ناظر رمان Psycho ارسال شده در 14 اردیبهشت ناظر رمان اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اردیبهشت عنوان: همزاد شیطان نویسنده: سایکو♤ ژانر'ها': فانتزی، تراژدی، جنایی، عاشقانه، اجتماعی، درام خلاصه: اولش عزیز همه بودم اما یه روز مادرم گفت: - قراره بدجوری زمین بخوری! و خندیدم. همین الانشم طوری افتاده بودم که زمین هم ترک برداشته بود! باخت؟ از اولش که مدام میباختم پس اینبار طوری میبازم که قبلش برده باشم. زمانی قراره به خودم بیام که جنون توی رگهام جریان پیدا کرده ولیکن هیچ اشکالی نداره، مجنون بودن توی ژنمه! اما همه این رو به یاد داشته باشن که من از بدو تولد بد نبودم، ماشین کشتار نبودم، سر نمیبریدم ولی مجبور شدم. بد بودن بهتر از ظلم دیدنه نه؟ سلطنت پدرم رو خودم رو پس میگیرم. عفریتهای این سرزمین باید با تمام نیرو از سرهاشون محافظت کنن چون محافظ واقعی من همزاد شیطانه نه پدرم. 🖤فاقد مقدمه🖤 4 نقل قول اما نغمهی صدای 'تو' بوی شکلات نعنایی میده و ملودیش مثل کسی هست که برای یه عروسک سرامیکی قصه تعریف میکنه...🍎🧸 ☕🍪رمان دراگون پارازیت🍂 *اژدهای من با تمام نقصهاش!* ☕🍪رمان سجده شیطان🍂 ☕🍪رمان ناپاکزاده های رم🍂 ☕🍪رمان آسیناریا🍂 (('برگرفته از نظریهی ملکهی سرخ و جملات تامس هابز')) ☕🍪رمان کت قدیس🍂 🌱داستان سایکواکتیو💚*مردی که دیوانهوار ادبیات ژاپن و دمنوشهاش رو دوست داشت!* 🌱مجموعهی سادیسم💚 🌱داستان پیست سایکدلیک💚 🌱داستان اربوس💚*خوناشامی که فانتزیهای آبی رنگ داره!* 🌱داستان وابی سابی💚 *حیح... زیادی به درد لایت آکادمیا میخوره* 🌱داستان همزاد شیطان💚 🌱داستان بتشیورس💚 💙دلنوشتهی تقدیم به آقای الاسدی❤ 🎐دلنوشتهی سفید- فوبیا¹🤍 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ناظر رمان Psycho ارسال شده در 14 اردیبهشت مالک ناظر رمان اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اردیبهشت اپیزود اول || ظهور زهر گرگ بگذار برایت... اوه عذرمیخوام بیاید طوری صحبت کنیم که همه تندتر متوجه بشن! شنیدین میگن: "انسانها فقط توی رحم مادر برابرن"؟ نه. کی چنین چیزی رو میپذیره؟ زندگی همیشه ترازویی بوده که مدام وزنههاش جابه جا میشدن و میشن حتی توی رحم مادر! میگن همه جای کرهی زمین مال خداست اما چرا خاکی که توش بزرگ میشم انقدر مهمه در حالی که خدا رو هم همراهم دارم؟! زندگی همینه، هیچوقت توازنی داخلش وجود نداره در حالی که نویسندهها و مردم از الهههای برابری و توازن مینویسن و قصه میبافن! مردم نه به زندگی بلکه به نابرابری زندگی محکوم شدن چون محض رضای خدا کدوم بشری در حال حاضر مشغول زندگیه؟ تا زمانی که کسی چرخهی محکومیت رو نشکنه نه تنها همه همچنان محکومن بلکه منجی و ناجیای هم در کار نیست! *** سمفونی قدمها و قدمها، قدمهایی عادی نیستند این صور قیامت است که اسرافیلهای فانی به صدا در میآورند. مهم نیست مادرت چه کسی باشد، درد تو را میزاید و تربیت میکند! او دوشیزهای زیباست که برای تنبیهِ بیاثرش کتک و برای تدریسش شکنجههای روحی ترتیب میدهد ولیکن به هیچوجه در خوبی کارش تامل نکن چون او نه در هر صدم ثانیه بلکه در خود ثانیه نوبل بهترین معلم را میبرد، درسهایش تا ابد و یک روز همراه توست درست مانند سایهات. او هم درد کشیده، دردی که حال چاقویی تیز زیر گلویش قرارداده و محکومش میکند به امتحان. امتحانی که هر دو طرفش پیروزی و باخت را به ارمغان میآورد. امتحانی به نام انتقام، کینهات خاموش میشود و آتش تنفر دیگران را شعلهور میکند لیکن چه اهمیت دارد؟ او که تا الان باخته حداقل حال برد را هم در کنار خود داشته باشد! *** - آه ولیعهد! نیستی تا ببینی دختر عزیزت با کیا دست به یکی میکنه! *** - یعنی تو هرچیزی رو که بخوام بهم میدی؟ - درسته. - در عوض؟ - در عوضش یه روح میخوام. - مال من رو؟! - نه، مادربزرگ ناتنیت. *** ولیعهد پاهایش را بیشتر در گلها فرو برد و آهی از سرمستی کشید. - یه روزی همهی این حکومت از بین میره نه؟ محافظ پاسخش را با سخاوتِ تمام بیرحمانه بر صورت لطیف ولیعهد کوباند: - بله ولیعهد! بر پارچهی لطیف سبز رنگش چنگ زد. - و اون ممکنه زمانی باشه که... من شاه شدم! محافظ جوان ابرویی بالا انداخت. - میتونم علت این پیشبینی رو بدونم؟ ولیعهد چشمانش را بر آسمان دوخت. - البته! به سختی نفسی گرفت، از کی دم گرفتن تا این حد سخت شده بود؟ - من بیجسارتم، درسته! همه ازم شکایت میکنن؛ هیکل قوی، خشم تیز، چشمای پر جرات و اصالت ندارم، هیچ مشکلی نیست! هنوز هرروز شاهد گلایهی پدرم بالای سر مزار برادر بزرگترمم، هیچ ایرادی نداره من میتونم لایق باشم، من میتونم از کسایی که دوست دارم محافظت کنم... اما میبینی چی شد؟ زهردار قهقههای زد که کبوتر روی درخت از جایش پر کشید. - بدنم یاری نمیکنه، میگن لاعلاجه؛ دیگه این جون نمیکشه! ولی من... اما من یکی رو میپرستم محافظ! من برای اون مقابل فرشتهی مرگ هم میایستم ولی بدنم؟ نه! من اون رو از اعماق وجودم میپرستم، میخوام هم پدرش باشم هم مادرش ولی تن و بدنم همهچیز رو پس میزنه، من میخوام برای سالهای سال برای دخترم پدری کنم ولی این جون دیگه یاری نمیرسونه... من ازت میخوام پدرش باشی! پس از درنگی که در سکوتی سنگین گذشت محکم و با اخمی ظریف ادامه داد: - امروز به دنیا میاد، صعود اون سقوط من و سلطنت منه، ازش مراقبت کن؛ اون بچهی عادیای نیست محافظ، زادهی طلسم سبزه پس به مادر عزیزش هم رحم نمیکنه! برای تو و دایهاش به اندازهی چندین سال پول کنار گذاشتم و ترتیب آیندهاش رو دادم بقیهی کار بستگی به دل تو و دایه داره. 3 نقل قول اما نغمهی صدای 'تو' بوی شکلات نعنایی میده و ملودیش مثل کسی هست که برای یه عروسک سرامیکی قصه تعریف میکنه...🍎🧸 ☕🍪رمان دراگون پارازیت🍂 *اژدهای من با تمام نقصهاش!* ☕🍪رمان سجده شیطان🍂 ☕🍪رمان ناپاکزاده های رم🍂 ☕🍪رمان آسیناریا🍂 (('برگرفته از نظریهی ملکهی سرخ و جملات تامس هابز')) ☕🍪رمان کت قدیس🍂 🌱داستان سایکواکتیو💚*مردی که دیوانهوار ادبیات ژاپن و دمنوشهاش رو دوست داشت!* 🌱مجموعهی سادیسم💚 🌱داستان پیست سایکدلیک💚 🌱داستان اربوس💚*خوناشامی که فانتزیهای آبی رنگ داره!* 🌱داستان وابی سابی💚 *حیح... زیادی به درد لایت آکادمیا میخوره* 🌱داستان همزاد شیطان💚 🌱داستان بتشیورس💚 💙دلنوشتهی تقدیم به آقای الاسدی❤ 🎐دلنوشتهی سفید- فوبیا¹🤍 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ناظر رمان Psycho ارسال شده در 14 اردیبهشت مالک ناظر رمان اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اردیبهشت (ویرایش شده) اپیزود دوم || آرزو 'هشت سال بعد' در آغوش دایهای که برایش حکم مادر داشت قهقههای کودکانه سر داد و لب برچید: - منم میخوام پادشاه بشم! دایه خیره به شاهزادهای که به عنوان شاه آینده شده بود لبخند تلخی بر لب نشاند. - تو فقط میتونی ملکه بشی عزیزم. دخترک فریاد کودکانهای به نشانهی اعتراض زد که چشم غرهی مردم دیگر را به دنبال داشت. - نه من میخوام شاه بشم، ملکه زشته! دایهاش راحیل خندهای کرد و آرام به کمرش دست کشید. - باشه شکوفهی گیلاس، شاه میشی. *** 'هشت سال بعد' سالها پیاپی میگذرند، در ابتدا شیر میخواهی، سپس شکلات، بعد بادکنک، اسباببازی، دفترهای زیبا، شغل خوب، پول، فرزند، سلامتی خانواده و در نهایت هیچ! ولیکن باید تامل بیشتری به خرج داد، عدهای از همان ابتدا هیچ را آرزو میکنند. آنها واقعاً هیچچیزی را نمیخواهند، هیچچیز و تو قبل آنکه با چنین بشرهایی درگیر شوی ابتدا آرزوی مرگ میکنی! زیر درخت خانه نشسته بود و بدون اینکه چیزی از سطرهای کتاب بداند فکر میکرد. انقلابیها؟ شاید شورشها و خانوادههایی که جنگ راه میانداختند مال زمان قدیم بود لیکن نمیشد حرفهای پسر را نادیده گرفت، او درست میگفت که سلطنت جدید نیازی به نسل متفاوت ندارد همین نسل هم ظلم دیده است! - نیلیا بیا! برخلاف همیشه به آرامی "اومدم"ای گفت و از جا برخاست. دستی به پشت شلوار و تیشرت گشادش کشید. از پلهی بلند و کم ارتفاع بالا رفت. با ورود به خانه و استشمام بوی غذا ابرویی بالا انداخت. - استیک؟ مادرش با خوشحالی سری تکان داد. - بابا هم میاد؟ - نه. تیر نگاهش را به سوی فرش ابریشمی آبی فرود آورد. افرادی را مادر و پدر صدا میزد که همسر همدیگر نبودند و از همه مهمتر، آنها اصلاً پدر و مادرش نبودند! تنش لحظهای از شدت انزجار لرزید و به چیزی نامشخص در ناخودآگاه خود دهنکجی کرد. دیوارهای سفید و اشیای سرمهای، حیاطی سر سبز، مادری زیبا، پدری آرام و کمحرف، روزمرههای عادی برای یک دختره شانزده ساله؛ همهچیز خوب بود اما به ظاهر! هیچچیزی خوب نبود، حداقل در افکار او. حس عجیبی داشت، مانند اینکه زمان و همچنین نوع مرگت را بدانی، چهقدر عذابآور! سلطنتی که به دست عمویش اداره میشد مال او بود، سرزمینی که دور انگشتان پسرعموی سرکشش میچرخید مال او بود، مقام ملکه مال مادرش بود، مادر واقعیای که کشته شد، چهقدر منزجرکننده! باز هم باید ساکت مینشست؟ این سلطنت هیچ احساس، سیاست درست، عشق و وطن پرستیای نداشت! مردم را به چشم انبار خودشان میدیدند، در کتاب تاریخ خوانده بود که حدود هزار سال پیش هر کشوری شخصی به اسم رئیس جمهور و هر شهری شهرداری داشت! پس از دو جنگ جهانی تصمیم بر این گرفته شده بود تا گروهی علناً سایهی پادشاهی خود را به جهان بیاندازند و با احساسات عمیق و عشق خودشان مشغول ادارهی جهان شوند. هر قلمرو صاحب امپراطوری خودش بود اما یک "شاه" و یا "پادشاه" به همراه ملکهی عزیز و مزخرفش بر کل جهان حکمفرمایی میکرد. - چرا وایسادی وسط خونه؟! با نغمهی مادرش بار دیگر از افکارش بیرون زد. یکدفعه آرام لب گشود: - میخوامش. مادرش اخم طرفی میان ابروانش جا داد. - چی رو؟! با درنگی کوتاه لب برچید: - سلطنتم رو میخوام. مادرش برای لحظاتی خندید و سپس با کنایه گفت: - اونوقت با کدوم قدرتی؟ تا خواست چیزی بگوید باز هم میان حرفش پرید: - ببین نیلیا، درسته که جانشین بر حق تویی ولی پدرت یه زمانی تو رو به ما سپرده پس مثل یه آدم عادی زندگی کن و بزرگ شو! تو میتونی مثل یه آدم شریف و با شخصیت توی جامعه رشد کنی اما لطفاً نزدیک پادشاهی نشو. ویرایش شده شنبه در ۱۵:۳۴ توسط Psycho 3 نقل قول اما نغمهی صدای 'تو' بوی شکلات نعنایی میده و ملودیش مثل کسی هست که برای یه عروسک سرامیکی قصه تعریف میکنه...🍎🧸 ☕🍪رمان دراگون پارازیت🍂 *اژدهای من با تمام نقصهاش!* ☕🍪رمان سجده شیطان🍂 ☕🍪رمان ناپاکزاده های رم🍂 ☕🍪رمان آسیناریا🍂 (('برگرفته از نظریهی ملکهی سرخ و جملات تامس هابز')) ☕🍪رمان کت قدیس🍂 🌱داستان سایکواکتیو💚*مردی که دیوانهوار ادبیات ژاپن و دمنوشهاش رو دوست داشت!* 🌱مجموعهی سادیسم💚 🌱داستان پیست سایکدلیک💚 🌱داستان اربوس💚*خوناشامی که فانتزیهای آبی رنگ داره!* 🌱داستان وابی سابی💚 *حیح... زیادی به درد لایت آکادمیا میخوره* 🌱داستان همزاد شیطان💚 🌱داستان بتشیورس💚 💙دلنوشتهی تقدیم به آقای الاسدی❤ 🎐دلنوشتهی سفید- فوبیا¹🤍 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ناظر رمان Psycho ارسال شده در 3 خرداد مالک ناظر رمان اشتراک گذاری ارسال شده در 3 خرداد "ادامه اپیزود 2" - شاه باید بمیره. - اما اون پادشاهه! تاریکی بود و تاریکی، تنها زمزمهها به گوش میخوردند. - شاهی که جنون داره! فکر میکنی مردم اگه بشنون پادشاه کل جهانشون یه دیوونهی... دیگر نشنید. حس خفگی داشت ولیکن دستها را به دور گلویش حس نمیکرد و حتی تنش را هم احساس نمیکرد! یکدفعه هوشیار شد ولی دوباره سیاهی، با این تفاوت که میدانست تنها کافیست چشم بگشاید. نغمهای در ذهن مغشوشش طنین انداخت: - منتظرش باش؛ اون موقع من همراه توام! باز گیج و منگ شد. *** - نمیخوای بیدار بشی عزیزم؟ با وحشت از جا برخاست. تا چند ثانیه مغزش نمیتوانست موقعیت را تحلیل کند. مردمکهایش را با بیقراری دور تا دور اتاقش چرخاند؛ در سفید، قفسهی کوچک کتابها، کیف مدره، فرش کوچک صورتی، تخت خواب صورتی، پردههای سفید، قفسههای وصل به دیوار و در آخر پدرش! - سلام بابا! - سلام، صبحت بخیر البته باید بگم شبت بخیر! و سپس خندهای کرد که از نظر نیلیا بسیار بیمزه بود. - الان میام. از جا برخاست به سمت سرویس رفت. آب را که باز کرد دستش سوخت و عصبی دادی کشید، علت خشمش را خودش هم نمیدانست، قلبش به طرز دلهرهآوری خود را به قفسهی سینهاش میکوباند و حس ترسی بیدلیل برایش القا میکرد. مضطرب و بیحواس بیرون رفت، جلوی تیشرت گشاد سبزش را بالا برد و صورتش را خشک کرد. 3 نقل قول اما نغمهی صدای 'تو' بوی شکلات نعنایی میده و ملودیش مثل کسی هست که برای یه عروسک سرامیکی قصه تعریف میکنه...🍎🧸 ☕🍪رمان دراگون پارازیت🍂 *اژدهای من با تمام نقصهاش!* ☕🍪رمان سجده شیطان🍂 ☕🍪رمان ناپاکزاده های رم🍂 ☕🍪رمان آسیناریا🍂 (('برگرفته از نظریهی ملکهی سرخ و جملات تامس هابز')) ☕🍪رمان کت قدیس🍂 🌱داستان سایکواکتیو💚*مردی که دیوانهوار ادبیات ژاپن و دمنوشهاش رو دوست داشت!* 🌱مجموعهی سادیسم💚 🌱داستان پیست سایکدلیک💚 🌱داستان اربوس💚*خوناشامی که فانتزیهای آبی رنگ داره!* 🌱داستان وابی سابی💚 *حیح... زیادی به درد لایت آکادمیا میخوره* 🌱داستان همزاد شیطان💚 🌱داستان بتشیورس💚 💙دلنوشتهی تقدیم به آقای الاسدی❤ 🎐دلنوشتهی سفید- فوبیا¹🤍 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .