ویراستار Negin jamali☆ویژه☆ ارسال شده در 17 فروردین ویراستار اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین ☆به نام خدای شفیع و صبور☆ عنوان رمان: گهگدار سعادت ژانرهای رمان: اجتماعی، عاشقانه، پلیسی عنوان نویسنده: نگین جمالی خلاصه: او را فرنگ، مخففِ فرنگیس میخواندند؛ فرشته صفوی، زن سی ساله و مجرد ایرانی که زندگیاش هر لحظه دستخوش تغییراتی هنگفت است، با پشت سر نهادن حبس هشت سالهاش در دو سال گذشته، از بند رهایی یافته و سپس با ورود افرادی به زندگی فرادایش، اینبار درگیر روابطی عاطفیست. ارتباط کوتاه، ولی شیرینی همراه با چنگیز هفتخوانی که طعم گس روزهایش را به کامش تلختر میسازد؛ و اما باتلاقی که در آن مستغرق گشته، آنچنان او را میبلعد و به درون خود میکشد که از روز آینده غافل میشود، روزی که تنها بدهی دنیا به عاشقانههای اوست؛ ملاقات با کسی که نبض احساسش را بیآنکه بداند دگرگون میسازد و جرقهای برای شروع اتفاقات جدید، سخت و متفاوت میشود. هدف: گاهی خداوند زیباترین شوخیها را با بندگان غافلش میکند؛ شاید دیر، اما همیشه خدایی هست که در بدترین شرایطها که باید پس بزند، دست یاری به سوی خلق خود دراز کند. زمان پارتگذاری: نامعلوم ناظر: @ برهون 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ویراستار Negin jamali☆ویژه☆ ارسال شده در 17 فروردین مالک ویراستار اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین مقدمه: دلم باران میخواهد، از آن باران شوری که ببارد از دو چشمانم، بلغزد بر سر گونه بیافتد بر زمینی خیس، در آن روزی که بارانیست من و ابر و هوایی سرد، چرا بغضم نمیترکد؟ چرا اشکم نمیآید؟ نمیخواهم دلم روزی، شود خسته، شود سنگی اسیر درد دلتنگی، اسیری همچو زندانی دل من گریه میخواهد! مثال ابر بارانی، هراسی دارم از فردا که غم آید به مهمانی، و او گیرد مرا از خود که من مهمان او گردم، و او صاحب شود من را به یغما میبرد تن را،من اینگونه نمیخواهم! مرا سنگم کند روزی، غمی که در گلوی من میان بغض پنهان است. #حسین علی اکبری# ناظر: @ برهون 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 18 فروردین مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 18 فروردین سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ قبل از شروع رمان لطفا قوانین رمان نویسی نودهشتیا رو مطالعه کنید، لینک تاپیک: https://forum.98ia2.ir/topic/6513-قوانین-تایپ-رمان-پیش-از-نوشتن-مطالعه-شود/?do=getNewComment چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ویراستار Negin jamali☆ویژه☆ ارسال شده در 1 اردیبهشت مالک ویراستار اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اردیبهشت پارت ۱ *روایت در حالت کنونی، بر اساس گذشته است!* دستی به یالهای سپیدرنگ ارغوان کشید و همواره عطر مشک آویخته شده بر پالون اسب، شامهاش را از خود لبریز کرد. در آن غروب دلپذیر بهاری که سرخیاش ناشی از پدیدار شدن ناهید در مرکز آسمان آبی بود، عطر لذتبخش مشک بارها برای دخول و خروج به بینیاش تضرع کرده و سرانجام سبب شده بود اسبسوار نفسی عمیق بگیرد و دیدهاش را بر همه چیز، حتی لالههای سرخ کوه فرو ببندد؛ و بوییدن مشک چه وسوسهانگیز بود که حتی ارغوان، عروس چابک و گل سرسبد اسبهای روستا نیز هرازگاهی شیهه میکشید و بر جای خویش میجنبید تا اندکی از آن نصیبش شود. اسبسوار مجدد چشمهای کشآمدهاش را گشود، با دستهای بلورین و نسبتاً ظریف خویش نوازشی نثار حیوان مورد علاقهاش کرد و تبسمی بر لب جاری ساخت؛ چشمان شبرنگ و شهلایش اینک بیشتر از هر روز دیگری میدرخشیدند و تصویر ارغوانِ بیقرار در قرنیهشان منعکس شده بود. پا بر رکاب نهاد و جسم دخترانهاش را در یک حرکت بالا کشید، نفسی چاک کرد و با یک پای پوشیده از کفش گلدوزی شده، ضربهای نرم به ارغوان زد؛ باد در غبغب انداخت و رسا حکم کرد: - آروم حیوون؛ آروم! افسار ارغوان را کشید و وادارش کرد که تکانی به خود دهد؛ سُم پاهای ارغوان بر کلوخها، سبزهها و چمنهای باطراوت زمین خاکی برخورد میکرد و صدای توخالی منتشر شده، اندکی روح و روانش را به بازی میگرفت. سری چپ و راست کرد و نگاهش را به اطراف تپهای که دورتادورش کوه سنگی بود، سوق داد. تازیانههای وحشی شتابزده به رخسارهاش برخورد میکردند و گویی قصد تصاحب انرژی او یا به قول خودش، قصد تصاحب باطریِ شارژ شدهاش را داشتند. لبخندی به پهنای صورت زد و همانطور که با یک دست ارغوان را رهنمود میکرد، با دست دیگر خرمن گیسوان نمدار و خرماییاش را پشت گوش راند تا مبادا مانع دید او، آن هم در مسیر شیبداری چون تپهی میان کوهستان شود. اینبار سمهای ارغوان به سنگهای بزرگ و کوچک باریکه، همان جادهسنگی معروفشان که محل رفت و آمد گوسفندها و حیوانات دیگر به همراه چوپانهایشان بود، برخورد کرد و او بر احتیاط بیشتر تمرکز کرد. خورشید خرامان- خرامان در پشت افق میخزید و چیزی به اینکه ماه برخیزد و جای خورشید را تصاحب کند، نمانده بود؛ لحظهای ایستاد، با احتیاط کبریتی آتش زد و فانوس کوچکی را که همیشه با خود همراه داشت، روشن کرد تا نور مسیر مقابل برای دید ارغوان مناسب باشد؛ گرچه چراغ خانههای اهالی همیشه روشن بود. زبانش را بر لبهای باریک، برجسته و صورتیاش لغزاند و در همان حال با چشم سرکی نیز به اطراف کشید؛ اوج بیشتری به فانوس داد و از همان فاصلهی دور چراغ روشن خانهشان را به تماشا نشست. ارغوان را در گوشهای از راهسنگی، کنار درخت گردو متوقف کرد و فانوس را به یکی از شاخههای ظریف آن که نسبت به بقیه ارتفاع کمتری داشت، آویخت. سر پنجههای کوچکش را به گردن بینهایت لطیف ارغوان کشید و درحالیکه سر خم میکرد، انگشتر نقرهفامش را از انگشت بیرون کشید؛ تکعقیق نصب شده بر سطح نازکش را لمس کرد و برای بار هزارم در روز، عمیقاً به پیچکِ پیچ در پیچ حک شدهی آن خیره ماند. تکابرویی از ابروهای کمپشت و قهوهای رنگش را بالا انداخت و با یاد آن پیچک آشنا، آهسته، خاطرِ آن زیبایی را نجوا کرد: - پیچک من، خود را بر دیوارهی سینهام بیافکن؛ ریشهات را به قلب من بسپار، دستت را به دست من بده. فک قائمش که اندکی رو به بالا متمایل شد، لب تحتانیاش بیرون زد و جلوتر از لب فوقانی قرار گرفته، همچنان با اندوه نهفته در چهرهاش، دلنوشته را ادامه داد: - پیچکِ پیچ در پیچ من؛ تو کیستی که مرا در آغوش پیچیدگیهای خویش محصور ساختهای؟ از کدام کویی که من، با هر گام، با هر تنفس، یاد تو را در دل میپرورم؟ تکخندهای مبهوت کرد و خمی به سر داد؛ لبهای لرزانش را بر عقیق فیروزهای فشرد و نهایتاً بوسهای نثارش کرد. - پیچکم! با من بمان؛ من که جز حصار آغوش تو، پیچک و آغوشی ندارم! شیههای که ارغوان سر داد، سبب شد نگاهش را از طرح عقیق انگشتر بدزدد و انگشت سبابهای بر گوشهای او لغزانده، بیصدا راه خانه را در پیش بگیرد. دامان براق، الماسی و آینهدوزی شدهاش در اثر جنبش پاهای ارغوان، نرم- نرمک تکان میخورد و دستهایش هر لحظه بر افسار اسب، محکمتر میشد؛ نفس کمعمقی کشید و از دوراهیِ روبهرو، جادهفرعی سمت چپ را برگزید و سپس مجدد به راه افتاد. هوا کمی سوزناک شده بود و او امشب نیز چون شبهای گذشته، اندکی احساس سرما میکرد؛ سرمایی که هرازگاهی به گونههای برجسته و پوست گندمگونش رسوخ میکرد و از همان مسیر، به پیشانی کوتاه و پلکهایش میرسید. به آبادی که رسید، ابتدا سنگینی بار خویش را از روی حیوان برداشت و خود با پای پیاده، افسار ارغوان را فشرد و قدمزنان خود را به نزدیکی خانه رساند؛ اما صدایی نزدیک به خانهشان از سرعت پاهایش کاست: - خوب نیست یک دختر به این سن و سال تا این وقت شب راه بیوفته توی کوه و کمر! کاملاً متوقف شد؛ با چشم دنبال صدا گشت و هنگامی که متوجهاش شد، لب بر هم فشرده، نگاه سنگینش را به کفشهای دستدوزش سپرد. حافظ در گوشهای از روستا، تکیهاش را به دیوار خانه داده، با تمام خستگیای که از کارهای انبوه روزانهاش نشأت میگرفت، منتظر دخترک مانده بود تا برخلاف خانبابا، نکاتی را به او گوشزد کند. بدون چادر، با چهرهای قاب گرفته توسط روسری گلدار محلی و همواره پوشیده از لباسهای خوشرنگ خود، سوار بر اسب میشد و به گشت و گذار میپرداخت؛ غافل از اینکه چنین کردارهایی مناسب دختر دم بختی چون او نیست. پلکهای سرخ شدهاش را بر هم فشرد و گوشهای از لبهای باریک، صورتی و خشکیدهاش را به دندان گرفت؛ سپس گفت: - چادرت کو فرشته؟ آنچه دخترک در نگاه و حالات حافظ میدید، چیزی جز خشم نهفته در چشمان عسلیاش نبود؛ لگدی به کلوخ مقابل پایش زد و پاسخ داد: - سرم نکردم. قدمی که حافظ بیهوا و از روی غضب به سویش برداشت، سبب شد آب دهانش را قورت دهد و با گام کوتاهی به عقب، تکیهاش را به ارغوان داده، افسار به دست سکوت پیشه کند؛ که حافظ در پی این عکسالعمل گرهای میان ابروهای مشکی، پرپشت و نامرتبش افکند؛ کلافه دستی درون موهای ژولیده و بلوطی رنگی کشید و درحالیکه قدمی دیگر به سویش برمیداشت، گفت: - سرت کن و برو داخل؛ خانبانو باهات کار داره! فرشته که دیگر وضعیت را نرمال دیده بود، آهسته سر بلند کرد و به دقیقه نکشیده، از سر کنجکاوی پرسید: - چیکار داره؟ اخمهای نابسامان حافظ او را نیز تا حدودی جدی کرد؛ اشارهای به ارغوان چابکش که خسته بود، داد و با خونسردی افزود: - باید به ارغوان برسم، خسته شده؛ بعداً میرم! دست حافظ به سوی ارغوان دراز شد و افسار را کشیده، همچنان با لحنی غضبناک، گویی که قصد راهی کردن فرشته به خانه را داشته باشد؛ نگاه کوتاهی به چهرهی او انداخت و درحالیکه ارغوان را کاملاً به سمت خود روانه میساخت، چشمان قفل شدهاش را ربود و گفت: - خودم بهش میرسم، حجابت رو کامل کن و برو خونه! فرشته قصد پیشدستی داشت؛ اما به دلایلی سکوت کرد و ارغوان را به دست حافظ سپرده، اجازه داد همراهش برود. در هجده سال زندگی و از همان ده سالی که صاحب حقیقی ارغوان شده بود، خود به تمام اموراتش میرسید و خوش نداشت این امر به فرد دیگری، حتی پدرش "حاج فتحالله" محول شود؛ از طرفی، خم بزرگی که به ابروان حافظ آمده بود، او را از نگرانی در بابت ارغوان آسوده میساخت و به طرف ماجرای خانبانو سوق میداد. پس از ناپدید شدن حافظ، تار موهایش را به زیر روسری هدایت کرد و با لبهایی تا نیمهباز مانده، از در پشتی وارد اتاقش شد. ابتدا یکی از گوشهایش را که با گوشوارهی حلقهای زینت داده شده بود، به درب چوبی، قهوهای و دستساز اتاق چسباند تا طبق معمول صدای درون پذیرایی به گوشش برسد؛ اما با اینکه صداها وارد گوشش میشدند، کارش بیفایده بود. چیز واضحی نمیشنید که بخواهد برای خود نتیجهگیری کند. @ برهون نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ویراستار Negin jamali☆ویژه☆ ارسال شده در 1 اردیبهشت مالک ویراستار اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اردیبهشت پارت ۲ از درب نسبتاً کوچک فاصله گرفت و بر کف اتاق، روی گلیم قرمز، بزرگ و مستطیلی شکل نشست. کفشهای خرماییاش را از پا درآورده، در گوشهای نهاد؛ سپس جورابهای مشکیاش را نیز از پا خارج ساخت و جای کشهایش را با ناخنهای نسبتاً کوتاهش خاراند. از لذتی که هر بار در نتیجهی این عمل به وجودش سرازیر میشد، لبخند پهنی زد و نفس بلندی کشید. جورابها را در سبد رختچرکها انداخت و برای اتلاف وقت، روی تختخوابی که ساخت دستهای زبر، زمخت و پینه بستهی پدرش بود، نشست و دفتر دویست برگ صورتیاش را در دست گرفت. با خودکار جوهر مشکی مشغول نوشتن ادامهی دلنوشته شده، همواره با صدایی آرام شروع به زمزمهی ادبی آن کرد: - پیچکم! با من بمان و دیداری ترسیم کن که گهگداری، در فراغتهای خویش، از آن بالا رویم؛ دستم را بگیر، دیدگانم را بپوشان، مرا به مقصدی که نام آن سعادت است، برسان. درحالیکه که جملات را با وصف بسیار میخواند، خود را بر سطح نرم و پوشیده از تشک پنبهای و لحاف، پرت کرد؛ سرش را روی بالش گل- گلی و پشمین فشرد و پرنفستر ادامه داد، تُن صدایش نیز اندکی بالاتر رفت: - گیسوانم را بباف؛ سادگیاش که معنایی ندارد! مگر تو از تنیدن به دور ستونهای پریشانخاطر محزون نیستی؟ پس بباف! بگذار سرتاسر خوبیهایت را با رخسارهی من، اندوهگین نقش ببندند. نجوا میکرد و با همان صدای ظریف، میان زمزمههای خویش آه میکشید؛ گاه میخندید و گاه در فکر مستغرق میگشت. گویی که در اقیانوسی از افکار گنگ گیر افتاده باشد و در آن حالت شبانه، اصلاً رفتن به پذیرایی و شنفتن حرفهایی که خانبانو قرار بود بزند، برایش مهم نبود. دفتر را که تنها چند خط کوتاه از ورقهای کرم قهوهای رنگش نوشته شده بود، همراه با قلم کنار گذاشت و به پهلو چرخید که همزمان سایهای از مقابل پنجرهاش عبور کرد؛ کوتاه دید، ولی به خیال اینکه گاهی چشمها نیز خطا میکنند، بیاعتنا چشم بست! دیده پوشاند و ندید که همان لحظه در پشت پنجرهی مربعی شکل، انسانی پناه گرفته تا از شرّ نگاه او فعلاً امنیت داشته باشد؛ شاید اگر از جا برمیخاست و پردهی ترمهای و کشمیر نصب شده بر پنجره را کنار میزد، او را میدید و میشناخت؛ اما به خود زحمتی نداد که اگر میداد، تا مدتها ذهنش تحتتأثیر اینکه چرا او پشت پنجرهی اتاقش بوده و به زمزمههایش گوش میداده، قرار میگرفت. و اما اویی که تکیهاش را به دیوار سنگی اتاق دخترک داده بود و بیصدا نفس- نفس میزد، دستش را از روی همان پیراهن نسکافهای بر سینه نهاد و با دست دیگر، عرق سرد پیشانیاش را گرفت. دهانش از وصف خطری که بیخ گوشش را رد کرده بود، چون کویری بیآب خشکیده، قلبش در سینهی تنگ شدهاش جست و خیز میکرد. تنفس کمعمقش با فکر به اینکه هر لحظه ممکن است فرشته سر رسد، افزایش پیدا کرد و بزاق دهانش را بیصدا پایین فرستاد؛ تعرق سرد و انبوهِ نشسته بر شانههایش، قطره- قطره لیز میخوردند، تیرگی کمرش را تر میساختند و سرانجام از تمام این دلهرههای افتاده بر جانش، تنها رد نازک خویش را باقی میگذاشتند و مجدداً راه اولیه را در پیش میگرفتند. از پشت پرده سرکی به اتاق کشید و با دیدن چشمهای بستهی فرشته که حقیقتاً چون ملکوت به خواب میرفت، نفسی چاک کرد و کنار کشید؛ چشمهای پف کردهاش را به اطراف سوق داد و پس از اطمینان حاصل کردن از اینکه کسی نیست، سریعاً راه برگشت را در پیش گرفت. اندکی بعد، درست پس از چند ثانیهی کوتاه، ناگهان چشمهای براق فرشته با صدای خش- خشهای پشت پنجره گشوده شد؛ نفس در سینه حبس کرده، گوشهایش را تیز نمود تا از صوتهای ضعیفی که پردهی گوشش را نوازش میکرد، مطمئن شود. پلکهایش لرزیدند و برای اولین بار در امروز و امشب گرهای محو میان ابروان خویش افکند، سپس آهسته بر جای نشست؛ گلدان سفالی کنار تخت را در دست گرفت و میخکهای پژمرده را درون سطل زبالهی آهنین انداخت. برخاست و پاورچین- پاورچین فاصلهی کوتاه تخت تا پنجره را طی کرد؛ غیرمترقبه پرده را کنار زد و چشم چرخانده، نگاهی اجمالی به اطراف انداخت. نه تنها پرنده پر نمیزد، خبری نیز از سارق احتمالیای که او تصور میکرد، نبود. گلدان را پایین آورد و اخم باز کرد؛ تازه به خاطر آورده بود که به گفتهی حافظ باید به پذیرایی برود و سخنان خانبانو را بشنفد. سری تکان داد و به سوی چوبلباسی قهوهای که گوشهی غربی اتاق را اِشغال کرده بود، رفت؛ چادر سفید پوشیده از گلهای صورتیاش را به سر کرد و نگاهی به آینهی قدی انداخت. تصویرش در آینه کمی کدر، ولی قابل تحمل بود؛ روغنی گیاهی به پوست صورتش مالید و با بسنده کردن به آن، در را گشود و از اتاق هشت متری خود، وارد پذیرایی پانزده متری شد. گامهای آهستهاش را بر فرشهای دستبافت و رنگارنگ برداشت و به جمع حاضر که هر کدام به یکی از ده پشتیهای سرخآبی تکیه زده بودند، نزدیک شد؛ سرفهای مصلحتی سر داد و آرامتر از قدمهایش سلامی بر زبان آورد. سرها که به سویش چرخید، ابتدا لبخند مردانهی خانبابا و سپس تبسم محو خانبانو سهم نگاهش شد. خانبابا نیز به این خاطر که نوهاش بیشتر از این سر پا نباشد، نیمنگاهی به تیرداد، دومین نوهی خود و فرزندِ پسرِ ارشدش فتحا، انداخت و با حفظ همان لبخند و خونسردی، کنار کشید و گفت: - بیا دخترم؛ کنار من بشین! فرشته لبخند خجولی به چهرهی معمولی او انداخت و با عفت کنارش نشست؛ اما پیش از اینکه اندکی به نشستن عادت کند، مادرش فاطمه اشارهای داد و همواره با لبهایی که میجوید گفت: - فرشته جان، برو به اندازهی همه از آشپزخونه چای بیار! و با همان نگاهِ مضطرب، حرص خورد و چشمغره رفت. فرشته (چشم) آرامی بر زبان جاری ساخت و درحالیکه نگاهی میان خانبابا و خانبانو رد و بدل میکرد، از جا برخاست و به آشپزخانه رفت؛ در را نیز با اخمهای درهم فاطمه آهسته بست و اصلاً متوجهی حرکات مادرش نشد. فاطمهای که همیشه و در هر شرایطی خونسردی خود را محفوظ میداشت، اینک بر یک پا بند نبود و یا ناخن میجوید یا لُپهایش را از درون گاز میگرفت؛ گویی او نیز از سخنانی که خانبانو قرار بود به زبان بیاورد، ترسیده بود. فتحالله، تسبیح نیشابوری- فیروزهای خود را در دست جابهجا کرد و گفتوگوی بین خودش و فتحا را تا حدودی خاتمه داد؛ هم بهخاطر سخنی که حوریا با فتحا داشت و هم به دلیل اضطراب فاطمه. دستی به ریشهای جوگندمیاش کشید و عمیقاً رفتارهای فاطمه را کنکاش کرد، سپس دستهای منجمد شدهی فاطمه را آهسته در دستانش فشرد و در حالتی که سرش را کمی به او نزدیک میکرد، آرام، بهطوری که تنها خودش و فاطمه قادر به شنیدن آن باشند، گفت: - چرا اِنقدر استرس داری خانوم؟ مگه بار اولت هست که مامان و بابام رو توی خونهات میبینی؟ فاطمه آشفتهخاطر نگاهش کرد و در پاسخ تنها سر تکان داد؛ اما با نگاه خیرهی فتحالله که بعد از چندین سال، باز هم مانند اوایل معذبش میساخت، ناچار به فرش خیره شد و گفت: - نمیدونم برای چی، ولی نگرانم! فتحالله با لبخندی کوتاه، چشمهای خرماییاش را از او گرفت و به پدر و مادر پرغرورش داد؛ تنها به این خاطر که مبادا شیفتگی نگاهش پس از مدتها، آنقدر انبوه جلوه کند که در میان جمع خانوادگیشان، همچون عاشقیهایش رسوای دو عالم شود. گویی او نیز این تکبر را از والدین به ارث برده بود که با وجودِ تمام احساساتش، به فاطمه کمتوجهی میکرد؛ فاطمهای که در همه حال ثابت کرده بود زن زندگیست و از زیر امتحانات سخت او سربلند بیرون آمده بود. بدون اینکه چیزی از سخنان آن دو کشف کند، نفس عمیقی از سرخوشی کشید و مطمئن گفت: - چیزی برای نگرانی وجود نداره؛ پس نگران نباش! فاطمه سر به زیر انداخت و منتظر ورود فرشته شد. پاسخی جدی شنیده بود و این را چندان دوست نداشت؛ ولی گرمی حضور همسر همیشه قاطعش که همواره موجب روشنایی چراغ خانهاش و بهخصوص پاسخ عاشقانههای زندگیاش بود، این دلخوری را کاملاً پوشش میداد. پس، به نیمرخ فتحالله لبخند زد و بر اساس عادت دیرینهاش به این کمتوجهیها، تصنعی فهماند که تا به این ساعت، حالش خوب است و به قول فتحالله، جای هیچ نگرانیای نیست. حوریا و فتحا نیز با لبخند گپ و گفت میکردند و برخلاف جدیتهای فتحالله و کمحرفیهای فاطمه، چون جوانیهای خویش عاشق و شیدا بودند؛ این را هر کسی میتوانست از رفتارهای مهرآمیزشان بفهمد. هر دو یا به فکر تولد نوهشان بودند و یا به سرباز شدن تیرداد میاندیشیدند که دیگر قرار بود برای خود مرد شود؛ به اینکه قرار بود پس از گذشت این دو سال سربازی، تشکیل خانواده دهد و در پی آن مستقل باشد. عاشقیهای آن دو همانند پیشترها پاک و زلال بود، عمق داشت و استحکام عشق در قلبشان ریشه دوانده بود؛ اما بر سر عاشقی آنها، چه بسیار حسرتها که نصیب فتحالله و فاطمه نشده بود. چه حسرتها! هر چه میگفتند، سخن در وصف تیردادی بود که از زمان ورود به بعد، در گوشهای نشسته بود و تکیه زده بر پشتی سرخآبی با نقش گلههای آهو، ساکت در افکار خویش سیر میکرد. *** @ برهون نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .