بانویـ آبیـ ارسال شده در آوریل 12 اشتراک گذاری ارسال شده در آوریل 12 (ویرایش شده) نام رمان: ایپونیس سیاه نویسنده: بانوی آبی خلاصه: دختری نامشروع از یک خانواده فرزندی ترد شده. در میان اعماق دنیایی به سیاهی افکارش و هاله نا امیدی اطرافش، فقط یک نفر دست یاری بر سویش میبرد و او را از گودال سرنوشت محکوم به مرگش بالا میکشد. آری حال او این فرد با ارزش در زندگی اش را از دست میدهد و برای دینی که به گردن دارد باید از پسری محافطت کند که با ذکاوتش هر لحظه جنون لو رفتن راز هایش را بر جانش میافکند. ـ باید از حقیقت هایی که نباید فاش بشن حتی با ریسک جونم محافظت کنم تا به عهدی که دادم پایبند باشم. اما چرا همه چیز اینطوری پیش میره؟ ناظر: @زهرا آسبان ویرایش شده در آوریل 13 توسط بانویـ آبیـ 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در آوریل 12 اشتراک گذاری ارسال شده در آوریل 12 با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ★ ☆★ ☆ برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید. آموزش نویسندگی «کلیک کنید» لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. قوانین تایپ رمان «کلیک کنید» نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. مدیر منتقد @Gemma مدیر راهنما @زهرا آسبان ★ ☆★ ☆ رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
بانویـ آبیـ ارسال شده در آوریل 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آوریل 13 (ویرایش شده) درباره این رمان: اسم این رمان ( ایپونیس سیاه) نشأت میگیرد از کلمهای یونانی که در اسطوره شناسی یونان به معنی الهه های انتقام میباشد، که به فارسی «ارینی ها»یا«ارینیوس» ترجمه میشود. گاه به آنان «ایومنیدها»( Eumenides) یا «بانوان سیاه پوش انتقام» میگویند. بنابراین در اینجا ایپونیس سیاه به معنی الهه انتقام سیاه پوش میباشد. که این اسم به دلیل خط داستانی رمان انتخاب شده. مقدمه: مکان*امارات متحده عربی* زمان *۱۲:۴۵دقیقه نیمه شبِ سال۲۰۳۴* طوفانی از خون به پا بود،هرسو گلوله هایی از لوله مرگ سوق میافت و جانی را میگرفت،هیاهویی برپا شد گر که اتفاقی افتاد. هادِس: ـ ر...رئیس داری خون ریزی میکنی، تو.. تو زخمی شدی؟ شاهین: ـ هی من خوبم پس شلوغش نکن، سرفه سرفه هادِس: ـ چی داری میگی تو داری خون سرفه میکنی؛ همین الان برمیگردیم پایگاه، پوششمون بدین و همین الان عقب نشینی میکنیم. همین الان برگردین. آرین: ـ هادس سوار شو همین الان حرکت میکنیم. باید کجا برم،فکر کنم این نزدیکی یک بیمارستان باشه، میرم اونجا. شاهین: ـ لازم نیست اگه بیمارستان بریم امکان داره به عنوان تروریست تا جاسوس دستگیر بشیم،رفتن به اونجا عاقلانه نیست. هادِس: ـ شوخیت گرفته تو داری میمیری و هنوزم میگی نباید ببریمت بیمارستان؟ شاهین: ـ این درخواست نبود، د.. دستور بود. سرفه سرفه هادِس: ـ ب.. باشه، لطفا بیشتر حرف نزن واستراحت کن باید به پایگاه برسیم اون وقت زخمت رو درمان میکنم. پس دوم بیار ت.. توحالت خوب میشه باشه. (افکار هادِس: چرا اینطوری شد؟ هق هق خدای من، چرا نمیتونم جلوی اشکام رو بگیرم، اون دوم میاره مگه نه؟ باید دوم بیاره. باورم نمیشه داره عزیزترین کسم تو دستام جون میده، هق هق) شاهین: ـ خجالت بکش هنوزم م.. مثل بچه هایی. نباید گریه کنی ت.. تو بعد من قرار رئی.. س سازمان بشی نبا.. ید انقدر روحیت ضعیف باشه. ( افکار هادس: ـ راست میگه م.. من نباید گریه کنم اون از دستم ناراحت میشه، پس باید تمومش کنم.زود اشکامو پاک کردم و سرم رو به طرفش تکون دادم تا حرفش رو تایید کنم) شاهین: ـ هادِس م.. من نگرانم! هادِس: ـ چ.. را مگه چیشده؟ شاهین: ـ مردی که به طرفم شلیک کرد، اون چهرم رو دید و.. و تهدیدم.ک.. کرد که حتی اگه منو بکشه تا کل عزیزانم رو نگیره بازم آروم نمیشینه. هویتم لو رفته و میترسم که براش اتفاقی بیوفته. هادس: ـ منظورت پسرته شاهین: ـ ا.. ره، هادس لطفا، لطفا میدونی اون ت...تنها عضو باقی مونده خانوادمه نزار اتفاقی براش بیوفته ازش محافظت ک.. ن. اِغ هادس: ـ دی.. گه نباید حرف بزنی لطفا، م.. من قول میدم بهت هر اتفاقی که براش بیوفته مراقبش باشم، به اسمی که بهم دادی قسم میخورم. شاهین: ـ مم.. نونم، فکر کنم الان خیالم راحت شد. (هادِس: دست زمختش رو که با گرمای خون حرارت میدادروی گونم گذاشت و به اعماق چشماش که انکار مات شده بود زل زده بودم زبونن بند اومده بود میدونستم شاید این اخرین نگاهش به من باشه. با تمام توانی که درش باقی بود لب هاش رو تکون داد و درگوشم زمزمه وار انگار که اخرین حرف هاش باشه گفت) شاهین: ـ نزار کسی بفهمه دختری باید هویتت رو از همه پنهان کنی چون موظفی تا جایگاه منو به دست بیاری و راهمو ادامه بدی پس یادت باشه که دوباره گرفتار سرنوشت شوم گذشتت نشی، فقط اینطوری میتونی تو این دنیای ظالم دوم بیاری. ودر آنی خطوط زمان و مکان در هم تنیدن و جهان اش از حرکت ایستاد، نه میدید و میشوید ونه قدرتی در تکلم داشت؛ همانند پوشه ای تو خالی در میان دستان اش بی جان غوطه ور در خون وخاک به چشم کشیده میشد. ویرایش شده در آوریل 20 توسط بانویـ آبیـ 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
بانویـ آبیـ ارسال شده در آوریل 14 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آوریل 14 (ویرایش شده) فصل اول(دوباره تنها در تاریکی) «پارت اول» از همون لحظه تولد میدونستم مقدر شده تا زندگی به عنوان فرد معمولی نداشته باشم و با بدبختی های زیاد زندگی شومم دست پنجه نرم کنم. اما حتی لحظه ای به این فکر نکرده بودم که قراره کارم به اینجا کشیده بشه! زمان*۱۵ سال قبل، سالِ ۲٠۱۹،ساعت ۶:۲۱صبح* مکان* تهران* خوابم میاد! خیلی سرده! سروصدا ها توی گوشم میپیچه، چه خبره نکنه مامان بابا باز دارن به خاطر من دعوا میکنن. همش تقصیر منه، هق سرم رو که به خاطر زخمه کوچیکی که مامان باعثش بود بین دست های کوچیکم فشرم تا از دردش کم بشه،اما فایده نداشت چشام رو باز کردم و نیم رخ صورتم رو که به خاطر سفتی و سردی زمینِ زیرزمین رنگ پریده به نظر میرسید، بلد کردم و به تاریکی مطلق اطراف خیره بودم و به دنبال عامل سرو صدا بودم اما هیچی نبود جز تاریکی، اصلا ساعت چند بود؟ چند روز گذشته؟ آخرین باری که غذا خوردم کی بود؟ از تاریکی متنفر بودم. بدنم از ترس میلرزید. الان یادم اومد فکر کنم امروز روز تولد شیش سالیگیم باشه، یعنی مامان بخاطر همینه که چند روز نذاشته بیام بیرون؟ سینه خیز خودمو به مویه نور تازکی که از دَر زیرزمین به داخل میتابید رسوندم؛ سروصدا از بیرون بود. تق تق تق(صدای درهم کوبیده شدن در) احمد(بابا): ـ کیه، کیه، چه خبره سر صبحی در از جا در آوردی؟ مرد: ـ هوی مرتیکه زود باش بیا بیرون مگه نه در از جا در میارم و زندگیتو به آتیش میکشم. نجمه(مامان): ـ کیه آقا احمد؟ چیشده؟ احمد: ـ برو تو زن فکنم، طلبکارا باشن. نجمه: ـ وای خاک به سرمون شد، در رو باز نکنی. احمد: ـ میگی نکنم؟ نکنه میخوای خونه رو، رو سرمون خراب کنن؟ مرد:(عرده کشان) ـ میای درو باز کنی یا یه جور دیگه باهات کنار بیام؟ احمد: ـ نه نه اومدم، دارم میام. راوی. در رو باز میکنه مردی با صورتی با یک زخم رو گونه اش و هیکلی که سه برار احمد بود و بلا فاصله گلاویز یقه احمد میشه. احمد: ـ اه ل..لطفا یقمو ول کن داری خفم میکنی. مرد: ـ زود باش بنال ببینم پول من کجاس، فکردی خرم و راحت پولم میبری جیم میزنی. احمد: ـ من که همه پولایی که ازت گرفته بودم رو پس دادم ازم چی میخوای؟ مرد: ـ ته همشو قرار بود دوبرار سود پولی که ازم گرفتی رو برگردونی نکنه باید یادت بیارم؟ احمد: ـ باور کن ولی دیگه پولی برام نمونده که سود بدم، خواهش میکنم چند روزی بهم وقت بده تا بتونم پولتو جور کنم. مرد: ـ نمیشه به اندازه کافی صبر کردم یا پولمو میدی یا همین جا شکملتو سفره میکنم. انگار صدای یک مرد غریبه بود یعنی داشت با بابا چی میگفت؟ خواستم بهتر بشنوم که سروصدای چیه، رفتم سمت در و گوشم رو به چسبوندم وبه در تکیه دادم. در آهني زنگ زده که به رنگ فیروزه ای مات بود، صدای غیژ غیژ قفل زنگ زده به خاطر تکیه دادنم به گوش میخورد که باعث شد یک باره همه سروصدا ها به یک باره ساکت بشه. مرد: ـ این صدای چی بود؟ احمد: ـ هیچی، چیز مهمی نیست که بخوای بهش توجه کنید. لطفا بیا به مکالمون ادامه بدیم. مرد:(پوزخند ترسناکی روی لب هاش نمایان شد) ـ یعنی چی تو اون زیر زمین داری که به خاطرش داری اینطوری به خودت میلرزی؟ (افکار احمد: خدا یا خودت کمک کن اگه اون گیر بده و اون دختر رو اون طوری ببینه بد بخت میشم، آبروم تو محل با خاک یکسان میشه. کل محل تو یک صدم ثانیه از داشتن این دختر هرزه پر میشه اون وقت چجوری سرم رو بالا بگیرم؟این که من یه دختر از زن دیگه دارم رو باید چطوری درستش کنم.) احمد: ـ گفتم که یه گ.. گربه ولگرده که پسرم اونو با خودش به خو.. ونه اورده، انقدر قابل اهمیت نیست. مرد: ـ مطمئنی که فقط یک گربه ولگرده که بخاطرش اینطوری لگنت گرفتی؟ راوی. مرد لبخندش پرنگ تر شد واضح بود که احمد داشت چیزی رو پنهان میکرد، باکنجکاوی که لبریز از شرارت بود به سمت در فیروزه رنگ حرکت کرد. احمد: ـ اه ک.. کجا داری میری گفتم که اونجا چیزی نیست تو حق نداری تو خونه کسی سرک بکشی. راوی. احمد خودش رو جلوی در انداخت و مانع مردک شد، وآن با عصابانیت اون را به طرفی پرت کرد و در زیرزمین را به سمت خود کشید وبایک حرکت قفل زنگ زده را شکست. ویرایش شده در آوریل 20 توسط بانویـ آبیـ 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
بانویـ آبیـ ارسال شده در آوریل 14 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آوریل 14 (ویرایش شده) «پارت دوم» چه خبر بود اونا دارن میان این طرف؟ یعنی چیشده؟ نکنه مامان میخواد منو بلاخره از ایجا دربیاره؟ نا خداگاه با فکر کردن به این موضوع لبخند به صورت گولگونم آورد. اما این صدای مامانم نبود صدای فریاد های بابا بود که میگفت به این در نزدیک نشه. اما کی به این در نزدیک نشه؟ ناگهان در باز شد و من ناخواسته به بیرون پرت شدم و زمانی به خودم اومدم که روی گفش های چرمی مردانه ای افتاده بودم. خواستم پابشم که صاحت کفش های چرمی به طرف خم شد و به زیر چونم چنگ زد. راوی. مرد به چشمان زیبای وحشی دختر خیره شد و خود را غرق در دریای چشمانش دید. رو به احمد کرد وگفت: مرد: ـ پس این گربه ولگردیه که گفتی پسر ت به خونه آوده؟ نشنیده بودم که یه همچین دختری به این زیبایی داشتی؟! (افکار احمد: بدبخت شدم، گفتم باید هرچه زود تر از شر این دختر خلاص شم.) اما صبر کن ببینم اون قیافه چی میگه واسه خودش؟ نکنه این نزول خور از این دختره خوشش اومده؟ پس یعنی میشه؟ این که خیلی عالیه. منم میخواستم شر این دختره رو کم کنم.) احمد: ـ ن.. نظرت چیه دربارش؟ مرد: ـ منظورت چیه؟ احمد: ـ اون بیشتر از این حرفا ارزش داره، بیشتر از طلبی که ازم داری؟ مرد: ـ الان اونو داری میفروشی؟ احمد: ـ نه بابا، اما از نظر من اون بیشتر به کار شما میاد تا ما من به اندازه کافی نون خور دارم، اون میتونه هر کاری کنه از کارای خونه گرفته شستن و رفتن و غیره تا بگیر هزار تا کار دیگه. به نظرم شما براش بیشتر میتونی یه زندگی خوب بسازی چون من از پس خرجش برنمیام. مرد: ـ هر چند قرار بود پول نقد بهم بدی اما چی کار کنم که چشمای این دختر حسابی روم تاثیر گذاشته، فکر کنم من این گربه وحشی رو با خودم ببرم. احمد: ـ عالیه پس ما بی حسابی دیگه نه؟ مرد: ـ شاید فعلا. راوی.دست دختر رو تو دستش گرفت سعی کرد اونو با خودش همراه کنه. اونا داشتن چی میگفتن منظور بابا چی بود؟ چ.. چرا این مرد داره منو میبره؟ ـ نه نه، بابا توروخدا هق هق مامان داره منو کجا میبره؟ غلط کردم قول میدم بچه خوبی باشم دیگه اذیتتون نمیکنم. توروخدا نزارین منو ب.. بره هق هق هق تروخدا... ویرایش شده در آوریل 15 توسط بانویـ آبیـ 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
بانویـ آبیـ ارسال شده در آوریل 15 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آوریل 15 (ویرایش شده) «پارت سوم» راوی. دخترک را که همچنان تمنا کنان خود را برای در آوردن از چنگ مرد صورت زخمی به زمین میکشید، مرد او را با یک حرکت زیر بغل خود زد و از خانه خارج شد. به سمت وَن سفید رنگ که آن طرف کوچه پارک شده بود و مردی برنزه ای با قدی کوتاه تکیه داده بود، به حرکت در آمد. مرد برنزه(رضا): ـ هی پولو گرفتی؟ اون بچه کیه بغلت؟ مردصورت زخمی(جمشید): ـ پولی درکار نی، اما یه چی بهتر از پول گیرم اومد. رضا: ـ این دخترو میکی؟ این قرار از پول برامون بیشتر سود داشته باشــه؟ این دختر چیش با بقیه فرق داره که اینطوری به خودت مغرور شدی؟ جمشید: ـ زود قضاوت نکن بپر بالا ماشینو روشن کن میگم. رضا: ـ نکنه اون دختر کثیف رو هم میخوای سوار ون من کنی؟ جمشید: ـ انقدر زر مفت نزن، این دختره گنجه. رضا: ـ از حرافات چیزی سر در نمیارم، باید برای یک توضیح درست حسابی بزاری کنار. راوی. هر دو سوار ون میشود و رضا ماشین را روشن میکند و به راه می افتند. رضا همچنان چهره اش درهم بود رفیقش با قول پول کلانی رفته بود و با یک دختر دریپیتی برگشته بود. چیه این دختر انقدر استثنا بود که جمشید این چنین بر خود میبالید؟ رضا: ـ خب؟ منتظرم؟ چیه این دختره انقدر اونو برات با ارزش کرده؟ جمشید: ـ جوابت چشاشه! رضا: ـ چی؟ گفتم مثل آدم جواب بده؟ جمشید: ـ خودت ببین... هی چرا چشاتو بستی دختر زود باش چشاتو بار کن! نشنیدی چی گفتم؟ نکنه میخوای خودم چشاتو از جا دربیارم؟ م.. میترسم هق، ا.. اون منو میزنه؟ باید چشامو باز کنم؟ آره هر قدرم ترسناک باشه من باید بتونم، آخه نمیخوام چشامو از جا دربیاره، هق هق آهسته دستامو از روی صورتم برداشتم وچشمامو که فشرده بودم از هم باز کردم، دلم نمیخواست دوباره قیافه های ترسناک اون مردا رو ببینم، اما چاره چی ببود؟ راوی. گره پلکان درهم کشیده اش را از هم گشود. به ناگاه بعد دیدن چشمان دختر، رضا پایش را روی نرمز زد و بهت زده به دختر خیره گشت؛ حالا منظور جمشید را فهمیده بود! رضا: ـ واقعا چشمای خودشه؟ من تا حالا تو عمرم یه همچین چیزی ندیدم! نکنه لنز باشه، اون مردک خواسته سرتو کلاه بزاره چی؟ جمشید: نظر خودت چیه؟ به نظرت اینا لنزن؟ رضا: ـ قطعا نه! جمشید: ـ این دختره خیلی به دردمون میخوره. رضا: ـ خول شدی؟ میخوای این دختر رو نگه داری؟ جمشید: ـ معلومه مگه قصد دیگه ای هم داشتم؟ رضا: وایـــی، جمشــید، جمشید چرا انقدر ساده ای تو؟ میدونی با فروختن این دختر چقدر پول گیرمون میاد؟ علاوه بر این که سنش کمه، برو روی خیلی خوبی داره. هیچکس نیست که بهش دل نبنده. جمشید: ـ یعنی بفروشیمش؟ اما کی میخواد اینو بخره؟ اصلا آدمشو از کجا پیدا کنیم؟ رضا: ـ من یه جا سراغ دارم که بابتش پول خوبی میدن. یه تعداد افرادی که لقبشون آترا هست. جمشید: ـ چــــی شوخیت گرفته؟ نکنه داری راجب اون گروهک تروریستی که جدیدا چندتا از وزرا رو ترور کرده رو میگی؟ تو از کی تا حالا با همچین آدمای خطرناکی سروکار داری؟ میدونی اونا کیان که اینطوری راحت راجبشون حرف میزنی؟ رضا: ـ داداش زیـــاد بزرگـــش نکن. من فقط یه آشنا دارم همین. اما اطلاعاتی از همین آشنا به دست آوردم که همه افراد این گروهک از بچگی آموزش داده میشن و بچه های بی نشون و آواره رو جمع میکنن و از همون بچگی اونا رو برای گروهک تروریستیشون شستشوی مغزی میدن و اونا رو تبدیل به افراد خودشون میکنن. جمشید: میدونی چی میگی؟ من حاظر نیستم همچین کار کثیفی کنم. رضا: ـ تو هم میدونی چقدر پول میدن برا این بچه؟ جمشید: ـ اهمیتی نمیدم. رضا: ـ حتی بعد این که بدونی حاظرن تا یک میلیون دلارم بدن؟ راوی. چشمان جمشید بعد شنیدن این جمله بیرون زد. اصلا این چی داشت میگفت؟ یعنی این تروریستا برای گسترششون حاظرن یه همچین هزینه هایی رو به جون بخرن؟ جمشید داشت وسوسه میشد؟ حرف یه تومن دوتومن نبود، یک میلیون دلار!؟ ویرایش شده در چهارشنبه در 16:57 توسط بانویـ آبیـ 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
بانویـ آبیـ ارسال شده در آوریل 17 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آوریل 17 (ویرایش شده) « پارت چهارم» زمان *یه هفته بعد، ساعت ۴:۰۰ بعد ازظهر به وقت تهران* مکان*میرجاوه شهر مرزی بین پاکستان وایران* جمشید: ـ من حس خوبی ندارم رضا از اولم گفتم بیخال این کار بشیم، یه هفته تمام در گوشم زر زدی منم خر به حرفت کردم، اما نگفتی باید یه همچین جای دور افتاده ای بیایم، اصلا میدونی ایجا کجاست؟ اگه بلاملایی تو این دشت و بیابون که کلاغم پر نمیزنه سرمون بیارن چی؟ رضا: ـ وایـــی خــدا چقدر تو حرف میزنی، یه لحظه ساکت شو ببینم باید چه غلطی بکنم آخــه دختره رو بستی چون حوصله ندارم دوباره فرار کنه، شانس که نداریم رفتی یه دختره وحشی گیر آوردی. جمشید: ـ رضــا، اوجا رو، اون ماشینه داره میاد طرف ما؟ رضا: ـ آره فکر کنم خودشون باشن. راوی. چند مردقد بلد با لباس های سفید عجیب وبا ماسک از ماشین پیاده شدن و بعد پشت سر مردی که با همان سبک لباس اما به رنگ خاکستری بود ایستادند. رضا: ـ س.. سلام،فکر کنم شما همون کسایین که پشت تلفن در باره فروش بچه حرف زدیم. مردخاکستری:(با لحن سرد وبلندی شروع به حرف زدن کرد) ـ بچه کجاست؟ رضا: ـ اون همین جاست اما اول باید پول رو نشونمون بدین. مرد خاکستری:(روبه مردان سفید پوش کرد وزمزمه وار گفت) کیف ها رو بیارین. راوی. دومرد سفید پوش برگشتن از پشت صدوق ماشین چند کیف چرم قهوه ای برداشتند و به جلوی مرد خاکستری گذاشتند. مرد خاکستری: ـ اینها یک میلیون دلار هستن اما بعد گرفتن دختر از شما این پول ها رو تحویل میدیم. رضا: ـ جمشید دختره رو بیار. راوی. جمشید سریع به طرف ون رفت و دختر رو که به بند طناب کشیده بودند، کشان کشان با خود برد. مرد خاکستری: این همون دختره؟ اونا منو آورده بودن کجا؟ دوباره قراره چه بلایی سرم بیاد؟ این مرد با این صدای ترسناک کیه؟ جرعت ندارم سرم رو بالا بگیرم که ببینم کی هستن یا کجاییم. نه اصلا نمــی خوام که بدونم اینجا چه خبر، دیگه برام مهم نیست حتی اگه بخوان بزنتم و منو بکشن یا هر بلایی سرم بیارن. اصلا بچه ای که مامان باباش دوسش ندارن و ولش کردن رو کی بهش اهمیت میده، کی دوسش داره؟ رضا: ـ نگاش کنین همون طور که گفتم اون حسابی سرحال وسالمه، سنشم کمه و بدنش رو به رشته، استخوان بندیشم خیلی قویه نسبت به سنش. مرد خاکستری: ـ سرت رو بالا بگیر. رضا:(خیلی آهسته و زمزمه وار به دختر گفت) ـ زود باش نشنیدی چی گفت؟ نه نمیخوام، نمیخوام سرمو بالا بگیرم و به چشای اون مرد ترسناک زل بزنم، مـــیتــرسـم! اون صدای ترسناک داشت نزدیکتر میشد ومن تو خودم جمع تر میشدم... ویرایش شده در آوریل 17 توسط بانویـ آبیـ 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
بانویـ آبیـ ارسال شده در آوریل 18 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آوریل 18 (ویرایش شده) «پارت پنجم» دست هایی که با دستکش خاکستری پوشیده شده بودن به سمت صورتم حمله ور شدن و مرد خاکستری صورت کوچیکم را چنگ زد سرم رو به بالا گرفت، مطمئن بودم که رد انگشتاش روی صورتم مونده و از پشت ماسک ترسناکی که داشت میتونستم متوجه بشم که چقدر عصبانی شده بعد دیدن من. راوی.مرد خاکستری پوش همچونان که صورت دختر را در چنگش گرفته بود، سرش را بالا آورد رو به رضا گفت: مرد خاکستری: ـ تو به ما نگفتی که چشای این دختره اینطوریه رضا:(با لبخد غرور آمیزی رو به مرد گفت) درسته، چون اگه ما فروشنده های عوضی بودیم الان بخاطر چشای این دختر باید دوبرار پول میگرفتیم اما ما زیاد حریص نیستیم، پس مطمئن باشید تو این وضعیت شما تو این معامله دوسر برد رو داشتید. مرد خاکستری: ـ (با فریاد های بلند و پی در پی) ای مرتیکه احمق، چرا داری چرند میگی؟ قرار بود برامون یک بچه معمولی بیاری، نه یکی مثل این، ما اینطور افرادی که ویژگی ظاهری خاص دارن رو نمیخریم، چون در یادها به راحتی میمونن و اینطوری زدن رد افرادمون راحت میشه. اصلا منه خول چرا دارم اینا رو واسه تو توضیح میدم، ما باید پانزده نفر آموزشی این ماه رو به رئیس گزارش بدیم وحالا با این وضع تمام برنامه هامون رو بهم ریختی. همین الان حرکت میکنیم به سمت پایگاه این معامله منتفیه. (افکار رضا: این چی داره میگه داره میزنه زیر همه چی؟ نــه به همین خیال باش فکر کردی من بیخیال میشم؟!) رضا: ـ چی داری میگی ما رو تا اینجا کشوندین آشغالا، حالا میگین هــری؟ نه داداش ما تا پولمون رو ندین از اینجا حق ندارین جُم بخورین. جمشید: ـ (آهسته در حدی که رضا بشنوه) چی داری میگی داداش باز آمپر زدی بالا، چرا داری انقدر بد حرف میزنی اینا آدمای خطرین بیا بیخیال شیم حتما یه حکمتی بوده معامله بهم خورده. رضا: ـ خفشو تو یکی، اینا فکر کردن زرنگن که سر یه مشت مزخرف بخوان پولمون رو هاپولی کنن. نــه اینجا ازین خبرا نی. راوی. مرد خاکستری پوش چنان عصبی شده بود که حتی مردمک چشمانش به قرمزی خون دیده میشد. مرد خاکستری: ـ هی فکردی کی هستی که ما و حزب مون رو زیر سوال میبری مرتیکه، تو به ما چندین وچند بار توهین و فحش دادی. جرمی که بر حق ما انجام دادی محکوم به مرگه. ومن بر طبق قوانین فرقه، قاضیه اجرای این حکم میشوم. راوی. مرد خاکستری برای اجرای قوانین فرقه و برای توهینی که به آن شده بود اسلحه اش رو به سوی رضا و جمشید کشید و به مردان سفید پوش نیز از همین طریق دستور حمله داد و در عرض صدم ثانیه گلوله ها در زمین هوا سر گردان بودند. رضا بر روی زمین خوابید و در لحظه ای که فرصت یافت چند کیف چرمی که در روبه روی شان بر روی زمین غلتان رها بود چنگ زد و با تمام قدرت به سوی ون فرار کرد و پشت آن بناه برد. در لحظه که از فکر پول ها بیرون آمد به یاد جمشید افتاد. آیا توانسته بود فرار کند و پناه بگیرد؟ چشمان رضا به تبه سنگی که در کنار ون بود افتاد و جمشید را دید که غرق در خون بود انگار به شانه اش تیر خورده بود، کمی دقت کرد و دید که در میان آغوش خون آلود جمشید دخترک لرزان بود. رضا اعصابش بهم ریخت اما الان وقتش نبود و با صدای بلد جمشید را فریاد زد: رضا: ـ جــمــشــیـد، زود باش خوت رو برسون به ون. باید سوار ون شیم و فرار کنیم، این نتها راه نجاتمون از این معرکه هس. راوی. جمشید با علامت رضا با تمام توان به سمت ون دوید؛ اما امان از روزگار که فقط اندکی بی دقتی اش باعث شد تیر دیگری به زانو اش برخورد کند، اما خوش شانسی بود که دیگر به ون رسیده بود. رضا اون را به دوش کشید و سوار کرد که جمشید انگشت اشاره اش را دراز کرد و گفت: جمشید: ـ ر.. ضا دختره، دختره رو هم سوار کن. راوی. رضا که وضع جمشید را دید عصبی شد و گفت: رضا: ـ لعنت بهت جمشید، بازم اون دختر؟ میدونی از همون اول اون دختره اشتباه بود. هنوز نفمیدی دلیل تمام این بدبختی هایی که داری میکشی این دختره؟ این دختر شوم. با به دنیا اومدش خانوادش رو بدبخت کرد، بعدشم که با اومدنش به زندگی ما، ما رو بدبخت کرد و الانم داری به خاطر همین دختر میمیری. ویرایش شده در آوریل 19 توسط بانویـ آبیـ 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
بانویـ آبیـ ارسال شده در آوریل 20 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آوریل 20 (ویرایش شده) «پارت ششم» راوی. رضا از حرفش منصرف نمیشد وهمچنان اصرار میکرد، عذاب وجدانی که نسبت به بچه داشت، روی آن فشار میاورد. رضا وقت بحث نداشت باید زود جان اش رو دو دستی میچسبید و می گریخت. دختر را به اسرار های پی در پی رضا سوار کرد و پایش را با قدرت روی پدال گاز فشار داد. گلوله ها بر سرشان آوار میشد و رضا با استرس برخود با گلوله ها به ماشین میراند. صدای ناله جمشید از درد به گوش میرسید، میدانست که جمشید شاید دوام نیاورد، در لحظه ای کوتاه به سویش خیز برداشت تا با پارچه ای زخمش را ببندد، اما هنگامی که سر برگرداند که تخته سنگی رو به روی ماشین دید. دیر شده بود نمیتوانست جهت ون را تغییر دهد، یک سمت ماشین از روی سنگ عبور کرد و ماشین وارونه در هوا معلق بود، حفظ تعادل ون سخت بود، ون به خاطر سرعت زیاد چندین بار در هوا ملق زد. بوی نشتی بنزین کل منطقه را در بر گرفته بود و آن هنگام مردان سفید پوش دست از شلیک برداشتند. نفهمیدم چی شد، اما کل بدنم از درد به خودش میپیچید. گرمای خون رو که از میان فرقم عبور میکرد و به نوک بینیم میرسید و چکه میکرد، حس میکردم. نمیتونستم تکون بخورم. نگاهی به اطراف انداختم که متوجه شدم تصادف کردیم، اما ای کاش هیچ وقت نگاهم رو به سمت صندلی راننده نمیچرخوندم و همچین چیز هایی رو به چشم نمیدیدم. مگه چقدر طاب و توان داشتم که چشم به جسد های که تازه جون داده بودن بخوره. اشکام از ترس و درد مباریدن. مگه ازین بدتر هم میشد؟ خزیدم که از ون خودم رو نجات بدم، در لحظه ای فهمیدم، آره ازین بدترم میشه. صدای ترسناک، دوباره صدای اون مرد که داشت نزدیک میشد به گوشم میرسید. مرد خاکستری: ـ هر کس که زده موده رو بکشید و ماشین رو بسوزونید، تمام مدارک و اثار باید از بین برن. چند مرد شیشه ماشین رو شکستن و وارد ماشین شدن. بدنم میرزید از ترس جلوی دهنم رو گرفتم تا صدایی از بیرون نره و پشت صندلی پنهان شدم. مرد با لباس های سفید بالای سر جسد های رضا و جمشید وایستاد و اسلحه اش رو بیرون کشید، به سمت هر دو چندین بار شلیک کرد. از صدای بلد گولوله ها فریاد آرومم که کنترلش کرده بودم بلند شد. مرد لباس سفید سریع نگاش به سمتم چرخید کارم تموم بود. پس قرار بود اینطوری بمیرم؟ یعنی انقدر دختر بدی برای خدا بودم که قرار بود انقدر ترسناک و دردناک بمیرم؟قلبم انقدر محکم میزد که هر لحظه احساس میکردم از جا قراره در بیاد. الان دیگه بالای سرم بود، پیدام کرده بود. همونطور که تو خودم جمع بودم من رو بغل زد و از داخل ون بیرون برد؛ پس چرا به طرفم مثل بقیه شایک نکرد؟ نکنه میخواد منو طور دیگه ای بکشه؟ اشکام تموم نمیشد.مرد منو به سمت مرد صدا ترسناک میبرد. قرار بود چیکار کنه؟ مرد سفید: ـ رئیس این دختره زنده مونده باهاش چیکار کنم؟ مرد خاکستری: ـ معلومه، باید بکشیش. مرد سفید: ـ اما رئیس وقتمون برای پیدا کردن بچه ها تموم شده، اگه اینو بکشیم مجبوریم یه بچه دیگه جایگزین کنیم و این کارم با محدودت زمانیمون غیر ممکنه، ما به دردسر بزرگی میخوریم. مرد خاکستری: ـ اما این دختر مشکل ظاهری داره نمیتونیم اونو به عنوان عضو انتخاب کنیم، چشاش به یاد هر کسی به راحتی میمونه. مرد سفید: ـ اما چاره ای نیست..... ر.. رئیس من یک فکری دارم میتونیم یکی از چشم هاش رو با چشم بند بپوشونیم و میگیم یک چشمش کوره، با اینکه این ویژگی ظاهری هم خاصه، اما نه به این اندازه که الان هس. با این وضع میشه کاندید بشه. مرد خاکستری: ـ به نظرم چاره ای نیست باید چشم هاش رو پنهان کنیم، اینطوری میتونیم ازین دختره استفاده کنیم. نمیتونیم واقعا کورش کنیم چون از ارزشش کم میشه و کارش رو با یک چشم به خوبی نمی تونه انجام بده. فعلا تا پیدا کردن یه کاندید جدید مجبوریم زنده نگهش داریم. اونا داشتن باهام درباره چی حرف میزدن؟ یعنی منو نمیکشن؟ اما منظورشون چیه؟ میخوان ازم چه استفاده ای بکنن؟ ویرایش شده در چهارشنبه در 15:23 توسط بانویـ آبیـ 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
بانویـ آبیـ ارسال شده در چهارشنبه در 16:44 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 16:44 (ویرایش شده) «پارت هفتم» زمان*سه روز بعد، ساعت ۲:۳۵ بعدازظهر* مکان*مخفیگاه زیرزمینی آترا* سه روز از وقتی که منو به اینجا آوردن و داخل این اتاق بزرگ حبسم کردن میگذره. من تنها شخص حبس شده داخل این اتاق تاریک نیستم و چند تا پچه های همسن خودم هم اینجان، که بودن شون خیلی بهم کمک میکنه تا از ترسم کم بشه. مخصوصا یکی شون که تخت بالایی من میخوابه؛ شب اول که از ترس داشتم گریه میکردم تمام مدت کنارم موند تا آرومم کنه، اسمش ایلیا هست. با اینکه یکی از چشم هام همیشه با یک چشم بند پوشیده شده، وهمین باعث شده بقیه ازم فاصله بگیرن،ولی ایلیا خیلی باهام مهربونه. اما هیچ کس بهمون نمیگه اینجا چه خبره، هر وقت از مامورایی که برامون غذا میارن یا هر کی میپرسیم یا بهمون جواب نمیدن یا میگن هنوز پرژه آموزشی مون شروع نشده؛ اما هیچی از منظورشون نمیفهمم و این ندونستن برام خیلی نگران کننده هستش. قبل آوردنم تهدیدم کردن کسی از رنگ چشم دیگم نباید با خبر بشه؛ اما آخه چرا؟ یعنی انقدر رنگ چشمام زشتن که بقیه ازشون اینطوری نفرت دارن؟ پ.. پس نباید به کسی نشون بدم، حتی ایلیا، چون اگه اونم ازم بدش بیاد من نتهای نتها میشم. درحال بازی با ایلیا و فکر کردن به این چیزا بودم که در باز شد. چه خبر بود؟ از وقتی اومدم فقط در رو برای دادن آب وغذا به رومون وا میکردن، اما الان ساعت از دوگذشته بود و ما قبلا غذا خوردیم. ترس ونگرانی که تو چشام موج میزد و تنها کسی که متوجه اش شده بود ایلیا بود که رو بهم گفت: ایلیا: ـ نگران نباش اتفاق بدی نمیافته، اگه چیزی شد من کنارت هستم و مراقبتم. لبخند بزرگی که روی لب هاش بود به طرز عجیبی آرومم میکرد. انگار اون نتها کسیه که تو زندگیم بهم لبخندش رو نشون میده. واقعا چقدر نا امید کننده بودم که اینطوری احساساتم رو براحتی بروز میدادم، و در برابر تمام لطفاش انقدر خودم بد نشون میدادم و حال خوب اونم بد میکردم. تا خواستم چیزی بگم، مردی که کنار در ایستاده بود،با صدای بلند شروع به صحبت با ما کرد: مرد: ـ همگی گوش کنید. همین الان جلوی خط قرمز ورودی کنار هم بایستید. هیچ کس حرکتی نمیکرد و و به مرد هاج و واج نگاه میکردن که مرد با عصبانیت رو به ما فریاد زد: مرد: ـ نشنیدین؟ بجنـــنبید! همین الـــــان! از فریادش همه شوکه شدن اما به خودشون اومدن و به ردیف روی خط قرمز واستادن، ایلیا دستهام که میرزیدن رو گرفت و من رو به سمت خط قرمز کشوندو هرتو ایستادیم روی خط قرمز.. مرد: ـ از امروز قرار آموزش هاتون شروع بشه، لقب افراد آموزشی پرنده های بی باله و من قرار از امروز به بعد به شما پرواز کردن رو یاد بدم و در دنیایی که به فرمان منه با بال هاتون اوج بگیرید. (با خنده ای مرموز ادامه داد) درسته، قرار ازتون هیولاهایی بسازم که به جهان ایده ال من فرمانروایی کنید و برام دنیای بی نقصم رو بسازید. از الان به بعد به شما لباس هایی داده میشه که نسبت به ارزیابی اولیه از ظاهرتون به ترتیب شماره گذاری شده و اونها رو به شما الان میدیم که باید بپوشیدشون. قرار تا عصر برای اولین آزمونتون آماده بشین پس خوب استراحت کنید. با گفتن این از اتاق خارج شد و یکی از مرد های سفید پوش که دقیقا مثل اون مردهایی که من رو آوردن اینجا بود، بهمون لباس های سیاهی دادن روی لباس ها، پشتش بزرگ عدد هر فرد نوشته شده بود. مال ایلیا عدد هفت بود واما مال مـــــن... پانزده بود، آخرین شماره و آخرین نفر برای من بود.من ضعیف ترین شده بودم و الان یعنی بیشترین تهدید خطر برای من. اونا فکر میکردن من یه چشم کور دارم و این رو علت ضعیف بودم میدونستن. بازهم چشمام، بازهم اونا برام بد شانسی آوردن. انگار این چشم ها نفرین شدن یا شادم خودم نفرین شده باشم. ویرایش شده در پنج شنبه در 17:30 توسط بانویـ آبیـ 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
بانویـ آبیـ ارسال شده در پنج شنبه در 18:27 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در پنج شنبه در 18:27 (ویرایش شده) « پارت هشتم» مان*۳:۰۹بعد ازظهر* مکان*اتاق افراد تحت آموزشی* نگران بودم، دلم پر بود، پر از غم های نگفته که توی گلوم گیر کرده بودن و خفم میکردن. میخواستم انقدر گریه کنم که شاید آروم شم. خواستم اشک هام رو پاک کنم و جلوی بغضم رو بگیرم، اما چشم بند مزاحمم بود، هیچکس اون اطرافم نبود، پس شاید برای پاک کردن اشکام بتونم چند ثانیه درش بیارم. یک دفعه با صدای ایلیا از جا پردیم و چشم بند رو پایین تخت انداختم. ایلیا: ـ بازم داری گریه میکنی؟ دختر: ـ چ.. چی؟ نــه، نه، من گریه نمیکردم. تو برو با بقیه بازی کن، منم الان میام. ایلیا: ـ باشه، اما چرا پشتت رو به طرفم کردی؟ دختر: ـ چیزی نیست. ایلیا: ـ نه، بهم صورتت رو نشون بده، چی شده؟ دختر: ـ گفتم الان میام، پس برو. ایلیا: ـ باشه، پس انقدر ازم بدت میاد که نمیخوای بهم نگاه کنی؟ وایــــــی نه من ایلیا رو با این کارم ناراحت کردم، اون یک برداشت دیگه از رفتارم کرد، من نمیخوام ازم ناراحت باشه. صورتم رو بر گردوندم و با دستام جلوی چشمام رو گرفتم. ایلیا: ـ چرا جلوی چشم هات رو گرفتی؟ دختر: ـ چ.. چون چشم بندم، اون افتاده؛ روی صورتم نیستش. ایلیا: ـ بخاطر همین خودت رو پنهان میکنی؟ اما برام مهم نیست که چی شکلی باشی. پس خودت رو ازم پنهون نکن. دختر: ـ نمیخوام صورتم رو بدون چشم بند ببینی، اگ... اگه منو ببینی، تو هم از متنفر میشی. ایلیا: ـ اما من ازت متنفر نمیشم. دختر: ـ چرا، چرا میشی. ایلیا: ـ نه نمیشم، پس دستت رو بردار. سرم رو محکم به چپ و راست تکون دادم، نمیخواستم چشمام رو بهش نشون بدم. گرمای دست یک نفر دیگه رو، روی دستام حس کردم، که گره دستام رو از صورتم باز کرد. چشم هام رو، روی هم فشار دادم و بسته نگهشون داشتم. ایلیا: ـ نمیخوای چشم هاتو باز کنی؟ دختر: ـ نه نمیخوام.چشام خیلی، خیلی زشتن. ایلیا: ـ قول میدم که بعد دیدن چشمهات بازهم باهات دوست باشم و ازت متنفر نشم ! دیگه داشتم کم میاوردم، هر بهانه ای که میاوردم فایده ای نداشت. اصلا ولش کن، بازشون میکنم؛ دیگه مهم نیست که چی بشه، از اولم من قرار نیست کسی رو داشته باشم دوسم داشته باشه. پس اگه ایلیا هم ازم متنفر بشه فرقی به حالم نمیکنه. آهسته بازشون کردم وکم کم با چهره پر تعجب ایلیا روبهرو شدم. میدونستم قرار الان چی بگه... ایلیا: ـ چ.. چشم هاتـــــــــ، اونا خیلی قشنگنـــ دختر: ـ می.. میدونم خیلی زشتن. واسه همین گفتم بهم نگاه نکن. من عجیب غریبم، الان تو هم دیگه دوست نداری با من دوست باشــ جمله تو دهنم خشکید. چی شنیدم؟ دختر: ـ ت.. تو گفتی خوشگلن؟ ایلیا: درسته، اینا زیباترین چشمهایی هستن که تا حالا دیدم! دختر: ـ چشمای من! زیبان؟ ایلیا: ـ رنگ چشم هات خیلی زیبان. یکی آبی که در خودش زیبایی اقیانوس رو جا داده و یکی دیگه خاکستری یا بهتره بگم نقره ای که مثل ملکه سفید رخ شب، زیبایی ماه رو داخل خودش به نمایش گذاشته. جمله هایی که برای اولین بار در عمرم داشتم از زبون این پسربچه میشنیدم، منو به اوج آسمونا برده بودن. اصلا چطور یک بچه مثل خودم، بلد بود انقدر قشنگ صحبت کنه. کلماتی زیبا که انگار کل زندگیم منتظر شنیدن اون ها بودم. اینبار کسی که جلوم بود با دیدن چشم هام رفتارش تغییر نکرد، عصبانی نشد، حریص نشد، به طرفم حمله ور نشد. احساس عجیبی داشت، احساس معمولی رفتار کردن باهام،عجیب بود برام. ویرایش شده در پنج شنبه در 18:36 توسط بانویـ آبیـ 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.