهایی بود؟ رجبی پرید وسط حرف پیمان: - از همه مهمتر اینه که بالکن تو قلمرو ماست. بیا نشونت بدم. به جای یخچال با هم رفتند طرف بالکن. خیلی بزرگ بود و به منظره شهر اشراف داشت. برج میلاد به وضوح در دید بود و اگر دقت میکردی یکسری کوه هم میتوانستی ببینی. داخلش با فاصله چندین میز و صندلی هم گذاشته بودند. - ساعت ناهار از همه طبقات میان تراس ما. زهرا گفته بود. به بالا نگاه کرد: - اینجا سقف داره! اسم تکنیکیش همون «بالکنِ». - تو کجا خوندی؟ باز هم مارال! این بار به جای مارال به ماسک سفید رجبی نگاه کرد. - من رزومهها رو به کسی نشون نمیدم. خودت دوست داری بگو. آب دهنش را قورت داد. - تهران شمال. - اِ منم تهران شمالم. تو ورودی چندی؟ با ناراحتی زهرا را نگاه میکرد. د ختر تر و فرزی به نظر می رسید. چشمان قهوهای تیرهاش برای صورت پهن و سفیدش کمی کوچک بود. البته شاید هم به خاطر مدل ماسکش این حس را گرفته بود. -دخترها بیست و دو و بیست و سه. پیمانم بیست چهار سالشه. صدای رجبی بود که حدود سن همه را میگفت. احتمالا عمدا! دوباره خودش را منقبض کرده بود و انگشتان دست راستش را با دست چپش فشار میداد. کاش میشد از اینجا غیب میشد. کاش تو پانسیون خواب بود. ولی چارهای نبود. او همیشه وسط سختیها رها شده بود. چینی به ابروهایش انداخت و تصمیم گرفت: -من ورودی ۹۲ هستم. نفسش را فوت کرد بیرون. اینبار لب بالایش را گاز گرفت و زیر چشمی رجبی را نگاه کرد. درست گفته بود و این ماستمالی گمراه کننده! بهتر از این بود که سنش را بگوید! ولی همچنان احساس میکرد گیر افتاده! سعی کرد ماسک را بیشتر روی صورتش فیکس کند تا چیزی معلوم نباشد. - پس دیگه آخرین فرصتهات برای استخدامه. تا حالا چیکار میکردی؟ @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده 22 فروردین توسط مهدیه م. ویراستاری VampirE 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 15 فروردین مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 15 فروردین سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ قبل از شروع رمان لطفا قوانین رمان نویسی نودهشتیا رو مطالعه کنید، لینک تاپیک: https://forum.98ia2.ir/topic/6513-قوانین-تایپ-رمان-پیش-از-نوشتن-مطالعه-شود/?do=getNewComment چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مهدیه م. ارسال شده در 15 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 فروردین (ویرایش شده) آخرین فرصت برای استخدام؟ شرط سنی تا سی سال بود! یک دستش را برده بود زیر مقنعه و با انتهای موهایش بازی میکرد. ته گلویش خشک شده بود و کمی هم میسوخت. چارهای نبود. سعی کرد اصل ماجرا را همان طور که در مصاحبه گفته بود خلاصه کند: - مریض شدم. حالا دارم سعی می کنم دوباره از صفر شروع کنم. - مریضیات چیه؟ -دوست نداری نگو. نیم نگاهی به رجبی کرد. ولی عملا همه منتظر نگاهش میکردند. به خصوص مارال؟! آره این مارال بود که سوال پرسیده بود. موهایش را از زیر مقنعه محکم کشید و یکی دو تا هم کند: - یه بیماری خود ایمنیِ. -اوه- اوه پس باید کرونا رو خیلی رعایت کنی. دوباره پانیذ بود. به نظرش از بقیه خوش قلبتر هم میرسید. موهایش را رها کرد و از زیر ماسک به او لبخند زد: - ممنون پانیذ جان. - چه زود یاد گرفتی! خوبه که حداقل گیج نیستی! چینی به ابرو هایش انداخت و دوباره بندهای کولهاش را گرفت. چهقدر مارال بیادب بود. چیزی نگفت. نیم ساعت بعد بالاخره میز کوچکی با یک مانیتور به او اختصاص داده شده بود. بدون کشو. فکر کرد که کولهاش را کجا بگذارد؟ روی زمین؟ کرونایی میشد! لعنتی. چارهای نبود. عادت به این میزها نداشت. محل کار قبلیاش سه مانیتور داشت. یک میز بزرگ با چند کشو در ابعاد مختلف و همینطور صندلی قابل تنظیم. با این صندلی ولی پای چپش زیاد راحت نبود. - امیدوارم شروع خوبی کنار هم داشته باشیم. رجبی اعلام رسمی حضورش را زده بود. استرسش کمی کم شده بود. -من که گوشیام رو صبح انداختم زمین. قابش شکست. خدا بقیه روز رو به خیر کنه! مارال این جملات را گفته بود. و با اخم و مستقیم داشت به او نگاه میکرد. چرا؟ پیمان در جا گفت: - همین سر میرداماد. تو پاساژ پایتخت همه مدلی میفروشن. چقدر راحت از خرید کردن حرف میزد. هر چند همه که مثل خودش خسیس نبودند. ولی وقتی بارها و بارها آمپولهای میلیونی برای یک بیماری خودایمنی نادر تهیه کرده باشی به این امید که بالاخره یکیشان جواب بدهد. تمام حسابت که هیچ حتی ارث و میراثت هم ته میکشد. ناخودآگاه دوباره دستش را برد زیر مقنعه و سرش را از خجالت پایین انداخت. دو سه تا مرد از کنارشان رد شدند و به طرف بالکن رفتند. سرش آورد بالا و با دقت بررسیشان کرد. یکیشان کت و شلوار پوشیده بود و تقریبا بلند گپ می زدند: - لعنتی! کاش منم می خریدم. حالا بیتکوین هیچ چی. اتریوم سی چهل برابر شده. تازه با خود دلار. به تومن حساب کنی... پیمان وسط حرف هایشان آرام گفت: - اینجا پاتوق میشه ظهرها. از ما بهترون هم میان گاهی. زهرا با هیجان ادامه داد: - قشنگ توضیح بده براش خب. فرشاد راغب. فول کراش. سی و سه چهار سالشه. عضو هیئت رئیسه. فول کراشم منظورم اینه که همه اینجا روش کراشن! زهرا چقدر راحت جلوی پسرها حرف میزد. نسل جدید چهقدر روحیه متفاوتی داشتند. اخم کرد. او احساس میکرد کاملا شبیه به یک نسل عقبتر از این دخترهاست. - من قبلا تو روابط عمومی بودم. حالا میخوام بیام حسابداری. سوال داشتی از خودم بپرس! نیمنگاه دیگری به زهرا انداخت و چیزی نگفت. سکوت شد. باید صبر می کرد. تنها راهش این بود. رجبی کمکش میکرد که سیستمش را راه اندازی کند. ولی او در فکر بود. درست وقتی با سر پریده بود وسط استخر به شَک افتاده بود. اصلا کار درستی میکرد؟ دوباره شروع کرد موهایش را آرام از زیر مقنعه کشیدن. این تصمیم را کِیْ گرفته بود؟ از یک سال پیش در دو سه هفتهای که فلج کامل شده بود و مرگ در چشمانش زل زده بود. طول کشیده بود تا سر پا شود. بارها هم شکست خورده بود و حالا، درست زمانی که ممکن بود به هدفش برسد استرس گرفته بود. او از پسش برمیآمد؟ زهرا کنارش ایستاده بود و چیزی را توضیح میداد. یک مرد دیگر از کنارشان رد شد. این بار با قدمهای عصبی! زهرا یک لحظه حرفش را قطع کرد ولی دوباره ادامه داد. دید کافی به بالکن داشت. مرد درب بالکن را باز کرده بود و ماسک آبی کمرنگش را درآورد. همزمان که سیگار را روشن می کرد. آرام- آرام به نردهها نزدیک شد. با دقت نگاهش می کرد. - پسندیدیش؟ صدای مارال بود. لحنش کمی حرصی بود. نگاهش را به زمین انداخت تا از تابلو بودندش کم کند. - این آقاهه هم کلا کراش خورش ملسه! خوش تیپه. پانیذ حرف میزد ولی ناخودآگاه به زهرا نگاه کرد. زهرا توضیح داد: - مدیرِ بازرگانیِ خارجیِ هلدینگ. ولی روی این کراش نزنید! قبلا یه بار ازدواج کرده. الان در و دافای بازرگانی رو هم محل نمیده. همه میگفتن فقط اگه کار واقعی داشته باشی جواب میده. ما هم کارمون اصلا ربطی بهش نداره. هر چند مارال روز اول امتحانش کرد. سکوت شد. زهرا به مارال نگاه می کرد. کیمیا هم نگاهش کرد. مارال بالاخره گفت: -خلاصهاش اینه که《 نه!》 جای مراعات نبود. بیپروا سوالش را پرسید: - چی گفتی مگه بهش؟ مارال خندید. - بیخیال! نگاهش را از چشمان قهوهای و پوست گندمیاش گرفت. احتمالا طرف، مارال را نپسندیده بود. دوباره به مرد نگاه کرد. کت و شلوار سیاهی پوشیده بود. اصلاح تر و تمیزی داشت و عینک دودیاش هم در دید بود. مدیر بازرگانی خارجی؟ یک مدیر میانی محسوب نمیشد؟ پس احتمالا همین طبقه هفت بودند. @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده 21 فروردین توسط مهدیه م. ویراستاری VampirE 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مهدیه م. ارسال شده در 15 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 فروردین (ویرایش شده) زهرا ادامه داد: - در موردش شایعه زیاده. میگن مادرش آلمانیه. مارال هم دخالت کرد: - دروغه بابا! پس چرا ایران؟ - الان باید جلوش پاشنه بکوبیم بگیم 《های هیتلر!؟》 پیمان ادای هایل هیتلر درآورده بود. همه خندیدند. کیمیا با ناراحتی نگاهشان میکرد. در دلش گفته بود «مسخرهها» و ناخودآگاه ادایی هم درآورده بود. خدا را به خاطر مزایای ماسک شُکر کرد و به رجبی نگاه کرد: - آقای فردوس کارش خیلی سنگینِ. برای همین معمولا حوصله شوخی ندارِ. فکر کنم از شش صبح اینجاست تا نه شب. زهرا پرید وسط حرفش: - من یه بار نه و ربع میرفتم تازه اومد تو بالکن سیگار بکشه. کلا جزو دکوراسیون اینجاست! دوباره سکوت شد. سعی کرد جمع را نگاه نکند تا بحث تمام شود. ولی مارال ول کن نبود: - تو تابلو هست روش کراش زدی. از همه ما هم سنت بیشتره. از تجربهات استفاده کن شاید شد. تابلو بازیاش خیلی اشتباه بود. لعنت به اجتماعی نبودن! دست از کشیدن موهایش برداشت و تصمیم گرفت که چیزی بگوید: - من کراش نزدم! - اذیتش نکن مارال! زهرا ادایی برای مارال درآورد: - در هر صورت، بیخیال شو بهنظرم! اینجا خیلیها یه دور روی فردوس کراش میزنن، بعد یه کم بررسی می کنن... . - کی روی فردوس کراش زده؟ بچهها ایستادند و به مرد سلام کردند. کیمیا هم ایستاد. سعی کرد پای چپش در فشار نباشد. تیپ این آقای جدید برایش عجیب بود. پیراهن و شلوار اسلیمفیت سفید رنگی پوشیده بود که هیکل مردانهاش را به رخ میکشید. برای شرکت مناسب بود چنین تیپی؟ ماسک سفیدش کمی برای چانه ته ريش دار پهنش کوچک بود. موها کمی بلندش را هم از پشت بسته بود. - پس تو جدیدهای! من فرشادم. تیم شما برای آموزش یه حسابدار صفر کلا پیشنهاد من بوده! همینطور که حرف میزد، بند ساعتش را باز کرد و دوباره بست. نگاه کیمیا کشیده شد روی ساعت. بند طلایی با صفحه سیاه. کلی عقربه داشت، با آرم تاج. - پیشنهاد خوبی بوده! من کیمیا زارعی هستم. - کبراست تو شناسنامهاش. ظاهرا ما ترسونیدمش! با حیرت مارال را نگاه کرد. الان با اینکار داشت برای این آقا دلبری میکرد؟ - از چی ترسیده؟ سکوت بود. فرشاد ولی، یک دستش را در جیب شلوارش گذاشته بود و سرش را کمی خم کرده بود. ناخودآگاه به چشمانش دقت کرد. قهوهای روشنی بودند. کمی رنگ چشمهای امیر! ماسک مانع بود دقیق بررسی کند ولی از چین گوشه چشمهایش احساس میکرد با تفریح به او زل زده: - نترس از این! تو تازه واردی. فکر میکنه پرتی! مثلا برو بگو 《سلام؛ چه منظره خوبی!》 انگار کل سالن به مکالمه آنها نگاه میکردند. نه! نباید گیج میشد. لبش را محکم گاز گرفت. اینجا و در این لحظه، باید قوی بود. - آقای رجبی گفتن که آقای فردوس معمولا حوصله شوخی ندارن. فرشاد چشم غرهای به رجبی رفت. رجبی سرش را انداخته بود پایین. - تا حالا مدل تو نداشتیم اینجا. تو باهاش حرف بزنی شاید فرق کنه! کمی جا خورد. مدل او؟ به خاطر مقنعه و مانتوی آزادش میگفت؟ بدون هیچ آرایشی! با سه ماسک روی صورتش. درست میگفت. او اصلا شبیه به بقیه دخترهایی که در این شرکت دیده بود، نبود. حتی مقنعهاش را هم طوری سرش کرده بود که اصلا موهایش معلوم نباشد. موهایی که مدتها بود ریزش شدید داشت. - بزار بهش انگیزه بدیم! اگه بتونی پنج دقیقه به حرف بگیریش. پنج دقیقه کامل یا بیشتر، یه صد دلاری بهت میدم! - عمرا؛ تهش سر دو سه دقیقه دکش میکنه! یک آقای جدید حرف زده بود. اخم کرد و لبهایش را به هم فشار داد. همچنان صدای خنده می آمد. مشخص بود که قصد مسخره بازی دارند. فقط، مسخره کردن او یا؟ به مردی که هدف صحبتشان بود نگاه کرد. آرنج یک دستش را روی میلههای بالکن گذاشته بود و به شهر نگاه میکرد. در این چند دقیقه این دومین سیگاری بود که روشن میکرد. به نظر می رسید فردوس سختتر این حرفها باشد. آن هم با این همه دختر دافیطور اطرافش. پس قطعا او نباید به این راحتی اولین و شاید آخرین فرصتش را از بین میبرد. باید بیشتر فکر میکرد. لبخند کوچکی زد و ماسکش را مرتب کرد. - ممنون! من اعلام شکست میکنم. - چرا خب؟ ای بابا... . - من به جاش داوطلب میشم. @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده 21 فروردین توسط مهدیه م. ویراستاری VampirE 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مهدیه م. ارسال شده در 16 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 فروردین (ویرایش شده) صدای زهرا بود. ظاهرا همه به زهرا و فرشاد توجه میکردند. ولی کیمیا بر خلاف بقیه، بالکن را نگاه کرد. هدفش هم اینبار، بهجای شهر، به داخل ساختمان نگاه میکرد. ناخودآگاه مقنعهاش را دوباره مرتب کرد. - نه دیگه این خوشآمدگویی، واسه تازه واردهاست. نگاهش کشیده شد به شلیک خندههای فرشاد. الان این اجتماعی بودن و شاد بودن، بود؟ حتما! یک لحظه سکوت کامل شد. چی شده بود؟ برگشت سمتی که زهرا نگاه میکرد. فردوس بود! سری تکان داده بود و بیحرف از کنار فرشاد و بقیه که با دقت نگاهش میکردند گذشت. کسی چیزی نگفت. از سالن که بیرون رفت. سکوت شکسته شد: -حیف شد رئیس. مرغ از قفس پرید! همه خندیدند. خنده داشت؟ پس چرا احساس بدی گرفته بود؟ دوباره دستهایش را به هم فشار میداد. از این محیط خوشش نیامده بود. چند دقیقه بعد، بالاخره جمعیت پراکنده شده بود. به او گفته بودند ناهار تا ساعت دو پخش میشود. ولی به دلیل کرونا در فضای آزاد و بافاصله. او ولی میلی به غذا نداشت. -سلام. من سارام. از تیم شبکه. اومدم ببینم سیستمت چرا وصل نمیشه به سرور. ساعت را نگاه کرد. حدود دو بود. صندلیاش را عقب کشید تا دختر به سیستمش ور برود. زیرچشمی سارا را نگاه کرد. یک سفید بلوری دیگر که با یک انگشت و یکی- یکی عددهایی را تایپ میکرد. دقت کرد که چهکار میکند. ذهنش خیلی سریع عصبی شد: «اَه- اَه؛ چقدر کندِ این دخترِ! یعنی این لاکپشت! مسئول شبکه این شرکت عریض و طویلِ؟» - سلام سارا جون هک یاد نگرفتی تو هنوز؟ - من علايقم سمت کارهای شبکهای هست. - ای بابا! پس ما چهطوری دوست پسرامون رو هک کنیم خب؟! زهرا بود. خندیدند. ولی حوصلهاش از دست دختر سر رفته بود. علائقش سمت کارهای شبکهای بود که دو ساعت بود gateway او را نمیتوانست تنظیم کند؟ بالاخره سارا دست از ور رفتن برداشته بود و با تلفن روی میز زهرا شمارهای می گرفت: -رضا جون! این اصلا کار نمی کنه! اوکی هم نمیشه کرد فُرمِش رو! نفس عمیقی کشید. او در این جهنم چهکار میکرد؟ میدانست ساعت کاری تا چهار و نیم است. احساس میکرد امروز کاملا وقتش تلف شده. این آقای رضا ولی بالاخره خودش آمده بود و در یک مانور مردانه! چهار تا عدد درست وارد کرده و مشکل حل شده بود. و حالا، همه داشتند میرفتند. کیمیا ولی، حتی یک لحظه هم ماسکش را درنیاورده بود. احساس تشنگی و گرسنگی میکرد. ولی مصمم بود که به همین روند ادامه بدهد. اهمیتی نداشت چه در یخچال است. به نگرفتن کرونا میارزید. نفس عمیقی کشید. از زیر سه ماسک کار آسانی هم نبود. دلش میخواست برود پانسیون و چیزی بخورد ولی چندین دقیقه بود که زل زده بود به گوشیاش و در هیچکدام از اپلیکیشنهای درخواست ماشین، رانندهای مقصد او را قبول نمیکرد! اوج ترافیک بود و مسیر بیست دقیقهای در اتوبان تا یک ساعت و نیم تخمین زده میشد. سایهای از کنارش رد شد. سرش را بالا گرفت. فردوس بود؟! در جا هم سیگار را روشن کرده بود. اطراف را نگاه کرد. به نسبت خیلی خلوتتر از صبح بود. سعی کرد افکارش را منظم کند. یک سیگار دیگر؟! از مرور حقایق احساس کرد موهای تنش سیخ شده. دوباره گلویش خشک شده بود. ولی دستهایش این بار از دو طرف بدنش آویزان شده بودند. یک سال و نیم پیش هم میتوانست همین اطلاعات را رو کند. نمیتوانست؟ بهانه زیاد تراشیده بود: حالا صبر کنم کرونا کم شود با ماسک که نمیشود دلبری کرد. اول باید دماغم را جراحی کنم. اول باید بروم باشگاه هیکلم را...حالا که حالم خوب نیست...طول کشیده بود تا تسلیم شود. ولی حالا! همین الان! فرصت را باید می چسپید. حالا که محیط را دیده بود بالاخره واقعیت را قبول کرده بود. دستهایش را مشت کرد و رفت سمت بالکن. دوباره نفس عمیقی کشید و در را باز کرد. هوای خنکی بود. از روی کنجکاوی تایمر گوشیاش را هم روشن کرد. تمرکز کرد. - سلام. مرد در لحظه متوجهاش شد. سریع سیگار را به دست راستش داد و ماسکش را مرتب کرد: - سلام؛ بفرمایید؟ کیمیا از لحن باانرژیاش حیرت کرد. ظاهرا کاملا از گفتوگو استقبال کرده بود. پس چرا زهرا و بقیه...؟ آب دهنش را قورت داد. - من فکر کنم صبح خیلی الکی صد دلار از دست دادم. - صد دلار؟ چهطور؟ نگاهش را از روی دستهایش گذراند. دوباره سیگار در دست چپش بود و کمی هم میچرخاندش. ساعت و انگشتری چیزی نداشت. هر دو دستش کاملا خالی بود. دستش ناخودآگاه رفت زیر مقنعهاش و موهایش را گرفت: - من تازه واردم. کارآموز کمک حسابداری. صبح این آقای راغب گفتن که اگه پنج دقیقه با شما حرف بزنم یه صد دلاری بهم میدن. ولی من از کل این جریانات ترسیدم! نمیدونم چرا؟! شما که خیلی خوش اخلاقید! @ همکار ویراستار♥️ @ VampirE ویرایش شده 22 فروردین توسط مهدیه م. ویراستاری VampirE 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مهدیه م. ارسال شده در 16 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 فروردین (ویرایش شده) سکوت شد. برخلاف تصورش مرد کاملا جدی نگاهش میکرد: - مورد دیگهای نیست؟ ها؟ تغییر لحنش حیرتانگیز بود! در لحظه از یک فاز مثبت استقبال کننده به یک فاز عصبی مزاحم رد کن تغییر کرده بود. عملا هم دوباره برگشته بود سمت شهر و به او نگاه نمیکرد. پوک دیگری از سیگار زد. کیمیا ناخودآگاه رفت عقبتر تا بوی سیگار را کمتر حس کند. سعی کرد دوباره تمرکز کند. ابرازعلاقه مستقیم از او بر نمیآمد. این کار به یک دختر زیبای باسیاست احتیاج داشت. یک زن که زنانگی از او چکه کند. نه او که خرید و آرایشگاه جزو تفریحاتش محسوب نمیشد. نباید به خودش امید الکی میداد. دوباره به مرد نگاه کرد . دست راستش را روی میله بالکن تکیه داده بود. به نظر ناراحت نمیآمد. هنوز هم ممکن بود بتواند اعتمادش را جلب کند. هنوز هم دوست اجتماعی شدن ممکن بود. پس ادامه داد: -لطفا من رو ببخشید! برنگشته بود طرفش: -بابتِ؟ سریع رسیده بودند به جای گیردارش. این مرد دو وکیل خبره داشت و دست به شکایتش هم خیلی خوب بود. پس الان موقع گفتن اصل حقیقت نبود. - اینکه یه آدم ترسوی خودخواه منفعتطلب بودم! از گفتن این کلمات حس خوبی گرفت. ولی مرد تکیهاش را از نردهها برداشته بود. سیگارش را هم درجا خاموش کرده بود. میخواست برود؟ باید حرف میزد، الان! - من یه اطلاعاتی در مورد کیوان دارم. احساس میکرد مرد دقیق نگاهش میکند. بالاخره هم سکوت را شکست: -بفرمایید پیش جناب کاویان. من علاقهای به اطلاعاتتون ندارم. زمانی برای هدر دادن وقت نبود. بارها و بارها به عکس العملهای احتمالیاش فکر کرده بود. طبیعی بود باور نکند. مخصوصا با دخترهای رنگ و وارنگی که ادعای دوستی با کیوان را داشتند. -تا پاییز ۹۸ سیگار نمیکشیدید. مادرتون هم اصالتا... نگاهش نمیکرد. وسط حرفش هم گفته بود: -دفتر مرکزی کاویان. استقبال هم میکنن ازتون. دندانهایش را روی هم فشار داد. باید چیز سنگینتری میگفت: -سیگار رو با یه فیلیپ موریس آبی استارت زدید. حدود بهمن ۹۸ هم یه چهل روزی کوکائین و ماریجوآنا رو ترکیبی میزدید. بازم با سیگار! اون رو عالی ترک کردید ولی! مرد به ضرب نگاهش کرده بود. گشاد شدن لحظهای مردمک چشمهایش را حس کرد. احساس پیروزی کرد. این موضوع را هر کسی نمیدانست. - داخل سالن همه به ما خیره شدن. به نظرم... مودب شده بود! چرا؟ ترسانده بودش؟ به نظر که آرام میآمد. ولی جای ریسک نبود. پرید وسط حرفش: - من تصمیم دارم برای بعد از پنجاه سالگیم چند تا دوست خوب پیدا کنم که تنها نباشم. از شما هم چیزی نمیخوام. فقط شاید، دوست باشیم! دوست اجتماعی! از نظر خودش این جملات را گفته بود که مرد تصور نکند هدف عجیب و غریبی دارد. ولی؛ همچنان سکوت بود. به نظرش رسید که هر کلمهای میگوید بدتر خرابکاری میکند! نگاهش روی دستان مرد چرخید. فانتزیهایش یک به یک از ذهنش گذشتند و یکیشان را شکار کرد: - من پنج و نیم بعد از ظهر میرم کافی شاپ برج نگار. اونی که طبقههای بالاست. الان هم، من اول میرم. با اجازتون. قدم اول را که برداشت خالی شدن پای چپش را احساس کرد. ولی؛ چارهای نبود. لنگان از بالکن رفت بیرون. واقعا چند نفر نگاهشان میکردند. اهمیتی نداد و زیر چشمی تایمر را نگاه کرد. هنوز سه دقیقه هم نگذشته بود! نفس عمیقی کشید. میدانست که شاید نتواند چیزی را درست کند. ولی حداقل تلاشش را میکرد. حالا هم اول باید اعتمادش را جلب میکرد. شاید باید از اول راستش را میگفت. باور میکرد؟ احساس میکرد یک خرابکاری مهلک کرده. هرچند احتمالا باز هم فرصت بود اگر نمیآمد هم فردا باز میتوانست تلاش کند. همچنان که ذهنش درگیر بود، فردوس از کنارش رد شده بود. ساعت را نگاه کرد. یک بار دیگر درخواست ماشین داد. اینبار به برج نگار. ولی خبری نبود. از ذهنش گذشت شاید اگر تا میدان را پیاده برود آنجا شانس بیشتری داشته باشد. با گوگل مسیریابی کرد که چهطور به میدان برسد. بلند شد و آرام از ساختمان بیرون رفت. پیچید در کوچهها برای میانبر ولی هنوز زیاد دور نشده بود که این بار پای راستش درد گرفت! لنگی پای چپش ناخودآگاه فشار بیشتری به پای راستش وارد میکرد. همان شعر همیشگی از ذهنش گذشت: «به یزدان اگر ما خرد داشتیم....کجا این سرانجام بد داشتیم؟» روی پله ورودی اولین ساختمان نشست. و دوباره درخواست ماشین داد. زل زد به موبایلش. برج نگار تقریبا نزدیکشان بود. پیاده حدود بیست دقیقه! ولی چرا کسی همچنان مسیر او را قبول نمیکرد؟ ظاهرا هیچ رانندهای هم او را نمیخواست! به صفحه موبایل نگاه میکرد. ذهنش ولی؛ پرکشیده بود به خاطرات. به صحبت های یک مرد با چشمهای سبز عسلی: - این زن رو نمیخوام. یه سکهاش رو هم آوردم پرت کنم جلوش. از اول به من دروغ گفته. کی این رو میگرفت آخه. دروغ؟ او چه دروغی به امیر گفته بود؟ از نظر خودش فقط راست گفته بود. احمقانه سعی کرد آخرین باری که امیر را دیده بود را دوباره در ذهنش مرور کند. بیشتر از دو سال گذشته بود ولی حافظه خوبش، دقیق جزئیات را حفظ کرده بود. درست مثل یک مسلسل فول اوتومات، رگبار خاطرات را بست به رویش. @ همکار ویراستار♥️ @ VampirE ویرایش شده 22 فروردین توسط مهدیه م. ویراستاری VampirE 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مهدیه م. ارسال شده در 16 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 فروردین (ویرایش شده) - اول گفت شاغله ماهی فلان هم حقوقشه. از ۲ ماه بعد عقد همهاش میگفت میخوام کارم رو عوض کنم ساعت کاریام طولانیه! گفته بود آپارتمان بهش ارث رسیده. بعد دیدیم صد تا وارث دیگه هم داره! - اینها حاشیه هست آقا. اصل مطلب رو بگو، البته وکیل خانم هم ظاهرا حرف داره بابت مهریه. - الان یه سکه مهرشه. بچه هم نمیتونه بیاره. کلی دکتر رفته همه هم خدایی خودش پولش رو داده. ولی نمیتونه بچهدار شه. یه بوی گندی هم میده. حالم ازش به هم میخوره چرا طلاقش ندم؟ - بسه آقا؛ بسه! خانم هم طلاق میخواد؟ کات! هیچ چیزی از این نشخوار فکری عایدش نمیشد. وکیلش عقیده داشت اگر چهار تا قطره اشک میریخت اوضاع برایش بهتر میبود. ولی کیمیا در موارد این چنینی فقط میلرزید. دستهایش صدایش و نگاهش. از درون تکهتکه میشد ولی دریغ از یک قطره اشک! ظاهرش در این لحظات یک زن قوی و حتی پررو به نظر میرسید. اشکهای لعنتیاش براحتی رها نمی شدند. همیشه به دخترهایی که راحت گریه می کردند حسودی میکرد. اشک دیگران را قانع میکرد که مراعاتت را بکنند. مزایای زیادی داشت... آهی کشید. با یه اکانت جدید صفحه خواهرهای امیر را میدید. همهشان خوشحال و خوشبخت بودند. قسم دروغ خیلی هم ساخته بود بهشان. تهش فقط او بود که مریض و بیپول و تنها بود. -سلام خانوم. -ها؟ سرش را بالا گرفت. فردوس با او حرف می زد! پس خیلی هم خرابکاری نکرده بود. ولی الان وسط کوچه پس کوچهها چهطوری پیداش کرده بود؟! تعقیبش کرده بود؟ یا از اینجا رد میشد؟ ظاهرا معمولا ساعت کاریاش بیشتر از پنج بعد از ظهر بود. سرش را بالا گرفت و اطراف را نگاه کرد. بالکن شرکت از اینجا دید داشت. - منبع این اطلاعتتون کیه؟ - ... - میتونم حدس بزنم. پریسا و شهاب. هدفتون چیه؟ - من با هیچ کدومشون حرفی نزدم. - ها! پس مدیومی چیزی هستین خانوم محترم؟ تهش رو بگو! چی میخوای؟ ذهن کیمیا درگیر شد. مدیوم چه کوفتی بود؟ زیر نگاه فردوس در اینترنت سرچش کرد! بد هم نبود! - شاید باشم! مثلا الان هم حدس میزنم از بالکن من رو دیدید. با یه دوربین شکاری سبز صدری. مارک گرینوس! صد درصد هم با دست چپ گرفته بودینش چون یه افشین نامی دست راستتون رو از سه جا شکسته بوده! سکوت شد. گرینوس پرتاب خوبی بود! بقیه هم! -باشه- باشه. شما حداقل باید با سه چهار نفر صحبت کرده باشید برای این اطلاعات! لطفا حرف آخرتون رو همین الان بگید! از من چی میخواید؟ سعی کرد گیج نشود. واقعا از او چه میخواست؟ @ همکار ویراستار♥️ @ VampirE ویرایش شده 30 فروردین توسط مهدیه م. ویراستاری VampirE 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مهدیه م. ارسال شده در 17 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین (ویرایش شده) - من ازتون چیزی نمیخوام. فقط میخوام خوشحال باشید! سکوت شد. قطعا مسخرهترین جواب را داده بود. لعنت به خاطرات طلاق. کلا گیجش کرده بود. - حالا چهطوری میخواید خوشحالم کنید خانوم؟ مسخرهاش میکرد؟ با آن همه در و داف اطرافش. حق داشت. امیر هم آن اواخر زیاد این کار را میکرد. آهی کشید. تسلیم شد. کاش سفید بلوری و چشم رنگی بود. دوست اجتماعی؟ شاید...هنوز هم میتوانستند دوست باشند: -من؟ نه! من قطعا سیاهی لشکرم. شخصیت اصلی رو خودتون باید پیدا کنید. البته منم میتونم چند تا گزینه پیشنهاد بدم! -گزینه؟! لعنتی! عینک دودی در پنج بعد از ظهر به او میآمد. این پیراهن خیلی سفید به او میآمد. خوب بود که لبخند ملایمش از زیر ماسک دیده نمیشد. سعی کرد تمرکز کند: - مثلا مونا! یه دختره هست تو واحد دو حسابداری. چشماش آبیِ قشنگیِ. سنش هم برای شما مناسبِ. تصور کرد. خیلی جالب نمیشد؟ - شرط بندیِ جدیدتونِ؟ لحنش شوخ و کمی حرصی بود. هر چند او واقعا داشت با نیت خوبی حرف میزد. حرصش گرفت: - یه بنفشه هم میشناسم. چشماش سبزه ولی موهاش بلوند نیست. مشکیه. یه جورایی شبیه اون بازیگرهست که دوستش دارید. آلتا اوشن! دوباره سکوت. مرد با دست چپش یقه پیراهنش را مرتب میکرد. صدایش را صاف کرد: - جدا بگید این رو کی بهتون گفته؟ اصلا یادم نمیاد این اسم رو به کسی گفته باشم. میدانست که دوباره به جای گیردارش رسیده بودند. وقت در رفتن بود! - ببخشید؛ ولی من باید پیاده برم تا میدون. الان استراحت کردم پام بهتر شد. آرام راه افتاد. مرد کنارش قدم برداشت. - با من بازی نکن خانوم. میتونم بگم این جریان قطعا خوشحالم نمیکنه! برگشت و مستقیم نگاهش کرد. - پس چی خوشحالتون میکنه؟ این یه سوال صادقانهست. لطفا جواب بدید! حالا کمی گردنش را کج کرده بود و دوباره به یقه پیراهنش ور میرفت. - الان؛ فقط پول! پول خوشحالم میکنه! جواب صادقانه! پول؟ فحشی به خودش داد. چهقدر احمق بود! واضح بود که پول خوشحالش میکند. آنوقت او دنبال دختر چشم رنگی میگشت. با پول خودش صدتایشان را پیدا میکرد. و از بینشان یکی را انتخاب میکرد. کاملا منطقی بود. باید روی همان اطلاعاتش در مورد کیوان تمرکز میکرد. - فهمیدم. ممنون! - الان دقیقا چی شد؟ مسیر تا میدان را تخمین زد. باید درخواست ماشین به برج را لغو می کرد و در میدان برای خانه درخواست ماشین میداد. احتمالا در پیادهروی تا میدان یک جای دیگر هم استراحت میکرد. بالاخره ذهنش تمرکز کرد. یک آن برگشت سمت مرد. هنوز آنجا بود. - کیوان حدودا کجا زندگی میکرد؟ - کیوان این اطلاعات رو نداشت. تقریبا هیچ کدوم رو. - لطفا جواب بدید. - به پولدار شدن ربط داره؟ - ... . - آجودانیه. دقیقتر میخواید؟ دوباره نشست سر جایش. گوشیاش را درآورد و هتلهای اطراف آجودانیه را سرچ کرد. میخواست نتایج را بررسی کند ولی؛ گوشیاش در جا کشیده شد! - هتل؟ میدونم با کدومشون همکاری میکرد. میخواین ببرمتون اون هتل؟ این را نمیدانست که اطلاعاتش تا چه حد جدی است. ولی؛ زیر چشمی دید که گوشیاش را بررسی میکند. - گوشیام رو بدید لطفا! مرد عملا یک قدم عقبتر رفت. در گوشیاش چه چیز مهمی داشت؟ - از خودتون اصلا عکس نمیگیرید! عجیبه! - اصلا شرافتمندانه نیست برید تو گالری عکسهای یه خانوم. - من هیچ ادعای خاصی ندارم. مادرتون تهران نیست؟ این پیش شماره چه شهریِ؟ - یه شهر کوچیک، اطراف کویر. - از پدرتون شمارهای ندارید؟ - فوت کرده! قبل از تولد من! ظاهرا بیتفاوت بررسی گوشیاش را ادامه میداد. هر چند با وجود ماسک هم براحتی نمیتوانست حالتهایش را تشخیص دهد. @ همکار ویراستار♥️ @ VampirE ویرایش شده 24 فروردین توسط VampirE ویراستاری VampirE 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مهدیه م. ارسال شده در 17 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین (ویرایش شده) داشت در گوشیاش چه کار میکرد؟ آخرین پیام سحر پخش میشد. - جای دیگه هم کار میکنید؟ خانوم حسابدار صفر! - فریلنسریه! باید یه درآمدی داشته باشم دیگه! - بیست میلیون موجودی حسابتونه! بازم حساب دارید؟ - نه. همینه موجودیم. - پس دنبال گنجید؟ منطقیه! ولی اشتباه اومدید! من چیزی نمیدونم. ذهن کیمیا درگیر شد. سعی کرد نگاهش را از مرد بگیرد. نور در سگگ کمربندش افتاده بود و کمی چشمانش را زد. احتمالا هیچکس نبود که باور نکرده باشد فردوس چیزی نمیداند...کات! کات! الان وقتش نبود. باید دوباره شرایط را مرور میکرد: سعی کرد منطقی فکر کند. این مرد با این دخترهای دافیطور اطرافش قطعا ظاهرش را نمیپسندید. دلش میخواست اگر قرار است بمیرد حداقل... . - من چیزی ازتون نمیخوام. هر چی میدونم رو بهتون میگم. تهش فقط دنبال دوست اجتماعیام. دوباره سکوت. فانتزی اولش برای کافی شاپ رفتن با او دیگر مرده بود. داشتند اینجا حرفهایشان را میزدند. فانتزی بازی به او نیآمده بود. این کارها مال همان دخترهای سفید بلوری خوشگل بود. او باید همان حداقلها را میچسپید. دوست اجتماعی بودن! - لطفا یک لحظه ماسکتون رو بردارید! - نه؛ من... من کرونا برام خیلی ریسکِ! بیماری زمینهای دارم. - میترسی بشناسمت؟ - قطعا من رو نمیشناسید. استرس گرفته بود. ترجیح میداد فردوس در ذهنش چهرهای از او بسازد نزدیک به عکس روتوش شده رزومهاش. حالا هر چیزی که دلش میخواست! ولی اگر ماسک را بر میداشت همین یک ذره اعتماد به نفسش هم میپرید. - اگه قبول نکنم چی میشه؟ - هان؟ چی رو قبول نکنید؟ - همونی که بهش میگید دوست اجتماعی! قبول نکردنش چه ریسکی برای من داره؟ تمام شد. تلاشش را کرده بود. با ماسک و با تمام توان! جایی در گلویش تیر میکشید. ولی باید حرف می زد: - هیچچی! هیچ ریسکی براتون نداره. هیچچی نمیشه. فقط اطلاعات رو نمیگیرید. همین! همهچیز با من میمیره! احساس لرزش خفیفی در دستهایش می کرد. - بیماریتون چیه؟ بارها این جملات را تکرار کرده بود. بیحس گفت: - میگن احتمالا یه بیماری خود ایمنیه. شبیه من تو دنیا فقط شش مورد شناخته شده. دقیقا یکی نیست شرایطمون و فقط هم من توشون زنم. ابعادش کاملا ناشناختهست. ممکنه سالها عمر کنم. ممکنه امشب بمیرم! البته خودم امیدوارم حداقل هشتاد بشم. - چیزی از مدارک پزشکیتون تو گوشیتون نیست؟ - تو تلگرامم یه سریشون هست. فرستادم برای خواهر دوستم که پزشکه. تو اسپانیا. دو سه دقیقه بعد فردوس همچنان به گوشیاش ور میرفت. و کیمیا؛ همچنان خوددرگیری داشت. - گلین باره، ام اس، جنون گاوی، رد شده! چی بوده علائمتون؟ - اول با دوبینی شروع شد. فردا صبحش بیدار شدم دیدم فلج کاملم. به همین شیکی! - دوبینی؟ - صداها رو میشنیدم. همهچیز رو حس میکردم. ولی دو هفته کامل فقط میتونستم پلک بزنم. یواش- یواش بهتر شدم به زور هم میتونستم یه کم انگشتهای دستم رو منقبض کنم. همین اوایل دکترها خیلی راحت بالای سرم میگفتن این تموم میکنه! مال یک سال پیشه؛ من همه چیز رو بهتون میگم. فقط یه قولی به من بدید. - من هیچ قولی بهتون نمیدم خانوم! حله؟ از روی پله بلند شد و رفت طرفش. - پس گوشیام رو پس بدید لطفا! من میخوام برم خونه! سریع طرف گوشی رفت. مرد هم کمی عقب رفت. - مشکلی هست خانوم؟ هر دوشون به مرد صاحب صدا نگاه کردند. یک مرد با لباس نیروی انتظامی! کیمیا از فرصت استفاده کرد و گوشیاش را از فردوس گرفت. اینبار مقاومتی نکرد. داشت بررسی میکرد که فردوس چه چیزی را در گوشیاش نگاه میکرده که با صدای بسته شدن درب ماشین دوباره به بالا نگاه کرد. دو مامور دیگر هم از ماشین پیاده شده بودند. هنوز گیج بود که هر سه تا دور فردوس حلقه زدند: - دیدار مجدد! @ همکار ویراستار♥️ @ VampirE ویرایش شده 24 فروردین توسط VampirE ویراستاری VampirE 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مهدیه م. ارسال شده در 18 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 فروردین (ویرایش شده) آذر ۱۳۹۸ کتی – وزش نسیم ملایم ساعت اتاق خواب را نگاه کرد. یازده صبح بود. جملاتی تکراری ناخودآگاه از ذهنش رد شد: - یه کتاب بخون، یه فیلم خوب ببین، یه کلاسی برو، کتی جان به خاطر خودت میگم عزیزم.! اخم ریزی کرد و ابروهایش را پیچی داد: » دیگه بالاخره هر مردی یه عیبی داره دیگه! شوهر منم بداخلاقه! « ساعت را نگاه کرد. یازده و ده دقیقه بود. خودش را کش و قوسی داد و به آرامی از روی تخت بلند شد. روی تخت ایستاد و از آینههای اطراف اتاقخواب خودش را دید زد. اوایل با این آینهها در اتاق خواب راحت نبود. ولی همسرش با وسواس خاصی نصبشان کرده بود. پس؛ او هم آرام- آرام با این شرایط خو گرفته بود. نگاهی به لباس خواب بنفش جدیدش انداخت. دیشب با عجله با لباس خواب حریر قرمزش که جای جراحی را نشان میداد عوضش کرده بود. نگاهی به جای زخم روی شکمش انداخت. » باید وقت دکتر بگیرم دوباره. این لعنتی چرا نمیره؟» کمی چرخید و زاویه را عوض کرد. به خودش امیدواری داد که بعد از شیردهی ممکن است سایز عوض کند. بلند گفت: - هورمونهای محترم! من میخوام تا هشتاد برسم. باشه؟ سعی کرد انرژی مثبت داشته باشد ولی دستی به شکمش کشید: - اول صبحی چرا تو بزرگی آخه؟ با احساس تیر کشیدن عجیبی حواسش را جمع کرد: لعنت! لعنت به توهم بارداری! از الان که شکم بزرگ نمیشه که. این مال شام دیشبه! تازه هنوز دو سه روز مونده تا پریودم. الان جواب هر تستی ممکنه فیک باشه. آره! ولی؛ علارغم تمامی تلاشهایش پنج دقیقه بعد مستطیل بیبیچک را توی دستش فشار میداد: - خدایا! من میخوام زودتر از پریسا بچهدار بشم. ما سه ساله ازدواج کردیم دیگه وقشته دیگه! نیست؟ الان پریسا زودتر حامله بشه من چی کار کنم آخه؟ نفسش رو فوت کرد بیرون. سی ثانیه بعد زل زده بود به بیبیچک. خط کنترل سریع رنگ گرفته بود ولی کتی همچنان امیدوارانه به رنگ سفید نگاه میکرد. هنوز ممکن بود! گاهی چشمانش خطای دید میگرفت و سایههایی میدید ولی با اولین پلک زدن فقط رنگ سفید بود. از ذهنش گذشت که: «برم ببینم پریسا پست جدید نگذاشته» ولی فکرهایش رو عقب زد و بیبیچک را چرخاند. و در یک زاویه، آرام- آرام؛ خط دوم رنگ میگرفت. «بالاخره؛ اومد! عزیزم! خوش اومدی.» لبخند آرامی زد. هنوز زود بود که از خوشحالی جیغ بکشد. بعد از دو جراحی در بیمارستان زوریخ سویس پزشکان واضح به او گفته بودند که در صورت باردار شدن هم سیر بارداری پر ریسکی خواهد داشت. ولی حالا باید یه مراسم سورپرایز عالی میگرفت. بعدها میتوانست اگر پریسا باردار شد فیلمش را رو کند. اولین نفر به چه کسی میگفت؟ کوروش؟ مادرش؟ یا پدرش؟ زیاد فکر نکرد و تماس تصویری با مادرش را انتخاب کرد. همزمان سراغ آشپزخانه رفت. - چی درست کردی سمیه؟ - ماداماس خانوم. - ای خدا! از دست این کوروش. باز رفته تو فاز وگان! سوسیس تخم مرغ درست کن برای من. یادت باشه برای شامم شیشلیک سفارش بدی. - ول کن اون شوهر بدبختت رو. دوست داره گیاهخوار بشه اصلا. حالا خوبه همین هلثی بودنه تنها ویژگی خوبشه. - سیمین جون! من یه خبر هیجانانگیز برات دارم! - خودم میدونم. پلکی زد و با گیجی به اطراف نگاه کرد. سرپا ایستاده بود و بیبیچک هم هنوز توی دستش بود. به سمیه هم نشانش نداده بود یعنی از ظاهرش فهمیده بود؟ یا از دستکش پلاستیکی توی دستش؟ - تو آخرین بار کی با کیوان تماس گرفتی؟ - دیروز صبح. کیوان نمیدونه. من اول میخواستم به خودت بگم. تو از کجا فهمیدی؟ - پسرای سوسن می گفتن. انگار ایمیل بیترِکس چند روز پیش اومده بوده. دیشب چک کردن دیدن کیوان خالی کرده حساب رو. حالا خودش جواب نمیده. - مامان! تو داری راجع به چی حرف میزنی؟ من حاملهام! به دو سه ثانیهای که طول کشید تا مادرش از فکر و خیال الکی در مورد کیوان به ذوق برای بارداریاش برسد با لذت نگاه کرد. - عزیزم! الهی فدات بشم دختر خوشگلم. دیدی الکی نگران بودی؟ گفتی به کوروش؟ سوسیس تخم مرغ نخور عزیزم. همون رژیم سلامت شوهرت رو تو هم... . - نه هنوز نگفتم. از دستت هم ناراحت شدم. من این همه ذوق دارم اونوقت همش در مورد کیوان صحبت میکنی. - ببخشید عزیزم! حق داری. الهی بمیرم برات که تو تک و تنهایی اونجا. به سمیه میسپرم چیکار کنه. امیدوارم مثل من بد ویار نباشی. تو که تا سه ماه نباید مسافرت بری شد خودم میام. قبل شش هفته جمع کنی بیای هم خوبه ها. اخمی کرد و به ساعت کاری بالای کوروش فکر کرد. از صبح که او خواب بود میرفت بیرون گاهی تا هفت و هشت شب هم کارش طول میکشید. نشست روی صندلی آشپزخانه: - کوروش همش سرش شلوغه این مدت. این طوری سریع نمیشه اصلا. - بسه دیگه این قدر شوهر ذلیل نباش دختر. حالا که بچهدار هم شدید دیگه وقشته که تو دستت بگیریش. باهاش حرف بزن. بگو الان که بچه دارید باید به فکر آینده باشه. از الان دیگه وظیفه داره آیندش رو تامین کنه. لبخندی زد و قری به گردنش داد: - سیمین جون! خب بعدش هم بگم کارت رو کم کن؟ منطقی نیست ها! - بهش فشار بیار زنگ بزنه به پدرش. ناخودآگاه عکس العمل کوروش را هر بار که در مورد پدرش بحث می شد با خودش مرور کرد. واضح بود که بحث را دوست نخواهد داشت. اخم کرد: - هر طور خودش راحته. ویرایش شده 8 اردیبهشت توسط مهدیه م. ویراستاری VampirE 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مهدیه م. ارسال شده در 18 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 فروردین (ویرایش شده) - عزیزم؛ الهی دورت بگردم که اینقدر شوهر سرتقت رو دوست داری. ولی لیاقت تو زندگی خیلی بهتریه. دو سه تا از کشمشهای روی میز را برداشت و گذاشت تو دهنش: - مامان ما که زندگی خیلی خوبی داریم. مسافرت میریم هر جا بخوایم. خونه خوب داریم ماشین خوب. همه چی. - خونه خوب؟ دختر تو هیچ درکی نداری از زندگی! تقصیر من و اون بابای بیخیالت هم هست. بلندپرواز باش یه کم. تو اصلا میدونی ویلا تو موناکو... . نگاه دقیق دیگری به مخلفات روی میز صبحانه کرد: - برای من مهم نیست مامان! از این نقشهها برای کیوان بکش! به روحیهاش هم میخوره. - کیوان! این کیوان سر به هوا رو اگه پیدا کردی بگو یه تماس با من بگیره. اینجا همه دارن من رو توک می زنن پسرت کجاست. یک بادامهندی از آن وسطها پیدا کرده بود. - خونشه لابد. من دیروز صبح باهاش حرف میزدم. خیلی هم خوشحال و سرحال بود. میگفت یه خرید سنگین کرده آیندهدار. همش همین رو میگه! آخرش هم... . - واقعا؟ الهی فدای پسر نابغم بشم که حقش رو خوردن. نمیدونم چرا تو اون مملکت خرابشده مونده. با دستش حلقههای آرامی با موهایش درست میکرد. از روی صندلی بلند شد و رفت به طرف راحتیهای وسط سالن. - کوروش میگه «کیوان همش دنبال دلال بازی و پول درآوردنه راحته. این چیزا هم فقط تو ایران جواب میده.» بهنظرم منطیقهها! وگرنه که ول میکرد میاومد پیش تو سیمین جون. - آره نموند اینجا. میگه اینجا باید مثل کوروش خرحمالی ملت رو بکنی! آخرش با منت دو قرون بندازن جلوت. - مامان! کوروش داره شریک میشه تو اون شرکت. تو روزنامه رسمی هم اسمش رفته جزو هیئت رئیسه. تازه حالا که هر کی هم که به حرف کیوان گوش داده ضرر کرده انگار. به غیر از کوروش که عاقل بود. - آره به قول کیوان از صد سال پیش فریز شده شوهرت. فقط ملک رو قبول داره. - خانوم صبحونه حاضره. میز رو چیدم. یک ساعت بعد کتی داشت با وسواس لباسهایش را بررسی میکرد. در آینه چشمکی به خودش زد: - یه شبی برات بسازم کوروش خان. قشنگ نفست بند بیاد. لوازم آرایشش رو زیرچشمی نگاه کرد. - از اول بهش بگم امشب رو کوفتم میکنه اینقدر مراعات میکنه. پس سورپرایز! باشه آخر. لباسهایی که تا حالا نپوشیده بود را روی تخت ردیف کرده بود. - احتمالا شکمم بزرگ شه این دامنه رو نتونم کلا دیگه بپوشم؟ یعنی دیگه نمیتونم ناخونهام رو ژلیش کنم؟ دلم میگیره که. نشست روی تخت و با غصه نگاهی به ناخونهای پایش کرد. - ناخونهای پا که مشکلی نداره. بچه رو هم سمیه جون نگه داره دیگه. حلش میکنم. از داخل آینه خودش را دید زد. مشاور زیباییاش پیشنهاد داده بود که قبل از بیست و پنج سالگی پروسه بچهدار شدنش را تکمیل کند. چون بارداری بعد از این سن، هیکل را خراب میکند و بازیابیاش زحمت دارد. صفحه گوشیاش روشن شد. پیام مادرش را باز کرد: - کیوان هنوز جواب نمیده. به بابات بگو یه سر بهش بزنه. آهی کشید. قهر این دو نفر واقعا آزاردهنده بود. پیام داد: - باشه. الان بهش زنگ میزنم. - حوصله کلاس زبان نداری باشه ولی حداقل از شوهر بیفکرت یه چیزایی یاد بگیر. اصلا تو خونه با هم آلمانی حرف بزنید پایهات قوی شه. دشمنی مادرش با کوروش را درک نمیکرد. در مراسم عروسی پریسا عملا این خود کتی بود که به کوروش پیشنهاد آشنایی داده بود. تا قبلش فکر میکرد سر و سری با پریسا دارد و خودش هم درگیر کنکور بود. ولی در آن مراسم؛ کوروش تنها پسری بود که نمیرقصید. نشسته بود روی صندلی و خیلی آرام مراسم را تماشا میکرد. هنوز اولین گفتوگویشان را یادش بود: - این قدر سختپسند نباشید. با یکی برید وسط خب. مراسم شادیه دیگه. زیرچشمی نگاهش کرده بود: - کلا از رقصیدن خوشم نمیاد. پروسه مسخرهایِ! - مسخره؟! - جتاسکی، پاراگلایدر، تخلیه هیجان سالم! این جور کارا منطقیترن! - یعنی نوشیدنی هم نمیخورید؟ نگاه دقیق کوروش را یادش بود. این بار سر تا پایش را برانداز کرده بود: - شما چند سالتونه؟ از یادآوری آن روز همچنان هیجان خوبی زیر پوستش میدوید. اوایل فکر میکرد که کوروش در مورد رقص بالاخره کوتاه میآید ولی حتی روز عروسی هم به زور فقط کمی اطرافش تکان خورده بود. همین. ولی بعدش برایش خوانده بود: ای شب از رویای تو رنگین شده. سینه از عطر تو هم سنگین شده عجب شبی بود. آهی کشید و نگاهی به پستهای پریسا کرد. پریسا هم چهار سال بود که ازدواج کرده بود و کوروش واضح گفته بود: - پریسا دختر عمهی منه. همین. روش حساس نباش. قطعا خودش را زیباتر میدانست. ولی؛ پریسا لیسانس و مدرس زبان بود. خودش کاردانی گرافیک داشت و خانهدار. پریسا با مهران دوست پسرش ازدواج کرده بود. همهچیز خیلی باید عادی میبود ولی گاهی؛ نگاههای پریسا! عجیب میشد. شم زنانهاش میگفت چیزی پشتش هست. فکر کرد که شوهر بیچارهاش هیچوقت کج نرفته. بیشتر اوقات یا سر کار بوده یا با خودش. خلافهای سنگینش گعدههای دو نفره با دوست وکیلش شهاب یا کوهنوردی با شرکای شرکتش بود. البته از ادا اطوارهای منشی جدید شهاب هم خوشش نمیآمد. ویرایش شده 8 اردیبهشت توسط مهدیه م. ویراستاری VampirE 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مهدیه م. ارسال شده در 18 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 فروردین (ویرایش شده) از روی تخت بلند شد و دستی به بندهای ست قرمزش کشید. باید از سمیه میخواست که در بستن بندهایش کمکش کند. کوروش همیشه غر می زد: - یه چیزی بخر که خودت بتونی بپوشیش. یا حداقل صبر کن خودم بیام. نه دیگه! نمیشد صبر کرد. هیجانش از بین میرفت. - سمیه! یه لحظه بیا تو پوشیدن این کمکم کن. همزمان شماره پدرش را گرفت. بوقهای پشت سر هم را با حوصله گوش داد و در آخر پیام فرستاد. - سلام بابای عزیز خوبم. یه خبر هیجانانگیز برات دارم. به کیوان هم زنگ بزن همه دنبالشن انگار. از سمیه خجالت نمیکشید. یک زن چهل پنچاه ساله مجرد بود که مدتها بود برای سیمین کار میکرد. بعد از ازدواجش هم کوروش موافقت کرده بود که برای آنها کار کند. پوشیدن لباس که تمام شد دوباره شماره پدرش را گرفت. اینبار رد تماس شد. خب این خودش خبر خوبی بود. همه چیز عادی بود فقط سرش شلوغ بود. از نمای پنجره بیرون را نگاه کرد. به میدان دید داشت و گاهی می توانست با دوربین شکاری کوروش، ماشین سیاه رنگش را تشخیص دهد. اینبار ولی خیلی عجله داشت. ساعت را دوباره نگاه کرد. هفت شب شده بود. دوباره شماره کوروش را گرفت. اشغال بود. ای بابا! هنوز شروع به حرص خوردن نکرده بود که شماره کوروش را روی گوشیاش دید. - سلام. من خیلی درگیرم. الان ایتالیا ساعت چهار و نیمه. نیم ساعت دیگه. - هشت دیگه بیا باشه؟ من تنهام سمیه هم رفته. - چشم عزیزم! حدود هشت خونم ترافیکم در نظر بگیر. با بغض خداحافظی کرد. این همه لباس خوشگل پوشیده بود. این همه برای سورپرایز زحمت کشیده بود. بعد شوهرش درگیر ساعت کاری یک شرکت مسخره در ایتالیا بود. اصلا مگه چهقدر درآمد داشت از آن شرکت؟ با ناراحتی نشست روی صندلی و شماره پدرش را گرفت. اینبار جواب داد: - سلام عسل. بابت کیوان ناراحتی بابا؟ معلوم نی باز چی کار کرده. - من حامله شدم. - ... - همین بود خبرم؛ بعد همتون درگیر کیوانید. کوروش هم نیاومده هنوز. - تبریک میگم. امیدوارم دختر باشه. یکی شکل خودت. به کوروش هم تبریک بگو. سرش هم خلوت شد بگو یه تماسی با من بگیره. میخوام فردا صبح با صالحی جلسه بزارم در مورد کیوان. ببنیم چیکار کرده. تو چیزی نمیدونی که؟ - من دارم بچهدار میشم بعد تو در مورد کیوان میپرسی بابا؟ نه من هیچچی نمیدونم. از دو سال پیش که می گفت بیا با هم صرافی رمزارز بزنیم دیگه هیچ کاری با کارهاش نداشتم. تازه همون هم کوروش اصلا راضی نبود. - چیزی رو که امضا نکرده بودی؟ - یادم نیست خب. به غیر از فک و فامیل مگه با کسی کار کرده؟ به همه توضیح داد همه هم قبول کردن. تقصیر کیوان که نبود که! بیترکس به خاطر تحریمهای آمریکا حسابهای ایرانی ها رو بلوکه کرده بود. - الان که تحریمها رو برداشته بیترکس. پس چرا نمیاد مال ملت رو بده. چیزی به تو نگفته؟ - نه؛ فقط گفت خرید سنگین آيندهدار کرده. - پسر احمق! من برم چند جا زنگ بزنم ببینم کجا قایم شده. یادت نره به کوروش بگی تماس بگیره با من. با پدرش خداحافظی کرده بود؟ یادش نمیآمد. فقط گوشی را پرت کرده بود روی تخت. چرا هیچکی بهش اهمیت نمیداد؟ ولی الان دیگه مامان شده بود! یعنی نینیش از ناراحتی الانش ناراحت میشد؟ تصمیم گرفت یه سریال کره ای جدید را استارت بزند. یه کمی تو اینترنت گشت و یکی انتخاب کرد. وسطهای قسمت دوم بود که در باز شد. کوروش بالاخره اومده بود. نگاه کوروش اول روی تصویر تلویزیون گشت و بعد روی کتی. - سلام. - برو بیرون! تا بیست بشمار! بعد از اول بیا! مقاومتی نکرد. کتی تند- تند موها و آرایشش را مرتب کرد. و به این فکر کرد که اوایل برای این فانتزیبازیهایش کمی بینشان دلخوری ایجاد میشد. ولی مدتها بود که کوروش بیحرف همراهیاش میکرد. صندلهای قرمزش را پوشیده بود. آهنگ مورد نظر را پخش کرد و کوروش دوباره در رو باز کرد. کتی روی پنجه پا چرخی زد و دامن کوتاه سفیدش کمی بالاتر رفت. - سلام. - سلام. خیلی خوشگل شدی. نفس گیر! کتی بی حرف جلو رفت و نرم بوسیدش. منتظر قطعه خاص آهنگ شد و همزمان لبه یقه پالتو خاکستریاش را گرفت و رقص تانگوی مخصوصش را با پاهاش خوش تراشش اجرا کرد. کوروش همراهیاش نمیکرد. ولی مهم نبود. باز هم خوش میگذشت. قطعه که تمام شد. کورش دستانش رو دور بدن کتی محکم کرده بود. عقب کشید تا برنده بازی باشد: - حالا برو دوش بگیر. من منتظرم. این جمله تنها جایی بود که احساس قدرت میکرد: «برو دوش بگیر!» همه جا همه چیز در کنترل کوروش بود. اعتراضی نداشت. حوصله دخالت هم نداشت. ولی این جمله. انگار تمامی خلاهایش رو جبران میکرد. ویرایش شده 8 اردیبهشت توسط مهدیه م. ویراستاری VampirE 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مهدیه م. ارسال شده در 18 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 فروردین (ویرایش شده) بالاخره صبح شده بود. کوروش با رکابی سفید نشسته بود پشت صندلی آشپزخانه و به لپ تاپش ور میرفت. جلوی سمیه خانوم از این تیپهای راحت نمیزد. کتی با لبخند نگاهش میکرد: - به نظرت کارلا چطوره؟ کارن و کارلا. - بیا ریبوت کنیم از الف. دختر شد بزاریم ارغوان. لبخند کتی پررنگ شد. هر دوشان کاملا آمادگی دختر داشتند. اگر بچه پسر میشد تازه باید آمادگی ایجاد میکردند. کوروش ادامه داد: - دارم برای برای پونزده اسفند مدارکمون رو تکمیل میکنم. بریم زوریخ. همونجا بمون تا بچه به دنیا بیاد. - تو مگه نمیمونی؟ - تا آخر فروردین رو میمونم. بعد شهریور رو میام برای ماه آخر. - من میخوام تو همش پیشم باشی. کوروش نگاهش را از لپتاپ گرفت و عینک بدون فریمش را هم درآورد: - کتی! عزیزم! دختر خوب! هیچ کدوم از بیمارستانهای اینجا از نظر من برای شرایط تو مناسب نیستن. اگه راه دیگهای به ذهنت میرسه گوش میدم. کتی با بغض به زمین نگاه کرد. یعنی میتوانست تنهایی این کار سخت را انجام بدهد؟ البته مادرش هم میتوانست بیاید پیشش. حتی مادر و خواهرهای کوروش هم اطرافش بودند. ولی باز هم خیلی سخت به نظر می رسید. دستش را از زیر میز روی زانوی کوروش گذاشت. پوستش گرم تر از دست اون بود. سعی کرد تصویرش را در ذهنش حک کند. از همین حالا احساس دلتنگی میکرد. - دیگه هشت شد. من برم که الان همه میفهمن دیشب تا صبح چه کاره بودم! کتی خندید و کوروش همزمان پیشانیاش را بوسید. چشم غره ریزی رفت: - بمون خب. چه کار واجبی داری مگه؟ - برم تامین مالی کنم سفرمون رو. اون.جا قرار نیست ریاضت بکشی تک دختر کاویان. خیالت راحت. صدای زنگ آمد. سمیه خانم آمده بود. ولی کتی احساس افسردگی گرفته بود. آهی کشید و گوشیاش را برداشت و کمی در پستهای پریسا چرخید. حوصلهاش سر رفت. کوروش کجا بود؟ اطراف را نگاه کرد. ظاهرا داخل اتاق لباس می پوشید. فکر که بعد از مدتها با هم صبحانه خورده بودند. همیشه صبحها خیلی بیشتر میخوابید. امروز ولی ویبرههای پشت سر هم موبایل کوروش بیدارش کرده بود. احساس کرد هنوز خوابش میآید. بیحوصله پیام مادرش را نگاه کرد: - به بابات گفتی کیوان رو؟ اخمی کرد و موبایل پدرش را گرفت. زنگ خورد و جواب نداد. - سلام؛ سیمین خانوم دیشب تماس گرفتن یه سری لیست دادن برای کتی خانوم درست کنم. بعضیهاش رو نداریم. خودم برم بخرم؟ - برو. اینها رو هم جمع کن لطفا! امروز یه جارو برقی هم بکش همه جا رو. سمیه با کوروش حرف میزد. دوباره شماره پدرش را گرفت. - با کی تماس می گیری؟ - با بابام. گفت سرت خلوت شد تو هم یه زنگی بهش بزنی. ولی الان جواب نمیده. - ساعت کار کارخونه از هفت صبحه. سرشون شلوغه. به مادرش پیام داد: - آره گفتم قرار شد جلسه بزاره با صالحی بررسی کنن کیوان چی کار کرده. تو خبر جدیدی نداری؟ تیک دوم نخورد. استرس گرفت. تماس تصویری گرفت. باز هم بدون پاسخ. - خودش میبینه میس افتاده تماس میگیره. بغلش کرده بود. نفسی از عطر ملایمش گرفت. - دیگه زنگ نمیزنم. میرم سریالم رو میبینم. - آفرین. سعی کرد لبخند مطمئنی به کوروش بزند. شوهرش ولی با دقت نگاهش میکرد. تلفنش باز وبیره خورد که نگاهش را از کتی گرفت و ساعتش را نگاه کرد. کتی هم به صفحه سیاه ساعت و عقربههایش نگاه کرد. رولکس طلایی کادوی مشترک مادر کوروش و شوهر سومش بود. به مناسبت ازدواجشان. و از همان روزها هم اسباب حسادت فامیل. ظاهرا خیلی با ارزش بود. و کوروش فقط در موارد خاص دستش میکرد پس به نظر میرسید امروز سرش شلوغ باشد. یعنی یک انتظار طولانی دیگر: - امروز دیگه دیر نیا. - سعی میکنم. دیگه واقعا خدانگهدار! کوروش رفت. سمیه هم در حال بالا پایین کردن یخچال بود. تصمیم گرفت بقیه سریالش را نگاه کند. ویرایش شده 8 اردیبهشت توسط مهدیه م. ویراستاری VampirE 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مهدیه م. ارسال شده در 19 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین (ویرایش شده) اولهای قسمت سوم بود که تلفنش روشن و خاموش میشد. از دیشب فراموش کرده بود از سایلنت خارجش کند. به شماره دقت کرد. نمیشناخت. معمولا شمارههای ناشناس را جواب نمیداد. ولی؛ در این اوضاع که کسی جوابش را نمیداد. ترجیح داد جواب بدهد: - بفرمایید. - سلام خانوم کاویان. من صالحی هستم. وکیل پدرتون. - چیزی شده؟ با کوروش خان تماس گرفتم. پیام هم دادم. جواب ندادن. دیگه مجبور شدم با شما تماس بگیرم. جدا عذرخواهی میکنم. - چی شده؟ بابام جواب تلفن نمیده. الان شما... . - پدرتون یه کم حالشون خوب نبود. اومدیم بیمارستان. اگه شما یا کوروش خان... . - کدوم بیمارستان؟ حالش خوبه؟ آدرس بیمارستان را گرفت. نیمنگاهی به سویچ ماشینش انداخت. نه! الان اعصاب هیچکار سختی را نداشت. پس ماشین گرفت. - سمیه. من میرم بیمارستان. بابام حالش بد شده. اگه کوروش زنگ زد خونه، بهش بگو چه بیمارستانی رفتم. بگو به صالحی وکیل بابام هم زنگ زنه. سمیه مات نگاهش میکرد. ناراحت نشدنش را به دل گرفت. همه باید از بدی حال پدرش ناراحت میشدند. دوباره شماره کیوان را گرفت. همچنان گوشیاش خاموش بود. شماره عموی بزرگش را گرفت. بوقهای پشت سر هم بدون پاسخ! شماره عموی کوچکش؛ باز هم بوق، بوق و بوق. گیج شده بود. چرا کسی جوابش را نمیداد؟ شماره پسرعموی بزرگش را گرفت. ریجکتش کرد! تلفنش ویبره رفت. صالحی بود. دو، سهبار دیگر هم با آقای صالحی تماس گرفت تا توانست پیدایش کند. تلفنی که اطلاعات بیشتری نداده بود ولی به محض آنکه روبرو شدند پرسید: - بابام دقیقا چی شده؟ - بشینید خانوم کاویان. کتی با یادآوری باردار بودنش نشست روی صندلیهای لابی بیمارستان. - پدرتون سکته مغزی کردن. دکترشون برای من توضیح دادن که به لحاظ علمی الان در کما هستن. کتی مبهوت نگاه میکرد. بدون اینکه بفهمد اشکهایش سرازیر شده بودند. - خوب میشه. پول خرجش میکنیم میبریمش بهترین بیمارستانا. - الان وضعیتشون ثابته. - بیمارستان بهتر حتما بهتره. اینجا بیمارستاناش خوب نیست. .ببینید الان مساله مهمتر شرایط شماست. با تعجب به صالحی نگاه کرد. یعنی او هم میدانست که باردار است؟ بارداری او چطور میتوانست مساله مهمی برای صالحی باشد؟ - کیوان خان ظاهرا هیچ دسترسیای بهشون نیست. ولی با حدود سی و شش نفر قرارداد شرکتی داشتن. - شرکت؟ میخواست صرافی رمزارز بزنه. بانک مرکزی مجوز نمیداد اون موقعها. بعد... . - ببینید تا جایی که من میدونم کسی فکر نمیکنه شما واقعا درگیر تجارت برادرتون باشید. ولی... . - کیوان که گفت فقط با فامیل قرارداد بسته یعنی پسر خالههام رفتن شکایتی چیزی کردن؟ - بهتره همسرتون باهاشون مذاکره کنن. البته. فامیلهای کوروش خان هم تا من در جریانم جزو لیستن. - مثلا؟ - عموشون ایرج خان، دختر عمههاشون پگاه و پریسا سعادت و... - پریسا؟ - بهتره به همسرتون وکالت بدید. الان که پدرتون در کما هستن پیگیری میکنیم کوروش خان بشه قیم اموالشون. با توجه به نوسانات قیمت دلار بهتره هر چه سریعتر این جریانات جمع بشه. شما یا همسرتون از محل اسناد شرکت برادرتون خبری ندارید؟ - کوروش اصلا با کیوان ارتباطی نداره. کلا خوب نیستن با هم. خونه کیوان رو گشتید؟ - منزل نیستن. اگه اسناد رو پیدا نکنیم باید صبر کنیم همه شکایت کنن تا بشه تخمین زد مقدار بدهی رو. صالحی نگاهش را از کتی گرفت و به گوشیاش نگاه کرد. - همسرتونن. بالاخره! سلام جناب...بله خانومتون هم اینجا هستن. پیام بنده رو که مطالعه فرمودید؟ به کتی نگاه زیر چشمی کرد. کتی هم با دقت نگاهش میکرد. ادامه داد. - همهچیز همون وضعیت هست که در پیام عرض کردم. موارد بیشتر هنوز نامشخصن. پیشنهاد میکنم شما همین الان تشریف بیارید برای وکالت از خانومتون و قیمومیت آقای کاویان. بله، ولی قهری اختیارات تام خواهد داشت در مورد اموال. دقیقا مشکل همینجاست. قرارداد به دلاره! حدس میزنم به همین دلیل هم هست که ترقیب شدن شکایت کنن. قطعا بالاتر از این حرفا...حداقل حدود ده دوازده برابر بالاتر. نه خیر خیالتون راحت. بسیار خب هر طور صلاح می دونید. ساعت دو دفتر من. بله چشم گوشی خدمتتون... . صالحی گوشی را گرفته بود سمت کتی. کتی گیج گوشی را گرفت: - بله؟ - کتی جان خوبی عزیزم؟ - بیا اینجا! بابام؛ کیوان، کیوان چی شده؟ - هیچچیش نشده کیوان. گند زده. رفته قایم شده. بابات هم تحت مراقبته. تو فقط آروم باش. باشه؟ میخوای بری خونه یا تو بیمارستان بمونی؟ به نظر من برو خونه استراحت... . - نه! نه! میمونم. ویرایش شده 8 اردیبهشت توسط مهدیه م. ویراستاری VampirE 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مهدیه م. ارسال شده در 19 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین (ویرایش شده) - عزیزم موندنت فایدهای نداره. الان بیست دقیقه به یازده هست. من ۱ میام دنبالت. بریم ناهار بعد بریم هر جا تو بگی. خوبه؟ - نمیدونم؛ الان بیا! - باور کن نمیتونم. جلسه من هنوز تموم نشده. الان اومدم تو بالکن. یه جمعی دارن چپ- چپ نگاهم میکنن. من دو ساعت وقت میخوام. تو در مورد شراکت با کیوان... . - ... - آروم باش. باشه عزیزم؟ من یک میام. باشه؟ - باشه. از کوروش خداحافظی کرده بود. و در سوال آخرش مانده بود: «تو در مورد شراکت با کیوان...» میتوانست در ذهنش تکمیلش کند: «به من دروغ گفتی!» شوکه شده بود. کوروش درست میگفت. سعی کرد کتی دو سال پیش را مرور کند. تازه درسش تمام شده بود و یک ماهی هم استراحت کرده بود. کوروش انگار انتظار داشت یا ادامه تحصیل بدهد یا برود دنبال کار. گفته بود: - یه سری هدف داشته باش کتی! کوتاه مدت و بلند مدت. هنوز با کوروش رودربایستی داشت. خیلی بیشتر از الان! رویش نمیشد بگوید دلش میخواهد آزاد باشد. بدون هیچ فشاری. ادامه تحصیل رفت و آمد سر ساعت لازم داشت. ترافیک و استرس امتحان. سر کار هم آقا بالا سر داشتی. باید کاری را در زمان معینی تحویل میدادی و رضایت هم میگرفتی. هیچکدام از اینها را دوست نداشت. اصلا همین شرایط فعلی را دوست داشت. خانم خانه خودش بود. سمیه هم همراهشان بود. روزها خوشحال بود و شبها خوشحالتر. چرا باید این شرایط را بر هم میزد؟ مادرش گفته بود: - وا! دنبال یه قرون درآمد تو هست پسره؟ ولش کن! تو کار خودت رو بکن. ولی برادرش گفته بود: - راست میگه دیگه. تا کی می خوای گدای پول این و اون باشی؟ بیا با هم شریک بشیم. برات مدرک تحصیلی میخرم. با هم صرافی رمزارز بزنیم. آینده تو این چیزهاست. اگه تو کمکم کنی تو جذب سرمایه، راحت از اون شوهر ترسوت جلو میزنیم. چند سال کار کنیم بابا رو هم میزاریم تو جیبمون. از یک طرف کوروش مخالف سرسخت سرمایهگذاریهای کیوان بود. از یک طرف هم عملا قیمت بیت کوین از فروردین ۹۶ تا خرداد سال ۹۶ دو برابر شده بود. برادرش تحت فشارش گذاشته بود: - تو برادرت رو میفروشی به شوهرت؟ اصلا چند وقته میشناسیش؟ - کوروش می گه این پول پشتوانه واقعی... . - خفهام کردی بابا کتی! هی کوروش! کوروش! پیغمبره؟ مادرش که ول کرده رفته شوهر کرده. باباش هم که معلوم نی دقیقا کیه! - چرا همش اذیتش میکنی سر این موضوع؟ هر دفه با منم سرسنگین میشه یه کم. - تو بیا پشت من. اعتماد به نفس داشته باش جلوی شوهرت. صاحبت که نیست. من هم با احتیاط میرم جلو. اگه نگرفت کنسل میکنم شرکت رو. بیا دیگه! من هم دیگه بروی شوهرت نمیارم ننش با کی خوابیده و با کی نخوابیده. - مطمئنی جواب میده؟ - فقط با فک و فامیله دیگه! تجارت که نمیخوام بکنم. میخوام خودم رو بهتون ثابت کنم. اینها رو هم خودمون میشناسیمشون دیگه. نفری سی میلیون به هیچ کجاشون نیست. ولی کوروش هیچجوره راضی نمیشد: - کتی جان! این کار شماها نیست. همه چیزش ناشناختهست. کیوان داره... . - کیوان میگه کلی تحقیق کرده. - پس خودش ریسک کنه. تو رو چرا لازم داره؟ محاله کل این تجارت رو بشناسه. اصلا... . - میخواد با فامیلا استارت بزنه. میگه من باشم بهتر اعتماد میکنن. میگن کاویان دخترش رو... . - دیگه بدتر. عین این استدلال رو داره؟ من قطعا مخالفم! کیوان داره از تو سوءاستفاده میکنه. - سوءاستفاده؟ خودت مگه نمیگفتی یه کاری بکنم؟ این هم کاره دیگه! پول در میارم. خوبه دیگه؟ - مادرت هم هفته پیش کلی گله کرد. - بهش بگو سیمین جون! باشه؟ - سیمین جون! مثل تو اشتباه برداشت کرده. منظور من اصلا پول نبود. فقط گفتم یه هدفی داشته باش. تو خودت عید پارسال میگفتی... . - اون موقع بچه بودم. عقلم نمیرسید. فکر میکردم عکاس تجاری شدن کار آسونیه. دیدی که چند تا عکسم گرفتم. نشد دیگه. - کتی جان! تو هنوز سنی نداری. چیزهای مختلف رو امتحان کن. ببین با کدوم راحتی. ولی موارد بیخطر! نه اینکه چنین ریسکی رو... . - من دقیقا میدونم با چی خوشحالم. - خوبه. با چی خوشحالی؟ - من با جواهر خوشحال نمیشم. با ماشین و این چیزها خوشحال نمیشم. با پول خوشحال نمیشم. همهاش رو خونه بابام داشتم. من میخوام کارم فقط عاشق تو بودن باشه. میفهمی؟ اینطوری خوشحالم. بغض کرده بود و سرش پایین بود. ولی کوروش پیشانیاش را نرم بوسیده بود. - کتی جان؛ عزیزم! باشه! هر طور تو بخوای. فرصت زیاد داری. ولی بدون اینی که انتخاب میکنی. یه آیندهای هست. مثلا شبیه مادرت. هر وقت... . - خیلی هم خوبه. من اینطوری خوشحالم. - خوبه! هر وقت دوباره نظرت عوض شد. فقط کافیه بهم بگی. تو الان میخوای یه خانوم خونهدار خوشحال باشی. لطفا ولی شریک ریسکهای کیوان هم نباش. قبوله؟ - باشه. خیلی دوستت دارم. کابوس من بود این حرفا. باید همان موقع، در همان لحظه! میگفت که وکالت داده به کیوان. ولی از عکس العمل کوروش ترسیده بود؟! که زنگ میزند به کیوان و میگوید از زن من سوءاستفاده کردهای؟ با خودش چه فکری کرده بود؟ که کیوان هم گناه دارد. تازه با فامیل تجارت کرده و چیزی نمیشود. چه حماقتی؟ نه! به کیوان اعتماد نمیکرد به چه کسی اعتماد میکرد؟ ویرایش شده 8 اردیبهشت توسط مهدیه م. ویراستاری VampirE 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مهدیه م. ارسال شده در 19 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین (ویرایش شده) از توی کیفش آب پرتغال طبیعی که سمیه درست کرده بود درآورد و سر کشید. یعنی قرار بود کوروش برود پیش پریسا و او را برای چیزی راضی کند؟ چه وحشتناک. نه! گوشیاش را در آورد و با ماشین حساب ضرب کرد: «اگر نفری سی میلیون داده باشند...» به نظرش رسید که در هر حال عدد بزرگی نمیشود. ولی اگر این مبلغ بود صالحی اینقدر شلوغش میکرد که مذاکره کنند؟ آن هم حتما کوروش؟! شاید هم همه داشتند از نبودن کیوان سوءاستفاده میکردند و ادعای دروغ کرده بودند. دوباره شماره کیوان را گرفت. گوشیاش خاموش بود. حرصش گرفت. - کیوان ترسو! با خودت گفتی کسی با کتی کاری نداره. آخه حالا من چهطوری بزارم کوروش بره با پریسا مذاکره کنه؟ سعی کرد فکر کند که کیوان میتواند کجا رفته باشد. - دو روز پیش که خونهاش بوده. در خونه رو هم هنوز باز نکردن. خدایا! اصلا شاید غش کرده افتاده یه گوشه... . استرس گرفت. پدرش در کما بود و صالحی هم که دلش برای برادر او نمیسوخت. وگرنه باید در را میشکستند. بعد درستش میکردند. اصلا کسی رفته بود پشت در خانه کیوان؟ شاید طفلک ترسیده بود و در را برروی کسی باز نکرده بود. به کوروش زنگ زد. باز هم بدون پاسخ. اعصابش دیگر کشش این تماسهای بدون پاسخ را نداشت. ماشین گرفت و پیام داد: - من میرم خونه کیوان. تو بیا اونجا. ماشینی که گرفته بود جلوی درب بیمارستان بود که نوتیف گوشیاش آمد: - جایی نرو عزیزم؛ باید با صالحی مشورت کنیم. بمون با هم بریم. پیام را سین نزد. باید کیوان را تنها میدید. با کوروش میرفت شاید در را باز نمیکرد. مسیر سر راست بود و سریع رسیده بودند. باز سردی آمد. پا تند کرد و وارد ساختمان شد. کیوان این ساختمان خلوت را برای فضول نبودن همسایههایش خیلی دوست داشت. ولی کتی از داخل خانه کیوان خوشش نمیآمد. احساس میکرد همه جایش بوی وایتکس میدهد. وارد آسانسور شد و طبقه آخر را زد. همزمان مردی هم کنارش وارد آسانسور شد. خودش را کنارتر کشید. ظاهرا مرد هم با او طبقه آخر میآمد. مرد اول از آسانسور پیاده شد و در را هم برای اون نگهداشت. زیر لبی تشکری کرد و به طرف واحد کیوان رفت. نفسی گرفت و زنگ واحد کیوان را زد. - کیوان جان؛ من کتیام! در رو باز کن. سکوت! این بار همزمان با زنگ در هم زد: - من تنهام! نیاومدم دعوا کنم. فقط باز کن حرف بزنیم باشه؟ به خدا میخوام کمک کنم. محکمتر در زد. دستش را روی زنگ نگهداشت. سکوت! اطراف را نگاه کرد. شاید میتوانست از همان مرد داخل آسانسور بپرسد چهطور میتواند در را بشکند؟ ولی هیچ خبری نبود. صدای باز شدن دری آمده بود؟ یادش نمیآمد. به ذهنش رسید ماشین کیوان در پارکینگ هست یا نه؟ دوباره رفت داخل آسانسور و پارکینگ را زد. مرد هم همزمان وارد شد. این بار زیرچشمی نگاهش کرد. قد و قامت بلندی داشت. ترسید و بیخیال پارکینگ شد. و همکف را زد. باید میرفت بیمارستان منتظر کوروش میشد. تلفنش را برداشت که ماشین بگیرد. - برادرتون رو پیدا نکردید خانوم کاویان؟ سوالی نگاهش کرد. چهره این مرد را قبلا دیده بود. کجا؟ یادش آمد. آخرینبار که کیوان را حضوری در رستوران یک مرکز خرید دیده بود؛ این مرد کنارش بود. - نه هنوز. شما دوستشید؟ انگار از دو روز پیش با کسی تماس نداره. - من رو معرفی نکردن؟ اسمم رو نمیدونید؟ - نه پیش نیاومد. گفت یکی از دوستاشید. نگاهش روی لبخند کمرنگ مرد بود. که با همان لبخند ادامه داد: - رنگ چشماتون خیلی جذابه. سبز قشنگیه. ویرایش شده 8 اردیبهشت توسط مهدیه م. ویراستاری VampirE 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مهدیه م. ارسال شده در 19 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین (ویرایش شده) از این تعریفها زیاد شنیده بود. باید حلقهاش را طوری می گرفت که مرد ببیند. ولی دستان مرد جلو آمده بودند به آرامی به سمت صورتش. اصلا دوست نداشت لمسش کند... *** سیاهی مطلق شده بود. چرا؟ برق آسانسور رفته بود؟ داشت به مرد میگفت که...چه میگفت؟ حالا باید زنگ خطر آسانسور را میزدند؟ ولی دستانش تکان نمیخورد. سعی کرد کمی جابجا شود. آسانسور سقوط کرده بود؟ - کسی صدام رو میشنوه؟ پاهایش را کمی تکان داد. حواسش داشت جمع میشد. چند ثانیهای طول کشید تا متوجه بشود که روی یک صندلی است. و دستانش هم پشت صندلی بسته شده بود. گلویش وحشتناک خشک شده بود. سعی کرد آب دهنش را قورت بدهد. و ذهنش سریع نتیجهگیری کرد: بیهوش شده بود؟ ترس به یکباره تمام گیجیاش را از بین برد: - من حاملهام. من حاملهام. الان چی میشه؟ - جیغ نزن دختر. اَه...زنا همه چیزشون چندشه. صدا؛ صدای مردانهای بود. بعد هم: - آخ...چنگ نزن حیوون. انصافا صدای داد مردونه جذابتر نیست؟ من که بیشتر حال میکنم باهاش. - سرچ کردم. از جفت عبور نمیکنه. صدای یک زن بود. کتی ناخودآگاه احساس بهتری گرفت. تصمیم گرفت خیلی تقلا نکند و سعی کند راحت روی صندلی بنشیند. احتمالا اینطوری برای کوچولویش کمخطر تر بود. - خانوم کاویان. پدرتون، صبحی تلفن رو روی ما قطع کرد. دیگه هم خودش جواب تلفن نمیده. انگار خیلی زنش براش مهم نیست. گفته بود کیوان که رابطشون خرابه. حالا شما بفرما چطوری با خودشون تماس بگیریم؟ صدای یک مرد دیگر. از او چیزی پرسیده بود؟ ولی ذهن کتی کاملا قفل کرده بود. تکرار کرد: - از جفت عبور نمیکنه. خوبه دیگه... - حالم به هم میخوره از این زنای گیج. اینا رو فقط باید با لگد... صدای مرد اولی نزدیک میشد. در یک لحظه صندلی لرزید...تمام بدن کتی هم به لرزه افتاده بود. حتی دندانهایش هم به هم میخورد: - کوروش.. کوروش... کوروش... تو رو خدا... - کوروش کیه؟ - شوهرشه. زنی که اینجا بود کوروش را میشناخت؟ کتی سکسکه آرامی کرد. متوجه نشده بود اشکهایش از کی سرازیر شدهاند. - چه بدبختی این عنتر گیج رو تحمل میکنه؟ پول ماهانه میگیره از کاویان لابد. - میگن پسر سیروس خانِ. - سیروس کیه؟ - یه پولدار! حالا میگم برات... صدای قدم میشنید. کسی دوباره به او نزدیک شده بود؟ دماغش را بالا کشید. مژهها و صورتش آرام آرام خیس میشدند. سعی کرد از میان بغض و سنگ گلویش نفس عمیقی بکشد. همزمان بینیاش کمی سوخت و اشک بیشتر شد.. - هوی... گیج... قد شوهرت چنده؟ ۱۸۰ رو داره؟ مرد دوباره نزدیک شده بود. کتی سعی کرد فکر کند: قد کوروش؟اصلا یادش نمیآمد. - بیا. یه عکس پیدا کردم. آن زن از کوروش عکس هم داشت. احساس کرد سرش درد ملایمی دارد. انگار تازه داشت آرام آرام از بی حسی درمیآمد. - اوهو...اینه؟! حلله! حالا باباش جواب نمیده زنگ بزنید شوهرش. برای من که مهم نیست کی طلب کیوان رو میده. اینم خوب پسندیدمش. زنش رو پس میدم. کسی دوباره به او نزدیک شد. ناخودآگاه جیغ کوتاهی کشید. باز هم سیاهی مطلق. صداها ناواضح بودند. دردی نداشت ولی صندلی زیرش انگار میچرخید. می چرخید. بعد میایستاد و از زاویه دیگری میچرخید. تکانی به بدنش داد. این بار درد ملایمی در گردنش احساس کرد. کسی آرام روی گونهاش ضربه زده بود و انگار دوباره داشت از گیجی درمیآمد. سعی کرد پاهایش را کمی جابجا کند. انگار انرژی کافی نداشت. یعنی کوچولویش حالش خوب بود؟ احساس خیسی شدیدی نمیکرد. خوب بود... - بیدار! بیدار! آفرین... حالا بیا با شوهرت حرف بزن. ساکت بود. دلش میخواست باز هم بخوابد. نفسهایش آرام و عمیق بود. - کتی؟ خودتی؟ صدای کوروش بود؟ نمیتوانست مطمئن باشد. ولی اگر کوروش بود. سعی کرد تمام انرژیاش را جمع کند. لبهایش انگار وزنههای سنگینی بودند که به سختی تکان میخوردند: - من رو از اینجا ببر. من حاملهام. - شنیدی که... حالا قشنگ گوش کن... ویرایش شده 8 اردیبهشت توسط مهدیه م. ویراستاری VampirE 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مهدیه م. ارسال شده در 19 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین (ویرایش شده) بهار ۱۴۰۰ کیمیا – آواربرداری کیمیا با تعجب نگاهشان میکرد. فضا دوستانه بود؟ - ببر بالا دستهات رو. یعنی چی؟! اصلا این کار قانونی بود؟ الکی که نبود. بود؟ ولی مرد همراهش... . کیمیا با دهان نیمه باز و چشمهای گشاد نگاه میکرد. فردوس کاملا همکاری کرده بود. دستهایش را کمی برده بود بالا و مرد، شروع به گشتن جیبهای کتش کرده بود. تکان نمیخورد. - این گوشی خودته؟ مامور دوم هم پشتش ایستاده بود: - کفشهات رو در بیار! کیمیا بالاخره از شوک درآمد: - چیزی نشده بود که. من داشتم تو تلفنم چیزی رو نشونشون میدادم. مشکلی نبود به خدا! کسی به او اهمیتی نداد. مرد اول دستانش را سریع روی پیراهن فردوس حرکت میداد و حتی جیبهایش را دست کشید. بعد کمی رفت پایینتر و پاچههای شلوار! همهچیز سریع پیش میرفت. استرسش بیشتر شد: - آقا- آقا! میگم مزاحمم نبودن. - چیزی نداره. صدای کسی بود که بازرسی بدنی میکرد. بعد از این حرف ولی بالاخره لطف کردند و به کیمیا نگاه کردند. مرد اول گوشی فردوس را به طرفش گرفته بود. بیحرف تلفن را گرفت. مرد سوم بالاخره از کیمیا سوال کرد: - با همید؟ از اول نباید این سوال را از او میکردند؟ بعد مثلا اگر لازم میشد شاید... . بیخیال افکارش شد و جواب داد: - هان؟ بله با هم صحبت میکردیم. صحبت دوستانه. دو مامور اول نیمنگاهی به هم انداختند و رفتند طرف ماشینشان. مرد سوم همچنان کنار کیمیا ایستاده بود؛ - تو این کوچههای خلوت نگردید خانوم! از خیابون اصلی برید. اینجاها گزارشاتی از مزاحمت داشتیم. - ها؟ چشم! درسته؛ ممنون! چند ثانیه بعد هر سه سوار ماشینشان شده بودند و کمی جلوتر رفته بودند. کیمیا ولی کاملا عصبی و ترسیده بود: - چرا چیزی بهشون نگفتید؟ چرا اجازه دادید؟ ولی فردوس نگذاشته بود سوالش را تکمیل کند. - من اصلا گزینه مناسبی برای بازی شما نیستم خانوم! برید پیش کاویان. به نفعتونه در مورد صحبت با من هم چیزی بهش نگید. میبینید که، رزومه خوبی ندارم! با دست چپش آرنج دست راستش را آرام ماساژ میداد. خدایا؛ بعد از یکسال از آن شکستگیها هنوز دستش اذیتش میکرد؟ - بازی؟ نگاهش نمیکرد. تا چند دقیقه قبل بحث جهت دیگری نداشت؟ ذهنش ایده میداد: « همین الان سه نفر دورهاش کرده بودن. بازرسی بندی چه حسی میده به آدم؟ » تجربهاش را نداشت. ولی دلش میخواست میتوانست چیز خوبی بگوید و حس خوبی ایجاد کند. ذهنش کار نمیکرد. صدای ویبره تلفن آمد. فردوس دست راستش را ول کرده بود و تلفنش را نگاه میکرد. کیمیا تصمیم گرفت فقط به حس لحظهای خودش اعتماد کند: - من... من طرف شمام. به خدا راست میگم. من از شما خوشم میاد. برای همین اومدم پیش شما! بازهم نگاهش نمیکرد. تلفن را جواب داد: -سلام! نه؛ نزدیکم. میام الان. چی گفته؟ نفرستاده بودید مگه... . همچنان که با تلفن حرف میزد. سری برای کیمیا تکان داده بود. قدمهایش سریع بود. از پیچ کوچه که پیچید کیمیا نگاهش را گرفت و به کفشهایش زل زد. «کبری جون! عزیزم! همینجوریه دیگه زندگی. قرار نیست برای هر چیزی که تلاش میکنی بتونی بهش برسی.» @ همکار ویراستار♥️ @ VampirE ویرایش شده 24 فروردین توسط VampirE ویراستاری VampirE 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مهدیه م. ارسال شده در 23 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 فروردین (ویرایش شده) ولی تلاشش را کرده بود. قرارش با خودش هم همین بود. که نترسد و تلاش کند. گوشیاش ویبرهای رفت. «ماشین شما رسید» آخرینبار ماشین را برای برج نگار درخواست داده بود. و حالا؛ فردوس نمیآمد. ولی او تلاشش را کرده بود. پس خودش با خودش کافیشاپ میرفت! و برای خودش یک کیک خوشمزه میخرید. به- به! دلش ضعف رفت. اگر پنجرههای کافیشاپ باز بود همانجا هم میخوردش. نگاهش را اطراف میچرخاند. کافیشاپ خلوت بود و تقریبا تمام پنجرههای مشرف به خیابان هم باز بودند. - ببخشید خوشمزهترین کیکتون کدومه؟ - کیک هویجمون عالیه! - پس یه کیک هویج بدید. با دو تا هاتچاکلت! دو تایش هم مال خودش بود. خودش با خودش آمده بود کافیشاپ. تا به خودش دلداری بدهد. حقیقت را نمیتوانست انکار کند. واقعا ناراحت شده بود. نیمنگاهی به اطراف انداخت و گوشیاش را گذاشت روی حالت سکوت. و گرفت دم گوشش: - عزیزم؛ کبرای ناز قشنگم تو خیلی شجاعی. کمی از هاتچاکلت لیوان اول را خورد. با کمی کیک هویج. سعی کرد لبخند مهربانی بزند: - کیکش خوبه. تو هم بخور کیمیا جان. هاتچاکلتش ولی یه کم داغه. عزیزم امروز خیلی خسته شدی. حالا کمی از هات چاکلت لیوان دوم: - آره اگه بخوام با قبلاهام مقایسه کنم خیلی پیشرفت کردم. فکر کن! چهقدر پررو بودم. به نظرت کجا رو اشتباه کردم؟ - هیچجا رو عزیزم. همینه دیگه! بعضیها فکر میکنن اسمشون خیلی خفنه! واسه همین الکی خودشون رو میگیرن. حالا مثلا چون من اسمم کبراست بیکلاسیه باهام حرف هم بزنن؟ فکر کن سطح شعور تا چه حد! خودش به خودش بلند- بلند خندید. و تکه کیک جدیدی برداشت. ولی! یک لحظه احساس کرد گوشی از دستش کشیده شده. هینی گفت و پشت سرش را نگاه کرد. فردوس بود. به صفحه خاموش گوشی کیمیا نگاه میکرد و یکبار هم دکمه پاورش را زد. تکه کیک هویجی که در دهانش بود را نجویده قورت داد و لیوان هاتچاکلت دوم را هم روی میز گذاشت. هر دو لیوان را نصفه خورده بود. مرد دقیق نگاهش میکرد. یک آن حواسش جمع شد. ماسکش را درآورده بود و مقنعهاش هم کمی عقب رفته بود. دستش را روی چشمانش گذاشت: «خدایا. چرا همش همه چی پیچ میخوره!» صدای صندلی آمد. نشسته بود روی صندلی دوم میز. - آدم جالبی هستی! کیمیا زیرچشمی نگاهش کرد. داشت سیگار روشن می کرد. ماسکهایش را دوباره زد. - لطفا سیگار نکشید! - ممنوعِ اینجا؟ - نه من سردرد می شم. دیگه ببخشید! همه مثل پریسا خانوم حال نمیکنن با سیگار کشیدن آقایون! من اگه یه سلفی از پلنگ چال برام بفرستید ذوق میکنم. بهتون تخفیف هم میدم از اون یک ماه! اصلا یهبار با هم بریم! تا جایی که من میکشم! جوابی نداد ولی سیگار را هم روشن نکرده بود. صدای ویبره تلفنش دوباره می آمد: - این رو باید جواب بدم! از ذهن کیمیا گذشت. عجب قدرتی دارد طمع پول! بالاخره تا اینجا کشانده بودش! به- به! با دقت نگاهش میکرد. گوشی اپل داشت. لبخند زد. همهچیز این مرد، لباسهایش، کفشهایش و حتی راه رفتنش. یک جور عجیبی داد میزد که پولدار است! از دالواتر هم خدا تومن حقوق میگرفت. ولی باز هم طمع پول داشت! جالب بود. پشت گوشی را با دقت نگاه کرد. تک دوربین بود. اپلهای جدید سه دوربینه نبودند؟ سعی کرد بفهمد که مکالمهاش در چه موردی است: - فرم بافا رو ویرایش کرده؟ چرا؟ دقیقا همین رو گفت؟ اشکال گرامری؟! خانم امیری! به این جناب مدیرعامل بفرمایید این فرم مال مجوز صادرات دولت فدرال آلمانِ! ما که تهیهاش نکردیم! بفرمایید همون رو تکمیلش کنن لطفا. بدون هیچ تغییری. کیمیا مورد صبحت را در اینترنت سرچ کرده بود و با تفریح نگاهش می کرد. تلفن که قطع شد زد زیر خنده! - خدایا! اون چه اوشکولی بوده که از فرم BAFA اشکال گرامری گرفته. فعلهاش یه جور منفی در منفیه! احتمالا طرف برای همین قاطی کرده! ولی عجب اعتماد به نفسی داشته! خندید. فردوس با دقت نگاهش میکرد. اهمیتی نداد: - همیشه از این موضوعات فان دارید؟ خیلی باحالهها شغلتون. - فان؟ کیمیا ضایع شدن کسی مثل فرشاد را تصور کرد و غش- غش میخندید. - ای خدا! یه دونه دیگه هم تعریف کنید! از همینها که مدیرها توش ضایع میشن! با خنده فردوس را نگاه میکرد. بالاخره جوابش را داد: - از باج دادن خوشم نمیاد! - باج؟! با گوشیاش باج را سرچ کرد. - من قانونا هیچ حقی در مورد پولهای کیوان ندارم. @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده 24 فروردین توسط VampirE ویراستاری VampirE 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مهدیه م. ارسال شده در 23 فروردین مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 فروردین (ویرایش شده) - قبلا هم گفتم؛ من چون از شما خوشم میاد، دلم میخواد اطلاعاتم رو با شما معامله کنم! اگه تهدیدتون کنم میشه باج! من که تهدتون نکردم. معامله هست. - بهتر شد! چند درصد میخواید؟ - چرا حس باج دادن دارید؟ میشه توضیح بدید؟ با من حرف بزنید باجه؟ من واقعا نمیخوام اذیتتون کنم. فقط دوست دارم با هم حرف بزنیم. همین! زیرچشمی نگاهش میکرد. - تا حالا فکر کردید که برید پیش روانشناس؟ شغلشون گوش کردن و حرف زدنِ! - راستش من بعد از طلاقم پیش سه تا روانشناس رفتم. روانشناس اولم فقط به حرفهای من گوش میداد و چیزی نمیگفت. آخرهای جلسه دوم شاکی شدم. گفت: «این روش منه. به حرفهات گوش میدم ولی آخرش خودت باید از توی حرفات بفهمی که چهکار باید بکنی!» روانشناس دومم هم کلی پول بابت تستهای شخصیتشناسی و تلههای روانی ازم گرفت. آخرش هم یه پرینت بهم داد که خودم از تو اینترنت میتونستم پیدا کنم. سومی ولی؛ اِم! من کلا زیاد حرف نمیزنم ها! الان پیش شما نطقم باز شده! -ادامه بدید. سومی؟! -آهان. سومی هم گفت که بنویس. بنویس از چی خوشحالی از چی ناراحتی. میدونید، من همیشه حتی تو فیلمها، ناخودآگاه، طرفدارِ طرفِ قویِ جریان میشم. یه روزی هم به خودم اومدم دیدم همش نوشتم که دوست دارم با شما حرف بزنم. من ازتون خوشم میاد! خوش تیپ و خوشقیافهاید! شجاعید! باهوشید! تمیز بازی میکنید. از همه نظر فوق العادهاید! احساس میکنم هم باید زودتر باهاتون صحبت میکردم. ولی راستش میترسیدم. سکوت. کیمیا حس خوبی داشت. بالاخره با مرد رویاهایش آمده بود کافیشاپ و حرفهای اصلیاش را زده بود. بقیهاش مخلفات بود و اهمیتی نداشت. - خیلی لطف دارید. صریح میگم؛ ما تایپ هم نیستیم خانوم! چقدر سریع! رسما ردش کرده بود. قابل پیشبینی بود. از همان اول سعی کرده بود برای این وضعیت در خودش آمادگی ایجاد کند. سعی کرد این اوضاع را جمعبندی کند. حدود یک سال بود که از اوضاع و احوالات فردوس بیخبر بود. تقریبا از زمانی که خودش مریض شده بود. ولی حالا میدید که شرایط با چیزی که انتظار داشت متفاوت است. رابطهاش با کاویان خوب نبود. خودش را بسته بود به کار. با قانون هم داستان داشت. دلش پول بیشتر میخواست! ظاهرا هم دختری اطرافش نبود. بود؟ بهنظر که نمیرسید. به هر حال اگر میخواست باز هم با فردوس صحبت کند باید غرورش را حفظ میکرد. پس plan B: - ببخشیدها! من گفتم دوست اجتماعی باشیم! اونجوری اگه باشه که، من کلا از مردهای چشم رنگی خوشم میاد. برای ازدواج منظورمه! در ذهنش جملاتی پشت سر هم ردیف شده بودند: « کیارش و کیانوش عزیزم. من خیلی دوست داشتم ببینمتون. ولی دیگه ببخشید! بابای ظاهر بینتون من رو نپسندید! » ظاهربین مذکور، تکیه داده بود به پشتی صندلی. یک تای ابرویش را داده بود بالا و به جملات کیمیا گوش می داد. وسطهای جملهاش حالتش را عوض کرده بود. کمی خم شده بود به جلو و دستهایش را هم روی میزد گذاشته بود. - همین الان بگو در مورد کیوان چی میدونی. باور کن خوشحال! میشم. - بریم کوه! یک ماه رو، یک هفته میکنم. درکه خوبه؟ دوباره تکیه داد عقب و به گوشیاش ور میرفت: - درکه نمیآین؟ - نه! فانتزی کوه پریده بود. کیمیا سعی کرد فکر کند. ولی فردوس با لحن عصبی ادامه داد: - الان دوست اجتماعی شدیم. اومدیم کافیشاپ. من میدونم سه تا روانشناس داشتی. یک روز هم بیشتر صبر نمیکنم. حرف آخرمه! دوباره صدای زنگ. اینبار ولی صورت فردوس اخم واضحی داشت. نیم نگاهی به کیمیا کرد و بلند شد. همزمان هم تلفن را جواب داد: -سلام؛ بفرمایید برج نگار. بالای میدون ونک. بله؛ داخل برج. بقیهاش را نشنید. در کل میتوانست بگوید مکالمه نسبتا کوتاهی بوده ولی چیز آزاردهندهای در این مکالمه بود؟ حالا که دوباره نشسته بود روی صندلی ساکت و غمگین به نظر میرسید: - یه آبمعدنی هم برای من بیارید لطفا! جَوْ کاملا عوض شده بود. فردوس در سکوت با آب معدنی مشغول بود. کیمیا ولی اطلاعاتش را زیر و رو می کرد. سعی کرد حدس بزند به چه کسی آدرس میدهد؟ پلیس؟ فرشاد؟ مدیرعامل دالواتر؟ به جایی نمیرسید. - الان پلیس خبر کردید زنگ زدن آدرس بگیرن؟ یا دوست دخترتون آمارتون رو گرفت؟ - من قطعا آخرین کیس مناسب برای دوستپسر بودنم! کسی هم نمیاد اینجا. انتظار سکوت داشت ولی جوابش را داده بود. پیشرفت نبود؟ - وا! حالا فکر نکنید من میخوام باهاتون دوست اونجوری بشم ها! مطمئن باشید نه! ولی؛ خیلی هم دلشون بخواد ملت! خسته به نظر می رسید. عجب تلفن انرژی بری! تصمیم گرفت بیشتر از این آزاردهنده نباشد: - اون هتلی که کیوان توش همکاری میکنه. لای درز آسانسورش یک فلش و یک چیزی شبیه دزدگیر ماشین انداخته. این چیزیه که من میدونم. عقیده هم داشت که ده سال یکبار هم چاهک آسانسور رو تمیز نمیکنن. در گوشیاش عکسی نشانش داد: - شبیه این عکسه. در واقع ولی دزدگیر ماشین نیست. کیف پول سختافزاریه رمزارزه. اینطوری ساختنش که کسی شک نکنه. مارک Trezor T هست مال کیوان! اینبار گوشی را نگرفت. فقط با دقت به عکس نگاه کرد: - از فلش عکس نداری؟ - نه! ولی میدونم از اون مدلهای خیلی کوچیکه. در آب معدنی را میبست: - چیز دیگهای هم هست. - در مورد کیوان؟ نه! در مورد همینا میدونم. بیحرف بلند شده بود و رفته بود طرف مسئول کافه: - چهقدر شد؟ هان؟ کیمیا سعی کرد سریع بلند شود. - نه! من شما رو دعوت کردم. من باید... . ولی؛ مسئول کافه عملا او را ندیده گرفته بود و داشت با فردوس حساب می کرد. ذهنش را متمرکز کرد که چه کار کند. ولی؛ پول نقد؟ آب دهنش را قورت داد. الان انتظار داشت کارت بانکی بکشد. با تعجب به هزار تومنی و دو هزار تومنی که در جمع پولها میگذاشت تا حساب دقیق باشد نگاه کرد. ناخودآگاه دستش را برده بود زیر مقنعهاش و گردنش را خاراند: «حتما می خواسته از دست پولهای نقدش خلاص شه» تلفنش را توی جیب کتش میگذاشت. کیمیا استرس گرفت. الان بود که با همان قدمهای سریعش از دسترس خارج شود. - میگم میشه... میشه بهتون زنگ بزنم؟ تلفن؟! - جواب نمیدم! -وا! چرا خب؟ ساعت کاری زنگ نزنم چهطور؟ زیر چشمی نگاهش کرده بود. - من ساعت آزاد ندارم. - خدایی دیگه اینقدر هم کار نکنید برای دالواتر. چرا خودتون شرکت نمیزنید؟ این آقای راغب که انگار اصلا کار نمیکنه. همش داره ول می چرخه این ور اون ور. بند ساعتش هم انگار براش مناسب نیست. هی بازش میکنه می بنده. @ همکار ویراستار♥️ @ VampirE ویرایش شده 24 فروردین توسط VampirE ویراستاری VampirE 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .