مدیر سرپرست زهرارمضانی🌻 ارسال شده در 15 اردیبهشت مدیر سرپرست اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت اول از همه جیییییغ 😝😝 و حالا خدمت تمام نویسندگان، خوش نویسان و جذابان انجمن سلام عرض میکنم. من کامبک کردم با یه مسابقه جذابـــــ... پس بزن بریـــــم ( به قول بیرانوند لِزِ بو ..... منظور همون let's go 😂😂 ) مسابقه ماهانه داریم به شدت جذاب با جوایز خـــفـــن🔥🔥🔥 (به پا آتیش نگیری) همونطور که از اسم مسابقه مشخصه من هر ماه یک عکس رو اینجا آپلود میکنم و این شما هستید که این عکس رو توصیف میکند. 👏🙂 حالا میخواین طنز بنویسید، تراژدی یا حتی مخوف و عاشقانه ( این دیگه خلاقیت شما نویسندهٔ گل رو میرسونه) و اینکه میتونید اگر شخص بود اسم بدین، اگر مکان بود اسم بدین هر کاری دلتون میخواد بکنید (منطقه آزاد 🤘😀) این مسابقه بر خلاف تمامی مسابقهها قانون نداره که هیچ جوایز بیشتری هم داره 👌 جیییییغ چی از این بهتر! 😍 پس بشتابید و هر ماه تو این تاپیک شرکت کنید.🏃🏃 ⭕فقط جیگران من متن بیشتر از ۷۰ خط نشه. ⭕ تاپیک این مسابقه ۱۵ خرداد بسته میشه هاااا 🔶🔸 و حالا جوایزی که بنده برای برندگان در نظر گرفتم. 💥نفر اول: ۵۰۰ امتیاز 💜 💥نفر دوم: ۳۰۰ امتیاز 💙 💥نفر سوم: ۱۰۰ امتیاز 💚 7 2 4 آفری از جنس فرشته! 👈 آفرودیت لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر سرپرست زهرارمضانی🌻 ارسال شده در 15 اردیبهشت مالک مدیر سرپرست اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت و این هم اولین عکس برای اولین مسابقه ببینم که چکار میکنید متن ها رو همینجا ارسال کنید جیگراااا 7 1 آفری از جنس فرشته! 👈 آفرودیت لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nina4011 ارسال شده در 15 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت 6 دقیقه قبل، زهرارمضانی گفته است: اول از همه جیییییغ 😝😝 و حالا خدمت تمام نویسندگان، خوش نویسان و جذابان انجمن سلام عرض میکنم. من کامبک کردم با یه مسابقه جذابـــــ... پس بزن بریـــــم ( به قول بیرانوند لِزِ بو ..... منظور همون let's go 😂😂 ) مسابقه ماهانه داریم به شدت جذاب با جوایز خـــفـــن🔥🔥🔥 (به پا آتیش نگیری) همونطور که از اسم مسابقه مشخصه من هر ماه یک عکس رو اینجا آپلود میکنم و این شما هستید که این عکس رو توصیف میکند. 👏🙂 حالا میخواین طنز بنویسید، تراژدی یا حتی مخوف و عاشقانه ( این دیگه خلاقیت شما نویسندهٔ گل رو میرسونه) و اینکه میتونید اگر شخص بود اسم بدین، اگر مکان بود اسم بدین هر کاری دلتون میخواد بکنید (منطقه آزاد 🤘😀) این مسابقه بر خلاف تمامی مسابقهها قانون نداره که هیچ جوایز بیشتری هم داره 👌 جیییییغ چی از این بهتر! 😍 پس بشتابید و هر ماه تو این تاپیک شرکت کنید.🏃🏃 ⭕فقط جیگران من متن بیشتر از ۷۰ خط نشه. ⭕ تاپیک این مسابقه ۱۵ خرداد بسته میشه هاااا 🔶🔸 و حالا جوایزی که بنده برای برندگان در نظر گرفتم. 💥نفر اول: ۵۰۰ امتیاز 💜 💥نفر دوم: ۳۰۰ امتیاز 💙 💥نفر سوم: ۱۰۰ امتیاز 💚 من هستم✋ 3 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر سرپرست زهرارمضانی🌻 ارسال شده در 15 اردیبهشت مالک مدیر سرپرست اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت هم اکنون، nina4011 گفته است: من هستم✋ منتظرمممممم ( من بسی ذوق دارم😍😂 ) 2 2 آفری از جنس فرشته! 👈 آفرودیت لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Atrin_ ارسال شده در 15 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت (ویرایش شده) 8 دقیقه قبل، زهرارمضانی گفته است: اول از همه جیییییغ 😝😝 و حالا خدمت تمام نویسندگان، خوش نویسان و جذابان انجمن سلام عرض میکنم. من کامبک کردم با یه مسابقه جذابـــــ... پس بزن بریـــــم ( به قول بیرانوند لِزِ بو ..... منظور همون let's go 😂😂 ) مسابقه ماهانه داریم به شدت جذاب با جوایز خـــفـــن🔥🔥🔥 (به پا آتیش نگیری) همونطور که از اسم مسابقه مشخصه من هر ماه یک عکس رو اینجا آپلود میکنم و این شما هستید که این عکس رو توصیف میکند. 👏🙂 حالا میخواین طنز بنویسید، تراژدی یا حتی مخوف و عاشقانه ( این دیگه خلاقیت شما نویسندهٔ گل رو میرسونه) و اینکه میتونید اگر شخص بود اسم بدین، اگر مکان بود اسم بدین هر کاری دلتون میخواد بکنید (منطقه آزاد 🤘😀) این مسابقه بر خلاف تمامی مسابقهها قانون نداره که هیچ جوایز بیشتری هم داره 👌 جیییییغ چی از این بهتر! 😍 پس بشتابید و هر ماه تو این تاپیک شرکت کنید.🏃🏃 ⭕فقط جیگران من متن بیشتر از ۷۰ خط نشه. ⭕ تاپیک این مسابقه ۱۵ خرداد بسته میشه هاااا 🔶🔸 و حالا جوایزی که بنده برای برندگان در نظر گرفتم. 💥نفر اول: ۵۰۰ امتیاز 💜 💥نفر دوم: ۳۰۰ امتیاز 💙 💥نفر سوم: ۱۰۰ امتیاز 💚 و من هم هستم👐 ویرایش شده 15 اردیبهشت توسط آیکال 2 1 رمانهای در حال تایپ: گیتار(سازی خوشآوا اما قاتل) ورقهای نفرت(روایتی از یک خیانت) بروکسل(روایت طمع باستان شناسان) داستانهای در حال تایپ: دخترک کمانچه زن(گوشهای از مشکلات جامعه) کالمیا لاتیفولیا(گلی فریبنده اما مرگبار) برای دریافت لینک هر کدام از رمان/داستانهای فوق به نمایه مراجعه فرمائید^^ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Roshana ارسال شده در 15 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت 7 دقیقه قبل، زهرارمضانی گفته است: و این هم اولین عکس برای اولین مسابقه ببینم که چکار میکنید متن ها رو همینجا ارسال کنید جیگراااا الان میتونم ارسال کنم؟ 3 1 مآ خُودِمُونَم از دسـت دادیم دیگه از دست دادن بَقیه برآم͢ون مهم نٰٖیست:) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر سرپرست زهرارمضانی🌻 ارسال شده در 15 اردیبهشت مالک مدیر سرپرست اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت هم اکنون، آیکال گفته است: و همچنین من👐 به به 2 1 آفری از جنس فرشته! 👈 آفرودیت لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ayda.r ارسال شده در 15 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت 9 دقیقه قبل، زهرارمضانی گفته است: اول از همه جیییییغ 😝😝 و حالا خدمت تمام نویسندگان، خوش نویسان و جذابان انجمن سلام عرض میکنم. من کامبک کردم با یه مسابقه جذابـــــ... پس بزن بریـــــم ( به قول بیرانوند لِزِ بو ..... منظور همون let's go 😂😂 ) مسابقه ماهانه داریم به شدت جذاب با جوایز خـــفـــن🔥🔥🔥 (به پا آتیش نگیری) همونطور که از اسم مسابقه مشخصه من هر ماه یک عکس رو اینجا آپلود میکنم و این شما هستید که این عکس رو توصیف میکند. 👏🙂 حالا میخواین طنز بنویسید، تراژدی یا حتی مخوف و عاشقانه ( این دیگه خلاقیت شما نویسندهٔ گل رو میرسونه) و اینکه میتونید اگر شخص بود اسم بدین، اگر مکان بود اسم بدین هر کاری دلتون میخواد بکنید (منطقه آزاد 🤘😀) این مسابقه بر خلاف تمامی مسابقهها قانون نداره که هیچ جوایز بیشتری هم داره 👌 جیییییغ چی از این بهتر! 😍 پس بشتابید و هر ماه تو این تاپیک شرکت کنید.🏃🏃 ⭕فقط جیگران من متن بیشتر از ۷۰ خط نشه. ⭕ تاپیک این مسابقه ۱۵ خرداد بسته میشه هاااا 🔶🔸 و حالا جوایزی که بنده برای برندگان در نظر گرفتم. 💥نفر اول: ۵۰۰ امتیاز 💜 💥نفر دوم: ۳۰۰ امتیاز 💙 💥نفر سوم: ۱۰۰ امتیاز 💚 جیخ منم هستممم 2 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر سرپرست زهرارمضانی🌻 ارسال شده در 15 اردیبهشت مالک مدیر سرپرست اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت هم اکنون، Roshanaą گفته است: الان میتونم ارسال کنم؟ بله جیگر ( نویسنده حرفه ای به تو میگن) 😍 2 1 آفری از جنس فرشته! 👈 آفرودیت لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر سرپرست زهرارمضانی🌻 ارسال شده در 15 اردیبهشت مالک مدیر سرپرست اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت هم اکنون، Ayda rashid گفته است: جیخ منم هستممم جیییغ خوش اومدی 2 2 آفری از جنس فرشته! 👈 آفرودیت لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nina4011 ارسال شده در 15 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت 1 دقیقه قبل، زهرارمضانی گفته است: به به زهرا چقدر فرصت داریم متن رو بنویسیم و بفرستیم؟ 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر سرپرست زهرارمضانی🌻 ارسال شده در 15 اردیبهشت مالک مدیر سرپرست اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت هم اکنون، nina4011 گفته است: زهرا چقدر فرصت داریم متن رو بنویسیم و بفرستیم؟ یک ماه اگر ببینم شرکت کننده ها زیاد باشن مسابقه رو ده روزه میکنم 2 1 آفری از جنس فرشته! 👈 آفرودیت لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Roshana ارسال شده در 15 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت 1 دقیقه قبل، زهرارمضانی گفته است: بله جیگر ( نویسنده حرفه ای به تو میگن) 😍 😂🤧 آخرین قدمی با پاهای برهنه در جنگل سیه پوش مقابلم برداشتم و نگاهم را به عقب گره زدم. وقتی از نبودش مطمئن شدم اشک دیدهام را تار کرد و دانههای درشتش روی صورتم چکید. هراس و ترس، به خوبی در چشمان رنگ شبم هویدا بود. ترهای از موهای بلوندم را پشتگوش نهادم و به درختی تنومند که در گرگ و میش جنگل برق میزد تکیه زدم. لباس عروسِ سپید رنگم آزارم میداد ولی برای پیدا نشدنم ناچار بودم خود را در این مکانِ ترسناک حبس کنم. من نمیخواستم با کسی که دوستَش نداشتم وصلت کنم و دلم نمیخواست اسیر جاهطلبی های پدرم شوم. صدای زوزهی گرگها به ترسی که بدنمرا در بر گرفته بود میافزود. دستانم را در هم جمع کردم و نفسم را محکم تر از دهان خارج کردم تا از سرمای بدنمکاسته شود. عبور از این جنگل ابتدای راهی بود که من میبایست صیدش میکردم. به هر جان کندنی که بود باید خود را حفظ میکردم تا عذاب حاکم بر خود را کنم. با دیدن کورسوی نوری که از فضای مقابلم برخاسته بود و فریادهایی که تو گوشم پیچید نفس در سینهام حبس شد. - الیزابت! الیزابت برگرد. آهی بر لب نهادم و با قوایی که دیگر رو به اتمام بود و پیمانه اش رو به پر شدن میرفت، راهم را گرفتم و دویدم به سوی آیندهای نامشخص گام های بلند برداشتم تا به سوی خواسته هام غوطه ور شوم. 2 1 3 مآ خُودِمُونَم از دسـت دادیم دیگه از دست دادن بَقیه برآم͢ون مهم نٰٖیست:) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Atrin_ ارسال شده در 15 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت هم اکنون، زهرارمضانی گفته است: یک ماه اگر ببینم شرکت کننده ها زیاد باشن مسابقه رو ده روزه میکنم زهرا اسمم براش بذاریم؟ (اسم شخصیت نه، کلا یه اسم برای این داستانک) با همینجوری یه متن ۷۰ خطی تحویل بدیم 2 1 رمانهای در حال تایپ: گیتار(سازی خوشآوا اما قاتل) ورقهای نفرت(روایتی از یک خیانت) بروکسل(روایت طمع باستان شناسان) داستانهای در حال تایپ: دخترک کمانچه زن(گوشهای از مشکلات جامعه) کالمیا لاتیفولیا(گلی فریبنده اما مرگبار) برای دریافت لینک هر کدام از رمان/داستانهای فوق به نمایه مراجعه فرمائید^^ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر سرپرست زهرارمضانی🌻 ارسال شده در 15 اردیبهشت مالک مدیر سرپرست اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت هم اکنون، آیکال گفته است: زهرا اسمم براش بذاریم؟ (اسم شخصیت نه، کلا یه اسم برای این داستانک) با همینجوری یه متن ۷۰ خطی تحویل بدیم جیگر ازاددددد هر کار دلت میخواد بکن 😀😋 2 1 آفری از جنس فرشته! 👈 آفرودیت لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Atrin_ ارسال شده در 15 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت 3 دقیقه قبل، زهرارمضانی گفته است: جیگر ازاددددد هر کار دلت میخواد بکن 😀😋 بههه! چقدرم عالی! یکم دیگه صبر کنی داستانکم رو تحویل دادم!🤝😌 2 1 رمانهای در حال تایپ: گیتار(سازی خوشآوا اما قاتل) ورقهای نفرت(روایتی از یک خیانت) بروکسل(روایت طمع باستان شناسان) داستانهای در حال تایپ: دخترک کمانچه زن(گوشهای از مشکلات جامعه) کالمیا لاتیفولیا(گلی فریبنده اما مرگبار) برای دریافت لینک هر کدام از رمان/داستانهای فوق به نمایه مراجعه فرمائید^^ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
N.ia ارسال شده در 15 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت حجی منم هستم:") 2 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ویراستار VampirE☆ویژه☆ ارسال شده در 15 اردیبهشت ویراستار اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت منم میاااااممممم 2 1 یه دیالوگ صابر ابر داره که میگه: «همه چیز خوب پیش میره تا وقتی همهچیز مخفیه، همه چیز شوخیه تا وقتی درد نکشی.. همه چیز دروغه تا وقتی حقیقت تاریكه!» رمان در دل این شهر استخوان میروید! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ناظر رمان TARANEH_M ارسال شده در 15 اردیبهشت ناظر رمان اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت 35 دقیقه قبل، زهرارمضانی گفته است: و این هم اولین عکس برای اولین مسابقه ببینم که چکار میکنید متن ها رو همینجا ارسال کنید جیگراااا منم میام😁 2 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ayda.r ارسال شده در 15 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت ۵۲ دقیقه قبل، زهرارمضانی گفته است: و این هم اولین عکس برای اولین مسابقه ببینم که چکار میکنید متن ها رو همینجا ارسال کنید جیگراااا سرم را برگرداندم و به پشت سرم که جز مه چیز دیگری نبود، نگاه کردم. موجود خوفناکی در عقب نبود و خیال کنم توهم زده بودم. با دست راستم عرقهای سردی را که بر پیشانیام جای خوش کرده بودند، پاک کردم. قلبم مانند قلب گنجشک میزد و هرحال ممکن بود که از حال بروم. بزاق دهان خشک شدهام را به زور قورت دادم و سعی کردم قدمهایم را تندتر کنم؛ اما خارهایی که به کف پاهای برهنهام میخوردند، مانعم میشد. - تو آمدی! با شنیدن بانگی که از پشتم آمد، سرجایم خشکم زد، خون در رگهایم یخ بسته و اشکهایی مانند مروارید، بر روی گونههای سرخ شدهام ریختند. - به عقب بچرخ و قاتلت را ببین ای انسان! با ترس و لرز، دستی به موهای طلاییام که جلوی دیدم را گرفته بودند، کشیدم و پشت گوشم انداختمشان. دیگر زمان روبهرو شدن با او بود! ناگهان مهها زیاد شدند و مانند مداری دورم را محاصره کردند. هیچ چیزی را نمیدیدم و انگار که پردهای جلوی نگاهم را گرفته بود. با پاهایی لرزان، به عقب چرخیدم که صورت چرکینش جلوی چشمانم نقش بست! ناخودآگاه، چشمانم تار شد و مهمان خوابی مطلق شدم. میدونم که بد شده ولی بازم فرستادم 4 1 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Bita_ ارسال شده در 15 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت منم شرکت میکنم🌹 3 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Asra_p ارسال شده در 15 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت ۱ ساعت قبل، زهرارمضانی گفته است: اول از همه جیییییغ 😝😝 و حالا خدمت تمام نویسندگان، خوش نویسان و جذابان انجمن سلام عرض میکنم. من کامبک کردم با یه مسابقه جذابـــــ... پس بزن بریـــــم ( به قول بیرانوند لِزِ بو ..... منظور همون let's go 😂😂 ) مسابقه ماهانه داریم به شدت جذاب با جوایز خـــفـــن🔥🔥🔥 (به پا آتیش نگیری) همونطور که از اسم مسابقه مشخصه من هر ماه یک عکس رو اینجا آپلود میکنم و این شما هستید که این عکس رو توصیف میکند. 👏🙂 حالا میخواین طنز بنویسید، تراژدی یا حتی مخوف و عاشقانه ( این دیگه خلاقیت شما نویسندهٔ گل رو میرسونه) و اینکه میتونید اگر شخص بود اسم بدین، اگر مکان بود اسم بدین هر کاری دلتون میخواد بکنید (منطقه آزاد 🤘😀) این مسابقه بر خلاف تمامی مسابقهها قانون نداره که هیچ جوایز بیشتری هم داره 👌 جیییییغ چی از این بهتر! 😍 پس بشتابید و هر ماه تو این تاپیک شرکت کنید.🏃🏃 ⭕فقط جیگران من متن بیشتر از ۷۰ خط نشه. ⭕ تاپیک این مسابقه ۱۵ خرداد بسته میشه هاااا 🔶🔸 و حالا جوایزی که بنده برای برندگان در نظر گرفتم. 💥نفر اول: ۵۰۰ امتیاز 💜 💥نفر دوم: ۳۰۰ امتیاز 💙 💥نفر سوم: ۱۰۰ امتیاز 💚 جیییییییییییییییییییییییخ منم میاااااااااااااام 3 1 - اون مال منه... دستت رو بکش.! ( دختران بیگناه ) عاشقانه ای پر از درد... داستان کوتاه : عمارت درد برای دسترسی به لینک هر کدام نمایه پیام بدید^_^ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
منتقد انجمن N.H ارسال شده در 15 اردیبهشت منتقد انجمن اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت (ویرایش شده) 2 ساعت قبل، زهرارمضانی گفته است: و این هم اولین عکس برای اولین مسابقه ببینم که چکار میکنید متن ها رو همینجا ارسال کنید جیگراااا منم هستم 😉😉 با قدم های تند میدویدم، بغض راه تنفس ام را بسته بود، وجودم از ترس و استرس مانند کوره ی آتش داغ بود، صدای بلند تپیدن قلبم، انگار تا آسمان هم شنیده میشد، دستانم محکم در لباس توری سفیدم چنگ کردم، تنها با سرعت و پاهای برهنه در جنگلی پوشیده از درختان سبز، میدویدم، سنگ ریزه ها پاهایم را خراش داده بودند اما درد و سوزش آنها صد برابر از اسارت آن موجود وحشتناک، بهتر بود. با گیر کردن پایم به شاخه ی درختی، تعادل ام برهم خورد و گیسوان طلایی ام درهم پیچید و با شدت به زمین برخورد کردم. با حس سوزش دستانم، آنها را بالا آوردم و دیدم که آنها نیز مانند پاهایم از خون گلگون شده بودند. از حس سوزش زانو هایم پیدا بود که آنها نیز سالم نماندهاند. با نفس- نفسی که حاصل دویدن طولانی بود، سرم را بالا آوردم که چشمان دریایی ام در گوهای قرمز او قفل شد. با دیدن لبخند مرموزی که روی لب های خونی رنگ اش نقش بسته بود، از وحشت و ترس به سکسکه افتادم. او با تکیه کردن دستانش روی زانوهایش مقداری به سمت من خم شد و با صدایی دورگه گفت: - کجا فرار میکنی کوچولو! با انداختن تک ابرویی روبه بالا ادامه داد: - میدونی که راه فراری نداری، عشق من. بعد از گفتن این حرف دندان های نیش اش بیرون زد و چهره اش از حالت معمولی وحشتناکتر شد، رگ های زیر چشم اش بیرون زد و در صدم ثانیه سمتم حمله ور شد. نفسم در سینه حبس شد، چشمه ی اشک هایم خشک شدند، بدنم سست شد، قطره قطره خون و باریکهی خونی که از گردن ام در اثر مکیدن او، ریخته میشد را حس میکردم، دستم را به کت مشکی رنگ اش بند کردم و در سیاهی غرق شدم، شاید غرق شدن در تاریکی مرا از این عذاب نجات دهد. @ زهرارمضانی🌻 ویرایش شده 16 اردیبهشت توسط N.H ویرایش 5 1 من از هر ثانیه بی تو می ترسم! رمان جَبر سرنوشت⏳ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
طراح گرافیک Atefeh L ارسال شده در 15 اردیبهشت طراح گرافیک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت (ویرایش شده) post توسط زهرارمضانی🌻 بررسی شد! "برنده" به Atefeh L نشان " Great Support" و 500 امتیاز اعطا شد. ۱ ساعت قبل، زهرارمضانی گفته است: و این هم اولین عکس برای اولین مسابقه ببینم که چکار میکنید متن ها رو همینجا ارسال کنید جیگراااا صدای خس خس نفسهایی که با وحشت از سینه ام راه پیدا میکرد، میان سکوت کرکننده ی فضا طنین می انداخت و با وجود دور شدن از آن جشن کذایی و فرار از چنگال گرگانی که تنها در ظاهر به آدمیزاد شباهت داشتند، هنوز هم هراس را به جانم میریخت... با ترس نگاهی به مسیر پیش رویم انداختم. تا چشم کار میکرد سیاهی بود، اما هر چقدر هم سیاه و نامعلوم، باز به تاریکی جهنمی که پشت سر گذاشته بودم، نبود.... نگاهم از انبوه درختانی که پیش رویم بود، با چهره ای جمع شده به پاهای برهنه ام رسید. با آن لباس مجلل و هراسی که برای فرار داشتم، در آن نیمه شب بی شباهت به سیندرلای قصه نبودم. من سیندرلایی بودم که عوض یک لنگه، هر دو کفشم را به جا گذاشته بودم تا برخلاف آن داستان، هیچ نشانی برای پیدا کردنم باقی نماند. من نیازی به شاهزاده ی سوار بر اسب سفید برای نجاتم نداشتم. من امشب خود سرنوشتم را در دست گرفته بودم و با همان پاهای برهنه، از سرنوشت ترسناکی که میان آن باغ و پای میز قمار به پیشانی ام خورده بود، گریخته بودم... نفسی گرفته و دگربار شروع به دویدن کردم، من خود قهرمان قصه خودم بودم.... ویرایش شده 15 اردیبهشت توسط Atefeh L 5 1 رمانهای تکمیل شده👇 به گسی خرمالو🍂 شعله رقصان این آتش تویی🔥 در حال تایپ👇🏻 رمان کوه به کوه میرسد...🗻 دردي است درد عشق که درمان پذير نيست از جان گزير هست و ز جانان گزير نیست لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nina4011 ارسال شده در 15 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت (ویرایش شده) با ترس و وحشت قدمهایم را شمرده-شمرده روی زمین میگذارم. در حالی که عرق از سر و صورتم میچکد، به سرعت سرم را به اطراف میچرخانم تا مبادا حیوان درندهایی به سمتم حمله کند، به جلو پیش میروم. جنگل در تاریکی فرورفته؛ درختان سایه افکندهاند و باد هوهو کشان از میان شاخهها به گوش میرسد. به هر سو که مینگرم، تنها چیزی که به چشم میخورد درختان سر به فلک کشیدهایی هستند که مانند اشباح معلق از این سو به آن سو میروند. ناگهان حس میکنم که چیزی پشت سرم در حال تکان خوردن است. درحالی که عرق سرد از ستون فقراتم به پایین میچکد، صداها بیشتر میشود. انگار که به من نزدیکتر میشود. زیر لب خدا را صدا میزنم و دستانم را که از ترس میلرزد، مشت می کنم و تمام جرات خود را جمع میکنم تا برگردم و از چیزی که حس میکنم مطمئن شوم. به سرعت برمیگردم و اما با دیدن او که درست مقابلم قرار گرفته، پا به فرار میگذارم. دامن بلند لباس سفیدم به زیر پایم گیر کرده و با صورت به زمین نمناک برخورد میکنم. به پشت سر خود مینگرم؛ چند قدمی بیشتر با من فاصله ندارد. با وجود دری که در زانوانام پیچیده است، باز هم از روی زمین برخواسته و لنگان-لنگان به راهم ادامه میدهم. قدمهایم را تند میکنم. نگاهم به درخت تنومندی، آنطرفتر میخورد؛ پشت آن پناه میگیرم. نگاهی به اطراف میاندازم؛ خبری از او نیست! پایین دامنم را گرفته و آن را پاره میکنم، روی زمین نشسته و پارچه را دور زخمام پیچیده، محکم گره میزنم تا جلوی خونریزی را بگیرد. از شدت درد، دستم را روی دهانم میگذارم تا صدایام به گوشاش نرسد. کاش آنروز به آن کاخ و میهمانی نفرین شده، پا نگذاشته بودم! سرم را کج کرده و از پشت تنه درخت، به اطراف مینگرم، گویا از دست او راحت شدم. با خیال راحت سرجایم قرار میگیرم که ناگهان، با برخورد نفسهای داغی به صورتم، از ترس قالب تهی میکنم. اینجا دیگر پایان زندگی من است! آرام چاقوی تیزش را روی پوست صورت سفید و رنگ پریدهام میکشد. دستهای بزرگاش را به سمتم دراز کرده و موهای طلایی رنگام که مقابل دیدهگانم قرار گرفته بود را به پشت گوشم هدایت میکند. از ترس سرم را به عقب میکشم که با این کارم عصبی شده و چاقو را به سمت قلبم نشانه میرود، اما میان راه دستش در هوا متوقف میشود. نگاه ترسناکی به من انداخته و لبخند چندش آوری روی لبانش شکل میگیرد. از ترس صدای قلبم را میشنوم که دیوانهوار خود را به قفسه سینهام میکوبد. دستش را بالا میبرد و برق چاقوی تیز بلندش در آن سیاهی با برقی عجیبی که دارد، تمام تنم را میلرزاند. دستش به سمت قلبم درحال فرود آمدن است. جیغی می کشم و نفس-نفس زنان از خواب بیدار میشوم. عرق روی پیشانی ام را با پشت دست پاک کرده، نگاهی به اطراف میاندازم؛ با اینکه فضای اینجا تاریک است ولی در تاریکی، تشخیص میدهم که در اتاق خود هستم. نفسی از روی آسودهگی کشیده و سر روی بالشتم میگذارم. با گذاشتن سرم روی بالشت، فکری مانند برق از ذهنم میگذرد؛ یاد آن کارت دعوت و میهمانی میافتم که فردا دعوت بودم. @ زهرارمضانی🌻 ویرایش شده 15 اردیبهشت توسط nina4011 5 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده