_Bita_ ارسال شده در 7 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 7 اردیبهشت (ویرایش شده) به نام خدا نام رمان: خیالاتی راجب عشق اسم نویسنده: Bita.a ژانر: طنز، اجتماعی، عاشقانه خلاصه: داستان در مورد دختری هست که میخواهد خودش برای زندگی اش تصمیم بگیرد و در این بین با رفتار هایش مشکلاتی را برای خود و دیگران رقم می زند و باعث جدایی بین خود و اطرافیانش میشود. مقدمه : لب ساحل نشستم، دلم بیشتر از قبل گرفته بود، سحر متوجه حال بدم شده بود، لبخند تلخی به روم پاشید و آروم کنارم نشست. - اصلا دلم نمی خواد تنهاش بذارم دستاشو تو دستم گذاشت، انگارکه سعی داشت آرومم کنه، گفت : - میگن وقتی عشقتو میبینی آهنگ ملایمی درون قلبت نواخته میشه وعقلت گاهی وقتا متوجه قلب میشه؛ اینجوری میشه که آدم بعد از عاشق شدن دست به کارایی میزنه که هیچوقت تصور نمیکرده انجام بده. ناخوداگاه قطره اشکی از چشم چکید وبا چشمانی که تار میدید به ماه خیره شدم و گفتم : - بنظرت بهش بگم عاشقشم ؟ - به خدا توکل کن با دستمال اشکای روی صورتم پاک کردم وفکر کردم چه درد غریبی داره بی دلیل تصور کردن عشقم در کنار کس دیگه ای، غیر از خودم ولی نتونم حرفی بزنم. لینک صفحه نقد رمان ویرایش شده 11 خرداد توسط _Bita_ 7 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر راهنما ارسال شده در 9 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اردیبهشت سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ قبل از شروع رمان لطفا قوانین رمان نویسی نودهشتیا رو مطالعه کنید، لینک تاپیک: https://forum.98ia2.ir/topic/6513-قوانین-تایپ-رمان-پیش-از-نوشتن-مطالعه-شود/?do=getNewComment چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Bita_ ارسال شده در 14 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت اول امروز باید تکلیفمو مشخص کنم نمیشه هر چی میگن بگم چشم. هوا بهاری بود و باد ملایمی مییومد وارد کافه شدم وشیر قهوه سفارش دادم. به مجله های رنگارنگ و کتابایی که منظم جلوی ویترین چیده شده بودن نگاه کردم، یکی از مجله های مد برداشتم روی صفحه اولش بزرگ نوشته بودHyper pop(پیوندی میان موسیقی و فشن.) آره خودش بود!بعد از استعفا باید میرفتم تو رشته ای که دوست دارم، رشته مد و دیزاین. روزنامه رو روی میز گذاشتم. و لیوان از مرد میانسالی که صاحب کافه بود گرفتم و مزه مزه اش کردم ،مزهش مثله همیشه خوب بود و یادآور روزای خوب زندگیم بود. میتونستم به جرعت بگم تنها چیزی که تو زندگیم بدبیاری نیورده بودم همین کافه کتابخونه دنجی که نزدیک خونمونِ بود. پول مجله و شیر قهوه حساب کردم و تشکری کردم و قدم زنان به سمت خونه رفتم نزدیک خونه که رسیدم ، متوجه ماشین سفید و بزرگ سپهر شدم که جلوی خونمون پارک شده بود. با کلافگی پوفی کشیدم،چرا آخه دنیا داره روی بدشو به من نشون میده، پس اون خوشبختی که آدم بزرگ میشه به سراغش میاد کجاست؟ کلید تو در چرخوندم. سپهر به طرفم چرخید و گفت: - به به خانوم کم پیدا. زهرماری زیر لب گفتم که فکر کنم خودم فقط شنیدم با چشم دنبال مامان ژاله ام گشتم که دیدم چایی به دست داره وارد هال میشه . بند کیفمو تو دستم محکم فشار دادم و به سمتش رفتم، یا الان یا هیچوقت. با صدایی که ناخواسته بلند شده بود. - من تصمیم خودمو گرفتم دیگه پامو تو اون خراب شده نمیذارم و سعی نکن مامان مثله دفعه قبل منو قانع کنی. خواستم استکانای چایی ازش بگیرم که مانع شد. نگاه کوتاهی ب سرتاپام کرد و گفت : - چرا اینقدر شلختهای تو دختر بخوای شوهر کنی پس میخوای چیکار کنی؟ با صورت قرمز شده از تعریفاتش غرغر کنان (در واقع میخواستم فضا رو عوض کنم) گفتم: - فهمیدی اصلا چی گفتم مامان؟ مامان -کدوم خراب شده؟ این حرف که مامانم زد پسر عموم که انگار داغ دلش تازه شده بود گفت(اینم بیچاره الاف من بود): - همینو بگو زنعمو، من هر چی میگم بیا سر شیفت، میگم پاشو بیا اتفاقی نیوفتاده،سوره خانوم میگه نمیاد تو اون خراب شده مامانم -از کی تاحالا بیمارستان شده خرابشده؟ -ما با هم حرف زدیم مامان مامان- سوره من هیچی حداقل یکم مراعات بابات کن الان تو وضعیت بد کاریشه دختر پسر عمو که انگار با این حرف مامانم بسیج شده بود منو به بیمارستان ببره.سرفه ای کرد و گفت : خیالت راحت زن عمو من امروز خودم میبرمش. مامانم سری تکون داد و گفت: باشه پس من کمی استراحت کنم. پوففف خدا میدونه دیگه چه نقشه ای واسم کشیدن. به طرف اتاقم که چند تا پله به طبقه دوم میخورد رفتم خونمون دوبلکس بود سپهر که دنبالم راه افتاده بود پشت سرم وایساد -صبر کن من- بفرما همینطور که سوییچ ماشینشو تو هوا میچرخوند، گفت: - بیا بریم من با تحکم گفتم - جناب اگه کیس عشقیمی که بسوز و بساز ازین بیشتر تازه بلا.. و به دنبال این حرفا میخواستم سوییچ از دستش بگیرم که سوییچ به کناره گوشش اثابت کرد و خون اومد. - آخ - وای ببخشید چیشد دستمال تو جیبمو به طرفش گرفتم که دستمالو از دستم گرفت و روی گوشش گذاشت. - نه بابا خر مغزمو گاز گرفته بیام تو رو بگیرم خون که روی دستمال دیدم ناخوداگاه روی کف راهرو نشستم ،حالم بد شده بود باید کمی نفس عمیق میکشیدم. سپهر - بابا تو دیگه وضعت خیلی بد شده قبلا فقط چشماتو میبستی ـ دید چیزی نمیگم ادامه داد: -فکر کنم الان قضیه استفراغتو رو اون پرستاره بیچاره ام باور کنم. -ببخشید الان جعبه کمک های اولیه رو واست میارم. - من ترجیح میدم سینه خیز بری عزیزم وگرنه الان روی منم بالا میاری . - الان وقت شوخیه؟ اون پرستار بی لیاقت آبرومو برده،من هی میگفتم با من لجه. -به من؟! -نه تو دلم میگفتم، من هیچ جا نمیام -نوچ نه دیگه نشد یا میای با من و خودم جراحتمو برطرف میکنم یاام دسته گلتو به زن عمو نشون میدم همراهش زخممو پانسمان کنه. سرمو بالا آوردم،باید میذاشتم سر فرصت این قضیه رو تموم کنم . - باشه تسلیم ولی شرط دارم. ویراستار: @ kosar_m ناظر: @ violet ویرایش شده 5 خرداد توسط Bita.A 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Bita_ ارسال شده در 28 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت دوم با سپهر وارد بیمارستان شدیم.بازم یه روز دیگه و یه بدبیاری دیگه. راستش رو بخواین از فضای بیمارستان انقدرا که نشون میدادم بدم نمیاومد فقط بدم میاومد چون هر وقت اتفاقی می اُفتاد حس بدی بهم دست بده و بدبختانه از کوره در برم. سپهر - من میرم دختر عمو ،اگه خواستی کتک کاری کنی خبرم کن. من - حالا مثلا بگم میخوای ... در حال حرف زدن بودم که دیدم دستشو به نشونه بای تکون داد و روش ازم گرفت و به سمت اتاق رختکنشون رفت. نذاشت حرفم رو تموم کنم کیوی. کیفم روی دوشم سنگینی میکرد باید تو کمده رختکن میذاشتمش .به سمت رختکن که انتهای راهرو قرار داشت رفتم. راهرو کمی تنگ و تاریک بود وبرای انترن هااین موضوع خوشایند نبود برای همین تنهایی به اینجا نمیومدن و اون چند روز اولی هم که اومده بودن اعتراض کرده بودن که باید رختکن پسرا اینجا باشه. در مورد بیمارستانم معمولا حرفای زیادی میشنیدیم.ولی جدا از این مسائل این بیمارستان مجهز ترین بیمارستان شهر بود و چیزی کمتر از بیمارستانای خصوصی نداشت. اسمم روی در کمد نوشته بود سوره امینی.کیفمو تو قسمت پیوی گذاشتم. امروز تا عصر باید اینجا باشم و بعدش احتمالا به خونه میرفتم و حموم میکردم و میخوابیدم. به طرف محوطه بیمارستان می رفتم که متوجه جمعی از انترن ها و پرستارا شدم. انگار دوباره انترن های جدیدی رو میخواستن معرفی کنن. سپهر نزدیک رختکن ایستاده بود و با دیدن من به طرفم اومد و چشمکی بهم زد و کنارم ایستاد .مدیر راهنما که مرد قد بلندی بود شروع به صحبت کرد. - میخوایم دو انترن تازه وارد که یکی دو روزی هست وارد این بیمارستان شدن و بهتون معرفی کنم. و رو به انترنهای جدید گفت: - بچه ها لطفا خودتون معرفی کنین. انترن اول دختری بود با قیافه ساده و دلنشین. بچه ها میکروفن و بدستش دادن تا خودشو معرفی کنه. - سلام من پروانه خسرویم و از شهرستان به اینجا منتقل شدم امیدوارم بتونیم آموزشات خوبی.. در حین حرف زدن پروانه متوجه آقای صفایی یکی از دوستای ترم بالایی سپهر شدم به من سلام کرد و به دنبالش گرم صحبت با سپهر شد. معرفی پروانه تموم شده بود و نوبت به انترن بعدی بود که کنار مدیر دست به سینه ایستاده بود و مو چشمان مشکی داشت ودارای نگاهی گیرا بود و من عجیب نسبت بهش احساس خوبی نداشتم. پسرِ دست به سینه تا خواست میکروفن بگیره صدا سوت و جیغ بچه ها مخصوصا صفایی بلند شد و به سرعتم صدا فروکش کرد چون تو بیمارستان بودیم. و بعد ناخواسته متوجه حرفای صفایی با سپهر شدم - نگاه کن چقدر این پسر خوبه آخرشم میدونم همینجا هم یکاری میکنه که خودنمایی کنه . نگاه پرسشگرانه و متعجبمو به پسر دوختم؛ چه کاری میکنه؟ اصلا نمفهمیدم حرفش کنایه بود یا تعریف . - سلام من امید نعمتی هستم دلم میخواد با هم کنار بیایم. بعد ازین حرفش مدیر چون تعداد مراجعه کننده ها و بیمارا زیاد شده بود گفت: - خب بچه ها معروفی دوستامون تموم شد میتونید برید. و با تازه واردا مشغول حرف زدن شد. ادای پسررو دراوردم مگه دل بخواهیه پیف پیف با حرفم نگاه سپهر روم چرخید و لبخند زنان گفت: - پروانه خوب بودا. - دختر سادهه (از دهنم پرید چون معمولا تجزیه تحلیل اشخاص نمیگفتم) - حتما که نباید یجوری تیپ بزنه که تمایزش از آدمای اطرافش صد برابر شه. میدونستم منظورش همون لحظه ای بود که کنار رختکن ایستاده بود، بدذات. - نمیدونم - ولی سوره مطمئنم کسایی که اینجان همه تو رو میشناسن.حتی ترم بالائیا رو اندازه تو نمیشناسن. - این بخاطره اون دسته گلمه -نه بابا بخاطر تیپ شنگو منگولته. و خنده بلندی کرد. به طرفش چرخیدم و نگاهش کردم - نمیدونستم راجبم همچین نظری داری سپهر که منقلب شده بود شایدم خجالت کشید فقط لبخندی زد و رفت. سری از تاسف براش تکون دادم و دستامو تو جیب روپوش پزشکی کردم و به محل اسکان پرستار ها رفتم هنوز کسی نیومده بود باید زیردستیمو پیدا میکردم و شروع کردم دنبالش گشتن . هر چی پرونده بیمار بود رو روی هم چپونده بودن .احتمالا وسایل انترن هارو تو اتاق پشتی گذاشته بودن. گوشی پزشکی رو هم که رو میز بود برداشتم، ولی انگار سپهر هم راست میگفت اگه این گوشی پزشکی و روپوش سفید نبود اصلا شبیه پزشکا نبودم شبیه مدلایی بودم که به تازگی استعفا دادن، موهای فر ریزی داشتم و لبای برجسته بودن و مانتو و شلوار مخلوط سفید آبی پوشیده بودم و هیکلم نسبت به بقیه بزرگتر بود به قول مامان جون از همون وقتی که نی نی بودم جثه درشتی داشتم. بعد از چند دقیقه گشتن زیردستی رو پیدا کردم. امروز برای آشنایی با خلق و خوی بیمارا قرار بود باهاشون حال و احوال کنم. سرپرستار با دیدنم به طرفم اومد گفت: - خانوم امینی قراره اتاق ۲۱ رو که زن میانسال هست و مشکل روده ای داره رو نگاهی بندازین. باشه ای گفتم و به دنبالش از اتاق خارج شدم. پرستارای بخش رسیده بودن و مشغول حرف زدن در مورد تازه واردا بودن(خلاصه که یه مشت خاله زنک)سری براشون تکون دادم؛ به راهم ادامه دادم و خسته از آدمای فهمیده و حرفایی که پشت سرم بود به اتاق بیمار رفتم که محو شم. ویراستار: @ kosar_m ناظر: @ violet ویرایش شده 5 خرداد توسط Bita.A 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Bita_ ارسال شده در 29 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت سوم وارد اتاق شدم. بیمار زنی میانسال بود که مشکل روده ای داشت، کنار تختش نشستم که انگار منتظر کسی باشد بلند شد و رو به من گفت: - خدا خیرت بده بیا کمک کن میخوام برم دستشویی. - بله حتما دو طرفش رو گرفتم تا بتونه بلند شه و در آخر دستش رو گرفتم و میخواستم کمکش کنم که به سمت سرویس اتاق برود که در اتاق باشد، و پرستار رو به من گفت: - خانوم این بیمار مشکل ادرار دارن کی گفته بلندشون کنین. میخواستم جوابش را بدهم که چرا پس اینقد بیمار رو منتظر گذاشتین که صبا را دیدم احتمالا این بار هم میخواست الم شنگه ای به پا کند. به ناچار به پرستار گفتم پس لگن رو بیارین من کمکشون میکنم پرستار سری از رضایت تکان داد و تشکر کرد و رفت تا وسایل را بیاورد. -مادر جون باید صبر کنید آهی کشیدم این چند روز چقدر بدشانسی آورده بودم پیرزن را سر جایش نشاندم و پشت در اتاق دست به سینه منتظر ماندم. سارا با دیدنم به سمتم آمد او هم انترن بود . سارا- سلام خوبی سوره جون؟ من- سلام ... میخواستم حرفم را بزنم که پرستار سر و کله اش پیدا شد. من رو به سارا چرخیدم در ادامه حرفم گفتم : صبر کن یه لحظه، الان کارم تموم بشه همراهت میام سارا باشه ای داد و ایساد. وسایل رو گرفتم و وارد اتاق شدم و با زحمت به زن میانسال کمک کردم که کارش را انجام دهد. وقتی به آخرش رسید وسایل را کناری گذاشتم و خداحافظی کردم و از اتاق خاج شدم. سارا ایستاده بود با دیدنم به طرفم آمد. سارا- کارت تموم شد. من- آره جایی میری؟ سارا- باید برم طبقه دوم قرار تو کار همایش به بچه کمک کنم من پوفی کشیدم و سراسیمه گفتم : - آخه کجای درسمون این چیزا رو به ما گفتن که اینقدر طلبکارن از ما انگار هزار ساله ما آموزش دیدیم که اینقدر طلبکارن. - حالا ناراحت نباش قرار دکتر باقری بیاد - پس قرار آموزشمون شروع شه سارا آره ای گفت و به سمت اتاقی که قرار بود همایش برگذار بشه رفت من ترجیح دادم در این وقت صبح بیکار بمانم و به سمت پناهگاهم که هر وقت دلم میگرفت به آنجا میرفتم، راهم را کج کردم. سروصدای یکی از همراه های بیمار کل طبقه ها را دربرگرفته بود. وارد راهرو شدم سپهر را دیدم آشفته مسیر راهرو را میپیمود و میرفت و می آمد انگاری نمیتوانست خودش را کنترل کند و سعی در پنهان کردن چیزی داشت. دلم میخواست بدانم چه کسی او را تا این حد ناراحت کرده، ولی در آخر در ذهنم به خودم اجازه پرسیدن ندادم و کنار ستونی ایستادم. ما باهم دوستان نزدیکی بودیم و همین تلنگر باعث شده بود بفهمم دوستان دوری هم میتوانیم باشیم. نگاهش کردم، با اینکه از قاب صورتش ناراحتی میبارید با این حال همیشه جدیتی داشت خیال آدم را آسوده میکرد که میتواند همه چیز را حل و فصل کند. ویرایش شده 5 خرداد توسط Bita.A 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Bita_ ارسال شده در 8 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 خرداد پارت چهارم به طبقه پایین رفتم، تعداد کمی از بچه های اینترن پایین بودند و تقریبا نیمی از بچه ها بیرون بودند به ساعت نگاه کردم، ده دیقه دیگه ساعت شش رو نشون میداد و با استادی کلاسی که چندان مهم هم نبود کلاس داشتیم روی صندلی انتظار که ردیف هم بودند نشستم. - سلام خوبین؟ به طرف صدا برگشتم پسر تازه وارده بود. - سلام ممنون صدای گوشیش بلند شد که از جیب روپوشش درآورد و بعد از نیم نگاهی قطعش کرد ولی نه! احتمال زیاد گذاشتش روی سایلنت چون بنظر از اون تیپ آدما بود که دوست دارن دل همه رو بدست بیارن و خلاصه اینکه با همه دم خورن بر عکس من که ابم با هیشکی تو ی جوب نمیرفت. نیم نگاهی بهش کردم، هیچوقت نمیتونستم مستقیم به قیافه مردا نگاه کنم چون کنجکاو بودم و میخواستم قیافه رو خوب تجزیه تحلیل کنم و همین هم باعث میشد اغلب دختر جلفی بنظر بیام.. انگار انتظار داشت منم حالشو بپرسم. ناگهان دوستش با سلامی که بهم داد انگار کار مهمی باهاش داشته باشه دستشو گرفت و یجورایی اونو از دست من نجات داد. از پنجره ای که دور از من بود و بطرفش دید داشتم نگاه کردم هوا کم کم تاریک میشد. ساعت شش رو نشون میداد. جلو تر از بچه ها وارد محلی که به عنوان کلاس درنظر گرفته بودند شدم. یاد سپهر افتادم ای کاش بهش دلداری داده بودم و با هم به کلاس میومدیم. میخواستم برم دنبالش که با اومدن استاد منصرف شدم استاد مردی بود که میانسال بود و تا زمانی که استاد اصلی میومد جای اون میومد کلا آدم ریلکسی بود اگه نصف بچه هام نمیومدن واسش فرقی نداشت، ای کاش همونجور که بچه ها میگفتن استادی که قرار بود بیاد خوب میبود، البته کلاساش یه خوبیایی ام داشت مثلا همیشه کلاساش بیشتر از یه ساعت طول نمیکشید. خواستم به سمت صندلی های جلویی برم که نگاهم رو سپهر خشک موند این کی اومده بود من خبر دار نشده بودم، انگار دنبال چیزی باشه چشماشو همجا میچرخوند و در آخر روی من ثابت موند. نگاهشم حالت غمگینشو نشون میداد سعی کردم خودمو به اون راه بزنم. همینجور که بطرفش میرفتم با دست اشاره کرد کنارش بشینم و لبخندی زد. به سمتش رفتم و همینجور که میرفتم دیدم همون پسره تازه وارد کنار دختری که مثله خودش تازه وارد بود نشسته و باهمدیگه خوش و بش میکنن، این دختر با اینکه تازه وارد بود چجوری اینقدر تونسته بود با بقیه صمیمی بشه شایدم من تو این جور چیزا خنگ بودم! سری تکون دادم تا تمرکزمو به طرف سپهر معطوف کنم. کنار سپهر جای گرفتم و با دستی که زیر چونه زدم و به استاد گوش سپردم و بعد از تقریبا نیم ساعت که استاد درسشو داد خاتمه کلاس رو اعلام کرد. سپهر توی فکر بود و جزوه ای که همراه داشت نگاه میکرد، بیشتر از این نمیتونستم ساکت باشم حداقل باید چیزی میگفتم. - خوبی؟ انگار انتظار همیچن سوالی نداشته باشه جاخورد، در واقع انتظار همچین حسی تو صدام رو نداشت. - آره خوبم بعد انگار چیزی به ذهنش رسیده باشه بلند شد منم به تبعیت از اون بلند شدم و به دنبالش راه افتادم که دیدم وایساد، سپهر قدش بلند بود به جلو که نگاه کردم متوجه شدم با دختری که تازه وارد حرف میزنه. سپهر: خانوم صالحی اگه مشکلی نیس من میتونم برسونمتون. با تک سرفه ای که کردم. سپهر برگشت و با خاروندن سرش که میخواست نشون بده چقد حواسش پرته گفت: - ببخشید یادم رفت شمارو باهم معروفی کنم، ایشون دختر عموم سودهاس و ایشون هم خانوم پروانه خسروی و و ایشونم امید نعمتی هست که همکلاسی دانشگاهمن. با پروانه دست دادم که به گرمی دستمو گرفت از همون اول ازش خوشم اومده بود و الان هم معلوم بود که دختر خیلی خون گرم و مهربونیه. من -بله آقای نعمتی میشناسم با هم چند دیقه پیش حرف زدیم و اضافه کردم البته کوتاه که بعدش دوستشون اومد با این حرفم امید لبخندی زد و منم که هول بودم لبخندی زدم. سپهر که حالش بهتر شده بود بله ای گفت. و منتظر جواب سوالش به پروانه چشم دوخت. پروانه - بله اگه براتون زحمتی نیس منم سر راه برسونین میخواستم بگم منم برسونن که دیدم امید پیش دستی کرد -اگه میخواین من شما رو برسونم فعلا یخم اب نشده بود واسه همین دنبال بهونه میگشتم -نه ممنون آخه یه کم کارام طول میکشه اینجوری معطل میشین. تازه وارد که انگار واسش اینجور چیزا مهم نبود گفت : -نه مهم نیس سعی کردم بهونه دیگه ای جور کنم. - خونه سپهر به خونه ما نزدیکـ... که با این حرفم سپهر وسط حرفمون پرید وگفت: - نه آقای نعمتی خونشون نزدیکتر از خونه من به خونه شماس.کلمه نزدیکتر رو تاکید کرد چون خونشون دور بود و اصلا نزدیک نبود. شاخ دراورده بودم از این حرف سپهر ، نکنه این اواخر ماموریت انجام کارای دیگه ام از طرف خانوادم پیدا کرده بود. برای اینکه دروغمو جمع کنم و کشش ندم رو به سپهر گفتم: عه واقعا و بعد رو به امید گفتم: - پس باشه اگه براتون زحمتی نیس همراهتون میام. 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Bita_ ارسال شده در 10 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 خرداد پارت پنجم بعد از خدافظی و رفتن پسر خاله با همکلاسیاش؛ به طرف دوستش چرخیدم و گفتم: - ما هم بریم امید- چشم از صورتش معلوم بود اونم زیاد راحت نیس. از کلاس وارد راهرو شدیم و کنار هم گام های کوتاه برمیداشتیم وقتی کنار کسی که رودربایسی داشتم راه میرفتم ساعت هشت شب شده بود و دیر بود. همیشه زودتر از هشت خونه میرفتم. سریع به رختکن رفتم کیفمو برداشتم و زدم بیرون و درمقابلم امید رو منتظر دست به سینه دیدم، لبخندی بهش زدم، الان اگه اینقد به کسی لبخند زده بودم احتمالا شبیه دوتا زوج عاشق به نظر میومدیم ولی تو محیط بیمارستان و با بوی الکلی که فضارو پر کرده بود، شبیه بیمارایی بودم، که با کمک پزشکش تونسته با بیماری مقابله کنه و الان سالمه و میخواد به نشانه قدردانی از پزشکش سپاسگذاری کنه ، الان باید آهنگ پت و مت پخش میشد. من- دیر کردم؟ امید- نه فقط بریم من یه جای دیگه ام کار دارم. واه خودت خواستی منو برسونی من که داشتم میرفتم. تو این فکرا بودم که با هجوم تخت اورژانس میخکوب فقط به جلوم نگاه میکردم که با کشیدن دستم از جلو تخت کنار رفتم، همه چیز اینقد سریع پیش رفت که شوک شده روی زمین افتادم. چشامو که باز کردم دیدم سارا رو که آب قند تو دستاشه.تا دید به هوش اومدم نفسی کشید و خداروشکری زیر لب گفت و آروم گفت: - حالت خوبه؟ روی صندلی صاف نشستم و با صدای گرفته ام گفتم: - آره لیوان قند جلوم گرفت و گفت: - بخور شآب قنده عزیزم سرم گیج میرفت احتمالا قندمم افتاده بود با خوردن آب قند کمی حالم بهتر شد بعد به کمک سارا سرپا وایسادم. و امید رو دیدم امید- حالتون خوبه؟ حالم زیاد خوب نبود و دلیل سرگیجمو نمیدونستم با این وضع ترجیح میدادم تو تخت خوابم باشم. - بله فقط بریم با سر باشه ای گفت سارا- پس منم میام نمیتونم بذارم تنها اینجوری بری خونه. باشهای گفتم به سمت در خروجی رفتیم. با کمک سارا روی صندلی پشت نشستم ،خودشم از اون در نشست. سارا- چیشد من یه لحظه وقتی دیدم تو افتادی خیلی ترسیدم. امید- تخت اورژانسو اشتباه به جای اینکه ببرن بخش اورژانس آورده بودن تو محوطه بیمارستان، واقعا عصاب آدمو خورد میکنن. چشم از امید گرفتم و رو به سارا با صدایی که سعی میکردم لرزش نداشته باشه گفتم: - بله ، چیشد یهو اومدی بیمارستان - امروز مرخصی گرفته بودم ولی دلم شور افتاد واسه بیمارم که حالش خوبه یا ن سارا شاگرد زرنگ دانشگاهمون بود. -بیمارتون؟دکتر هستین. - نه اینترنم ولی همیشه نگرانم. امید آهانی زیر لب گفت و رو به من کرد - ببخشید آدرس رو میگی سوده همراه تعجبی که از صمیمی شدنش داشتم، رو بهش ادرس گفتم - عخ خونه منم همون اطرافه ،کمی جلوتر سمت چپ ادامه پارت ششم 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .