Gisoo_f ارسال شده در 4 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) به نام خدا نام رمان: اصیلا ژانر: عاشقانه، جنایی به قلم: گیسو هدف: همیشه توی زندگیت بجنگ و بجنگ، حتی اگر بازهم زمین بخوری و به صفر برسی بازهم بلند شو و بجنگ. ساعات پارت گذاری رمان: نامعلوم خلاصه: من به وجود اومدم برای انتقام، برای شکستن آدمهایی که شکستنم، برای تباهی و نابودی آدمهای مقابلم! من یک دخترم؛ نه از جنس ضعیف بودن، نه از جنس قوی بودن . من کسی هستم که روزها مردونه میجنگه شبها زنونه گریه میکنه. من دنیام رو بدون هیچ کمکی، تکی ساختم نه اینکه کسی کمکم نکرده باشه نه، من اصلاً کسی رو نداشتم که کمکم کنه. اونها ازم گرفتنشون و من قراره نابودشون کنم. من اصیلام! ویراستار: @setare.n ناظر: @NOORA_1995 ☆ ویراستاری | setare.n☆ @Otayehs @mah86@masoo@Masoome@دخترخورشید@Delito@Damon.S_E@mahdiye11@mah86@Iparmidw@im._baran@im._byta@Atlas _sa@amitis98ia@Asma,N@Azin18@FAR_AX@fatiw chegini@Fateme Cha@sara.s312@N.a25@NAEIMEH_S@Nasim.M ویرایش شده 10 مرداد، ۱۴۰۰ توسط مدیر راهنما 20 دلنوشته آشوب وِداع🥂🖤 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 4 مرداد، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مرداد، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gisoo_f ارسال شده در 5 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) مقدمه: روزی روزگاری، بود دختری خندان. با چشمانی شادان؛ اما، شیاطین کردند چشمانش را گریان و حالا خود نیز شده شیطان. با قلبی سوزان... روحش را کشتند؛ اما او نمیکشد، او آتش میزند و این داستان زندگیه منه... اصیلا! (پارت1) با چشمهای یخ زدم به آیینه روبهروم خیره شدم و به اتفاقی که قراره چند ساعت دیگه بیوفته، فکر کردم که پوزخندی روی لبم اومد! امروز هم مثل روزهای قبلی یک نفر دیگه قربانی میشد تا آتش انتقامم فروکش کنه. یک نفر دیگه تاوان کارهاش رو پس میده! امروز قراره اونها التماس کنند و من به التماسهاشون بخندم، ترس توی چشمهاشون رو ببینم و آرامش بگیرم. هه! تقصیر من نبود و نیست؛ خودشون من رو تبدیل به چیزی که هستم کردند و قطعاً از چیزی که خودشون ساختن باید خوششون بیاد، مگه نه؟! زک وارد اتاقم شد. تنها کسی که کمکم کرد؛ شاید اگر اون نبود من هیچوقت سرپا نمیشدم و انتقام بلاهایی که سرم آوردن رو نمیگرفتم؛ ولی حالا من رئیسم و اونها زیر دست، من سنگ دلم، اونها مظلوم. من گرگم، اونها بَره و من همشون رو نابود میکنم! صدای زک من رو به خودم آورد. - اصیلا! با صدای سرد و خشداری جواب دادم: - بله؟ آروم گفت: - آمادهای؟ بدون جواب دادن به سوالش، اسلحهای که روی عسلی آماده کرده بودم رو برداشتم و دوباره خشابهاش رو چک کردم و رو به زک گفتم: - بچهها آمادهاند؟ سری تکون داد و گفت: - بله. - خوبه برو، الآن میام. - باشه. به خودم نگاه کردم. داخل چشمهای مشکیام دیگه برق شیطنتی نیست. فقط یک حس انتقام و ترس برای بقیه! اسلحهام رو توی جیب کت مشکیام گذاشتم و به سمت در رفتم. همونطور که پیشبینی کرده بودم، زک همه چیز رو آماده کرده بود و طبق برنامه پیش رفته بود. داشت با بادیگاردها حرف میزد. من رو که دید سمتم قدم برداشت و نزدیکم شد. - اوه اصیلا اومدی؟ دلم میخواست بهش بگم «نه تو راهم» ولی خب حسش نبود؛ پس فقط خشک گفتم: - بریم. اون هم سمت در رفت و بقیه بچهها هم سوار ماشینها شدند. زک در رو برام باز کرد و نشستم و خودش هم اونطرف سوار شد و ماشین به حرکت در اومد. چشمهام رو بستم و سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم. الان وقت انتقام رسیده بود. دوباره داشتم توی خاطرهها غرق میشدم، جیغهای مامان و گریههاش داشت روانیم میکرد؛ مثل ناقوس مرگ میموند برام! حال بدی بهم دست داده بود و فقط با کشتن اون آروم میشدم؛ فقط با مرگش! با ایستادن ماشین چشمهام رو باز کردم، رسیده بودیم. بادیگاردها مثل مور و ملخ وارد خونه میشدند. پوزخندی روی لبم اومد، اون مادرم رو به آتش کشید؛ من زندگیش رو به آتش میکشم. از ماشین پیاده شدم، اسلحهام رو دوباره چک کردم. بادیگاردها باهم درگیر شده بودن. همه به هم حملهور شده بودند و یا بیهوششون کرده بودن یا زخمی یا هم کشته بودنشون. بعضیهاشون هم هنوز درگیر بودن. بیتوجه بهشون به سمت در اصلی عمارت بزرگش قدم برداشتم. زک سمتم اومد و گفت: - اصیلا مطمئنی؟ سمتش برگشتم و با اخم گفتم: - تا حالا پیش اومده، من کاری رو قرار بوده انجام بدم، بعدش منصرف و پشیمون شده باشم؟! نفس عمیقی کشید و «نه» ای زمزمه کرد. - پس دهنت رو ببند زک و بگو تارنر کدوم قسمتِ و کجاست؟ - اوه! باشه ببخشید توی کتابخونه. سمت کتابخونه حرکت کردیم، مسیر رو که حرکت کردیم بازهم طبق عادت پوزخندی روی لبم جا خوش کرد. همیشه کتابخونههاش آخر راهروی خونههایی بود که داشت و تو چشم نبودند. دستگیره در رو کشیدم پایین و وارد کتابخونه شدم، خونههاش عایق صدا بودند و هیچخوبه زجر کشیدن آدمهای دیگه رو توی اتاقکها نمیشنید! آهنگش به قدری بلند بود که صدای باز شدن در رو نشنید. پیپ توی دستش رو با ژست حال بهم زنِ خودش داشت میکشید و روی صندلی راکش، آروم- آروم تکون میخورد. به سمت گرامافون رفتم و خاموشش کردم. با عصبانیت برگشت و خواست چیزی بگه؛ ولی وقتی من رو دید خشکش زد. - ا... اص... یلا! با پوزخند نگاهش کردم. - چیه؟ توقع دیدنم رو نداشتی آقای تارنر؟! به تته پته افتاده بود، کم انتقام نگرفته بودم! معلومه که آدمی مثل تارنر میفهمه که کی داره این کارها رو میکنه. کسی نبود جز من؛ اصیلا! ویراستار:@setare.n @pegah11z@M.gh@NAEIMEH_S@Najmeh@Narges.Sh@Nasim.M@Ghazal@_Ghazal@_Zeynab@Nilay07@FAR_AX@Damon.S_E@Dark deram@Fateme Cha@sanaz87@دخترخورشید@K.A@Satiyar@masoo@Masi.fardi@مبینا@آئیـSHMAـا@mah86@Mahal. 2003@im._baran@im._byta@im._sayw@im._damon@mahdiye11 ☆ ویراستاری | setare.n☆ @Otayehs ویرایش شده 12 مرداد، ۱۴۰۰ توسط setare.n 17 دلنوشته آشوب وِداع🥂🖤 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gisoo_f ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت دوم از ترس داشت پس میافتاد. هه! - چی شده آقای تارنر؟ شما که با ترس آشنا نبودین؛ پس چرا حالا از یک دختر بچه ترسیدین؟ هوم؟! با قدمهای آروم به سمتش حرکت کردم و رو بهش ایستادم و گفتم: - هیچوقت باورت نشد که من چقدر خطرناکم درسته؟ من که بهت گفته بودم یک روزی انتقام تمام بلاهایی که به سرم آوردی رو ازت میگیرم و تاوانش رو پس میدی، نگفتم؟ با ترس و تته پته گفت: - ا... صی... اصیلا خ... خواه... خواهش میکنم... ب... به من فرصت بده همه چیز رو حل میکنیم. باشه عزیزم؟ با حرفش جیغ بلندی کشیدم که کل کتابخونه باهاش لرزید! - چی رو میخوای حل کنی عوضی چی رو؟ مرگ مادرم رو؟ نابود شدن خانوادهام رو؟ آرامشی که سالها ازم گرفتی رو؟ گریههای برادرم رو؟ کدوم رو عوضی؟ کدوم؟! دیگه نزدیک بود گریهام بگیره؛ ولی من اصیلام، جلوی کسی ضعف نشون نمیده. نفس عمیقی کشیدم تا آرامشم رو حفظ کنم و برای هدفم تمرکز کنم. - ببین اصیلا من میدونم که اشتباه کردم، من میتونم جبران کنم، همه چی رو باهم درست میکنیم باشه؟ من میارمت پیش خودم کار کنی قبوله؟ پوزخندی به سردیِ یخ زدم: - هه تو فکر کردی کی هستی ها؟ تو فکر میکنی من هنوز همون دختر بچه سابقهام؟ نخیر اشتباه فهمیدی الآن بزرگترین و پر خطرترین خلاف کارِ اسپانیا جلوی صورتت ایستاده میفهمی این رو؟ من کسی هستم که با اسمش تن و بدن خلافکارهای اسپانیا میلرزه نگو که تو از شنیدن اسمم وحشت نداشتی و نمیدونستی این کارها کار کیه؟ فکر نمیکردی یک روزی بیام سراغت هوم؟ آب دهنش رو با صدا قورت داد و عقبتر رفت. - چرا داشتم، تو دختر خیلی قویی هستی، من همیشه بهت ایمان داشتم و میدونستم که آخرش یک روزی بلند میشی و همه رو زمین میزنی و... نذاشتم حرفهای چرتش رو ادامه بده و با کلمه خفه شو به حرفهای مزخرفش پایان دادم. این مرد زیادی داشت وراجی میکرد. فکر میکرد من اینقدر سادهام که با حرفهای احمقانهاش از خون مادرم بگذرم از تباهیِ خانوادهام، اشتباه میکرد، سخت هم اشتباه میکرد. من دیگه اون آدم و دختر سابق نیستم، من سنگ شدم و کسی که سنگ شده باشه تمام شیشههای اطرافش رو از بین میبره و میشکنه و دیگه هیچی روی اون تاثیر نداره. هیچی! @setare.n ☆ ویراستاری | setare.n☆ @Otayehs ویرایش شده 12 مرداد، ۱۴۰۰ توسط setare.n 14 دلنوشته آشوب وِداع🥂🖤 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gisoo_f ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت سوم زک وارد کتابخونه شد و گفت: - اصیلا چی شد؟ پلیسها دارن میرسن! بدون جوابی به زک، رو کردم به سمت تارنر و مرگ مادرم رو به یاد آوردم. چشمهام از نفرت داشت کور میشد! من اون موقع فقط ده سالم بود و این مرد، با نهایت بیرحمی مادرم رو جلوی، روی من به آتش کشید! و حالا از اون روز ده سال میگذره، فقط مادر من نبود که قربانی این ماجرا شد، سه خانوادهی خوشبخت هم بودند! خانوادههایی که توسط این مرد وارد بازیِ خطرناکی شده بودند و نابود شدند. من، مامان، بابا و شادان خانوادهی اول بودیم. زک و پدر و مادرش خانوادهی دوم بودند. زادان، نوزادی که معلوم نشد مرد یا کشتنش و مادرش و پدرش. سه خانوادهی خوشبخت که همهشون جز من و زک به سمت بهشت پرواز کردند و تنها شدیم. چشمهام رو یکبار باز و بسته کردم و اسلحهام رو درآوردم و به طرفش گرفتم و ماشهاش رو کشیدم. با دیدن اسلحهام یک قدم عقب رفت؛ وای خیلی مسخره است رفتارهای این مرد، الان فکر کرد با یه قدم عقب رفتن نمیمیره؟! آخه مگه میشد من کسی رو بخوام بکشم و آخرش نمیره؛ میشد؟! زک همونطوری که جلوی در کتابخونه ایستاده بود، کمی اونطرفتر رفت و بادیگاردها وارد شدند و همونطور که میخواستم سراسر کتابخونه رو نفت و بنزین ریختن و مدارکهایی که لازم بودند رو برداشتند و به زک دادند. همراه هم خارج شدند و فقط منتظر من بودند تا کار رو تموم کنم. چشمم به تارنر افتاد که دستش به دنبال اسلحهاش روی میز میرفت، برگشتم و بدون هیچ مقدمهای تیر اول رو به دستش زدم که فریادش بلند شد و دستش رو از روی میز برداشت و داخل دست سالمش گرفت. خون همینطوری از دستش چکه میکرد و روی زمین میریخت. تا خواست تیری که به دستش خورده بود رو هضم کنه، دوباره اسلحهام رو به طرف قلبش نشونه گرفتم که این دفعه روی زمین افتاد و فریاد و نعرهی پر دردش کتابخونه رو لرزوند؛ اما برای من نوازش روح بود و حس خوبی به دلم سرازیر میشد. بوی مرگ به مشامم میرسید؛ بوی انتقام! خیلی سخته که یک روزی بشی قاتل و جون کسی رو بگیری؛ ولی سختتر از اون، اینه که کسی جلوی روی خودت جون عزیزترین کست رو بگیره و تو رو وادار به انتقام کنه. پس اینجا آدم بدهی داستان من نبودم. تارنر انگار باور نداشت که قراره بمیره چون با همون حال خرابش داشت تلاش میکرد که بلند بشه و سمت اسلحهاش بره. خون قلب کثیفش روی زمین ریخته بود، تیر دیگهای به شکمش زدم تا خوب زجر کشیدنش رو ببینم. مقاومتش از بین رفته بود و نزدیک به بیهوشی بود، اما الان وقت بیهوش شدنش نبود، اون باید با چشمهای خودش آتش گرفتنش رو میدید و برای آتش جهنم آماده میشد. به سمت بیرون قدم برداشتم و رو به تارنری که نفسهای آخر زندگیِ کذاییاش رو میکشید گفتم: - میبینی آقای تارنر؟ دنیا بهشدت کوچیکه و چرخ فلکش خیلی سریع داره دور میخوره. من ده سال پیش جلوی در کتابخونه لعنتیت زجه میزدم و التماس میکردم که تنها تکیهگاه زندگیم رو ازم نگیری؛ ولی تو، من رو توی همون دنیای بچگی نابود کردی و حالا من، دختر همون زن، همون دختر بچه، دارم تورو با دستهای خودم به سمت جهنم پرتاب میکنم و دوست دارم از همین الان طعم آتش جهنم رو بچشی! از در کتابخونه بیرون رفتم و فندکی که توی جیبم بود رو در آوردم و روشنش کردم و داخل کتابخونه انداختم و با سرعت، درش رو محکم بستم و قفل کردم. صدای داد دلخراشش مرحم روحم شد! به سمت در ورودی رفتم تا کل عمارت آتش نگرفته زود تر از اونجا برم. لبخندی زدم و با خودم زمزمه کردم: - تموم شد اصیلا اون مُرد و تو آروم شدی دختر، میفهمی؟ آروم؟! @setare.n ویرایش شده 8 مرداد، ۱۴۰۰ توسط Gisoo_f 16 دلنوشته آشوب وِداع🥂🖤 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gisoo_f ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ #پارت چهارم تمام مسیر برگشت فکرم درگیر انتقامهایی بود که باید میگرفتم. باید برای همشون نقشههای بهتر و دقیقتری میکشیدم؛ اونها الان فهمیده بودندکه من چقدر بهشون نزدیک شدم و دارم به هدف چندین سالم میرسم. همراه زک وارد خونهی بزرگم که کم از عمارت نداشت شدم و بدون هیچ حرفی مسیر اتاق تاریکم رو در پیش گرفتم. اتاقم آخر راهرو بود؛ جایی که به بقیه دید نداشت و فقط زک و خدمتکار شخصیِ مخصوص تمیز کردن اتاق، اجازه ورود به اتاق رو داشتن. اتاقی که کل گریههام و غصه خوردنهام اونجا بود؛ ولی بیرون از این اتاق، از این چهار دیواریِ تاریک یه آدم دیگه بودم، یه آدم سرد و بیاحساس که کسی جرأت نگاه کردن حتی به چشمهاش رو هم نداشت. دستگیرهی اتاق رو پایین کشیدم و واردش شدم و با نگاهم براندازش کردم. دقیقاً به رنگ زندگیم بود؛ سیاه! سقفش رو دوست داشتم؛ مثل شب پرستاره بود. روتختیِ تخت مشکی رنگ بود و بالشتهای تخت سفید. موکت سبز رنگ نرم با طرحهای گل سیاه بهم آرامش میداد. سیاه و سبز! سمفونی جالبی بود، مخصوصا برای من! سیاه بودنش زندگی گذشتهم رو نشون میداد و سبز بودنش امیدی برای آیندهای که هنوز هیچی ازش مشخص نبود و نیست. مبلهای راحتی به رنگ سبز یشمی درست رو به روی تخت بود. قسمت جالبترش مونده بود. کلکسیون مورد علاقم، کتابها، اسلحهها، و حتی عکسهای زندگی قبلیم! همه و همه داخل کلکسیونی که مثل کتابخونه بود، چیده شده بودند و با پردهای سبز رنگ اون رو از بقیه مخفی کرده بودم. نگاهی به تلویزیون دیواری جلوی مبلها انداختم. فقط برای دکوراسیون و خالی نبودن اتاقم بود، وگرنه بیحوصله تر از اون بودم که وقتم رو پای برنامههای مزخرفش بزارم. کت چرم مشکیم رو درآوردم و روی مبل پرت کردم. به سمت روشویی داخل اتاقم رفتم و دست و صورتم رو شستم و بیرون اومدم. موهای کوتاه مشکی رنگم رو که با کش کوچیکی بسته بودم، باز کردم و دوباره بالای سرم بستم. با این کارم چشمهای سیاه درشتم کشیدهتر شد. قیافهم شبیه پدرم بود با این تفاوت که پوست پدرم سبزه بود و پوست من شبیه مادرم سفید؛ مثل برف بود و هیچوقت قصد برنزه کردنشون رو نداشتم و ندارم. البته هیچوقتم فرصتی برای اینکه مثل بقیه دخترهای اطرافم زندگی کنم رو نداشتم! کل زندگی من مثل مداد، سیاه بود که هرچقدر بیشتر میتراشیدیش بازهم همون رنگ سیاه میموند و هیچوقت از بین نمیرفت تا اینکه آخرش به پایان برسه! دماغم کوچیک و عروسکی بود و لبای قلوهای و کوچیک و چال گونهای که هیچوقت اونقدر مشخص نمیشد که کسی ببینتش و فقط کنار زک کنار زک راحت میخندیدم و کنار بقیه آدمها یه دختر سرد و بی حس بودم. نزدیک به ده سالی بود خندهای جلوی غریبهای نکرده بودم، چه برسه به قهقه! چه برسه به دل درد گرفتن بر اثر خنده، هه! همه من رو میشناختن پس براشون عجیب نبود. بعضیها هم فکر میکردن مغرورم؛ ولی من هیچوقت غرور رو دوست نداشتم و حس خوبی نسبت بهش ندارم. من فقط سردم نسبت به همه و همینطور تنها! @setare.n 12 دلنوشته آشوب وِداع🥂🖤 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gisoo_f ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ #پارت پنجم روی تخت نرمم افتادم و درجهی کولر اسپلیت بالای سرم و با کنترل بیشتر کردم. چون به شدت گرمایی بودم؛ بخاطر همین طاقت گرما رو نداشتم. پتوی نرمم رو، روی خودم انداختم و سرم رو زیر پتو فرو کردم و به خواب عمیقی رفتم. چه خواب دلنشینی، خوابی بعد از گرفتن جون یه آدم. هه! با صدای زک از خواب بیدار شدم. چشمهام رو مالوندم و تو جام نیم خیز شدم. رو به زک با صدای کلفت ناشی از خواب گفتم: - ساعت چنده؟ زک آروم گفت: - هفت و نیم! اوه چقدر خوابیده بودم. رو به زک کردم و گفتم: - باشه برو الان میام پایین. زک: اوکی. از تخت پایین اومدم و به سمت دستشویی رفتم و بعد از شستن دست و صورتم بیرون اومدم و لباسهای مشکی خونگیم رو تنم کردم و به سمت طبقه پایین راه افتادم زک رو، توی نشیمن ندیدم. خدمتکاری به سمتم اومد و گفت: - چیزی لازم داشتین خانم؟ - زک کجاست؟ - رفتند بیرون خانم. سری تکون دادم و به سمت اتاق زیر راه پله رفتم. جایی که تقریبا قسمت زیرزمینی عمارت محسوب میشد. هیچکس از اینجا خبر نداشت حتی زک! آروم وارد اتاق شدم. در زیرزمین پشت کمد توی اتاق بود یه کمد کشویی که با دکمه جا به جا میشد و به اون قسمت زیرزمین راه پیدا میکرد. اینجا رو بیشتر بخاطر زیرزمینش خریدم. واردش شدم و نگاه گذرایی بهش انداختم. زیرزمینی که برعکس همهی زیرزمینها بزرگ بود و صد البته تمیز؛ اما بشدت ترسناک! اتاقی که فقط با لامپ قرمزی روشن بود و تمام دیوارهای اتاق سیاه بود. البته از اینجا نمیترسیدم. چون چیزهایی که من توی بچگی تجربه کردم از یه لامپ قرمز ودیوارهای سیاه ترسناکتره، خیلی ترسناکتر! من به جای لامپ قرمز، خون قرمز دیدم. به جای دیوارهای سیاه، دلهای سیاه و بیرحم دیدم. پس دلیلی برای ترس وجود نداشت، داشت؟ @setare.n 9 دلنوشته آشوب وِداع🥂🖤 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gisoo_f ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ #پارت ششم باید نقشهای میچیدم و به تمرکز نیاز داشتم؛ اما هرکاری میکردم سردرد لعنتیم نمیذاشت خوب ببینم و بفهمم که دارم چیکار میکنم. آخرش برای این سردردها من خودم رو به کشتن میدادم؛ لعنتی از بچگی این سردردهای کوفتی رو داشتم و هردکتری که میرفتم یه چیز مزخرف تحویلم میداد. سعی کردم بیخیال سردردم بشم و بعداً که بیرون رفتم قرص بخورم. بعد از اینکه حسابی فکر کردم و اطلاعات ازشون جمع آوری کردم، خسته کنار کشیدم. فردا یک مهمانی خیلی بزرگ توی کاخ تیلر مود برگزار میشد و همهی خلافکارها و قاچاقچیهای بزرگ اسپانیا اونجا جمع میشدند. البته خودم رو هم دعوت کرده بودند. اصلاً از این مهمانیها خوشم نمیاومد. همش الکی بود و فقط برای معامله باهم این مهمانیها رو میگرفتن. خب دیوونهها بهجای بزن و بکوب، بشینین قرارداد و معامله رو توی یک ساعت بنویسید تا تموم بشه و بره پی کارش دیگه. چه نیازی به اینکارا هست، البته خودشون هم دلشون تفریح میخواست. تفریحهایی که معلوم نیست چند تا دختر بهشون تجاوز بشه، و چند تا آدم کشته بشه، چند نفر تو همون مهمانی معتاد مواد مخدر بشن. هیچ آدم سادهای سر از کار ما خبر نداشت و فکر میکرد که به یک مهمانی ساده مثل همهی اونایی که رفته فقط چند پیک مشروب و سالاد ماکارونی و رقصیدن... . ولی متاسفانه بود، همهی اینا بود. دنیای خلافکاری بهشدت نامرده و جای آدم های ساده نیست؛ اما پدرم گوش نداد و... هعی! از فکر گذشته حالم بد میشد پس بهجاش موهام رو مرتب کردم و به سمت بیرون حرکت کردم. در اتاق رو قفل کردم و بدون اینکه کسی متوجه بشه از زیر راه پله بیرون اومدم، و به یکی از خدمتکارا گفتم برام یک لیوان آب با قرص سردرد بیاره. سرم رو چرخوندم و دیدم زک سرش توی لپتاپ که روی میز جلوی تیوی بود، هست. به سمتش رفتم و گفتم: - داری چیکار میکنی زک؟ - قرارهای کاریمون رو هماهنگ میکنم. خوبهای زمزمه کردم و خودم رو پرت کردم روی مبل کناریش و سرم و تو گوشی کردم و یکی از فیلمهای ترسناک تو گوشیم رو انتخاب کردم تا موقع شام خودم رو سرگرم کرده باشم، خدمتکار هم آب و قرص و داد و خوردمش و لیوان رو دستش دادم و رفت. سردردم بهتر شده بود نزدیکهای تموم شدن فیلم بود که صدای خدمتکار بلند شد. - شام آماده است. خیلی گرسنه بودم از صبح به جز یک آب پرتقال و کیک چیزی نخورده بودم و حالا حسابی صدای اعتراض شکمم در اومده بود. روی صندلی میز نشستم و برای خودم نوشابه ریختم و خوردم. درسته معدم خالی بود و ممکنه درد بگیره؛ اما خب این جز علایقم بود که قبل از غذا نوشیدنی بخورم. برعکس چند دقیقه پیش گرسنگیم یادم رفته بود و چند تا کتلت بیشتر نخوردم و بلند شدم. رو به زک که داشت با آرامش غذاش و میخورد با صدای بلند شببخیر گفتم و به سمت اتاقم پا تند کردم و خودم رو روی تخت پرت کردم و تو خودم مچاله شدم و به خواب فرو رفتم. @setare.n 10 دلنوشته آشوب وِداع🥂🖤 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gisoo_f ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ #پارت هفتم صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم، چشمهام بهم چسبیده بود و دلم میخواست بیشتر بخوابم؛ ولی باید سری به شرکت میزدم. شرکتی که برای رد گم کنیِ پلیسها تأسیس شده بود و الان یک شرکت خیلی بزرگ بود که منبع درآمد خوبی و پیش رو داره. تمام حقوق و پول و سرمایهای که از اونجا در میارم رو داخل بانک واریز و پسانداز میکنم تا بعد از... . برم یک گوشهای از دنیا و برای خودم زندگیِ آسودهای بسازم. هرچند که فقط این یک فکره و ممکنه بین این گیر و دار آخرش، آخرین نفر خانواده شلبی بمیره و به سمت آغوش اونها پرواز کنه؛ ولی خب من اصیلام و به خودم و راهی که ساختم اعتماد دارم. دست و صورتم رو شستم و کیکی که داخل کشوی میز بود رو درآوردم و خوردم و بعدش مسواک زدم. لباسهای مشکی رسمیم رو پوشیدم و به طبقهی پایین خونه رفتم. خدمتکارها هرکدوم در حال یک کاری بودن. گردگیری، آشپزی، تی کشی و... . میز صبحانه آماده بود. به سمتش رفتم و سر پا جرعهای از آب آلبالوی روی میز خوردم و به سمت در عمارت راه افتادم و سوار ماشینی که تو حیاط آماده بود رفتم و سوار شدم. چشمهام رو بستم و به گذشته فکر میکردم روزهایی که هر روز بخاطر شیطونیهای من کل شرکت بابا رو هوا بود و همه رو کلافه کرده بود؛ اما به شرکت حس و حال خوبی داده بود و همه سرگرم دختر بچه بازیگوشی مثلِ من بودند. پدر و مادرم بخاطر اینکه هردو شرکت رو اداره میکردند مجبور بودند من و برادرم رو همراه خودشون ببرن. شادان برعکس من یک پسر بچه آروم بود و کاری با کسی نداشت و با دوتا پسر بچهای که همسن خودش بود بازی میکرد. سه سال از من بزرگتر بود و بیشتر وقتها تو خودش بود؛ اما هم رو خیلی دوست داشتیم و همیشه کمک هم بودیم. با یادآوری روزی که جلوی در مدرسهاش دعوا شده بود لبخندی زدم. اون موقع من فقط هشت سالم بود، ولی بشدت دعوایی بودم و انواع کلاسهای رزمی رو رفته بودم! یک زنجیر و پنجه بوکس همیشه تو کیف مدرسهام داشتم که قایمش کرده بودم و هیچکس ازش خبر نداشت! مدرسهی ما بالای مدرسه شادان بود. وقتی خواستم برم پیش شادان دیدم با چند تا پسر درگیره. شادان هم مثلِ من کلاس رفته بود اما با کسی دعوا نمیکرد و صد البته قدرت بدنیِ بالایی داشت و خب اونجا چند تا پسر داشتن باهاش جر و بحث میکردند. وقتی دیدمشون اول از همه مقنعه و مانتوم رو درآوردم که مامان نبینه کثیف شده و دعوام کنه، بعدش زنجیر و رینگمو درآوردم. موهام رو محکم بالای سرم بستم و یه جیغ فرا ارغوانی کشیدم که یک لحظه انگار تمام منطقه با صدای جیغ من سکوت مطلق گرفت. حتی شادان و پسرهاهم خشکشون زده بود، ولی من کوتاه نیومدم و زنجیر رو تو هوا گردوندم ومثلِ وحشیها حمله کردم. پسرها نمیدونم چرا، ولی تا من رو و زنجیر توی دستم رو دیدن در رفتن و منم بدو بدو دنبالشون میرفتم. باید حتما میزدمشون! عین بروسلی صدا در میآوردم و حرکات نمایشی میزدم و دنبالشون میدویدم تا آخرش رسیدیم به یک کوچه بن بست پسرها رو اونجا گیر انداختم. شادان هم دنبال من میدوید و میخواست من رو ببره تا بهم رسید و خواست دستم رو بگیره جا خالی دادم و دویدم طرف پسرها، اوناهم فقط جیغ میکشیدن و بالا پایین میپریدن، ولی متاسفانه لحظهی آخر که قرار بود کتک رو نوش جان کنند، زدند زیر گریه و دلم براشون سوخت و نزدمشون؛ اما کلی تهدید و هشدارهای فانتزی بهشون دادم که خیس شدن شلوار مدرسه سورمهایشون رو دیدم! همراه شادان برگشتیم پیش مدرسه و از اون روز به بعد هیچکس جرأت دعوا کردن با شادان رو نداشت و همه ازمن حساب میبردند. هعی! چه روزهای خوبی رو داشتیم و چه اتفاقهای تلخی برامون رخ داد. @setare.n 10 دلنوشته آشوب وِداع🥂🖤 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gisoo_f ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ #پارت هشتم وقتی ماشین ایستاد، از فکر گذشته بیرون اومدم و از ماشین پیاده شدم. به طرف ساختمون شرکت قدم برداشتم و وارد آسانسور شدم، دکمه طبقه آخر ساختمون رو زدم ومنتظر ایستادن آسانسور شدم. تو آینه قدیِ آسانسور نگاهی به خودم انداختم و سر و وضعم رو مرتب کردم و تو جلد خشک و سرد خودم فرو رفتم. وقتی آسانسور ایستاد درش رو باز کردم و پیاده شدم. وارد شرکت که شدم، منشی که جدیداً استخدام شده بود سرپا ایستادو سلامی کرد، سری براش تکون دادم وگفتم: -به زک بگو بیاد اتاق من آروم چشم رئیسی گفت! از کلمه رئیس حس خوبی بهم دست داد! نه از اینکه من رئیسِ یک نفرم و اون زیر دست من، نه! از اینکه من طوری زندگیِ تباه شدم رو پر قدرت ساخته بودم که کسی رو به اسم رئیس صدا نزنم! اگه زک و تلاش خودم نبود، قطعاً من تا الان کشته شده بودم یا هم داشتم زجر می کشیدم؛ یا هم به یکی از آدمهای اون عوضی فروخته شده بودم. خوشحال بودم که تونسته بودم خودم رو بسازم و ساخته شده بودم. وارد اتاقم شدم و منتظر زک موندم. اتاق کارم مثل اتاق خوابم تاریک بود. ترکیب طلایی و سیاهش رو دوست داشتم. مبل های مشکی اسپرتش بسی زیبا بود. دوتا آینه شیک که دورش طلایی بود، بالای مبل ها با اون شمع های وسطش واقعا اتاقم رو جذاب کرده بود. پردهها ترکیب طلایی سفید بودند. مجسمه ای جلوی پنجره بود، دوتا لوستر هم کنار مبل بود و... روی مبل خودم رو پرت کردم و نفس عمیقی کشیدم بعد از چند دقیقه صدای در بلند شد آروم بیا تویی گفتم که زک وارد اتاق شد. -سلام اصیلا صبحت بخیر -سلام کارهای شرکت چطوره؟ مشکلی پیش نیومده؟ -نه خیالت راحت همه چی روبراهه -خوبه بعد از چند دقیقه زک به طرف در رفت و بیرون زد. زیاد کاری تو شرکت نداشتم فقط درحد سرزدن بود و تو جلسه هایی که ضروری بودند شرکت میکردم و بعدشم همه کارهارو به زک میسپردم. به زک اعتماد کامل داشتم و مثلِ شادان دوستش داشتم. زک و شادان و زادان دوستای صمیمیِ هم بودند و هممون انگار یک خانواده بزرگ محسوب میشدیم؛ یک خانواده خوشبخت و روشن. اما توی یکی از معاملهها شرکت نابود شد شرکتی که گرگها بهشون حمله کردند و ما همه، توی یک جنگ نابرابر گرفتار شدیم جنگی که فقط مرگ رو به طرفمون میکشید و روز به روز یکی از خانوادمون کم می شد اول مادر زادان، و آخرین نفر مادر اصیلا یعنی من! تنها کسایی که شانس آوردن من و زک بودیم وقتی خاله زک دنبال ما اومد تازه ازشون خلاص شده بودیم. ولی حالا ماهم گرگ شده بودیم یک گرگِ زخمی که فقط برای شکار اومده بودند. گرگی که تنها غذاش گرفتن جون یک نفره تا سیر بشه. ما از بچگی قلب هامون سیاه شد سیاهی، به رنگ شب، به رنگ خودکار سرنوشت، به رنگ موهای من، به رنگ موهای اصیلا! @setare.n 8 دلنوشته آشوب وِداع🥂🖤 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gisoo_f ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ #پارت نهم از روی مبل بلند شدم و به سمت پنجره اتاق رفتم و نیم نگاهی به بیرون انداختم و بعدش پردههارو کشیدم، اتاق توی چند ثانیه تاریک شد. وفقط شمع ها منبع نور بودند. به سمت میز کارم رفتم و لپتاپم رو از روی میز برداشتم و به سمت مبل حرکت کردم و روش نشستم. لپتاپم رو روشن کردم که با روشن شدنش عکس چهار نفرِ یک خانواده خوشبخت پدیدار شد. روی صورت همهشون لبخند واقعی نمایان بود، هرکسی این عکس رو میدید قطعاً آرزو میکرد ای کاش جای این خانواده بود. ولی خب این ها همش ظاهرِ ماجرارو نشون میداد و کسی چه میدونست چه بلاهایی سر این خانواده با چهرههای راضی از زندگی چه اومده و قلبهاشون چطوری از همپاشیده شده!... روی یک پوشه my family(خانواده من) کلیک کردم و واردش شدم. همه عکسها از موقع نوزادی من و شادان تا مدرسه رفتنهامون و تفریحها داخلش بود روی صفحه لپ تاپ دست کشیدم و قطره اشکی از چشمم جاری شد. زود با دستم پسش زدم و بغض سرباز کردم، رو به زور قورت دادم و با خودم برای بار هزارم تکرار کردم (اصیلا تو نباید گریه کنی چون کسی نیست اشکت رو با نوازشِ پشت دست پاک کنه و محکم در آغوشت بگیره و بگه ناراحت نباش من هستم و به صورت غم آلودت لبخندِ واقعی بپاشه پس خودت تنهایی خوب باش) آروم با خودم زمزمه کردم مامان ببین دختر کوچولوت چقدر بزرگ شده، اون داره انتقام کارهاشون رو می گیرهها دیدی اون رو چجوری آتیش زدم کار خوبی کردم مگه نه مامانی؟ بابا تو گول خوردی درست؛ عیبی نداره ولی من همشون رو دور میزنم و دیگه نمیزارم خانواده.ای رو از هم بپاشن. شادانی برادر عزیزم هنوز صدای گریه هات رو میشنوم ولی مطمئن باش خواهر کوچولوت لبخند رو به لبت میاره. همیشه کارم همین بود! باهاشون حرف میزدم؛ ولی امروز شدید دلم گرفته بود احساس میکردم که دارن قلبم رو بدون هیچ بیحسی، پاره پوره میکنند. خنجر خاطرهها بد داشت تو قلبم کوبیده میشد، باید خودم رو خالی میکردم وگرنه امکان نداشت بتونم با این حالم خودم رو قوی و بدون واکنشی جلوه بدم. @setare.n 8 دلنوشته آشوب وِداع🥂🖤 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gisoo_f ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ #پارت دهم زود در لپ تاپ رو بستم و سر جاش روی میز گذاشتم و خودم رو مرتب کردم. چشمهام رو بستم تا سرخیشون از بین بره و کسی نفهمه گریه کردم. بعد از اینکه حالم کمی بهتر شد به سمت در قدم برداشتم و به بیرون از اتاق رفتم. منشی با دیدنم بلند شد و گفت: -کاری داشتین رئیس؟! به نهای اکتفا کردم و گفتم: -به زک بگو من رفتم -چشم. از در شرکت بیرون زدم و به سمت آسانسور رفتم و بعد از ایستادنش به طرف در اصلی ساختمان رفتم و از اونجا دور شدم. به سمت ماشین قدم برداشتم و سوار شدم و به راننده گفتم: سمت خونه حرکت کنه امشب قرار بود به مهمانی تیلر مود بریم. وقتش رسیده بود که نفر بعدی رو زیر نظر بگیرم پس باید سریع آماده میشدم و میرفتم، البته زک رو هم همراه خودم میبردم چون زک ارتباط اجتماعیش خوب بود و تقریباً همه میدونستن که به نوعی همخونه من محسوب میشه. برعکس من که فقط توی سکوت به طرف مقابلم خیره میشدم و چیزی نمیگفتم جوری که بعضی از آدمهایی که من رو نمیشناختن با نگاهم سکته ناقص میزدند، زک ارتباط برقرار کردنش و جذب کردن طرف مقابلش برای همصحبتی باهاش خیلیخوب بود. تا رسیدن به خونه، از پنجره ماشین به مردم بیرون خیره بودم و به این فکر میکردم که زندگیشون چهطوریمیگذره الان خوشحالن یا ناراحت، خوبن یا بد، آرامش دارن یا لرزش و... اما بقول نادر ابراهیمی: 《انسانهای بی اندوه، به معنای متعالی کلمه، هرگز انسان نبوده اند و نخواهند بود. از این صافیِ انسان ساز نترس...》 وقتی ماشین نگه داشت پیاده شدم و داخل عمارت شدم و با صدای بلندی خطاب به رز، خدمتکار مخصوصم گفتم: -رز لباس مهمانی من رو تا شب برام آماده کن -چشم خانم خودم اصلاً حوصله خرید رو نداشتم چون دل و دماغیم نبود. کسی که میره خرید ذوق داره من چی که کل ذوقم توی چند سال اول زندگیم بود و بعدش تباهی و بس! به طبقه بالارفتم و خواستم تا موقعی که لباسم آماده بشه کمی استراحت کنم. بعد از دوساعت خوابیدن بیدار شدم ونگاهی به ساعت انداختم، ساعت ۱۳:۳۰ رو نشون میداد حوصله غذا خوردن رو نداشتم و به جاش کتابی که روی عسلی بود رو برداشتم و شروع به خوندن کتاب کردم. انقدر غرق کتاب بودم که نفهمیدم زمان چطوری گذشت وقتی به خودم اومدم که ساعت ۱۶:۰۰ عصر رو نشون میداد دیگه وقتش بود کمکم آماده بشم. به طرف حموم رفتم و دوش مختصری گرفتم. بعد از اینکه لباسه راحتی پوشیدم، مشغول خشک کردن موهای کوتاهم شدم و بعد از اینکه که خوب خشک شد، شروع به شونه کردن موهام کردم. بعد از شونه کردن موهام مشغول سشوار کشیدنشون شدم و کمی روغن نرم کننده زدم و موهام رو محکم بالای سرم بستم و چند تا از تال های موهای کوتاهم رو از کش بیرون آوردم. @setare.n 9 دلنوشته آشوب وِداع🥂🖤 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gisoo_f ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ #پارت یازدهم بعداز بستن موهام به سمت میز آرایش رفتم و روی صندلی جلوی آینه نشستم. از آرایش غلیظ هیچوقت خوشم نمیومد؛ ولی خب بدون آرایش هم نمیشد برم. پس کمی ریمل زدم که مژههای فر سیاهم شبیه مژه مصنوعی شد. خط چشم سیاهم رو برداشتم و پشت چشمهام خط نازکی کشیدم که چشمهام کشیدهتر شد و رژِلبی همرنگ لبم برداشتم و روی لب خوش فرمم کشیدم. نگاهی به خودم تو آینه انداختم و با دست دوتا محکم رو گونههام زدم و بهشون رنگ دادم. از کاری که کردم خندم گرفت. دیوونه بودم! چند دقیقهای بود که از توی پنجره اتاقم به حیاط خیره شده بودم. با صدای در اتاقم به خودم اومدم بیا تویی گفتم، که رز وارد اتاق شد. لباس رو به چوب لباسی وصل کرد و گفت: -بفرماییدخانم لباستون آماده است! سری تکون دادم و خوبهای بهش گفتم و اجازه رفتنش رو صادر کردم. به سمت لباس رفتم و نگاهی بهش انداختم! شونههاش برهنه بود و بازوها و قفسهی سینه سفیدم رو نشون میداد. قسمت بازوش یه تور سیاه خیلی خوشگل بود که تا روی شکمم حالت توریش رو حفظ کرده بود، ولی دامنش ساتن و ساده بود و تا پایین مچ پام دوخته شده بود. درست عین پرنسس ها... یک پرنسس سیاه! لباس رو برداشتم و تنم کردم، خیلی خوشگل تو تنم ایستاده بود. یک لحظه با دیدن خودم لبخند ریزی کنج لبم نشست؛ ولی با نگاه کردن توی چشم هام لبخندم محو شد. توی چشمهام غم عجیبی بیداد میکرد؛ ولی پشت چشمهای سردم پنهان بود و کسی نمیدیدش و حسش نمیکرد. غیر از کسی که خودش این دردهارو کشیده باشه و درک کنه که اصیلا چی کشیده! از آینه چشم گرفتم و کفشهای پاشنه بلند سیاهم رو که طرح سادهای داشت پام کردم اما چون زیر دامن بلندم بود مشخص نمیشد. آخر از همه سمت شنلم رفتم و اون رو روی بازوهام انداختم و کیف مشکی کوچیکم رو دستم گرفتم و به سمت بیرون راه افتادم. وقتی بیرون رفتم زک رو روبروی خودم دیدم؛ زک نگاهی بهم کرد و گفت: -اوه اصیلا چقدر زیبا شدی! با حرفش تنها کاری که تونستم کنم این بود که لبام رو کش بدم. نیم نگاهی بهش انداختم اون هم زیبا شده بود. کت و شلوار مشکی، و شیکی پوشیده بود. پاپیونی هم دور گردنش حلقه زده بود که جذاب ترش کرده بود. هردو خوب شده بودیم. لبخند کوچیکی بهش زدم و گفتم: -آمادهای؟ سری تکون داد و به سمت راه پلهها راه افتادیم و پایین اومدیم. زک بیرون رفت و ماشین استیشن واگنش رو روشن کرد؛ سوار شدم و به سمت آدرسی که مهمانی اونجا برگزار میشد حرکت کردیم! @setare.n 9 دلنوشته آشوب وِداع🥂🖤 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gisoo_f ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ #پارت دوازدهم توی فکر بودم و به بیرون نگاه میکردم. بعد از چند دقیقه با ایستادن ماشین سرم رو چرخوندم و به بیرون نگاه کردم، روبروی عمارت تیلر بودیم. آروم پیاده شدم و در رو بستم و منتظر زک شدم تا ماشین رو پارک کنه و بیاد. بعداز اینکه اومد به سمت درب ورودی رفتیم وکارت دعوت رو نشون نگهبانها دادیم و وارد عمارت شدیم. نیم نگاه دقیقی به حیاط عمارت انداختم؛ ماشینهای گرون قیمتی که یک طرف عمارت پارک شده بود نشون از شلوغ بودن مهمانی رو میداد. زک بازوش رو جلو آورد و دست سفیدم رو دور بازوش حلقه کردم و وارد عمارت شدیم تیلر و همسرش آنا به طرفهمون اومدن تیلر: -خوش اومدی زک، خوش اومدی اصیلا هردو ممنونی زمزمه کردیم آنا به یکی از خدمتکارها اشاره کرد که لباسهاضافیمون رو بهش بدیم و همراه تیلر به طرف میزی راهنماییمون کردند و خودشون هم بعد از کمی گفت و گو به سمت بقیه مهمانها رفتن. چشمهای زیادی روی ما بود که طبق معمول بدون توجه بهشون، به جمع و پیست رقص خیره بودم. دختر و پسرهای زیادی درحال رقص بودند و حسابی از خودشون پذیرایی میکردن. به زک نگاهی کردم که دیدم به دختری که کنار میز بغلی آروم نشسته بود خیره شده. با تعجب به زک نگاهی کردم چون امکان خیلی کمی داشت زک به دختری خیره بشه اون هم چند دقیقه، با دست به بازوش زدم و گفتم: -چیزی شده زک؟ زک سرش رو برگردوند و گفت: -نه چطور؟ -آخه زیادی به اون دختر خیره شدی گفتم شاید دلت رو باختی وخنده کوچیکی کردم. زک اول کمی نگاهم کرد و بعد زد زیر خنده و گفت: -اوه اصیلا چقدر فکرت رمانتیک و منحرفانه شده با انگشتم دوباره به بازوش زدم و گفتم: -حالا تو فکر کن من رمانتیک دارم برخورد میکنم ولی شرط میبندم این خانم خیلی جذاب قراره زن آقای زک بشه و من یک عروسی خیلی چرت افتادم و پشت بندش خندهای سر دادم. زک هم آروم خندید و گفت: -نه فقط داشتم فکر میکردم کجا دیدمش چون تو هیچکدوم از مهمانیها تاحالا ندیده بودمش و این باعث تعجبم شد! آهانی زمزمه کردم و به دختره نگاهی کردم زک راست میگفت، منم حس میکردم یکجایی دیدمش ولی هیچجایی به ذهنم نمیرسید. بیخیالش شدم و از روی صندلی بلند شدم و رو به زک گفتم: -میرم کمی هوا بخورم سری تکون داد به سمت حیاط رفتم و از سالن خارج شدم. وقتی خواستم به طرف ته حیاط قسمت درختها برم چشمم بهش افتاد و دیدمش. باعث و بانی تمام تلخیه زندگیِ من این زن بود با چشمهای گربهایش، که گربه صفت بودنش خیلی خوب داخلش نمایان بود. قسم میخورم یکروزی این زن رو با تمام نفرتی که ازش دارم از بین ببرم و از وجود نحسش یک دنیا آدم راحت شن! قبل از اینکه ببینتم به ته حیاط رفتم و کنار حوضچهیکوچیکی که اونجا بود رفتم و نشستم آنا از اون دسته خانمهایی بود که طبیعت رو خیلی دوست داشت. زن خوبی بود و تیلر رو از خوی بدش تبدیل به یک انسان کرده بود و کارهای خلاف سابقش خیلی کم شده بود. اما نمیشد یهویی از خلافکار بودن کنار گیری کنه، چون میشد یک مهره سوخته و چیزی که سوخته ممکنه بقیه رو هم آتیش بزنه و خلافکارها صددرصد نابودش میکردن پس هنوز تو این دنیا مونده بود. @setare.n 9 دلنوشته آشوب وِداع🥂🖤 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gisoo_f ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ #پارت سیزدهم با حس سایهای که روی خودم حس کردم آروم سرم رو چرخوندم و نگاهی به بالای سرم انداختم و به فردی کهنگاهم میکرد نگاهی کردم نمیشناختم چشمهام رو ریز کردم و گفتم: -بله؟ بدون اینکه جوابم رو بده اون طرف حوضچه نشست و به آب و ماهیهایی که توی چشمه حیاتشون زندگی میکردن خیره شد. از پرروییش حرصم گرفت اما بهش چیزی نگفتم و نگاهم رو از روش برداشتم و به ماهی که رو لبهی حوض افتاده بود و دست و پا میزد که خودش رو به آب برسونه نگاه کردم. زود به طرفشرفتم و داخل آب انداختمش، بعد از کمی دست و پا زدن دوباره به حالت قبلش برگشت. نفس عمیقی کشیدم و چشمهام رو بستم هوف نزدیک بود بمیره ماهی کوچولو با نگاه خیرهای که روی خودم حس کردم چشمهام رو باز کردم همون مرد بود. بدون هیچ حرفی منم بهش خیره شدم انگار مسابقه گذاشته بودیم کی زودتر زیر نگاه دیگری ذوب میشه. الان قطعاً هر دختر دیگهای بود خجالت میکشید و سرش رو پایین میانداخت ولی خب من اصیلام به این زودیها کم نمیارم. مرد بود که بود اون چشمها امکان داشت مال یک دختر باشه پس دلیلی نداشت چون چشمهاییک مرد بود عقب بکشم بعد از پنج دقیقهای که بدون هیچ حرفی و فقط با نگاه کردن بهم میگذشت چشمهام درد گرفت اونم انگار خستش شده بود که به حرف اومد و گفت: -دختر شجاعی هستی با حرفش پوزخندی زدم و گفتم: -اینکه به چشم های یک فرد عادی و غریبه زل زدم شجاعت محسوب میشه؟ پس باید بگم توهم آدم شجاعی هستی نیشخندی زد و گفت: -توی جملت اشتباهات زیادی داشتی دختر خوب -من هیچوقت اشتباه نمیکنم پس حرفت برام مهم نیست -من یک فرد عادی نیستم -لابد بتمنی و پشتش نیشخندی مثل خودش زدم -فرض کن بتمنم -واو جدی میگی یعنی الان من یک بتمن جلو روی خودم میبینم و دارم باهاش حرف میزنم؟ این خیلی حادثه خوبیه -اوهوم خیلیخوبه چون منم دارم یک پرنسس سیاه رو میبینم -این یک خوش شانسیه میتونیم این اتفاق رو توی تاریخ ثبت کنیم چون یک بتمن داره یک پرنسس سیاه رو نگاه میکنه؛ اما بهنظرم بتمن باید مراقب باشه که توی چاله مشکیِ چشمهای پرنسس غرق نشه چون ممکنه بمیره نیمچه لبخندی زد و گفت: -شباهت خاصی به دختر بچه ای که توی گذشته ام بود داری و الان معلوم نیست کجاست و چیکار میکنه؟ مرده یا زنده؟ با حرفش تعجب کردم و گفتم: -چرا مرده یا زنده؟ -چون ما از تبار نابود شده هاییم با قلبهایی نیمه سوخته -امیدوارم پیداش کنی و قلب نیمه سوختت رو آب بریزهروش تا بیشتر از این نسوزه -اصیلا پیدا نمیشه با حرفش کمی جا خوردم. -اصیلا؟ -آره اصیلا بعدش بلند شد و لباسش که کمی خاکی شده بود رو تکوند و گفت: -خوشحال شدم باهات همصحبت شدم پرنسس سیاه، فعلا. @setare.n 11 دلنوشته آشوب وِداع🥂🖤 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gisoo_f ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ #پارت چهاردهم به حرف هاش کمی فکر کردم و وقتی به نتیجهای نرسیدم بلند شدم و لباسم رو تکوندم و به داخل عمارت رفتم. به آهنگی که پخش میشد گوش سپردم. بعد از اینکه حسابی تخلیه انرژی کردن و ترکوندن برای سرو شام آماده شدند. هرکسی یک جایی نشسته بود و غذا میخورد. به سمت میز پذیرایی رفتم و کمی سالاد ماکارونی و الویه برداشتم وتوی بشقاب ریختم و نوشابهای توی لیوان ریختم و به سمت یکی از میزها رفتم و نگاهی به دور سالن چرخوندم و وقتی زک رو اونطرف سالن دیدم با آرامش کمی از نوشابه خوردم و شروع به خوردن غذا کردم وقتی سیر شدم عقب کشیدم و تهمونده نوشابه رو سر کشیدم و بشقاب رو همونجا رها کردم و به طرف زک رفتم و گفتم: -چیزی فهمیدی؟ همونطوری که داشت غذا میخورد سری تکون داد. بعد از اینکه جوابش رو گرفتم به طرف میزی رفتم، که دیدم همون مرد با دختری که زک بهش خیره شده بود اونطرفتر از میز من نشستن تعجب کردم تا حالا هیچجا ندیده بودمشون اما آشنا میزدن خیلی خیلی آشنا! وقتی سرم رو چرخوندم دیدم اوناهم به من نگاه میکنند بدون اینکه واکنشی نشون بدم به آدم هایی که دوباره برای رقصیدن انرژی گرفته بودند نگاه کردم بعد از چند دقیقه، دستی مقابلم دیدم. اولش فکر کردم زکه اما وقتی سرم رو بلند کردم دیدم همون مرد کنار حوضچه بود. حوصلم سررفته بود پس ناچار دستش رو گرفتم به سمت پیست رفتیم زیر گوشم آروم گفت: -امیدوارم رقصت خوب باشه بدون اینکه جوابش رو بدم تو بغلش آروم چرخیدم و وقتی که برگشتم نگاهم توی دوچشم گربهای خیره موند. داشت نگاهم میکرد نگاه مردهم روی اون زن بود فکه قفل شدهاش رو دیدم، جای تعجب داشت! همچین واکنشی؛ اما خب همه زخمی از این زن خورده بودن پس تعجبم کمتر شده بود. رو بهش گفتم: -نفرت توی چشم هات زیادیه آقای بتمن سرش رو به طرفم چرخوند و چشم هاش رو عادی کرد و گفت: -کسی که خودش از کسی نفرت داشته باشه نگاه نفرت بار بقیه رو هم میتونه تشخیص بده. بعدش پوزخندی زد و آروم ازم جدا شد و به سمت فرد دیگری رفت و از دیدم محو شد. @setare.n 10 دلنوشته آشوب وِداع🥂🖤 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gisoo_f ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ #پارت پانزدهم به زنی که ازش بیزارم نگاهی انداختم که دیدم داره سرتا پام رو اسکن میکنه اخم بزرگی وسط پیشونیم جاخوش کرد. حالم ازش بهم میخورد. به طرفم اومد و گفت: -اوه اصیلا چقدر بزرگ و قوی شدی دختر، خوشحالم که میبینمت و خنده ای سر داد که برای من ناقوس مرگ بود. کسی که خانوادم رو نابود کرد الان جلوم قهقه میزد و من اصیلا، نمیتونستم یک تیر توی مغز کثیفش خالی کنم و آروم بشم. نفس عمیقی کشیدم و با پوزخند گفتم: -اما من بر عکس تو از دیدن آدم کثیفی که مقابلم ایستاده اصلاً خوشحال نشدم و برعکس حالم، ازش بهم میخوره ولی میدونی چیه؟ آروم سرم رو به طرف گوشش که زیر موهای بلوند شدهاش پوشیده شده بود بردم و گفتم: -من اصیلام یک دختر با قلبی که نفرت سراسرش رو گرفته و از یک زن که شباهت بیشتری به یک حیوون داره و نقاب انسانیت به صورتش زده متنفرم. و سرم رو آروم از زیر گوشش بیرون آوردم و نگاهم رو بهش دوختم رنگش کمی پریده بود اما ظاهرش رو حفظ کرد و گفت: -پس شمشیر رو از رو بستی هوم؟ بعدش خنده ای سر داد. -چیزی که میبینی شمشیر نیست تیزیه شیشهی قلبمه که تو با سنگ بهش زدی و شکوندیش؛ ولی از قدیم گفتن شیشه شکسته شده برندست پس مراقب باش با تیکههای شیشهی قلبم، شاهرگ گلوت رو نبرم و قبل از اینکه فرصت حرف زدن رو بهش بدم. ازش جدا شدم و به سمت زک رفتم و گفتم: - حالم خوب نیست بریم خودم همبه طرف خدمتکار رفتم و شنلم رو خواستم وقتی برام آوردش، پوشیدمش. دوباره نگاهی به مایه نحس کردم که دیدم پیش بتمن ایستاده ونگاهی به دست های مشت شدهی بتمن کردم. توی تاریکیم معلوم بود که چقدر شدت عصبانیتش بالا است و بهزور جلوی خودش رو گرفته که فکه اون عوضی رو خورد نکنه. پوزخندی زدم و آروم با خودم زمزمه کردم -مثله اینکه زخمه توهم عمیقه آقای بتمن. با دیدن زک که کنارم ایستاده بود سرم رو بلند کردم و گفتم: - بریم. از تیلر و آنا، خداحافظی کردیم و به سمت خونه حرکت کردیم خسته بودم امشب با وجود اون زن فشار زیادی رو تحمل کرده بودم، پس چشمهام رو بستم تا وقتی که به خونه برسیم لااقل کمی آروم شده باشم. @setare.n 11 دلنوشته آشوب وِداع🥂🖤 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gisoo_f ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت شانزدهم توی خواب و بیداری بودم که سرم محکم به جایی خورد. آخ بلندی گفتم و چشمهام رو باز کردم وقتی چشمهام رو کامل باز کردم، با قیافه خندون زک مواجه شدم. اول با بهت نگاهش میکردم و وقتی که درک کردم و فهمیدم چیکار کرده نفس عمیقی کشیدم که زک گفت: -آرامش قبل از طوفان و همزمان با جملهاش چنان جیغی کشیدم که خونه باهاش لرزید. زکِ نامرد وقتی خواب بودم کار بسیار شریفانهای کرد و من رو تا اتاق خوابم حمل کردو بعدش محکم روی تخت انداختم که سرم به لبه ی تخت خورده بود. زک همونطور که داشت میخندید نگاه به حرص خوردنمم میکرد. از روی تخت بلند شدم و کوسنی که روی مبل بود رو برداشتم و به طرفش پرتاب کردم و این آغاز یه جنگ بود. هرکدوم وسیلهای که توی اتاق بود رو برمیداشتیم و بهم پرتاب میکردیم. من بالشت، اون حوله، من دمپایی، اون رژلب من...، اون... وقتی که خوب خسته شدیم و حرصمون خالی شد، نگاه خستهای بهم کردیم و با چشم اتاق رو گذرونیدم. وای خدا افتضاح شده بود لاکهام شکسته بود و مایعشون روی زمین جاری بود. پرهای بالشتها کف اتاق ریخته شده بود. سر و وضع من و زکهم نگم بهتر بود. آرایشم رو صورتم پخش شده بود و موهای زکم تو صورتش ریخته شده بود. بهم نگاهی انداختیم و پقی زدیم زیر خنده بیخیال که میگفتن ما بودیم. روی تخت افتادم و به سقف نگاه میکردم و همزمانم میخندیدم. به زک نگاهی کردم، چشمهاش غمگین شده بود رو بهش گفتم: -توهم به چیزی که من دارم فکر میکنم فکر میکنی؟ همزمان هم موهام رو با دست بالا دادم. زک سری تکون داد و روی صندلی میز آرایش نشست و گفت: -باهم اکیپ خوبی بودیم یه دختر شیطون که تو بودی و سه تا پسر که یکیش آروم و مهربون بود به اسم شادان یکیش عصبی و سرد و صد البته مهربون، به اسم زادان و یکی هم شیطون بود به اسمه زک و تک خنده ای کرد. آروم زمزمهای کردم و گفتم: -قرار بود یه دختر کوچولویی هم بیاد بامن باشه و من تنها نباشم اما نزاشتن. ...هعی! زک بلند شد و گفت: -به رز میگم بیاد اتاقت رو جمع کنه تو برو بخواب -باشهای گفتم و پتویی که پایین تخت افتاده بود رو برداشتم و روی خودم انداختم. چند دقیقهای بود که بیصدا زیر پتو بودم اما هرچی میکردم خوابم نمیبرد پس تصمیم گرفتم حموم برم تا با این آرایش صورتم خراب نشه همزمان با بلند شدنم، رز تقهای به در زد و وارد شد. سلامی کرد ومشغول تمیز کردن اتاق شد. بلند شدم و حولهام رو برداشتم و به حموم رفتم. بعد از اینکه دوشی گرفتم از اتاقک حموم بیرون اومدم و وارد اتاق خودم شدم اتاق تمیز شده بود! ابرویی بالا انداختم و زیر لب گفتم: -سرعت عمل رو قربون و خندهای کردم. وای خدا دیوونه شدم. حال شونه کردن موهام رو نداشتم پس لباس خواب راحتم رو تن کردم و موهام رو با حوله بستم و کولر رو دماش رو پایین آوردم تا سرما نخورم وقبل از اینکه به چیزی فکرکنم به خوابی رفتم. @setare.n ویرایش شده 8 مرداد، ۱۴۰۰ توسط Gisoo_f 12 1 1 دلنوشته آشوب وِداع🥂🖤 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gisoo_f ارسال شده در 12 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مرداد، ۱۴۰۰ #پارت هفدهم با نور خورشیدی که به پشت پلکهام میخورد، چشمهام رو باز کردم. نور مستقیم به چشمهام برخورد کرد، چشمهام رو زود بستم و اخمی کردم، رز پردهرو نکشیده بود و نور کل اتاق رو پر کرده بود. پیچو تابی به بدنم دادم و خمیازهای کشیدم، بلند شدم و پردهای که مزاحم خوابم شده بود رو کشیدم. بعد از اینکه از نیومدن نور توی اتاق مطمئن شدم، دوباره خودم رو، روی تخت پرت کردم و سعی کردم بخوابم. بعد از چند دقیقه تلاش برای خوابیدن، خواب نرفتم و تلاشم بیهوده بود. پوفی کشیدم و بلند شدم و روی صندلی میز آرایش نشستم و موهام رو که توی حولهی کوچیک دور سرم پیچ خورده بود، رو باز کردم و مشغول شونه کردنشون شدم. بعد از اینکه از صاف بودنشون مطمئن شدم، موهام رو محکم با کش کوچیکی بالای سرم بستم. سمت دستشویی رفتم و بعد از انجام دادن کارم دست و صورتم رو شستم و بیرون اومدم. بعد از تعویض لباسهای خونگیم به بیرون از اتاق رفتم و نگاهی به سالن انداختم. میز صبحانه جمع شده بود. بیخیال صبحانه شدم و به یکی از خدمتکارها گفتم برام شربت و کیک بیاره و خودمم به سمت سالن ورزش رفتم. جایی که برام یکی از بهترین جاهایی بود که تخلیه انرژی میکردم. سمت اتاق پروی توی سالن رفتم و لباسهام رو با نیمتنه و شلوارک ست ورزشی تعویض کردم. دستکشهام رو پوشیدم و سمت کیسه بوکس مشکی رنگم رفتم و شروع به ضربات محکمی روی کیسه بوکس چرمی کردم. یک، دو، سه، ... . با آخرین ضربهای که زدم، روی زمین ولو شدم. نفس نفس میزدم و حس سرگیجه و ضعف داشتم. نگاهی به ساعت مچیه روی دستم کردم. اوه خدای من ساعت ۱۲:۰۰ بود. تقریباً دو ساعت بود که بدون وقفه ضربه زده بودم و عضلههای دستم درد گرفته بودن. دستکشهارو درآوردم و هرکدوم رو یک طرف پرت کردم. سرم رو چرخوندم و شربت و کیکی که روی میز بود، نظرم رو جلب کرد. به سمت میز رفتم و کمی از شربت خوردم که گرمیش کاملاً مشهود بود. مثل اینکه خیلی وقت بود اینجا گذاشته بودنش و من خبر نشده بودم. بیخیال شربت شدم و سر و وضعم رو مرتب کردم و لباسهام رو توی رختکن انداختم. لباسهای خودم رو پوشیدم و از در سالن ورزشی بیرون رفتم. مسیر حیاط بزرگ خونهرو طی کردم و وارد خونه شدم. خیلی خسته شده بودم و حتی نای تکون خوردنهم نداشتم. صبحانه نخورده بودم و به همین علت گرسنگیم به بیحال بودنم اضافه شده بود. رو به رز که کنار اُپن آشپزخونه ایستاده بود گفتم: -غذام رو بیار بالا -چشم بو میدادم و باید دوش میگرفتم. وارد حمام شدم و موهام رو باز کردم، لباسهام رو توی سطل انداختم و زیر دوش ایستادم. بعد از دوش مختصری که گرفتم زود بیرون اومدم و خودم رو خشک کردم و لباسهام رو پوشیدم و موهام رو همونطور آزاد رها کردم. غذا روی میز عسلی بود. با دیدن غذا دلم مالش رفت. روی تخت نشستم و سینی غذا رو، روی تخت گذاشتم و شروع به پر کردن شکمم کردم. بعد از اینکه حسابی از خودم پذیرایی کردم، سینی رو، روی میز گذاشتم و بعد از چند دقیقه نشستن، برای هضم غذا روی تخت دراز کشیدم و به خواب عمیقی فرو رفتم. ویراستار:@setare.n @_Zeynab@Im_mdi@im._byta@im._damon @mah86@Damon.S_E@mohammad@mob_ina@shahrzad.rh@somayeh.59@A..A@دخترخورشید@Masi.fardi@NAEIMEH_S@Nafastaj@pegah11z@-Atria-@-Madi-@Nasim.M@Nilay07@Fateme Cha@sanaz87@K.A@masoo@Masoome@آیلار مومنی@Elistar1213@amitis98ia@مبینا@M.gh 7 دلنوشته آشوب وِداع🥂🖤 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gisoo_f ارسال شده در 12 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مرداد، ۱۴۰۰ #پارت هجدهم وقتی چشمهام رو باز کردم آفتاب غروب کرده بود. از روی تخت بلند شدم و دست و صورتم رو شستم و به طرف اتاق زک رفتم و تقهای به در اتاقش زدم و بعد از اجازه دادن، وارد اتاق شدم. سرش توی لپتاپ بود، با دیدنم سرش رو بلند کرد و لبخندی زد و گفت: -امیدوارم خوب خوابیده باشی. لبخندی در جوابش زدم و اون طرفش روی مبل نشستم و گفتم: -خوب بود مرسی! سری تکون داد و دوباره سرش رو توی لپتاپ کرد. حوصلم سر رفته بود و نمیدونستم چیکار کنم. رو به زک گفتم: -نقشهی بعدی رو چهطوری بچینیم زک؟! رو کی قراره تمرکز کنیم و هدف بعدیمون کیه؟ -نمیدونم اصیلا! هرچقدر جلوتر میریم باندهای قویتری سد راهمون قرار میگیره و همه از ترس نابودیشون، طرف آذرن؛ چون قویه. وگرنه همه کینه خیلی زیادی نسبت بهش دارن و تقریباً همه زخم خوردهان. حتی نگهبانهاش هم چند تاش جاسوس باندهای دیگه شده بودن که آذر فهمید و... . از روی میز بلند شد و سرش رو بین دستهاش گرفت، و موهاش رو با دست محکم به عقب کشید و لابهلای موهاش رو چنگ زد. چرخی توی اتاق زد و سیگاری از توی کشوی میز درآورد و با فندک روشنش کرد و شروع به کشیدن چیزی که بهش به عنوان آروم کننده اعصاب و نابود کننده بدن یاد میکردن، کرد. بعد از نخ پنجم حالم بد شد و گفتم: -زک بسه! با سیگار گشیدن هیچی حل نمیشه. پس لطفاً تمومش کن و پنجره رو باز کن تا دود سیگارت بیرون بره. بعد از اینکه یک کام دیگه از سیگار توی دستش گرفت، توی جا سیگاری شیشهایش لهش کرد و پنجره اتاق رو باز کرد و به بیرون خیره شد. کنارش ایستادم و به حیاط خیره شدم و توی فکر فرو رفتم. آذر قوی بود خیلی قوی، اما همه از رو، طرفش بودن که نابود نشن وگرنه همه از آذر متنفر بودن و اکثر خلافکارها و نگهبانهایی که آذر به خودش تعلق داده بود یه آدم معمولی یا زندان رفتههایی در حد دعوا و دزدیهای کوچیک بودن، ولی طوری آموزش دیده بودن که خوب بلد بودن از باند محافظت کنن و شریک پرو پا قرصش آمیستریس بود، یک دختر لنگهی خودش که حالم ازش بهم میخورد. برای آوردن آدمهاش توی این کار از تهدیدهای خوبی استفاده میکرد. کشتن عزیز ترین کَسِت بزرگ ترین تهدید برای هر فرد بود و آذر خوب توی اینکار مهارت داشت. دست، روی نقطهضعفهاشون میزاشت و به سمت خودش هدایتشون میکرد. البته کسایی هم بودن که زیر بار ظلم و فرمانروایی آذر نرفتن و فکر کردن از آذر زرنگ ترن و فرار کردن؛ اما با مرگشون همه فکر و خیالهاشون به پوچی رسید. برای مقابله با آذر باید مثل خودش باشی، یک آدم بی رحم و سنگدل که زنده یا مردهی کسی براش مهم نبود و فقط به خودش و هدفهاش فکر میکرد. هدفهای آذر مثله یک جعبهی خیلی`خیلی بزرگه. که توی جعبه هیچی نیست و فقط بزرگ بودنش رو نشون میداد. از اتاق زک بیرون اومدم و به سمت اتاق خودم رفتم. واردش شدم و درش رو قفل کردم. @setare.n 6 دلنوشته آشوب وِداع🥂🖤 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gisoo_f ارسال شده در 16 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۴۰۰ #پارت نوزدهم آهنگی، از روی گوشیم پلی کردم و بهش گوش سپردم. تابلوی نقاشیام رو از توی کمد بیرون آوردم و قلم و نیهارو کنار هم مرتب روی میز چیدم. شروع به کشیدن خطهای رنگی روی صفحه بیروح تابلوی نقاشی شدم. و با آهنگی که توی اتاق پیچیده شده بود همخوانی کردم. (هدف من توی گهواره مرد رو ورق جوهری با اشکای خشک نقاشیام اشکای گنگ و افکارم شده خرواری فحش بحث این نیست که انسان کمه بحث سر اینه که چقدر سوگند خره چون با هرکی نشسته یکماه بعدش طوری ازش خورده که چشماش تره اینا تازه نیست عادت کردم خط به خط توی کاغذ غرقم شب به شب توی عالمی پرتم که جوونیم حروم شد ساعت برگرد توی اتاق تاریک و تار چشام بارید ونگام تاریخ یه شادی و به یاد نداره و سالی یه بارمنتظر شادی ام تو ثانیه ها تقویم روی میخ دیوار نیست فقط یه نور کوچولو ته زیر سیگاری داره میسوزونه میفهمونه شب سیاه نیست ما پای هم تا صبح بیداریم ساعت برگرد // ساعت برگرد ساعت برگرد // ساعت برگرد... بازم من همیشه یه گوشه ای تو اتاقم وا رفتم پس هرکی ندونه میپرسه میگه خوابم، نه داد من بیدارم تا جایی که یادم هست فقط حالم بد یادم میاد روزایی که عاشقونه با بچه های محله میرفتیم کوهپایه تا عصر روزها و ساعت مثل برق رفتن و دوستامم با برفا آب شدن تا گرم بمونن روزایی که من پیش رومه نامردا همه رفتن همه سرگرم وغرقن توی کارو بار و با عیال و داف چون توی حیاط ما دیگه جایی نیست واسه اینهمه عشق و حال لارج اینا کیان به اصطلاح رفیقان تا کجا باهات میان چرا تورو میخوان واسه سود و زیان و هیشکی طرفت نیست چون لیست طلبت شده بیستا ورق خیس ساعت برگرد // ساعت برگرد ساعت برگرد // ساعت برگرد... (ساعت/سوگند) آهنگ رو دور تکرار بود و من، سرگرم کشیدن نقاشی، که من بهش جون میدادم. رنگ قلمموها تند`تند روی صفحه بزرگ تابلو روبروم کشیده میشد. سفید، سیاه، زرد، قرمز،... . آخرش صفحه سفید روبروم تبدیل به دختری با موهای طلایی و سیاه، که شاخه برگ پاییزی رو، به طرف سمت راست چشم سبز رنگش گرفته بود و چشم آبیه سمت چپش نمایان بود. با لبهای متوسط صورتیِ پررنگ و خط لب سیاه کمرنگ، با پیراهنی که نقشهای زیادی درش بکار رفته بود و... . دستهام خسته شده بود. بلند شدم و دستهام رو شستم و آبی به سروصورتم زدم و بیرون اومدم. وسایل نقاشیم رو جمع کردم و تابلو رو بیرون آوردم و توی اتاق نقاشیهام و کارهای هنری که وقتی حوصلم سر میرفت انجام داده بودم، گذاشتم. پیانویی که وسط اتاق گذاشته شده بود رو نگاهی بهش انداختم و به سمتش حرکت کردم. عجیب دلم میخواست سر انگشتهام رو، روی صفحه کلیدهای پیانوی سیاه و سفید رنگم به نوازش درارم. وقتی که یک دور انگشتهام رو، روی کلیدها کشیدم، صدای دلنوازی به گوش رسید. روی صندلی مخصوصش نشستم و شروع به نواختن موسیقی زیبایی کردم. از موسیقی میترسیدم. چون نمیدونستم قراره من رو به کجای خاطراتم ببره و روحم رو جا بگذاره و برگرده. روزهای خوب، روزهای بد، خنده، گریه، شاد، ناراحت، ... . از بچگی به موسیقی و نقاشی کشیدن علاقه زیادی داشتم. همیشه روزهای حوصله سر برم رو صرف نواختن و کشیدن میکردم. نواختنی که روحم رو نوازش میکرد و کشیدنی که حالم رو بیان میکرد. دنیای زیبایی بود. خیلی زیبا!... @setare.n 1 1 دلنوشته آشوب وِداع🥂🖤 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gisoo_f ارسال شده در 16 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت بیستم وقتی که حسابی تخلیه انرژی کردم، بلند شدم و اتاق رو ترک کردم. ساعت ۱۰ شب رو نشون میداد. به طرف طبقه پایین قدم برداشتم که دیدم زک روی میز غذاخوری نشسته و داره شام میخوره. به سمت میز رفتم و آروم روی صندلی کناریش نشستم. نیم نگاهی بهم انداخت و همونطور که داشت با چنگال و چاقو تکه گوشتی رو از هم جدا میکرد گفت: - صدات زدم، متوجه نشدی. مثله اینکه زیادی تو دنیای خودت غرق بودی. اوهومی زمزمه کردم و گفتم: - حس خوبی بهم میده و برام جالبه. وقتی که شروع میکنی به نواختن انگار داری یک جایی رو به وجود میاری، یک مکانی رو که هرکسی چشمهاش رو ببنده و با دقت بهش گوش بده، انگار بلیطی برای رفتن به اون مکان گرفته و چه بهتر که تو صاحب اون مکان باشی و تو به وجودش آورده باشی. زک نیمچه لبخندی زد و گفت: - خوشحالم که انقدر طرفدار موسیقی هستی و استعدادت رو داری نمایان میکنی. همونطور که داشتم گوجهای توی دهنم میزاشتم اومی گفتم و با غرور ظاهری گفتم: - اوم چی فکر کردی من خیلی دختر با استعدادی هستم و پشتکارم خیلی بالا است. و چشمکی پشت بند حرفم زدم. زک خندهای کرد و گفت: - احساس میکنم یکی از تیرچههای خونه بخاطر اعتماد به سقف بالات روی کمرم افتاده، لطفاً کمکم کن و با صدای بلندتری خندید. منم خندهای کردم و گفتم: - هزار بار بهت گفتم وقتی کارگری میکنی، محکمتر خونهرو بساز تا اینطوری نشی. - او معذرت میخوام حواسم نبود که باید سقف خونهرو با سقف اعتماد به نفست برابر کنم. با شیطنت گفتم: - از این به بعد حواست باشه. زیرلب پررویی زمزمه کرد و بقیه شام رو بدون حرفی میل کردیم. بعد از تموم شدن شام به طرف زک رفتم و گفتم: - نقشهای کشیدی یا هنوز به نتیجهای نرسیدی؟ - نگران نباش! فردا صبح بهت میگم الان خستم، شببخیر. و به طرف طبقهی بالا رفت. سری تکون دادم و گفتم: - باشه شببخیر @setare.n ویرایش شده 16 مرداد، ۱۴۰۰ توسط Gisoo_f 2 دلنوشته آشوب وِداع🥂🖤 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده