Gemma ارسال شده در 7 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 7 اردیبهشت (ویرایش شده) نام اثر: اروتومانیا (Erotomania) نویسنده: نگین حلاف ژانر: روانشناسی، عاشقانه خلاصه داستان: آنیکا یه دختر بیست و پنج سالهست که توی پلیس فتا مشغول به کاره. یک روز پروندهای به دستش میرسه که متعلق به یک خوانندهی غیرمجاز و زیرزمینیه. اوایل از اون پسر تنفر داره، اما به صورت خیلی یهویی، تبدیل به یکی از طرفدارهاش میشه. ذرهای هم به ذهنش خطور نمیکرد که این پسر هم مثل خودش، بهش علاقهای داشته باشه و... مقدمه: من، تیمارش بودم! مریضاش بودم! دیوانهاش بودم! اما او، این عشق را سراب میدید. حرفهای من را به دروغ میشنید. او، هالهی دور مرا تنگتر کرد. با نگاهش نفس من را در سینه حبس میکرد. با صدایش، طنین می انداخت به تن بی جانم! با چشمانش، غوغا میکرد در این دل بیمارم! فقط چند مدت گذشت و فهمیدم که من مزاحم او و این دنیای بیانتها ام! آه که به اضافیترین شکل ممکن، در این جهان بیارزش ماندگارم! صفحه نقد: https://forum.98ia2.ir/topic/9248-نقد-و-معرفی-رمان-اروتومانیا-نگین-حلاف-کاربر-انجمن-نودهشتیا/ ویراستار: @ nina4011 @ Mobina @ TARANEH.M ویرایش شده دیروز در ۱۷:۳۶ توسط nina4011 مدیر ویراستار 7 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر راهنما ارسال شده در 9 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اردیبهشت سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ قبل از شروع رمان لطفا قوانین رمان نویسی نودهشتیا رو مطالعه کنید، لینک تاپیک: https://forum.98ia2.ir/topic/6513-قوانین-تایپ-رمان-پیش-از-نوشتن-مطالعه-شود/?do=getNewComment چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gemma ارسال شده در 9 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت ۱ ~ به نام خداوند یکتا ~ - آهنگ جدید مانیار رو شنیدی؟ باور کن خداست این موزیک. چنگالم رو توی سیب زمینی فرو کردم و گفتم: - اوهوم، اونوقت میدونستی برای من خوندتش؟ میترا و پرند باتعجب نگاهک کردند؛ انگار که حرفم رو یک ابهام میدیدند. میترا خندید و گفت: - نه بابا، دیگه چی خونده برات خانم خانمها!؟ هر دو با سرخوشی خندیدند و من در کمال جدیت، گفتم: - باور کنید، خودش بهم گفت. پرند یهو جدی شد و گفت: - چ... چهجوری بهت گفت؟ ریلکس نگاهش کردم و گفتم: - وقتی برام گیتار میزد، میگفت. میترا با اکراه نگام کرد و گفت: - لابد اون بیبی پراحساس آهنگ هم، تو بودی؟ - اوهوم، حتی توی متن آهنگ هم به خصوصیاتم اشاره کرده بود. پرند بانگاهی نگران، نگاهم کرد و گفت: - آنیکا، حالت خوبه؟ اون اصلاً از کجا تو رو میشناسه؟ - نیازی به شناختن نیست، ما ماههاست که باهمیم. *** هیچکس باور نمیکرد. باور نمیکرد مانیار ماله منه! البته، یک شخص ساده، چهجوری باور کنه؟ چهجوری بفهمه؟ چهجوری من رو بفهمه؟ بابا من دیگه ویندوزم بالا نمیاد، من رو از برق بکشین. چرا انقدر الکی داری خودت رو خسته میکنی؟ انقدر دکمهی روشن-خاموش رو نزن. من دیگه روشن نمیشم. انقدر تلاش نکن، من رفتم؛ جام راحته. اینجا همه مثل خودماند. همه ریسیت نشدهان و کلی چیز داخلشونه ولی توانایی باز کردنشون رو ندارن. اینجا همه مثل هماند؛ ریاستور نمیشن. یکم که بگذره از ذهنهای همه دیلیت میشن. اینجا همه خستهان؛ فنهاشون انقدر کار کردن که دیگه از کار افتادن. اگه باز روشن بشن از کار زیاد، آتیش میگیرن. وقتی هم که آتیش بگیرن، دیگه به طور کامل از بین میرن. دیگه نه مموری باقی میمونه، نه اطلاعاتی باقی میمونه، دیگه واسه همیشه رفتن. بابا آخه انقدر دیگه پیر و پره که هی داره هنگ میکنه. هی داره به باگ برمیخوره؛ حالا هِی نیوفلدر بزن و بیشتر ازش کار بکش. به زور پرش کن. اول کمش کن، بعد دوباره پرش کن؛ نابودش کن. داغونش کن و وقتی که عمرش به پایان رسید و برات بیفایده شد، توی سطل آشغال پرتش کن. جای اتاقت رو اشغال کرده، با جون و دل پرتش کن. با جون و دل از اطلاعاتت محافظت کرده. خب پرتش کن! برو یکی نو برای خودت بخر؛ یکی که تواناییش بیشتر از این قبلیهست. یکی که حافظهاش بیشتره، یکی که مدلش بالاتره. یکی که قشنگتره؛ گرون قیمتتره، باارزشتره. به دو روز نکشیده براش جایگزین بیار. خب، متنهای بالا رو خوب خوندی؟ حالا فکر کن اون کامپیوتر قدیمی و بیمصرف منم. من همونیام که وقتی ازم خسته شدی، بهتر از من پیدا شد و کاملاً باعث فراموشی شدی و از یادت فراموش شدم و تو توی ذهنم فراموش نشدی. تو همونی بودی که برای مدت زمان کوتاهی، مال من شدی ولی افسوس که عاشقم نشدی و مال اون شدی و مال من نشدی. آخه به نظر میرسید که هم من عاشق توام و هم تو عاشق منی، پس از لحاظ تاکتیکی باید خوشبختترین انسانهای روی زمین میشدیم و اسم بچههامون رو انتخاب میکردیم ولی خب، انگار زیادی دلم خوش بوده. چون توی این داستان غم گرفته ، هیچوقت تویی هم وجود نداشته که مال من باشه و همیشه همون تو، مال یکی دیگه بوده. شاید من سخت میگیرم؛ شاید مشکل از منه، ولی بدون که همیشه اسمی جز اسم تو فکر و ذکر شبهای من نبوده. میگم که، شاید اشتباه از خودِ من بوده. @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده دیروز در ۱۷:۴۲ توسط nina4011 5 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gemma ارسال شده در 9 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت ۲ *** «۷ ماه پیش» هندزفری رو تو گوشم گذاشتم و آهنگی که مهتاب واسم فرستاده بود رو پلی کردم. " میخوام غرورمو کنم ترمیم میخوام برگردم به گذشتهی بیتردید بدون تدبیر، بشم تبدیل، به کسی که ازش میترسی رفتم ولی یادم رفت که دیگه نیست اون آدم قبلی آدمی که با هر حرفم سکوت میکرد و نبود اهل تغییر همه چیز رو هم میفهمید ولی به روش نمیاورد و میخندید اون آدم... دیگه نیست" متفکر به پنجرهی اتاق زل زدم. چه صداش سوز داشت لعنتی! والا آدم عاشق هم نباشه گریهاش میگیره. گوشیم زنگ خورد و دیدم مهتابه. با بی حالی تماس رو وصل کردم. - هِی، چیشد؟ - چی چیشد؟ - گوش دادی اون موزیکو؟ - اوهوم. - خب خوشت اومد؟ - عاممم، صدای پسره بد نبود. - مگه نظر کارشناسی خواستم عقلکل؟ قیافهشو بچسب! - منظورت چهره و کاور آهنگشه؟ - آره... خیلی جذابه نه؟ کاورش رو باز کردم و با بی میلی نگاش کردم. - اوهوم، بد نیست! صدای مهتاب انگار از پشت خط گرفته شد. - آنیکا؟ - هان؟ - مسخره کردی منو؟ - مسخره کجا بود؟ میگی آهنگش چطوره، میگم بد نیست... میگی صداش چطوره، میگم بد نیست... میگی چهرهاش چطوره میگم بد نیست... انتظار داری چی بگم مثلاً؟ - بابا این کراش نصف دخترای ایران شده! - به من چه؟ - خیلی ضد حال شدی این چند وقتها! - به تو چه؟ - با ادب بودن رو بلد نیستی، نه؟ - میگویند ادب از که آموختی میگویم از بی ادبان! - آره خب، اینا حاصل همنشینی با رفیقهای بده نه! - قضاوتگر! - خودتی و عمهات! - کلی کار رو سرم ریخته، قطع کن به زندگیم برسم! - لیاقت دو دقیقه وقت گذاشتن هم نداریا! - تیک تاک، تیک تاک، ثانیهها دارن میگذرنها! - اوف، باشه برو! - بابای! گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم رو تختم. حوصلهی انجام هیچ کاری رو نداشتم! حتی حوصلهی راه رفتن، کلی کار سرم ریخته و حس انجام هیچکاری رو ندارم! چقدر پاییز کسل کنندهست... وارد پذیرایی شدم که دیدم مامان مشغول دیدن یکی از فیلم ترکیهاشه. غذا هم که هیچ! مجبوری واسه ناهار تخم مرغ آبپز بخوری! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - مامانی؟ در حالی که با دندون پوست تخمه هاشو میگرفت گفت: - چیه دوباره؟ دستمو روی شکمم گذاشتم و گفتم: - گشنمه! - ماکارونی تو یخچال هست، گرم کن بخور... با تعجب گفتم: - ماله چند وقته پیشه؟ - یه هفتهای میشه. - یه هفته؟! این دیگه جزو فسیلها محسوب میشه! - توی فریزر بوده، قابل خوردنه! بیا اینم شانس مائه! همه مامان دارن، ما هم مامان داریم. توی همهی رمانها و فیلمها مامانا دلسوز و فداکارن! دست پختشون معرکهست و غذا همیشه حاضر! ولی خب، ما برعکسیم. کلاً باید تو خواب یه همچین چیزهایی رو تصور کنیم، امکانش توی واقعیت نیست. در یخچال رو محکم بستم و رفتم سمت اتاقم. مانتو و شالم رو پوشیدم و گوشیم رو برداشتم. به در نرسیده بودم که صدای مامان بلند شد. ویرایش شده شنبه در ۱۰:۳۴ توسط Gemma 4 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gemma ارسال شده در 16 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت ۳ - کجا؟ - میرم یک چیزی واسه خودم بخرم. - باشه، هر چی گرفتی واسه منم بیار! چَشمی زیرلب گفتم و از خونه زدم بیرون. البته، غذا فقط یه بهونه کوچیک بود. قصد من دیدن پدرم بود و حس کردن آغوش گرمش. فرزند طلاقم و ۱۰ ساله که با مادرم تنها زندگی میکنم. ۲۴ سالمه و لیسانس کامپیوتر دارم و واسه پلیس فتا کار میکنم. کارم هک کردن و پیدا کردن موقعیت های مجرمها و فراریهاست و توی اداره کارم حرف اول رو میزنه. ولی چند وقتیه که بدجور بیذوقم و انگار یک چیزی تو زندگیم کمه. گمونم اون چیز خوشبختی باشه. خب بخوایم اینجوری بهش نگاه کنیم یه جوریه که خوشبختی اونور ایستاده و هر قدم که میرم سمتش دو قدم ازم دورتر میشه. مادرم بعد از جدایی پدرم افسرده و گوشهگیره. سعی میکنه فراموش کنه ولی ۱۰ سال منزوی و ساکت بودن که دیگه اسمش فراموشی نیست. بیحوصلهست، بیانگیزهست، بیهدفه! سعی میکنه مادر خوبی باشه ولی هی به سنگ میخوره. پدرم برعکس مادرم، مردی موفق و باحوصلهست. گاهی مادرم سخت گیریهاش رو بیشتر می کنه. جوری با آدم بحث میکنه که دوس داری هر چه سریعتر از مکانی که درونش نفس میکشه فاصله بگیری! پدرم، ازدواج کرده و مادرم... راستش مادرم، خیلی وقته که از خونه حتی بیرون نیومده. قلب من بین این دو بی طرفه. نمیگم مامانم بده پدرم بهتره یا به عکس. من این دو رو کنارِ هم میخواستم. میخواستم یک خانوادهی کامل داشته باشم. یک خانوادهی واقعی، ولی هیچوقت اوضاع اونطور که باید خوب پیش نمیره. زندگی پستی و بلندیهایی رو داره آدم به جایی میرسه که دنیا رو یک تراژدی مطلق میبینه. و به این طرز فکر میرسه، که امیدی واسه موندن و زندگی کردن وجود نداره. نتایج این طرز فکر، میشه خودکشی، میشه افسردگی، میشه فکر کردن به اینکه برای تمام افراد زندگیت، یک شخص بی اهمیتی! زنگ در رو فشردم و چند قدم به عقب رفتم. در باز شد و چهرهی خندان بتول خانوم نمایان شد. بتول خانم، یکی از خدمتکارهای عمارت پدرم بود. یک زن که از مهربونی زیادش گاهی بهش مدیون میشدم. به بهانه غذا اومده بودم اما در اصل میخواستم پدرم رو ببینم. نمیدونم ولی دلتنگش شده بودم. دلتنگ صداش، دلتنگ نگاش، دلتنگ حرفهاش! مامانم اجازه دیدار پدرم رو نمیداد و من مجبور بودم قایمکی ببینمش و الان نمیگم پشیمونم نه، من کار درستی کردم. این حق منه. این آقا پدر منه. مشکل مادرم، همسر پدرم بود. آره، مشکلش اون بود. فکر میکرد مثل خیلی از نامادری ها قراره اذیتم کنه، اما همه این ها یک فکر غلط بود. یک طرز فکرِ ماقبل دوران بود. البته این کارهای مادرم، چیز جدیدی نیست. همه چیز از دیدِ مادرم برعکسه. حتی دنیا هم از دید مادرم برعکسه! وقتی که پدر و مادرم از هم جدا شدند، وضعیت مالی مادرم زیاد خوب نبود. اما برعکس پدرم وضعیت مالی خیلی خوبی داشته و داره. اما مادرم حاضر نبود پول و ثروت مردی که زمانی همسرش بود رو قبول کنه. غرور داشت. طرز فکرت دیگهای داشت! میگفت آدم باید اول خودش گرون باشه بعد خونه و ماشین و وسایلش! اون من رو داشت و این رو بزرگترین ثروت میدید. نمیگم مادر بدی دارم، نه! اما من به جای پول و خوراک و غذا به یک مادر نیاز داشتم. به محرم راز نیاز داشتم. به یک دوست دلسوز نیاز داشتم، همین. اون با تمام خوبیها و طرز فکری که داشت من رو از لحاظ محبت و فکر تامین نمیکرد. به فکرم بود اما در اصل انگار عین خیالش هم نبود. صبح از خونه میرفتم تا شب برمیگشتم بهم گیر میداد. اما اگه غذا یا صبحونه نمیخوردم هیچ کاری بهم نداشت! اگه میدید با دوستای بد یا جلف میگردم بهم گیر میداد. اما اگه کل شب رو نمیخوابیدم، کاری بهم نداشت. فاز عجیبی داره، خودمم درکش نمیکنم. پدرم از چارچوب در نمایان شد و مثل دختر بچه های ۳ ساله پریدم بغلش. انگار مدتهاست که ندیدمش و واقعا هم همینطوره، من چند ماهه که ندیدمش! لبخندی به روم زد و منو رو زمین گذاشت. از پشت سرش مریم، همسرش وارد شد و با لبخند گرمی ازم استقبال کرد. ویرایش شده شنبه در ۱۰:۳۵ توسط Gemma 4 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gemma ارسال شده در 19 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت۴ *** مقنعهام رو سر کردم و سوییچ ماشینم رو برداشتم. خواستم از در بیرون برم که صدای مامانم باز به گوشم خورد. - آنیکا! نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم: - بله مامان؟ - دیروز رفته بودی ملاقات بابات و به منم هیچی نگفتی، نه؟ مگه من بهت نگفتم حق نداری بری خونهی اون با اون عیال مســ... - مامان! - چیه باز میخوای کلی دورغ تحویلم بدی! - بعداً حرف میزنیم! - آنیکا این اولین بارت نیست، گوش کن چی میگم... آنیکــا... از خونه زدم بیرون و تا جایی که میتونستم سرعت قدمام رو بیشتر کردم. یک ثانیه گذشت، دو ثانیه گذشت. آفرین، آفرین همینطور بگذر. بذار زودتر این روز لعنتی تموم بشه البته هر چند که هنوز شروع نشده افتضاح بودنش مشخص شده ولی بذار بگذره، فقط بذار بگذره! در اداره پارک کردم و از در ورودی رد شدم. همکارام سلام میدادند و من حتی حوصلهی نگاه کردن بهشون هم نداشتم. سر میزم نشستم و به مانیتورهای روی دیوار نگاهی انداختم. این دفعه دیگه باید زیر آب کیو چوب بزنم؟ - اه آنیکایی، سلام! وای، دوباره سوژههای تکراری، دوباره خوب بودن های اجباری! دوباره باید بشینم اینجا و سعی کنم با آدمایی که لباس بره به تنشونه خوب باشم. گرگ در لباس برّه! واقعاً یک حکمتی بوده که این اصطلاح رو ساختند. بی تفاوت بهش، خودم رو با چند برگهی بی مصرف روی میز سرگرم کردم. - خوبی؟ چهخبر؟ حال درهم من رو دیده بود و همچنان گیر میداد به من! من جواب تو رو نخوام بدم باید به کی اعتراض کنم؟ - آنیکا؟! میگم چخبر؟ از روی حرص نفسم رو به بیرون فوت کردم و بدون درنگ گفتم: - میدونی مشکل اینه که من واقعا در جواب چخبر گفتنات حرفی ندارم. زندگی من کاملا یکسان و یکنواخته و روی خط همیشگیش بدون هیچ لغزشی پیش میره. حالم مثل همیشهست و خستگی جوری توی وجودم ریشه کرده که انجام کارهای روزمره هم برام دشواره. اتفاقیم نیفتاده و اگر هم افتاده باشه ترجیح میدم راجبش حرفی نزنم و سکوت کنم، پس لطفا انقدر ازم این سوال مسخره رو نپرس! باشه؟ با چشمایی گرد شده نگام کرد. چند ثانیه گذشت تا از شوک در اومد و سری تکون داد. بیحس نگاهم رو برگردوندم و به مانیتورها زل زدم. اما گوشم رو زمزمههای پشت سریام پر کرده بود! - هِی، این امروز چشه؟ - چه میدونم! انگار از دنده چپ بلند شده! - واقعاً قاط میزنه... - ولش کن، خودشم نمیدونه مشکلش چیه! مشکل من، خیلی بزرگتر از چیزیه که بشه بیانش کرد! نمیدونم چطور توضیح بدم ولی همینقدر بدون که تو هم جزوشونی! مشکلات زیادی دارم و حرف زدن زیادی تو هم یک مشکل محسوب میشه! خلاصهاش کنم، تو هم یک مشکلی! وجود تو هم یک مشکله! یک مشکل خیلی بزرگ! - خانم سمایی؟ سرم رو بلند کردم و با آقای اینانلو مواجه شدم. بلند شدم و باهاش دست دادم. اون هم با لبخند دستم رو گرفت و جواب سلامم رو داد. - خوب هستید شما؟ - عاممم، بله مرسی. - خداروشکر! صبحونه که خوردید انشاءالله؟ - آره تو خونه یک چیزی خوردم. - صبحونه مهمترین وعدهی غذاییه، همیشه بهش اهمیت بدید. اخمام رو تو هم کشیدم و سرد گفتم: - بله، درسته. تک خنده ای کرد و گفت: - ببخشید نمیخواستم مغذبتون کنم! - نشدم! - جان؟ - میگم معذب نشدم، ادامه بده... - آدم رُکی هستین. - من یک ساله برای شما کار میکنم، تازه متوجهی این موضوع شدید؟ آروم خندید و گفت: - آره.. واقعاً زمان خیلی زود میگذره.. - بفرمایید. - خب، یک خوانندهی غیرقانونی و بدون مجوز داره به صورت زیرزمینی آهنگ منتشر میکنه. - خب؟ - خب، توی آهنگاش تا الان به مسائل سیاسی هم اشاره کرده و خب... میدونید که، این خودش یک مشکله! - میخواید پیداش کنم؟ - آره! شماره تلفن و چیزهای دیگهش رو بهت میدم. من آدرس ازش نمیخوام، موقعیت GPS کاملش رو میخوام. - باشه، براتون ردیفش میکنم. - باشه، اطلاعات رو به خانم حاتمی میدم، بعد میاد بهتون تحویل میده. - باشه، مشکلی نیست. - فعلاً با اجازه. - خداحافظ! چند دقیقه بعد خانم حاتمی چند برگه به دستم داد و با دقت به جزئیاتش نگاه کردم. - مانیار آور؟ چه اسمش آشناست. من این اسم رو کجا شنیدم؟ کمی به ذهنم فشار آوردم اما... نیازی به این کار نبود. حتی اگه آشنا بودن یا نبودنش مشخص میشد باز به حالم هیچ فرقی نداشت، واقعاً هیچ فرقی... گرفتن موقعیتش کار سختی نبود و توی نیم ساعت به پایان رسید. بعد از اتمام کارم در اتاق آقای اینانلو وایسادم. خواستم در بزنم که خودش بیهوا در رو باز کرد و چشم تو چشم هم شدیم. با تعجب بهم نگاه کرد و بعد با خنده گفت: - اتفاقاً میخواستم بیام ازتون نتیجهی کار رو بگیرم. واا، این چه میخنده امروز برا من، خدا به خیر کنه! - بفرمایین داخل. - نه، من میخواستــ... - عیبی نداره، شما همینجا بشینید من زود برمیگردم. بدون حرف همونجا نشستم و منتظرش موندم. ده دقیقه طول کشید تا بالاخره وارد اتاق شد. ویرایش شده شنبه در ۱۰:۳۹ توسط Gemma 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gemma ارسال شده در 20 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت ۵ بدون حرف همونجا نشستم و منتظرش موندم. ده دقیقه طول کشید تا بالاخره وارد اتاق شد. - ببخشید یکم دیر شد. - نه، عیبی نداره. کمی کنار چارچوب در ایستاد و به زمین خیره شد. برای گفت حرفی دودل بود و با خودش کش مکش داشت. سرانجام بعد از ثانیه ها درگیری برگشت و گفت: - خانم سمایی، شما ناهار خوردید؟ اخمام رو تو هم کردم و گفتم: - نه. - خب نظرتون چیه باهم بریم و یه ناهار مفصل میل کنیم؟ - عاممم، مناسبت خاصی داره؟ - خب نه میدونید، چون، آخه... با سرعت نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست. چقدر جون میده بدبخت تا یه چی بگه! - ما قراره سراغ این خوانندهی غیرمجاز بریم. اما قبلش گفتم یک ناهار بخوریم و بعد سر دل استراحت بریم برای دستگیری! - شما دستگیر کنید، چه نیاز به منه؟ - ببینید نترسید که تنها باشیم، مامورها هم همراه ما میان. - ترسی ندارم، فقط میگم چه ضروریتی داره که من با شما برای دستگیری بیام؟ - خب، راستش... فقط خواستم بهتون پیشنهاد ناهار بدم و نظرتون رو بپرسم. اما خب، اگه نظرتون منفیه من حرفی ندارم. - همچنین، خداحافظ. خواست حرفی بزنه که منصرف شد و زیرلب گفت: - خدا... نگهدار! سر میزم نشستم و به مانیتورها خیره شدم. راستش رو بخوای بیکار بودم و واقعاً میتونستم همراهش برم اما، دلم راضی نبود. ساعت ۵ عصر بود و دلم رضایت خونه رفتن رو نمیداد. تمام کارام تموم شده بودند اما نمیخواستم به خونه برگردم. میدونستم اگه برم خونه مامان کلی واسه دیروز سوال پیچم میکنه. بحث میکنه و با حرفهای نیش دارش من رو ناراحت میکنه. یک حرف کوچیک، یک دعوای بزرگ و یک دلگیری عمیق! هعییی، فایده نداره. زندگی کردن با مامان واقعاً فایدهای نداره! خیلی دوست داشتم یک خونهی مجردی دست و پا کنم اما نمیشد و همهی اینا هم دو دلیل داشت. اول اینکه مامان من یک زن تنهاست و از سمت خانواده ی مادریم هیچکس براش نمونده که بشه بهش دلخوش بود. دوم اینکه مطمئن بودم مادرم راضی نمیشه! راضی نمیشه توی این شهر بزرگ به عنوان یک دختر مجرد، تنها توی یک خونه ی جدا ازش بمونم. من دختر بزرگ و مستقلی هستم و از پس خودم برمیام. اما از نظر مادرم من همون دختره ۱۳ سالهی بی مسئولیتم که نمیتونه فرق خوب و بدش رو تشخیص بده! تمام حالات و شخصیت من از همون نوجونی شروع شده و هنوز که هنوزه ادامه داره... میدونی مثله چیه؟ همونی که گفتم «همه چیز از دید مادرم برعکسه» آره، دقیقاً خودشه! وسایلامو جمع کردم و پروندههای روی میزم رو کمی مرتب کردم. کامپیوتر رو خاموش کردم و سوییچ ماشینم رو از روی میز برداشتم. تقریباً هیچکس توی اداره نمونده بود، البته غیر از خودم. و دلیلیش هم کاملاً واضحس! هیچکس مثله من از خونه رفتن فرار نمیکنه. هیچکس از غرهای مامانش خودش رو توی اتاقش زندونی نمیکنه. همه منتظر ایناند که تایم کاریشون تموم بشه و برگردن خونه و دست پخت مامان یا خانوماشون رو بخورن اما من، من دوست دارم شده توی اداره بخوابم ولی سمت اون مکان به اصطلاح خونه برنگردم! صبر کن، یعنی واقعاً من انقدر از اون مکان متنفرم؟! خب معلومه که آره! چون پر از انرژی منفیه! منم پره انرژیه منفیم خب اینم درست ولی، هیچوقت دوست نداشتم به همچین جایی برسم. فقط یه ماشین زمان بدید به من، قول میدم فقط دو دیقه دستم باشه بعد بهتون برش میگردونم. میخوام با ماشین زمان به گذشته برگردم. آینده که هیچ چیز دلخوشکنندهای نداره. حال که مزخرفتر از هر روزشه! من با گذشته کار دارم. حال و آینده رو بیخیال، من فقط پی گذشتهام. باید خیلی چیزها رو تغییر بدم. باید خیلی از حرفها رو نزنم. خیلی از کارها رو نکنم و من، برای برآورده کردن این خواستهها، به یک ماشین زمان نیاز دارم. لطفاً اونو بهم بدید. ویرایش شده شنبه در ۱۰:۴۳ توسط Gemma 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gemma ارسال شده در 20 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اردیبهشت پارت ۶ *** توی آینهی آسانسور، مقنعهام رو مرتب کردم و دستی به صورتم کشیدم. تایم اداریم تموم شده بود و الان فقط باید میرفتم بالا و کیفم رو بر میداشتم. یکم بیشتر به خودم توی آینه چشم دوختم. عاممم، از صورتم خیلی تابلوئه که به طرز خطرناکی افسردهام؟ نه اینطوری نمیشه... باید برم پیش یه مشاور یا یه روانشناس. اصلاً هر شخصی که بشه باهاش حرف زد. به شرط اینکه با حرف های تیره و تارم یه وقتی غمگین نشه. مثله من نشه. یه ذره خودخواهیه ولی... حس میکنم غمگینیه من مسریه! آسانسور وایساد و منم بدون کشتن وقت، ازش خارج شدم و خواستم به سمت میز خودم برم که صدای خشمگینی نظرم رو به خودش جلب کرد. - یعنی چی آقا؟ شما به اطلاعات شخصی من دستبرد زدید! - ما فقط موقعیت مکانی شما رو در آوردیم. اون مرد با خشم دستش رو به روی میز کوبید و فریاد زد: - من مدرک دارم! آقای اینانلو کمی سکوت کرد و گفت: - اگر شکایتی دارید بفرمایید طبقهی بالا، بخش مدیریت. اونجا میتونید هر شکایتی که دارید رو ثبت کنید. اون مرد با قاطعیت ادامه داد: - من شکایتی ندارم. فقط میخوام شخصی که این موقعیت و این اطلاعات رو به دست آورده پیدا کنم. چشمهام رو ریز کردم و بهشون از پشت نگاه کردم. معلوم نبود چیشده که اینجوری یارو داره سر رییس اینجا داد میزنه! بی تفاوت سرم رو برگردوندم و خواستم به سمت میزم برم که صدایی رو از پشت سرم شنیدم: - خانم سمایی؟ برگشتم و به آقای اینانلو نگاه کردم. اون فرد عصبانی هم با چشمهای به خون نشستهاش برگشت و بهم خیره شد. صبر کن! من این مرد رو میشناسم. این مانیار آورِ! همون خوانندهعه که مهتاب در موردش میگفت. پس بگو چقدر آشنا به نظر میرسید! جلل خالق... - خانم سمایی؟! نگاه خیرهام رو از روی مانیار ورداشتم و به اینانلو سوق دادم. اخم کرده بود و انگار از نگاه بلند مدتم به مانیار خشمگین بود. اصلاً به اون چه؟ به هر کی دلم میخواد نگاه میکنم! نفس عمیقی کشید و گفت: - ایشون خواننده و تنظیم کننده آقای مانیار آورند. پروندهی ایشون دیروز دست شما بود، درسته؟ با تردید کمی به مانیار و هم به اینانلو نگاه کردم. ثانیهای مکث کردم و آروم گفتم: - بله! - یک لحظه بیاید اینجا. رفتم سمتشون و اینانلو رو پشت میزش نشست. بیحس به این دو شخص زل زده بودم و از نگاههای مانیار به خودم. قشنگ میتونستم اون عصبانیت و کینه رو توی چشمهاش حس کنم. اینانلو دهانش جنبید که حرفی بزنه اما صدای غضبناکه مانیار مانع این کار شد. - شما به چه حقی تمام اطلاعات شخصی من، از جمله تماسها و پیامهای خصوصی من رو بازبینی کردید؟ متعجب به مانیار نگاه کردم و گفتم: - من فقط به دستوراتم عمل کردم. - دستورات شما موقعیت GPS من بود. نه تمام تلفن همراه من! اینانلو به جای من جواب داد و با تحکم گفت: - من از طرف خانم سمایی از شما عذرخواهی میکنم. - یعنی چی؟ من دنبال حقم میگردم. شما فقط دوس دارید هر کی از راه رسید رو ردیابی کنید. اصلاً پرس و جو نمیکنید که اون فرد هنرمند مجوز داره یا نه! - آقای محترم، خدمتتون که عرض کردم. اینجا کلی پرونده به دست ما میرسه و بعضیها قبل از اینکه بررسی بشن، خودشون حل میشن! پرونده شما هم از اون دسته از پروندهها بود. من میدونم که شما به تازگی مجوز گرفتید و یک خوانندهی معتبر هستید. منتهی ما دیر از این موضوع خبر دار شدیم. من دوباره ازتون عذرخواهی میکنم. - من شکایتم رو ثبت میکنم. - چرا انقدر دنبال دردسرید؟ - من دنبال حقمم! میفهمید؟ حقم! برگشت و نگاهی بهم انداخت. کمی بعد به سمتم حرکت کرد و قشنگ مقابلم ایستاد. نگاهی بهم انداخت و گفت: - مثلِ اینکه منوتو یه سری مشکلاتی داریم که باید حلشون کنیم! به اینانلو نگاهی انداختم. نگاهش روی منو مانیار قفل بود. سرم رو برگردوندم و با مانیار چشم تو چشم شدم. سینهام رو سپهر کردم و با قاطعترین لحنم گفتم: - ببین، تو حتی خودتم برام مهم نیستی پس از حل مشکلاتت با من حرف نزن! من نمی تونم کمکی بهت کنم. - تو... - به سلامت! راهم رو به سمت دیگهای کشوندم و سریع ازش فاصله گرفتم. به من چه که انقدر براش مهمه؟ بی تفاوتم! کاملاً بی تفاوتم! بذارید این قضیه رو بازترش کنم. یه مرحله از زندگی هست که بهش میگن «بی تفاوتی» انقدر که از قبل صبوری کردی و خسته شدی برات یسری چیزا دیگه اهمیتی نداره. خب پس یک نتیجه میگیریم: هم بی تفاوتم و هم برام یه سری چیزا بی اهمیتن! همین، دیکته به پایان رسید. - هِی، خانم غیر مهم صبر کن! 4 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gemma ارسال شده در 20 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اردیبهشت پارت ۷ سرم رو برگردوندم و بهش خیره شدم. یه سوال، «غیر مهم» یک کلمهی جدیده؟ تا حالا نشنیده بودم، جالبه. - بله؟ - اون موقعیت جی پی اس و چیزای چرت دیگه رو فراموش کن! - منظور؟ - هیچی، فقط بدون همونقدر که من برای تو فاقد اهمیتم، تو هم برام چندان اهمیتی نداری! - خب؟ - خب چی؟ - خب که چی بشه؟ الان مثلاً خیلی شاخی یا از این حرف من به شدت سوختی؟! اخماش رو تو هم کشید و پوزخندش رو روی لبش کش داد. به حدی که دلم برای پوست صورت و لبش سوخت. این یعنی حرص خوردنها! یعنی آخر جزغاله شدن... - نخیر، فقط خواستم بدونی، فعلاً! از کنارم گذشت و سوار ماشینش شد. - خب؟ - خب نداره دیگه! - بعدش دیگه چی شد؟ - هیچی دیگه رفت. - واو، تو واقعاً از نزدیک دیدیش؟ - اوهوم. - باهاش حرف زدی؟ - عاممم، آره. - حتی حرصش هم دادی؟ - یه جورایی... - اون جذاب بود نه؟! - خب مثله عکسش بود. - یعنی جذابتر از عکسش هم نبود؟ - بابا خوب بود دیگه، بد نبود! - واقعاً باورم نمیشه آنیکا، تو خیلی خوششانسی! - ایبابا... مهتاب تو چقدر الکی بزرگش میکنی! - آخه چرا نکنم؟ وای آنیکا، بخدا من آرزومه یه روز از نزدیک ببینمش. - زیاد دلتو خوش نکن. زیاد شخصیتش جالب نیست. - چندلحظه، الان منظورت مانیارِ؟ - آره دیگه. - نه، اشتباه میکنی! اتفاقاً اون مهربونترین موجود دنیاست. - هه، ما که ندیدیم! - بابا اون تو اوج عصبانیت بوده. همه وقتی عصبانیاند اینطوری میشن خب. - اتفاقاً آدمها توی عصبانیت خوده واقعیشون رو نشون میدن. برای اینکه یک فرد رو کامل بشناسی، عصبانیش کن! اونوقته که خودِ واقعیش رو نشون میده. - تو خیلی بدبینی آنی! - بابا این یک نظریه کارشناسی شدهست. - تو فقط برو آهنگاش رو یکی یکی گوش کن و مصاحبههاش رو ببین. اونوقت از این حرفت مثله سگ پشیمون میشی! - یک چندتا آهنگ نظر من رو عوض نمیکنه. بهعلاوه اون شخصی که جلوی دوربین خودش رو پاک و معصوم نشون میده توی زندگی واقعی که به این شکل نیست. - به هر حال این توصیه منه. مامان یهو وارد اتاق شد. مهتاب کمی خودشو جمع کرد و گفت: - وای خاله جان، کاش در میزدید. مامان خندید و گفت: - ببخشید دخترم، فقط داشتم میومدم بالا مامانت رو توی ماشین دم در دیدم. میگفت قراره برین خرید ولی دیر کردی. هر چی هم که به گوشیت زنگ میزنه جواب نمیدی. مهتاب با دست محکم زد رو پیشونیش و گفت: - آخ که چقدر حواس پرتم، کاملاً یادم رفته بود. بلافاصله مانتو و شالش رو تنش کرد و گفت: - خب آنیکایی، من دارم میرم. بلند شدم و گفتم: - باشه، برو عزیزم. به همراه مامان تا دم در همراهیش کردیم و بعد از کلی بغل و خداحافظی بالاخره تصمیم به رفتن کرد. در رو بستم و مامان هم رفت سمت اتاقش. بیتوجه بهش خودم رفتم سمت اتاقم و روی تخت خوابیدم. 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gemma ارسال شده در 25 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اردیبهشت پارت ۸ ساعت حدود ۲ و نیم شب بود. خوابم نمیاومد و همش فکر حرفای مهتاب بودم. ناگهان گوشیم رو برداشتم و اسم «مانیار آور» رو سرچ کردم. بیوگرافیش رو باز کردم و با دقت مشغول خوندنش شدم. «مانیار آور، خوانندهی ۲۶ ساله و متولد تهران است. وی از کودکی به یادگیری گیتار پرداخت و در ۱۲ سالگی استعداد خوانندگی آن شکوفا شد. او در آهنگسازی پیشرفت چشمگیری کرد و تنظیم آهنگ های معروفی چون: چشمانت از حسین آرادپور و زیبارو از آرمان کریمی کار این خوانندهی با استعداد است. او در ۲۴ سالگی کار خودش را به عنوان خواننده در ایران به شکل زیر زمینی شروع کرد و اولین کسی بود که به طور کامل ساختار موزیک از جمله: متن، آهنگ، تنظیم، کاور آرت و... به عهدهی خودش بود. خیلی از اطرافیان مانیار به او لقب همه فن حریف را دادهاند و میگویند که او در انجام کارهایش بسیار جدی عمل میکند و کار کردن با او، جرعت بسیاری میخواهد. با وجود اینکه تنها دو سال است حرفهی خوانندگی را آغاز کرده است اما در صنعت موسیقی این مانیار است که مانند ستارهای میدرخشد. آلبوم تکستاره او بسیار پرفروش بوده و یکی از شاهکارهای وی است. از معروفترین کارهای مانیار تک آهنگ «کمبود» است که در یوتیوب این شخص ۱۳ میلیون بار دیده شده و در رادیو جوان ۲۵ میلیون بار شنیده شده است. وی در حال حاضر مجرد بوده و در بالاشهر تهران مستقر است. شایعاتی وجود دارد که میگوید این فرد نامزد کرده و یا حتی به زودی ازدواج هم خواهد کرد. برای بررسی تمام آهنگهای مانیار روی لینک زیر کلیک کنید...» با تردید لینک رو لمس کردم و بعد از ثانیهای باز شد. اولین آهنگ که همون آهنگ کمبود رو پلی کردم و با دقت بهش گوش دادم: [ورس1] هم بود هم نبود یه چیزی مثه کمبود هم بد هم خوب بود اما عالی نبود هم مغرور و هم پر رو ولی، عاشق نبود هم میخواست بمونه و هم میخواست بره تکلیفش معلوم نبود [کورس] آره برو... ولی نترس، من حواسم بهت هست بهت قول میدم بعد تو، نشم یک آوارهی سرمست به روم نمیارم ولی جسمم خستهست روحم در حال حاضر توی خلسهست آره، این چشمای لعنتی رو باید روی بدیات بست [2] [ورس2] اگه رفتی و اصن دیگه برنگشتی بدون من غرق میشم با خاطراتت اگه سفر در زمانی باشه کاری میکنم که نخوره راهم به راهت اگه شبی بدون فکر کردن به تو گذشته باشه اون شب، بهترین شبه ساله کاش وقتی که شب میشه، چشم من نخوره به اون آسمون بی ستاره اگه رفتی و اصن دیگه برنگشتی مشکلی نیست من میگذرونم به قلب بی جنبه ام تنهایی رو میفهمونم به خودم یاد میدم که بدون تو هم میتونم زخم های روی بدنم محو میشن ولی زخم های قلبم که همیشه میمونن با چشمهای پره اشک به جلوم خیره شدم. وای خدا، این دیگه چی بود؟ سریع دانلودش کردم و دوباره اون رو پلی کردم. هی پلی کردم و پلی کردم که گوشیم بهم اخطار خاموشی داد. - ای بابا، نمیشه تو هم یه روز مثلِ آدم باتری خالی نکنی؟ سریع گوشی رو به شارژ زدم و خواستم دوباره آهنگ رو پلی کنم که دیگه دلم نیومد. میترسیدم تکراری بشه و دیگه نخوام گوشش کنم. ولی بعد از اون شب تمام آهنگاش رو یکجا دانلود کردم. تمام ۲۲ تا آهنگاشو کامل دانلود کردم. و ناگفته نمونه که تمام ۲۲ تا آهنگ بارها و بارها پلی میشد و من دیوونه و مجذوب این صدا میشدم. واقعاً نمیشد از صدای بهشتیش گذشت. باورم نمیشد که من یک روزی از نزدیک صاحب این صدا رو دیدم و حتی باهاش حرف هم زدم. 4 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gemma ارسال شده در 25 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت ۹ از آخرین دیدار من با مانیار دو ماه گذشت. حالا حتماً میگید چرا انقدر تند پیش میرم نه؟ اما، زندگی هم همینه. اونم اهمیت نمیده تو وقت داشته باشی یا نه، خودش تند پیش میره. خودش تند میگذره. یهو به خودت میای و میبینی: هِی، چقدر پیر شدم! توی اون دو ماه، زندگیم فقط با آهنگهای مانیار و دیدن موزیک ویدیوهاش گذشت. و یک روز ناغافل به یکی از مصاحبههای جنجالیش رسیدم. مانیار روی یک مبل نشسته بود و مقابلش مجری برنامه نشسته بود. مانیار با خنده به اون نگاه میکرد و با خوشرویی جواب سوالات مجری رو میداد. اما اون مجریام زیادی توی زندگی مانیار با سوالاتش سرک میکشید. بخدا اگه اینجا بودی خفهات میکردم مردک بیمزه! « - خب مانیار چهخبرا؟ - سلامتی، در حال کار و بار زندگیِ همیشگی. - این چند وقت خیلی شایعات اوج گرفته بود. - شایعات چی؟ - همون جریان پلیس فتا و مجوز کارات. - آها آره، من خودمم تعجب کرده بودم. من یک سال پیش مجوزم رو گرفته بودم اما بی دلیل فتا اومد دم در خونهام و تا مرز بازداشتگاه هم رفتم. مجری خندید و گفت: - واقعاً چقدر جنجالی شد این موضوع! - والا خودمم توش موندم. مجری آروم گفت: - از کارای جدیدت بگو، قراره چیکارا کنی؟ - راستش، یه آلبوم جدید داریم. - واقعا؟ - بله - خیلی هم عالی، مخاطبم داره؟ مانیار خندید و یک نگاه شیطنتآمیز به مجری کرد. مجری هم از این کارش خندید و با شوخی گفت: - اه، نکنه مخاطبش منم؟» از خندهشون خودمم میخندیدم که ناگهان مامانم بدون هیچ مقدمهای وارد اتاقم شد. - چیکار داری میکنی دو ساعته؟ پوکر نگاش کردم و گفتم: - مصاحبه میبینم. به طرز عجیبی یه لبخند رو لباش نقش بست و گفت: - یه خبر عالی دارم برات! اخم کردم و گفتم: - چه خبری؟ - خانواده اینانلو قراره شب بیان برای خواستگاری! با صدای بلندی شبیه به فریاد گفتم: - چـی؟ - میرن خونهی بابات، باید آماده شی و بری اونجا. - مامان چی میگی؟ خواستگاری چیه؟ اینانلو کیه؟ یه حرفهایی میزنی! - فعلاً انقدر وقت تلف نکن، برو آماده شو. - مامان ولم کن جان من، من از قیافهی نحس اون عقم میگیره! مامانم چشماش رو ریز کرد و گفت: - مودب باش! این چه حرفیه؟ - مامان، من از این پسره خوشم نمیاد! - چرا خوشت نیاد؟ ماشالله آقا، خوش قیافه، پولدار، خانوادهدار، تازه رییست هم که هست. از این بهتر دیگه چی میتونه باشه؟ - مادر عزیزم، بهترین و جذابترین مرد دنیا هم که باشه، باز من از این بشر بدم میاد! - دیگه مشکل من نیست، بلند شو لباساتو بپوش. - مامان، من که جواب منفیم رو دادم، دوباره چرا؟ - برو شاید یه گوشه که باهم حرف زدید مشکلاتتون حل شد. - اون زمان چه فرقی داره با الان من؟ - زشته دختر، بلند شو بپوش! - اَه، خب چرا الان میگید به من؟ با حالت زار با مشت به تختم ضربه زدم و گفتم: - وای خدا! *** موهام رو بیشتر داخل شالم زدم. اصلاً حوصلهی آرایش آنچنانی نداشتم. همین آرایش محوِ روی صورتمم صدقه سریه همسر پدر گرامیم بود. مامانم هم اینجا بود. اون دوتا رو میدید. میگفت درسته از پدرت طلاق گرفتم ولی مگه میشه شب خواستگاریت اونجا نباشم؟ هر چند برای منم زیاد فرقی نداره. پوفی کشیدم و به دور و برم خیره شدم. - کاش مثلِ این رمانهای طنز میتونستم به شب خواستگاریم گند بزنم. چه میدونم خودم رو زشت کنم یا کلاً مجلس رو عزا کنم. اوف، همینقدر هم اختیار نداریم رو خودمون! یکی در اتاق رو زد. بی حوصله گفتم: - کیه؟ - آنیکا جان منم مریم، مهمونها رسیدن! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - الان میام! در رو باز کردم. یک مرد و یک خانوم میانسال همراه با دو دختر همسن و سالای خودم. بهشون سلام دادم و بدرقهشون کردم داخل. با خوشرویی سلام دادند و با پدر و مادرم گرم احوالپرسی شدند. بعد از اون اینانلو با یک دسته گل و یک جعبه شکلات وارد شد. به روم لبخند زد و گفت: - سلام بانو، براتون گل گرفتم. هر چند به زیبایی شما نیستند اما باز هم زیبان، بفرمایید خدمت شما! زیرلب تشکر کردم و گلها رو گرفتم. این اینانلو هم خوب بلده! نه بد خوشم اومد، بد نبود. خودم رفتم سرجای خودم نشستم و اونا هم هرکدومشون روی یک قسمت مبل نشستند. با چشمهام اعضای خانوادهاش رو آنالیز کردم. اون دوتا دختری که همسن و سال من بودند خیلی شبیه هم بودن. فکر کنم دوقلو بودند، پدرش هم لاغر بود و عینکی. مادرش هم اتوکشیده و عاممم... یکم اخمو! شاید رو من حالا اینطوریه چه میدونم. همه جا مادرشوهرها یه طورین. حالا من نمیگم این مادرشوهر آیندمه و خب اصراری هم ندارم به این موضوع و دیگه... - دخترم؟ سرم رو بلند کردم و گفتم: - بله مامان؟ - برو چایی بیار از مهمونهامون پذیرایی کن. یک «چشم» زوری گفتم و بلند شدم. لیوان هارو چیدم و کتری رو برداشتم. همشون رو پر کردم و به لیوان آخری رسیدم. میگم، این لیوان آخری که همون چایی اینانلوی بیروح باشه، پر از فلفلش کنم؟ اَه، خیلی رمان میخونی و فیلم میبینی آنی. نه خدایی... میدونم یک کارِ به شدت کلیشهای و تکراریه اما خب فوقش خاطره میشه. سری برای خودم تکون دادم و فلفل رو برداشتم. کمی فلفل سیاه به همراه نمک و همچنین کمی زردچوبه. خدا، این دیگه سمه! سعی نکردم زیاد بریزم که رنگش تغییر کنه و البته جون به جون هم که میکردی این چایی رو باز رنگش تغییر میکرد اما خب، در اون حد هم مشخص نبود. هیچی دیگه چایی هارو چیدم. و تمام سعیم رو کردم که حواسم به این چایی آخریه باشه که کسی جز اینانلو برش نداره. راستی من چرا انقدر با فامیل صداش میکنم؟ مگه اسم نداره؟ اِه، حالا مگه فرقی داره؟ آره واقعاً، هیچ فرقی نداره! سینی رو بلند کردم و رفتم توی پذیرایی. لبخند ژکوندی رو لبام نشوندم و به همه چایی تعارف کردم. البته اینانلو رو گذاشته بودم آخر. تا اون چایی رو برداره. درگیر بودم روی چاییه و همینطور نگام به اینانلو بود که یکی دیگه چایی رو برداشت. سریع سرم رو برگردوندم. بابای این اینانلوئه بود! - به به! عجب خانوم گلی... با چشمای گرد شده نگاش کردم. اون چایی سمه رو سمت بینیش برد و بو کرد. - به به! عجب عطری داره! جان من؟! - این چایی لبسوز، شاهکاره دختره خودمه! بابا اینو بخوری میمیری! چی میگید؟ آقای اینانلو کمی نگام کرد و گفت: - بسیار دختره خانوم متشخصی دارید. چقدر خوشحالم که پسرم یک همچین سلیقهای داره. بابا و مامان تشکری کردند و اون مرد هم چای رو به لباش نزدیک کرد. نزدیک و نزدیکتر، نزدیک و نزدیکتر... وای، طاقت دیدن این صحنه رو ندارم. ویرایش شده 25 اردیبهشت توسط نگین حلاف 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gemma ارسال شده در 30 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت ۱۰ چشمام رو بستم و یه جورایی منتظر فریاد کشیدن پدر اینانلو بودم که خبری نشد. بی درنگ چشمام رو باز کردم و از چیزی که دیدم جا خوردم. اینانلو چایی خودش رو با باباش عوض کرده بود و اون چایی سَمَ رو گذاشته بود توی سینی من. کمی نگام کرد و گفت: - ببخشید آنیکا خانوم، پدرم چایی تیره رنگ نمیخورند. چایی من شفافتر بود منم مجبور شدم چاییم رو باهاشون تعویض کنم. پدر اینانلو کمی به چایی نگاه کرد و بعد که انگار تازه یه چیزی یادش اومده باشه گفت: - آره مرسی مهرداد، واقعاً به رنگش دقت نکرده بودم. اینانلو لبخندی زد و سرجاش نشست. سینی رو به سمت آشپزخونه بردم و نفس عمیقی کشیدم. وای خداروشکر، عجب شانسی آوردم. بابا بیخیال نخواستیم مثل رمان ها رفتار کنیم. ای بابا، از این کارها به ما نمیاد! - با خودت حرف میزنی آنیکا جان؟ با شتاب سرم رو بلند کردم و به مریم چشم دوختم. کاملاً به سمتش برگشتم و آسوده خاطر گفتم: - نه عزیزم، اشتباه شنیدی. - باشه، حالا خوب نیست زیاد تو آشپزخونه بمونی. لیوانها رو گذاشتم تو سینک ظرفشویی و گفتم: - میخوام لیوانها رو بشورم مریم با خوشرویی گفت: - برو آنیکا جان، شب خواستگاریته. نترس عزیزم خودم اینها رو میشورم. - ولی... با خشمی ساختگی گفت: - آنیکا جان، خودم میشورم. شما برو. اون جانِ آخر اسمم رو جوری با غیظ کشید که دیگه به خودم زحمت موندن ندادم و رفع زحمت کردم. اما همچنان با نارضایتی روی یک مبل نزدیک به بابا نشستم. بابا و بابای اینانلو در مورد کار و اوضاع اقتصادی حرف میزدند و از هر چی میگفتن اِلا از مبحث اصلی! وای انقدر بدم میاد یه چیزی رو انقدر کش میدن. بابا فردا جمعهس من با شایلی قرارِ خرید دارم. زمستون نزدیکه هوا سرد شده میخوام برم برای خودم پالتو بخرم. اگه دیر بجنبونم سر زمستون این قیمتها جزیل میشن خب، حالا کیه که دلش برا منه بدبخت بسوزه؟ گمونم نیم ساعت دیگه گذشت که بالاخره بابای اینانلو فهمید اینجا خواستگاریه، نه مجلس کنگرهی آمریکا! - خب غرض از مزاحمت ما اومدیم که آنیکا خانوم شمارو برای پسرم خواستگاری کنیم. - شما قـــ... یه لحظه اصلاً دیگه حرفاشون رو نفهمیدم. آخه نگاهم بدجوری به نگاه مادر اینانلو گره خورده بود. آخه بد نگام میکرد. موشکافانه نگام میکرد. با تدقیق شدید نگام میکرد. خیلی بد نگاه میکرد ولی خب من زود و سریع نگاهم رو ازش میدزدیدم اما این سری ناخواسته باهاش چشم تو چشم شدم. اونم که ماشالله قصد نداشت چشم از ما برداره. یک ذره حیا هم خوب چیزیه. میگن نگاه زن از صدتا مرد بدتره راست میگن. الان دارم معنیشو میفهمم. - آنیکا جان؟ - ها؟ ی... یعنی جان؟ بابا با لبخند دلگرمکنندهای گفت: - دخترم، آقا مهرداد رو به سمت اتاقت راهنماییکن. بلند شدم و یک «بفرمایید» زوری گفتم و به سمت پلهها رفتم. اون هم پشت سرم در حال حرکت بود و از پلهها بالا میرفت. یک اتاق توی خونهی بابا داشتم، اما چون خودمم زیاد نمیاومدم اینجا و اگر هم میاومدم شب نمیموندم. برای همین زیاد از این اتاق استفادهی خاصی نمیشد. حالا اسمش در رفته شده اتاق ما! چی میشه گفت دیگه. در اتاق رو باز کردم و همزمان اینانلو وارد شد. عادت به گفتن اسم کوچیکش نداشتم. به هر حال یک سال کامل فقط رابطهی ما رییس و کارمندی بود. نه چیزی بیش از این! اینانلو روی صندلی میز تحریرم نشست و منم لبهی تخت نشستم. لبخندی به روم زد و گفت: - فکرش رو میکردی که یهویی بیام خواستگاریت؟ بیدرنگ گفتم: - آره. متحیر بهم خیره شد که ادامه دادم: - میشد از حرکات این چند وقتت این اتفاق رو پیشبینی کرد. سرش رو به زیر انداخت و با لبخند کجی، تلخ گفت: - پس میشه قشنگ عشقِ توی چشمای من رو رویت کرد. نگاهم رو ازش گرفتم و به فرش اتاق دوختم که دوباره صدای بمّ و کلفتش بلند شد: - ببین آنیکا... - خانوم. - چی؟ سرم رو بلند کردم و با تعلل گفتم: - خانوم، آنیکا خانوم. پوزخند محوی زد و گفت: - درسته، گستاخیم رو نادیده بگیرید. فقط میخواستم باهاتون راحت باشم. - لطفاً حرفتون رو بزنید. با نگاهی دلگیرانه بهم خیره شد. دستش رو به سمت موهاش برد و با لطافت اونها رو بالا کشید. با تدقیق بهش نگاه کردم. تا حالا به صورتش دقت نکرده بودم ولی خدا سر شاهده چهرهی جذابی داشت. اما، به مانیارِ من که نمیرسید. آروم توی دلم خندیدم. دیگه زیادی عاشق پیشهی مانیار شده بودم. از نظر خودم خیلی پسره مغرور و خودپسندی بنظر میرسید ولی با مصاحبه و کلی پادکست که ازش شنیده بودم نظرم کاملاً در موردش تغییر کرده بود. حالا دیگه حتی اون رو بهترین مرد روی زمین هم میدونم. سابقه نداشته یه روز من انقدر فن کسی بشم. اونم با این شدت. نکنه اتفاقی برام افتاده؟ من که حتی مصاحبههاش و شخصیت جلوی دوربینش رو هم دروغین میدونستم. نکنه واقعاً چیزیم شده؟ - خب، دقیقهها دارن میگذرن و هیچ بحثی بین منوتو صورت نگرفته. منم نمیخوام بیشتر از این، این وقت با ارزش رو از دست بدم. دیگه برام احترام و ضمیرهای جمع هم مهم نیست پس آنیکای عزیزم، من عاشقتم. اینو به راحتی حتی میشه از حالات حرف زدنمم تشخیص داد. از همون روز اولی که وارد اداره شدی. دلباخته و محو حرکاتت شدم و زمانی که وقت اداری به پایان میرسید. من محزون و دلتنگ میشدم. خودم یک شکهایی کرده بودم که امکان داره عاشقت شده باشم اما اوایل خودمم احساساتم رو باور نمیکردم. فکر میکردم فقط در حد یک دوست داشتن ساده یا علاقهی زود گذر باشه ولی اینطوری نبود. آنیکا الان یک سال و ۵ ماهه که تو پیش من کار میکنی و عین این یک سال و ۵ ماه من وابستهی تو و محتاج وجودت بودم. همین دو ماهه پیش بود که کلی با خودم کلنجار میرفتم و بالاخره پذیرفتم که برای داشتنت باید از راههای درست پیش برم، نه در خواستهای دوستی مسخره. آنیکا، به من اعتماد کن. من مردی ام که عشقم خالصانهست و عاشقانه هم دوست دارم. این منطقیه که الان به من هیچ حسی نداری چون تو تمام این مدت فقط من رو به عنوان رییس و کارفرمای خودت میدونستی ولی الان دیگه فرق داره. نمیخوام حرفهای تکراری بزنم یا الکی اقرار کنم. فقط اینو بدون که من آنیکا، آنیکا بدون که من واقعاً خوشبختت میکنم. چون حس من یکی دو روزه به وجود نیومده بلکه الان یک ساله که توی سینهام محفوظ مونده. بعد از دیدن تو، نگاهم به تمام دخترهای دیگه عوض شده. انگار که همه یک مشکلی دارن انگار که یک نقص بزرگی دارن اما تو آنیکای من، تو برام بی نقصی! برام از همه زیباتری! برام از همه سرتری! تو ملکهی قلب منی و اگر خودت بخوای، بزودی همسر و صاحب زندگی من هم میشی. تو فقط بخوای و بعد، تبدیل به زیباترین اتفاق زندگیم میشی. تو، درخواست این مرد عاشق که از عشق تو درمونده و حیران شده رو، میپذیری؟ ویرایش شده 30 اردیبهشت توسط نگین حلاف 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gemma ارسال شده در 31 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 اردیبهشت پارت ۱۱ با حیرت گفتم: - آقای اینانلو من... - نه نه، خواهش میکنم مهرداد صدام کن. وقتی اینجوری با فامیل و رسمی باهام حرف میزنی، احساس غریبی میکنم. گره ریزی به ابروهام زدم و گفتم: - خب مهرداد، تو پسرِ خوبی هستی! تمام این ماهها رییس و کاردان من بودی. نمیگم مشکل از توئه یا عیبی توی کار وجود داره نه، فقط مسئله اینجاست که من هیچ حسی به تو ندارم. حتی حسی که کمی نزدیک به عشق هم باشه، بهت ندارم. - خب مشکلی نیست، بزودی این حس هم به وجود میاد. - نه نه، گمون نکنم یه همچین اتفاقی بیاُفته. کمی مکث کرد و بعد با ملالت گفت: - یعنی انقدر از من متنفری؟ چشمام ریز کردم و با لحن قاطعی گفتم: - آخه چرا باید متنفر باشم؟! - آخه... - مهرداد میگم من به تو هیچ حسی ندارم مثل همون حرفی که چند ثانیهی پیش زدی. همون رابطهی کارمندی و رییس. من هنوز هم تو رو رییس خودم میدونم و واقعاً هم هنوز رییس من هستی! من نمیتونم تو رو چیزی بالاتر از این تصور کنم چه برسه به بقیه چیزها. به هر حال خوشحال شدم که باهم همصحبت شدیم حالا من برمیگردم به سالن و به خانوادههامون میگم که به توافق نرسیدیم. بدون توجه به عکسالعملش سریعاً از اتاق خارج شدم و به سمت پذیرایی رفتم. نمیخوام کلی فکر توی مغزم ازدحام کنند. به امتحانش نمیارزید. حتی انتهاش چیزی نبود جز انتفاء و انهدام دیوارههای قلبم. هر روز اختتام داره یه قدم میره عقب و من یه قدم عقبتر از قدم قبلم. به این میگن یک تراژدی تمام و کمال و یک غمنامه مطلق. *** به طرز عجیبی شب از خواب پریدم و دیگه نمیتونستم بخوابم. رفته بودم توی پیج مانیار و استوریهایی که صبح گذاشته بود رو دوباره نگاه میکردم. استوری اول رستوران، بعد استودیو، بعد مسخرهبازی با رفیقاش، بعد حرف زدن در مورد آهنگی که قراره به زودی ازش منتشر بشه و ... این پسر، عجیب حال من رو خوب میکرد. ولی استوری جدیدش کمی متعجبم کرد. یه دسته گل نسبتاً بزرگ با گلای سرخ رز. زیرش نوشته بود: «قراره این گلهای زیبا رو تقدیم به یه شخص مهم کنم.» ابروهام رو تو هم کشیدم. عصبی و با لحنی تعصبی گفتم: - شخص مهم؟ گل رز؟ هه، چه رمانتیکبازیا. تو که گفته بودی توی رابطه نبودی و نیستی جناب مانیار آور! تو که میگفتی شایعههای نامزدی و ازدواج اصلاً صحت ندارن، اَههه، اصلاً خودت و اون گلت به جهنم، به من چه آخه؟ گوشیم رو خاموش کردم و با ضرب کوبوندمش روی میز کناره تختم. توی جام به خودم پیچیدم و عصبی گفتم: - پِــ... گل میبره برای گلش، مردهشورِ هر چی گلو ببرن! چشمام رو محکم بستم. ۲ شب بود و من فقط داشتم هی توی جام به خودم میپیچیدم. به راست میخوابیدم. به چپ میخوابیدم. میرفتم زیر پتو، پتو رو از روی خودم کنار میکشیدم. کلاً به طرز اعصاب خوردکنی بیخواب شده بودم اونم بخاطر چی؟ بخاطر یک گلِ لعنتی. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ذهنم رو کاملاً خالی کنم و به هیچ چیزی جز خوابیدن فکر نکنم. بالاخره چشمام هم گرم شد و تفریباً به خواب رفتم که ناگهان چیزی به شیشهی اتاقم کوبیده شد. از صدای بلندش ته دلم ریخت. سریعاً از جا بلند شدم و مثل سکتهزدهها به پنجرهی اتاقم زل کردم. دوباره همون ضربه و دوباره همون صدا. بلند شدم و گفتم: - صبر کن، دارن سنگ میندازن روی شیشهی من؟! سریع پرده رو کنار کشیدم و در پنجره رو باز کردم. خواستم فرد مسئول این کار رو به فحش و ناسزا بکشم که با دیدن همون فرد مسئول سرجام میخکوب شدم. باورم نمیشد چی میدیدم. بلند گفتم: - مانیارررر؟! مانیار دستی تکون داد با صدای بلندی گفت: - سلام خانوم خانوما. با تعجب نگاهش کردم. تیپش همونی بود که صبحی استوری کرده بود و یه دسته گل دستش بود و جالبیش اینجاست این دست گل هم همون دسته گلی بود که چند دقیقهای پیش استوری کرده بود. اوکی، من خوابم. کاری به داستان و این حرفها ندارم جدی واقعاً خوابم. عاممم، چطور حالا بیدار شم؟ باید دستم رو نیشگون بگیرم؟ داستان چیه؟ الان باید دقیقاً کجام رو داغون کنم که به بیدار بودنم مطمئن بشم؟ - میگم. نگاهش کردم که اشارهای بهم کرد و گفت: - حالت خوبه؟ موهام رو با دستام به عقب کشیدم و گفتم: - آ...آره مانیار خیالیم. من خوبِ خوبم. تو اینجا چیکار میکنی؟! تک خندهای کرد و به دسته گلِ توی دستش اشاره کرد و گفت: - اومدم این گلهای زیبا رو تقدیم به یه شخص مهم کنم. سری تکون داد و گفتم: - چه خوب. موفق باشی! به اطرافش نگاهی انداخت و گفت: - عاممم، خانوم تشریف نمیارن پایین؟ با تعجب گفتم: - با منی؟ خندید و گفت: - پس بنظرت با کیم؟ کمی نگاهش کردم و گفتم: - اوکی، الان میام! در پنجره رو بستم و پرده رو کشیدم. من خوابم ولی حق خوش گذروندن هم دارم نه؟ جیغ خفیفی از ذوق و اشتیاق کشیدم و ناباور به دیوارهای اتاقم زل میزدم. - وایییی باورم نمیشه، کاش هرشب بیاد تو خوابم. یه لحظه ترسیدم و گفتم نکنه این خوابی که دارم میبینم کابوس باشه و یهو بره؟ بعد دوباره پرده رو کشیدم که دیدم داره با پاش سنگ پرت میکنه و مثل این پسربچههای معصوم منتظر مامانش ایستاده. - وای فدات بشم، توی خوابمم خوشتیپی آخه! از پنجره فاصله گرفتم و سریع در کمدم رو باز کردم. - وای خدا، چی بپوشم، چی بپوشم، چی بپوشم؟! سریع یه مانتوی گلبهی از رگال بیرون کشیدم و به زور یه شال مشکی پیدا کردم. شلوار لی و زیر سارافونی پوشیدم و مشغول بررسی موهام توی آینه شدم. خواستم موهام رو ببندم که بیخیال شدم. دور و برم ریخته باشه قشنگتره. رژلب صورتیم رو روی لبم کشیدم و خط چشم باریکی کشیدم. موهام رو یه ور ریختم توی صورتم و خودم رو داخل آینه برانداز کردم. باید عالی بنظر میرسیدم. کاملاً بینقص و عالی. با لبخند پر استرسی به چهرهام توی آینه زل زدم و سریع گوشی رو برداشتم و پاورچین پاورچین به سمت در رفتم. آروم دستگیره رو پایین کشیدم و در رو پشت سرم خیلی آروم بستم. حتی نمیخواستم منتظر آسانسور بمونم باید سریعاً میرسیدم. یهو دیدی زود صبح شد و زود هم آلارم گوشی ما هم خورد و دیگه دیدن این خوابها آرزوست. به سمت راه پلهها رفتم و با سرعت هر چه تمام تر طبقهها رو رد میکردم. میترسیدم بیدار بشم. میترسیدم همین الان کله پا بشم و کل تیپم خراب بشه. میترسیدم دیر برسم و اون دیگه بیخیال بشه و بره. از خودمم حتی میترسیدم. میترسیدم حتی توی خوابمم ضد حال بخورم و ببینم هیچ مانیار آوری توی کوچهی کنارِ خونهی ما وجود نداره! نفس عمیقی کشیدم. شالم رو مرتب کردم و آروم در ورودی رو باز کردم. چشمام رو بسته بودم. نمیدونم ولی حتی انگار توی خواب خودم هم آمادگی یه چنین زمانی رو نداشتم. - آنیکا خانوم؟ خانوم ردیاب؟ لبخند شیرینی زدم. چشمام رو باز کردم که دیدم مانیار خنده به لب دسته گل رو گرفته جلوم. - چرا چشمات رو بسته بودی کلک؟! ناگفته نمونه که همون موقع دلم میخواست درجا بپرم توی بغلش ولی نه دیگه خیلی ضایع حساب میشد. دیگه آدم توی خواب هم انقدر هول؟ به همون لبخند گرم روی لبهام اکتفا کرد و همین باعث که یک قدم بیاد جلو و دسته گل رو به سمتم بگیره. به دسته گل نگاهی انداختم. دقیقاً همونی بود که توی استوریش بود! اصلاً اون فرد خاص من بودم ولی، بیخیال ویرا، اینها همه خواباند. صبح بلند میشی و میبینی هیچی نیست. تلخندی زدم و گل رو ازش گرفتم. کمی بوش کردم و زیرلب گفتم: - ممنونم. با خنده سری تکون داد و به سمت جدول خیابون رفت. روی جدول نشست و رو به من گفت: - بیا، بشین. خواستم بگم اگه همسایهها رو ما رو ببینن بد میشه ولی اصلاً همسایهای اون بیرون نبود. خوشبختانه توی خوابم همسایهی مزاحمی نیست. یکم اونور تر روی جدول کنارِ مانیار نشستم. یک متر کلاً فاصلمون شده بود. من حرفی نزدم. اون بود که فقط حرف میزد و از همه چیز میگفت: - یادته اون زمان بهت گفتم همونقدر که من برای تو فاقد اهمیتم، تو هم برام چنان اهمیتی نداری! سری تکون دادم و گفتم: - آره یادم میاد. سریعاً گفت: - فراموشش کن. اخم ریزی روی ابروهام نشوندم و گفتم: - چرا؟ نفس عمیقی کشید و گفت: - چون با مرور زمان کمکم فهمیدم که تو اهمیت که هیچ. تو، انگار توی جایجای وجود من برای خودت جایی باز کردی! نمیدونم چهطوری ولی، تو برای من تبدیل به یک فرد مهم شدی. ریا نباشه ولی من هر روز که تایم کاریت تموم میشه. وقتی که از اداره میزنی بیرون و منتظرِ تاکسی هستی من ماشینم دم در ورودیش پارکِ و از داخل ماشینم به خانم ردیابم زل میزنم. انقدر محوت میشم که تا به خودم بیام میبینم رفتی و جات خالیه و من دارم به همون جای خالیت زل میزنم. آنیکا من واقعاً نمیدونم تو چی داری یا با بقیه چه فرقی داری که در این حد، خواستار وجود توام. باز هم یک تلخند ساده. حیف که تمام این حرفها فقط یک رویا و یک چیزِ محاله. از سرجام بلند شدم و گفتم: - ازت ممنونم ولی باید برم. پا به پام بلند شد و گفت: - هیچ حرفی باهام نداری؟ - راستش رو بخوای احساسی بودن مغزم رو دوست دارم. - مغزت؟ - آره، تو هم ساختهی همونی دیگه. - آنیکا، من... - ببخشید مانیار ولی دیگه نمیخوام بیشتر از این، رویای دوست داشتنیم، دوست داشتنیتر از این چیزی که هست بشه. چون اون موقعست که حسرت بزرگی ته دلم رو میگیره و فکرش از ذهنم بیرون نمیره پس شبت بخیر. فقط با چشمهایی گرد شده بهم نگاه کرد. اما در آخر دستی به موهاش کشید و با کمی ناراحتی گفت: - باشه، شب تو هم بخیر. با همون لبخندِ روی لبم سری تکون دادم و قدمی به جلو برداشتم و در رو پشت سر خودم بستم. آهی پرسوز کشیدم و چند لحظهای پشت در موندم و آخر به سمت راه پلهها حرکت کردم. اگر چیزی رو از ته دل بخوام اینه: فراموشی کامل این رویای دست نیافتنی. اون ماشین زمانِ بود؟ حالا اون رو بیخیال شید. میتونین بهم آلزایمر بدین؟ چیشد توش موندی؟ انقدر خواستهی عجیبیه؟ شاید برای خیلیها غمانگیز باشه ولی من خوشم میاد اگه کسی رو به خاطر نیارم. هر روز دیدنِ یک شخص باعث یادآوری زخمهایی میشه که از همون شخص خوردم. پس یهجورایی چیزِ بدردبخوریه، نه؟ شاید درکش آسون باشه و شاید هم درکش سخت باشه ولی فراموش کردن این همه خاطرات مزخرف و افسوسهای همیشگی به یک آلزایمر قوی نیاز داره. بهم اون رو بدین. 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gemma ارسال شده در 3 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 خرداد پارت ۱۲ - آنیکا؟ سرم رو بلند کردم و دیدم مهرداد با چهرهای نگران بهم خیره شده. عجیب بود ولی انگار، شب سختی رو گذرونده بود! میدونی این رو از کجا فهمیدم؟ از گودی زیرچشمهاش. زیرچشمهاش بدجوری سیاه شده بود. سیاه تر از حال خودم! سرش رو نزدیکتر آورد و آروم جوری که کسی نشنوه گفت: - آنیکا، باید باهات صحبت کنم. ابروهام به هم گره خورد و تاکیدوار گفتم: - منظورتون خانومِ آنیکا بود دیگه، درسته؟ کلافه دستهاش رو لای موهاش فرو کرد و گفت: - باشه اصلاً هر چی تو بگی! آنیکا خانوم، میشه چند دقیقه از وقتتون رو به من بدین؟ کمی شکاک بهش نگاه کردم ولی، دلم به حال اون لحن خواهشوارش سوخت. آدم دلسوزی نبودم چون عقیده داشتم اگر برای کسی دلسوزی کنی بلایی مثل همون سرت میاد. به درست بودن این موضوع اصلاً یقین ندارم ولی میدونی به چه چیزی اعتقاد سخت و یقین دارم؟ به «کارما». به کارما مثل چی اعتقاد داشتم و مثل سگ ازش میترسیدم. کارما چیزی بود که همیشه توی زندگیم حسش کردم ولی نه برای کارهای کرده بلکه برای کارهای نکرده! اگه بخوام توی یک جمله به صورت ساده توضیحش بدم میشه «تاوان پس دادن برای اشتباه و گناهی که هرگز انجام ندادم» این یعنی ناحقیِ محض! مقنعهام رو مرتب کردم و آروم گفتم: - باشه! زیرلب ممنون آرومی گفت. به طرف سمتی حرکت کرد و منم بلند شدم و باهاش همقدم شدم. در اتاق کارش رو باز کرد و وایساد کنار، تا من اول وارد بشم. روی صندلی نشستم اما اون پشت میزش ننشست. کلافه بود و توی اتاق قدم میزد. نفس های عمیق کوتاهی میکشید. سرش رو بین دو تا دستاش گرفته بود. یه حسی بهم میگفت این مرد، بدجوری داغون بود و میدونین اون حسِ دیگه بهم چی میگفت؟ بهم میگفت دلیلش خودِ منم! خودِ خودِ شخصِ خودم! چشمهاش رو با یه دستش مالوند. بیهوا روی صندلی مقابلم نشست. سرش رو پایین گرفته بود. در تمام این مدت فقط نگاش میکردم و همین انگار بیشتر موذبش میکرد. - آنیکا؟ کلافه بهش خیره شدم و خواستم یه چیزی بگم که گفت: - ببخشید، آنیکا خانوم؟ از اینکه خودش متوجه دلیل کلافگیم شده بود لبخند محوی زدم اما سریعاً جمعش کردم. گلوم رو صاف کردم و با لحنی جدی گفتم: - بله؟ - چقدر به زمان نیاز داری؟ - بابتِ؟ - بابت فکر کردن به درخواست دیشب من. - آقای اینانلو، هر حرفی که بوده و هر جوابی که داشته همون دیشب قضیهاش بسته شده. چه اصراری به ادامه دادنش دارین؟ - چون... بغضی توی صداش پدیدار شد: - چون دوست دارم. کمی میخکوب شده نگاش کردم اما بعد کمی آروم شده گفتم: - باز هم جواب من تغییری نمیکنه جناب اینانلو! غمباد کرده گفت: - خب آخه چرا؟ مگه مشکل من چیه؟ - شما مشکلی ندارین. فقط من به شما علاقه ندارم! خودش رو جلو کشید و گفت: - باور کن آنیکا. فقط به من یک فرصت و یه مدت زمان بده، بخدا کاری میکنم که دوسم داشته باشی! اخم کردم و گفتم: - گمونم دیگه دارین زیادهروی میکنین. خواستم بلند شم که سریع من رو نشوند. با تعجب نگاش کردم و با صدایی بلند گفتم: - معلوم هس دارین چیکار میکنین؟! سریع به خودش اومد و کنار کشید. - م... من واقعا متاسفم آنیکا! - من باید برم. - صبر کن! آنیکا؟ رفتم سمت میزم. تایم سرکارم بود اما نمیدونم، یه حسی بهم میگفت بهتره امروز اینجا نباشم. حسهای آدم اشتباه نمیکنند، نه؟ چند لحظه، حسهای من مال خود مناند نه؟ دروغ چرا؟ راستش رو بخواین هرگز حس ششم خوبی نداشتم. شاید هرگز نباید از اداره بیرون میرفتم، شاید. کیفم رو که روی میزم بود رو برداشتم و سرعتم رو زیاد کردم. بدون جواب دادن به سوالات همکارهام و حتی بدون گرفتن مرخصی ساعتی داشتم از اداره خارج میشدم. عجب کارمند آزاد و راحتیم! پیچیدم توی همون کوچهای که ماشین رو همونجا پارک میکردم و تازه یادم اومد که امروز ماشین رو با خودم نیاوردم. از سر این فراموشی آه از نهادم بلند شد و خواستم برگردم که در کمال تعجب دیدم مانیار با یه عینک دودیِ روی چشماش به دیوار تکیه داده. مانیار آور، به اون دیوار تکیه داده! اینکه خواب نیست! خواب مال دیشب بود! امکان نداره دوباره خواب باشه! خیلی وقت بود که انگار من رو دیده بود و وقتی متوجهی نگاه خیرهام به خودش شد سریع به سمتم حرکت کرد. مقابلم ایستاد و عینکش رو از چشماش برداشت. یه اخم غلیظ روی ابروهاش بود. با عصبانیت به پشت سرم نگاه کرد و گفت: - اون عوضی هنوز پشت سرت بود؟ با تعجب نگاش کردم و زیرلب گفتم: - عوضی؟ سری تکون داد و من بدون فکر کردن به حرف قبلش گفتم: - ت...تو مانیار آوری؟ نگاهی در کمال تعجب بهم انداخت و گفت: - یعنی دیشب رو فراموش کردی؟ با بهت و خندهای که به چشمهای گرد شدهام نمیخورد گفتم: - خ...خواب دیشب و...واقعی بوده؟ دستهاش رو از هم باز کرد. خندهای زد و گفت: - نکنه واقعاً فکر کردی خواب میدیدی؟ من فکر میکردم حرفهای آخرت شوخیه! با همون لحن متحیرم ادامه دادم و گفتم: - یعنی تمام اون حرفهای دیشبت واقعی بوده؟ دستهای از هم باز شدهاش رو انداخت و با بهت گفت: - معلومه که واقعی بوده! 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gemma ارسال شده در 4 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 خرداد پارت۱۳ سری با ناباوری تکون دادم و با خنده گفتم: - دوربین مخفیه؟ نکنه میخوای مثل اون برنامه تلویزیونیه دوباره طرفدارهات رو سورپرایز کنی؟ دستهاش رو توی جیبش کرد و آروم گفت: - یعنی انقدر باور کردن حرفهای دیشب من برات سخته؟ نفس عمیقی کشید و گفت: - بیخیال آنی، میای بریم بستنی بخوریم؟ نگاه پر از بهتام رو از چهرهاش برداشتم. مقنعهام رو مرتب کردم و همینطور که سرم رو به زیر انداخته بودم گفتم: - آره، مشکلی نیست. من رو به سمت راه برگشتهام راهنمایی کرد. یک بستنی فروشی نزدیک اداره بود. شک نداشتم مقصد همونجا بود و من حس خوبی به انجام اینکار نداشتم. بعد از دو دقیقه پیادهروی به بستنی فروشی رسیدیم. مانیار ازم پرسید که چی میخورم و من مثل همیشه انتخابم بستنی معجون بود. چند دقیقهای بیرون وایسادم که طولی نکشید و مانیار با بستنیهای توی دستش به سمتم اومد. معجون هم رو از دستش گرفتم و زیرلب ممنونی گفتم. با کنجکاوی به بستی خودش نگاه کردم. یک قیفی شکلاتی ساده. روی یکی از صندلیهای همونجا نشستیم. مانیار به اطراف نگاه میکرد و بستنیش رو میخورد ولی من، نمیتونستم چشم ازش بردارم. هیچجوره آخه نمیتونستم باور کنم که واقعاً اینجاست. مانیار که متوجه سنگینی نگاهش به روی من شده بود سرش رو به سمتم برگردوند. چونهام رو با نرمی بالا آورد و به اجبار توی چشماش خیره شدم. لبخند گرمی زد و گفت: - از نگاه های خیره و سنگینت خوشم میاد. لبخندی زدم و بدون حرف، مشغول خوردن بستنیم شدم. کمکم داشت باورم میشد که من واقعاً با مانیار آور دارم بیخیال همه چیز، بستنی میخورم. ناگهان یک گوشی آیفون جلوم گذاشته شد. مانیار لبخندی زد و گفت: - خانم شماره تلفنشون رو لطف میکنند؟ گوشی رو به سمت خود مانیار روی میز حرکت دادم و گفتم: - متاسفانه خانم علاقهای به ارتباطات تلفنی ندارن. دوباره گوشیش رو به سمتم گرفت. صورتش رو بیشتر جلو آورد و گفت: - بعد از گرفتنِ ردِ گوشیم توسط خانم خانما الان نزدیک ده بارِ که شماره تلفن عوض کردمها. آروم خندیدم و با شیطنت دوباره گوشیش رو به سمتش حرکت دادم و گفتم: - عوض کردن شماره تلفن فایدهای نداره. شاید با عوض کردن گوشیت یه چیزهایی عوض شه. مانیار سرش رو پایین انداخت و ریز خندید. سرش رو بالا آورد و با لبخند روی لبهاش گفت: - میدونی منو یاد کیا میندازی؟ سری تکون دادم و با کنجکاوی گفتم: - کیا؟ - همینا هستن توی فیلمها. هکرهای خفنیاند میزنن کل سیستم رو هک میکنن. ناگهان با صدای بلند خندیدم و گفتم: - معلومه فیلم زیاد دیدی! - جدی میگم، هکر بودن خیلی چیزِ خفنیه فکر کن، طرف ناراحتت کرده یا برات دردسر درست کرده. قلنج دستات رو میگیری. لبتتاپت رو باز کنی به سه سوت نکشیده کل گوشیش رو هک میکنی. عکسهای ضایعش رو برمیداری و میگی اگه تا چند دقیقه دیگه عذرخواهی نکنی به هر چی دوست و آشناست میفرستم و دیگه تمومه. با خنده سری تکون دادم و گفتم: - اونقدرا هم که فکر میکنی آسون نیست. دستهاش رو روی میز به حالت تایپ کردن در آورد و پرسشگرانه گفت: - واقعاً انقدر تند تند تایپ میکنین؟ قاشق بستنیم رو توی دهنم فرو کردم و گفتم: - ما دیگه بیشتر وقتها سرمون توی مانیتورهاست. انقدر با کیبورد کار کردیم که کل کیبورد رو ندیده حفظیم. - خب منم کیبورد گوشیم رو ندیده حفظم. - بابا اونو که همه حفظاند. صدای خندهی هردومون بلند شد. با هر خنده توجه آدمهای بیشتری به سمتون جلب میشد. نگاهی به اطراف انداختم که مانیار گفت: - حالا واقعاً شمارهات رو بهم نمیدی؟ از حالت چهرهاش خندهام گرفت. لبخندی زدم و گفتم: - حالا شاید نظرم تغییر کنه. 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gemma ارسال شده در 4 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 خرداد پارت ۱۴ *** در ماشین رو باز کردم. خم شدم سمت و به مانیار گفتم: - مرسی بابت همه چی، واقعاً بستنی خوشمزهای بود. مانیار لبخند گرمی زد و گفت: - خواهش میکنم. بعداً دیگه بهت پیام میدم. - باشه! - فعلاً خداحافظ. - عاممم، خداحافظ! ماشین مانیار حرکت کرد و از نقطهی دیدم دور شد. کلید رو چرخوندم و وارد خونه شدم. مامان نبود! میخواستم به گوشیش زنگ بزنم که متوجهی یادداشت روی میز شدم. برش داشتم و با اخم کمرنگی نگاش کردم. «من امروز یکم کار دارم آنیکا. شاید تا صبح نیام ولی نگران نشو... دوست دارم دخترم» اون اخم کمرنگم ناگهان پر رنگ شد. - این چه کاری میتونه باشه که شب حتی خونه نیای؟ کاغذ رو انداختم تو سطل آشغال. بیخیال آنیکا... بیخودی فکر بد نکن! همه چی روبراست. لباسام رو عوض کردم و نشستم کلی هله ووله ریختم جلوم. میخواستم همشون رو روی میز بچینم که حداقل شب که خونه نیست به چندتا از دوستهای صمیمیم زنگ بزنم و یکم خوش بگذرونیم. البته زنگ در، مانع از میز آراییم شد. بلند شدم و از داخل چشمی به شخص پشت در نگاهی انداختم. مهرداد؟ وای که این بشر ول کن نیست. شالم رو انداختم روی سرم و در رو باز کردم و گفتم: - بفرمایید. سرش رو بلند کرد و با اون عصبانیتی که توی چشمهاش به راحتی رؤیت میشد براندازم کرد. از این چهرهاش جا خوردم که گفت: - تو با اون خوانندهی ولگرد میگردی؟ در رو کمی بستم و گفتم: - ببخشید، جسارتاً این حرفتون توهین نیست؟ با خشم ادامه داد: - جواب من فقط یک کلمهست. آره یا نه؟ در سکوت فقط بهش خیره شدم. دلیلی نداره به سوالی که جوابش واضحست به خودم زحمت جواب دادن بدم. بهعلاوه از اون کلمهی «ولگرد» اصلاً خوشم نیومده بود. کمی با چشمهاش بهم خیره بود و منتظر شنیدن جواب بود. البته آنچه که عیان است چه حاجت بر بیان است کلی خب تجربه هم داشتم، گاهیوقتها نمیخوای چیزی که با دو تا چشمهای خودت دیدی رو باور کنی! دو تا دستاش رو بلند کرد و روی موهاش میکشید و مثل بلاتکلیفها دور خودش میچرخید و هِی زیرلب زمزمه میکرد: - باورم نمیشه. خواستم در رو ببندم که سریع گرفتش و هلش داد که پرت شدم توی خونه. اونم اومد داخل و در رو از رومون بست. قلبم توی سینهام بدون توقف میکوبید. از ترس داشتم وا میرفتم ولی سعی میکردم که این ترس رو به چهرهام منتقل نکنم و خونسرد باشم. مهرداد نگاهی بهم انداخت و ناگهان به سمتم خیز برداشت که جیغ زدم: - به خداوندی خدا اگه سمتم بیای میکشمت! شونهام رو گرفت و من رو به سمت خودش کشید و با اون چشمهای به خون نشستهاش توی چشمهام نگاه کرد و آروم میگفت: - من دیگه آب از سرم گذشته آنیکا! یا تو مال من میشی یا مال هیچکس. سعی کردم اشک نریزم. اشک و گریه نشونهی ضعفاند و من نمیخواستم ضعفی نشون بدم اما اون دستم رو کشید و من رو انداخت روی مبل و خواست بیاد نزدیکن که بلند جیغ کشیدم و گفتم: - به من نزدیک نشو عوضی! - عوضی منم یا اون پسرهی سوءاستفادهگر؟ - الان تنها سوءاستفادهگر اینجا تویی لعنتی! - من میخوامت آنیکا. ناگهان خشمش به بغض تبدیل شد. سرش رو پایین انداخت و آروم گفت: - من میخوامت. این سری دیگه نمیشد. این سری دیگه واقعا داشتم اشک میریختم. اشک ریختنم دست خودم نبود. حس خیلی بدی داشت بهم دست میداد. سعی میکردم هر طور شده صدام به طبقات پایین برسه البته چه طبقاتی؟ طبقاتی که الان خالی از سکنهاند؟ روی مبل، کنارم جا گرفت. خواستم سریع بلند شم که محوم بازوم رو گرفت و با همون چهرهی ترسناکش گفت: - کاریت ندارم. البته اگه انقدر چموش نباشی! شالم رو از سرم کند. گیر موهام رو باز کرد و موهای بلندم دور شونهام ریختند. دستهای از موهام رو برداشت و محکم بو کشید. سرش رو روی تکیهگاه مبل گذاشت و با حزن گفت: - کل راه رو تعقیبتون کردم. دم در اداره، دم در اون بستنی فروشی... سرش رو بلند کرد و خیره به چشمهای مملو از اشکم با بغض گفت: - آخه مگه اون چی داره که من ندارم؟ سرش رو روی پام گذاشت و صورتش رو پوشوند. تکون خوردن آروم شونه هاش رو میدیدم. صدای هقهقهای آرومش رو میشنیدم. من به وضوح شاهد گریههای مردونهاش بودم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - نکنه تو، توی حال خودت نیستی؟ دستش رو نوازشگرانه روی موهام کشید و گفت: - نه آنیکا! من از هر زمانی هوشیار ترم ولی آخه... سرش رو بلند کرد و به چهرهام خیره شد. اشکام رو آروم پاک کرد و با حزن گفت: - آخه چطوری چشمات رو روی این همه علاقه بستی؟ - مهرداد، تو حجم بزرگی از هوسی! - نه، نه! بخدا که نیستم. شاید اون پسرهی لعنتی باشه ولی من اون چیزی که تو فکر میکنی نیستم! - لعنتی تو به حریم خونهی من، بدون اجازهی خودم وارد شدی. شالم رو از سرم کندی در حالیکه حتی محرم من هم نیستی. - خودت نخواستی باشم آنیکا! ناگهان تن صدام بالا رفت و فریاد زنان گفتم: - خوب کردم نخواستم. همین الان تن لشت رو از خونه من بردار و گورتو از خونهام گم کن بیرون. از اون کار لعنتیمم استعفاء میدم. - آنیکا من کسی نیستم که بیخیال تو شم. - تو رو نمیخوام لعنتی، تو میفهمی یا خودت رو میزنی به نفهمی؟ ناگهان عربده کشید و گفت: - آره نفهمم، عشق تو منو روانی و نفهم کرده. تو کتم نمیره آنیکا! به مولا که توی کتم نمیره. اون پسرِ هیچیه من نیست و تو باهاش اونطوری میری سرقرار! - هر چی نباشه از توی آشغال بهتره! - هیچکس اندازهی من دوست نداره آنیکا! ناگهان برگشت و بلندتر گفت: - به ولا که هیچکس اندازهی من دوست نداره! از روی مبل با شتاب بلند شد و رفت به سمت آشپزخونه. گوشیم که روی اپن بود رو برداشت و گذاشت توی جیبش. در رو قفل کرد و کلیدش رو هم گذاشت تو جیبش. بهتزده نگاش میکردم که نگاه گذرایی بهم انداخت و رفت توی اتاقم. آروم بلند شدم. دست و پاهام میلرزیدن. رفتم توی آشپزخونه و یه چاقو برداشتم. چاقو رو توی دستم جا به جا کردم. چاقوی بزرگی بود و مامان با این گوشت میبرید. خواستم برگردم و برم سمت اتاق که صدایی در گوشم گفت: - بیخودی زرنگ بازی درنیار! 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gemma ارسال شده در 6 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 خرداد پارت ۱۶ سریع برگشتم که مهرداد چاقو رو از توی دستم کشید. کشوی چاقوها دقیقاً پشت سرم بود. مهرداد قشنگ بهم چسبیده بود و با یه پوزخند و چشمای اشکیش میگفت: - به حدی رسیدی که حتی میخوای منو بکشی؟ زیرلب گفتم: - تو روانی شدی! جوری که حرفم رو متوجه نشده باشه گفت: - چی؟ آروم دستم رو توی کشو گذاشتم که چاقوها به هم خوردن و صدای بدی ایجاد کردن. مهرداد دستش رو آورد نزدیک که هر دو تا دستام رو اسیر کنه که خم شدم و سریع از چنگش در رفتم. با دو رفتم سمت اتاقم و مهرداد اومد دنبالم. خواستم در رو ببندم که انگار مهرداد سرعتش از من بیشتر بود و در رو باز کرد. جیغ بلندی کشیدم و کنار رفتم. اونم اومد داخل و در رو بست. هم من نفس نفس میزدم و هم اون. موهاش توی صورتش ریخته بود و دستشو به دیوار تکیه داده بود. یه قدم اومد جلو و من دو قدم رفتم عقب. عیناً داشتم گریه میکردم! فقط یه جمله توی سرم تکرار میشد: «من امروز یکم کار دارم آنیکا. شاید تا صبح نیام ولی نگران نشو... دوست دارم دخترم» آروم خم شد و همونجا کنار در نشست و با ریزبینی بهم نگاه میکرد. مهرداد به صورت خیس از اشکم با سر اشار کرد و گفت: - هِی! بهت گریه نمیاد. با بغض گفتم: - از جون من چی میخوای؟ تلخندی زد و گفت: - عشق، چیز زیادیه؟ - لطفاً برو. - چرا متوجه نیستی آنیکا؟ این کارمای توئه. - کارما برای اشتباه نکرده؟ - کارما برای شکستن قلب من. - تو انگار هنوز معنی کارما رو نمیدونی. - ادامه نده! از اینجور حرفها خوشم نمیاد. - چه خوشت بیاد چه نیاد این کارمای خودته که قراره با چوب بدجوری محکم بزنه تو کمرت جوری که تا سالها انجام کارهای روزمرهات برات دشوار بشه و کسی نباشه تا ازت مراقبت کنه و این تنهایی باشه که توی نیم سانتیمتریت قرار داشته باشه. - این الان یک نفرینه؟ - نه، یک حقیقته. ناگهان صدای پر از صلابتش تبدیل به صدایی پر از استدعا شد: - باهام قرار بذار انیکا! قول میدم به بهترین رستورانها ببرمت. بهترین لباسها با بهترین مارک هارو برات بخرم. بهترین لوازم ارایشی، بهترین گوشی، اصلاً هر چی که دلت میخواد! بهم فرصت بده، منم قول میدم همونی شم که تو میخوای! با عجز گفتم: - میشه فقط فراموشم کنی؟ - تو توی ذهن لعنتی من نیستی که بفهمی چقدر فراموش کردن کسی که دوسش داری سخت و دشوارِ. من تا حالا به هر چیزی که خواسته بودم رسیدم اِلا تو. فکر میکردم با خریدن طلا و چه میدونم کلی چیزهای گرون قیمت حست به من تغییر کنه. حتی در حال انجام تمام کارهای متفرقهی دیگه هم بودم اما افسوس که دیدم با کسی هستی که با همه هست و با تو نیست. سری تکون دادم و گفتم: - کاش واقعی نبودی! با نگاهی متعجب بهم خیره شد. سکوت سنگینی بینمون برقرار شد. آه پر سوزی کشید. سرش رو پایین انداخت و گفت: - من خودخواهم ولی، عوضی نیستم. زهرخندی زدم و گفتم: - چی باعث شده به این نتیجه برسی که عوضی نیستی؟ سرش رو بلند کرد و گفت: - انگار در جریان نیستی، اگه واقعاً یه آدم عوضی بودم که الان ریلکس و سالم جلوم ننشسته بودی. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - میتونی کاری کنی که حداقل کمتر ازت متنفر باشم؟ - یعنی الان ازم متنفری. قطره اشکی روی گونهام چکید و گفتم: - بیشتر از هر چیز! - ازم میخوای چیکار کنم؟ - ازت میخوام بری. پرسشگرانه گفت: - اگه برم، تو میمونی؟ - میمونم، میمونم! الان فقط برو مهرداد. فقط برو! - باشه، اگه این چیزیه که میخوای، باشه نفسم. مهرداد بلند شد و در اتاق رو باز کرد. برگشت و گفت: - فردا توی اداره منتظرتم. خواست بره که ناگهان برگشت و گفت: - در ضمن آنیکا، یادت باشه که حتی اگه میخواستم بلایی سرت بیارم تا الان اورده بودم ولی حتماً نخواستم که تا الان کاری نکردم. من عاشقانه تو رو میخوام و عاشقانه دوست دارم. هر چقدر که بخوای برات صبر میکنم. خداحافظ فرشتهی موخرمایی من. مهرداد رفت و صدای بستن در رو هم شنیدم. ساعد دستم رو روی چشمام انداختم و نفس عمیقی کشیدم که ناگهان یه چیزی اومد توی ذهنم، گوشیم! 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gemma ارسال شده در 6 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 خرداد پارت ۱۶ سریع رفتم توی حال و بقیه جاها رو دید زدم. فکر میکردم گوشیم رو گذاشته باشه که انگار اون رو با خودش برده بود. شالمو انداختم روی سرم و رفتم بیرون که دیدم نه خودش هست و نه ماشینش! به پشت سرم نگاه کردم که دیدم آقا ابراهیم همونجا مثلِ همیشه دم در خونهاش نشسته. نفس عمیقی کشیدم و اشکام رو پاک کردم. با یک تصمیم آنی سریع رفتم سمتش و گفتم: - سلام آقا ابراهیم خوبید شما؟ آقا ابراهیم عینکش رو روی چشمهاش گذاشت و گفت: - شما؟ - منم منم، انیکا! متعجب نگام کرد و گفت: - آنی..تا؟ - وای نهنه! الان وقتش نیست خواهش میکنم! آقا ابراهیم من آنیکام! دخترِ مهرابه خانم. - گهواره خانم؟ - نهنه! مهرابه خانم. وای خدا! ناگهان یک زن از پشتش در اومد و گفت: - آنیکا جان، شمایی؟ وای خدایا شکرت! - بلهبله، ببخشید مزاحم شدم. - نه عزیزم این حرفها چیه؟ توی خونهتون یکم سر و صدا میاومد. چیزی که نشده انشالله؟ ابروهام به هم گره خورد. پس اینها صدا هم میشنیدن. فقط خودشون رو به کری زده بودن و توی لالیشون غرق بودن. پوزخندم رو به لبخند تبدیل کردم و گفتم: - چیزی نیست، فقط گوشیم دستم نیست و مامانمم خونه نیست. یه کار واجب باهاش دارم. میشه از طریق گوشیتون باهاش تماس بگیرم؟ - آره آره، الان گوشیم رو میارم. - خیلی ممنونم ازتون! اقا ابراهیم با همون سه تا دندونی که توی دهنش بود به روم لبخندی زد و گفت: - گفتی اسمت چی بود؟ مردد گفتم: - آنیکا! - چه اسم چرندی داری! - جان؟ ناگهان فاطمه خانم اومد و گفت: - اِه بابا، این چه حرفیه؟ - مردمِ این دوره زمونه اسم بلد نیستن روی بچههاشون بذارن! - اسم آنیکا جان قشنگه که! - اسم باید بذارن که معنی دار و دلنشین باشه، آنیکا و آنیلا و آنی و آنه و صدتا کوفت و زهرمار دیگه چیه؟ اسم دختر رو باید بذاری رقیه، زینب، فاطمه، ام البنین! اسم دخترهای ۱۲ امام! اینها دیگه چیه اخه؟ مردم سلیقه ندارن - آره درسته بابا، بفرما آنیکا جان گوشی رو بگیر دخترم. با اکراه گوشی رو گرفتم و ممنون آرومی گفتم. خیلی زود خط مامانم رو گرفتم و ازشون دور شدم تا راحت حرفامو بزنم. یه بوق، دو بوق واای جان من بردار! - بله؟ سریع گفتم: - مامان مامان! - آنیکا تویی؟ - آره آره خودمم. کی میای؟ - گفتم که امشب خونه نمیام. - یه کارِ واجب برام پیش اومده. یه اتفاق بد افتاده. - آنیکا! هر چی باشه مهم نیست. من باید برم! - مامان! حتماً مهمه! - حتماً دوباره کتری آتیش گرفته؟ - نه، نه راستش... - مهری، کیه پشت خط؟ یهو میخشده به زمین زل زدم و با تته پته گفتم: - او..اون صدای مرد، کی بود مامان؟ - اَه انیکا صدبار گفتم وقتی بیرونم بهم زنگ نزن! فعلاً خداحافظ. - نه مامان...مامان. و بوق های مکرر پشت سر هم. بهتزده به گوشی نگاه کردم. اشک توی چشمام برای صدمین بار جمع شد. برای رسیدن به اقا ابراهیم و فاطمه خانم قدمام رو تند برداشتم. گوشی رو زود دست فاطمه خانم دادمو با همون بغضی که توی گلوم سنگینی میکرد گفتم: - ممنونم. فاطمه خانم با لحنی نگران گفت: - حالت خوبه آنیکا جان؟ نموندم تا جواب سوالش رو بدم و سریع رفتم داخل خونه. رفتم داخل اتاق و در رو محکم بستم. هر چقدر که اشکام رو با پشت دست پاک میکردم اشکهای دیگه لجوجانه جاشون رو پر میکردن. لب تاپم رو از زیرتخت در اوردم و کابل شارژرش رو به برق زدم. خیلی زود درش رو باز کردم و روشنش کردم. دفترچه یادداشتم رو از داخل کشو درآوردم و انداختم روی تخت. سریع پسوردم رو زدم و لب تاپم باز شد. چندین سال درس نخوندم که تو به راحتی بهم دروغ بگی مامان! کار مهم، نه؟ این دفعه دستت رو برای همیشه رو میکنم. با زدن کدش موقعیت GPS مامان برام بالا اومد. روی مکان مورد نظر زوم کردم. نیاوران؟ هه! هیچوقت فکرش رو نمی کردم که اون برنامهات رو به کار بندازم مامان ولی راهی برام نذاشتی! شنود رو وصل کردم. روی گوشیِ مامان بدون اینکه خودش بفهمه یک اپ مخصوص ریخته بودم. این مالِ زمانی بود که تازه حس جاسوسیم گل کرده بود و نزدیکه دو سالِ دیگه سمت این اپ نرفتم ولی این سری دیگه داستان فرق داره. با وصل شدن مستقیم شنود به لپ تابم و بعد از گذر چند ثانیه سریع شنود رو بستم. دیگه گریهی آروم و بی صدام به هقهق های بلند تبدیل شده بود. بیخیالِ شنود و صدتا کوفت و زهرمار شدم. واقعاً دنبال ثابت کردن چی بودم؟ واقعاً چهطور انقدر احمقم؟ واقعاً چهطور؟ لب تاپم رو خاموش کردم و گذاشتم همون زیرتخت. روی تخت دراز کشیدم و کامل پتو رو کشیدم روی تخت. حس میکردم بیکسم، تنها ام، درموندهام و به طرز وحشتناکی... افسردهام! نه، نه صبر کن! من دیگه تنها نیستم، تنها منه! بیکس؟ بابا اوضاع جوریِ که وقتی به یه نفر مسیج میدی در اون حد براش حوصلهسر بر و بی اهمیتی که چند روزِ دیگه پی ام تو رو سین میکنه و جواب میده. همونجا که میگیم نه بابا فلانی این کارو نمیکنه دقیقا فلانی همون کارو میکنه. مامان آخه تو چقدر برام عزیز بودی! چقدر با ارزش بودی! هعییی افسرده، نه؟ اصلاً به جهنم که سلام میکنم نمیشنوین! به جهنم که اون دوسم داره، من که دوسش ندارم! به جهنم که گوشیم دستِ اون مرتیکهی روانیه! به جهنم که هر چی بی لیاقت و بی ارزشه دور من رو گرفته! به جهنم که نمیدونم مانیار کجاست و داره چیکار میکنه! به جهنم که مامانم با عشق جدیدشه! به جهنم که براش هیچ اهمیتی ندارم! به جهنم که قطع کرد تو روم! به جهنم که عین خیالش نیست و توی نیاوران درحال خوش گذرونیه! به جهنم که آنیکا یه دختره افسردهست و داره برای خودش زار میزنه. اصلاً... آنیکا به جهنم! ماماان! آنیکااا به جهنممم! 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gemma ارسال شده در 6 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 خرداد پارت ۱۷ *** آروم چشامو باز کردم. به ساعت دیواری اتاقم نگاه کردم. ساعت ۷ و ۲۰ بود. آروم بلند شدم و رفتم داخل سرویس بهداشتی اتاقم. کارهای مربوطم رو انجام دادم و سریع مانتو و مقنعهام رو پوشیدم. در اتاق رو باز کردم و دیدم که در اتاق مامان بستهاس، حتماً برگشته. رفتم داخل آشپزخونه، نون و پنیر برداشتم و گردو میشکستم که ناگهان یک گردو افتاد. دستم رو دراز کردم که برش دارم که متوجه یک شیء مشکی و مستطیلی شدم. بلندش کردم و با تعجب دیدم که گوشیمِ! روشنش کردم و دیدم ۲۵ تا میسکال دارم. لیست تلفنم رو باز کردم و دیدم مانیار ۲۲ بار زنگ زده و مامان سه بار. پی امهارو باز کردم. مانیار ۶۷ تا مسیج داده بود بهم. «سلام آنی، خوبی؟» «میگم نظرت چیه امشب هم بریم بیرون؟ البته نظر تو خیلی مهمهها» «آنیکا، کار داری؟» «چرا آنلاین نمیشی؟» «خب، یکم نگران شدم» «یکم که نه، خیلی نگران شدم!» «آنیکا، لطفاً تلفن رو جواب بده» «خیلی نگرانت شدم» «آنیکا حالت خوبه؟» و .... لبخند شیرینی روی لبم جا گرفت. از اینکه انقدر بهم اهمیت میداد حس خوبی بهم دست میداد. البته از ته قلب امیدوارم که این نگران شدنها و اهمیتها واقعی باشه. در خونه رو باز کردم. امروز حوصلهی رانندگی رو نداشتم و میخواستم راه برم. البته سرکارم دیر شده بود ولی خب... عیبی نداره، من هر چهقدر دیرتر مهرداد رو ببینم روزم بهتر و قشنگترِ. گوشیم رو روشن کردم و به مانیار زنگ زدم. یه بوق خورد و سریع جواب داد. - آنیکا! - سلام. - تو کجا بودی؟ حالت خوبه؟ چرا تلفن رو جواب نمیدادی؟ - من خوبم. - چی شده؟ لبخندی زدم و گفتم: - هیچی. - آنیکا یه چیزی شده. - اون چیز هم مهم نیست. - اتفاقا خیلی هم مهمه! من اصلاً دیشب نخوابیدم. باورت میشه الان دم در ادارهتم و منتظر بودم که بیای؟ آروم خندیدم و گفتم: - خب، میشد حدس زد! ناگهان صداش آروم شد و گفت: - آنیکا مطمئن باشم که خوبی؟ - وقتی تو انقدر به خوب بودن من اهمیت میدی.. معلومه که همیشه خوبم! نفس عمیقی کشید و گفت: - باشه، بذار حضوری ببینمت خودم از دهنت همه چی رو بیرون میکشم. خندیدم و گفتم: - نخیرم! خندید و گفت: - بلهیَم! - کلمهی جدید میدی هر روز از خودت! - الان کجایی؟ - توی راه ادارهام. - با ماشینی؟ - نه دارم پیاده میرم. - پیاده؟ چرا؟ ماشین خراب شده؟ میخوای بیام دنبالت؟ الان دقیقا کجایی؟ خندیدم و با تاکید گفتم: - توی... راه... اداره! - بابا خب اینو میدونم! الان دقیقاً کجایی؟ - خونمون به اداره خیلی نزدیکه و ... از پشت دیدمش. یک گرمکن مشکی جذب تنش بود که شونههای پهنش رو قشنگ نشون میداد. لبخندی زدم و گفتم: - الان درست پشت سرتم! با تعجب برگشت و نگام کرد. لبخندی زدم گفتم: - دوباره سلام! خندید و گفت: - سلام. خوبی؟ - آره، عالیم! تو خوبی؟ - الان که دیدمت بهتر از همیشه شدم. خندیدم و گفتم: - چه خوب! مردم با تعجب نگام میکردن و از کنارم رد میشدن. به سر و وضعم نگاهی انداختم. نکنه مانتوم رو چپی پوشیدم؟ - آنیکا؟ برگشتم و با مهرداد روبهرو شدم. اونکه همیشه ساعت ۹ یا ۱۰ به اداره میاومد. سریع اومد سمتم و با دیدن مانیار ابروهاش به هم گره خورد. مانیار با خوشرویی گفت: - اِه سلام، خوب هستین شما؟ مهرداد آروم من رو کشید پشتش و گفت: - بله ممنون. مانیار اخمی کرد و گفت: - این حرکات چیه؟ - دور و بر آنیکا رو خط بکش! مانیار خندید و گفت: - اکس کیوز می! مانیار دو قدم اومد جلو و مقابل مهرداد گفت: - اونوقت شما کیِ آنیکا باشید؟ مهرداد پوزخندی زد و گفت: - همسر آیندهاش! مانیار چند لحظه ثابت به چشمای مهرداد نگاه کرد و گفت: - باور نمیکنم! به من که پشت مهرداد وایساده بودم خیره شد و گفت: - آنیکا، این یارو چی میگه؟ مهرداد برگشت و گفت: - آنیکا، بهش بگو که بهتره دیگه دور و برت نپلکه! ناگهان مانیار با یه دست مهرداد و هل داد و گفت: - ببین من با تو حرف نمیزنم با آنیکام! یهو مهرداد یقهی مانیار رو گرفت و گفت: - تو چه بچه پر رویی! میگم دور و بر زن من نباش! مانیار خندید و گفت: - زنت؟ یه بار رفتی خواستگاری هوا برت داشته؟ - حداقل من رفتم خواستگاری! تو که حتی مادرشم ندیدی که مثل یه مرد بهش بگی از دخترت خوشم میاد! مثله این پسر قرتیها رابطهی دوست دختر، پسری میخوای؟ - من نه دوست پسر آنیکام و نه عشق ابدیش! من فقط دوستشم. - تو اصلاً از کجا فهمیدی که من رفتم خواستگاری؟ 4 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gemma ارسال شده در 6 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 خرداد پارت ۱۸ - مهم نیست و گفتم که من فقط دوستشم. - پس براش هم مثلِ یه دوست بمون تا خودم براش نقش یک مرد عاشق رو بازی کنم. مهرداد یقهاش رو ول کرد. دست من رو گرفت و با خودش کشید. برگشتم و مانیار رو دیدم که با دهن باز به رفتنمون نگاه میکرد. ناگهان به خودم نهیب زدم و به خودم گفتم صبر کن! من دارم چیکار میکنم؟ سریع مچ دستم رو از دست مهرداد بیرون کشیدم و برگشتم که برم سمت مانیار که با تعجب دیدم که نبود! سرم رو برگردوندم و دیدم که... مهرداد هم نبود! سرم رو بین جمعیت پیاده رو چرخوندم که دیدم مهرداد داره میره به سمت چپ. مردد داد زدم: - مهرداد؟ برگشتم سمت جایی که مانیار قبلاً وایساده بود و داد زدم: - مانیار؟ رفتم سمت یه خانوم مسن که همونجا وایساده بود و مدتها بود که سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم. دستهام رو توی جیبم کردم و با تردید گفتم: - خا..خانوم شما اینجا دو تا پسر رو ندیدین؟ - پسر؟ - آره یکی یه گرمکن مشکی داشت و اون یکی یه کاپشن آبی تنش بود. - نه ندیدم. سرم رو برگردوندم و گفتم: - آخه همینجا بودن! اونی که گرمکن آبی پوشیده بود رو یه لحظه دیدم ولی اون یکی رو نه. - دخترم؟ سرم رو برگردوندم و گفتم: - ب..بله؟ - هیچی عزیزم. راستش... اونها رو دیدم! - ولی شما که گفتین ندیدید! - هعیییی.. پیریه دیگه! آدم زود یادش میره. اون گرمکن سیاهه رفت پشت ساختمون. - پشت ساختمون؟ کدوم ساختمون؟ اشاره کرد و گفت: - اون ساختمون - آها... ممنونم. خواستم برم که سریع گفت: - دخترم؟ - بله؟ - مراقب خودت باش! شکاک سری تکون دادم و گفتم: - ممنون. و با دوو رفتم سمت اون ساختمون. حالا مانیار که هیچی مهرداد چرا ناگهان جا زد و رفت؟ حتماً دیده دارم برمیگردم سمت مانیار خودش رو عقب کشیده! مانیار هم... نمیدونم شاید الان به حد ترسناک و زیادی ناراحت و خشمگین باشه ولی من با کمال تعجب دیدمش. روی یه سکوی خاکی نشسته بود. گوشیش توی دستش بود و داشت تند تند یه چیزایی تایپ میکرد. آروم قدمام رو سمتش برداشتم و بدون اختیار خودم کنارش نشستم و آروم گفتم: - مانیار، خوبی؟ - ترسناک یا وحشتناک؟ با تعجب گفتم: - چی؟ - یکی رو انتخاب کن! ترسناک یا وحشتناک؟ - خب، ترسناک. سرشو تکون داد و دوباره مشغول تایپ کردن شد. به گوشیش نگاه کردم و گفتم: - داری شعر مینویسی؟ بی توجه به حرفم گفت: - شکستخورده یا مرده؟ - خب، هردوتاشون خوبن! - گناهکار یا ریاکار؟ - هِی! این که خیلی غمگینه... - مثلِ خودمه. - مانیار، حالت خوبه؟ - مرگ یا رگ؟ - هیچکدومشون رو دوست ندارم. - زنجیر یا خنجر؟ - مانیار تمومش کن! - چیو تمومش کنم؟ - تو خوب نیستی! - چطور خوب باشم؟ - از این قافیه ها بدم میاد! - منم از دوست پسر جدیدت بدم میاد! - اون دوست پسرم نیست. - شرمندهام، از شوهرت بدم میاد! - شوهرم هم نیست. - ولی انگار خیلی بهت نزدیکه! ناگهان داد زدم: - مانیار! اون هیچکارهی من نیست. مثلِ من داد زد و گفت: - پس چرا همینو تو روش نگفتی؟ - ترسیده بودم! - بهونهی خوبی نیست. - دیروز اومد به خونمون. - بهتون خوش گذشت؟ - چرا انقدر بدبینی؟ - شام هم موند؟ - لعنتی! اون موقع مادر من هم نبود. - پس دستش واسه هرکاری باز بوده! - و هرکاری هم کرد. - و تو هم... ناگهان با تعجب نگام کرد و گفت: - صبر کن، چی گفتی؟ بزور سعی میکردم بغض صدام رو مخفی کنم ولی نمیتونستم. با چشمایی مملو از اشک فقط به چهرهی بهتزده مانیار نگاه میکردم. - آنیکا، یه بار دیگه حرفتو بگو! دستشو رو شونهام گذاشت و تکونم داد. - دِ لعنتی چرا چیزی نمیگی؟ اون مرتیکهی عوضی چیکار کرده؟ - ه...هیچی! - پس چی میگی؟ - ما...مانیار بیا ولش کنیم! - نه ولش نمیکنم! ناگهان بلند شد و رفت. سریع اشکام رو پاک کردم و گفتم: - مانیار! داری کجا میری؟ با قدمای تند شده داشت میرفت سمت اداره! سریع جا گرفتم پشتش و گفتم: - ما..مانیار، هیچ کاریم نکرد! بخدا اون چیزی که تو فکر میکنی نیست! با عصبانیت همه جارو دید میزد و زیرلب داشت کلی فحش میداد. فقط دعا میکردم مهرداد داخل اداره نباشه! با عصبانیت رفت سمت یکی از کارکنا و گفت: - اون رییس لعنتیتون کجاست؟ - آقای محترم این چه طرز حرف زدنه؟ - فقط بگید اون کجاست! دختری از پشت اون کارکن در اومد و گفت: - آقای اینانلو خیلی وقته از اینجا رفتن! - کودوم گوری رفته؟ دخترِ ترسیده گفت: - ب..بخدا نمیدونم. برگشت سمت من و گفت: - شمارهش رو بگیر آنیکا! بگو زود بیاد اینجا! به گوشیم که توی جیبم بود دستی کشیدم و گفتم: - ای..اینکار رو نمیکنم! - آنیکا اون کاری که گفتم رو بکن! - مانیار خواهش میکنم تو اول به حرفام گوش کن. - خانم سمایی... لطفاً بحثتون رو خارج از اداره با این آقای محترم ادامه بدید. - ب...بله! من عذر میخوام. مچ مانیار رو گرفتم و گفتم: - بیا! - هِی، تو بهش زنگ نزنی خودم شمارهش رو که گیر میارم! - تو فعلاً الکی غیرتیبازی درنیار که آبروم جلوی هر چی همکار و آدم بود رفت! ناگهان مانیار وایساد. برگشتم و نگاش کردم که دستم رو به سرعت انداخت و خودش جلوتر از من حرکت کرد. حس کردم از این حرفم دلخور شده و... من چرا واقعاً نمیتونم دیگران رو از خودم، راضی نگه دارم؟ قبل از مانیار نظر و دیدگاه هیجکسی نسبت بهم هیچ اهمیتی نداشت ولی حالا انگار همه چیز فرق کرده. ولی باز اون هم بیتفاوت به من ریموت ماشینش رو زد و گفت: - سوار شو! مبهوت نگاش کردم و مردد سوار شدم. میدونستم الان عصبیه و من هنوز نمیدونم وقتی عصبی باشه چیکار می کنه! یعنی خودشو کنترل میکنه یا زود از کوره در میره؟ عصبی بشه خون جلو چشماش جمع میشه و حتی امکان داره دست رو آدم بلند کنه؟ وقتی ناراحته چجوری خودشو آروم می کنه؟ یکم فکر کردم و با خودم گفتم خب این واضحه! میشینه شعر مینویسه. تمام حرفای دلش با قافیههای توی سرش هماهنگ میشن و اینجوری آروم میشه. لبخندی زدم و با خودم گفتم چه قشنگ! پس نوشتن حالشو خوب میکنه. مثله یک نویسنده یا آدم تنهایی که دلش میخواد حرفای نگفتهش رو داخل یک تیکه کاغذ یا حتی دفترچه یادداشت گوشیش پیاده کنه! مهم نیست چی باشه، الکترونیکی باشه یا واقعی... مهم اینِ که اون حرفا زده بش، نوشته بشن، حتی تایپ بشن! وقتی این اتفاق میاُفته دیگه مغزت راحتِ و انگار به یک آرامش روحی رسیدی. البته من اینطوری نیستم و هیچوقت نوشتن برای خوب کردن حالم کافی نبوده! وقتی که حالم بد باشه یا ناراحت باشم نمینویسم. وقتی حالم بد باشه... صبر کن! من قبلاً وقتی حالم بد بود ثانیهها رو میشمردم و باور داشتم که این زمان میگذره و سپری میشه. یعنی یه جورایی منتظر میموندم تا این محدودهی زمانی بگذره ولی جدیداً وقتهایی حالم بده، فقط صدای مانیار آرومم میکنه! بیهوا میرم توی پلی لیست موزیکام، یه آهنگ از داخل آهنگهاش شانسی انتخاب میکنم. پلیش میکنم و باهاش میمیرم. من قابلیت اینو دارم که هر کسی که جز من آهنگهای مانیار رو گوش میده رو زنده زنده دفن کنم. جدیداً اینطوری شدم! یه حس تعصب، یه حس خواستن... یه خودخواه بودن محض! دلم میخواد آهنگهای مانیار رو فقط خودم بشنوم. صداشو فقط خودم بشنوم. وفتی میرم توی پیجش و کامنت های زیرپستش رو میبینم آتیش میگیرم! اون کامنت های تعریف و دلباختگی. اون پیج های فیک یا واقعی با پروف و اسمهای دختر... اینها همه دلایلی هستن که باعث میشه حال بدم توی اون لحظه بدتر شه و صدای پر سوز مانیار و تکست آهنگش باعث میشه کاسهی چشمهام خالی بشه و اشکهام راه باز کنن. و من درواقع با گریه زیاد، خالی و آروم میشم. پس وقتی حالم بده دو چیز حالم رو خوب میکنه. مانیار و صداش، شکستن بغض و گریههام. ولی خب، من کنار مانیار نشسته بودم و شاهد صدای تند تند تایپ کردن و حال خرابش بودم. لابد هر چی توی ذهنش میاومد خودش خود به خود توی صفحه جا میگرفته. دلم میخواد اون شعر رو بشنومش. بخاطر من و مهرداد حالش خراب شد و وقتی حالش خراب شد یه گوشه دور از همه نشست و نوشت. یعنی توی متن شعرش اسمی از من برده؟ چیزی هم گفته؟ یعنی این شعر رو بیرون میده؟ اون شعر رو برای من نوشتتش؟ البته... کاش نمینوشتش! با اینکه از صمیم قلب آرزومه که مخاطب حتی یکی از شعرهای مانیار باشم اما از طرف دیگه دوست دارم حتی اگه مانیار برام یه شعر بخونه، اون رو با عشق و پر از شادی بخونه! اون قافیهها، اون کلمهها... زیادی غمزده شده بودن. حرفای مهرداد، عکس العمل های من. همهی اینها دست به دست داده بودن تا یه همچین بلایی سر شعر مانیار بیارن. از خودم متنفرم. چطور باعث یه همچین چیزی شدم؟ چطور انقدر مغرور بودم؟ چطور برای دیدن حس مانیار انقدر کور شده بودم؟ از خودم بدم میاد. نه تنها از خودم، بلکه از این دنیا و همهی آدمهای این دنیا بدم میاد! مانیار درست زمانی اومد که قلب و مغزم در حال کش مکش بودن. مهرداد زمانی اومد که توی افسردگی دست و پا میزدم و حال درستی نداشتم. در واقع، الان وقت اومدن مانیار نبود. کاش حداقل یک سال پیش میومد. حداقل اون موقع پر از انرژی بودم. مامانم حوصله داشت و خبر ازدواج بابام نرسیده بود. اون موقع پر از حس نو بودم. بانشاط و پر از انگیزه بودم و هر روز توی آرایشگاه بودم. از صبح تا شب، مثلِ چی به خودم میرسیدم. فقط بخاطره اینکه خودم رو دوست داشتم و به چهره و اندامم اهمیت میدادم. به خودم میرسیدم نه برای کسی، بلکه برای خودم. الان از چهرهای که هر روز جلوی آینه میبینمش بیزارم. دیگه خودم رو دوست ندارم. نمیدونم چرا، ولی دیگه ندارم! - آنیکا؟ از عالم فکر در اومدم و به مانیار نگاه کردم. مانیار نفس عمیقی کشید و گفت: - میخوای شب بریم به یک مجموعه بازی یا یه چیزی؟ 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gemma ارسال شده در 8 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 خرداد پارت ۱۹ به لبم کمی ماتیک زدم. مانتوی سفید رنگم که فقط اون رو برای مراسمهای خاص میپوشیدم توی تنم بود و در حال درست کردن مدهام بودم. موهای خرمایی صافم رو با اتو مو کمی فر کردم. شال سفیدم رو سر کردم و کیفم رو از داخل کمد به هم ریختهام برداشتم. موبایلم رو داخل کیف گذاشتم و دوباره برای اطمینان خاطر از خودم، دوباره توی آینه به خودم خیره شدم. بعد از مدتها از خودم راضی بودم. از چهره و اندامم بعد از چندین سال، رضایتمند بودم. لبخند دلگرم کنندهای روی لبهام شکل بست. در اتاق رو با یک تصمیم آنی باز کردم. مامان در حال حرف زدن با تلفن بود. تا من رو دید از صحبت دست نگه داشت و با چهرهای متحیر بهم خیره شد. صبر نکردم که بازپرسیهاش رو شروع کنه و سریع رفتم به سمت در که قدمهای تندی برداشت و مانع از باز کردن در شد. نفس عمیقی کشیدم. من تمام تلاشهام بر این پایه بود که همهی حرمتهای شکسته شده رو برگردونم. فاصلههای دور رو نزدیک کنم. با مادری که به وجودم آورده با تندخویی برخورد نکنم. فقط حیف که مادر بودن فقط به دنیا آوردن نیست، به مراقبت و برقراری محبته. مامان بودن فقط به زاییدن نیست، کی میخواین این رو بفهمین آخه؟ موشکافانه بهم خیره شد و با غضب گفت: - این چیه پوشیدی؟ کجا میخوای بری؟ دستهی کیفم رو محکمتر گرفتم و با لحنی جدی اما گرفته گفتم: - همونطور که به من مربوط نیست که مادرم کجا میره و چیکار میکنه پس مسلماً به همون مادر هم مربوط نیست که دخترش داره کجا میره و چیکار میکنه. با تعجب و معصومیت گفت: - چی میگی آنیکا؟ من مادرتم. دستگیرهی در رو فشردم. بدون اینکه کلمهای حرف بزنم از میون چارچوب در بیرون رفتم و پشت بهش گفتم: - آره بودی، فقط حیف که قراردادت با خدا فسخ شده. برگشتم و با ملامت گفتم: - میدونی خدا چیکار کرده؟ چون مامان بدی بودی من رو داده به یکی دیگه. دیگه ادعای مادر بودنی که هیچی ازش نمیدونی رو نکن، اوکی؟ این رو گفتم و در رو میون چهرهی درماندهاش بستم. هیچ علاقهای به ادامهی حرفهام نداشتم. مخصوصاً وقتیکه اون حرفها مربوط به مادرم باشن. در خونه رو باز کردم که دیدم داخل ماشین مشکی گرون قیمتش نشسته. اینکه اتفاقهای صبح رو فراموش کرده خشنودم میکنه. البته خودش که میگفت فراموش نکرده فقط سعی در عادی جلوه دادن دوبارهی همه چیز داره. همین که سعی میکنه روزهای خودش رو به کامش زهر نکنه یعنی کلی توی زندگی جلو افتاده. کاش به جای حرف و تحسین، ما هم کمی یاد میگرفتیم و عمل میکردیم. داخل ماشین نشستم و با خوشرویی گفتم: - سلام! تا من رو دید لبخندی مهن روی لبهاش نقش بست و گفت: - سلام به خانوم ردیابم. خندیدم و گفتم: - تو هم این اسم از دهنت نمیاُفتهها! ماشین حرکت کرد و لبخند روی لبش پهنتر شد. نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: - چون بهت میاد! - خب حالا قراره چیکار کنیم؟ - قراره بریم حاکی روی میز بازی کنیم، بیلیارد بازی کنیم. بولینگ بازی کنیم. قرارِ کلی کار کنیم! البته صبر کن، اینها رو که بلدی نه؟ - آره بابا هر جمعه پاتوقمون یه چنین جاهایی بود. - پس دیگه باید توی تمام این بازیها حرفهای باشی! با چشمهایی که درونشون تفاخر موج میزد بهش خیره شدم و گفتم: - پس چی! هِی، نمیخوام زیاد توی این لحظههای قشنگ پارازیت بندازم ولی توی گذرگاه مغزم به یک متن قدیمی برخوردم. متنی توی هزاران متن بایگانی شده و خاک گرفته. متنهایی که بعد از یک بار خوندن، به سمت بخش فراموشی مغز رفتن و دیگه هیچوقت برنگشتن. و حالا اون متن، اون متن بیانگر یکی از قانونهای کائنات بود. قانونی که میگفت: «هروقت دیدی همه چیز داره بد پیش میره ،بدون اتفاقهای خوبی تو راه هستن. انرژی قدیمی داره خودش رو پاک میکنه تا انرژی جدید وارد زندگیتون بشه! یعنی پایان هر شبی روزِ و پایان هر غمی شادی. پایان هر نا امیدی، امید و پایان هر مسیر، یک دیار جدید. شاید اتفاق خوب من، مانیار باشه! شاید هم یک سرفصل دیگه از کتاب قصهام. شاید واقعاً همین باشه! کمربندم رو باز کردم و کیفم رو از روی پام برداشتم. دستم رو به سمت دستگیرهی در ماشین برده بودم که مانیار غافلگیرانه خودش در رو برام باز کرد. با صدای بلند خندیدم. بلند شدم و گفتم: - خودمم میتونستم شونهای بالا انداخت و گفت: - به هرحال صلاح ندونستم به این خانوم زیبا کمکی نکنم. مانتوم رو ایستاده مرتب کردم و با خنده گفتم: - حالا هی نیومده خود شیرینی کن. خندید و گفت: - من خودم شیرینم نیازی به خودشیرینی نیست. دستش رو به سمت در اصلی گرفت و گفت: - حالا بفرمایین سنیوریتا. با خنده سری به چپ و راست تکون دادم و وارد مجموعه بازی شدم. به اطراف نگاهی انداختم و افراد درونش و وارسی کردم. دختر و پسرهایی که باهم گروهی بولینگ بازی میکردن و مردهایی که در حال بازی کردن بیلیار بودند. کافی شاپی که دقیقاً کنار در ورودی بود و از ازدحام درونش میتونستی شهرتش رو به خوبی حس کنی. گیمرهایی که پشت کامپیوترهای بخش گیم نت نشسته بودن رو میتونستی ببینی. از همین پایین هم میتونستی بخش خانوادگیای که در طبقهی بالا قرار داشت رو نظارهگر باشی. آخر سالنی به این بزرگی کلی تلویزیون قرار گذاشته شده بود که همشون دارای ایکس باکس(X Box) یا پیاسفور(Ps4) بودن. جلوی هر تولویزیون یک کاناپهی راحت بود و قابلیت این رو داشت که مجبورت کنه ساعتها روش بشینی و فقط بازی کنی. مهم نبود چی بازی کنی، فقط بازی کنی! تکتک اینها باعث طغیان شور و هیجانی توی دلم میشد. شور و هیجانی که بهم میگفت:«امشب قرارِ معرکه بشه» 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gemma ارسال شده در 9 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد پارت ۲۰ با شادی به سمت مسئول بخش بولینگ رفتم و مانیار هم پشت سرم راهی شده بود. با دیدن ذوق وصفنشدنیم آروم خندید و گفت: - حالا که انقدر اشتیاق داری، خودت برامون نوبت بگیر. سری تکون دادم و رو به مسئول اونجا که دختری جوون بود گفتم: - سلام، برای بولینگ یک نوبت میخواستیم. دختر سری تکون داد و گفت: - الان فقط لِین ۲۱ خالیه. - خب؟ - امشب خیلی شلوغه به همین دلیل ممکنه ساعت ۱۲ شب نوبتتون برسه. مانیار با حیرت گفت: - ۱۲ شب؟ کمی متفکر به میز خیره شدم و بعد از گذشت لحظات کوتاهی گفتم: - خب لِین ۲۱ که خالیه. - آره ولی خرابه. - مشکلش چیه؟ - مشکل مانیتورشه، متاسفانه سوخته. - خب مشکلی که نداره. دختر از صفحهی مانیتور جلوش چشم برداشت و رو به من گفت: - اگه مانیتور نباشه نمیتونین امتیازها رو ببینین. - مشکلی نداره، ما که بازیکنهای حرفهای بولینگ نیستیم. فقط اومدیم یکم خوش بگذرونیم. دختر سری تکون داد و گفت: - باشه، با مدیر هماهنگ میکنم تا وارد اون لِین بشین. سری تکون دادم و گفتم: - ممنونم. اون دختر رفت و مانیار نگاهش به جای خالی اون قفل شد و بعد رو به من گفت: - یکم زیادی زود قبول نکرد؟ با خنده گفتم: - مگه بده؟ ماسک صورتش رو بالاتر کشید و گفت: - نه خوبه، فقط تعجب کردم. اشارهای به ماسکش کردم و گفتم: - میبینم از اشتهار زیادی به ماسک پناه بردی. لبخندی زد که از پشت ماسک قادر به دیدنش نبودم و فقط شاهد چین خوردن چشمهاش شدم. دستهاش رو توی جیب کاپشن سورمهای رنگش کرد و گفت: - بحث اینها نیست. فقط دوباره حوصلهی شایعه پراکنی ندارم. بعد از دقایقی کوتاه اون دختر برگشت و رو به من و مانیار گفت: - همراهم بیاین. دختر رفت سمت طبقهی بالا و من و مانیار هم پشت سرش حرکت کردیم. در یکی از اتاقها رو باز کرد. چراغها رو روشن کرد و ۵ لِین در اون اتاق به چشم میخورد. برگشت و گفت: - لینهای ۲۵ تا ۳۰ در اینجا قرار دارن. از بقیه لینها جدان چون حالت ویآیپی دارن و برای بازیکنهای مخصوص و یا برای کسایی که دوست دارن در کنار بازی خدمات ویژه داشته باشن در نظر گرفته شدن و مبلغشون دو برابر لینهای معمولیه. مانیار نگاهی به لینها کرد و گفت: - دو برابر برای لینی پول بدیم که مانیتورش خرابه؟ دختر اشارهای به لینها کرد و گفت: - این لینها مشکلی ندارن. من میخواستم لِین ۲۱ رو به شما بدم که وقتی به اطلاع مدیر رسوندم گفتن که میتونن از بخش ویآیپی استفاده کنن. اگه مایل هستین من لینها رو روشن کنم؟ سری تکون دادم و گفتم: - آره چرا که نه. دختر وارد اتاقکی که کنار لینها بود شد. مانیار یک نگاه دیگه به اطرافش انداخت و گفت: - پس یعنی کل این اتاق مال خودمونه؟ خندیدم و گفتم: - به احتمال زیاد! - قشنگ مشخصِ از این بخش زیاد استفاده نمیشه. روی مبل اِل، که دقیقاً جلوی لینها بود نشستم و گفتم: - یعنی قرارِ خدمات ویژهشون چی باشه؟ مانیار خندید و در حالی روی مبل مینشست گفت: - بیخیال بابا، فوقش برامون شیرکاکائوی مجانی میارن. ریز خندیدم و اون دختر هم از اون اتاقک بیرون اومد. به لینهایی که حالا روشن شده بودند اشاره کرد و گفت: - امیدوارم از بازی لذت ببرین. من و مانیار هر دو زیرلب یک ممنون خالی گفتیم و اون دختر هم از اتاق بیرون رفت و در رو بست. کیف سفیدم رو روی مبل گذاشتم و با یک تصمیم آنی از سرجام بلند شدم. به مانیتوری که روشن بود خیره شدم و گفتم: - خب، اینجا زده بازیکن شماره یک و بازیکن شماره دو. برگشتم و به مانیار گفتم: - یک یا دو؟ مانیار پا رو پا انداخت و گفت: - فرقی نداره. ولی معمولاً اسم میپرسیدن و اسمهای خودمون رو میزدن. سری تکون دادم و گفتم: - آره، تعجب کردم اسمهامون رو نپرسید. من اولین بارمه بدون اینکه اسمم روی مانیتور باشه بازی کنم. مانیار ناگهان بلند شد و گفت: - پس صبر کن بهش بگم. با شتاب به سمتش رفتم و گفتم: - بیخیال، بیا بازی کنیم. مانیار خندید و گفت: - حالا باشه، میخوام برم از سرویس استفاده کنم. چرا میخوای بزنی؟ متعجب گفتم: - الان؟ مانیار سری تکون داد و گفت: - آره، کلاً مایعات زیاد میخورم. بیاختیار بلند خندیدم که گفت: - نکنه هیچی نشده سوژه شدیم؟ سری به چپ و راست تکون دادم و گفتم: - نه، میتونی بری. ماسکش رو جلو کشید و گفت: - تو میتونی حرکت اول رو بزنی. ولی منتظر باش من بیام، باشه؟ - باشه. مانیار رفت و منم از موقعیت استفاده کردم. دو تا از انگشتام رو در دو تا از سوراخهای توپ اسیر کردم. توپی که از سنگینی زیادش درد خفیفی رو توی مچ دستم ایجاد کرده بود. توپی که بعد از دو سال، دوباره اون رو به دست گرفته بودم و انگار دستم با وزنش ناآشنا بود. اینها همه از عوارض ورزش ندادن این دست و سرد شدن بیش از حد بدنم بود. نفس عمیقی کشیدم و خواستم توپ رو به سمت پینها پرتاب کنم که ناگهان در باز شد. سرم رو برگردوندم و دیدم چهارتا پسر وارد اتاق شدند. بیتوجه به اونها توپم رو به سمت پینها پرتاب کردم که از شانس خوبم هر ۱۰ تا پین به زمین افتادن و هنوز شروع نشده یک استرایک زده بودم. لبخند روی لبم عمیقتر شد و منتظر برگشتن مانیار بودم تا حرکت باورنکردنیم رو به رخش بکشم ولی اون هم، داشت کمکم دیر میکرد. روی مبل اِل نشستم. تقریباً ۵ دقیقهای از رفتنش گذشته بودم. از ورود پسرها تا همین الان سنگینی نگاهشون رو حس میکنم. بد موذبم و از نگاه های خیره متنفرم. وقتی از یه کاری متنفرم چیکار میکنم؟ عامل همون کار رو پیدا میکنم و بهش هشدار میدم. ناگهان سرم رو بلند کردم و دیدم یکیشون بد بهم خیره شده. اخمی کردم و با تندی گفتم: - به چی انقدر زل زدی؟ توجه اون سهتای دیگه هم به سمتم جلب شد. اون پسر خندید و گفت: - اوه، اوه، نمیدونستم خانوم کوچولومون ناراحت میشه! - تو فقط یه ذره دیگه زر بزن به جای توپ بولینگ خودت رو به سمت پینها پرتاب میکنم. - واو، چه عصبانی! ناگهان بلند شدم و... 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gemma ارسال شده در 24 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 خرداد پارت ۲۱ ناگهان بلند شدم و خواستم درسی به این پسرِ وقیح بدم که در باز شد و یه دختر وارد اتاق شد. با همون چهرهی خستهاش چند تا آب پرتغال طبیعی روی میز اون پسرها گذاشت و برگشت و رو به من گفت: - شما چیزی میل ندارین؟ سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم: - نه، ممنون. - مطمئنین؟ کیک خیس و کیک وانیلی هم داریم. لبخندی زدم و گفتم: - نه، هر وقت که خواستم خودم بهتون خبر میدم. دختر «باشه»ای زیرلب گفت و به سمت در رفت. من هم سریعاً همراه باهاش از اون اتاق بیرون اومدم. میتونستم داخل اون اتاق با همون پسرها تنها بمونم ولی بیرون رو امنتر میدونستم. واقعاً چه دلیلی داشت از آرامش خودم بگذرم؟ سرویس بهداشتی طبقهی پایین بود و این به این معنی بود که باید از پله ها استفاده میکردم. به همین دلیل یکییکی از پله ها پایین اومدم و به سمت سرویسهای بهداشتی حرکت کردم. زنانه چپ بود و مردانه راست. نمیتونستم وارد بخش مردانه بشم و همین به شدت کلافهام کرده بود. ذرهای اضطراب توی دلم ریشه زده بود. ترسی کل وجودم رو فرا گرفته بود. ترسی مثل ترس از دست دادن. ترسی مثل ترس رفتن و هرگز برنگشتن. آره، ترسی مثل این. شخصی از سرویس بهداشتی مردانه بیرون اومد که سریع به سمتش رفتم و گفتم: - ببخشید، شما مردی رو داخل سرویس ندیدین که یک کاپشن سورمهای تنش باشه و یه ساعت مارک دستش باشه؟ مرد با تعجب نگام کرد و گفت: - نه، ندیدم. سری تکون دادم و دوباره به در سرویس خیره شدم. به خودم نهیب میزدم و میگفتم شاید هنوز هم برای شستن دستهاش بیرون نیومده و به همین دلیل اون مرد اون رو ندیده. ولی یه مشکلی وجود داشت. چون من هنوز سنگینی یک نگاه رو روی خودم حس میکردم. سرم رو سریع برگردوندم که با دیدن فرد مقابلم اخمی روی ابروهام نشست. اون پسری که باهاش کَل گرفته بودم تا اینجای مسیر، دنبال من راه افتاده بود و با یه لبخند مسخره روی صورتش از سر تا پا فقط براندازم میکرد. همهی اینها باعث میشد اون آنیکایی که از همهکس و همه چیز بیزارِ، این نقاب خوش رویی رو کنار بزنه و خودش رو کاملاً آشکار کنه. همون آنیکایی که درونم خیلی وقتِ به خواب رفته. همون آنیکایی که قرارِ به زودی زود بیدار بشه! به سمتش قدم کوتاهی برداشتم و با لحن تندی گفتم: - چرا دنبال من راه افتادی؟ نگاهی به در سرویس کرد و بعد دوباره نگاهش رو به سمت من سوق داد و گفت: - منتظر اون پسرهای؟ دست به سینه وایسادم و گفتم: - بستگی داره فضولم کی باشه؟ تک خندهای کرد و گفت: - فضولت؟ با تحکم گفتم: - آره. صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و آروم گفت: - خب، فضولت منم. لبخندی شبیه به پوزخند زدم و گفتم: - اِه پس واقعاً متاسفم چون چندان به آدمهای فضول علاقهای ندارم. اون پسر خندید و گفت: - بیخیال، بیا برگردیم بالا و یه دست بولینگ بزنیم. حرکت اولت رو دیدم. نمیدونم اون استرایک از روی شانس بود یا از روی حرفهای بودنت ولی هر چی که بود نشون میداد بازیکن خوبی هستی. اخمم رو پر رنگتر کردم و گفتم: - نکنه تابلو رو ندیدی؟ - تابلو؟ - آره. با تعجب نگاهی به اطرافش انداخت و رو به من گفت: - نه، کدوم تابلو؟ - ورود آدمهای عوضی ممنوع. ندیدیش؟ دم در که بزرگ زده بود. اخمی کرد و خواست حرفی بزنه که مانیار از سرویس خارج شد. با تعجب نگاهی به من و بعد نگاهی به اون پسر کرد و رو به من گفت: - چیشده؟ با عبس گفتم: - هیچی. اخم روی ابروهای اون پسر پر رنگتر شد و قدمهایی به جهت مخالف برداشت و تا به خودم اومدم از نقطهی دیدم دور شده بود. مانیار که هنوز جواب سوالش رو نگرفته بود دوباره رو به من گفت: - آنیکا؟ این پسرِ کی بود؟ منی که از این همه انتظار و تنهایی حالت قهر به خودم گرفته بودم. وجودش رو نادیده گرفتم که هیچ، بلکه صداش هم نشنیده گرفتم و به سمت راه پله ها حرکت کردم و مانیار متحیر از این بیتوجهی من، دنبالم به راه افتاد. با صدایی که کمکم داشت رنگ سخط به خودش میگرفت گفت: - آنیکا، دوست ندارم وقتی دارم با کسی حرف میزنم اون شخص بهم بیمحلی کنه یا آدم حسابم نکنه. و منی که قصد بر تنبیه کردن بیشتر مانیار رو داشتم همچنان با گفتن این حرف حتی ذرهای از اخمم کمرنگ نشد و حتی ذرهای هم به وجود مانیار اهمیت ندادم. در اتاق بولینگ رو باز کردم و بیاعتنا به اون چهار پسری که در حال بازی کردن بولینگ بودند دست به سینه روی همون مبل اِل نشستم. مانیار با تعجب به اون پسرها نگاهی انداخت و پسری که تا دم در دستشویی هم پشت سر من راه افتاده بود خیره به من شده بود. رد نگاهم رو دنبال کرد و به مانیار رسید. با تعجب به مانیار نگاه کرد و بعد از گذشت چند ثانیه سرش رو برگردوند. مانیار به سمت من اومد و نگاهی به مانیتور انداخت. لبخندی از پشت ماسک زد و به سمت توپهای بولینگ رفت. با دقت ایستاد و با تمرکز خاصی توپش رو به دست گرفت. با تدقیق بهش خیره بودم که توپ رو به سمت صورتش نزدیک کرد و بعد با شتاب اون رو به سمت پینها انداخت و در یه چشم به هم زدن هر ده تا پین با ضربهی توپ به روی زمین افتادن. @ TARANEH.M @ Mosaken_Shab 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gemma ارسال شده در 24 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 خرداد پارت ۲۲ به امتیازها نگاهی انداختم. «۱۱۰ و ۱۰۵» فقط ۵ امتیار دیگه با مانیار فاصله داشتم و خواستم توپم رو پرتاب کنم که ناگهان میلهای که پینها رو مرتب میکرد متوقف شد. با تعجب سرم رو به سمت مانیار برگردوندم. با دست اشارهای به آخر لِین کردم و گفتم: - مانیار، این چش شد؟ مانیار خیره به مانیتور گفت: - مثل اینکه وقتمون تموم شده. با اعتراض گفتم: - یعنی چی؟ من هنوز میخوام بازی کنم. مانیار خندید و گفت: - دیگه گمونم برای امروز کافی باشه. - ولی تو بردی. - آره ولی تو هم خیلیخوب بازی کردی. با بدخلقی گفتم: - لازم نیست الکی روحیه بدی. مانیار کیفم رو از روی مبل برداشت. آروم خودش رو به من نزدیک کرد و دم گوشم آروم گفت: - دفعهی بعد میارمت تا ۲ یا ۳ ساعت اصلاً هر چهقدر دلت میخواد بازی کنی. انقدر بازی کنی که دیگه مچ دستت درد بگیره و تا دو هفته نتونی تکونش بدی ولی یه امشب رو جان من بیخیال شو. با سر به سمت اون پسرها اشاره کرد و گفت: - این پسرهی خز و رفیقهای خزتر از خودش از اول تا آخر بازی همش نگاهشون روی توئه. باور کن منم خیای دارم سعی میکنم که به سمتشون خیز برندارم و دندونهای جلو تکتکشون رو نشکنم و بینیهاشون رو خورد نکنم پس بهتره قبل از اینکه کلی پول دیه به گردنم بیاُفته خیلی زودتر اینجا رو ترک کنیم، باشه؟ لبخندی پهن روی لبهام نشست که از دید مانیار پنهان نموند. سرش رو کج کرد و با لبخندی شیطنتآمیز گفت: - تعصببازیهام رو دوس داری؟ لبخندش عمیق تر شد و با ذوق گفت: - میدونستم. با مشت آروم به روی بازوش کوبیدم و با خنده گفتم: - نه، بیا بریم ببینم. مانیار با خنده سری تکون داد و اشاره کرد که من جلوتر حرکت کنم و من هم از خدا خواسته در اتاق رو باز کردم و از اون محیط سنگین خارج شدم. نفس راحتی کشیدم که مانیار گفت: - غیر از بولینگ، چیزِ دیگهای نمیخوای بازی کنی؟ با ملالت گفتم: - نه بابا، خیلی خستهام. آروم خندید و گفت: - باشه، پس بیا این سوییچ رو بگیر و برو توی ماشین تا من بیام. سوییچ رو از مانیار گرفتم و به سرعت هر چه تمامتر از مجموعه خارج شدم. به سمت ماشین رفتم و با ریموت بازش کردم و سوارش شدم. کش و قوسی به کمرم دادم و با لبخند گفتم: - آخیش، چه بازی معرکهای کردم. با کنجکاوی به شیشهی ماشین نگاه کردم و به بیرون خیره شدم. تقریباً دو دقیقه از انتظار من و دیدن منظرهی بیرون از داخل ماشین گذشته بود که صدای شکمم بلند شد. دستی به روی شکمم کشیدم و گفتم: - چیه؟ نکنه پیتزا پپرونی با پپسی میخوای؟ آیس پک با معجون هم میخوای؟ اِه نگو، سینمای بالاشهر هم میخوای؟ در ماشین باز شد و مانیار اومد داخل. با تعجب نگاهی به من انداخت و با خنده گفت: - چرا مثل زنهای باردار با شکمت حرف میزنی؟ با شیطنت گفتم: - شکمم خواستههای زیادی داره. ماسکش رو از صورتش جدا کرد و گفت: - جدی؟ حالا اون خواسته ها چیاند؟ - اوممم، پیتزای پپرونی، آیس پک، معجون، سینما. درحالیکه استارت ماشینش رو میزد خندید و گفت: - پس بریم خواستههاش رو برآورده کنیم. دستم رو از روی شکمم برداشتم و با تعجب گفتم: - نه مانیار، شوخی میکنم. - نه عزیزم، شکم آدم هیچوقت شوخی نداره. - نه بابا، واقعاً لازم نیست این همه چیز بگیری. - اول اینکه امشب قهر کردن بانو هم دیدم و به زور شما رو آشتی دادم. دوم اینکه من رو حرف شما نمیتونم نه بیارم. سوم اینکه واقعاً هم خیلی وقت بود دلم میخواست یه فیلمی توی سینما ببینم. با تفکر گفتم: - به سانس آخر میرسیم؟ - آره بابا. فوقش یک برمیگردی خونه. سرش رو برگردوند و رو بهم گفت: - مشکلی که نداره؟ - نه بابا، عیبی نداره. کیفم رو روی پام گذاشت و گفت: - بفرمایین این هم کیفتون. آروم کیف رو از دستش گرفتم و زیرلب گفتم: - ممنون. همونطور که حواسش به رانندگیش بود گفت: - وقتی که پیشم بود نزدیک دو باری ویبره خورد. گمونم هر کی بوده خیلی میخواسته تلفن رو جواب بدی. ناخواسته گوشیم رو از داخل کیفم بیرون آوردم و به صفحهی روشنش چشم دوختم. ۱۲ میسکال از مامان، ۱۴ میسکال از بابا، ۸ میسکال از مهتاب و ۲ میسکال از پرند. کمی ترس و واهمه بعد از دیدن تماسهای از دست رفتهی بابا ته دلم جا گرفت. حتماً وقتی مامانم دیده حرفهاش دیگه هیچ اثری روم نداره با بابا تماس گرفته. نفس عمیقی کشیدم و شمارهی بابا رو گرفتم. یه بوق نخورده بود که سریع جواب داد و صدای نگرانش توی گوشم پیچید: - تو کجا رفتی بابا؟ - سلام بابا، خوبی؟ - خوبی من رو ول کن، تو خوبی؟ - آره من خوبم. - کجایی؟ - من؟ به مانیار که با تعجب چندباری نگاه های کوتاهی بهم میانداخت خیره شدم و آروم گفتم: - با یکی از دوستام رفتم بیرون. - آخه کدوم دوستت؟ به پرند و مهتاب هم که زنگ زدیم گفتند تو پیششون نبودی. از این کمعقل بودن هردوشون آه از نهادم بلند شد. بیا، حتی مثل رمانها و فیلمها هیچ رفیقی نداریم که یکم پایه باشه و یه جوری داستانهامون رو جمع کنه. برای همین مجبور شدم دروغ بزرگتری بگم: - پیش یکی از دوستهای قدیمیمم. دوست دوران راهنماییم، همین صبحی دم در اداره هم رو پیدا کردیم و من انقدر از دیدنش ذوق کردم. - اسم دوستت چیه؟ با تردید گفتم: - مهلا. - میشه بیای تماس تصویری که هم خودت و هم دوستت رو ببینم؟ ناگهان تمام تنم لرزید و نفسهام به شمارش افتاد. @ TARANEH.M @ Mosaken_Shab 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gemma ارسال شده در 24 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 خرداد پارت ۲۳ با صدایی تحلیلرفته گفتم: - با... باشه الان اینترنتم رو وصل میکنم و بهت زنگ میزنم بابا. سریع تماس رو قطع کردم و اینترنتم رو بستم و با استرس عیان توی صدام گفتم: - مانیار، مانیار، زودباش بزن کنار. مانیار حیرتزده گفت: - چرا؟ - تو حالا بزن کنار! سریع باش! مانیار ماشین رو گوشهای پارک کرد و سریع از ماشین پیاده شدم. به محیط اطرافم نگاهی انداختم. یک پارک معمولی و بی شیله پیله. سریع اینترنت گوشیم رو باز کردم و با باز کردنش فوری تماس بابا وصل شد. با خندهای استرسی تماس رو جواب دادم و گفتم: - سلام بابا. بابا از پشت گوشی مثل نگاه های مامان نگاهی با تدقیق بهم انداخت و با لبخند گفت: - سلام بابا، کجایی؟ مردد دوربین رو چرخوندم و گفتم: - یک پارک معمولی. - دوستت کجاست؟ دوربین رو به سمت خودم برگردوندم و گفتم: - رفته یه بستنی بخره. بستنی فروشی درست اون سمت خیابونه. - بستنی؟ - آره. - خب چرا همینها رو به مامانت نگفتی آنیکا؟ گوشی رو کمی پایین آوردم و وارفته گفتم: - راستش، این دو روز کلاً با مامانم قهرم. - آخه چرا؟ میدونی چهقدر بنده خدا نگرانت شده بود؟ - بابا قهر کردن من با مامانم یک دلیل منطقی داره. فعلاً برای تنبیه، این براش لازمِ. - من از رابطهی تو و مادرت خبر ندارم ولی حضانت تو الان با مادرتِ. باید به حرفش گوش کنی دخترم. - بابا من صد دفعه گفتم که حضانت نمیخوام و خودمم میتونم از پس خودم بر بیارم. - دخترم فکر این زندگی مستقلی رو از ذهنت بنداز بیرون. تو پیش مادرت میمونی و هر وقت هم که به امید خدا یک شوهر خوب گرفتی، پیش شوهرت میمونی. من نمیذارم یک خونهی جدا، یک محلهی جدا یا هر چیز جدای دیگهای داشته باشی. تنهایی آسیب میبینی. این رو میفهمی؟ به این فکر افتادم که من همین الانشم از جلو و عقب و از چپ و راست دارم آسیب میبینم. من خیلی وقته آسیبدیدهام. هنوز شما موندین تا بفهمین! - حالا اون دوستت... و بعد صفحهی گوشیم خاموش شد. وسط حرف زدن با بابام گوشیم رو کاملاً خاموش کردم که دیگه هیچ تماسی دریافت نکنم. نباید این کار رو میکردم ولی چارهای نداشتم چون اگه بیشتر از اینها تماس طول میکشید و پیگیر دوستم میموند. واقعاً هیچ جوابی نداشتم که بهش بدم. نفس عمیقی کشیدم و خواستم به سمت مانیار قدم بردارم که تا به خودم اومدم دیدم مانیاری نبود. از اینکه دوباره مثل قبل مطرود شدم حس بدی بهم دست داد. با صدایی فریادمانند گفتم: - مانیار؟ مانیار کجایی؟ دوباره که رفتی. ناگهان از پشتم یه صدایی در اومد و گفت: - من اینجام. کمی توی جام خشک شدم و با تعجب نگاش کردم که بلند خندید و گفت: - ترسیدی؟ خواستم هر چی فحش توی دنیا وجود داشت رو یکی یکی اسم ببرم ولی خب، دستم برای اینکار بسته بود. - بفرمایید. چیزی به سمتم اومد که وقتی بهش نگاه کردم فهمیدم یک آیس پک شکلاتیِ. آیسپک رو از دستش گرفتم. کار چند لحظهی پیشش رو به راحتی فراموش کردم و با لبخند گفتم: - رفتی آیسپک بخری؟ - آره، اون سر خیابون بود. مانیار روی یک از نیمکتهای پارک نشست و با دست به کنار خودش اشاره کرد و گفت: - بیا بشین. کمی از آیسپک رو با نی سر کشیدم و آروم کنار مانیار جا گرفتم. پارک سوت و کور بود و عاری از وجود هر گونه آدمی. تنها یک چراغش روشن بود و از شانس خوبمون ما هم کنار همون چراغ نشسته بودیم. مانیار نی آیسپکش رو از دهنش خارج کرد و با خنده گفت: - پس من مهلا خانومم شدم، نه؟ شرمگین سرم رو پایین انداختم. من قانون احترام و راستگویی به خانوادهام رو جلوی خود مانیار شکستم. کار درستی نبود و مسلماً مانیار ناخودآگاه فکرهای اشتباهی در مورد من میکرد. فکرهایی مثل اینکه تا حالا چند بار توی زندگیم به خانوادهام دروغ گفتم یا چرا با مامانم رابطهی خوبی ندارم. و همه اینها خب، نیاز به یک توجیه اساسی داشت. میدونی چرا؟ چون نباید از حقیقت فرار کرد چون اون سگمصبتر از این حرفهاست. هر جا که باشی آخر یقهات رو میگیره و مینشونتت سرجات. پس نفس عمیقی کشیدم و به حرف قلبم گوش کردم و تصمیم گرفتم به مانیار همه چی رو بگم. - من فرزند طلاقم. مانیار با تعجب نگاهی بهم انداخت و کنجکاو گفت: - خب؟ همینطور که سرم پایین بود ادامه دادم: - حضانتام با مادرمه ولی از صمیم قلب آرزو میکردم که کاش با پدرم بود. - چرا؟ مامانت رابطهی خوبی باهات نداره؟ متفکر گفتم: - نمیدونم اما نمیتونم بفهممش. یه زمان احساس میکنم که واقعاً دوسم داره اما گاهی اوقات انگار هیچ حسی بهم نداره و برعکس ازم متنفرِ. مانیار کمی توی جاش جابهجا شد و با عطف گفت: - مگه میشه دوسِت نداشته باشه؟ اون مادرته. سری به چپ و راست تکون دادم و گفتم: - نمیدونم. - شاید زیادی داری بهش سخت میگیری. - نه، اتفاقاً دارم آسون میگیرم. - واقعاً نمیدونم چی توی مغزته. سرم رو روی پاهام گذاشتم و گفتم: - مانیار؟ - جانم؟ - حست به من چیه؟ - حس من؟ - آره. - نمیدونم اما حسیِ که قبلاً تجربهاش نکردم. - خب، حسش چهطوریِ؟ با تفکر به روبهروش چشم دوخت و گفت: - خب، راستش اینطوریِ که دلم میخواد ساعتها بشینم و برات شعر بنویسم. سرش رو برگردوند و همونطور که نگاهش به چشمهام بود با یه لبخند خاص رو لبهاش گفت: - از چشمهات بنویسم، از خنده هات بنویسم، از حرکاتت بنویسم، از حرفهات بنویسم، از خاطره هامون بنویسم. یه طوریِ که فقط، میخوام از تو بنویسم. لبخندی رو لبم نشست. سرم رو بلند کردم و بدون نگاه کردن بهش گفتم: - حالا چیزی هم نوشتی؟ - آره. - میشه بخونیش؟ - دوست داری گوش کنی؟ - آره، با تمام وجودم. - میتونم از همین حالی که الان داری یکی بگم؟ - آره، بگو. مانیار نفس عمیقی کشید و گفت: - از این غمکده چو بیرون روم. با دیدن تو، از هوش میروم. نمیتوانم جز تو کسی را ببینم. نمیتوانم آرام در جایی که تو نیستی بنشینم. از پر کاسته میشوم تا تو لبریز شوی. تویی که با هر خندهات معشوق دل ما میشوی. نمیگذارم لحظهای از دل من دور شوی. حتی اگر عاشقی نمیخواهم مانند من بشوی. تو که جان و روح و سرچشمهی حیات مایی. بگو چگونه توان زیستن بدون روح جسمات را داری؟ تو که از هر زندانی رهایی. بگو چگونه به بالهایت ایمان نداری؟ تو که تک ستارهی تمام شبهایی. چگونه از شب گریزانی؟ تو که از زیبایی دست ماه را از پشت بستهای. چرا دگر اعتماد به نفس نداری؟ تو که خودت میدانی که خاطرت را بینهایت میخواهیم. با تعشق بهش خیره شدم و گفتم: - قشنگ بود. - مرسی. - فکر میکردم فقط ترانه مینویسی. - خب، یه زمانی هم فاز سعدی میگیرتم! بلند خندیدم و از روی نیمکت بلند شدم. سرم رو برگردوندم و گفتم: - بریم فیلم ببینیم؟ مانیار بلند شد و گفت: - آره، بزن بریم. @ TARANEH.M @ Mosaken_Shab 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .