Nasim ارسال شده در 23 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اردیبهشت (ویرایش شده) به نام خالق عشق نام نویسنده =شوکا بهرامی مقدمه گاهی دوس دارم در گوشه ای از این خاطرات ترک خورده ام بنشینم و بارها و بارها ..... مرورشان کنم آنقدر تکرار کنم که دیگر وابسته هیچ صدایی هیچ چشمی هیچ بویی نشوم گاهی دوس دارم با تنهاییم بساطی پهن کنم و منتظر رهگذر خسته ای باشم و گاهی دوس دارم آنقدر قهوه تلخ را مزه کنم که شیرینی تمام قند های دنیا از یادم برود و حالا منی مانده ام تنها با تعداد زیادی خاطره گاهی گم میشوم در بینشان و گاه به دنبال رهگذری میگردم که مرا از این تلاطم عجیب نشان دهد رهگذری که بوی آشنا میهد بوی آشنایی غریب ویراستار: @ Rozhin ناظر: @ _Ario_ ویرایش شده 26 اردیبهشت توسط مدیر ویراستار 4 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر راهنما ارسال شده در 25 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اردیبهشت سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ قبل از شروع رمان لطفا قوانین رمان نویسی نودهشتیا رو مطالعه کنید، لینک تاپیک: https://forum.98ia2.ir/topic/6513-قوانین-تایپ-رمان-پیش-از-نوشتن-مطالعه-شود/?do=getNewComment چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nasim ارسال شده در 27 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 اردیبهشت (ویرایش شده) بهنامخالقعشق. پارت ۱ از خواب بیدار شدم؛ دوباره کابوس، بازهم صدای خندههای کریح زنی از دور ودوباره و دوباره. به سمت آیینه رفتم، روبروی آیینه ایستادم و به خودم نگاه کردم. من آزادم، آزادی که از شهر آمده به این روستا تا انتقام بگیرد؛ انتقام بلاهایی که به سرش آوردن. به چشمان سیاهم نگاه کردم، همانند پرکلاغ در زمستان بود و ابروهایی در هم کشیده، خط اخمی که روی پیشانیم بد خود را نشان میداد. از سن و سالم هم پیرتر بودم! دلم پیر بود در ظاهری جوان پنهان شده بود و پوزخندی که همیشه گوشه لبم خودی نشان میداد. به عکس گوشهی آیینه نگاه کردم: دختری با موهایی طلایی و پیراهنی گلدار و بلند؛ چشمهایی سیاه و خندهی عمیقی که بر روی لبهایش جا خوش کرده بود. پوزخندی به او زدم، آزاد آمد. آزاد میآمد تا تو را نابود کند! آزاد میآید تا تمام روزهای خوبت را بگیرد، تمام لبخندهایت، کاری میکنم که حتی لبخند زدن را هم فراموش کنی. پوزخندی به او زدم، مائیم که آتشت بزنم با نفرتم، با خشمم. شاید او بیگناهترین فرد این داستان بود، اما پایه نفرت و خشم آزاد که در میان بود بیگناه وگناهکار نمیشناخت. همه را به پایه هم میسوزاند! به سمت میز رفتم و سوییچم را برداشتم، به سمت در رفتم؛ امروز با آن پیر خرف قرار داشتم. اصلاً دلم نمیخواست لحظه ای با او هم نفس شوم، در هوایی که او نفس میکشد نفس بکشم. ولی خوب مجبور بودم! خیلی سال بود که تلاش کردم تا اعتمادش را به دست آورم، به این راحتی ها اعتماد نمیکرد. حال که اعتمادش را به دست آورده بودم به نقشهام نزدیکتر شده بودم؛ سوار ماشین شدم و به سمت مقصدم حرکت کردم. او را دیدم که مثل همیشه در گوشهای ایستاده بودو به زمین ها خیره بود؛ از ماشین پیاده شدم و به سمتش رفتم، تسبیح آبی رنگاش در دستش بود و پشتش به من بود. با صدای پایم بدون اینکه برگردد به حرف آمد: - اومدی، آزاد. پوزخندی زدم: - اومدم حاجی. رو برگرداند: - خوش اومدی آزاد، زمینها رو چیکار کردی؟ - تادو روز دیگه حله. پوزخندی زد: - خوبه، تو کارت واردی. پوزخندی، مثل خودش تحویلاش دادم: - پس چی؟! کسی نمیتونه به آزاد نه بگه. خندهای کرد: از این اخلاقت خوشم میاد . میخواستم بگوییم ولی من از تو نفرتی دارم، که میتوانم با آن تمام عالم را آتش بزنم! اما هیچ نگفتم و فقط به او خیره شدم. @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده 28 اردیبهشت توسط Rozhin ویراستار|Rozhin 🌱 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nasim ارسال شده در 27 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 اردیبهشت هم اکنون، Nasim گفته است: به نام خالق عشق نویسنده =شوکا بهرامی پارت ۱ از خواب بیدار شدم دوباره کابوس بازهم صدای خنده های کریح زنی از دور ودوباره و دوباره ...... به سمت آیینه رفتم روبروی آیینه ایستادم به خودم نگاه کردم من آزادم آزادی که از شهر آمده به این روستا تا انتغام بگیرد انتغام بلاهایی که به سرش آوردن به چشمان سیاهم نگاه کردم همانند پر کلاغ در زمستان بود و ابرو هایی در هم کشیده خط اخمی که روی پیشانیم بد خود را نشان میداد از سن و سالم هم پیر تر بودم دلم پیر بود در ظاهری جوان پنهان شده بود و پوزخندی که همیشه گوشه لبم خودی نشان میداد به عکس گوشه ی آیینه نگاه کردم دختری با موهایی طلایی و پیراهنی گلدار و بلند چشمانی سیاه و خندهی عمیقی که بر روی لبانش جا خوش کرده بود پوزخندی به او زدم آزاد آمد آزاد میآمد تا تو را نابود کند آزاد میآید تا تمام روزهای خوبت را بگیرد تمام لبخند هایت ،کاری میکنم که حتی لبخند زدن را هم فراموش کنی پوزخندی به او زدم ماییم که آتشت بزنم با نفرتم با خشمم شاید او بی گناه ترین فرد این داستان بود اما پایه نفرت و خشم آزاد که در میان بود بیگناه وگناهکار نمیشناخت همه را به پایه هم میسوزاند به سمت میز رفتم و سوییچم را برداشتم به سمت در رفتم امروز با آن پیر خرف قرار داشتم اصلن دلم نمیخواست لحظه ای با او هم نفس شوم در هوایی که اونفس میکشد نفس بکشم ولی خوب مجبور بودم خیلی سال بود که تلاش کردم تا اعتمادش را به دست آورم به این راحتی ها اعتماد نمیکرد حال که اعتمادش را به دست آورده بودم به نقشه ام نزدیک تر شده بودم سوار ماشین شدم و به سمت مقصدم حرکت کردم او را دیدم مثل همیشه در گوشه ای ایستاده بودو به زمین ها خیره بود از ماشین پیاده شدم و به سمتش رفتم تسبیح آبی رنگش در دستش بود و پشتش به من بود با صدای پایم بدون اینکه بر گردد به حرف آمد _اومدی آزاد +پوزخندی زدم اومدم حاجی _رو برگرداند خوش اومدی آزاد زمین ها رو چیکار کردی +تادوروز دیگه حله _پوزخندی زد خوبه تو کارت واردی +پوزخندی مثل خودش تحویلش دادم پس چی کسی نمیتونه به آزاد نه بگه _ خنده ای کرد از این اخلاقت خوشم میاد میخواستم بگوییم ولی من از تو نفرتی دارم که میتوانم با آن تمام عالم را آتش بزنم اما هیچ نگفتم و فقط به او خیره شدم 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nasim ارسال شده در 27 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 اردیبهشت پارت ۲ نویسنده =شوکا بهرامی بعد از حرف زدن با آن پیر خرف که هیچ به مزاقم خوش نیامده بود تصمیم گرفتم به سمت کافه آرش بروم او بهترین دوستم و برادرم بود او تنها کسی بود که میتوانست من سگ اخلاق را تحمل کند و با اخم تخمم کنار بیایید رفیق پایه و خوبی بود رفیق که نه برادر خوبی بود به کافه که رسیدم از ماشین پیاده شدم جوانان زیادی را دیدم که مشغول خندیدن و شادی بودن دلم میخواست به جای آن ها باشم ولی نه من نمیتوانستم به جای هیچ کس باشم یا برعکس هیچ کس نمیتوانست به جای من باشد پوزخندی به خودم زدم و به سمت جایی که پاتوق منو آرش بود قدم برداشتم مثل همیشه در گوشه ای نشسته بود با گوشیش ور میرفت +باز که اون ماسماسک دستته _با ذوق به سمتم برگشت به داش مشتی میزاشتی نمیومدی اصلن +رومخم نرو آرش میدونی که کار داشتم _پوزخند زد کارت هم ...... روبرویش نشستم چن دقیقه در سکوت سپری شد که بازهم نتوانست خودش راکنترل کند و به حرف آمد _دادش تصمیمت چیه +همونی که همیشه بود _آخه +آخه نداره _داداش تقصیر اون دختره چیه +بیگناهیش _داداش نکن این کارو بیا از خر شیطون بیا پایین +پوزخندی زدم دیره آرش دیره منم بی گناه بودم ولی تقاص پس دادم پس اونم تقاص پس میده _با تو حرف زدن مثل یاسین توگوش خرخوندنه چیکارکنم ؟ +اخم کردم _اه بابا باز کن اونا رو هیچکی نمیگرتت +خندیدم آخه خنگ خدا من باید برم یکیو بگیرم نه اون بیاد منو بگیره _خنده ای کرد خوب حال تو هم همش از ما سوتی بگیر خندیدم تنها او بود که میتوانست خنده به لبم بیاورد _حامد را صدا زد حامد بیا اینجا +بله آقا _یه دوتا قهوه مشتی بردار بیار +چشم آقا _به من نگاه کرد مثل همیشه +مثل همیشه _یکی تلخ باشه حامد رفت خیلی سال بود که قهوه تلخ میخوردم نمیخواستم شیرینی بچشم تامزه اش زیر زبانم بماند تلخه تلخ حامد با دو تا قهوه برگشت آن ها را روی میز گذاشت قهوه ام را برداشتمو یک نفس سرکشیدم 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nasim ارسال شده در 27 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 اردیبهشت پارت ۳ نویسنده =شوکا بهرامی بعد از اینکه با آرش حرف زدم و او فهمید که نمیتواند نظر من را عوض کند به خانه برگشتم ****************************************** رامش روبروی آیینه ایستادم به خودم نگاه کردم من رامشم دختری که به مظلومیت و آرام بودن شهره آفاق است به چشمانم نگاه کردم سیاه سیاه مانند تقدیرم سیاه است و مژگانی بلند که آن ها را احاطه کرده است و بینی که نه زیادی بزرگ است و نه زیادی کوچک و لبانی که صورتی رنگ است نیازی به آرایش مجدد ندارد موهایی که طلایی رنگ است همه فکر میکنند رنگ گذاشتم اما رنگ نیستن خدایی همین رنگ هستن لبخندی به خودم زدم لبخندی که همیشه در چهره ام پدیدار است . از اتاق بیرون امدمو به سمت آشپز خانه رفتم لپ گلی مشغول آماده کردن سفره صبحانه بود از پشت به او نزدیک شدم دستانم را روی چشم هایش گذاشتم +اگه گفتی من کیم _ام این دست های ظریف و کوچلو مال رامشمه +خندیدم و دست هایم را برداشتم حساب نیست صدام رو شناختی _خنده ای کرد +که گونه اش را بوسیدم + آرزو کوش _تو حیاط داره سفره روآماده میکنه +خندیدمو خداحافظی کردم به سمت حیاط پا تن کردم با دیدن عمو یوسف ایستادمو به او نگاه کردم مثل همیشه مشغول آب دادن گل ها و گیاهانش بود آنقدر غرقشان بود که متوجه اطرافش نبود +سلام عمو یوسف _به سمتم برگشتو سلام گرمی داد سلام بابا جان خوبی +خنده ای کردم عالیم شما چطوری عمو یوسف _من که خوبم ولی این گلها فک کنم پژمرده شدن به گل ها نگاهی کردم من که از گل ها سر در نمیاوردم پس از عمو یوسف هم خداحافظی کردم و به سمت آرزو رفتم مشغول چیدن سفره بود +سلامی دادم _که به سمتم برگشت به سلام خانم چطوری ؟+خندیدم خوبم تو چطوری ؟ _هی میگذره و بعد دوباره مشغول شد 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nasim ارسال شده در 27 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 اردیبهشت 28 دقیقه قبل، Nasim گفته است: پارت ۲ نویسنده =شوکا بهرامی بعد از حرف زدن با آن پیر خرف که هیچ به مزاقم خوش نیامده بود تصمیم گرفتم به سمت کافه آرش بروم او بهترین دوستم و برادرم بود او تنها کسی بود که میتوانست من سگ اخلاق را تحمل کند و با اخم تخمم کنار بیایید رفیق پایه و خوبی بود رفیق که نه برادر خوبی بود به کافه که رسیدم از ماشین پیاده شدم جوانان زیادی را دیدم که مشغول خندیدن و شادی بودن دلم میخواست به جای آن ها باشم ولی نه من نمیتوانستم به جای هیچ کس باشم یا برعکس هیچ کس نمیتوانست به جای من باشد پوزخندی به خودم زدم و به سمت جایی که پاتوق منو آرش بود قدم برداشتم مثل همیشه در گوشه ای نشسته بود با گوشیش ور میرفت +باز که اون ماسماسک دستته _با ذوق به سمتم برگشت به داش مشتی میزاشتی نمیومدی اصلن +رومخم نرو آرش میدونی که کار داشتم _پوزخند زد کارت هم ...... روبرویش نشستم چن دقیقه در سکوت سپری شد که بازهم نتوانست خودش راکنترل کند و به حرف آمد _داداش تصمیمت چیه +همونی که همیشه بود _آخه +آخه نداره _داداش تقصیر اون دختره چیه +بیگناهیش _داداش نکن این کارو بیا از خر شیطون بیا پایین +پوزخندی زدم دیره آرش دیره منم بی گناه بودم ولی تقاص پس دادم پس اونم تقاص پس میده _با تو حرف زدن مثل یاسین توگوش خرخوندنه چیکارکنم ؟ +اخم کردم _اه بابا باز کن اونا رو هیچکی نمیگرتت +خندیدم آخه خنگ خدا من باید برم یکیو بگیرم نه اون بیاد منو بگیره _خنده ای کرد خوب حال تو هم همش از ما سوتی بگیر خندیدم تنها او بود که میتوانست خنده به لبم بیاورد _حامد را صدا زد حامد بیا اینجا +بله آقا _یه دوتا قهوه مشتی بردار بیار +چشم آقا _به من نگاه کرد مثل همیشه +مثل همیشه _یکی تلخ باشه حامد رفت خیلی سال بود که قهوه تلخ میخوردم نمیخواستم شیرینی بچشم تامزه اش زیر زبانم بماند تلخه تلخ حامد با دو تا قهوه برگشت آن ها را روی میز گذاشت قهوه ام را برداشتمو یک نفس سرکشیدم 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده