ملیکا ملازاده ارسال شده در 13 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 13 اردیبهشت (ویرایش شده) بسم الله الرحمن الرحیم رمان الهه طلاق نویسنده ملیکاملازاده ژانر: عاشقانه، اجتماعی هدف:#نه_به_کودک_همسری خلاصه: آدم وقتی ترسو باشه یعنی شکست پذیرفته و علت شکستش چیه؟ ارادهی سست و ضعیف آدم ترسو همیشه غیراعتماد و ضعیف میشه و جز بدبختی و بیچارگی چیزه دیگهای سراغش نمیاد. مقدمه: دلهره ی دلخواهم مانده ام دوستت داشته باشم یا... مثل صدای کلید در گوش یک اعدامی که نمیداند باید به مرگ فکر کند یا آزادی؟ داود_سوران مهمترین رابطهی شما، رابطه با خودتان است. مهمترین رابطهاى که نیاز به التیام دارد، رابطه با خودتان است و شخصى که واقعاً به عشقش نیاز دارید خودتان هستید... وقتی خودتان را بهقدر کافی دوست داشته باشید و برای سلامت روح، جسم و حال خوبتان ارزش قائل باشید؛ فقط و فقط آن زمان است که آمادگی ورود به یک رابطه را دارید... 🤏🏿 ویراستار: @ Mohadesse861 ناظر: @ Sogol ویرایش شده 16 خرداد توسط ملیکا ملازاده 5 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ملیکا ملازاده ارسال شده در 13 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 اردیبهشت (ویرایش شده) به نام خدای عصر پارت یک در حالی که واکس رو با عصبانیت روی کفشها میکشیدم زیر لب غرغر میکردم. لباسهای ذبیح رو با حرص اتو زده بودم و براش از میوه خشکها گذاشته بودم. زری از خونه بیرون اومد و بالای راه پله ایستاد. من هم پایین بودم و با کفشها سرگرم. چندبار دست واکسیم رو به صورتم زدم و صورت و لباسم رو به گند کشونده بودم اما برام اهمیتی نداشت. حضور زری، خواهر شوهرم، هم همینطور. - الان یعنی چی؟ لب چیندم و چیزی نگفتم. زری شونزده ساله بود و پنج ماه از عقدش میگذشت. در حالی که من سیزده سالم بود و همه منتظر باردار شدنم بودن. - با توام ها! - تو اگه شوهرت هشت ماه بعد از ازدواجت میخواست به دانشگاه یک شهر دیگه بره چه حالی میشدی؟ - خوب ذبیح باید مثل تو ادامه بده. همین جاش هم یک ترم مرخصی گرفته. توهم که به مدرسه میری. دست از کار کشیدم و دست به سینه شدم. - اون هم به چه وضع! همه مدت مادرت سرم غر می زنه و ازم ده برابر کار میکشه. همیشه هم منت داداشت روی سرم. حتی شب امتحانها هم راحت نیستم. با همه اینها خوشحال بودم که شوهرم کنارم اما اون هم درگیر کنکور بود و روزی یک ساعت هم برای من وقت نمی ذاشت. از تموم شدن کنکور خیالم راحت شد و تازه داشتم درک می کردم زندگی زناشویی چهطور که این بلا سرم اومد. من چهقدر بدبختم! دستم رو گرفت. - خدای من جوجو این حرفها چیه! خدا رو شکر کن! دیونه جان اگه شوهرت بره دانشگاه و بتونه بعدش سرکار بره میتونه برات خونه بگیره. - کو تا اون زمان؟ - به خودت بیای این چهار سال هم گذشته. تازه مگه قرار تا آخر رابطهات با مامان اینطور باشه؟ تو یک نوه بیای ببین چهطور خودش رو برات فدا میکنه! حرفهاش آرومم کرد. خودش هم فهمید و با محبت گفت: - بیا به شوهرت کمک کن تا لوازماش رو جمع کنه. هر دو بیرون رفتیم. اسم من حدیث. تا سیزده سالگی با مادر و خانواده مادریم زندگی می کردم. وضع مالی ما خیلی خوب بود. هر چهار هفته یکبار پدرم رو میدیدم. از زندگیم راضی بودم که مامان بهم یک خبر بد داد. اون گفت که من رو طبق سنت قدیمی خانوادگیمون نشون پسر عمهام کردن. گفتن حالا که به سنش رسیدم باید به این قول عمل کنند. به این راحتی! حتی مادرم پشتم در نیومد. تا اون موقع عمه و پسر عمم رو سه بار هم ندیده بودم. ذبیح با شنیدن صدای پا به سمتمون برگشت. با دیدن من بلند شد و لبخند زد. - همسر عزیزم! هم رو بغل کردیم. با بغض گفتم: - من چهطور دوری تو رو تحمل کنم؟ - آخر هفته بهت سر میزنم. - آخه چرا بهجای بابل، سمنان قبول شدی! زری گفت: - وای حدیث تموم کن دیگه. چیزی نگفتم و از هم جدا شدیم و کمکش کردم. در حالی که آروم آروم اشک میریختم گفتم: - چهار روز دیگه تو رو ندارم. دستی روی سرم کشید و سعی کرد دلداریم بده. - این بچه که داره گریه میکنه. عمه غزاله وارد شد. ناخودآگاه یک لرز گرفتم. همیشه با ورودش اینطور میشدم. - ناراحت شوهرمم. - ا، چه اداها! تو که دنبال هر مسئلهای برای گریه کردن باش. مثل مامانت خودشیرینی! بدو بیا میز رو بچین. زود. ناراحت بلند شدم و بیرون رفتم. تا میز صبحانه رو بچینم پدر شوهرم اومد. من عمو صداش میزدم. عمو سبلان مرد خوشگذرونی بود که به سختی خونه پیداش میشد. بد دهنی باعث میشد افراد خانواده ازش دوری کنند. - سلام عمو شما کی اومدید؟ - تو زود میخوابی عمو نمیبینی. -من دیشب ساعت دوازده خوابیدم. چپ چپ نگاهم کرد که سکوت کردم. یاد روزی افتادم که به خواستگاریم اومدن. اون موقع هم عمو نیومده بود. با پسر عمه به اتاق رفتیم تا صحبت کنیم. باور نمیشد من رو میخوان با یک پسر نوزده ساله، رشته انسانی بدن که یک سال پشت کنکور مونده. ذبیح مهربون و همسر دوست بود. بلد نبودم حرفی بزنم و هرچی میگفت گوش میدادم. جواب معلوم بود. بقیه اومدن و دور میز نشستیم. در سکوت صبحانه رو خوردیم. هیچ کدوم از بودن کنار هم آرامش و لذت نداشتیم. یادم اومد که تاریخ عقدم روی کارت: *دوی، دوی، نود و شیش نوشته شد. @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده 21 اردیبهشت توسط Mohadesse861 5 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ملیکا ملازاده ارسال شده در 14 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت دوم بعد از صبحانه ذبیح بلند شد. - بریم دخترها. رو به مادرش کرد. - ظهر دنبالشون میرید؟ با اکراه سر تکون داد یعنی آره. من و زری که از قبل فرم مدرسه رو پوشیده بودیم بلند شدیم. کولهام رو برداشتم و بیرون رفتیم. ذبیح یک آردی داشت که من خیلی وقت بود جایی ندیده بودم. خودش پشت فرمون و ما عقب نشستیم. مدرسههامون توی شهر بود و ما روستای زندگی میکردیم. وقتی سهتایی باهم بودیم واقعا خوش میگذشت. وسط هرهر و کرکرمون پرسیدم: - چرا گفتی ظهر عمه دنبالمون بیاد؟ - می خواستم کلاس تیراندازی برم. - آهان. از آینه نگاهی به صورت پکرم انداخت و چیزی نگفت. مقابل *متوسط* من نگه داشت. پیاده شدم و بعد از خداحافظی رفتم. نگاهی به حیاط مملوع از دانش آموزان سورمهای پوش انداختم. من سه تا دوست صمیمی و سه تا دوست معمولی داشتم. هر شیش نفر به سمتم دویدن. آذر، مژگان و آرتینا دوستهای صمیمی و فاطمه، آزرم و پریا دوستهای معمولیم بودن. آذر بازوم رو گرفت و به سمت صف که با دستور معاون در حال شکل گرفتن بود برد. - از جلو نظام. دست روی شونههای هم گذاشتیم و فاصله گرفتیم. در اصل باید چهار انگشت بغل هم از شونه دوستمون فاصله داشته باشه اما ما با همین هم توانایی درست ایستادن نداشتیم. - الله! - خبردار. دستهامون رو انداختیم. - یا مهدی عجلی عجل الله ظهورک! یا حسین. یکی از بچهها رفت قرآن بخونه. سرود همگانی خونده شد و من هم رفتم دانستنی گفتم. به صف کلاس رفتیم. ما ردیف سوم بودیم. من با آذر و فاطمه کنار هم میشستیم و بقیه بچهها هم پخش بودن. عادت نداشتم زیاد توی بحث و شیطنتهای قبل از اومدن معلم شرکت کنم. کتابم رو در آوردم اما حواسم پی گذشته بود. مراسم عقدم خیلی بزرگ برگذار شد و هرکی میدیدم دلش برام میسوخت که چرا همچین دختر کوچیکی باید ازدواج کنه. - برپا. همه بلند شدیم و صلوات فرستادیم. خانم دستان، دبیر ریاضی پشت میزش نشست. سیل سلامها به سمتش پرتاب شد. یک حال و احوالی کرد و کتاب خودش رو در آورد. - صفحه چند بودیم؟ صفحه رو گفتیم. بلند شد. چادرش رو در آورد و آویزون کرد. آذر آروم پرسید: - واقعا قرار نیست با شوهرت بری؟ بغض کردم و همینطور که به معلم خیره مونده بودم سرم رو به دو طرف تکون دادم. - چرا تا برگشتش پیش مامانت نمیری؟ - اجازه نمیدن. - واه برای چی؟ دبیر دو سرفه مصلحتی کرد که ساکت شدیم. امتحانهای دی ماه تازه تموم شده بود و هنوز شرایط مدرسه عادی نشده بود. بعد از کلاس با بچهها بیرون رفتیم. عادت نداشتم ماجرای زندگیم رو به همه بگم. فقط رازهام رو با آذر در میون میذاشتم و مژگان هم خودش برحسب اتفاق فهمیده بود. دور هم نشستیم و صحبت میکردیم. به بدبختی بعد از خوردن زنگ به کلاس برمون گردوندن. ظهر که شد لوازم رو جمع کردیم. مژگان همسایه ما بود و صبحها باباش میرسوندش، اما ظهر ما برش میگردوندیم. بیرون رفتیم و وانت عمو سبلان رو دیدم که عمه پشتش نشسته بود. باهم به اون سمت رفتیم و بعد از سلام هردو عقب نشستیم. مادر شوهرم نگاهی از آینه بهمون انداخت. یک جواب زیر لبی داد و گفت: - مگه من رانندتم؟ بیا جلو بشین. مژگان به من سقلمهای زد اما محل ندادم و خودم رو به نشنیدن زدم. - هو با توام دختر! با اینکه ازش میترسیدم حاضر جواب هم بودم. به سمتش برگشتم و ابرویی بالا انداختم. - من؟ - آها یعنی تو نمیشنوی؟ بیا جلو ببینم. نچی کشیدم. - من با ذبیح هم وقتی کسی باشه عقب میشینم. - یاالله بیا جلو. ابروهام رو بالا و پایین بردم. یکدفعه در رو باز کرد و پیاده شد. فهمیدم میخواد بهزور سوارم کنه پس در رو باز کردم و شروع به دویدن کردم. اون با هیکل گندش نمیتونست دنبالم کنه. راه خونه رو بلد بودم و به اون سمت رفتم. وقتی رسیدم دقت کردم و دیدم ماشینش نیست. خوشحال داخل رفتم و سلام کردم. زری با دیدن من خندید. - دوباره شیطنت کردی که! بهش خندیدم و روبوسی کردیم. - برو دست و صورتت رو بشوره بیا تا درسهای امروزت رو باهات کار کنم. - من هنوز نماز نخوندم. - بخون بعد بیا. مانتو و شلوارم رو آویز کردم. دست و صورتم رو شستم و موهام رو شونه زدم. یک هودی مشکی با شلوار سفید پوشیده بودم. کلا من تا اردیبهشت همیشه سردم بود. وضو گرفتم و بعد از نماز به اتاق رفتم تا درسهای اون روز رو باهام کار کنه. صدای در که اومد با ترس به زری نگاه کردم. دعا دعا میکردم ذبیح باشه نه عمه چون در مقابل ذبیح به من سخت نمیگرفت. صدای سلام که اومد خندیدیم. - سلام به روی ماهت! وارد اتاق شد و کنارمون نشست. - به به چه خواهر شوهر خوبی! زری پشت چشم نازکی کرد و درسش رو ادامه داد. یادم فاصله بین عقد تا عروسیمون سه روز بود. عروسی هم نگرفتیم و فقط جهازی که بابا به سرعت قبل از عقد برام آماده کرده بود رو به خونه عمه بردیم. فاصله خونه ما تا بابا چهار کوچه میشد. خونه عمه حدودا چهارصد متر بود که حالت قدیمی داشت. سقف شیروانی و دیوارهای پیچک گرفته و یک حیاط پر از سبزه و درخت که از بارون همیشگی شمال کشور پربار بود. خونه چهار اتاق داشت که یکیش انباری بود. انباری رو خالی کردن و حالا ما دوتا اتاق داشتیم. یک اتاق مخصوص ذبیح بود تا درسش رو برای کنکور بخونه. اون انبار سی متری رو هم برای من آماده کردن. دیوارها رو گچ گرفتن و رنگ سفید زدن. موکت ماشی روی زمین پهن کردن و فرش فندقیم رو روش انداختن. دوتا پشتی بلوطی و یک دست مبل هفت نفر مشکی. تخت دو نفر بلوطی با روتختی سفید. یک آینه دیواری بلند و کمد سبز روشن. به همین سادگی. عروسکهام رو توی کمدم چنیدم و لوازم مدرسهام رو جایی که دم دست باشه گذاشتم. اتاق ما یک پنجره داشت که به حیاط میخورد. من به زندگی شمالی آشنایی نداشتم. روزهای اول خیلی هیجان داشتم اما وقتی سرد رفتاری و بد رفتاریهای پدر و مادر شوهرم رو میدیدم ذوقم خوابید. @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده 21 اردیبهشت توسط Mohadesse861 4 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر راهنما ارسال شده در 14 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اردیبهشت سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ قبل از شروع رمان لطفا قوانین رمان نویسی نودهشتیا رو مطالعه کنید، لینک تاپیک: https://forum.98ia2.ir/topic/6513-قوانین-تایپ-رمان-پیش-از-نوشتن-مطالعه-شود/?do=getNewComment چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ملیکا ملازاده ارسال شده در 14 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت سوم ازبچگی سر لج با مادر شوهرم گذاشتم. پدر شوهرم که خونه نبود و ذبیح هم درگیر درس. بابام خیلی کم بهم سر میزد و رابطه خوبی با زن بابام هم نداشتم. فقط زری بود که همه این روزها هوام رو داشت. در باز شد و اینبار عمه اومد. با دیدن ذبیح فقط چشم غرهای بهم رفت و دور شد. چهار روز خیلی زودتر از اون چیزی که فکر میکردم گذشت. در حالی که گریه میکردم تا ترمینال همراهیش کردم. اشکهام رو پاک کرد و بغلم کرد. - مراقب خودت باش! با بقیه هم خداحافظی کرد. اون که رفت مادرشوهرم گفت: - یعنی این، اینجا باید بمونه؟ دلم گرفته بود و سرم پایین. زری دستش رو دور شونهام حلقه کرد. - معلوم. اینجا خونهاش. - بیاد حداقل میتونه دستشوییها رو تمیز کنه. تو که دست کمک نیستی. - مامان! جوابی نداد. دوباره سوار ماشین شدیم و برگشتیم. - دیگه دوتا اتاق نمیخواد. برو اتاق کوچیکه تا ببینم چی میشه. زری اومد چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد. نامزدش بود. رفت تا با اون صحبت کنه. خودم لوازم مختصری برداشتم و به اتاق رفتم. روی تخت نشستم و آروم آروم گریه کردم. آرومتر که شدم گوشیم رو برداشتم و خودم رو با عکسهای ذبیح سرگرم کردم. خودش یادم داده بود که یک طلق رنگی رو به روی لنز بچسبونم تا عکسهام رنگی بشه. یک دفعه گوشی از دستم کشیده شد. سرم رو بالا آوردم و عمه رو دیدم. متوجه دلیل اینکارش نشدم تا خودش توضیح داد: - فکر کردی گوشی رو دستت میذارم تا به پسرم خیانت کنی؟ و بیرون زد. هیچي درست نمیشه، ماها فقط عادت میکنیم. فرداش پدر شوهرم نبود. بعد از برگشت از مدرسه به کارهای خونه رسیدم. حیاط رو جارو زدم و تخم مرغها رو جمع کردم. بعد از اون به گلدوزی مشغول شدم. خود عمه بهم یاد داده بود. این کار رو دوست داشتم و وقتهایی که درس نداشتم انجام میدادم. توی خونه اونها حق آرایش نداشتم. موهام هم معمولا ساده میبستم. بعد از اون به سراغ گاوها رفتم. درآمد خانواده از گاوداري بود اما دوتا هم توی خونه داشتیم که من زیرشون رو تمیز میکردم و شیرشون رو میدوشیدم. از ظهر در خونه باز بود تا هرکی شیر میخواد بگیره. شب ها هم ماست و کره باهاش درست میکردیم که برای فردا بفروشیم. عمه اومد و گفت که به دیدن بابام برم. یک دبه شیر بدستم داد و چادر رنگی رو سرم کردم. سلانه- سلانه به خونه رفتم. - صنم سلطان باز کن. صنم سلطان زن بابام بود. در رو باز کرد. - به به حدیث خانم. شیر رو به دستش دادم و وارد شدم. همینطور که چادر رو میکندم پرسیدم: - بابا هست؟ - ها هست. - آبجی! صدای محمد برادر پنج سالم بود. از خونه بیرون اومد و به سمتم دوید. بغلش کردم و بوسیدمش. - خوشگل من! بابا دیگه بچه دار نمیشد و محمد رو هم از طریق تزریقات، بهدست آورده بودن. الان محمد دوتا مادر داشت. مادر اصلیش الینا خانم هر دو هفته به دیدنش میاومد. با کمک همون خانم اتاق محمد پر از اسباب بازی و لباس بود. بابا بیرون اومد. - حدیث! باهم دست دادیم. - شوهرت رفت. - آره. - بیا داخل سر ناهار بودیم. وارد شدیم. صنم با غرغر خوراکیها رو توی مجمع گذاشت. محمد که از بازوم آویزون بود گفت: - میخوای هدیههایی که مامان الینا برام گرفته رو ببینی؟ - حتما عزیزم. بدو بدو به اتاقش رفت. یک جفت کفش نارنجی_ مشکی، یک عالمه بادبدک و یک دست لباس. صنم سلطان غر زد: - هال رو پر بادبدک کردی. ببر اتاقت ببینم. محمد بیاعتراض لوازم رو جمع کرد و به اتاقش برد. بعد از ناهار در حالی که هیچ کدومشون جز محمد اصراری به موندنم نکرد خداحافظی کردم و رفتم. @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده 28 اردیبهشت توسط ملیکا ملازاده 3 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ملیکا ملازاده ارسال شده در 14 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت چهار توی خونه هم تنها خوبیش این بود که ذبیح قول گرفته بود کسی جلوی مدرسه رفتن و درس خوندنم رو نگیره. آخر هفته شد و منتظر ذبیح بودیم. خودم ناهار رو درست کردم و لباس تمیز پوشیدم اما عمو سبلان گفت: - دیشب ذبیح به من گفت امروز یکم درگیر کارهای خوابگاهش نمیتونه بیاد. زری نگاهی به قیافه وا رفته من کرد و رو به باباش گفت: - چرا دیشب نگفتی؟! با بی خیالی جواب داد: - خوب یادم رفت. ناراحت به اتاقم رفتم و پوشه امتحانهای قبلیم رو در آوردم تا با خوندشون برای امتحان اول هفته آماده بشم. شب پشه بند رو توی حیاط زدیم. عمو نبود پس عمه، زری و من خوابیدیم. صبح خودم به مدرسه رفتم و زری هم بهخاطر دیدن نامزدش مدرسهاش رو پیچوند. پول توجیبی نداشتم اما مامان قبل از اومدنم یک پولی بهم داده بود که همون رو خورد خورد خرج میکردم. با حساب و کتابم تا دو ماه دیگه میکشید. جز اون توی روستای ما مار هم وجود داشت. همه همسایهها میدونستن من از مار نمی.ترسم پس اگه مردهاشون خونه نبود و مار توی آغالشون پیدا میشد صدام میزدن. با گرفتن هر مار چهار هزار تومن میگرفتم. حتی عمه هم مجبور بود چهار هزار تومن رو بهم بده چون اصلا نمیخواست وقتی مار داخل خونهاش با من یکی به دو کنه. اما از خجالتم در میاومد. از مدرسه که برگشتم گفت: - ظرفها دیشب رو نشستی دختر. لباسم رو عوض کردم و برای ظرفها رفتم. از ظرف شستن متنفر بودم پس لیوانهای چای رو برعکس طوری که عمه دوست داشت اسکاج نکشیدم و فقط آب کشیدم. این رو عمه دید و افتاد سرم و شروع به کتک زدنم کرد. - احمق! تنبل! تا کی می خوای اینطور کودن بازی در بیاری؟ آخه تو چهار سال دیگه سر زندگی خودت میری. این چه وضع کار کردن؟ زری که سر و صداهامون رو شنیده بود بدو بدو به داخل اومد و من رو از زیر دست مادرش نجات داد. - ولش کن بچه رو مگه این تحمل ضربات سنگین تو رو داره! من رو به زور بیرون برد و زیر درخت توت نشوند. از ته دل زار میزدم. بغلم میکرد و میبوسیدم تا آروم بشم. بعد از اون خودش کمکم کرد تا کاردستی کلاس هنرم رو درست کنم. در آخر فرستادم حموم برم و حال بگیرم. حموم داخل حیاط بود و سقفش یک تخته سنگ مرمر بود که نصف چهاردیواری رو میگرفت و یک شاخه درخت داخل حموم میاومد. واقعا همچین جایی حموم رفتن غم رو از آدم دور میکرد. فردا صبح دوباره غر زدنهای پدر شوهرم شروع شد: - آخه مدرسه رفتنت برای چیه! همین اجاقت کور که سرت رو گرم چیزهای بیخود میکنی. عمه که احساس میکردم ته دلش از مدرسه رفتنم راضی بود گفت: - مثل ما بشینه بچه بزرگ کنه که آخر سر یک نون خور اضاف بندازه بغلمون و خودش به بهانه درس دو هفته و نیاد! بهم توهین کرد اما دفاع بود. هفته دوم دانشگاه ذبیح گذشته و این هفته هم به بهانهای نیومد. اون روز به مدرسه رفتم اما خیلی موقعها مجبور به غیبت میشدم تا توی کارهای خونه کمک باشم. مخصوصا برای مهمونی و دورهمیها. اینطور وقتها زری باهام کار میکرد و اگه اشتباه جواب میدادم با ترکه به دستم میزد. اون هم فقط یکی. جلوی عمه جرات گریه نداشتم اما با اینکه ضربه زری درد زیادی نداشت خودم رو حسابی لوس میکردم. اون که درد قلبم رو احساس میکرد نیم ساعتی دلداریم میداد و نازم رو میخرید تا خوابم ببره. شوهرش گاوداري رو میچرخوند و سهم ما رو میآورد و به عمه میداد. اول هر ماه عمه و عمو باهم دعوا داشتن تا عمو بتونه پول هنگفتی بگیره که تا آخر ماه براش بست باشه اما عمه هم مظلوم نبود و در مقابلش کوتاه نمیاومد. اینطور کل ماه اعصاب خوردی داشتیم و جز اون وقتی عمه مشغول دعوا بود من باید کارهای خونه رو انجام میدادم. - مامانت برای جشن تولدش دعوتمون کرده. با پوزخند گفت. جوابی ندادم. می دونستم نمیریم. اومد و نگاهی به غذا کرد. - حالا میتونی بری و به درست برسی. اینجور فرصتها کم پیش میاومد. بدو بدو به اتاقم رفتم. بعد از ظهر مژگان در خونه رو زد. - بله! - با بچهها میخوایم جنگل بریم اگه میخوای توهم بیا. - عمه بفهمه میکشم. دستم رو گرفت. - عمهات خونههای و تا شب نمیاد. از خدا خواسته باهاش رفتم و قبل از برگشت عمه خونه بودم. در کمال تعجب شب اعلام کرد: - ببینید لباس چی دارین. - برای چی؟ - مراسم مامانت میخوایم بریم. چند لحظه بهت زده نگاهش کردم بعد جیغی کشیدم و دستهام رو درهم حلقه کردم. - وای باورم نمیشه. تنها لباس مهمونیم که همون لباس عقدیم به رنگ نارنجی بود رو برداشتم. خود عمه کت و شلوار زرشکی داشت و زری هم نامزدش پارچه بنفشی هدیه داده بود که براش یک پیراهن شب دوخته بودم. مدلش رو از نت گرفته بودم و واقعا بهش میاومد. قبل از رفتن تلفن زنگ زد. عمه برداشت و یکم صحبت کرد که من نشنیدم. زری رو صدا زد و زری هم یکم صحبت کرد و بعد من رو صدا زد: - حدیث شوهرت. بدو بدو به اون سمت رفتم و تلفن رو گرفتم. توی این سه هفته سه بار بیشتر زنگ نزده بود. - ذبیح! - سلام خانم چطوری؟ - وای دلم برات تنگ شده بود! بی معرفت چرا نمیای؟ خندید. - فردا میام قشنگم. داد کشیدم: - واقعا؟ - آره بلیط گرفتم. انقدر ذوق زده بودم که روی پام بند نبودم. @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده 21 اردیبهشت توسط Mohadesse861 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ملیکا ملازاده ارسال شده در 14 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت پنج **غزاله** دلم برای حدیث سوخت. ذبیح زیر قولش زد و بدون خبر نیومد. زنش کل روز منتظرش بود. برای اومدن اون از مهمونی خونه مادرش هم گذشت و بعد از چهار ماه نتونست مادرش رو ببینه. با اینکه بهش گیر می دادم اما دلم میخواست به مهمونی ببرمش که نشد. توی دلم از دست ذبیح حرص خوردم اما به روی خودم نیاوردم. حدیث توی شستن ظرفها کمکم کرد و پرسید: - عمه می تونم بخوابم؟ - برو. با شونه های افتاده به سمت اتاقش رفت. زری که مثل همیشه سرگرم گوشیش بود با حرص گفت: - این ذبیح که شورش رو در آورده. - بخاطر این دختر پشت داداشت حرف نزن. ایشی کشید و جوابی نداد. پردهها رو انداختم و میز رو دستمال کشیدم. در رو قفل و برق رو خاموش کردم. - ای مامان! - ا و مرگ! بدو وقت خوابه! با اکراه گوشی رو خاموش کرد و زیر نور ماه به شارژ زد. زری زودتر به اتاقش رفت اما نمی دونم چرا یک لحظه دلم شور حدیث رو زد. به اتاقش رفتم. برق خاموش بود و پرده کشیده. - دختر خوابی؟ بحای جواب ناله آرومی کرد. فهمیدم دلشورم بی دلیل نبوده. برق رو روشن کردم و با دیدن چیزی که رو به روم بود جیغ کشیدم: - یا خدا! خون از دست حدیث راه افتاده و روی ملافه ریخته شده بود. زری بدو بدو داخل اومد. - چی... با دیدن حدیث همون جلوی در نشست. - ح... حدیث! بیرون دویدم و برق ها رو روشن کردم. تلفن رو برداشتم و به اورژانس زنگ زدم. بیست دقیقه نگذشت که اومد. تا اون موقع من و زری هرکاری از دستمون برمی اومد انجام دادیم. چایی خشک روی زخمش گذاشتم و محکم بستم. زری هم در حالی که گریه می کرد آب قند به حدیث می داد. اوژانس که اومد زری قبل از من حجاب کرد و خودش رو داخل انداخت. من هم همون کنار در نشستم و شروع به گریه کردم. همسایهها از سر و صدا بیدار شده بودن و دنبال دلیل ماجرا بودن اما من چیزی نمی تونستم بگم. بلند شدم و به سمت خونه برادرم راه افتادم. چند در محکم زدم که صدای صنم سلطان اومد: - زهرم ریخت کیه! در رو که باز کرد با دیدن من بهت زده گفت: - غزاله خوبی؟ از همون جا داد زدم: - داداش بیا که حدیث مرد. صنم دستش رو روی دهنش گذاشت و علی هل از پله ها پایین اومد. - حدیث... حدیث چی شد؟! دخترم رو چیکار کردی؟! یک ساعت بعد همه اوژانس بودیم. دکتر بیرون اومد و گفت: - بهش برسید. روانشناس داره باهاش حرف میزنه. من که دلشورم درباره جونش برطرف شده بود التماس آمیز گفتم: - داداش الان همه چیز رو لو میده و هممون رو به زندان میندازه. نوچی کشید و خندید. - نگران نباش. بهش گفتم اگه تو رو از ما بگیرن میبرنت پرورشگاه. از اونجا به حدی میترسه که حرف نزنه. زری با گریه و دلخوری نگاهش کرد. - اگه دستم به ذبیح برسه می دونم باهاش چیکار کنم. - هیس! عمرا به داداشت از این ماجرا چیزی نمیگی. نمی خوام حواسش از درسش پرت بشه. - درسش مهم تر یا زنش؟! بازوش رو گرفتم. - حرف گوش کن دختر. روانشناس بیرون اومد و گفت: - احتمالا دوری از همسر و مادر به عروستون فشار آورده. بهتر به دیدن مادرش ببرینش. تشکر کردیم و رفت. داداش گفت: - خودم ببرمش؟ - کجا؟ - پیش مامانش. با عصبانیت گفتم: - جونم مرگ بگیره که ما رو امشب دق داد. نه نمی بریمش. خودکشی کرده هدیه هم می خواد. ویرایش شده 18 اردیبهشت توسط ملیکا ملازاده 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ملیکا ملازاده ارسال شده در 14 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت شیش زری گفت: - خیلی بی رحمی مامان! - تو خفه! وقتی اجازه دادن به دیدن حدیث بریم باهم وارد شدیم. البته علی قبل از ما به محض بهوش اومدن دیده بود و باهاش حرف زده بود. با دیدن چهره رنگ پریده و دست باندپیچی شدش عصبانی تر شدم. به سمتش رفتم. - مثلا که چی؟! اگه می مردی چی؟! ای حدیث تو به حال بیا ببین باهات چیکار می کنم. حدیث نگاه ترسیدش رو از من گرفت و به زری دوخت. زری جلو رفت و بغلش کرد. - بسته مامان. - بست نیست من با این کار دارم. - گناه داره! شما چیزی بهش نگو من هم قول می دم به ذبیح خبر رو نرسونم. پیشنهاد عادلانه ای بنظر اومد اما نخواستم به روی خودم بیارم. علی رفت تا کارهای ترخیص رو انجام بده. زری به حدیث کمک کرد تا لباس بپوش. علی وانت رو آورد و با کمک زری حدیث عقب نشست. تا خونه سرش رو روی شونه زری گذاشت و خوابید. علی گاهی از آینه نگاهش می کرد و آهی می کشید. بچه رو بغل کرد و روی تخت گذاشت. زری لباس حدیث رو در آورد و به علی گفت: - بنظرم امشب رو بمونید دایی. - اگه بمونم صنم سلطان سرم رو می بره. از این همه بی رحمی برادرم دلم گرفت. اون که رفت زری جای خودش رو کنار حدیث انداخت. به اتاقم رفتم و سعی کردم حداقل جلوی خودم وانمود کنم برام هیچ اهمیتی نداره اما نمی شد. تا صبح خوابم نبرد. صبحش کسی از اتفاق افتاده خبر نداشت و فکر میکردن سینه پهلو کرده. همسایه و دوستهاش به دیدنش می اومدن. صدای خنده های حدیث که توی خونه پیچید لبخند زدم. یکی از معلمهاش بهش زنگ زد و حالش رو پرسید که این اتفاق از همه احوال پرسیها خوشحال ترش کرد. ظهر داداشم هم با یک پلاستیک خوراکی اومد و محمد رو هم آورده بود. هر دو بچه کنار هم نشستن و شروع به خوراکی خوردن کردن. نامزد زری اومد و قول داد که وقتی خوب بشه هممون رو به پیکنیک میبره. چهار روز طول کشید تا بدن خسته حدیث بتونه پاهاش رو همراه خودش بکشه. - دختر تنبلی بسته. زود باش باید توی کارهای خونه کمک کنی. سبزیها رو دادم پاک کنه که نشسته باشه. گوشه دیوار نشست و شروع به کار کرد. - پس فردا ذبیح میاد؟ کلافه به سمتش برگشتم. - بیاد یا نیاد به تو چه؟ - یعنی چی به من چه؟! زنشم. - زن و شوهری بعد از درسش. پسر من چه گناهی کرده از درسش بگذره. معلوم کار داره که نمیاد. توهم خودت رو سرگرم همین کارهای خونه بکن. بعض کرد و سرش رو پایین انداخت. - بخاطر اون غلط اضافه هم از این به بعد حق اینکه تلوزیون ببینی نداری. دو روز اینطور بگذره ببینم دلم ازت آروم میشه یا نه! - تو که انقدر از من بدت میاد چرا گذاشتی زنده بمونم؟ توی صورتش براق شدم. - تو چیه شما. ظهر که زری میاد مستقیم آهنگ میذاره. - حدیث بیا برقصیم. حدیث لبخند کوچیکی میزنه و واکنشی نشون نمیده. زری خم میشه، دستش رو میگیره و از شیشهها که تمیزش می کرد دورش کرد. حدیث مجبور به همراهیش شد. رقص بچگانه ای متناسب با سنش داشت. اون شب دوباره سبلان اومد. - پول یاالله. - گمشو بیرون. - زن من رو عصبانی نکن. دست به سینه رو به روش ایستادم. - می خوام عصبانی بشی ببینم چه غلطی می تونی بکنی. مشتی به کابینت زد. کلافه نگاهی به در کردم ببینم سالم یا نه. - هوی! خونه رو چرا خراب می کنی. خرج نمیدی خراب هم می کنی؟ - خراب کردن ندیدی هنوز. پول. هلش دادم. - گمشو ببینم. دستش رو برد بالا که به صورتم بزنه که گرفتم. می دونستم جراتش همین قدر. دستش رو کشید و نگاهی به دور و بر کرد. - حالا که اینطور دوچرخه ذبیح رو می برم و می فروشم. - دست به دوچرخه بچه م نمی زنی ها. بدون توجه بیرون رفت تا دوچرخه رو برداره. می دونستم دخترها اتاق زری پناه گرفتن. هر دفعه دعوامون می شد همین کار رو می کردن. دیدم واقعا می خواد دوچرخه رو برداره. می دونستم داد و بیداد کردن توی حیاط همسایهها رو با خبر می کنه. دوچرخه رو گرفتم. - خیلی خوب! بیا داخل بهت پول بدم. - برو بیای نفله. بهش چهارصد تومن دادم تا بره و دست از سر من برداره. - اینکه به جایی نمی ماسه. - از سرت هم زیاده. کی گفته من باید پول کثافت کاریهای تو رو بدم؟ می دونم این پول زهرمار کدوم عوضی می شه. خدا ازتون نگذره! حالا که پولش رو گرفته بود آروم بود. زیر لب غرغری کرد و بیرون رفت. آبی به صورتم زدم تا یکم حالم بهتر بشه. بعد به دخترها گفتم: - یاالله برید بخوابید. حدیث توهم باید بری مدرسه خوب ازش در رفتی. مراقب باش کسی دستت رو نبینه. یک لحظه احساس کردم برای دل گرفته ش هم باید کاری کرد. - ظهر زری برو دنبال حدیث یک دو سه ساعتی خونه نیان من مهمون دارم. می دونستم این دو سه ساعت رو می رن خوش می گذرونند. بعد از ظهر که اومدن سر ناهار حدیث هی با چشم به زری اشاره می کرد. به روی خودم نیاوردم تا خودشون اعتراف کنند. - مامان! - بله! - ما می تونیم چندتا مرغ و خروس بیاریم؟ سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم. - مرغ و خروس؟ - آره. - برای چی؟ انگار سوالم براش بی معنی اومد. - هم دلمون باز میشه هم از تخم مرغها استفاده می کنیم. - خوب... اشکالی نداره بیارید. زیر چشمی به حدیث نگاه کرد و هر دو سعی کردم لبخندشون رو من نبینم. فرداش سه تا جوجه آوردن. - این ها که جوجه هستن. - بزرگ می شن. ویرایش شده 18 اردیبهشت توسط ملیکا ملازاده 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ملیکا ملازاده ارسال شده در 14 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت هفت پنج شنبه چهارم اومد اما ذبیح هنوز به خونه سر نزده بود. اینبار توی تماس تلفنی من هم بهش اعتراض کردم: - پسر جان کجایی ما دلمون برات تنگ می شه. - فدای دل کوچیکت مادرم! واقعا نمی دونم چطور ازتون معذرت بخوام اما کار پیش میاد دیگه. سعی می کنم هفته دیگه بیام. مثل همیشه بحث رو پیچوند. حدیث داشت کارهای خونه رو کمک می کرد و زری برای نامزدش دلنوشته می نوشت. تموم که شد گفت: - بخونم؟ حدیث مشتاق از آشپزخونه بیرون اومد و من هم نزدیک تر رفتم تا بشنوم. بچه های انسانی بد عاشق می شوند زیرا... منطق می خوانند و نمی تواند چیزی بی منطق را قبول کند اما عشق بی منطق است جامعه می خوانند و می داند گرگ دارد اما تو را گرگ دل خود می پذیرند اقتصاد می دانند اما جیب خالیت را نیز دوست دارند روانشاسی می خوانند اما دیونه بازیها و کم و کسری های روحت را می پذیرند تاریخ می خوانند و سقوط ها از عشق را می دانند اما باز عشق تو را می پذیرند عربی می دانند و در هر جمله به دنبال نکته های نهفته می گردند اما دوستت دارم های تو را بی کنکاش می پذیرند پس از بچه های انسانی دور نشو آنها شما را بر خلاف تمام آموختههایشان دوست دارند. اما اگر مهربان نباشی، اگر مرد نباشی با تمامی این دروس از تو دل می کنند #ملیکا ملازاده براش دست زدیم. این جوونها کارهاشون مثل حرف هاشون آبکیِ. همین دختر می گفت من دل به کسی نمی دم تنهایی لاتی تره! به حدیث گفتم: - ظرف ها. در حالی که خستگی از سر و روش میبارید به آشپزخونه برگشت. زری نگاهم کرد و حرفی زد که خیلی معنا داشت: - اگه یه روز مثل دوتا دشمن نه مثل دوتا پشیمون بهم نگاه کردین چی؟ جوابی ندادم. - فردا من و حدیث سینما بریم؟ - برای چی؟ آروم تر جوری که نشنوه گفت: - می خوام حواسش رو از نیومدن ذبیح پرت کنم. لب به دندون گرفتم. - فقط الکی معطل نکنید که کلی کار داریم. حدیث هیچ وقت تنها از خونه بیرون نمی رفت و فقط بعضی روزها تنها بر میگشت. حتی مسجد هم با خودم می رفت. کم کم می خواستم برای عروسی زری آماده بشم اما پول چندانی دستم نبود. خرج دانشگاه ذبیح و پولی که بی حساب و کتاب خرج می کرد به دردسرم انداخته بود. جمعه حدیث اومد. - عمه یک چیزی بگم دعوام نمی کنی؟ چنان مظلوم گفت که دلم سوخت اما گفتم: - بنال ببینم چه خاکی به سرم زدی. - من هوس کردم کلوچه درست کنم میذاری؟ به سمتش برگشتم. - کلوچه؟ - آره. خیلی هوس کردم. جرقه ای توی ذهنم روشن شد. - باشه درست کن. تا آخر هفته دیگه زیر نظرش گرفتم. آخر هفته در زده شد. سبلان که بر حسب اتفاق خونه بود رفت بازش کرد. - ببین کی اومده! زری بیرون دوید و با ذوق گفت: - داداش خوش اومدی! حدیث لوازم گلدوزیش رو کناری انداخت و بدو بدو به سمت حیاط رفت. من هم خودم رو رسوندم. با دیدن پسرم دلم باز شد. یک ساک کوچیک دستش بود و به دخترها اجازه داد از سر و کولش بالا برن. بعد هم رو بغل کردیم. - خوش اومدی شیر مردم! به داخل بردیمش و دخترها ازش پذیرایی می کردن. وقتی نشستن سبلان گفت: - برامون سوغاتی آوردی بابا؟ چپ چپی نگاهش کردم اما ذبیح خندید. - بله. ساکش رو باز کرد. زری سرش رو داخل ساک برد. یک جعبه انگشتر سمت حدیث گرفت. چشم هام گرد شد. حدیث با ذوق بازش کرد. یک انگشتر نقره بود. - وای عزیزم مرسی! دستش کرد. عصبانی گفتم: - پول های من رو می بری برای زنت چیزی می خری؟ حدیث بهم زبون درازی کرد. جلوی شوهرش خوب پرو می شد. می خواستم بزنمش که ذبیح نذاشت و با دادن هدیه من بحث رو عوض کرد. برای زنش انگشتر گرفت برای من یک دستبند ساده و ظریف نقره. یک جعبه پاستور هدیه باباش بود و یک پلاک بدل هم برای خواهرش گرفته بود. بعد از اون به یک بهانه دست زنش رو گرفت و به اتاق رفت. ویرایش شده 18 اردیبهشت توسط ملیکا ملازاده 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ملیکا ملازاده ارسال شده در 14 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت هشت با اومدن ذبیح خونه رنگ و بو گرفت. سبلان بیشتر می موند و من هم هرچی دلش می خواست براش درست می کردم. نامزد زری به بهانه ذبیح همیشه خونه ما بود و حدیث هم جوجهها رو نشونش می داد. سر ناهار گفتم: - برات خبر خوب دارم پسرم. - جان دلم! نگاهی به حدیث که بی توجه به دنیا مشغول خوردن بود کردم. - داری بابا میشی. قاشق پر برنج و ماست حدیث مقابل دهنش موند. سبلان داشت انگشتهاش رو لیس می زد که انگشت به دهن به سمتم برگشت. زری و شوهرش دم گوش هم پچ پچ می کردن و متوجه نشدن. ذبیح به حدیث نگاه کرد و پرسید: - جدا؟! حدیث که هیچی نمی دونست قاشق رو داخل بشقاب گذاشت و گیج نگاهش کرد. حالا اون دوتا عاشق متوجه شدن. - چه خبره؟ - مامان میگه حدیث بارداره. صدای جیغ زری خونه رو برداشت. ادامه دادم: - من زن باردار رو از صد متری می شناسم. زن تو حدودا دو ماه باردار. صدای خنده و خوشی از خونه مون قطع نمی شد. بعد از ظهر برای آزمایش بردش و هرطوری بود جواب رو گرفت. با یک بسته شیرینی اومد. به داداشم زنگ زدم تا با خانوادش بیاد. خبر رو بهش ندادم. صنم حاضر به اومدن نشد و بهونه آورد. محمد و علی از پسرم استقبال کردن. به داداشم گفتم: - وقتهایی که ذبیح نیست ما امیدمون به شماست. - تو جون بخواه خواهر. - یکخورده خرید میتونی برام انجام بدی؟ منتظر نگاهم کرد. - یک بسته شیر خشک، پوشک بچه، شیشه... - اینها برای چیه؟! نگاهی به من انداخت و فهمید حتما برای من نیست. نگاهش بین زری و حدیث چرخید. یک دفعه فریاد زد: - خدایا عاشقتم! بچهش رو بغل کرد و بوسید. محمد که وضعیت رو اینطور دید بدون دونستن ماجرا جلو اومد و محکم خواهرش رو بغل کرد. حدیث از خجالت سرخ شده بود و آروم آروم می خندید. اما فردا شبش وقت خداحافظی گریه می کرد. ذبیح در گوشش گفت: - چشمم چو به چشم خویش چشم تو بدید بی چشم تو خواب چشم از چشم رمید ای چشم همه چشم به چشمت روشن چون چشم تو چشم من دگر چشم ندید *مهستی گنجوی راه برگشت گریه ش بند اومده بود و با زری صحبت می کرد: - اگه تو تمام لحظات تصورش میکنی؛ اگر نمیتونی فراموشش کنی؛ یعنی روحت تو اون آدم گیر کرده..! داشتم فکر میکردم راست میگه ها. شاید قشنگترین نوع دلبستگی همین باشه که روحت گیرِ اون آدم باشه. جوری که دلت بخواد تو لحظه لحظهی زندگیت، تو خوشحالیت، تو شادیات، تو ناراحتیت، تو غمهات باشه! یکی که برای همیشه، همیشگی باشه.. زری حرفش و ذهنش رو از شوهرش بیرون کشید: - چهار شنبه روز مرد می خوام برای رضا *همسرش* یک قرآن از این رنگی ها که جدید اومده بگیرم. میای باهم بریم؟ - وای فکر خوبیه من هم باید برای ذبیح چیزی بگیرم. پرسیدم: - ذبیح برای اسم بچه پیشنهادی نداشت؟ انگار تازه یاد بارداریش افتاده باشه خودش رو جلو کشید و با ذوق گفت: - نه. به مامانم خبر دادم خیلی خوشحال شد گفت به زودی خودشون رو می رسونند. - تو ویار نداری؟ نچی کشید. - اصلا. فقط شب ها کمرم درد میگیره. - وزن اضاف نکردی. باز هم جوابش منفی بود. وقتی رسید خونه مجبور شد مثل همیشه به کارها برسه. زری تا جایی که تونست بهش کمک کرد. ویرایش شده 19 اردیبهشت توسط ملیکا ملازاده 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ملیکا ملازاده ارسال شده در 15 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت نه یک روز حدیث بهم گفته بود: - تویی که انقدر اذیتم میکنی، تویی که انقدر ناراحتم میکنی، تویی که انقدر عصبیم میکنی، تویی که انقدر اشکم رو درمیاری؛ یک روزی انقدر پشیمون میشی از کارات که دیگه خیلی دیره خیلی دیر. مواظب رفتارت باش، خیلی زود خیلی دیر میشه. بخاطر بارداریش جرات نکردم دست روش بلند کنم اما به اتاقش فرستادمش هرچند که این لطف بود نه تنبیه. صبحش برای زری تعریف کرد: - خواب دیدم همه با پدربزرگ مادریم توی یک آتش فشان قرار گذاشتیم. بعد همه که رفتن به من گفت وقت نماز برو. من یکم معطل کردم بیدار شدم دیدم نماز صبح غذا شده. ظهر هم با خودش می خوند: - چه قشنگه دنیای بچه ها پاک و یکرنگه بی دنگ و فنگه آرزوهاشون رنگ و وارنگ! بالاخره تاقت نیاوردم و پرسیدم: - تو که تا چند روز پیش می خواستی بمیری حالا چی شد؟ - فهمیدم یک روز دنیا به کام من می چرخه. حتی اگه فقط یک روز به کام من بچرخه چون خیلی منتظرش بودم خیلی بیشتر از آدمهای همیشه خوشحال لذت می برم پس منتظرش می مونم. پیش سبلان رفتم. - برای عروسی زری نیاز به پول دارم. زیر لب فحشی داد و بلند شد. کتش رو برداشت و از خونه بیرون زد. دنبالش رفتم. - آهای. زری صدام زد: - مامان! - چیه تو؟ - شنیدم چی از بابا خواستی. من از قبل پول برای این مراسم کنار گذاشتم. با تعجب نگاهش کردم. - تو کنار گذاشتی؟ از کجا؟ - پولی که به عنوان کمک در دوشیدن گاوها بهم می دادی رو نگه داشتم. جز اون به بچه ها خیاطی یاد می دادم و کلاس قرآن می ذاشتم. شیش ساله. خوب سرمایه ای دستم اومده. - با وجود اینهمه تورم بدرد نمی خوره دخترم. لبخندی زد. - نگران نباش مامان جان طلا گرفتم ضرر نکردم. به هوشش صدبار آفرین گفتم. آخر هفته دیگه هم ذبیح اومد و حدیث روی پاش بلند نبود. لقمه توی دهنش می ذاشت و موهاش رو شونه میزد. لباسهاش رو اتو می کشید و مرتب قربون و صدقه شوهرش می رفت. - مامانت خبر داد تا دو روز دیگه می رسن. - کجا می مونند؟ - یک ویلا توی بابل اجاره کردن. خدا رو شکر کردم قرار نیست قیافه اون زن رو همیشه ببینم. ملکا زن بدجنس و سرسختی بود که با یک من عسل هم نمی شد خوردش. ذبیح که رفت ملکا و داداشش رسیدن. حدیث روی پاش بند نمیشد اما اجازه اومدنشون به اینجا رو ندادم. - همین مونده من جلوش دلا و راست بشم. روزی پنج ساعت وقت داری پیششون باشی. خودت برنامه ریزی کن. حدیث که می دونست دنبال بهانه هستم حتی یک دقیقه دیرتر نمی اومد. بچه شنگول شده بود. من هم درگیر کارهای عروسی زری بودم. ملکا پیغام فرستاد که چند ماه دیگه سیسمونی رو میارن. بعد از سه هفته هم رفت. حالا دیگه کم کم داشت بوی عید استشمام می شد. اولین نشونه های عید رو خودم به خونه آوردم. دست گل داوود خریدم و توی گلدون گذاشتم. - خانواده بدانید و آگاه باشید که نوروز از آنچه تصور میکنید به شما نزدیک تر است. زری و حدیث دست زده بودن. حالا بعضی وقتها حدیث ضعف می کرد و باید سریع بهش شیرینی جات می رسوندیم. برای همین همیشه یکم آبمیوه توی یخچال داشتم. معمولا به اتاقش می رفت و عکس ذبیح رو نگاه می کرد و اشک می ریخت. کار خیاطی رو در کنار گلدوزی شروع کرد. ویرایش شده 19 اردیبهشت توسط ملیکا ملازاده 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ملیکا ملازاده ارسال شده در 15 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت ده **حدیث** با خوشحالی از فروش شلوار مردونه به همسایه پولها رو برداشتم. - وای زری چهل تومن. - برای اولین کار خیاطی خیلی خوب بود. یکم پیشرفت کنی تا شصت تومن می تونی بفروشی. با اینکه خودش بدجور دنبال کارهای عروسیش بود اما برای من هم کم نمی ذاشت. برای فروش اولین کارم و چک و چونه زدن با مشتری حسابی برام خواهری کرد. امشب عمو سبلان به شهر رفته بود و عمه هم از خدا خواسته برای شب موندن به خونه عمه حمیده که توی دماوند زندگی می کرد رفت. کلا اقوام ما دماوندی بودن که گروهی مون به بابل کوچ کردن. عمه هیچ وقت جرات نداشت ما رو با وجود بودن عمو سبلان توی روستا تنها بذاره. من که از این چیزها سر در نیاوردم اما زری گفت عمه نگران منِ. حالا که عمو نبود با خیال راحت صبح حرکت کرد و گفت: - تا فردا ظهر برمی گردم. خودم مرتب زنگ میزنم وای بحالتون جواب ندید. همه چیز توی یخچال هست بیرون نرید. و انگشتش رو سمت من تکون داد. - وای بحالت بیام ببینم غذایی سوزوندی یا همسایه ها صدات رو شنیدن. میدونی که چیکار می کنم؟ سرم رو پایین انداختم و دستهام رو مشت کردم. اون که رفت زری برای عوض کردن حالم گفت: - یک زندگی مجردی یک روزِ در انتظارمون خانم. می خوام بعد از مدرسه کاری کنم کارستون! یکم فکر کرد بعد گفت: - البته نیاز به از خونه بیرون رفتن داشت. لبخند شیطونی زدم. - اون با من. همراهم بیا. به سمت دستشویی توی حیاط رفتیم. خونه دو سرویس داشت. کنار دستشویی یک چاله کنده بودم که روش رو با موزائیک شکسته امن کرده و با خاک و گل به حالت اولیه برش گردوندم بودم. خاکها رو کنار زدم و گل رو برداشتم. زری که انگار فهمیده بود رازی دارم ساکت ایستاد تا کارم تموم بشه. با دیدن فلش چشم هاش گرد شد. - فلش رو زیر خاک گذاشتی؟! - عمه همه وسایلم رو می گرده. - عزیزم فلش رو می شه جاهای دیگه هم پنهان کرد و که پیدا نشه. مطمئن شدم عمه هیچ وقت وسایلش رو نگشته. دوباره به خونه برگشتیم. فلش رو پشت تلوزیون زدم و فیلمهای ممنوعه ش رو باز کردم. - وای حدیث از دست تو! - چیه؟! - من سن تو بودم از این چیزها حتی خبر نداشتم. دست به کمر جلوی تلوزیون ایستادم. - تو سن من بودی ازدواج کرده بودی؟ چیزی نگفت. نشستیم و شروع به نگاه کردن کردیم. در حال ديدن فیلم بودیم که گفتم: - زری! - جان زری! مثل داداشش مهربون و خوش صحبت بود. برعکس مادرش. - می دونی هدف من چیه؟ انگار سوال جالبی ازش پرسیدم که نگاهش رو از تلوزیون گرفت و به سمتم برگشت. - چیه؟ - من می خوام معلم بشم. - خیلی عالیه! لبخند زدم و تند تند سرم رو تکون دادم. دوباره به تلوزیون خیره شدم. - بنظر خودم هم عالیه! - می دونی من هدفم چیه؟ هر دو به تلوزیون زل زده بودیم. - چیه؟ - من می خوام مادر دوتا بچه بشم. اسم اولی رو بذارم علی، اسم دومی رو نگار. - علی با نگار نمی خوره که. شونه ای بالا انداخت. - خوب نخوره. برای مراسم زری ذبیح برگشت. مطمئن بودم تا بعد از عید میمونه. با ذبیح رفتیم تا لباس بخریم. عمه فرصت نداشت دنبالمون بیاد اما کخش رو ریخت: - براش لباس گرون نخری ها! پولت رو نگه دار برو دانشگاه خوش بگذرون. حرفش روی ذبیح تاثیر خودش رو گذاشت. اما با دلبری های من تاثیرش از بین رفت و یک لباس پرنسسی آبی کاربنی گرفت که از شدت تزئینات از بیست متری چشم دو خیره می کرد. عمه با دیدنش کلی نوچ نوچه کرده بود و خاک تو سرت نثار جفتمون کرد. عمو سبلان هم خونه موند تا توی عروسی دخترش هرچند که آخرین دست کمک بود اما خواست کمکی باشه. عروسی توی باغ تالار برگذار می شد. لباس عروس هم دامنش حالت تای خورده داشت و دنباله بلند با کفش های باله، آستين های حریر بلند و آرایش موی بالای سری که آرایشگر دهها بار دربارش توضیح و اطمینان داده بود. از خوشحالی نمی دونستیم چیکار کنیم. یک دست کت و شلوار ذبیح رو که ماشی رنگ بود اتو زدم. یک پیراهن مشکی از دوستش قرض گرفت. همه چیز آماده بود و از همه بهتر اینکه به دلیل مشغله عمه رو کمتر خونه می دیدم. برای آرایشگاه عمه و زری رفتن و به من گفت: - تو بچه ای آرایش نمی خوای. خودت موهات رو درست کن و یک ته آرایشی بزن. عصبانی شدم. داد کشیدم: - اگه بچه م چرا گرفتینم؟! محل نداد و رفت. ذبیح سعی کرد آرومم کنه: - عزیزم من مطمئنم آرایش تو بهتر از همه اونها می شه. این برای منی که اجازه آرایش نداشتم خیلی سخت بود. نگاهی به لوازمم انداختم. - بتظرت خیلی بد می شه من آرایش نکنم؟ لبخند زد. - اصلا. تصمیمم رو گرفتم. فقط کفشهای پاشنه بیست سانتی دودی با لاک سفید به پام رو به عنوان کمک زیبایی انتخاب کردم. لباسم رو پوشیدم و نگاهی به موهای شلاقی مشکیم کردم. عاشق این مدلشون بودم. همه رو به یک طرف دادم و مثل یونانی ها مدل حلقه زیتون دور سرم بستم. واقعا عالی شده بود. ذبیح چشم ازم بر نمی داشت. - تو آرایشگاه نمی خوای بری؟ - نه عزیزم. - پس حاضر شو. ویرایش شده 19 اردیبهشت توسط ملیکا ملازاده 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ملیکا ملازاده ارسال شده در 15 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت یازده به حموم رفت و به خودش رسید. به اتاق که برگشت سوتی کشیدم. - چه زوج برازنده ای! دست هم رو گرفتیم و بیرون رفتیم. همسایهها هم برای اومدن به مهمونی ما به تکاپو افتاده بودن. در ماشین رو برام باز کرد و با تشکر نشستم. با اینکه همیشه اینکار رو می کرد هیچ وقت تشکر کردن رو فراموش نمی کردم. به سمت باغ تالار راه افتادیم. - تو بهت خوش می گذره؟ یکم فکر کردم. - همه چیز اون حالت قبلی رو داره. - دیگه زری نیست. من که این چند روزی خیلی فکر کرده بودم و غصه خورده بودم گفتم: - ان شاءالله خوشبخت باشه! به آهنگ گوش دادیم. ♫ کنار سیب و رازقی نشسته عطر عاشقی من از تبار خستگی بی خبر از دلبستگی عاااشقم ابر شدم صدا شدی شاه شدم گدا شدی شعر شدم قلم شدی عشق شدم تو غم شدی لیلای من دریای من آسوده در رویای من این لحظه در هوای تو گم شده در صدای تو من عاشقم مجنون تو گم گشته در بارون تو مجنون لیلی بی خبر در کوچه های در به در مست و پریشون و خراب هر آرزو نقشه بر آب شاید که روزی عاقبت آروم بگیرد در دلت کنار هر ستاره ای نشسته ابر پاره ای من از تبار سادگی بی خبر از دلداگی عاااشقم ماه شدم ابر شدی اشک شدم صبر شدی برف شدم آب شدی قصه شدم خواب شدی لیلای من دریای من آسوده در رویای من این لحظه در هوای تو گم شده در صدای تو من عاشقم مجنون تو گم گشته در بارون تو مجنون لیلی بی خبر در کوچه های در به در مست و پریشون و خراب هر آرزو نقشه بر آب شاید که روزی عاقبت آروم بگیرد در دلت *مجنون لیلی از مازیار فلاحی. به سالن که رسیدیم ماشین رو پارک کرد و وارد شدیم. کارکنها که این چند روز با ذبیح سر و کار داشتن به سمتش رفتن تا گزارش بدن. هنوز کسی نیومده بود. ذبیح به من گفت: - برو داخل عزیزم. آقایون باغ و ما خانمها تالار میموندیم. به اتاق پرو رفتم و لباسم رو عوض کردم. پیشخدمتها با لبخند نگاهم کردن. یکی شون گفت: - چه خوشگل شدی دخترم! - مرسی! - شما خواهر عروس خانم هستید که زودتر اومدید؟ روی یکی از صندلی ها نزدیک جایگاه نشستم. تالار دکور زیتونی، سفید قشنگی داشت. - خیر زن داداشش هستم. دو سه نفر دیگه به سمتمون برگشتن و لبخند از لب اون زن رفت. - مگه چند سالته؟! - سیزده. - عقدشی یعنی؟! خندیدم. - خانم بچه م دو ماهست. همه با تاسف بهم نگاه کردن. یکی شون که از همه به من نزدیکتر ایستاده بود و حتی یکبار سرش رو از روی میزی که تمیز می کرد بالا نیاورده بود گفت: - توی روستای ما هم همچین وضعی بود. اینبار اون رو نگاه کردیم. در حالی که هنوز نگاهمون نمی کرد گفت: - من هم توی همچین وضعیتی بزرگ شدم. وقتی همه دخترهای روستا توی سیزده سالگی ازدواج کردن. منی که چهارده ساله بودم رو انقدر مورد اذیت روحی قرار دادن که مجبور شدم فرار کنم. الان هم با وجود وضع مالی نسبتا خوب بابام اینجام. * داستان این دختر برگفته شده از زندگی نامه ای واقعی یکی شون گفت: - خوب شاید این دخترمون زندگی خوبی داشته باشه. نه؟ به من نگاه کرد که بهش به معنی نه خندیدم. غمگینتر شدن. کم کم مهمون ها رسیدن. معلم های مدرسه شون اول اوندن. بعد هم روستاییها. دوست هاش هم اومدن. انگار اقوام از همه دیرتر می خواستن بیان. الینا خانم و بچه هاش هم اومدن. با ذوق جلو رفتم و بغلش کردم. با اینکه فقط چهاربار دیده بودمش عاشقش شده بودم. الینا خانم همونی هست که اهدای ت... به صنم سلطان انجام داد. تازه شنیده بودم دوتا بچه اینطور دیگه هم داره. کلا وقتی می دید خانواده ای خوب هستن و بچه دار نمی شن با قیمت خیلی کم اینکار رو می کرد. برای بابا این ها اون زمان دو میلیون انجام داده بود. نیاز مالی نداشت خودش سرگرد سپاه بود. خودش سی و سی سالش داشت و شوهرش چهارسال ازش بزرگتر بود. شنیده بودم شوهرش ده سال زندانی خورده که دو سالش گذشته و هر سه ماه پنج روز مرخصی بهش میدن. کسی نمی دونست جرم همسرش چیه. یک دختر هفت ساله به اسم فاطمه داشت که به دلیل مدرسه رفتن نیاورده بودش. یک پسر پنج ساله به اسم امیرعلی داشت. یک دختر سه ساله به اسم ایران و یک پسر یک ساله به اسم فربد داشت. اینها بچههای خودش بودن و معلوم نبود اگه شوهرش زندان نمیافتاد چند نفر دیگه به خانوادش اضاف میشد. قبلا بهم گفته بود اگه بخوام طلاق بگیرم هم پشتم هم اگه نخواستم با خانوادم زندگی کنم کمکم می کنه و از اون موقع خیلی به فکر برده بودم. جز خودش خواهر شوهرش آوا هم همراهش بود. ویرایش شده 29 اردیبهشت توسط ملیکا ملازاده 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ملیکا ملازاده ارسال شده در 16 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت دوازده باهم دور میز نشستیم. - تو چطوری؟ لبخند تلخی زدم و روم رو گرفتم. دستش رو روی دستم گذاشت و معنادار نگاهم کرد. لبخند زدم. همون موقع بابا و خانوادش اومدن. محمد دست صنم رو ول کرد و به سمت الینا خانم دوید. اون هم بچه ش رو بغل کرد و بوسید. می دونستم خانواده بچههای دیگهش قرار داد بسته بودن تا مادر به دیدن بچه ش نیاد و حتی از جاش اطلاع نداشته باشه. الینا هم فقط می دونست که یکی شون پسر به اسم ابوالفضل و یکی دختر به اسم آوا. ابوالفضل دو ساله بود و آوا چهار ساله. همه دور هم نشستیم. عمه هم تازه رسید و با همه سلام و احوال پرسی کرد و به دنبال بقیه کارها رفت. یک لباس مشکی پوشیده بود. مادر داماد هم اومد. داماد خانواده چهار نفره شامل مادر، خواهر و پدرش داشت. اسم خواهرش دنا بود و یک سال از من بزرگ تر بود. با خوشحالی سلام و احوال پرسی کردیم. کم کم مهمون ها کامل شدن که خبر دادن عروس و داماد دارن میان. حجاب کردیم. آهنگ بی کلامی پخش شد و برق ها رو خاموش کردن. آبشار رو جلوی پاشون روشن کردن و اون ها هم دست در دست میاومدن. همه نگاها بهشون بود. اشک توی چشمهام حلقه زد. واقعا از جونم بیشتر دوستش داشتم. اول روی سکو ایستادن و بعد دوباره بین مهمونها چرخیدن تا سلام و احوال پرسی کنند. به ما که رسیدن بهش لبخند زدم. بهم لبخند و چشمک زد. به جایگاه رفتن و نشستن. برقها روشن شد و آهنگ شادی گذاشتن. یکم زمان دست مهمون ها بود تا دربارشون صحبت کنند. - رقص عروس و داماد. عروس داماد وسط اومدن. از دور بچههای مدرسه رو دیدم. خواستم پیششون برم که عمه بازوم رو گرفت و در حالی که زیر گوشم غر می زد گفت: - وای بحالت از جای بزرگترها تکون بخوری. -چرا؟! - تو عروس این خانواده ای نفهم! خواستم بازوم رو آزاد کنم که نذاشت و یک لبخند زوری به الینا جون زد. دوباره نشستم تا بیخیال بشه. برای رقص مادرها که رفت بدو بدو به سمت دوستهام دویدم که از نگاهش دور نموند. همه با دیدنم دست زدن و هلهله کشیدن که نگاه ها رو به سمتمون کشوند. کنارشون نشستم. - چه خوشگل شدی توله سگ! - وای از عروس ماهتر شده. - کاش ساقدوش می شدی! یکم از این حرف ها شد بعد راجع به تعطیلات عید پرسیدن. آرزم گفت: - شما چیکار می کنید؟ ما هر سال کربلا میریم. همه با حسرت نگاهش کردن. فاطمه گفت: - نه بابا ما که همش خونه. آذر رو به من گفت: - تو پیش مادرت میری یا خونه می مونی؟ - خونه می مونم اما اگه شوهرم بیاد اذیت نمی شم. مژگان گفت: - اما شوهرت که قرار نیست بیاد. دنیا روی سرم خراب شد. - یعنی چی قرار نیست؟! این رو از کجا در آوردی؟ - آخه به داداش من قول داده با اون و دوستش شمال بره. احساس کردم فشارم افتاد. آرزم کلافه گفت: - کاش بهش نمی گفتی مژگان. - ذبیح گفت مامانم و حدیث وقتی باهم هستن من رو دیونه می کنند من هم نمی خوام وقتم رو توی اول جوونی با اونها تلف کنم. احساس کردم حدیث باید واقعیتهای زندگیش رو بدونه. دستهای لرزونم رو روی میز گذاشتم. نگاهها سمت من برگشت. خواستم بلند بشم اما بدنم تحمل وزنم رو نداشت. فاطمه جلو اومد و دستم رو گرفت. - بذار من کمکت می کنم. تو بارداری نباید زیاد جوش بزنی. دستم رو گرفت و سعی کردم صاف راه برم. - کجا میری؟ - دستشویی. کنار هم که راه می رفتیم گفتم: - از عمه متنفرم اون باعث همه این بدبختیهای! همون موقع صدای آرومش اومد: - هوی کجا میری دختر؟ داماد رفت برو وسط ببینم. انقدر حالم بد بود که اصلا ندیدم کی رفت. بی توجه بهش به سمت در خروجی رفتم. به در رسیدم. - حدیث با توام. وارد سالن شدم که به سمتم خیز برداشت. فاطمه که ترسیده بود سریع جلوش رو گرفت. - چیکار می کنید؟! - تنش می خاره این. دلش هوای کتک کرده. با خشم به سمتش برگشتم. - آره هوس کتک کردم. پوزخند زد. - زودتر می گفتی خوب. بذار مهمونی تموم بشه من می دونم و تو. فاطمه ناراحت گفت: - چرا اینطوری باهاش صحبت می کنید؟ مگه نمی بینید چقدر بی پناه؟ اصلا شما می دونید چی شده؟ عصبی گفتم: - نمی خواد بهش بگی. عمه رو به من گفت: - خفه شو! بعد بازوم رو گرفت و به سمت دستشویی بردم. - تا ده دقیقه دیگه توی سالنی. در رو روم بست. ویرایش شده 29 اردیبهشت توسط ملیکا ملازاده 1 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ملیکا ملازاده ارسال شده در 17 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت سیزده **غزاله** **پنج روز بعد** ذبیح رو به ترمینال رسوندم. حدیث حاضر نشد بیاد و به خونه دوستش رفت. ماهی یکبار اجازه داشت به مدت دو ساعت به خونه دوستهاش بره. با ذبیح قهر بود و اون هم بعد از یک منتکشی کوچیک و بی فایده بیخیال شده بود. درک می کردم پسرم رو. اصلا زنی ندید و حالا هم برای جوونیش کلی برنامه داشت. تازه داشتم متوجه می شدم چه اشتباهی کردم. جلوی ترمینال که نگه داشتم کوله ش رو برداشت و یک خداحافظی پروند و رفت. دوباره برگشتم تا به دنبال حدیث برم. مامان دوستش پریا من رو به داخل دعوت کرد. در کمال تعجب دیدم دخترها آهنگ گذاشتن و دارن به شکل عجیب و غریبی می رقصن. به دیونه بازیهاشون نگاه می کردم. این چه کاری بود؟ مامان پریا که متوجه تعجبم شد قهقه خندید. - سخت نگیرید بچه هستن و دلخوشی سون اینجور کارهاست. با صداش دخترها متوجه من شدن و سلام کردن. حدیث از شدت ذوق چشمهاش می درخشید و موهاش به گردن عرق کردش چسبیده بود. پریا دوباره آهنگ رو زیاد کرد و رقصیدن. - بشین دختر تو بارداری. مامان پریا دعوتم کرد که خودم بشینم. - بذارید سرگرم بشن. رفت و برام لوازم پذیرایی آورد. ماهم یک عید کوچیکی داشتیم که چون من همش درگیر کارهای اول زندگی زری بودم همش به گردن حدیث افتاده بود. یکم بعد رضایت دادن و نشستن. مامان پریا ازش پذیرایی کرد و اون با خوشحالی گفت: - مرسی درخشان جون! تا حالا ندیده بودم اینطور از کسی تشکر کنه. رو به حدیث گفتم: - بریم. - بازم بمونیم. با چشم به ساعت اشاره کردم. فهمید و بلند شد. درخشان به سمت اتاقش رفت و با یک ده هزار تومنی برگشت. - عيدت مبارک دخترم! حدیث تعارفی کرد و بعد پول رو گرفت. یک دفعه درخشان رو بغل کرد. زن که انگار درکش کرده بود جواب آغوشش رو داد و سرش رو بوسید. بیرون که رفتیم سوار ماشین شدیم و پام رو روی گاز فشار دادم. بی صدا کمربندش رو بست و معلوم بود از عصبانیت بی دلیل من ترسیده. نزدیک خونه ماشین رو نگه داشتیم و راه افتادیم. در کمال تعجب دیدم خونه بغلی یک نفر رو با لباس عروس بی سر و صدا دارن داخل می برن. - این کیه؟ با ناراحتی و بغض جواب داد: - دوست مدرسه من عالیه ست. اون رو هم دارن می برن تا عقد کنند. چپ چپ نگاهش کردم. - پس مثل تو خوشبخت می شه! در خونه رو باز کردم و برعکس بقیه زمان های عصبانیت که اول حدیث رو به داخل هل می دادم خودم وارد شدم. لباسهام رو عوض کردم اما حدیث به همون شکل وسط هال ایستاده بود و سعی داشت ترسش رو نشون نده. ایستادم و به چشم هاش زل زدم. زنگ آیفون رو زدن. برداشتم و شنیدم همونی که می خواستم بود. - به داخل بیان. آیفون رو گذاشتم. - حالا نوبت شماست حدیث خانم. ناراحت گفت: - مگه من چیکار کردم؟ - برای کارت توی عروسی تنبیه شدی؟ فکر کردی یادم میره؟ بغض کرد. دستش رو گرفتم و به اتاق بزرگه بردم. - روی این میز رو خالی کن. گیج نگاهم کرد که با دیدن اخمم سریع روی میز رو خالی کرد و وسایلش رو کنار دیوار گذاشت. - برو سه راه رو از کمد پایین تلوزیون بیار. انجام داد و با دستور بعدی به برق زد. مردها یاالله یاالله گویان وارد شدن. سریع حجاب کردیم. به استقبالشون رفتم. حدیث از بین در نگاه کرد و با دیدن جعبه دستشون تعجب کرد. راه رو نشون دادم. - اینجا بزنید. کامپیوتر رو زدن و پول رو حساب کردم. اون ها که رفتن به حدیث گفتم: - این مال توی. بجای گوشی ازش استفاده کن اما وای بحالت ببینم همش پای اینی یا از درس و کارهات بخاطرش گذشتی. اشک توی چشمهاش جمع شد و از شدت ناباوری چادرش از سرش افتاد. اومد حرفی بزنه که گفتم: - حوصله ندارم. گوش کن ببین چی می گم. خرید عید نداشتی اما پولی دستم اومده که بعد از ظهر به خرید میریم. با ذوق گفت: - نمیشه الان بریم؟! هیجان دارم. - خوب هیجانت رو کنترل کن. ویرایش شده 19 اردیبهشت توسط ملیکا ملازاده 1 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ملیکا ملازاده ارسال شده در 17 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت چهارده به اتاقم رفتم تا بخوابم. بعد از دو ساعت که بیدار شدم حدیث رو صدا زدم که نبود. اتاقش هم نبود. نگران دنبالش گشتم که دیدم پشت میز کامپیوتر نشسته و خوابش برده. - دختر، هی دختر! چشمهاش رو چهار تاخ باز کرد. - بریم خرید؟ - آره لباست رو عوض کن. تا چند دقیقه بعد هر دو حاضر سوار وانت بودیم. حدیث مدام صحبت می کرد و به ذهنم اجازه فکر کردن نمی داد. چندبار که چشمش به قیافه در حال انفجارم افتاد سکوت کرد. به بابلسر که رسیدیم اول برای نماز به مسجدی رفتیم. بعد از نماز حدیث دستهاش رو بالا برد و با چشم های بسته و لبخند به لب دعایی کرد. دوباره سوار ماشین شدیم و نزدیک بازار پارک کردیم. بهش اخطار دادم که اگه برای خرید اذیت کنه بر میگردیم. - اگه حرف گوش کن باشی برای محمد و بچه ت هم یک چیزی می گیرم. یادت باشه هرچی برداشتی برای زری هم برداری. از خودم خندم گرفت. یک مادر بود اما باید بهش مثل بچهها وعده می دادم. نیازی به اخطار نبود چون حدیث بدون اذیت هرچی رو که من تایید می کردم می خرید و اگه تایید نمی کردم سریع سرجاش می ذاشت. یک جفت کفش بادمجونی، یک مانتوی راحت شمالی، دوتا لباس خونه و دو جفت جوراب. یک شلوار لی و یک دست لباس مخصوص زن های شوهر دار با لباس بارداری. یک روسری. هرچی بود رو برای زری هم گرفتیم. به قولم عمل کردم و یک اسباب بازی برای محمد و گهواره برای بچه ش گرفتم. قبل از برگشت گفت: - عمه می شه یکم لوازم آرایشی برام بخری؟ خواهش می کنم! فقط توی خونه استفاده می کنم. - نه حرفش هم نزن. - عمه تو رو جون بابا برام بگیر. محلش ندادم. گفت: - خیلی خوب نگیر. ذبیح صد هزار تومن بهم عیدی داده و زری هم سی هزار تومن، چهل تومن هم از بقیه عید دیدنی ها جمع کردم. با نصف این پولم می شه لوازم خیلی خوبی گرفت. خواست به سمت مغازه بره که بازوش رو گرفتم. - تو غلط می کنی بدون اجازه من از اینکارها کنی. - نیازی به اجازه تو ندارم. به زور سمت ماشین می بردمش و سعی داشت مقاومت کنه. مردم نگاهمون می کردن. یکی شون می گفت: - خانم این چه رفتاری؟ اون یکی می گفت: - دخالت نکن دعوای مادر دختری. می دونستم ممکن یک دردسر بزرگ درست بشه پس زود سوار ماشینش کردم و حرکت کردیم. خریدها روی پاش بود. توی ماشین شروع به غر زدن کردم و اون هم دهن به دهنم گذاشت. - بچه رو چه به آرایش کردن؟ زری هم سن تو بود یک شال رنگی هم نمی نداخت ببین حالا چه خانمِ. - زری توی آغوش پدر و مادر بزرگ شده اما من زیر دست و پای شما. با چندش نگاهش کردم. - خفه شو! - ها چیه فکر کردی خیلی باعث افتخاری! پاش رو به زمین کوبید. - همین تو اجازه نمی دی این کارها رو بکنم که ذبیح ترجیح می ده عید رو با دوستهاش باشه. - شوهری که بخواد با آرایش بیاد همون بهتر نباشه. توی چشم هاش برق بزرگسالی رو می دیدم. - من الان باید سر درس و مشقم می بودم و هر وقت اسم پسرها رو می آوردم خانوادم دعوام می کردن که این حرفها برای تو زوده. اما ببین با من چیکار کردید! صدای دعوامون بلند شده بود و ماشین هایی که از کنارمون رد می شدن با نگرانی نگاه می کردن تا ببینند ماجرا چیه. وقتی می دیدن دوتا زن توی ماشین هستن خیالشون راحت می شد و می گذشتن. انگار توی این دنیا فقط دعوای زن و شوهر درد بود. - نگه دار لعنتی! محلش ندادم. - نگه دار می گم. - حدیث می زنمت ها. انگار واقعا دلش هوای کتک کرده بود که دست به قفل در انداخت. وحشت زده سریع ماشین رو کنار کشیدم. پایین پرید و شروع به دویدن کرد. من هم ماشین رو قفل کردم و دنبالش دویدم. یک دفعه وارد بزرگ راه شد. بند دلم پاره شد و مُرده فرضش کردم . یک پلیس راهنمایی رانندگی از کنار ماشینش شروع به دویدن کرد و به سرعت باور نکردی یقه لباس حدیث رو از پشت گرفت و به کنار خیابون برش گردوند. هنوز سعی داشت خودش رو آزاد کنه. به اون سمت دویدم و محکم بغلش کردم. از شدت بهت دستهاش توی هوا موند اما من ضربان تند قلبم رو احساس می کردم. از خودم دور و از مامور تشکر کردم. بازوش رو گرفتم و به سمت ماشین بردمش. مثل آدمی که توی اغما باشه متعجب به دور و بر نگاه می کرد. از دستش کلافه بودم. می خواستم بهش خوش بگذره اما خودش نذاشت. داشت خودش و نوه م رو به کشتن می داد. تا به خودمون بیام جلوی در خونه بودیم. بی حرف کلید رو گرفت و زودتر از من وارد خونه شد. ماشین رو پارک کردم و راه افتادم. چقدر از وقتی هر دو بچه م رفتن خونه سوت و کور شده بود. حدیث دستهاش رو روی صورتش گذاشت و شروع به گریه کرد. شاید کارش فقط یک دلتنگی و یک بعض چند ماه بود. داشتم فکر می کردم بهش سخت نگیرم اما توی خون من نبود. - الان مثل یک مگس می کشمت. مگس کش رو برداشتم. با گریه و صورت سرخ نگاهم می کرد. - تو رو خدا نکن بچه م می افته! اما من احمق نادونتر از این بودم که فرق بنیهها رو متوجه بشم. - من توی دوران بارداری انقدر از پدر شوهرت کتک خوردم و بچه م نمرده. به جونش افتادم و طبق فرضیه خودم سعی می کردم به دست و پاش بزنم تا بچه آسیب نبینه. هیچ کدوم اون شب نفهمیدیم که بچه سقل شد. نمی دونم چرا! شاید مدا کم بارداری بود. شاید هم حدیث از خونی که دیده بود نترسید و احساس می کرد دوران بارداری طبیعی. شاید هم دردش رو ناشی از کتکها می دونست. بحرحال تقصیر اون نبود تقصیر من بود. ویرایش شده 19 اردیبهشت توسط ملیکا ملازاده 1 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ملیکا ملازاده ارسال شده در 17 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت پونزده وقتی ضربه می خورد فقط تکرار می کرد: - ازت متنفرم! - من هم ازت متنفرم! فکر کردی عاشقتم! همیشه باید مراقب که دختر بچه باشم. ناخواسته ضربه به سرش خورد. - من هم یک عروس سرکش نمی خوام. ضربه بعدی. - من هم نمی خوام! چرا نذاشتی بمیرم؟ چرا طلاقم نمیدی؟! چرا پیش مامانم نمی فرستیم؟ - حیف که پسر احمقم تو رو می خواد. چند ضربه دیگه زدمش که بیحال شد. - خواهش میکنم دیگه نزن تحمل ندارم! - گمشو توی اتاقت. بعد از یک هفته که هنوز حال حدیث خوب نشده بود. دکتر بردیمش و گفت سقط کرده. ایندفعه نترسیدم چون می دونستم کسی رو نداره که بخوام بهش جواب بدم یا پشتش باشه. به همه گفتیم به دلیل دویدن زیاد وقتی سگ دنبالش کرده بچه ش افتاده. سه روز به کسی نگاه نمی کرد و حرف نمی زد. حالا آخر عید بود و ذبیح هم وقتی خبر رو شنیده بود غمگین اومده بود. بعد از سه روز ذبیح گفت: - حال حدیث بهتر شده. من دیگه باید برم دانشگاه ها شروع می شده. ذبیح خیلی زودتر با ماجرا کنار اومد و بعد فهمیدم به زری گفته بود: - واقعا آمادگی پدر شدن رو نداشتم. اگه به زری بود تمام مدت بالای سر حدیث می موند اما من نمی ذاشتم تا از زندگیش نزنه. دو روز که از رفتن ذبیح گذشت کم کم حدیث حرف می زد اما با من در همون حد سلام و خداحافظی. ***حدیث*** سه ماه از اون ماجرا گذشت اما من هنوز توانایی فراموش کردنش رو نداشتم. سالگرد ازدواجمون بود و ذبیح حتی به خونه نیومد. به بهانه ترم تابستونی از بودن در تابستون کنار هم محرومم کرد. عادت کرده بودم که ماهی یک دفعه بیشتر نیاد. کم کم رفتارهاش هم سرد می شد. بعضی وقتها همون مدت کم که می اومد باهم دعوا می کردیم. هنوز با عمه سرد بودم. هر شب خواب بچه م رو می دیدم. - حدیث! لابد بازم کار خونه رو می خواست به گردنم بندازه. بیرون رفتم و دست به سینه ایستادم. - یاالله بیا کمک. بی حرف جلو رفتم. نگاهی به ساکهای آماده کردم. می خواستم بپرسم برای چیه اما بیخیال شدم و کمک کردم داخل صندوق عقب ماشین بذاره. معلوم بود خیلی منتظر سوال پرسیدن من شد اما وقتی دید فایده نداره گفت: - توهم وسایلت رو ببند. با زری و چندتا از دوست های من به مسافرت می ریم. یکی از دوستهام دخترش هم سن توی. اگه هر زمان دیگه ای بود ذوق می کردم اما دیگه حال نداشتم. بی حرف برگشتم و لوازم رو جمع کردم. وقتی برگشتم توی خودش بود. با دیدن من سوار شد و من هم سوار شدم. سر روستا ایستاد. هر دو پیاده شدیم و با همه سلام و احوال پرسی کردیم. دختری که همسن من بود دستش رو دراز کرد. - افرا هستم. باهاش دست دادم. - حدیث. افرا دختری جوگندمی، چشمهای کشیده مشکی، موهای تیره که گل بهشون زده بود و هودی پوشیده بود. من هم یک هودی سفید پوشیده بودم. با مامانش نگار خانم هم دست دادم. بعدی لیلا خانم بود که دو سال از عمه بزرگ تر بود. - خوشبختم! - من هم همینطور خانم کوچولو. اخم کردم. - من کوچولو نیستم. افرا زیر خنده زد. - خوردی! معلوم بود از اونهایی نبود که مورد احترام باشه. مامانش سقلمهای زد یعنی درست صحبت کن. نفر آخر اسمش باختر بود. همه برای سفر مجردی اومده بودن. عمه پرسید: - چطور جا بشیم؟ نگار خانم گفت: - دامادتون رنو داره و من دنا. جا می شیم. دخترها و لیلا با من بیان. - با این دوتا حوصله ت سر میره. - کاری نمی شه کرد. وسایلم رو برداشتم و وانت رو کنار خیابون پارک کرد. لیلا خانم جلو نشست و ما دوتا عقب. من و افرا بی وقفه شروع به صحبت کردن کردیم. لیلا خانم هم گاهی با نگار خانم کم حرف صحبت میکرد. بعد از یک ساعت حرف زدن بی وقفه لیلا خانم گفت: - شما نمی خوان به فکتون یک استراحتی بدید؟ افرا با شیطنت گفت: - یک چیزی بده بخوریم تا فکمون بسته بشه. - چیزی نداریم. - چرا اون خوراکی هایی که دیشب یواشکی گذاشتی توی صندوق عقب. سمت چپ چادر. من و لیلا خانم خندیدیم. - بچه پرو خودت رو به خواب می زنی؟ - نه خواب بودم توی خواب دیدم. باورت نمی شه؟ با لبخند سری به نشون تاسف تکون داد و ماشین رو کنار زد. تازه وقت کردم از افرا بپرسم. - کجا میریم؟ - اوه این که خوابه. رامسر میریم. نگار خانم خوراکی ها رو روی پامون انداخت. افرا جدا سازی کرد و گروهی رو به خودشون داد. دوباره حرکت کردیم. رضا هم فکر کرده بود اتفاقی برای ما افتاده و نگه داشته بود. وقتی دید حرکت کردیم حرکت کرد. - چه زود ازدواج کردی حدیث جون! - مجبورم کردن. ویرایش شده 19 اردیبهشت توسط ملیکا ملازاده 1 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ملیکا ملازاده ارسال شده در 17 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت شونزده جایی برای ناهار نگه داشتیم. عمه از نگار خانم پرسید: - با این تولهها بهت خوش گذشت؟ بچهها اعتراض کردن که با میانجیگری نگار خانم آروم شد. همه وارد رستوران شدیم. لیلا خانم اول منو رو برداشت. - من برگ می خورم. باختر خانم گفت: - شیشلیک. بقیه کوبیده سفارش دادیم. اینبار ماشین ها عوض شد که تا رسیدن خواب بودیم. - حدیث! وای دختر بیدار کردن تو چقدر سخته. فقط یک نفر اینطور با نفرت و سرد به من دختر می گفت. بزور چشم هام رو باز کردم. - ول کن خروس بی محل بیدار شدم دیگه! چپی چپی نثارم کرد و در حالی که زیر لب فحش می داد بیرون رفت. یک ویلای شیک بیرون بود. - اینجا مال کیه؟ - یکی از اقوام شوهر زری. ساکت رو بردار. داخل از بیرونش هم قشنگ تر بود. من که عاشق دکور سبز_ خاکستریش شدم. زری رفت لوازم آشپزخونه رو جا بده. رضا گفت: - من میرم تا شما خانمها راحت باشید. خونه چهار اتاق داره. بین خودتون تقسیم کنید. موند تا چای دم بیاد و بعد از خوردن یک لیوان رفت. ماهم برگههای قرعهکشی آماده کردیم. عمه برداشت. - نگار و غزاله. نفس راحتی کشیدم که نیاز نیست با عمه باشم. - لیلا و حدیث. چشمهام گرد شد. همین رو کم داشتم. - باختر و افرا. خوب زری هم باید تنها بخوابه. نمی ترسی که؟ - نه بابا. لیلا خانم گفت: - باختر بیاد با من، بچهها باهم. پیشنهاد خوبی بود. به اتاقها رفتیم. اتاق ما چهارده متری بود که رخته خواب کنار دیوار گذاشته شده بود. ویلا دوبلکس بود که اتاق ما پایین افتاد. دوباره گرفتم خوابیدم که افرا بیدارم کرد. - بلند شو بریم شام. بلند شدم و لباسم رو با یک بلوز آبی کاربنی و شلوار بنفش عوض کردم. نگاهی به افرا کردم که تاپ و شلوار پوشید. ته دلم حسودی گل انداخت. باهم بیرون رفتیم. یک میز دوازده نفر داخل هال بود. لیلا خانم گفت: -به به چه عجب افتخار دادید تشریف بیارید! بی توجه بهش سر میز نشستیم. با دیدن بادمجون چشمهام برق زد. یک تیکه برداشتم و کنار بشقاب برنجم گذاشتم. شروع به خوردن کردم. لیلا خانم با چندش گفت: - خیلی خوب بابا! مگه نخورده ای؟ بهش غذا نمی دی غزاله؟ این چه رفتار میمون واریِ؟ - من کی مثل شما رفتار کردم؟ چندتا صدای خنده بلند شد و در کمال تعجب احساس کردم صدای خنده عمه رو هم شنیدم. کنف شد و سکوت کرد اما چند قاشق بعد مزه ریختن رو شروع کرد: - تو چرا انقدر می خوابی؟ نکنه معتادی؟ - می خوان جنس هاتون رو بندازید؟ - مگه من مثل تو قاچاق چیم؟ واقعا نمی فهمیدم برای چی یک زن بزرگ باید اینطور رفتار کنه. - اختیار دارید تا شما باشید من حق اظهار ادب ندارم. - تو از ادب چیزی شنیدی؟ - اگه می خواستید بهتون ادب یاد بدم انقدر مقدم چینی نمی خواست که. در حالی که معلوم بود از زبون درازی من و سکوت بقیه جا خورده رو به عمه گفت: - نمی خوای بهش چیزی بگی؟ - وقتی با یک بچه در می افتی باید توقع اینها رو هم داشته باشی. دوست داشتم با ذوق از پشتیبانی دفاع کنم اما دیگه ذوقی برام نمونده بود. زری بحث رو بست: - حالا که غذا تموم شده چطور کنار دریا بریم؟ خودش بلند شد و رفت صورتش رو تمیز کنه. با دیدن افرا که برای گرفتن دوربین از سر و کول مادرش بالا می رفت دلم برای خانوادم تنگ شد. - بچه یک لحظه آروم بگیر دیگه. - فقط یک عکس کوچولو می خوام بگیرم. - برو اونور ببینم. چه سمچی هستی! ایستاد و پاش رو به زمین کوبید. - چرا نمی دی خوب! - یادته دفعه پیش چه بلایی سر دوربینم آوردی؟ - کاری نشد که... فقط یکم تیکه تیکه شد. - چیزی نشد ها! دست انداخت دور کمرش و گونه ش رو بوسید. خواستم برگردم به ویلا که اخم عمه رو دیدم. جرات برگشت نداشتم. افرا به سمتم دوید و دستم رو گرفت. باهم به سمت دریا رفتیم. همه داخل یک آلاچیق نشستیم. نگار خانم سفارش قلیون داد. خودش و لیلا و باختر خانم شروع به کشیدن کردن. عمه بی توجه به متلک هاشون با گوشیش سرگرم شد. زری هم گفت: - من میرم یکم قدم بزنم. و اینطوری از زیرش در رفت. یک تعارف الکی به ما زدن. قبل از اینکه چیزی بگم صدای آروم عمه زیر گوشم بلند شد: - وای بحالت بگیری. ویرایش شده 19 اردیبهشت توسط ملیکا ملازاده 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ملیکا ملازاده ارسال شده در 17 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت هفده قصد گرفتن نداشتم اما با این کارش ترقیب شدم و شلنگ رو گرفتم. - ممنون! دوباره زیر گوشم گفت: - زود پسش بده. اولین پک رو زدم. قبلا یکبار با عمو سبلان کشیده بودم. - نمی خوام. دومی رو کشیدم. کم کم بقیه متوجه خشم عمه شدن. - داری اعصابم رو خورد می کنی ها. محلش ندادم. نی رو از دستم کشید و به بغل افرا پرت کرد. بعد دستم رو گرفت و مجبورم کرد که دنبالش برم. تقریبا داشتم کشیده می شدم. از بعد ماجرای بچه دست روم بلند نکرده بود. بقیه خواستن جلوش رو بگیرن. وسط تلاش هاشون وقت پیدا کردم تا از زیر دستش در برم و به سمت ویلا بدوم. اون هم دنبالم راه افتاد. وارد اتاق شدم و در رو قفل کردم. عمه با قدرت به در ضربه می زد و تقریبا داشت می شکستش. اون قوی هیکل بود و می دونستم این در چوبی قدیمی رو راحت می تونه بشکنه. نگاهی به دور و بر کردم و پنجره رو دیدم. خدا رو شکر میله نداشتم! سریع بازش کردم و بیرون پریدم. بدو بدو به سمت ویلای کناری دویدم و پشت دیوارش قایم شدم. حواسم رو جمع کردم که اگه صدای پا شنیدم فرار کنم. صدای عمه که صدام می زد اومد. حتی یک لحظه هم نمی تونستم اونجا بمونم. زیر لب گفتم: - برای آخرین بار تحمل می کنم. عمه از مقابلم در اومد. گوشم رو از روی شال پیچوند و بلندم کرد. یک سیلی محکم بهم زد و چند سیلی محکم دیگه هم به صورتم زد. و اون روز آخرین روزی بود که تحمل کردم. اولین فرصت خبر به الینا خانم رسوندم. فقط بهم خبر داد که شرایط رو جوری کنم تا مدرک از خشونت باشه. دوباره خودم رو به کتک دادم و با گوشی آذر عکس گرفتم و برای الینا خانم فرستادم. مدارک و شاهدها با دوری همسرم باعث شد *صد و بیست و سه* به جنب و جوش بیفته. قرار بر این شد تا پایان دانشگاه همسرم جایی دیگه بمونم. اون ها خونه مادر و پدر رو پیشنهاد دادن. به خونه مادرم رفتم و طبق قانونی که گذاشته شد ذبیح باید هر سه هفته به مدت سه روز پیش من می موند. دو سال به این شکل گذشت و ذبیح دانشگاهش رو تموم کرد. به دستور الینا خانم حق نداشت این مدت من رو باردار کنه. بعد از این سه سال دوباره دستم رو گرفت و باهم به روستا برگشتیم. این مدت یکبار بیشتر به روستا نیومده بودم و اون هم وقتی که بود دختر زری *نگار* به دنیا اومده بود. به خونه که برگشتيم عمه خیلی سنگین سلام و احوال پرسی کرد. ذبیح هم با نامردی گفت: - تو توی اتاق کوچیکه می مونی و من اتاق بزرگه. - یعنی چی؟ - یعنی همین. عمه پوزخند زد و رفت. با نفرت به عمه نگاه کردم و حرف مامان یادم اومد. *تلاش كن، تا روزى كه اونهايى كه ازت متنفر هستن بيان بپرسن : استخدام دارى؟* یک ماه نشد که فهمیدم چه بلایی سرم اومده. - من و تکتم توی دانشگاه باهم آشنا شدیم. قصد ازدواج داریم. ازدواج من و تو از اول هم اشتباه بود. تو رو به خیر ما رو به سلامت. و به این سادگی طلاق گرفتم. *** بیست سالگی*** چهار سال از اون اتفاق گذشته بود و من تربیت معلم قبول شدم. مدام به خودم می رسیدم البته آرایش و اینها نه بلکه از طب سنتی و سلامت زیاد استفاده می کردم. فعالیت مجازی هم داشتم و کانال *بیست کایی* به اسم نه به کودک همسری فعالیت می کرد. قصد ازدواج دوباره هم داشتم. مردی بود تیام نام. پزشک زیبایی و از طریق الینا خانم با من آشنا شده بود. از من یازده سال بزرگتر بود اما با این مسئله مشکلی نداشتم. همه چیز برای ازدواجمون آماده می شد. تیام خودش تنهایی زندگی می کرد. کلا خانوادش خودش بود چون توی یتیم خونه بزرگ شده بود. مراسم خواستگاری سند خونه ش رو آورد. - این رو هدیه به عروس خانم میدم. دفعه دوم خواستش رو مطرح کرد و من گفتم: - نصفش رو به نام من کنید نصفش خودتون. و این شد قانون زندگی مون. مراسم عقد توی یک رستوران برگذار شد و بخاطر رستوران بودنش مجبور شدم با پیراهن آستين بلند سفید و شال شرکت کنم اما همینطوری هم خوش گذشت. مهمونها خیلی زیاد بود و حتی خانواده عمه هم دعوت شده بودن که نیومده بودن. بابا یکجور فخر می فروخت که انگار همون نبود وقت طلاق من به من می گفت: - نوکری هوو رو بکن اما سایه یک مرد رو از زندگیت کم نکن. محمد دوازده ساله شده بود و زری هم برام پیغام فرستاد که خیلی دوست داشت بیاد اما مادرش نذاشت. تیام با شاسی بلندش ما رو به خونه رسوند و بعدش به افتخارات خانواده گوش دادم. در کل مراسم خواستگاری ازم یک سوال پرسید: - می تونی جای خالی ذبیح رو با من پر کنی؟ - انقدر توی مدرسه جای خالی پر کردم این هم روش. ماه رمضون رسید و قرار شد عروسی برای بعدش بذاریم. ویرایش شده 19 اردیبهشت توسط ملیکا ملازاده 1 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ملیکا ملازاده ارسال شده در 17 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت هجده اولین بار که بعد از عقد به دیدنم اومد باهم به پشتبون رفتیم. خونهمون چهار طبقه بود و روی پشتبون تخت داشت. سینی چای و هندوانه رو براش گذاشتم. - نوش جان! تمام مدت با لذت من رو نگاه می کرد. خندم گرفت. - چیه؟ با آرامش خودش رو سمتم کشوند و بغلم کرد. چادر سرم بود و بینیش رو از بین چادر و مغنه به گوشم رسوند و بو کشید. - عزیزم! دستهام رو دور شونه ش حلقه کردم و لبخند زدم. یکم بعد از هم جدا شدیم. اولین یلدامون که رسید از شدت ذوقی که می خواد بیاد روی پام بند نبودم. با چند نفر از بزرگها و دوستهای یتیم خونه به مراسم اومدن. میوهها رو به بهترین شکل تزئین کرده بودن. کادوها رو با تشکر گرفتم. یک روز باهم به دور زدن رفتیم که ماشینش بین راه خراب شد. - حالا چیکار کنیم؟ - باید تا اولین پمپ بنزین پیاده بریم. بنزین رو که آوردیم تا تیام ماشین رو آماده کنه خاطراتم رو نوشتم. بعد باهم به آپارتمانمون رفتیم. یک خونه صد و بیست متری بود که دوتا اتاق داشت. - چطوره؟ - عالی! این اتاق برای مطالعه باشه و این یکی برای خواب. بعد از یک ماه به ماه عسل، فردوس رفتیم و این شد عروسی مون. جاهای دیدنی رو دیدیم و آبگرم رفتیم. همین یک هفته شد ماه عسل خوشمزه ما و با همون به خونه برگشتیم. جهاز نصف نیمه ای که مادرم داده بود رو با اثاث تیام چیندیم. قبل از رفتن به خونه یکم خرید انجام دادیم. هنوز چیزی از زندگیمون نگذشته بود که باردار شدم اما دکتر گفت: - به دلیل سقط جنین به شکل فجیح ممکن دوران بارداری سختی داشته باشید. تیام یک ساعت گرون قیمت بهم هدیه داد. - نمی دونم چطور جواب این فداکاری رو بدم. واقعا سه ماه اول بارداری برام غیر قابل توصیف بود و تیام هر چقدر تونست بالای سرم موند. اون موقع کلا کار رو ول کرد تا به من برسه اما بعد از سه ماه کارش هم در کنار من ادامه داد. سه ماه آخر مامان و زن داییم مدام کنارم بودن. بالاخره روز زایمان رسید. من رو به بیمارستان رسوندن اما به دلیل همون مشکل درد وحشتناک رو مدت زیادی قبل از زایمان آورد. بعد از سه روز سزارین کردن. چشم که باز کردم تیام پیشونیم رو بوسید. باهم قرار گذاشته بودیم سونوگرافی نریم تا شگفت زده بشیم. - بچه م سالمه؟ - سالم سالم. سه کیلوی. - دختر یا پسر؟ مامان با ذوق گفت: - دختر. خندیدم. - خدا رو شکرت! - بابات گفته اسمش رو فرشته بذارید اما هرچی تو بخوای می شه. - فرشته قشنگه! اسم همسر شهید چیت ساز هم هست. خودش کجاست؟ ناراحت بهم نگاه کردن. معلوم بود زنش نذاشته بیاد. با سلام و صلوات بچه رو به خونه مون برگردوندیم. به خونه که برگشتيم دوست ها و اقوام اندکمون برای مون کلی هدیه آوردن که تا چند مدت کار ما رو راه می نداخت. کنار تیام خوشبخت بودم. حس خوب یعنی هربار بیشتر از قبل حس کنی بودنش بهترین اتفاق زندگیته! اتاق خواب پنجرههایی داشت که فقط ما می تونستیم بیرون رو ببینیم. - چندتا کتاب از سبکی که دوست داشتی برآن داخل کتاب خونه ت گذاشتم. این هم هدیه خانم. هرچند جبران لطفت نیست. - آقایی تیام! یک دیوار کامل به همین شکل بود و بالکن هم متوسل به اتاق خواب بود. لذتم وقتهایی بود که فرشته بهانه گیری نمی کنه و من و تیام لذت دنیا رو می بریم و ثواب آخرت رو می خریم. همون موقع ای که بالشتها از روی تخت به زمین می افتن و رو تختی لا می شد. بعد از اون فنجون های بزرگ نسکافه مون رو پر می کردم و روی بالکن باهم میان وعده می خوردیم. - حدیث بند عینک من رو ندیدی؟ - وقتی قبل از خواب درش نمیاری اینطور می شه. خندید. یک اتفاق جالب افتاد. خبر رسید زن ذبیح بهش خیانت کرده و اون هم انقدر زن رو کتک زده که کارش به بیمارستان رسیده. اما خانواده ذبیح از بیمارستان فرار می کنند که اگه دختر مُرد کسی ردشون رو پیدا نکنه اما هم دختر زنده می مونه و هم اونها بازداشت می شن. هر دو طرف از هم شکایت می کنند و خانواده دختر هم کتک حسابی به ذبیح میزنند. تیام یک روز بهم گفت: - من اگه بخوام برای زندگی به یک شهر دیگه برم تو می تونی انتقالی بگیری؟ - برای چی می خوای بری و کجا؟ - توی بوشهر با یکی از همکارها توافق کردیم یک جای خوب شهر یک مطب بخریم. خریدن از اجاره کردن بهتر چون من بیشتر پولم رو برای اجاره گذاشتم. فرشته رو که یک ماه بود بغل کردم. - کی قرار بریم؟ - الان که بهمن، مرداد میریم. با یادآوری بهمن خاطرات تلخی توی ذهنم نشست که سریع عقبشون زدم. - من تلاشم رو می کنم. و با انتقالی موافقت شد. بوشهر همه چیز با اینجا فرق می کرد. شهر پر جمعیتی بود و ماهم یک خونه شمالی اجاره کرده بودیم که یک بالکن کوتاه داشت و حیاطش درخت نخل داشت. برعکس اینکه فکر می کردم خونه های اونجا کاهگلی و حیاط خاکی باشه خونه تازه ساز با حیاط موزائیک بود. کل خونه دویست متر می شد که صد و چهل داخل خونه و شصت حیاط بود. چهار اتاق داشت. - این همه اتاق رو ما می خوایم چیکار؟ - یک کاریش می کنیم. - چه کاری تیام؟ ما کلا دو اتاق به کارمون میاد تازه اینجا انقدر بزرگ که از همون وسایل اتاق هم باید داخل هال بذاریم. می دونست اینجور وقتها من نظری دارم. - نظر تو چیه؟ - کاریش می کنیم. به شیطنتم خندید. ویرایش شده 19 اردیبهشت توسط ملیکا ملازاده 1 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ملیکا ملازاده ارسال شده در 18 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت نوزده خیلی زود تکلیف اون دوتا اتاق با کمک خیریه مشخص شد. یکی رو به یک خانم پیر که همسری مریض داشت و خونه مردم کار می کرد تا اجاره خونه رو بده دادیم. دومی رو هم به یکی از دوستهای هم پرورشگاهی تیام که تازه ازدواج کرده بود. حالا خانواده کوچیکمون بزرگ شد. برای من هم خیلی خوب بود چون توی شهر بچه رو پیش مامان می ذاشتم تا برم و درس بخونم اما اینجا با خیال راحت به دوستان میسپردم. بوشهر شهر زیبایی بود که تقریبا حالت شبه جزیره رو داشت و فقط از طرف شرق با خشکی ارتباط داشت. با تیام زیاد کنار دریا می رفتیم. جز درس خوندن و همسرداری باید به کارهای خونه می رسیدم. معمولا هر سه خانواده وسایل مورد نیاز خوراک خانواده رو فراهم می کردیم و باهم استفاده می کردیم. قرار بر این شد صبحانه رو همون خانم پیر که اسمش صغری بود و ما رو شیش صبح برای صبحانه خوردن بیدار می کرد درست کنه. ناهار رو پادمیرا جون و شام رو من. پادمیرا آدم عجیبی بود و گاهی با عصبانیتش همهمون رو کلافه می کرد. خودش می گفت: - من دقیقا همونیم که تو دعوا سعی میکنم همه رو آروم کنم ولی اگه خودم با کسی دعوام بشه هیچی آرومم نمیکنه! با همه این ها نوازنده خوش صدایی هم بود که برامون گیتار می زد. تو عاشق نبودی که درد دل عاشقا رو بفهمی” “تو بارون نموندی که دلگیریه این هوارو بفهمی” “تو گریه نکردی برای کسی تا بدونی چی میگم” “دلت تنگ نبوده میخندی تا از حس دلتنگی میگم” “تو تنها نموندی که حال دل بیقرارو بفهمی” “عزیزت نرفته که تشویش سوت قطارو بفهمی” “تو از دست ندادی بفهمی چیه ترس از دست دادن” “جایه من نبودی بدونی چیه فرق بین تو و من” “تو هیچوقت نرفتی لب جاده تا انتظارو بفهمی” “پریشون نبودی که نگذشتن لحظه هارو بفهمی” “تو اونی که رفته چی میدونی از غصه جای خالی” “من اونم که مونده چی میدونم از قصه بی خیالی” “تو عاشق نبودی که درد دل عاشقا رو بفهمی” “تو بارون نموندی که دلگیریه این هوارو بفهمی” “تو گریه نکردی برای کسی تا بدونی چی میگم” “دلت تنگ نبوده میخندی تا از حس دلتنگی میگم” “تو تنها نموندی که حال دل بی قرارو بفهمی” “عزیزت نرفته که تشویش سوت قطارو بفهمی” “تو از دست ندادی بفهمی چیه ترس از دست دادن” “جایه من نبودی بدونی چیه فرق بین تو و من” *آهنگ سیاوش قمیشی، عاشق* صغری خانم هم برامون شیرینی و کیک میپخت. واقعا احساس می کردیم یک خانواده کامل هستیم. صغری خانم لاغر بود و چشمهای دودی قشنگی داشت که توی قاب تیره صورتش می درخشید. حدود شصت سال داشت و شوهرش رو که قطع نخاع بود مراقبت میکرد. شوهرش اسم جالبی داشت *قاضی* ما هم آقا قاضی صداش می زدیم. اون هم مرد عجیبی بود که بعضی وقتها حرفهاش ما رو می ترسوند. پادمیرا و وحید هم خانواده جالبی بودن. پادمیرا اصالتا آبادانی بود که خودش هیکلی و چشم نقره ای بود. موهای قهوه ایش رو همیشه گل می زد و با وجود هوای گرم لباس زمستونی می پوشید. وحید خوش هیکل و چشم آبی بود که موهای بورش به پوست سفیدش می اومد. برعکس صورت کشیده پادمیرا صورت گردی داشت. پادمیرا نصف زیبایی شوهرش رو هم نداشت. مدتی بود احساس می کردم تیام توی خودش و حرفی هم به من نزد. طول کشید تا بگه: - فکر کنم بهتر برگردیم. جا خوردم. - ما تازه چهار ماه اومدیم چرا برگردیم؟! - هزینه ماهانه که باید برای خرید مطب بدم با پول اجاره خونه خیلی شدید اومد و نتونستم. صاحب مطب تحدیدم به شکایت کرده. - ماهانه چقدر باید بدی؟ - چهار میلیون. جا خوردم. توی کارهای مردونه دخالتی نداشتم برای همین از هزینههایی که می داد خبر نداشتم. - فقط چهار میلیون؟! دستی روی پیشونیش کشید. - چهار میلیون آخر هر ماه باید بدم و پونصد تومن هر هفته. شصد تومن پول اجاره خونه هم هست. - کل مطب چند بود؟ - شیش میلیارد. که دو میلیارد رو اول دادیم حالا هر کدوم باید دو میلیارد دیگه جمع کنیم. یک حساب سر دستی کردم. - صاحب مطب که خیلی منصف. - آره. - چند ماه عقب موندی؟ یکم فکر کرد. - ماه پیش نصفه دادم و این ماه کلا ندادم. - پول هفتگی رو چی؟ - پنج هفته ندادم. مدتی هردو سکوت کردیم بعد گفتم: - همراهم بیا. باهم به اتاقم رفتیم. جعبه جواهراتم رو باز کردم. جز طلاهایی که اول زندگی بهم داده بود هر چهار ماه یکبار با پولی که خودم پس انداز میکردم و از تیام می گرفتم یک تیکه طلا برای این روز میگرفتم. - ببین چندتا نیاز من حوصله شمردن ندارم معلم فلسفه م. با بهت نگاهش رو بین من و طلاها می چرخوند. - اما تو اینها رو خیلی دوست داری. - اشکال نداره وضعت بهتر شد برام می خری. با ذوق چندتایی برداشت. - جبران می کنم برات عزیزم. دانشگاه ها خیلی وقت بود باز شده بود و من و وحید صبح زود بیرون میزدیم. صغری خانم اگه کار داشت که می رفت و اگه بهش کاری نخورده بود می موند. پادمیرا هم که یک سال از من بزرگتر بود از فرشته مراقبت می کرد. صغری خانم برنامه بعد از صبحانه ش این بود که همیشه ناخون های شوهرش رو کوتاه می کرد و به یک پهلو دیگه می خوابوندش تا زخم بستر نگیره. شوهرش توانایی تکون دست هاش رو داشت و از صغری خانم می خواست اجازه بده هر روز صبح اون موهای صاف سفیدش رو شونه کنه. گاهی وقتها از این محبت بین اونها گریهم می گرفت. تیام همیشه ظرفهای صبحانه رو خودش می شست و بعد سرکار می رفت. به دلیل سن صغری خانم و شوهرش ما مجبور بودیم غذای سالم بیشتر بخوریم پس همیشه سبزی توی خونه بود که من سر صبح پاک کنم. وحید هم خونه و حیاط رو جارو می زد و بعد سراغ کارش که ماهی گیری بود می رفت. یک روز به تیام گفتم: - یک زمین کشاورزی بگیریم؟ چشمهاش گرد شد. - با کدوم پول؟ وام پیدا کردی؟ - با اون پولی که ذخیره کردی. - عزیزم اون مال موقع ضروری من حتی توی ماجرای مطب ازش استفاده نکردم. خندیدم. - عزیز من ارزش پول ممکن کم بشه اما زمین جای خوب باشه فقط روش میره. مگه نشنیدی می گن بهترین سرمایه گذاری زمین و ماشین. هم سرمایه گذاری می کنیم و هم روش کار می کنیم. با حرف هام نرم شد و مزرعه درخت نخلی با هفت من گرفتیم. - ان شاءالله بعدا بزرگ ترش می کنیم. ویرایش شده 19 اردیبهشت توسط ملیکا ملازاده 1 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ملیکا ملازاده ارسال شده در 18 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت بیست توی این مدت زندگی پستی و بلندی هایی هم داشتیم. مثلا یکبار تیام جلوی جمع با من دعوا کرد که... - تو چرا بدون اجازه من تا نه شب بیرون موندی؟ هر دو حق داشتیم. جلوی عصبانیتم رو گرفتم و سرم رو پایین انداختم تا آروم بشه. تا شب باهم حرف نزدیم و شب پادمیرا آشتی مون داد. گلدوزی رو هم دوباره شروع کردم. یک مدت حالت تحو داشتم و دکتر گفت: - مبارک بارداری! من که حال روحی بدی رو یک ماه بود داشتم تحمل می کردم با این خبر مثل گل شکفتم و تیام هم با یک تیشرت مشکی که برام هدیه آورده بود ازم تشکر کرد. - خیلی خوشحالم حدیث! چقدر خوبه تو رو دارم! فرشته هم دو سالش نیاز به یک خواهر داشت. توهم که درست رو تموم کردی. لبخند زدم. - من هم برای هر سه مون خوشحالم. چرا می گی خواهر اگه برادر بود چی؟ خندید. - از دهنم در رفت. هر چی بود عالیه! بقیه هم خیلی خوشحالی کردن و اقوام هم زنگ زدن تبریک گفتن. بعد از مدتها درباره خانواده عمه پرسیدم. عمه دو ماه زندانی افتاده بود و ذبیح هم سه ماه. سبلان یک ماه و خود زن چهار ماه. الان همشون آزاد بودن و عمه دنبال یک زن دیگه برای پسرش میگشت. بعد از شنیدن خبر مستقیم رفتم تیام رو بغل کردم. جا خورد اما جواب آغوشم رو داد. زیر گوشش گفتم: - من بی تو... یک واژهی ساده بیش نیستم، اما کنارت، همچون.. یک کتاب عاشقانه آرام میشوم، ورق بزن مرا که سطر به سطرم.. پر از دوستت دارم است... دوباره مامان اومد. با ذوق همدیگه رو بغل گرفتیم. با بقیه آشنا شد و فرشته رو بوسید. - دلم برای نوهم لک زده بود! تا مامان بود کارهای من هم کمتر شد و بیشتر به کانال می رسیدم. جالبه دختر تا هجده سالگی نه حق رای داره نه میتونه گواهینامه بگیره نه بدون اذن ولی کار خاصی انجام بده ولی میتونه ازدواج کنه #نه_به_کودک_همسری کم کم هوای گرم بوشهر داشت برام دردسر ساز می شد. مامان وقتی فهمید وحید زمینی گرفته اما توانایی ساختش رو نداره گفت: - من پول ساخت خونه رو بهت میدم توهم دو دونگ از خونه رو به نام من کن. پیشنهاد خوبی بود و قرار شد مامان انقدر بمونه تا خونه درست بشه. اما دوباره تیام هوس مهاجرت به سرش زد. - با پول مطب ما توی شهر یامچی *یک شهر توی آذربایجان شرقی* یک مطب بالا شهر میدن. روی حرفش حرف نزدم. با گریه از خانواده خداحافظی کردم. اون موقع مرخصی زایمان گرفته بودم. اون هم قبل از اینکه سرکار برم. با گریه از صغری خانم و شوهرش خداحافظی کردم. بعد از اون پادمیرا رو بغل کشیدم. - دلم برات تنگ می شه! از آقا وحید خداحافظی کردم و مامان رو به اونها سپردم. - تا مادرم اینجا باشه نصف اجاره خونه رو ما و مادرم می دیم نصف با شما. منصفانه بود. به شهر جدید رفتیم. اون موقع سه ماه باردار بودم. اینبار یک خونه صد و بیست متری با دو خواب اجاره کردیم. خونه آپارتمانی بود و دلوایی قبلی رو نداشت. باز هم ازش راضی بودم. وسایلمون رو چیندیم و شب به یک پارک برای تفریح رفتیم. فرشته تغییر مکان رو احساس کرده بود و از این که یک پارک جدید برای بازی اومده خوشحال بود. چون بچه به هوای گرم بوشهر عادت کرده بود برای مریض نشدنش کاپشن تنش می کردم که کلافه ش کرده بود. تیام براش یک کتاب رنگ آمیزی گرفت. - رنگ آمیزی دوست داره. بهتر توی خونه سرگرمش کنی چون اینجا دیگه خانوادمون بزرگ نیست و حوصله ش سر میره. مرخصی زایمانم سه ماه قبل از به دنیا اومدن بچه تموم شد. یک مدرسه توی یکی از روستاهای اطراف شهر رو برام در نظر گرفتن. تیام هر روز صبح من رو می رسوند و خودش دنبال کارهاش می رفت. وقتی دید تنهایی سخته گفت: - یک چیزی بگم عصبانی نمی شی؟ - جان! - تو تنهایی نمی تونی بچه ت رو به دنیا بیاری. می دونم دوست نداری از کسی چیزی بخوای اما بذار با مامانت تماس بگیرم بگم بقیه کارهای خونه رو به وحید بسپاره و بیاد. با اینکه ترجیح می دادم پرستار داشته باشم تا به زحمت انداختن خانواده اما برای جیب تیام قبول کردم. به مامان زنگ زد و وقتی گفت حدیث خواسته قبول کرد و اومد. با دیدن خونه گفت: - چه جای آروم و عالی! اون خونه انقدر آدم داخلش بود که کلافه م کرده بود. برعکس من مامان اصلا از شلوغی خوشش نمی اومد. واقعا بودنش چقدر مآثر بود. قرار بود بچه پنج شهریور به دنیا بیاد. یک شهریور برای معاینه رفتیم. دکتر معاینه رو که انجام داد گفت: - همین الان اتاق عمل. همه هل شدیم تیام خواست اعتراص کنه که دکتر گفت: - ممکن جون مادر و بچه به خطر بیفته. دیگه نمی تونستن تحمل کنند مامان دستهام رو گرفته بود و تا اتاق آماده بشه برام دعا می خوند. تیام هم فرشته رو به یکی از پرستارها سپرد و رفت کارهای عمل رو انجام بده. دومین بچهم که دختر بود دنیا اومد. وقتی بغلش کردم با خنده به تیام گفتم: - حرف تو شد. هر سه بچه رو نگاه کردیم. پوست جوگندمی، چشم های مشکی و موهای مشکی. مامان فرشته رو آورد و اونهم با کنجکاوی به بچه نگاه کرد. سعی کردم شباهتشون رو پیدا کنم. فرشته پوست سبزه با چشم های درشت مشکی داشت. موهای چند رنگش و تضاد با پوست صورتش همه رو جذب خودش می کرد. - مامان موهای من خوشگل ترِ! یک دفعه زیر خنده زدیم. حتی پرستار هم خندش گرفت. رو به تیام گفتم: - اسمش رو چی بذاریم؟ به مامان نگاه کرد. مامان گفت: - بچه شماست به من چه. من گفتم: - نه دیگه یکی رو بابا انتخاب کرد یکی رو شما. وقتی تایید تیام رو هم گرفت گفت: - بهتر با فرشته ست باشه اما من نمی گم. انقدر گفتیم و گفت تا آخر سر راضی شدم و خودم گفتم: - فرزانه باشه به معنی خردمند و دانا. ویرایش شده 19 اردیبهشت توسط ملیکا ملازاده 2 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ملیکا ملازاده ارسال شده در 25 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت بیست و یک فرزانه چهار ماه و من بیست و چهار ساله بودم که اتفاقی توی زندگیم افتاد و تمام وجودم رو بهم ریخت. مدتی بود به بچهها کمتر میتونستم به تیام برسم. اون هم هر وقت میتونست کمکم میکرد. خدا رو شکر توی تعطیلات عید بودیم و درگیر مدرسه نشده بودم. قبل از تعطیلات مرخصی زایمانم تموم شده بود. بالاخره یک روز احساس کردم این دوری بسته پس بچهها رو به مامان سپردم. - چی بپوشم بهتر؟ هر دو شروع به گشتن کردیم و مانتوی مشکی با شلوار و شال یاسی رو برداشتم. شلوار فاق کوتاه بود و زانوش مدل پاره داشت. یک بسته فندق که آجیل مورد علاقه ش بود خریدم و به سمت محل کارش راه افتادم. بیست و پنج دقیقه پیاده از خونه راه بود. به ساختمون رسیدم و داخل رفتم. ساختمون پزشکان. زیاد نشده بود به مطبش بیام. طبقه سوم بود. سوار آسانسور شدم و توی آینه خودم رو دید زدم. - چه جیگری هستی شما! به در اتاقش رسیدم. منشی اون و همکار جدیدش یک خانم بیست و یک ساله بود. - سلام مشکات جان. بلند شد و باهم روبوسی کردیم. - دکتر مراجعه کننده دارن؟ - نه عزیزم. - پس با اجازه من داخل میرم. سر تکون داد. - فکر خوبیه چون فکر کنم دلشون گرفته آخه صبح زودتر از من اومدن و در اتاقشون رو هم قفل کردن. همه مراجعه کنندهها رو به بعد از ظهر انداختن و من رو هم راه نمیدن. با حرفهاش نگران شدم. - خدای من دیشب که حالش خوب بود. خندید. - شبها همه مردها حالشون خوبه. وسط نگرانی خندم گرفت. از مشکات جدا شدم و به سمت در رفتم. چند ضربه زدم. - چی شده باز؟ - تیام جان در رو باز کن لطفا. سکوت برقرار شد و طول کشید تا در رو باز کنه. کتش تنش نبود و پیراهنش رو روی شلوار انداخته بود کاری که هیچ وقت انجام نمیده. چهرهش سرخ شده بود و عرق از سر و روش میبارید. موهاش بهم ریخته بود. - معلوم هست اینجا چه خبره؟! انگار منی که پشت در بودم رو نمیدید. - تیام! به خودش اومد. - باورم نمیشه حدیث تو اینجا چیکار میکنی؟! - داخل بیام؟ - داخل؟! با دست اشاره کرد چند لحظه چیزی نگو. نفسهای عمیقی کشید و با آرامش بیشتر گفت: - اتفاقی افتاده گلم؟ فندقها رو نشون دادم. - برای شما آوردم خواستم ببینمت و چند دقیقه باهم باشیم. خندید. - تو فرشته زندگی منی! بسته رو از دستم گرفت. - اصلا توقع نداشتم. من عاشق فندقم. یک دونه برداشت و امتحان کرد. - مشکات گفت از صبح خودت رو توی اتاق زندانی کردی. - یک تحقیق خیلی مهم داشتم باید در تمرکز کامل میبودم. - کنار نمیری داخل بیام؟ یکم جا خورد و بعد گفت: - بذار باهم بیرون بریم کی توی مطب قرار عاشقانه میذاره. به داخل رفت و خواست در رو ببنده که دستم رو جلو آوردم و جلوش رو گرفتم. متوجه نشد و به سمت کتش رفت. من هم پشت سرش به داخل رفتم و نگاهی به دکور اتاقش انداختم. یک دفتر پنجاه متری با ست مبل رسمی آبی تیره و میز بزرگ یخی رنگ که... اون چی بود از زیر میز بیرون زده بود؟! اون... اون یک کفش دخترونه بود! نفهمیدم چطور به اون سمت رفتم. انگار روی مه قدم میذاشتم. - حدیث! حدیث! از پشت میز دور زدم و سرم رو پایین بردم. حالا دختر رو با پوست برنز، چشمهای ذغالی و موهای آبی نفتی که از زیر روسری عسلیش با سخاوت بیرون زده بود و بلوز سفیدش و شلوار دودی رنگش با اون آرایش خرمایی نشان دهنده عقده ای بودنش بود رو دیدم. دنیا روی سرم خراب شد. کاش میمردم و این صحنه رو نمیدیدم. نه چرا من میمردم کاش تیام مرده بود. ویرایش شده 25 اردیبهشت توسط ملیکا ملازاده 1 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ملیکا ملازاده ارسال شده در 25 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت بیست و دو بلند شدم و نگاهش کردم. - تو چیکار کردی؟ سرم گیج میرفت. - تو چیکار کردی مرتیکه؟! مشکات داخل دوید و با دیدن دختری که من یقهش رو گرفته بودم و از زیر میز بیرون میاوردمش جیغ کشید: - دکتر! دختر رو کشون کشون بردم و داخل دستشویی انداختم و در رو قفل کردم. - همه بیمارهای این ساعت رو کنسل کن. تمام مدت سر تیام پایین بود. مشکات رفت تا به مسئله رسیدگی کنه و همکار تیام بیرون اومد. - اینجا چه خبره؟! با دیدن من تعجب کرد. - سلام خانم معلم چی شده؟ جواب سلامش رو دادم و به مشکات گفتم: - این دختر بیرون نیاد. خودم وارد مطب شدم و در رو پشت سرم قفل کردم. نفهمیدم چطور به جون تیام افتادم. بهش سیلی میزدم و از سرش گاز میگرفتم. تخته ای که باهاش کار انجام میداد رو برداشته بودم و توی صورتش میکوبوندم. همکارش و مشکات به در میکوبیدن. چنگی روی پیشونیش زدم که خون رو روی صورتش جاری کرد. دوباره سیلی زدن رو شروع کردم و تمام مدت فقط از درد ناله میکرد و دفاعی نمیکرد. - من رو ببخش! این رو انقدر آروم و التماس آمیز گفت که بنظر نمیاومد بخاطر درد کشیدن الانش باشه. روی مبل هلش دادم. دیونه شده بودم. در رو شکستن و داخل دویدن. مشکات من رو گرفت و دکتر به کمک تیام رفت. در حالی که همه بدنم از خشم می لرزید انگشت اشارهم رو سمت تیام گرفتم. - پات رو خونه نمیذاری. بیرون رفتم و در دستشویی رو باز کردم. دختر که صدا رو شنیده بود با ترس خودش رو به آینه چسبوند. - خانم بخدا... - چند وقته باهاشی؟ خواست راه نجاتی پیدا کنه که گفتم: - حدث بزنم دروغ گفتی تیکه تیکه تیکه میکنم. کم جرات تر از اونی بود که پنهان کنه. - سه روز بخدا! - قبل از تو کسی باهاش بود؟ - نه... فکر نکنم... در حالی که از خشم میلرزیدم پرسیدم: - چطور آشنا شدید؟ - برای عمل اومده بودم، باهم آشنا شدیم و من بهشون پیشنهاد دادم اما ایشون گفتن زن دارم و اهلش نیستم. - پس توی مطبش زیر میزش چیکار میکردی زنیکه؟! از شدت ترس نفس کشیدن براش سخت شده بود. - غلط کردم خانم بخدا فقط ازشون خوشم اومده بود خیلی اصرار کردم، من فقط... می دونستم آسیب زدن به این دختر برام مشکلات قانونی در پی خواهد داشت. از طرفی اونی که باید تنبیه میشد به جزای عملش رسیده بود. از مقابل در کنار رفتم. - گورت رو گم کن. از خدا خواسته جیم شد. من هم توی آینه نگاهی به خودم انداختم و آبی به سر و صورتم زدم و لباسم رو درست کردم. یک لحظه بدجور دلم میخواست گریه کنم اما جلوی خودم رو گرفتم و زیر لب ذکر گفتم. خیلی زود از مطب بیرون زدم. هنسفری انداختم و به اشکهام اجازه دادم با آهنگ بباره. نه این قرارمون نبود تو بی خبر بری من خسته شم که تو بی همسفر بری نه این قرارمون نبود من رنگِ شب بشم تو سر سپرده شی من جون به لب بشم باور نمی کنم این تو خودِ تویی این تو که از خودش بی خود شده تویی باور نمی کنم عشق ِ منی هنوز گاهی به قلبِ من سر می زنی هنوز وقتی زندونی تو هوس مثل پروازی تو قفس این رسم ِ همراهی نشد ای همنفس وقتی قلبت از من جداس سرگردونه بی هم صداس انگار دستت با دست من نا آشناس باور نمی کنم این تو خودِ تویی این تو که از خودش بی خود شده تویی باور نمی کنم عشق ِ منی هنوز گاهی به قلبِ من سر می زنی هنوز باور نمی کنم عشق ِ منی هنوز گاهی به قلبِ من سر می زنی هنوز *باور نمیکنم_ احسان خواجه امیری ویرایش شده 26 اردیبهشت توسط ملیکا ملازاده 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ملیکا ملازاده ارسال شده در 26 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت بیست و سه به خونه رسیدم اما نمیدونستم چطور باید با مامان و بچهها رو به رو میشدم. وارد شدم و فرشته به سمتم دوید. - مامانی! بغلش کردم. - عزیزدلم! مامان اومد. - چرا انقدر زود برگشتی؟ - کار داشت باید سریع میرفت. به اتاقم پناه بردم. گوشی رو نگاه کردم. یک تماس از دست رفته و دو پیام. * التماست می کنم به حرفهام گوش بده عزیزم* یکی از مشکات بود. * دکتر رو به بیمارستان آوردیم. بهتر نیست یکم دلش رو بدست بیاری که شکایت نکنه؟* پیامها رو بستم و گوشی رو کنار گذاشتم و بیصدا به حال خودم گریه کردم. نفهمیدم بعد از چقدر گریه خوابم برد. بیدار که شدم هوای اتاق تاریک بود. صدای در اومد. - حدیث بیدار نشدی؟ - بیدارم مامان. - بیا شام. وقت شام شده بود؟ بلند شدم و برق رو روشن کردم. نگاه غم زدم رو از اتاق دو نفرمون گرفتم و به آینه خیره شدم. انگار همین چند ساعت ده سال پیر شده بودم. حالی رو داشتم که بعد از سال بچه اولم دچار شده بودم. در حالی که زیر لب ذکر میگفتم داخل سرویس اتاق صورتم رو شستم و آرایش کمرنگی زدم و بیرون رفتم. - وای چقدر خوابیدم! مامان به سمتم برگشت و جوری نگاهم کرد انگار درد نهانم رو می دونه. غذا رو آورد. - دست شما درد نکنه! نشستیم و فرزانه رو هم روی پام گذاشتم و شیرش دادم. فرشته فرزانه رو بوسید و گفت: - بابایی! فهمیدیم دنبال تیام میگرده. با انگشت به نوک دماغش زدم. - بابایی امشب دیرتر میاد. مامان بهم گفت: - من یک ماه خادم افتخاری مسجد شدم. فرشته رو هم با خودم میبرم. - من میلم کتک کنم. با وجود حال بدم خندیدم. - کمک. - کتک. اینبار با مامان خندیدیم. فرزانه رو که سیر شده بود رفتم و روی تختش گذاشتم. برگشتم فرشته غذاش رو خورده بود و رفته بود. پشت میز نشستم. مامان پرسید: - با شوهرت دعوا کردی؟ سرم رو پایین انداختم. - قهری یا قهرِ؟ - قهرِ. - برای همین سه بار به من زنگ زد، سه بار به خونه؟ برای همین هر دفعه التماس میکنه به حرفش گوش بدی؟ کلافه روی میز ضرب گرفتم. - باید تنبیه بشه. - استغفرالله! این حرفها چیه درباره همسرت میزنی؟ سکوتم رو که دید از در نصیحت وارد شد. - خوبه شوهرت بهت خیانت کنه؟ خوبه عادت کنه یا دلشکسته بشه؟ بعض گلوم رو گرفت اما بلند شدم و گفتم: - ممنون سیرم. به اتاقم رفتم و ساعتها فکر کردم. بعد از نماز صبح تصمیم خودم رو گرفتم. با خیال راحت خوابیدم تا ظهر که مامان دست به کمر وارد اتاق شد. - شوهرت خودش رو کشت. تو نمیخوای بهش بگی بیاد؟ من نمیفهمم چرا به حرف تو نیم وجبی گوش میده و نمیاد اما این کارها درست نیست بچه جان. موهام رو از جلوی صورتم کنار زدم. - میای بازار بریم؟ یک تار ابروش رو بالا انداخت. - میخوام برای تیام هدیه ای بخرم. میای؟ با این حرفم گل از گلش شکفت. - معلوم میام. ویرایش شده 26 اردیبهشت توسط ملیکا ملازاده 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده