nina4011 ارسال شده در 12 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اردیبهشت (ویرایش شده) نام داستان: زنها عاشق هستند نویسنده: نینا ساعی انجمن نودهشتیا ژانر: اجتماعی، تراژدی خلاصه: یادمان باشد که خشونت افسانه نیست، بلکه واقعیت است و همیشه تا نزدیک گوش خود نبینیماش تصور میکنیم چیزیست که تنها در فیلمها و قصهها اتفاق میافتد؛ نسبت به آن آگاه باشیم و برای رفع آن مبارزه کنیم. من یک زنم تا آخر توانم مقابل خشونت میایستم و با آن مبارزه میکنم. مقدمه: من یک زنم من آنطور که خود میپسندم لباس میپوشم قرمز، زرد، نارنجی، برای خودم آرایش میکنم؛ گاهی غلیظ میرقصم، گاه آرام، گاه تند، میخندم بلند-بلند، بی اعتنا به اینکه بگویند جلف است یا هر چیز دیگر... من یک زنم @ N.a25 @ مدیر راهنما @ زری گل🌻 ویرایش شده 3 خرداد توسط nina4011 7 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nina4011 ارسال شده در 12 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت یک دستم را روی بوق گذاشته و برای سومین بار با تمام توانم بوق زدم. مردی هیکلی با سبیل کلفت، سرش را از ماشین بیرون آورده و با فریاد گفت: - نزن خانم، جون مادرت نزن. راه بستهست مگه نمیبینی؛ اون جلو تصادف شده. دستم را محکم روی فرمان ماشین کوبیده و لعنت به شانسی که داشتم فرستادم. گوشی زنگ خورد؛ تمام محتویات کیفمام را روی صندلی ماشین خالی کردم و بعد از پیدا کردن گوشیام، با دیدن اسم مادرم که چشمک میزد، دکمه اتصال را فشرده: - سلام نیلا، نگران نباش من طاها رو از مدرسه برداشتم، دارم میرم خونه خودمون. نفس آسودهای کشیده و جواب دادم: - وای مرسی مامان. مادرم ادامه: - زنگ زدم بگم طاها میخواد این چند روز تعطیل رو پیش ما بمونه، فردا من و بابات همراه طاها میریم باغ، اگه کاری نداری تو هم بیا. نگاهم به جلو افتاد؛ ماشینها یکی-یکی راه افتادند، انگار راه باز شده بود. گاز ماشین را گرفته و حرکت کردم و همزمان گفتم: - نه مامان من کار دارم. الانم باید برم کلی خرید کنم، تو خونه هیچی نداریم. مامان میشه گوشی رو بدی به طاها. بعد از چند لحظه صدای دلنشین پسر هشت سالهام درون گوشی پیچید: - سلام مامان. با شنیدن صدایاش آرامشی غیرقابل وصف درونم پیچید. بالحنی مهربان جواب دادم: - سلام قربونت برم، خسته نباشی. با صدای کودکانهاش جواب داد: - مرسی مامان، شما هم خسته نباشی. اجازه هست این دو روز تعطیل رو با مامان جون و آقاجون باغ برم؟ با لحنی آرام ولی عامرانه جواب دادم: - برو عزیزم، فقط مشغول بازی نشی درسات رو فراموش کنی؟ خندهی جانانهای سرداده و با ذوق کودکانهاش پاسخ داد: - نه مامان خیالت راحت به درسم میرسم، مامان جون و آقاجون رو هم اذیت نمیکنم. لبخندی به این همه ذوقاش زده و با خداحافظی گوشی را قطع کردم. حالا با خیال راحت میتوانستم کارهایم را انجام دهم. ویرایش شده 1 خرداد توسط nina4011 7 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nina4011 ارسال شده در 12 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت دوم خسته و کوفته به در خانه رسیدم. کیسهها را روی زمین گذاشته و در را با کلید باز کردم؛ بعد برداشتن کیسه خریدها، وارد آپارتمان نقلی شصت متریام شدم. خریدها را روی کانتر رها کرده و با لباسهای بیرون خود را روی مبلهای راحتی یاسی رنگ رها کردم؛ برای لحظهای چشمانم را روی هم گذاشتم. بعد از جدایی از شوهر سابقام، پدر و مادرم اصرار کردند که با آنها زندگی کنم ولی من ترجیح میدادم که روی پاهای خودم بایستم. با پول اندکی که داشتم این خانه را در پایین شهر اجاره کردم. کوچک بود ولی سرپناهی برای من و کودکم بود. از مستأجری خسته شده بودم؛ شب و روز کار میکردم تا پولی جمع کرده، در اولین فرصت خانهای هرچند کوچک برای خودم و پسرم بخرم. با به صدا درآمدن زنگ در، با بیمیلی چشمانم را گشوده و از جا بلند شدم. به سمت در رفته، نگاهی از چشمی در به بیرون انداختم؛ میلاد بود با قیافه جدی اما دوست داشتنیاش پشت در ایستاده بود. در را باز کرده و سلامی دادم. با لبخندی که چال گونههایش را به نمایش گذاشته بود و او را بیش از پیش جذاب میکرد، به من خیره شده بود. سلامی کوتاهی داده و وارد خانه شد. به سمت مبل دو نفره رفته و لم داد. یک دستش رو پایش بود و یک دست دیگرش را روی پشتی مبل گذاشته و گفت: - اومدم شام ببرمتون بیرون، زود حاظر بشید بریم. نفسم را کلافه بیرون داده و جواب دادم: - نه توروخدا میلاد خستهام. نگاهی به اطراف خانه انداخته و در جوابم با لبخند مرموزی گفت: - اصلا تو چیکار داری، نظر اصلی برای طاهاست. همان طور که کل خانه را سرک میکشید، شروع به صدا کردن طاها کرد. به سمت خریدهایم رفته و شروع به جابهجا کردن آنها کردم و همزمان گفتم: - بیخودی حنجره نازنینت رو پاره نکن، طاها خونه نیست. نزدیک کانتر شد، داستانش را روی کانتر گذاشته و به آنها تکیه داد. با تعجب پرسید: - ااا کجا رفته؟ نکنه بچه رو تو مدرسه جا گذاشتی؟؛ لبخندی از روی حرص زده و جواب دادم: - نخیر، رفته خونه مامان اینا. دستانم را به پهلویم زده و حق به جانب گفتم: - واستا ببینم، من کی تا حالا طاها رو تو مدرسه جا گذاشتم؟! لبخندی کنج لبهایش جا خوش کرده و گفت: - شوخی کردم بابا، کفری نشو. دوباره سرجایش قبلیاش بازگشته و پاهایش را روی میز دراز کرد. گوشی گران قیمتاش را از جیباش خارج کرده و گفت: - پیتزا میخوری؟ سرم را آرام تکان دادم. نگاهی قدردان به او انداخته و به این فکر کردم که اگر میلاد و طاها نبودند، قطعا من تا به حال دیوانه شده بودم. درست یکسال پس از جدایی، با میلاد آشنا شدم؛ زمانی که برای بستن قرارداد به شرکت ما آمده بود. من در شرکتی بزرگی به عنوان حسابدار کار میکردم، البته هنوز هم بعد از هفت سال آنجا مشغول به کار هستم. چیزی که بین من و میلاد بود، عشق نبود. میلاد در تمام این سالها، پشت و پناه من بود و مانند تکیه گاهی امن در تمام سختیها، بی قید و شرط کنارم بود. @ Paradise @ ویلی ونکا @ Narges.Sh @ Fardis @ Masi.fardi @ تارا @ شقایق.نیکنام @ یارا @ زهرا بانو @ زری گل🌻 @ زهرارمضانی🌻 @ کروئلا @ کرومتوفیلیا @ masoo @ m.azimi @ z,asheghi @ K.Mobina @ S.malkzad @ Z.A.D @ Niayesh1389 @ iatina @ ta-ra @ A_N_farniya @ A..A ویرایش شده 1 خرداد توسط nina4011 4 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nina4011 ارسال شده در 12 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت سوم با صدای میلاد از فکر خارج شده و نگاهم را به او دوختم. - حواست کجاست دختر، پیتزاها یخ کردن. متعجب نگاهش کرده و گفتم: - کی اینا رو آوردن؟ من برم لباسهام رو عوض کنم بیام. بدون جواب دادن به نگاههای پسرشکر میلاد، به سمت اتاقم روانه شدم. بعد از تعویض لباسهایم با پیراهن چهارخانه مدل مردانه با ساپورت مشکی، دستمهایم را شسته و به سالن بازگشتم. میلاد میز را چیده و منتظرم من نشسته بود. صندلی را عقب کشیده و روی آن نشستم. نگاهم به میلاد افتاد که با چشمان بهتزدهاش مرا تماشا میکرد. هیچ وقت نتوانستم بدانم، پشت آن چشمان یخزده چه احساسی پنهان است! درحالی که تکهای از پیتزا در دستاش بود، سرش را تکان داده و گفت: - چیه؟ چی شده؟ سرم را به چپ و راست تکان داده و گفتم: چیزی نیست. بعد از خوردن شام، قهوهای درست کرده و در داخل فنجان ریخته، به سالن رفتم. قهوهها را روی میز گذاشته و نگاه به صفحه خاموش تلویزیون انداخته و گفتم: - چرا تیوی رو روشن نکردی؟ وقتی پاسخی از جانب میلاد نگرفتم، خم شده و به صورت او که عمیقاً در فکر بود، خیره شدم. یک آن متوجه نگاه من شد و پرسید: - چیزی گفتی؟ میلاد را میشناختم، اهل فکر و خیال نبود؛ برای همین پرسیدم: - چیزی شده اینجوری تو فکری؟ به جلو خم شده و دستانش را روی زانوهایش گذاشت، درحالی که به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود، جواب داد: - نمیدونم، نیلا میدونی که من فقط یه خواهر دارم که بعد از پدر و مادرم برام مونده. سرم را تکان داده و در جوابش گفتم: - آره میدونم. خوب حالا چی شده؟ سرش را به سمتم کج کرده و با صدای که ناراحتی در آن موج میزد، گفت: - یه جوری شده، چشمهاش دیگه اون برق سابق رو نداره. اصلا به خودش نمیرسه و از جمع فراری شده. چندبار دیدم که سر پریناز داد میکشید، به حساب خستگیش گذاشتم. کامل به سمت او چرخیده و گفتم: - یه روز پریناز رو بیار اینجا با طاها بازی کنه و بذار خواهرت یه روز کامل برای خودش زندگی کنه. به خودش برسه، بگرده، خرید کنه. ها چی میگی؟ سرش را در تصدیق حرفهایم تکان داده و گفت: - فکر خوبیه، پریناز هم تنهاست و هم بازی نداره، اینجوری با یه تیر دو نشون زدیم. لبخندی از سر رضایت روی لبهای هردویمان شکل گرفت. آن روز بعد از رفتن میلاد، به اتاقم رفتم و برخلاف شبهای قبل، بدون فکر و خیال خوابم برد. @ زری گل🌻 @ Paradise @ Narges.Sh @ Masi.fardi @ N.H @ Atlas _sa @ ویلی ونکا @ تارا @ K.Mobina @ ماهی @ ماه تی تی ویرایش شده 1 خرداد توسط nina4011 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nina4011 ارسال شده در 12 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت چهارم چند روزی گذشته بود و خبری از میلاد نبود. عادت به این نداشت که چند روز بیخبر غیبش بزند. گوشی را از روی میز کارم برداشته و میان مخاطبین، دنبال اسماش گشتم؛ حالا اسم میلاد درست مقابل چشمانم بود. تماس را برقرار کردم ولی بوق اشغال میزد؛ چندبار دیگر هم امتحان کردم ولی بازم هم خطش مشغول بود. صفحه گوشی را خاموش کرده و روی میزم انداختم که صدای زنگاش برخواست. خم شده و نگاهی به صفحه نمایشاش انداختم؛ نام میلاد روی صفحه افتاده بود. تماس را برقرار کرده و با تشر گفتم: - کجایی تو پسر هاا؟ مانند خودم پاسخ داد: - تو کجایی دو ساعت گوشیت اشغاله؟ متعجب جواب دادم: - داشتم به تو زنگ میزدم ولی خطت مشغول بود! از لحناش معلوم بود که او هم تعجب کرده است، چون گفت: - منم داشتم به تو زنگ میزدم. گویا هردو همزمان به هم زنگ میزدیم. بلافاصله ادامه داد: - بگذریم، زنگ زدم بگم فردا خونه هستی پریناز رو بیارم؟ پریناز؟ پریناز! سعی کردم به مغزم فشار بیاورم که پریناز که بود. یک آن یادم افتاد که پریناز خواهرزادهاش بود. سریع جواب دادم: - آره، آره. خونه هستم. امروز جمعه بود و طبق عادت همیشگیام زود از خواب برخواستم. بعد از آماده کردن صبحانه، طاها را بیدار کرده و هردو در سکوت مشغول خوردن صبحانه شدیم. بعد از صبحانه طاها به اتاق خود رفت تا بازی کند، من نیز مشغول تمیز کردن خانه شدم. بعد از تمام شدن کارم، بند و بساط قرمه سبزی را به پا کرده و مشغول درست کردن شدم. چیزی تا تمام شدن کارم نمانده بود که زنگ خانه به صدا درآمد. دستانم را با دستمالی که همیشه کنار گاز بود، خشک کرده و به سمت در رفتم. نگاهی از چشمی در به بیرون انداختم، میلاد پشت در بود. با لبخندی در را باز کردم و که با دختر بچه ناز و کوچکی که پیراهن آستین بلند قرمز رنگ ظریفی بر تن داشت، روبهرو شدم. موهایش را خرگوشی بسته بود و به آنها نیز روبانهای قرمز رنگی زده بود. موهای مشکی، صورت سفید و لبان کوچک قرمز رنگ و اما رنگ چشماناش، درست شبیه میلاد بود. خم شدم و دستان ظریف کوچکاش را در دست گرفته و گفتم: - وای، سلام خانم خوشگله، خوش اومدی. بوسهای روی گونهاش نواخته و او را در آغوشم کشیدم و با هم به سمت پذیرایی رفتیم. وسط راه با صدای سرفههایی، سرجای خود ایستاده و به میلاد که هنوز پشت در ایستاده بود نگاه کردم. لبخند حرصی زده و گفت: - علیک سلام، منم خوبم. تا یه بچه دیدی، باز ما رو فراموش کردی دیگه؟! لبخندی به قیافه پُکرش زده و گفتم: - سلام، شما هم خوش اومدی. اختیار داری؛ شما دیگه مهمون نیستی که عضوی از این خونه هستی! @ Masi.fardi @ Ayda rashid☆ویژه☆ ویرایش شده 1 خرداد توسط nina4011 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nina4011 ارسال شده در 14 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت پنجم نگاهم به میلاد اُفتاد که یک راست به سمت آشپزخانه رفت؛ درب قابلمه را برداشته و عمیق بو کشید. رو به سمت من چرخانده و با ذوق پرسید: - قورمه سبزی پختی؟! دستت درد نکنه. لبخند رضایتی زده و پرسیدم: - راستی من نمیدونستم پریناز چی دوست داره، به نظرت غذایی که پختم رو دوست داره؟ دستی به ته ریشاش کشیده و رو به پریناز پرسید: - دایی قورمه دوست داری؟ پریناز کودکانه سرش را به طرفین تکان داده و با لحن بامزهای گفت: - نه! متنفرم. نگاهی به چهره مغموم میلاد انداخته و با خنده گفتم: - عیب نداره، طاها هم دوست نداره؛ براشون پیتزا سفارش میدیم. هردو با ذوق بالا پریده و گفتند: - آخ جون پیتزا! بعد از ناهار، طاها و پریناز به اتاق رفتند تا باهم بازی کنند؛ میلاد فیلمی انتخاب کرد و باهم مشغول دیدن شدیم. وسطهای فیلم بود که طاها سلانه-سلانه از اتاق خارج شده و به سمتم آمد. کنارم نشسته و گفت: - مامان حوصلهام سر رفته؟ نگاه متعجبی به او انداخته و گفتم: - مگه با پریناز بازی نمیکنی؟ با لحن شیرین و کودکانهاش، درحالی که طبق عادت همیشگیاش، دستهایش را با ناز در هوا تکان میداد، جواب داد: - آخه پریناز خوابش برده. از مبل بلند شده و به سمت اتاق رفتم. پریناز کنج اتاق، با چهرهای معصوم، به خواب عمیقی فرو رفته بود. خواستم او را بلند کرده و روی تخت بگذارم که صدای میلاد از پشت سرم، مانع ادامهی کارم شده. - کمرت درد میگیره، من خودم بلندش میکنم. کنار رفتم تا میلاد پریناز را برداشته و روی تخت بگذارد. پتو را روی او کشیده و نگاهی به قیافه معصوم او که در خواب مانند فرشتهها شده بود انداخته و بیصدا، همراه میلاد از اتاق خارج شدم. طاها کارتن تماشا میکرد. قهوهای درست کرده و داخل فنجانها ریختم؛ با اشاره میلاد را صدا کردم که به آشپزخانه بیاید. صندلی کشیده و نشستم، میلاد هم روی صندلی مقابلم جای گرفت. موزیانه نگاهی به او انداخته و گفتم: - قهوهات رو بخور میخوام برات فال بگیرم. نگاه متعجبی حوالهام کرده و پرسید: - مگه بلدی؟ لبخند نصفه نیمهای زده و در جواباش گفتم: - به نظرت کاری هست که من از عهدهاش برنیام؟ @ Paradise @ Atlas _sa @ Ayda rashid☆ویژه☆ @ m.azimi @ Damon.S_E @ شقایق.نیکنام @ ماه تی تی @ Narges.Sh ویرایش شده 1 خرداد توسط nina4011 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nina4011 ارسال شده در 14 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت ششم نگاهی به فنجان و ته مانده قهوهاش انداخته و شروع به بافتن دری وری کردم؛ میلاد هم میخندید و گاهی هم از شدت خنده، شکماش را میگرفت. اشکی که در اثر خنده از گوشهی چشمانم سرازیر شده بود را با توک انگشتم پاک کرده و گفتم: - حال کردی، دیدی چه فالی برات گرفتم؟ از شدت خنده توان سخن گفتن نداشت، فقط سرش را برای تصدیق حرفم تکان داد. با صدای جیغ بلندی که از اتاق آمد، هر دو سراسیمه به سمت اتاق دویدیم؛ پریناز روی تخت نشسته و گریه میکرد. نزدیکاش شده و او را در آغوش کشیدم، دست نوازشی روی موهایش کشیده و آرام گفتم: - چیزی نیست عزیزم، فقط خواب دیدی. گریه اماناش را بریده بود و از شدت گریه به سکسکه افتاده بود. میلاد لیوان آبی مقابلم گرفت؛ لیوان را از دست میلاد گرفته و به لبان لرزاناش نزدیک کردم. بعد از خوردن آب کمی آرام شده بود. نگاهم به میلاد افتاد که اشاره میکرد روی تخت را نگاه کنم. نگاهی به روی تخت انداختم که خیس بود؛ آرام دستم را به لباس پریناز کشیدم که خود با صدای کودکانه درحالی که از شدت خجالت، لپانش گل انداخته بود، گفت: - خاله خودم رو خیس کردم. بوسهای آرامی روی گونهاش نواخته و گفتم: - اشکال نداره عزیزم، الان باهم تمیزش می کنیم. درحالی که پریناز را بغل کرده بودم از روی زمین بلند شده و به سمت حمام رفتم. خطاب به میلاد گفتم: - میلاد تو اتاق من در سمت راست کمد رو باز کن، چند دست لباس دخترونه و حوله تمیز هست، بردار بیار جلوی حموم ازت میگیرم. دخترک را روی صندلی کوچکی که همیشه در حمام بود و برای طاها خریده بودم، نشانده و گفتم: - عزیزم اینجا بشین تا من وان رو پر کنم. پریناز ساکت نشست و من مشغول پر کردن وان شدم. بعد از تمام شدن کارم، به سمت پریناز رفته و دکمه پیراهناش را باز کردم. دستاش را گرفته و خواستم آستیناش را دربیاورم که آخ کوچکی زیر لب گفت. نگران به صورتاش خیره شده و گفتم: - اذیتت کردم؟ لبان کوچکاش را غنچه کرده و گفت: - نه خاله دستم از قبل درد میکرد. با احتیاط لباس را از تنش درآوردم که نگاهم به کبودیهای رو دست و بندش افتاد. دستم را روی دهانم گذاشتم که صدای میلاد را از پشت در شنیدم. - لباسها رو پشت در گذاشتم. لای در را باز کرده و گفتم: - میلاد یه لحظه میای تو؟ بدون هیچ حرفی وارد حمام شد که چشماش به بدن پریناز افتاد. دستانش را روی سرش گذاشته و با بهت پرسید: - چرا بدنش کبود شده؟ @ شازده کوچولو. @ شقایق.نیکنام @ m.azimi @ Paradise @ N.H @ Narges.Sh @ Ayda rashid☆ویژه☆ ویرایش شده 1 خرداد توسط nina4011 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nina4011 ارسال شده در 17 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت هفتم با زانو، روی زمین سرد حمام نشست؛ دستان کوچک دخترک را در دست گرفته و پرسید: - دایی جون کی باهات این کار رو کرده؟ دخترک خیره میلاد را نگاه میکرد و چیزی نمیگفت. شانههای دخترک را در دست گرفته و گفت: - مامانت این کار رو کرده؟ یه چیزی بگو پریناز؟ دخترک که از لحن صدای میلاد ترسیده بود، شروع به گریه کرد. پریناز را بغل کرده و گفتم: - اذیتش نکن، میام بیرون باهام حرف میزنیم. دخترک را آرام کرده و داخل وان گذاشتم؛ آرام شروع به شستن تناش کردم. دوباره نگاهم سمت کبودیهای بدناش رفت که رو به زردی میرفت و به راحتی میشد فهمید که حداقل برای یکی دوهفتهی پیش است. لب به سخن گشوده و پرسیدم: - عزیزم چی تو خواب دیدی که جیغ کشیدی؟ مقداری از آب را در داخل دستان کوچکاش گرفت. درحالی که به آب داخل دستانش نگاه میکرد، سرش را به سمت شانهاش کج کرده و نجوا گونه گفت: - مامانم رو دیدم، صورتش خیلی ترسناک شده بود. از شدت تعجب ابروانم بالا پرید. دست از شستن او کشیده و دوباره پرسیدم: - میخوای به من بگی چی تو خواب دیدی؟ سرش را به علامت نفی تکان داده و با گفتن نه کوتاهی، مشغول ادامه بازیاش شد. دستم را به موهای خیساش کشیده و سعی کردم سوالم را جور دیگری مطرح کنم. - پریناز جان، با دوستات تو مهد کودک دعوا کردی؟ دست از بازی کشید، نگاه گذرایی به من انداخته و گفت: - نه من خیلی وقته دیگه مهد کودک نمیرم. از هر دری میزدم، به جواب سوالم نمیرسیدم. شاید من اشتباه می کردم ولی برای اینکه مطمئن شوم، باید جور دیگری از زیر بازنش میکشیدم. مگر نمیگویند که حرف راست را باید از زبان کودک شنید؟ - میتونی بهم بگی چرا بدنت کبود شده؟ مامانت یا… میان حرفم پریده و گفت: - خاله من دیگه از اینجا خسته شدم، میخوام برم بیرون با طاها بازی کنم. این بچه خیال حرف زدن نداشت و شاید هم از کسی یا چیزی میترسید! ویرایش شده 1 خرداد توسط nina4011 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nina4011 ارسال شده در 19 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت هشتم گوشی را از دست میلاد که عصبی به نظر میرسید گرفتم. به سمت آشپزخانه رفته و همراه با لیوان آبی، دوباره به سمت پذیرایی بازگشتم. دست میلاد را گرفته و او را روی مبل نشاندم، لیوان آب را به سمتش گرفته و گفتم: - بهتره یکم از این آب بخوری تا اعصابت آروم بشه. لیوان را با پشت دستش پس زده و گفت: - من آرومم. لیوان آب را روی میز مقابلم گذاشته و کنارش جای گرفتم. رو به سوی او چرخانده و شمرده-شمرده گفتم: - ببین ما هیچی نمیدونیم، شاید اصلا کار سارا نباشه. آخه کدوم مادری میتونه بچه خودش رو به این روز بندازه؟! نگاه سردش را به مردمک چشمانم دوخته و با لحن سردی دنباله حرفم را گرفت: - درسته به تو نگفته کار مامانش بوده ولی من رفتاری که این چند روز از سارا دیدم، شک ندارم که کار خودش باشه. عصبی دستم را روی هوا تکان داده و در جوابش، کوتاه گفتم: - خواهشاً زود قضاوت نکن. مشغول حسابهای شرکت بودم. جایی به مشکل برخورده بودم که اعصابم را پیش از پیش داغون کرده بود. پروندهها را برداشته و راهی اتاق رئیس شدم. تقهی کوتاهی به در زده و منتظر پاسخی از جانب او شدم. گوشم را به در چسباندم، صدایی از اتاق نمیآمد. دستگیره را در مشت گرفته و چرخاندم؛ سرکی داخل اتاق خالی کشیده و پوفی زیر لب گفتم. به سمت میز منشی رفتم؛ درحال صحبت کردن با گوشی بود. منتظر قطع کردن تماسش نشده، پرسیدم: - آقای سرمد نیستن؟ گوشی را از گوشاش فاصله داده و جواب داد: - نه نیستن، کار داشتن رفتن. کلافه نگاهی به اطراف انداخته و دوباره به اتاقم بازگشتم. همزمان با ورودم، صدای گوشی در فضای اتاق پیچید. پروندهها را روی میز پرت کرده و بدون نگاه کردن به صفحه گوشی، تماس را برقرار کردم که صدای مضطرب میلاد در گوشم پیچید. - نیلا کجایی؟ سلام کوتاهی داده و در جواباش گفتم: - شرکتام، چی شده؟ مکث کوتاهی کرده و جواب داد: - بهت توضیح میدم. میتونی یک ساعت بعد بیای کافه همیشگی؟ باشه کوتاهی گفتم که تماس از جانب او قطع شد. متعجب گوشی را مقابل دیدهگانم گرفته و به صفحهی خاموش گوشی نگاه کردم. بدون خداحافظی گوشی را قطع کرده بود! شانهای بالا انداخته و مشغول جمع کردن وسایلم شدم. ویرایش شده 1 خرداد توسط nina4011 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nina4011 ارسال شده در 19 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت نهم وارد کافه نسبتا شلوغ شده و نگاهم را در اطراف چرخاندم، خبری از میلاد نبود. به سمت انتهای سالن قدم برداشتم؛ صندلی را عقب کشیده و بعد از نشستن، کیفم را روی صندلی کناریام گذاشتم. گوشیام را برداشته و ساعت را چک کردم؛ سه ظهر بود! سرم را بلند کرده و گارسون را مقابل خود دیدم؛ قهوهی تلخ همیشگیام را سفارش داده و منتظر آمدن میلاد شدم. نگاهم قفل دختر پسری که در میز مقابل من نشسته بودند، شد. پسر جعبهی مخملی قرمزی رنگی را از جیب کتاش خارج کرده و مقابل دختر زانو زد. نگاهم محو لبخند زیبا و دلربای دختر شد؛ با دادن جواب بله، صدای دست و هورای جمعیت حاظر در کافه بلند شد. زهرخندی زده و پشت بند آن، قهوهی تلخم را سر کشیدم. با صدای صندلی مقابلم که به عقب کشیده شد، نگاهم میخ میلاد و پرینازی که زیر چشم چپاش کبود و زخم آزار دهندهای کنار لبهای کوچک و قرمز رنگش جا خوش کرده بود، شد. مبهوت دخترک را مینگریستم که با چشمان خیس از اشک مرا تماشا میکرد. نگاهم سمت میلاد که عصبی به نظر میرسید چرخیده و بیاراده لب به سخن گشودم: - چی شده میلاد؟ نگاه از من گرفته و دستاش را نوازشوار روی سر پریناز کشید. به جلو خم شده و آرام جوری که دخترک نشنود گفت: - صبح سامان زنگ زد که برم خونشون، میگفت سارا پریناز رو زده. دستم را روی دهانم گذاشتم که ادامه داد: - خودشم حال خوشی نداشت. سامان میگفت از صبح خودش رو به در و دیوار میزنه و مدام مث دیوونهها درحال جیغ زدن و گریه کردنه. هرکاری کرده نتونسته سارا رو آروم کنه. مستاصل نگاهی به من انداخته و با درماندگی که از چهرهاش میبارید، گفت: - باید کمکم کنی نیلا، من تنهایی از پسش برنمیام. دهانم تلخ شده بود، تلختر از همیشه. زبانم را به زور در دهانم چرخانده و گفتم: - اگه کاری از دستم بر بیاد دریغ نمیکنم. کیک شکلاتی برای پریناز سفارش داده بودیم و درحال خوردن بود که گوشی میلاد به صدا درآمد. نگاهی به صفحه گوشی انداخته و متعجب گفت: - سامانه! سامان شوهر سارا بود و پدر خواندهی پریناز. بعد از تمام شدن مکالمهاش، گوشی را با عجله قطع کرده و درحالی که از روی صندلی بلند میشد، گفت: - میشه چند ساعتی مراقب پریناز باشی؟ من هم به تبعیت از او، بلند شده، نگران گفتم: - چرا؟ چی شده؟ کلافه دستی به موهای لخت و کوتاهش کشیده، جواب داد: - سارا خودکشی کرده، سامان گفت دارن بیمارستان میبرنش. کیفام را برداشته و گفتم: - صبر کن، منم باهات میام. دستش را مقابلم گرفته و گفت: - نه، نمیخوام پریناز با این حال مادرش رو ببینه. مکثی کرده و گفتم: - باشه، من پریناز رو میبرم پیش مامانم، تو هم آدرس بیمارستان رو برام بفرست. @ وانیا @ صغرا خانم @ Paradise @ K.Mobina @ N.ia @ z,asheghi @ Z.A.D @ Narges.Sh @ Ayda.r☆ویژه☆ @ Gh.azal @ Aramesh @ Ghazal @ Otayehs @ Masi.fardi @ F_MAHGOL @ WolfisH @ Jana @ Qazal @ ta-ra @ unknown @ -Tehyan- @ _Aita_ @ _Ario_ @ Aramis.R_U @ شقایق.نیکنام @ ماهی ویرایش شده 1 خرداد توسط nina4011 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nina4011 ارسال شده در 25 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت دهم با کف دستم چندبار به در زده و منتظر شدم؛ صدای مادرم از حیاط به گوش میرسید. منتظر به در چشم دوختم که در باز شد و با دیدن من گفت: - خوش اومدی دخترم، بیا تو. دست پریناز رو که پشت سرم قایم شده بود، گرفته و روبه مادرم پاسخ دادم: - نه مامان نمیام، کار دارم باید برم. فقط میشه چند ساعتی پریناز اینجا بمونه؟ مادرم که تازه چشمش به پریناز افتاده بود، با دست، روی گونهاش کوفته و گفت: - وای خدا مرگم بده! این بچه چرا سر و صورتش اینجوری شده؟ پریناز را به دست مادرم سپرده و گفتم: - حالا بعدا میام بهت توضیح میدم. صدای طاها را از پشت سر مادر شنیدم که میگفت: - مامانم اومده؟ خم شده و سرکی داخل حیاط کشیدم. با دیدن من، به سمتم دویده و گفت: - سلام مامان جونم. مقابلش زانو زده و صورت زیبایش را با دستانم قاب گرفته و گفتم: - سلام خوشگل مامان، خوبی؟ سرش را تکان داده و در پاسخم گفت: - آره مامانی خوبم، وای نمیدونی امروز تو مدرسه چی شد؟ لبخندی به صورت گلگونش پاشیده و گفتم: - دارم میرم یه جایی کار دارم ولی برگشتم باید برام تعریف کنی که چی شده. حالا برو با پریناز بازی کن تا من برگردم. لبخندی زده و دست پریناز را گرفت، با هم به سمت خانه رفتند. چند قدمی بیش نرفته بود که به عقب چرخیده و با لبخند شیرینی گفت: - مامان یادت نره برام بستنی بگیری؟ در جوابش، باشهای گفته و بوسهای روی هوا برای او فرستادم. ماشینم را پارک کرده، وارد محوطه بیمارستان شدم. به سمت درب اورژانس راه افتادم که با صدای آشنایی به عقب چرخیدم، با دیدن میلاد که روی نیمکت چوبی، زیر درخت کاج نشسته بود، راهم را کج کرده و به سمتش رفتم. مقابلش ایستادم که خود را به انتهای نیمکت کشید؛ کنارش جای گرفته و پرسیدم: - سلام، چرا اینجا نشستی؟ دستی به ته ریشاش کشیده و با نگاه سردی، پاسخ داد: - بوی الکل حالم رو بد کرد، اومدم هوا بخورم. تو چیکار کردی؟ کیفام را روی صندلی قرار داده و پاسخ دادم: - پریناز رو بردم خونه مامان، یک راست اومدم اینجا. حال سارا چطوره؟ سرش را میان دستانش گرفت؛ نگاهش را به زمین دوخته و گفت: - مچ دستش رو بریده، بهش خون وصل کردن و فعلا بیهوشه. ویرایش شده 1 خرداد توسط nina4011 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nina4011 ارسال شده در 25 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت یازدهم نگاهی به چهره رنگ پریده سارا انداختم. بی اراده نگاهم سمت میلاد که کنار در ایستاده و به دیوار پشت سرش تکیه داده بود، چرخید. آرام لب زدم: - سامان کجاست؟ با پای راستش روی زمین ضرب گرفته و پاسخ داد: - رفته با دکتر صحبت کنه. دوباره به سمت سارا چرخیدم که با چشمان نیمه باز او روبهرو شدم. میلاد که گویی زودتر از من متوجه شده بود، کنارم ایستاد. دست سارا را میان دستانش گرفته و پرسید: - خوبی؟ قطرهی اشکی از گوشه چشم سارا به پایین چکید. با صدایی ضعیفی گفت: - چرا نذاشتین بمیرم؟ میلاد دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید که در باز شد. هردو به سمت در چرخیدیم؛ دختر جوانی در چهارچوب در قرار گرفت. با لبخندی به سمت تخت سارا آمده و گفت: - سلام من لیلا علیپور هستم. نگاهش را به سمت من و میلاد سوق داده، آرام گفت: - روانشناس هستم. میشه چند لحظه با بیمار تنها صحبت کنم؟ اول میلاد از اتاق خارج شد و پشت سر او من اتاق را ترک کرده، در را پشت سرم بستم. چشمانم را به در بسته اتاق دوختم. همه چیز را در ذهنم مرور کردم؛ چرا یک مادر باید پاره تنش را به این روز بینداز و در آخر دست به خودکشی بزند؟! یک زن چقدر باید از زندگی خسته شده باشد که بخواهد این چنین به زندگی خود پایان دهد؟ با شنیدن صدای دختری که چند دقیقه پیش خود را روانشناس معرفی کرده بود، سرم را بالا گرفتم. نگاهش بین من و میلاد چرخیده و پرسید: - شما دونفر با خانم سارا عظیمی چه نسبتی دارید؟ مقابلش ایستاده و گفتم: - ایشون برادرش هستن، من هم دوستش. روبه میلاد پرسید: - این اواخر رفتار مشکوکی از خواهرتون ندیدین؟ میلاد با لحن سرد همیشگیاش جواب داد: - جدیدا گوشه گیر شده و همهاش گریه میکنه. البته بستگی به این داره منظور شما از مشکوک چی باشه؟ دختر دستانش را درون جیبهای روپوش سفیدش قرار داده و اینبار کاملا جدی پرسید: - یعنی شما تا حالا متوجه کمبودهای روی دستش، بخصوص دور مچ دستهاش نشدید؟ میلاد عصبی لبزد: - اون این روزا زده به سرش، مدام خودش رو کتک میزنه، حتی همین چند ساعت پیش… میان سخنان میلاد پریده و گفتم: - صبر کن ببینم، گفتید مچ دستهاش کبود شده؟! در تایید حرفم سرش را تکان داد. دست میلاد را گرفته و او را به سمت انتهای راهرو کشاندم. به انتهای سالن رسیده بودیم که محکم دستش را از داخل دستم بیرون کشیده و گفت: - منو کجا میبری؟ چرا نذاشتی بگم که همین چند ساعت پیش دختر خودش را کتک زده و شاید بارها و بارها این کار رو تکرار کرده و ما بیخبر بودیم! مقابلش قد علم کرده و خیره به چشمانش گفتم: - دِ احمق آوردمت که اینا رو بهش نگی. تو به من بگو، یه آدم چطور میتونه مچ دستهای خودش رو کبود کنه؟ متعجب نگاه کرده و گفت: - منظورت چیه؟ عقب گرد کرده، روی از او چرخاندم؛ درحالی که به سمت اتاق سارا قدم برمیداشتم گفتم: - الان چیزی نمیتونم بگم، باید با سارا حرف بزنم. دستم را برای باز کردن دستگیره در به جلو بردم که دست میلاد، روی دستم نشست و گفت: - تا نگی چی تو فکرته، نمیذارم داخل بری! به سمت او که درست مقابلم ایستاده بود، چرخیدم؛ صورتش درست مماس با صورتم قرار داشت. نگاهم در نگاه، سرد و طوفانیاش گره خورد؛ قلبم از این همه نزدیکی لرزید و دیوانهوار خود را به قفسه سینهام کوبید. دستپاچه چند قدم به عقب رفته و گفتم: - تا مطمئن نشم، نمیتونم بهت چیزی بگم. ویرایش شده 1 خرداد توسط nina4011 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nina4011 ارسال شده در 26 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت دوازدهم کنار سارا روی تخت جای گرفتم. دستم را روی دستهای سرد و یخزدهاش که مشت شده بود، گذاشته و به او گفتم: - سارا میخوای به من بگی، چرا این اتفاق افتاد؟ نگاهی به من که منتظر چشم به لبان او دوخته بودم، انداخته و چیزی نگفت. نزدیکتر شده چشم در مردمکهای لرزان او دوخته و ادامه دادم: - من میدونم که کار تو نیست. تو اصلا کسی نیستی که دست به خودکشی بزنی؛ حتی مطمئنم پریناز رو هم تو نزدی. نگاهش را ناباورانه به من دوخت، اما لب از لب باز نکرد. متعجب نگاهش کرده و دوباره لب به سخن گشودم: - کار تو نبوده دیگه درسته؟ میدونی که اگه اینکار رو کرده باشی، پریناز رو برای همیشه از دست میدی؛ حتی ممکنه اونو ازت بگیرن! میدونی چی میگم دیگه نه؟ به زور لبهای خشکیدهاش را از هم باز کرد، با گریه و التماس گفت: - نهنه، کار من نبود. تو خودت بچه داری. کدوم مادری دلش میاد بچه خودش رو بزنه؟ نیلا خواهش میکنم نذار پریناز رو از من بگیرن، التماست میکنم. با دستانم صورت رنگ پریدهاش را قاب گرفته و گفتم: - ولی تو هم باید کمکم کنی؛ باید بگی کی این بلا رو سرتون آورده. سرش را تندتند به معنی موافقت تکان داد. لبخندی زده و گفتم: - آفرین، حالا اسم اون شخص رو به من بگو. مکث کوتاهی کرده و لبانش را برای گفتن سخنی از هم باز کرد که در باز شد. نگاهم سمت در چرخید و با دیدن سامان از روی تخت بلند شدم. سامان با خشم نگاهم کرده و گفت: - بیرون گفتن وقت ملاقات تموم شده. کاملا محترمانه میخواست ما را از اتاق بیرون کند! لبانم را از هم گشوده و خواستم بگویم که من امروز رو کنار سارا میمانم که سامان پیش دستی کرده و گفت: - من خودم کنار زنم میمونم. نگاهی به چهره پریشان سارا انداخته و با برداشتن کیفم میخواستم از اتاق خارج شوم که دستم اسیر دستان نحیف سارا شد. نگاهی به او که ملتمسانه مرا مینگریست انداختم. لرزنش نامحسوس دستانش را به وضوح احساس میکردم. باصدایی خشمگین سامان، ماندن را جایزه ندانسته و اتاق را ترک کردم. سوار ماشینم شده و استارت زدم. با یادآوری آخرین نگاه ملتمس گونه سارا، فکری به سرم زد. گوشی را برداشته و شماره میلاد را گرفتم، با اولین بوق و شنیدن صدایش گفتم: - میلاد خوب حرفام رو گوش کن. تا میتونی این چند روز سارا رو تنها نذار؛ یه موقعیت جور کن، من باید تنها با سارا صحبت کنم... میان حرفم پریده و گفت: - مگه چی شده؟ سارا بهت چیزی گفت؟ سریع جواب دادم: - میخواست بگه ولی سامان اومد حرفمون نصفه موند. تو فقط به حرف من گوش کن؛ فهمیدی چی گفتم؟ به هیچ عنوان نمیذاری سارا تنها بمونه، بخصوص با سامان. موقعیت که جور شد به من زنگ بزن. ویرایش شده 1 خرداد توسط nina4011 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nina4011 ارسال شده در 26 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت سیزدهم با دیدن اسم میلاد روی گوشی، آیکون اتصال را زده و بدون معطلی پاسخ دادم که صدای او درون گوشم پیچید: - نیلا کجایی؟ گوشی را درون دستم جابهجا کرده و گفتم: - سرکار هستم، چی شده؟ مکث کوتاهی کرده و پاسخ داد: - سامان رفته بیرون، میتونی زود خودت رو برسونی؟ نگاهی به ساعت مچیام انداخته و جواب دادم: - آره میام. گوشی را قطع کرده و بعد از جمع کردن وسایلم، راهی اتاق ریس شدم. تقهای به در زده و بعد از اجازه ورود، داخل شدم. سرش را بلند کرده و با دیدن من گفت: - بهبه، سرکار خانم فرمند! چه عجب شما اداره تشریف دارید؟ این روزا کم پیدا شدید؟! کیفام را روی دوشم انداخته و گفتم: - شرمنده این روزا یکم مشکل برام پیش اومده؛ الان هم اومدم ازتون یه چند ساعتی مرخصی بگیرم. پوزخندی زده و گفت: - اختیار دارین، شما بفرمایید کی مشکلات شما تموم میشه اون موقع ما در خدمت شما باشیم؟ عصبی اشارهای به ساعت مچی گران قیمت داخل دستش کرده و گفت: - شما معلوم هست چی میگید؟ الان ساعت دوازده و ساعت کاری هنوز تموم نشده! مثل اینکه شما دوست دارید اخراج بشید؟ دهان باز کردم که بگویم باید بروم ولی حرفم را در نطفه خفه کرده و ادامه داد: - باید تا تموم شدن ساعت اداری، سرکارتون بمونید، وگرنه اخراج هستید. صاف نگاهم را در چشمان خشمگیناش دوخته و گفت: - کارم ضروریه، ترجیح میدم استعفا بدم، خدانگهدار. با اعصبانیت از اتاقاش خارج شده و در را به هم کوفتم. صدای اعصبانی او را از پشت سر میشنیدم؛ اعتنایی نکرده و به راهم ادامه دادم. میلاد در را برایم باز کرد؛ کمی کلافه یا بهتر بگویم سردرگم به نظر میرسید. به سمت ورودی راه افتادم که میان راه، بازویم توسط دستانش اسیر شد. چرخیده و نگاهش کردم؛ دستی به موهایش کشیده و گفت: - دارم دیوونه میشم، میخوای به منم بگی چه خبره یا نه؟ مقابلش ایستاده و در پاسخ سوالش گفتم: - یکم صبر کنی همه چی مشخص میشه. در زده و وارد اتاق سارا شدم. روی تخت نشسته و زانوهایش را در آغوش کشیده بود. مقابلش روی تخت نشسته و نگاهم را به چشمان اشکی او دوخته و گفتم: - سارا خیلی وقت نداریم، اینجا به جز من و میلاد هم کسی نیست؛ میتونی راحت همه چی رو به ما بگی. سکوتش را که دیدم، ادامه دادم: - تو از زندگی من خبر داری، می دونی بدتر از اینهاش رو سپری رو کردم. از همه چی گذشتم؛ دست پسرم رو گرفتم و زندگیم رو از نو ساختم، تو هم اگه بخوای میتونی؛ پس نترس و بگو. نم اشک در چشمان زیبایش نشسته و لبانش را بعد از سکوتی طولانی، به حرکت درآورد. ویرایش شده 1 خرداد توسط nina4011 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nina4011 ارسال شده در 26 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت چهاردهم از زبان سارا همه چیز درست از چند ماه قبل شروع شد. سامان رفتارش با من و پریناز عوض شده بود؛ همهاش سرش تو گوشی بود و وقتی هم که بیکار میشد، دنبال بهونه بود که داد و هوار راه بندازه. یه روز به پریناز قول داده بودم که خودم برم از مهد کودک بیارمش؛ آخه بهش قول داده بودم ببرمش بازار و اون کفشهای عروسکی که دیده بود رو براش بخرم. همون روز قبل از اینکه برم دنبال پریناز، سامان باهام تماس گرفت و گفت که ظهر نمیاد و امکان داره کارش توی شرکت طول بکشه. منم تصمیم گرفتم بعد از خرید با پریناز ناهار رو باهم بریم به رستورانی که تازه باز شده بود و همه ازش تعریف میکردند. بعد از مدتها خرید کردیم و مادر دختری کلی گشتیم. بعد از خرید، با هم رفتیم به همون رستوران که از قضا نزدیک پاساژی بود که برای خرید رفته بودیم. تازه نشسته بودیم که پریناز گفت: - مامان اون آقاهه چقدر شبیه باباییه؟ نگاه به اون نقطهای که اشاره میکردم انداختم؛ با دیدن سامان با یه زن غریبه، به چیزی که با چشمهای خودم میدیدم باور نکردم. برای اینکه سارا نفهمه، بهش گفتم اون مرد فقط شبیه باباته و سعی کردم حواسش رو با حرف زدن پرت کنم. غذاها رو آوردن و پریناز مشغول خوردن شده بود و حواسش کلا پرت شده بود. هنوز هم باور نداشتم، اون مردی که میبینم سامانه! برای اینکه مطمئن بشم، گوشیم رو درآوردم و بهش زنگ زدم. بعد از کلی بوق، جواب داد. درحالی که مقابلم نشسته بود و مشغول بگو بخند با اون زن غریبه بود، بهم گفت که شرکت هست. منم چیزی نگفتم و گوشی رو قطع کردم ولی اون روز کلی عکس و فیلم از سامان و و اون زنی که کنارش نشسته بود، گرفتم. اون روز با چشمهای اشکی راهی خونه شدم. خیلی سعی کردم که پریناز چیزی از این ماجرا نفهمه؛ برای همین زنگ زدم به میلاد و ازش خواستم که بیاد و پریناز رو شهربازی ببره؛ بهونه کردم که میخوام امشب یه شام رمانتیک کنار شوهرم بخورم و اون خیلی راحت حرفم رو باور کرد. حتی متوجه چشمهایم که از شدت گریه ورم کرده بود نشد! بعد از رفتن اونا چراغها رو خاموش کردم و توی پذیرایی منتظر سامان نشستم. ساعت نزدیک به ده بود که اومد خونه و با دیدن من توی پذیرایی که تو تاریکی و سکوت مطلق فرو رفته بود، تعجب کرد. ازش پرسیدم که کجا بود؟ باز هم بهم دروغ گفت و اصرار داشت که توی شرکت بوده. وقتی فیلم و عکسهایی که ازش گرفتم بودم، مقابلش گذاشتم، اول سعی کرد انکار کنه ولی بعدش شروع کرد به فحاشی و بدوبیراه گفتن. اولین سیلی رو اون روز ازش خوردم. با وقاحت تمام، مقابلم قد علم کرد و گفت منو دوست نداره و عاشق اون زده بوده. گفت که با من فقط به خاطر پولم ازدواج کرده. میدونی حتی بهم گفت قبل من هم اون زن که اسمش فکر کنم شهلا بود، تو زندگیش بوده و قصد ول کردنش رو هم نداره. گفت از اولم نقشهاش این بوده که با من ازدواج کنه و بعد اینکه همه چیزم رو ازم گرفت، با شهلا از ایران برن. ویرایش شده 1 خرداد توسط nina4011 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nina4011 ارسال شده در 26 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت پانزدهم از همون روز زندگی من سیاه شد؛ کتک زدن من ، عادت همیشگیش شده بود. تا میخواستم حرفی بزنم، منو به باد کتک میگرفت. بهش گفتم اگه دوستم نداری طلاقم بده، هم تو راحت شو، هم من از این زندگی نکبت بار خلاص بشم ولی قبول نکرد و گفت تا زمانی که سهمم از شرکت و این خونه رو به نامش نزنم، طلاقم نمیده. یه بار بعد یه دعوای حسابی، کمربندش رو درآورد و شروع به کتک زدنم کرد. اون روز پریناز خونه بود، نمیخواستم پریناز ببینه و خاطره بدی از سامان تو ذهنش بمونه؛ برای همین التماسش کردم، به پاش افتادم که جلوی پریناز این کار رو نکنه ولی گوشش بدهکار نبود. پریناز از اتاقش خارج شد و بدو مقابل من و سامان قرار گرفت؛ حتی به اشکهای پریناز هم رحم نکرد. درحالی که بیجون گوشهی اتاق افتاده بودم، نوبت به پریناز رسید؛ داشت دختر کوچولوم رو جلوی چشمهای میزد. چند بار سعی کردم بلند بشم و ندارم دختر کوچولوم رو کتک بزنه ولی من از شدت درد نمیتونستم از جام بلند بشم تا اینکه چشمام تار شد و دیگه چیزی ندیدم. قضیه به همین جا ختم نشد. چند روز پیش، با چندتا برگه توی دستش اومد و ازم خواست که زیر برگهها رو امضا کنم، وقتی ازش پرسیدم برای چی؟ گفت که مربوط به این خونه و شرکت هست. وقتی با مخالفت من روبهرو شد، تهدیدم کرد که اگه اینکار رو نکنم، اول من رو و بعد پریناز رو میکشه. هرکاری کرد، قبول نکردم. موهام رو از پشت گرفت و کشون-کشون به سمت حموم برد. تلاش کردم فرار کنم ولی زورم بهش نمیرسید. مچ دستهام رو محکم گرفته بود و ول نمیکرد؛ با دیدن تیغ توی دستش، تقلا کردم مچ دستهام رو از داخل دستش بیرون بکشم ولی قدرت من کجا و دستهای قوی و مردونه اون کجا! وقتی چشمهام رو باز کردم توی بیمارس… با شنیدن صدای در، سرهای هر سه ما به سمت سامان که چند قدمی با ما فاصله نداشت، چرخید. میلاد با خشم از جا بلند شد و به سمت سامان حملهور شد. مشتها را پیدرپی روی صورت او فرود میآورد و همزمان میگفت: - نامرد بیمعرفت! اگه راست میگی بیا منو بزن. زورت به زن و بچه میرسه هان؟ ویرایش شده 1 خرداد توسط nina4011 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nina4011 ارسال شده در 26 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت شانزدهم یک ماه بعد… با دیدن لبخند زیبا روی صورت سارا، من نیز مانند او لبخند زده و گفتم: - حالا دیگه خودتی و دخترت، به نظرم بهتره یه مدت بری مسافرت تا از این حال و هوا دربیای. سرش را به معنی موافقت تکان داد که میلاد با سه بستنی روی صندلی ماشین جای گرفته و گفت: - ولی بعدش باید بیاد شرکت ور دست خودم کار کنه، تنبلی دیگه بسته. هر سه خندیدیم که سارا به سمت من چرخیده و گفت: - تو میخوای چیکار کنی؟ حالا که کارت رو به خاطر من از دست دادی! بستنی شکلاتیام را داخل دهانم گذاشته و با لبخند عمیقی گفتم: - حتی فکرشم نکن، خدابزرگه یه کاریش میکنم. میلاد با لبخند جذابی که از او بعید بود به سمتم چرخیده و با آن چشمانش که حالا برق شادی در آن موج میزد گفت: - اگه قبول کنی دوست دارم بیای و تو شرکت خودم کار کنی؟ متعجب نگاهش کردم که سارا دنبالهی حرف او را گرفته و گفت: - راست میگه، ما توی شرکت به حساب داری مثل تو که کار بلد باشه نیاز داریم. قبول کن دیگه نیلا جون؟ لبخندی به هر دو زده و گفتم: - باشه، حالا که خیلی اصرار میکنین قبوله. خداحافظی کوتاهی کرده و خواستم از ماشین پیاده شوم که نگاه شیرین میلاد از آیینه غافلگیرم کرد. لبخند خجولی زده و درحالی که کنترل ضربان قلبم در اختیارم نبود، سراسیمه به سمت ماشینم شتافتم. دانای کل نگاهاش به سارا که با شیطنت او را تماشا میکرد افتاد. لبخندی زده و گفت: - میلادی دوستش داری ها؟ نگو که نفهمیدم! سرش را به معنی آره تکان داده و جواب داد: - خیلی زیاد، بیشتر از اون که حتی فکرش رو بکنی. لبخندش پررنگتر شده و با چشمکی گفت: - پس تا دیر نشده ازش خواستگاری کن. خشونت علیه زنان رد انگشتانت را روی صورتم جا گذاشتی، سکوت کردم پاهایم را قلم کردی، سکوت کردم خماریهایت را تحمل کردم اخمهایت را ندیدم عربدههایت را نشنیده گرفتم اما اینبار دهانم را هم ببندی دیگر لال نمیشوم با چشمانم فریاد خواهم زد به “خشونت” علیه زنان پایان دهیم امیدوار به دورانی که بتوانیم جامعهای بدون خشونت داشته باشیم. پایان… 1401/2/26 ساعت: 2:00 بامداد ویرایش شده 1 خرداد توسط nina4011 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nina4011 ارسال شده در 26 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اردیبهشت سخن نویسنده: شاید پیش خودتون فکر کنید چرا اسم داستان با موضوعش همخوانی نداره؟ خواستم تو این داستان نشون بدم که زنها عاشق میشن، اعتماد میکنند و میشکن ولی هیچ وقت به مادر راضی به اذیت شدن بچهاش نمیشه. تنها کسی به بچهاش آسیب نمیزنه مادرِ. نمیگم پدرها نقشی ندارن ولی یه مادر همیشه از خودش میگذره. خواستم عشق یه مادر نسبت به کودکش رو نشون بدم. عاشق شدن فقط مختص جنس مخالف نیست. مادرها همیشه عاشق بچههاشون هستن. به سلامتی تمام مادران سرزمینم. 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .