Aaaaaaaa.h ارسال شده در 22 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اردیبهشت (ویرایش شده) نام رمان: تیمارستانی های آمازونی نام نویسنده: Aaaaaaaa.h ژانر: طنز خلاصه: این رمان کمی متفاوت است. داستانی عجیب. این رمان راز های پنهان ندارد، بلکه دیوانه های آشکار دارد. دوستانی مهربان، خنده رو، بامزه و پایه. داستان درباره دوستانی است که از کلاس اول تا بزرگ سالی هایشان، اشتباه هایشان، رنج هایشان، تیکه کلام هایشان و گردش هایشان را برای شما بازگو می کند. عاشق شدن در وجود آنها نیست، فقط غم های عشق را به دوش میکشند. اگر مشتاق شنیدن زندگی جالب آنها هستید، این رمان را بخوانید. مقدمه/سخنی با نویسنده: سلام دوستان! امیدوارم همیشه روی لب های شما خنده باشه. شرمنده بخاطر این شروع ضعیفم، سعی میکنم این رمان رو یکم متفاوت تر بسازم، امیدوارم خوشتون بیاد. با تشکر از توجه شما. ویراستار: @ Rozhin ناظر: @ _Ario_ ویرایش شده 23 اردیبهشت توسط Aaaaaaaa.h 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر راهنما ارسال شده در 23 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اردیبهشت سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ قبل از شروع رمان لطفا قوانین رمان نویسی نودهشتیا رو مطالعه کنید، لینک تاپیک: https://forum.98ia2.ir/topic/6513-قوانین-تایپ-رمان-پیش-از-نوشتن-مطالعه-شود/?do=getNewComment چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Aaaaaaaa.h ارسال شده در 23 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اردیبهشت (ویرایش شده) #پارت. اول - هی! آقا مواظب باش! شکستنیه. - چشم خانم، شرمنده. رفتم تا با اتاقم خداحافظی کنم، هعی. الهه هاشمی هستم، ۲۶ سالمه، پلیسم. یه سروان درجه یک که بهزودی بخاطر ماهر بودنش سرگرد میشه. مجبورم بخاطر یه ماموریت برم شمال، چون ممکنه یک سال طول بکشه کلی وسیله برداشتم. تو آینه خودم رو نگاه کردم.پوست گندمی، موهای خرمایی روشن، ابروهای کمونی، چشمهای درشت عسلی، بینی متوسط و متناسب با اجزای صورت و لبهای متوسط. یه چال چونه دارم که فقط وقتی میخندم میاد و یکم کمرنگه، خدا میدونه بخاطر این چال چقدر دوستام حرص خوردن. الان هر کدوم ماشاالله یه پا معلمی، مهندسی، دکتری، خلبانی چیزین. بیخیال نگاه کردن خودم شدم و رفتم تا چک کنم ببینم چیزی جا گزاشتم یانه؟ رفتم توی کشو رو گشتم که اون آخراش یه دفتر دیدم، جل الخالق! این چیه؟ بازش کردم که خط اولش، نظرمو جلب کرد: [الهه هاشمی زندگی نامه من. دفترچه خاطرات من، سخنان و غمهایم را به دوش بکش و پیش خود نگه دار] عه! پس دفترچه خاطراتمه! چه جالب، بزار توی راه میخونماش. بعد از چک کردن، گوشی شارژر ودفترچه رو داخل کوله پشتیم انداختم و کتونی هامو پوشیدم. پیش به سوی شمال. به راننده گفتم بره شمال و آدرس ویلا هم بهش دادم. - آقا، لطفا فقط وقت نهار صدام کنین. - چشم. با کنجکاوی، که اسم دیگراش (فضولیه)دفترچه رو از کوله پشتیم در آوردم و مشغول خوندنش شدم: به گیتی، به از راستی پیشه نیست. ز کژی بتر هیچ اندیشه نیست. امروز، اولین روز آخرین سال ابتداییمه، یا بهتره بگم کلاس ششم. داشتم شعری که توی کتاب فارسیم بود رو میخوندم که به یکی برخورد کردم. - آخ! - عه! ساناز تویی؟! چه بزرگ شدی. و بغلش کردم، دوستام رو خیلی دوست داشتم، آخه خیلی پایه بودن و تو هر شرایطی تو رو میخندوندن. با هم رفتیم داخل کلاس. - سلام! نور چشمتون اومد. با هم گفتن: - مگه بچمونی؟ _شاید، آخه مامانم میگه تو رو از پرورشگاه آوردیم. یکیشون گفت:(نمیخوام اسماشونو فعلابگم) - ما ۱۱ نفریم، یعنی ۱۱ تا مامان داری؟! - با مامان خودم ۱۲تا! - خیلی پرویی. @ همکار ویراستار♥️ ویراستار: @ Rozhin ناظر: @ _Ario_ ویرایش شده 29 خرداد توسط Aaaaaaaa.h ویراستار|Rozhin 🌱 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Aaaaaaaa.h ارسال شده در 24 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اردیبهشت (ویرایش شده) #پارت. دوم یکی از از اونور کلاس داد زد: - اونوقت چند تا بابا داری؟ - بیادب! - والله تو منحرفی. - خب حالا. رفتم یکی- یکی بغلشون کردم. - انگار عضو جدید اومده،(به دختره اشاره کردم) چهقدر مظلومه. رفتم و بهش سلام کردم، دختر آرومی بود؛ اسمش هم ام البنینه. رفتم سرجام نشستم تا معلم بیاد. - برپا! - بشینید. تو دلم گفتم: - نمیگفتی هم مینشستم، والا. (وجدان_این دروغ میگه. من توی دلشم،خبر دارم! - والله وجدانها معمولا تو سرن. وجدان_نه وجدانها ولگردن. هرجا بخوان میرن. - خب حالا. ولی من راستشرو گفتم. وجدان _اگه راست میگی بلند بگو) ایندفعه بدجور ضایع شدم، برای همین جواب وجی رو ندادم. این چقدر بیتربیته! - سلام، من خانم ناظمی هستم. - خانم، ما ناظم نمیخوایم؛ برین به معلممون بگین بیاد. - ساکت! یا ابوالفضل! - مزه پرونی برای زنگ تفریحه. دید ساکتیم ادامه داد: - خب حالا، بلند شید خودتونرو معرفی کنید. - به نام خدا، سونیا صامتی. - به نام خد، الهه هاشمی. - به نام خدا، ساناز ظاهری. - به نام خدا، فائزه پارسا. - به نام خدا، ام البنین آریامنش. - به نام خدا، سارا طاهری. - به نام خدا، ستایش ابراهیمی. - به نام خدا، خدیجه راد. - به نام خدا، فاطمه آذری. - به نام خدا، هانیه خرمی. - به نام خدا، ستایش نعمتی. - به نام خدا، یلدا صابری. بعد از معرفی کردن، شروع کرد از ریاضی پنجم گفتن. ای خدا اگه ما میخواستیم پنجم بمونیم، پس چرا این همه راه رو گزاشتی برای ششم؟ اونم یه سال! **************** خانممون خیلی جدی بود، یا به عبارتی کلاس حکومت نظامی بود. با املی(ام البنین) هم خیلی مچ شدم. این بنی بشر چنان گرگی بود، چنان گرگی بود که نگو. اول مظلوم بود الان گرگ شد برای ما.(نصیحت: به ظاهر توجه نکنید) @ همکار ویراستار♥️ ویراستار: @ Rozhin ناظر: @ _Ario_ ویرایش شده 24 اردیبهشت توسط Rozhin ویراستار|Rozhin 🌱 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Aaaaaaaa.h ارسال شده در 26 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 خرداد (ویرایش شده) #پارت. سوم - اَه! مامان، جورابم کجاست؟ - من چمیدونم، ذلیل مرده. - مرسی از این محبت مادرانه! و مامانم خیلی شیک و مجلسی وقتی این جملمُ شنید، یه جفت دمپایی یه کیلویی رو به سمتم پرت کرد! - آی! مامان بی الهه شدی! - بهتر! دخترهی چشم سفید! - چشمهام عسلیه. خواست دوباره دمپایی به سمتم پرت کنه که زود جورابم رو دیدم و دوییدم توی حیاط تا کفشامُ بپوشم. (وجی گفت: میگم الهه یه سوال؟ جورابات چرا یخ زدن؟) (- سوال خوبی بود، چون توی یخچال بودن!) (- ......) (- چیشد وجی؟! کجا رفتی؟) (وجی گفت: - ننه ات پشیمون نشد به دنیات آورد؟) (- چرا ولی من اهمیت نمیدم!) (- از پروییته) (- درس پس میدم! حالام برو گمشو.) وقتی کفشام رو پوشیدم، صدای گوشیم رو شنیدم:(وجی گفت:- چرا قافیه میزاری؟ - چون دوست دارم.) - جونم؟ یلدا گفت: - دخترهی میمون! بدو بیا دیر شد! - تازه فهمیدی؟ یلدا گفت: - تو فقط بیا ببین چیکارت میکنم! - باشه، خداحافظ. قطع کردم و تا خونه دوستم مثل یک حیوان نجیب یورتمه رفتم. توی راه برای اینکه حوصلم سر نره یه آهنگی رو زیر لب زمزمه کردم: "چی میشه رد بشی از کوچمون؟ " "یه نگاهی کنی ابرو کمون" "تقصیر دل چیه؟ آرزو چی شده؟" "کاشکی بیای بشی همسایمون" حالا: "آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟" "بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا؟" بعدی: "توی اون نگاه اول، دلم از نگات یه چک خورد" "تو چشمهات از همون اول دلمُ بدون شک برد" "آره خب جهان من شد، صورت بدون نقصت" دیگه بقیشُ نمیدونم! وقتی خوانندگیم تموم شد، دیدم زنای کوچه دارن میگن: - خدایا این هنوز بچهاست، بهش رحم کن. - این از تیمارستان فرار کرده، مطمئنم. و جملات دیگه. اما من برام مهم نبود، چون مردم فقط به زندگی بقیه توجه میکنن؛ و همین توجه باعث میشه که بخاطر حرف مردم خودمونُ تغییر بدیم. رفتارایی که دوست نداریم انجام بدیم و خودمون رو از شادی محروم کنیم. چرا؟ چون فلانی گفت دخترت_پسرت بلند بلند میخنده! شادی میکنه و لباس روشن میپوشه! ما چرا باید به حرف مردم اهمیت بدیم؟ این زندگی خودمونه و فقط یه بار تجربه میکنیم طعم زندگیرو. چرا باید این یه بار رو طبق سلیقه بقیه زندگی کنیم؟ زندگی یعنی خودت بودن. این روزها خودمون رو گم کردیم، بیاهمیت هستیم نسبت به خواستههای دلهامون. خواستههای مفید، نه هر خواستهای. وقتی خودتون، تیپتون، رفتارتون و گفتارتون رو شبیه بقیه میکنید، یعنی خودتونُ دوست ندارین! پس سعی کنید خودتون رو دوست داشته باشین. @ همکار ویراستار♥️ ویراستار: @ Rozhin ناظر: @ _Ario_ ویرایش شده 29 خرداد توسط petrichor ویراستار|petrichor 🌱 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Aaaaaaaa.h ارسال شده در 29 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد (ویرایش شده) #پارت. چهارم به خونه دوستم سارا رسیدم. اول خیلی محترمانه دو بار در زدم، بعد خیلی محترمانهتر با لگد درو باز کردم ولی چون یلدا جلوی در بود و میخواست درو باز کنه، در محکم خورد به دماغش. اولش شوکه نگاهم میکرد، بعد تازه فهمید چی شده و دویید دنبالم. حالا الهه بدو، یلدا بدو، سارا بدو، نعمتی بدو(من دوتا کله پوک یعنی ستایشهارو با فامیلیشون صدا میزدم)، ابراهیمی بدو. این چند دختر بزرگ با این هیکلاشون نتونستن یلدا رو بگیرن و یلدا در یه حرکت بسی محکم، مثل یه حیوان شریف پام رو له کرد. - الهه خر، گاو، میمون، الاغ، کپک، بیشعور، بوق!(متأسفانه، بقیه فحشها برای افراد زیر سی و دو سال توصیه نمیشود.) - گلم، خر و الاغ چه فرقی داره؟ - خنگولم، الاغ باکلاستره! پوکر نگاهش کردم. اسکل! سارا گفت: - ماشالله همهی دوستهام یه پا دانشمندن! بهتره بریم تا نگفتین ماست بنفشه! - ماست بنفشه، میخوای چه رنگی باشه؟ مگه نه یلدا؟ یلدا گفت: - راست میگه. بنفشه تیرهست! نعمتی گفت: - آره، گاهی اوقاتهم به سرمهای میخوره. ابراهیمی گفت: - اهوم. سارا با هر جملمون پوکرتر میشد. با تموم شدن حرفمون نگاهش کردیم که دیدیم اِ سارا کجاست؟ آها! داشت سرش رو میزد تو دیوار. - هوی؟! سارا! اگه میخای بمیری، قبلش رمز کارتت رو بگو. ***** ابراهیمی گفت: - سارا، اینها رو هم حساب کن. سارا با بدبختی نگامون میکرد، ماهم رفتیم کوچه علی چپ؛ یالا، کسی تو کوچه هست؟ سارا گفت: - به کریماً و مجیداً قرآن( تیکه کلاممون بود، ولی هیچ قصدی نداشتیم؛ توهینی یا حرفی به قرآن کریم.) دفعه بعد تلافی میکنم. - من که نمیآم. سارا خواست حرفی بزنه که یهو ساکت شد. یه لبخند ملیح، موهاشرو فرستاد پشت گوشش، شالشرو یکم آورد جلوتر و مثل بز به پشت سرم نگاه کرد. وا! این از دست رفت! برگشتم که دیدم پنج تا پسره کراشه، خفن و خوشتیپ، وایسادن نگامون میکنن. خب این لبخند ملیح داره؟ این غش داره. میفهمین؟! غش! آقا دیگه ما باکلاس بازی در آوردیم کلی خوراکی برداشتیم و سارا رفت تا حساب کنه. کارتُ کشید، مبلغ رو نوشت، رمز رو نوشت، بعد از چند لحظه برگه رسید اومد که توش نوشته بود(موجودی کافی نمیباشد). وای! کلا آب شدیم! شلیک خندهی پسرها رفت هوا. طوری قه- قه میزدن که هر لحظه امکان داشت جر بخورن! بابا به گوش ما اهمیت نمیدی به خودت رحم کن. سارا هر لحظه بیشتر آب میشد، خیلی عصبانی شدم. بیشعورا چرا باید هر- هر بخندن؟ مگه شعور ندارن؟ قطعاً ندارن. به بدبختیها و ضایع شدنهای دیگران نخندین، به جاش ازش طرفداری کنید یا کمکش کنید. کارت سارا رو از دستش کشیدم، رمزشرو قبلاً بهمن گفته بود. موجودی گرفتم، بیخیال! فقط دو هزار تومان کم بود. خدایی خیلی پولش زیاد شده بود. یه پوزخند زدم و برگشتم سمت پسرها: - ببخشید، خنده داره؟ اگه شیرین بیاین موجودی بگیرین، ببینیم توی کارت خودتون چهقدر هست! رنگشون پرید! هه! معلوم بود از اون پسرهایی هستن که فقط ظاهرشون رو باکلاس نشون میدن. یکیشون اومد موجودی گرفت و گفت: - دو میلیون! رسید رو خیلی زود ازش گرفتم و مبلغُ خوندم. @ همکار ویراستار♥️ ویراستار: @ Rozhin ناظر: @ _Ario_ ویرایش شده 29 خرداد توسط petrichor ویراستار|petrichor 🌱 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Aaaaaaaa.h ارسال شده در 29 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد (ویرایش شده) پارت. پنجم (نکته: دوستان شرمنده یادم رفت بگم. روی هر کدوم از دوستهام و شخصیتها یه لقب میزارم که بر اساس یه اتفاقِ، و بعدش جای اسمش لقبش رو صدا میزنم.) پوکر نگاهمرو از برگه به سمت پسرها فرستادم. داشتن با خجالت نگاهم میکردن. بیخیالشون! سعی کردم عادی باشم. کارتم رو از جیبم در آوردم و خوراکیها رو حساب کردم. باهم از مغازه بیرون اومدیم. هعی! چه اعتماد به سقف که هیچ، چه اعتماد به آسمونی داشتن! توی راه هرچی بچهها میگفتن بگو چهقدر بود نمیگفتم. دیدم سارا زیر لب داره شمرده- شمرده شعر میخونه: - ای پول! ای کارته بیصاحاب! ای بدبختی در برابر اونها.(پسرها) دور از جونِ شِت هایمان. شت در این آبرو ریزیمان! - هوی، هوی! سارا! سیچه سرود ایخونی؟(برای چی سرود میخونی؟) - هعی. دیری؟ دیری کَکُلل بیشعور چه مسخرم کِردن؟(دیدی؟ دیدی پسرای بیشعور چهقدر مسخرم کردن؟) - اهوم، ولی خوب ضایعشون کردم! خندید: - آره دمت جیز! فقط میشه بگی چهقدر تو کارتهشون بود؟ با شیطنت خندیدم. توی گوشش مبلغو گفتم.(50 هزار تومان) قهقهه زد. - وای خدا! مرسی شادم کردی. بلاخره به پارک رسیدیم. زیر سایه یه درخت نشستیم و شروع کردیم به تخمه خوردن. گهگاهی هم اونها من رو بخاطر ضایع کردن پسرها تشویق میکردن، تا اینکه نعمتی گفت: - بیخیال! خسته شدیم. من حوصلم سر رفته بیاین یه بازی کنیم! ابراهیمی گفت: - جرعت حقیقت بازی کنیم؟ همه گفتن: - بله! یه بطری گزاشتیم وسط و هممون به صورت دایره دورش نشستیم. یلدا چرخوندش افتاد به نعمتی و ابراهیمی. ابراهیمی گفت: - جرعت یا حقیقت؟ نعمتی گفت: - حقیقت. ابراهیمی گفت: - بدترین چیزی که توی گوگل سرچ کردی؟ نعمتی گفت: - من توی گوگل سرچ نمیکنم! ابراهیمی گفت: - خب بابا! توی کروم؟ نعمتی لبش رو گاز گرفت، یه پوف، بعدش گفت: - خب سرچ کردم بوق! این شد، بوق. بعدش از شرم سرخ شد. آخی! ولی بنده دلم نسوخت بلکه قهقهه زدم. همگی، حتی خودش! دیگه چیکار کنیم؟ پروعه! (وجی گفت: - کمال همنشینِ. - خفه بابا، سایلنت شو. - بهتر از این صحبت میکردی، تعجب میکردم. خدانحافظت!) پوکر نگاه روبهروم کردم. انگار اگه اون نَگِه خداحافظ میمیرم! همین لحظه یه چیز محکمی خورد توی سرم! وات؟ این چی بود؟! کاج! پوکرتر نگاهش کردم. (وجی گفت: - ببین، خوبت شد! ولی خب چه کنم لعنت به من عذاب وجدان گرفتم خداحافظ.) نه بابا! وجدانها هم مهربون و با ادب شدن! وجدان پوکر نگام کرد. مغز گفت: - مگه میبینیش؟ معده گفت: - حتما! روده گفت: - بابا این خیلی اسکله، چهطور ببینش؟ اگه بهش بگن دو ضربه دو میشه دو تا؟ میگه آره! قلب گفت: - این خره نمیدونه دو چندتاست! کبد گفت: - چندتاست؟ قلب گفت: - شیش تا. کل عضوهای بدنم براش دست زدن.) بنده سه حالت داشتم، پوکر به معنای واقعیه کلمه، متعجب، سردرگم. (مغز گفت: - اسگل اون سرد در گرمه! خخخ) حالا فهمیدم منبع اسکلیم از کجا میآد. از مغزم! باید یکی اجاره کنم! @ همکار ویراستار♥️ ویراستار: @ Rozhin ناظر: @ _Ario_ ویرایش شده 29 خرداد توسط petrichor ویراستار|petrichor 🌱 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .