زهرا بانو ارسال شده در 17 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت (ویرایش شده) به نام خداوند مهربانِ مهربان نام داستان: فـرض صـفـر نویسنده: زهرا بانو (زفیر،ZHA) کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: جنایی، روانشناسی، عاشقانه خلاصه: امیر بعد از شرکت در اولین کنفرانس بینالمللی روانشناسی در مونیخ، برنده جایزه میشود. اما خبر مرگ نوری میآید که کام او را درست در همین زمان، تلخ کند. در سوگ او که مینشیند، تصمیم به بازگشت میگیرد. روز بعد از خاکسپاری، به او خبر میرسد که قبر گشوده شده و خبری از جسد نوری نیست. شروع در ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۱ ویرایش شده 31 اردیبهشت توسط زهرا بانو 5 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
زهرا بانو ارسال شده در 31 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 اردیبهشت (ویرایش شده) مقدمه: قرن بیست و یکم، از خون آلودترینِ قرنهاست! جنگهایی که زخمشان خونی ندارد برپا میشود و جای دوست و دشمن که تغییر کرد، خون نامرئی انسانها بر تنشان ریخته میشود. آزادی آنها را میستانند تا آنطور که خود میخواهند؛ آزادشان کنند. دیر یا زود، برادر کُشانی که طرح خود را در انداختند، از پشت پوشش قبلی خود، بیرون میآیند. اینبار، آزادانه، تن مردم را میدرند و آنها را در لباس خونینشان تنها میگذارند. ما، آنهایی که فقط بلد بودند آیه یأس بخوانند و جز این چیزی در چنته نداشتند را ترک گفتیم. سخت بود، ولی خواستیم فرار نکنیم، آیه یأس نخوانیم و دل ها را سرد نکنیم. در شیب تند رود، خلاف جریان شنا کردن سخت است. به وعده آزاد شدن از سختی، قلاب آزادی را به لب نگرفتن و اسیر ماهیگیران نشدن زحمت دارد. حالی که به کام مرگی خاموش رفتن، در ظاهر آسان، ولی در باطن پر از تلخی است. ویرایش شده 3 خرداد توسط زهرا بانو 6 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
زهرا بانو ارسال شده در 1 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 خرداد (ویرایش شده) قسمت اول: از صدای دینگ مانندی، مثل برخورد قاشق به بشقاب، میفهمد پیام جدیدی دارد. دستش داخل جیب کت میرود. وقتی مقابل صورتش میگیرد، با اسکن چهره، قفل صفحه گشوده میشود. آیکون هشدارگر پیام را که لمس میکند، او را به پیامرسان میبرد. به خیال اینکه نوری جواب پیامش را داده باشد آن را بازبینی میکند؛ ولی جای او میبیند که دوباره الناز پیام داده. هنوز یک ساعت هم از گفتگو تلفنیشان نمیگذشت. لابد چیزی را فراموش کرده بگوید که اینبار پیام صوتی فرستاده، بدون اینکه آن را بشنود، از برنامه خارج و دکمه قفل را میفشارد. همانطور که گوشی را داخل جیب برمیگرداند، چشمش به کاور کارت روی سینهاش میافتد. باز هم بند آبی رنگ، تاب برداشته است تا اعصاب او را همچون صبح، به بازی بگیرد! اما به راستی چه کسی فکرش را میکرد روزی، روی یکی از صندلیهای سالن هزار نفره و بزرگی در مونیخ مینشیند و به انتظار شروع کنفرانس، مشغول درست کردن کارت شناساییِ روی سینهاش میشود؟ فکر به کمک او میآید تا به جای دامن زدن به آشفتگی، لبخندی بزند. برگه پشت و رو شده را میان انگشت میگیرد و بر میگرداند. بند آن را که از پشت گردنش در میآورد، چشمانش را بالا میگیرد و با نگاه به سِن، چند دانشجو را از نظر میگذراند. کارت دانشجویان در کنفرانس نارنجی رنگ، کارت پژوهشگران، آبی و کارت مهمانان ویژه، زرد رنگ است. زمانی که از مرتب بودن کارت مطمئن میشود، در جای-جای سالن چشم میگرداند. خانمی به سمت او میآید، امیر گمان میکند قصد عبور از مقابل او را دارد، ولی خانم کنار جایی که او نشسته، میایستد. انگلیسی را با لهجه هندی در میآمیزد و میگوید: - آقای محمد نیا؟ امیر سرش را به سمت او میگرداند: - بله خودم هستم. لبخندی آسوده بر لبهای آن زن مینشیند که امیر هیچ از آن سر در نمیآورد! - آخیش! مثل اینکه بالآخره موفق شدم پیداتون کنم. امیر از جا بر میخیزد و نشیمنگاه صندلی، به عقب رفته و بسته میشود. وقتی مقابل او قرار میگیرد، دست آشوینی به سمت او دراز میشود. در مقابل امیر که هنوز نگاهش نا آشناست، میگوید: - من آنجو آشوینی هستم، از کادر اجرایی کنفرانس. سعی میکند با لحن مؤدبانهای، توضیح بدهد که: - ببخشید خیلی عذر میخوام، من مسلمونم و با خانمها نمیتونم دست بدم، قصدم بیاحترامی نیست. این یه دستور دینیه که برام ارزشمنده. بازم از حضورتون معذرت میخوام. دست خانم آشوینی از همان مسیری که آمده بود؛ به عقب بر میگردد. بر خلاف لحظات قبل، کمی آشفته بنظر میرسد. از آنجا که امیر میتواند خود را جای او بگذارد و احساس او را، از برخورد متفاوتش در این دیار درک کند، در صحبت پیش قدم میشود تا رشته کلام را به او باز گرداند. - خوشحالم از آشناییتون. با دست ترهای از موهای سر کشیده در صورتش را پشت گوش میراند و لبخند کمرنگی میزند. - ممنونم. نگاه امیر به کارت نارنجی رنگش میافتد. او دانشجو است. - شما جزو پژوهشگران برتر کنفرانس شدید. ویرایش شده 1 خرداد توسط زهرا بانو 6 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
زهرا بانو ارسال شده در 1 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 خرداد (ویرایش شده) قسمت دوم: واکنشی مثل تعجب یا هیجان در او نمیبیند، تخته شاسی که در دست دارد را در آغوش میگیرد. - خوشحال نشدید؟! - راستش اطلاع داشتم. دیشب از سایت دانشگاه دیدم. - بنابراین میتونم ازتون خواهش کنم، به جایگاه رو به روی سِن بیاید تا در کنار بقیه پژوهشگران برتر باشید؟ آشوینی به آن طرف از سالن اشاره میکند. به این ترتیب، میتواند مدت هشت ساعتی که کنفرانس برپاست، با پژوهشگرانی از کشورهای مختلف آشنا شود و تبادل نظر کند؛ یک فرصت ناب! - جایگاه، اونجاست. با چهرهای گشوده، کیف کوچکش را از صندلی بر میدارد و به دنبال دختر، راهی میشود. خانم آشوینی محترمانه، به صندلی خالی اشاره میکند و امیر هم در پاسخ، از او تشکر میکند و مینشیند. لبخند از روی لبهایش کنار نمیرود. کمی بعد میبیند که خانم آشوینی همراه با مردی سالخورده نزدیک میآید، امیر در ذهنش مرور میکند که چگونه سر صحبت را با او باز کند. هنوز نیم ساعتی به شروع رسمی باقیمانده است و عوامل برگزاری، در رفت و آمدند. صفحه ال-سی-دی بزرگی مقابل صندلیهای زرشکی_که بیشباهت با صندلی های سینما نیستند_ کار گذاشتهاند.از ردیفهای عقبتر هنوز بیخبر بود؛ اما وقتی همراه آشوینی به ردیف جلو میآمد، سه ردیف اول را دید که به جز تعداد اندکی، همه پر شده بودند. همهمه، با شروع شدن تیتراژ برنامه، کمرنگ تر میشود. امیر و مردی که خود را آدابل معرفی کرده بود هم، صحبتشان را به بعد موکول و سکوت اختیار میکنند. از این همنشینی در پوست خود نمیگنجد. به جز او، آدابل و یک نفر دیگر از آلمان، یک نفر از انگلیس و یک نفر از نیجریه توانسته بودند در این دوره، پژوهشگر برتر شوند. تلویزیون غولپیکر، آرْم دانشگاه لودوییگ-ماکسیمیلیان را همراه صدای بارش باران مینمایاند. کمی بعد، یک گیاهِ باریک و ظریف، سر از خاک بیرون میآورد. دوربین از کنار گیاه بلند میشود و نمایی کلی از دانشگاه را نشان میدهد که به نظر، مربوط به سالهای اولیه ساخت آن است. در این زمان، دوربین روی گیاه متمرکز میشود و با چرخیدن بر یک مدار به دور گیاه، رفته- رفته تغییرات بنای دانشگاه، محیط و رفت و شد مردم، همزمان با رشد آن گیاه، به تصویر کشیده میشود. هنر موسیقی و تصویرسازی تا جایی پیش میرود که به مخاطب القا شود، نهال آن روز، امروز درخت تنومدنی شده است. شاخههای آن از هر سمتی، سر به آسمان کشیده و برگها در نور آفتاب، آیینهوار میدرخشند. کادر تصویر، به ارتفاع پایینتر نزول میکند و در جایی مقابل تنه درخت متوقف میشود. آنگاه نشان میدهد؛ گروهی از فارغ التحصیلان، ایستادهاند تا عکس یادگاری بگیرند. - جشن فارغالتحصیلی دانشجویان روانشناسی... همین که میخواهد تاریخ آن را بخواند، زیر نویس عکس محو میشود و آرم دانشگاه، بر صفحهای با پشت زمینه ساختمان دانشگاه، نمایان میشود. همراه موسیقی پایانی، صدای تشویق حضار کم-کم سالن را پر میکند. کلیپ به اتمام میرسد و امیر هم دست میزند. - شما خیلی جوانید! آن دیگری، خودمانیتر میگوید: - اگه با چشمم نمیدیدم، باور نمیکردم کسی به سن شما، بتونه امروز و اینجا، منتخب بشه! به یاد جمله نوری، در اینطور مواقع میافتد که میگفت: - چوب کاری نفرمائید! لبخندش بزرگتر میشود. هربار با تواضع، در مقابل ابراز محبتها اینطور پاسخ میدهد: - باعث افتخاره که در کنار اساتید خوب روانشناسی هستم. شاید هم این کنفرانس، برکتهای دیگری به جز جایزه داشته باشد، مثلاً زمینه همکاریش با آنها را، در آینده ای نچندان دور فراهم کند. امیر که از خدایش بود چنین موقعیتی فراهم بشود تا آن را روی هوا بزند! ویرایش شده 2 خرداد توسط زهرا بانو 5 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .