Atria ارسال شده در 10 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت (ویرایش شده) نام داستان: سیاهی عمق نام نویسنده: Atria ژانر: تخیلی_ علمی خلاصه: سیاوش یک پسر جوان است که در یک شب تاریک، به همراه دوستانش در یک جنگل چادرهایی برپا میکند. او که برای جمع کردن هیزهای خشک در آن هوای مرطوب از جمع جدا میشود مورد حملهی یک گرگ قرار میگیرد و در زمان رهایی از دست آن حیوان درنده به یک نور زیبا و عجیب برخورد میکند که آن نور دلیل تغییر زندگی سیاوش میشود. *** مقدمه: گاه در زمان، گاه در مکان، گاه در نگاه، گاه در صدا، زندانی میشوی و خلاء اطرافت را احاطه میکند، نمیگذارد قدم از قدم، نفس از نفس برداری. و آنگاه باید به دور خود بچرخی، به انعکاست در آینه نگاه کنی تا شاید کلید این قفل نامرئی را دریابی زیرا هیچکس در انتظار وجودت نیست. وجودی که واقعی است اما هیچ حقیقتی درباره آن وجود ندارد تا باعث هوشیاری تو و اطرافیانت شود. *** توضیح نویسنده: این داستان بر اساس تخیل نوشته شده و هیچ حقیقت اثبات شدهای درباره آن وجود ندارد. *** فهرست بخشها: بخش اول.............................................................. تله یا حماقت؟ بخش دوم............................................................... گیتی خاموش بخش سوم.............................................................. مرگ نامرئی ویرایش شده 11 اردیبهشت توسط Atria نقل قول دانلود داستان قص در قلب ! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Atria ارسال شده در 10 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت1 "تله یا حماقت؟" لبخندی بیحس بر لبانش نشاند، دو گام به جلو برداشت تا صدایش بهتر به گوش اطرافیانش برسد. گلویش را با سرفهای مصنوعی صاف کرده و صدایش را بلند کرد:«بچهها! من میرم چوب جمع کنم؛ شما چادرها رو پهن کنید! » سورنا با سویشرت قرمز بر تنش مانند همیشه نقش دلقک بودنش را در میان جمع حفظ کرد و با خوشمزگی گفت: «فقط از توی سایه برو!» چشمانش را در حدقه چرخاندم و بدون توجه به او به سمت جنگل حرکت کرد. - سیاوش! با شنیدن نامش که آوایی تیز آن را تلفظ میکرد؛ به عقب برگشت. - مشکلی پیش اومده، آریانا؟ - اوه، نه! تنها میخواستم بگم توی جملهی قبلیات پهن و جمع متضاد هستن. بعد لبخندی به عرض صورتش زد و سیاوش با تمام قوا سی و دو دندان او را دید. البته سی و یک! چون یک دندان شکسته در لسه پایینش وجود داشت. سری از روی تأسف برایشان تکان داد و اینبار بدون توجه به آنها و بامزگی فراوانشان وارد جنگل شد. دقایقی بعد او تا نیمه جنگل آمده بود و در حال جمع کردن چوبهای خشک از روی زمین بود. هوا رطوب داشت و پیدا کردن چوب خشک برای روشن کردن آتش، کار سخت و طاقت فرسایی بود. با دیدن چوب بزرگی در یک متریاش لبخند کمرنگی زد و خم شد تا آن را بردارد. خمیده به سمت زمین بود که با شنیدن صدای خر- خر ضعیفی، آب درون گلویش را قورت داده و تنها سرش را به طرف بالا کشید. با دیدن یک توله گرگ درست در مقابل صورتش چشمانش گرد شد و از جای پرید. با وحشت بدون توجه به چوبهای ریخته شده بر روی زمین شروع به دویدن کرد. صدای پاهای گرگ که با سرعت سیاوش را دنبال میکرد با زوزهاش و نفس زدنهای او در هوا ادغام شده بود و صوتی وحشت برانگیز به وجود آورده بود. با سرعت از لابهلای درختان میدوید و تنها ملکه ذهنش فرار از آن حیوان درنده بود. دستان بدون محفاظش بارها به دلیل برخورد با تنه درختان دردی سوزناک را تحمل میکردند و او در این دقایق لبهی تیغ فکر میکرد چرا تنها یک تیشرت جذب پوشیده بود؟ با رسیدن به یک تخته سنگ لحظهای ایستاد و نفسی تازه کرد. بار دیگر پشت سرش را نگاه کرد تا از نبودن آن موجود کوچک وحشی مطمئن شود. با دیدن اثر خالی از گرگ در اطرافش نفسش را با آسودگی بیرون داد. با دقت به اطراف نگاه کردم تا متوجه خطرهای احتمالی بشود. خب مثل اینکه اینجا از هیچ حیوانی خبری نیست و این برایش خبری خوشایند بود، اما یک مشکل وجود داره. اینجا کجاست؟ انگار گم شده است! بار دیگر با دقت اطرافش را نگریست، خب انگار گم نشده واقعاً گم شده! او گم شده بود و هیچ وسیلهی ارتباطی همراه خود نداشت، این موضوع میتوانست مبحث وحشناکی را پیش رویش باز کند. با خود اندیشید در فیلمها، چنین زمانهایی چه میکنند؟ با یادآوری شخصیتهای فیلم و سریالها که رو به جلو حرکت میکردند؛ مستقیم شروع به حرکت کرد و چه چیزی مهم بود در حالی که میدانست یا کام مرگ میشد، یا کام زندگی! پنج دقیقه از زمان راه رفتن او میگذشت و تنها درختان شبیه به هم در جلوی دیدگانش در گذشت بودند. با کلافگی چنگی به میان موهایش زد و یک دور اطراف را از زیر دیدگانش گذراند. اینجا تاریک و خالی بود. اما نه! او زود قضاوت کرد در حالی آنجا آنچنان تاریک و خالی نبود. با دیدن یک نور زیبا از لابهلای درختان سمت راستش ناخودآگاه به آن سمت حرکت کرد. هر چه نزدیکتر میشد، نور پررنگتر و حیرتانگیزتر میشد. با دیدن منشأ نور با حیرت درجای خود ایستاد. انگار کهکشان آندرومدا¹ را کوچکتر کرده بودند و در آنجا جای داده بودند. منشأ، قطری در حد یک متر داشت با پست زمینهای بنفش که نوری زیبا از مرکز آن نشر² داده میشد. ________________________________________________________________ 1: آندرومدا بزرگترین کهکشان از گروه کهکشانیِ محلی است که شامل راه شیری، آندرومدا، سه تکه و سی کهکشان کوچکتر است. 2: شیمیدان فرآیندی را که در طی آن یک ماده شیمیایی با جذب انرژی، از خود پرتوهای الکترومغناطیسی گسیل میدارد، نشر میگویند. ویرایش شده 10 اردیبهشت توسط Atria نقل قول دانلود داستان قص در قلب ! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Atria ارسال شده در 10 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت2 مانند انسانهای مسخ شده، بدون هیچ کنترلی روی حرکاتش گام به گام به آن نزدیکتر میشد و در درونش از دیدن این منظره غوغایی به پا بود. گویی همه چیز در یک خلاء قرار گرفته شده بود و او در میان زمان و آسمان قوطهور بود. قلبش با ضربات محکمتر، خود را به در و دیوار قفسه سینهاش میکوبید. تنها دومتر فاصله میان او و صحنه شگفتانگیز بود! ناگهان آن منظره روبهرواش سیاه شد و بعد هیچ چیز از آن باقی نماند! با حیرت گام به جلو برداشت که این اشتباهترین کار ممکن زندگیاش بود. در یک چشم بر هم زدن هوای پیرامونش رو به خفگی رفت و قدرتی با تمام قوا او را به سمت نقطه خاموش شده نور کشید. "گیتی خاموشی" با کلافگی دستی میان حجم موهایش کشید و گفت: «بسه، بسه! به چه زبونی حالیتون کنم من مال ارتش سرخ نیستم؟!» . دخترک سرتق دستانش را بر کمرش زد و در براق شده در صورتش گفت: «عه؟ اگر مال ارتش سرخ نیستی چرا پیراهن قرمز پوشیدی؟» با کلافگی از پافشاری بیش از اندازه دخترک چشمانش را در کاسه گرداند. - اولاً پیراهن نه تیشرت! دوماً مگه هر کی قرمز بپوشه مال ارتش سرخه؟ دخترک با لجبازی سرش به معنی آره بالا و پایین کرد. سیاوش کف دستانش را جلوی دخترک گرفت تا به ادامه حرفهایش را بگوید، دخترک با سرعتی بالا ناگه ساعد دست سیاوش را گرفت و پیچاند، معلوم نبود چه در کف دست سیاوش دیده بود که این حرکت عجیب را روی سیاوش اجرا کرد. - آخ، وایی، ولم کن! دستم رو شکوندی. - بیخیالش شو آسو! مگه نمیبینی قدرت دفاع از خودش نداره؟ بنظرت یک مرد بالغ ارتش سرخ، جلوی توی فسقله بچه کم میاره؟ یا بنظرت این شلوار مسخره آبی میپوشه؟ مگه خودت از نفرت ارتش سرخ به لشکر آبی خبر نداری؟ آسو دستان سیاوش را رها کرد و به سمت ایان دوید. ایان پسر همسن سیاوش یعنی بیست و یک ساله با اندامی لاغر بود؛ البته که قد بلند او در لاغرتر دیده شدنش تأثیر زیادی داشت. برای سیاوش نامعلوم بود که از آن زمانی خواهر ایان به او حمله کرده بود و به چشم مجرم او را میدید. دقیقاً ایان به چه چیزی در آن تاریکی تکیه کرد بود و ریلکس به آنها نگاه میکرد. سیاوش با آرامش همیشگیاش از روی زمین بلند شد و شروع به ماساژ مچ دستش کرد. - شاید جاسوس باشه. ایان سرش را به پایین خم کرد تا دید بهتری به چشمان درشت آسو داشته باشد. - تو که میدونی اونها جاسوس رو برای ضعیفها میدونند و هیچگاه با فرستادن جاسوس بین رقیب، ارزشش خودشون پایین نمیآورند. در ضمن هیچ جاسوسی اینگونه لباس نمیپوشه. مانند یک پدر مهربان با خواهرش صحبت میکرد و همه چیز را مو به مو توضیح میداد. - اوه بیخیال ایان جان! بچه است، این چیزها رو متوجه نمیشه. ایان سرش را بالا آورد و بیحس در نگاهاش خیره شد. با حس اشعههای سبزی که در چشمانش فرو رفت صورتش را جمع کرد. سوزش عجیبی در چشمانش احساس میکرد، گویی دو میخ آتشین در چشمانش فرو میرفت. قصد داشت با فریاد از ایان کمک بخواهد که متوجه شد لبانش نیز به یکدیگر چسبیدهاند و قدرت تلفظ را از او گرفته شده. به دلیل نداشتن قدرتی برای فریاد، تنها بالا و پایین میپرید و جرعت دست زدن به صورتش را هم نداشت. شاید کور و لال بودن همین حس اکنون سیاوش بود! - داداش این بچه پرو رو بیخیال، بیا بریم! ویرایش شده 10 اردیبهشت توسط Atria نقل قول دانلود داستان قص در قلب ! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Atria ارسال شده در 10 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت پارت3 درد چشمان سیاوش لحظه به لحظه کمتر میشد اما دیگر هیچ قدرت بینایی را حس نمیکرد و چشمانش جایی را نمیدید؛ او هیچکجای این سیاه آباد را نمیشناخت و اگر آن دو او را تنها میگذاشتند قطعاً پایان زندگیاش در همین نقطه بود؛ البته که او قصد نداشت به این زودی جان به جان آفرین تسلیم کند. پس آرام- آرام با فاصله به دنبال آنها با توجه به صداهایی که گویا از برخورد کفشهایشان با زمین ایجاد میشد راه افتاد و حدس میزد آن دو به کدام سمت میروند. ناگهان صدا پا و صحبتهای پچ- پچ مانند آسو و ایان قطع شد. میخ شده درجای خود ایستاد. این سکوت ناگهانی زیاد از حد جوانهی ترس را در بطنش پرورش میداد. با برخورد ناگهانی کسی از پشت به بدنش به سمت جلو هل داده شد. - اینجا چه خبره؟ چی از جونم میخواین؟ بابا نه از ارتش سرخم نه لشکر آبی! با خارج شدن آوای اعتراض آمیزی از میان لبانش متوجه شد که دیگر لبانش به یکدیگر دوخته نیستند، پس این نشانه آن بود که چشمانش نیز میدیدند؟ آرام- آرام با ترس چشمان را از هم گشود. با دیدن یک توده آتشی در مقاباش با فریاد به عقب پرید. با خود آرزو کرد که ای کاش چشمانش هنوز هم کار نمیکرد تا این موجود وحشتناک را نبیند! با نفس- نفس به عقب حرکت میکرد که ناگهان کمرش آتش گرفت. - آیی! سوختم. با ترس شروع به دویدن میکرد تا آتش پشت لباسش خاموش شود. در حین دویدن آن دو موجود ترسناک را دید که او را به یکدیگر نشان میدادند و میخندیدند. حال متوجه علت آتش گرفتن ناگهانی کمرش شد، او به یکی از آن دو که در پشت سرش قرار گرفته بودند، برخورد کرده بود. دویدن سیاوش نه تنها آتش را خاموش نکرد بلکه شعلهور تر هم کرد. پس ایان و آسو در کجا بودند تا او را نجات دهند؟ با فکری که به ذهنش خطوط کرد سریع تیشرت را از تنش خارج کرد و بر زمین کوبید، با خود اندیشید چرا همان ابتدا این کار را انجام نداد؟ با کوبیده شدن تیشرت بر روی زمین ناگهان تیشرت و آتش هر دو با هم ناپدید شدند. با تعجب سرش را بالا گرفت و به آن دو که با لبخندی شیطانی او را مینگریستند؛ خیره شد. یکی از آن دو دستانش را به هم فشرد و گلولهای آتش در روبهرواش به وجود آمد. دستانش را به سمت سیاوش گرفت که گلوله با سرعت به طرف سیاوش حرکت کرد. با ترس جاخالی داد تا گلوله به او برخورد نکند. با برخورد گلوله بعدی به شانهاش باز دویدن را از سر گرفت و فریاد کشان از این سمت به آن سمت حرکت میکرد، آن دو نیز با تفریح به سمت سیاوش گلوله پرتاب میکردند و میخندیدن. سیاوش به خوبی نقش یک عروسک امتحانی در میان آنها ایفا میکردم. موجودات آتشین با زمزمه حروف نامشخصی که میان خودشان رد و بدل کردند ناگهان دستانشان را به هم دادند و گلولهای بزرگتر را درست کردند. با چشمان درشت شده به آنها خیره شده بود که با حرکت یهویی گلوله به سمتش در جای خود میخکوب شد. گلوله با سرعت بالایی به سمت سیاوش حرکت میکرد و قبل از هر حرکت اضافهای از جانب سیاوش به بدنش برخورد کرد، با برخورد گلوله به سیاوش به هوا پرتاب شد و با گفتن یک نه کشدار از میان حنجرهاش با شدت از آن فضای سیاه مطلق خارج شد. نقل قول دانلود داستان قص در قلب ! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Atria ارسال شده در 10 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت4 "مرگ نامرئی" با قدرتی فراوان از آن سیاهی به بیرون کشیده شد. با برخورد بدن ضعیف شدهاش به زمین، دردی عظیم در تمام اعضای بدنش پخش شد. نه! اشتباه نکنید. در اینجا خبری از کوفتگی بدن نیست! زمانی از درد در این مکان سخن میگویید، دارید از یک انفجار در درون بدنتان صحبت میکنید. یک انفجار عظیم و باشکوه که با برخورد اشعههایش با اعضای داخلیتان، نفستان حبس میشود و تنها ثانیههای بعد مچاله شدن اعضای بدنتان را حس میکنید. با صورتی درهم شده از درد، کف دستانش را بر زمین گذاشت و با تکیه به آنها از جای خود برخاست. لنگ لنگان، با حس زخم شدن اعضای داخلیاش شروع به حرکت کرد. اما این تنها نشان احمق بودنش، بود و بس! زیرا در اینجا، زمانی از سیاهی خارج میشدید، هیچ رنگی در اطرافتان نمیبینید و این صد برابر از آن سیاهی بیانتها وحشتناکتر است. در آنجا تنها مشکل سیاهی همه چیز بود. اما اینجا چه؟ این دیگر چه دنیای بیرونیای است که او گرفتار آن شده است؟ در اینجا تنها علامتی که نشان دهنده زنده بودنتان بود، صدای طبل بلندی بود، که اکو میشد و پرده گوش را آزار میداد. با برخورد جسم سختی با بدنش و حرکتی باد مانند از کنارش با تعجب ایستاد. با دیدن موجود عجیب و قهوهای رنگی در جلو دیدگانش از اینکه اینجا در این برهه زمان تنها نیست، سخت احساس شعف کرد. - هی پسر! کجا میدوی؟ صبر کن منم بیام چون اصلاً دوست ندارم باز توی این برزخ تنها باشم! موجود عجیب بدون توجه به سیاوش باز میدوید و او خوشحال بود حداقل دویدنش دایرهای مانند است و به هر کجا برود دقایق بعد به مبدأ شروعش میرسد. - خب همینجور تو میدوی منم حرف میزنم و برات بدون رودرواسی میگم؛ با اینکه صورت پشمالو و قهوهای داری که تنها دو تا عدس سیاه به عنوان چشم توی اون دیده میشه و اندام ورزیدهای داری. اما من فوقالعاده از دیدنت در این زمان احساس خوشبختی میکنم! موجود عجیب لحظهای مکث کرد و به طرفش چرخید. دوگام کوتاه به سمت او برداشت و انگشت اشارهاش را سمت سینهاش گرفت. - برعکس تو، من از دیدن انسان بیادب و گستاخی مثل تو خیلی ناراحتم و نمیخوام اون ریخت مثل ماستت رو ببینم. و بعد خیلی آرام شروع به راه رفتن کرد. سیاوش با دیدن خرابی که به بار آورده بود، اَهی کوتاهی زیر لب گفت و با همان پای لنگ، شروع به راه رفتن به دنبال آن موجود کرد. - هعی- هعی رفیق، صبر کن! من اصلاً منظوری نداشتم و موجودی مثل تو رو اولین باره میبینم. - هه نترس! بزودی خودت رو در آیینه زیاد میبینی. با رسیدن به کنارش، شانه به شانه همراهش شد و با شنیدن سخنان نامربوطش چینی به صورتش داد. - متوجه منظورت نمیشم! نیم نگاهی به سمت سیاوش حواله کرد و گفت: «مشکلی نیست! من تنها دارم پیشاپیش میگم در آینده نچندان دور تو از من هم قیافهات داغونتر میشه!» . با تعجب ابروی راستش را به بالا انداخت. - چرا؟ موجود با لبخندی شیطانی به طرف چرخید؛ صورتش را سمت شانه راستش خم کرد و در یک لحظه کوتاه صورتش آتش گرفت. سیاوش به وضوح مواد مذاب داخل چشمانش که از گوشه آن سرازیر شده بودند را میدید. با وحشت یک گام عقب برداشت که موجود با همان سرعتی خوفبرانگیز شده بود. با همان سرعت به چهره قبلی خود برگشت. ویرایش شده 10 اردیبهشت توسط Atria نقل قول دانلود داستان قص در قلب ! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Atria ارسال شده در 10 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت پارت5 سیاوش آب دهانش را قورت داد و باز در کنارش قرار گرفت. - چون اینجا زندانی شدی. سیاوش با شنیدن آنچه از میان لبانش خارج شد، یکه خورده ایستاد. با دو به جلوی او رفت و اجازه حرکت به او را نداد. - چی میگی؟ معلومه؟ یعنی چی زندانی شدم؟ موجود چشمانش را روی هم فشرد، بعد ناگهانی به سمت سیاوش حمله کرد و لحظات بعد این گردن سیاوش بود که اسیر دستان نیرومند او شده بود. موجود با خشم بر سر سیاوش شروع به غرش میکرد. - ببین بچه زبون نفهم. همه ما اینجا زندانی و محکوم به زندگی هستیم! اگه نمیخوای زبونت رو بیخ تا بیخ ببرم، بهتره لال بشی و این رو توی مغز پوچت فرو کنی! همه ما مطعلق به این دنیای سکوتیم و بس! فهمیدی یا جور دیگه حالیت کنم؟ با پایان سخنانش گویی دنیای سیاوش نیز به پایان رسید که آنگونه رنگ پریده و جان باخته در چشمان کوچک موجود خیره شده بود. انگار موجود هم فهمید حال وخیمش را که بیخیال او شد و گردنش را رها کرد و رفت. شاید موجود هم گذشته نه چندان دور خودش را در سیاوش میدید در هنگامی که متوجه حقیقت تلخ دنیا سکوت شده بود. مانند یک ربات، خشک شده درجای خود ایستاده بود و به قامت او که در حال دور شدن بود نگاه کرد. اگر میمرد هم باز هم در این دنیا بود؟! با این فکری که در سرش میگذشت به سرعت سمت موجود حرکت کرد و آن چاقوی براقِ بسته شده به دور کمرش را کشید؛ بدون توجه به تعجب و حیرت او انگشتانش را دور دسته چاقو حلقه کرد، آن را به بالا برد، بدون هیچ درنگ و مکثی به سرعت به پایین آورد و در قفسه سینه خود فرو برد. با لبخند به صورت مات شده موجود نگاه کرد، چاقو را از بدنش خارج کرد و به خون بیرنگ شدهاش که خالی از قرمزی بود خیره شد. گویی تنها پلاسما³ در رگهایش در جریان بود و بس! *** چشمانش را گشود و به سقف بالای سرش خیره شد. پوف کشداری کشید و فکر کرد این دیگر چه خواب وحشتناکی بود که امشب مهمان چشمانش شده بود؟ از روی تخت چوبیاش برخاست و به سمت پنجره ضلع شرقی اتاق حرکت کرد. پنجره را گشود و با خیالی آسوده چشمان را بست و نفسی از عماق ریهاش کشید. اما از بویی که تمام مشامش را پر کرد با سرعت چشمانش را گشود. مات آنچه در روبهروش در حال حرکت بودند شد. اینجا دیگر چه جهنمی بود؟ شاید اینبار با اتاقش گرفتار یک دنیای دیگر شده بود... . ________________________________________________________________ 3: پلاسمای خون (خوناب)، قسمت مایع خونِ فاقد سلولهای خونی که تقریبا زرد رنگ است. نقل قول دانلود داستان قص در قلب ! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .