aysi ارسال شده در 11 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اردیبهشت (ویرایش شده) نام رمان : معجزه خاموش نویسنده : aysi ژانر : عاشقانه، اجتماعی مقدمه : با انگشتم روی شیشهی بخار گرفتهی اتوبوس، کلمهی معجزه رو با خطی خوش مینویسم. زیر لب چند بار تکرارش می کنم و لبخند تلخی میزنم _باورت دارم... باورش داشتم با این که کمرنگ بود، با این که تار بود، با این که قطره قطره آب می شد و هر لحظه نامفهوم تر می شد. باورش داشتم چون معجزه ی خاموش من یه روز روشن می شد، معجزه ی من اتفاق می افتاد ... @ همکار ویراستار♥️ ویراستار: @ Rastaa ناظر: @ برهون ویرایش شده 13 اردیبهشت توسط Rastaa 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر راهنما ارسال شده در 13 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 13 اردیبهشت سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ قبل از شروع رمان لطفا قوانین رمان نویسی نودهشتیا رو مطالعه کنید، لینک تاپیک: https://forum.98ia2.ir/topic/6513-قوانین-تایپ-رمان-پیش-از-نوشتن-مطالعه-شود/?do=getNewComment چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
aysi ارسال شده در 18 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت 1 آرمان: برای بار هزارم نگاهام میخ ساعت مچی مشکی رنگم شد. عقربه طلایی رنگ ساعت 9:10 دقیقه رو نشون میداد؛ ده دقیقه برای تاخیر مدت زمان خیلی زیادی بود. دستم رو روی پیشونی ملتهبم گذاشتم و با دست دیگهام خودکار روی میز رو به بازی گرفتم و هماهنگ با ثانیه شمار ساعتم، تکون میدادم. هر تکون خودکار عصبانیتم رو بیشتر و بیشتر میکرد و هر لحظه احتمال فوران آتشفشان خشمم و شکستن خودکار بیشتر میشد. صدای تقه در مانع تکون آخر خودکار و کوبیده شدنش به میز قهوه ای رنگ که گوشهی دفتر جا خوش کرده بود شد و دستم همونجا روی میز خشک شد. - بیا تو. در باز شد و قامتش توی چهارچوب در نمایان شد؛ نفسی کشید و کلمات رو با بازدمش بیرون میفرستاد - آقا، رانندتون اومدن! و بعد از گفتن این حرف مثل عروسک کوکی پشت ویترین مغازه از در بیرون میره. با یک حرکت از جام بلند شدم و با قدم هایی که بیشتر شبیه به دویدن بود تا راه رفتن، بیرون رفتم. راننده جدیدم سر به خط منتظر من وایستاده بود. به محض دیدنم به طرفم اومد که اجازه ی هر حرفی رو ازش گرفتم و گفتم: - راه بیوفت! بدون حرف در رو برام باز کرد و خودش پشت فرمون نشست و منتظر حرف من موند. - خونه سرم رو به شیشهی پنجرهی سرد و بخار گرفتهی ماشین تکیه دادم و توی تاریکی به راه زل زدم؛ چشم هام رو بستم و سعی کردم فکرم رو متمرکز نگه دارم تا مبادا گچ کشیده شده دور مغزم ترک بخوره و خاطرات ازش چکه کنه؛ خاطراتی که بوی خون میداد و بیدار شدنش برای من فاجعه رقم میزد. - بزن کنار بدون اینکه حرفی بزنه ماشین رو کنار جدول خیابون متوقف کرد و منتظر از آینه به من نگاه میکرد تا مقصد جدیدی براش مشخص کنم، اما دل من خیال دیگه ای توی سر داشت؛ خیالی که بیچارهام کرده بود. - پیاده شو نگاهش رنگ تعجب به خودش گرفت و چشمی زیر لب زمزمه کرد و از ماشین بیرون رفت. از ماشین پیاده شدم و روی صندلی راننده نشستم و سرم رو روی فرمون گذاشتم. دو دل بودم؛ دو دل که نه، جنگی بود بین عقل و دلم. توی یک ثانیه تصمیم گرفتم و رو به روی کافه پارک کردم؛ به مغزم فرصت فکر کردن نمیدادم چون اگه یک ثانیه فکر میکردم مطمئن بودم پشیمون میشدم. روبهروی کافه ایستادم و به تابلویی که اسم کافه روش حک شده بود چشم دوختم. این آخرین فرصت برای پشیمون شدن بود؛ آخرین فرصت فکر کردن. شانس، قسمت، نمیدونم چه اسمی روش بزارم ولی اسمش هرچیزی که بود آخرین فرصت فکر کردن رو از من گرفت و قدم هام من رو به داخل کافه کشوند. کافهی کوچیکی بود؛ پیچکی روی دیوار های کافه پیچیده بود و تمام دیوار ها رو با برگ هاش محاصره کرده بود و چندتا گیاه سبز تزئینی گوشهی دیوار بود. ترکیب بوی قهوه و فضای سبز، ترکیب عجیبی بود؛ عجیب و آرامش بخش، درست مثل صاحب دو چشم عسلی روبهروم. - سلام خوب هستین؟ چشم از لپ تاپ روبهروش برداشت و به من دوخت. به رسم احترام از جاش بلند شد و با لبخند جواب سلامم رو داد و من رو به نشستن دعوت کرد. - میتونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم خانم شکری؟ یک پیشنهاد کاری خوب براتون دارم! منتظر نگاهم کرد. نگاهش عذابم میداد، نگاهش درد داشت و دردش از پوست و گوشتم رد میشد و به استخوان هام میرسید. - در رابطه با بخش تبلیغات شرکت اگه مایل باشید یک جلسه توی شرکت بزاریم و دربارهی پیشنهادم حرف بزنیم. با چنگالش برشی به تکه کیکی که چند ثانیه پیش گارسون رو به روش گذاشته بود، زد و با جدیت بیشتری نگاهم کرد. - البته چرا که نه! ولی میخوام دلیل تغییر عقیدتون رو بدونم؛ چطور به این نتیجه رسیدین که میخواین با من همکاری کنین؟ دفعهی قبل به خانم رادمنش حرف های دیگه ای میگفتین! به زور لب تر کردم و نفس عمیقی کشیدم. کنترل کردن این قلب کار سختی بود، شاید هم غیر ممکن بود و من بیهوده تلاش میکردم. - درسته قبلا نظر دیگهای داشتم ولی نمیتونم منکر تاثیر کار شما روی بیزینس خواهرم بشم و فکر میکنم ترکیب کار شما با محتوای تبلیغاتی شرکت عالی میشه، هم برای شرکت من هم برای دیده شدن بیشتر شما. سرش رو تکون داد و شالش رو کمی جابهجا کرد. لبخندی زد و با آرامش حرف هاش رو پشت سر هم ردیف کرد. - درباره پیشنهادتون فکر میکنم، اگه کمکی از دستم بر بیاد خوشحال میشم کمکتون کنم. از روی صندلی بلند شدم و تموم شدن مکالمه رو اعلام کردم. به تقلید از من از جاش بلند شد و من رو تا دم در کافه همراهی کرد. هوای سرد بیرون هوشِ رفته از سرم رو برگردوند و حس تلخ پشمونی گریبانم رو گرفت؛ من قرار نیست خودم رو به خاطر حماقت امروزم ببخشم. نگاهش کردم؛ با قدم های شمرده و محکم به داخل کافه می رفت. چشمم رو بستم و چهرهی لیلا پشت چشم های بستهام تداعی شد. بی اندازه شبیهش بود و من چقدر متنفر بودم از این تشابه. @ همکار ویراستار♥️ @ Rastaa ویرایش شده 16 خرداد توسط Rastaa 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .