مدیر سرپرست زهرارمضانی🌻 ارسال شده در 23 اردیبهشت مدیر سرپرست اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اردیبهشت اول از همه جیییییغ 😝😝 و حالا خدمت تمام نویسندگان، خوش نویسان و جذابان انجمن سلام عرض میکنم. من کامبک کردم با یه مسابقه جذابـــــ... پس بزن بریـــــم ( به قول بیرانوند لِزِ بو ..... منظور همون let's go 😂😂 ) مسابقه ماهانه داریم به شدت جذاب با جوایز خـــفـــن🔥🔥🔥 (به پا آتیش نگیری) همونطور که از اسم مسابقه مشخصه من هر ماه ( به دلیل استقبال شما جذابان شد هر ده روز ) یک عکس رو اینجا آپلود میکنم و این شما هستید که این عکس رو توصیف میکند. 👏🙂 حالا میخواین طنز بنویسید، تراژدی یا حتی مخوف و عاشقانه ( این دیگه خلاقیت شما نویسندهٔ گل رو میرسونه) و اینکه میتونید اگر شخص بود اسم بدین، اگر مکان بود اسم بدین هر کاری دلتون میخواد بکنید (منطقه آزاد 🤘😀) این مسابقه بر خلاف تمامی مسابقهها قانون نداره که هیچ جوایز بیشتری هم داره 👌 جیییییغ چی از این بهتر! 😍 پس بشتابید و هر ده روز تو این تاپیک شرکت کنید.🏃🏃 ⭕فقط جیگران من متن بیشتر از ۷۰ خط نشه. ⭕ تاپیک ۶ خرداد بسته خواهد شد 🔶🔸 و حالا جوایزی که بنده برای برندگان در نظر گرفتم. 💥نفر اول: ۵۰۰ امتیاز 💜 💥نفر دوم: ۴۰۰ امتیاز 💙 💥نفر سوم: ۳۰۰ امتیاز 💚 💥نفر چهارم: ۲۰۰ امتیاز 💛 💥نفر پنجم: ۱۰۰ امتیاز ❤️ 9 1 2 آفری از جنس فرشته! 👈 آفرودیت لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر سرپرست زهرارمضانی🌻 ارسال شده در 23 اردیبهشت مالک مدیر سرپرست اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اردیبهشت این هم از دومین عکس از این سری از مسابقات! ببینم چه میکنید تکرار میکنم که جوایز زیاد شد 7 2 آفری از جنس فرشته! 👈 آفرودیت لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ملیکا ملازاده ارسال شده در 25 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اردیبهشت post توسط زهرارمضانی🌻 بررسی شد! "برنده" به ملیکا ملازاده نشان " Great Support" و 300 امتیاز اعطا شد. اون روز رو یادت میاد؟ همون روز که کنار دریا نشسته بودیم. همون روز که ساحل بود و دریا من بودم و تو دوتا صندلی بود و تویی که دستم رو گرفته بودی منی که دستت رو گرفته بودم همون روز که لباسهامون رو ست کرده بودیم همون لباسی که شب قبلش خریده بودیم اون روزی که گرم گفت و گو بودیم درباره همه چیز صحبت میکردیم. اصلا حرفی از علاقه مون نبود اما هر کلمه مون بوی دوست داشتم میداد یک دفعه وسط بحث تو گفتی به هیچکس جز تو نگاه نمیکنم. چه شیرین بود این تغییر صحبت اما به مرور زمان فهمیدم تو فقط جایی که من و تو باشیم من رو با هیچکس عوض نمیکنی الان ساحل هست، دریا هست دوتا صندلی هست. تو نیستی تو با اونی شاید هم با اونهایی من اطلاع ندارم خیلی وقته ازت خبر ندارم اما من با اونهایم با همسرم با دختر چهار ساله م ساحل و منم دریا حالا دریا هست، ساحل هست دو صندلی هست من هستم و دیگری تو هستی با دیگری 6 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
طراح گرافیک SADAT.82 ارسال شده در 25 اردیبهشت طراح گرافیک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اردیبهشت (ویرایش شده) post توسط زهرارمضانی🌻 بررسی شد! "برنده" به SADAT.82 نشان " Great Support" و 400 امتیاز اعطا شد. لحظات پایانی، به همراه تیک تاک محصور کننده عقربه های ساعت، نزدیک می شود . بگویید تعلل کند، بگویید بازگردد او قصد رفتن ندارد، اما دقیقه ها بی توجه به فریاد او نزدیک می شوند. می بیند که چگونه از انتهای این اقیانوس زیبا، از انتهای خطوط محو آب های زلال نزدیک می شود تا او را برای همیشه همراهی کند. اما نه، او همراهی آن را، وقتی که تنها معشوق اش را ندارد، نمی خواهد. اگر پادشاه شهر پریان هم باشد، او را ترجیح نمی دهد و نخواهد داد. عزیزش، پادشاه به سرعت می آید و لحظه وداع دیر یا زود فرا خواهد رسید. دست های یکدیگر را گرفته اند و قصد دارند تا آخرین لحظه از هم جدا نشوند. اما حالتشان، برخلاف احساسات درونیشان آرام است. از هم جدا هستند و می خندند. از دور با یکدیگر به زبان بی زبانی سخن می گویند و عابران، از رمانتیک بودن جو ظاهریشان، غبطه می خورند. اما واقعا که می داند اکنون این صحنه رمانتیکی که می بیند، این صندلی های زیبا چوبی با بکگراندی همچون آبی زلال، این اقیانوس زیبای آرام، هیچکدام حقیقی نیستند؟ زیرا او اکنون سال هاست رفته است و این، تنها یک قاب عکس بر روی دیواریست که سال هاست کسی خاک هایش را نگرفته، عشق رفته است و گویی، معشوق دیگر به فراموشی سپرده شده... (این، پایانی زیباست. هرچند پس از بیست سال، دلم برای موهای خرمایی اش که ناگهان باهم فرو ریختند و او را از درون شکستند، تنگ شده است. اما عزیزم، ناراحت نباش من هم به زودی خواهم آمد، آن هم با اولین پرواز، با اولین وداع و با اولین مرگ...) ویرایش شده 25 اردیبهشت توسط سادات.82 5 1 2 رمان کابوس افعی _ تخیلی رمان ها: دیگه نیستم _ تقدیرخونین _ عصیانگرقرن _ پس از تردید(چاپ شده) _ کابوس افعی داستان ها: زیرتخت _ ماژور _ شیشه شکسته _ آخرین لحظه لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ناظر رمان Fateme71 ارسال شده در 25 اردیبهشت ناظر رمان اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اردیبهشت post توسط زهرارمضانی🌻 بررسی شد! "برترین" به Fateme71 نشان " Great Support" و 500 امتیاز اعطا شد. مدت ها تنها کنار دریا روی همان صندلی چوبی که روزی ما را مهمان خود کرده بود و تنها شاهد خاطرات شرینمان بود وقت می گذرانم تا شاید روزی برگردی و دوباره عشق میان مان حکم فرما شود، دوباره با هم نشینیم و به آبی بیکران خیره شویم تو از عشق بگویی و من لبریز از احساسات تو خود را سیراب کنم. کاش روزی بیایی، دستانم را محکم بگیری در ساحل خرامان_خرامان قدم بر داریم غرق شویم در عشق و دوست داشتن بیا و مرا از زندان زندگی نجات بده. بی تو من زندانی حبس ابدی هستم با یک عمر هم صحبتی با کوله بار غم و اندوه. بیا و دوباره دستانم را بگیر نوازشم کن سر روی شانه ات بگذارم تو از عشق بگو و من از لحظاتی که بی تو گذشت، مثل قبل همان طور بی صدا بیا بدون در زدن وارد قلبم شو بی پایان ترین عشق من سالهاست من و این صندلی چوبی و آبی دریای بی کران برای آمدنت لحظه شماری می کنیم. میدانم میآیی و ما منتظر آمدنت هستیم. چه بیرنگ شد انتظار در نگاه زیبای تو و من پر از بهانه با تو بودن هستم آری بیا و زندگی را به کامم شیرین کن و موج دریا را با آمدنت به آرامش دعوت کن. 5 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر سرپرست زهرارمضانی🌻 ارسال شده در 25 اردیبهشت مالک مدیر سرپرست اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اردیبهشت تحت تاثیر قرار گرفتم لعنتیاا @ ملیکا ملازاده @ سادات.82 @ Fateme71 1 3 آفری از جنس فرشته! 👈 آفرودیت لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nina4011 ارسال شده در 25 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اردیبهشت (ویرایش شده) فراموشی قدمبهقدم ساحل را می گشتم، شاید جایی پیدایت کنم. مقابل دریا ایستادم؛ خیره به امواج دریا شدم. دریا همچنان آرام بود و دل ناآرام من هر لحظه سنگینتر میشد. آه دلم! روی تنها نیمکت شنهای ساحل نشستم؛ جایی که روزی شاهد خندههای تو و نگاههای عاشقانه من به تو بود. دل دریا هم مانند دل من، ناآرام شد. دیگر تنها نبودم؛ من بودم و دریا بود و حرفهای من که دریا را هم دلتنگت میکرد… دفتر کوچکم را درآورده و آن را ورق زدم؛ قلم را در دست گرفتم. قلم میخواست تو را فراموش کند؛ روزهای با تو بودن را روی همین نیمکت روبه ساحل! ورق میخواست فصل دیگری آغاز کنم از فصل دلتنگی به فصل عاشقی! از فصل عاشقی به فصل دیوانگی! قلم میخواست از تو نگوید، بس است دیگر، بس! کاش میشد دفتر سرنوشت لحظهای آرزوهای مرا تمنا کند؛ آن وقت تو را آرزو میکردم. دستهایت را سفت میگرفتم؛ تو را به دور دستها میبردم. تو را به دو فنجان چای گرم دعوت میکردم! کنار ساحل قدم میزدیم. تو موهایت را به دست باد میسپردی و من یک دل سیر تو را تماشا میکردم. کاش شبیه ساحل آغوش باز میکردی تا من خیال دریا بودن میکردم! بی تو اما ساحل آرامشم را موج طوفان غمت پر میکند! برق چشمانم بر روی آبی دریا تو را میکاود. آه دلم! من اینجا بی تو تنها ماندهام؛ در سکوت ساحل متروک دلها ماندهام! شوق دیدار تو به جانم مانده! و اما شب شده است! راستی قلم میخواست چه کند؟! فراموش؟! @ زهرارمضانی🌻 ویرایش شده 25 اردیبهشت توسط nina4011 6 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Fatemeh14 ارسال شده در 25 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اردیبهشت در ۱۴۰۱/۲/۲۳ در 23:02، زهرارمضانی گفته است: این هم از دومین عکس از این سری از مسابقات! ببینم چه میکنید تکرار میکنم که جوایز زیاد شد نجوای دریا رو میشنوی؟! اوهم مثل من و تو دلتنگ است؛ اوهم دلش عاشقی میخواهد! اوهم دل دارد... این صندلی چه؟! اوهم خاطرات شیرینش را گذرانده و الان بجز چوب های خاکی و نم گرفته چیزی برایش باقی نمانده. توهم بروی برایم چیزی نمیماند! توهم خیانت کنی چیزی را دیگر نمیتوانم! من نمیخواهم بشوم دریای آبی که غم گرفته است و نمیخواهم تبدیل به تخته چوبی بشوم که اشک هایش را بر روی شانه های تنهایی بریزد. معشوقه.... عشق من.... دلیل وجودم... بی تو دگر نمیشود جان سپرد وخندید! بی تو نمیشود عاشق ماند. بی تو اشک نمیریزد بر روی شانه! بی تو نمیشود!!🙂 5 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر سرپرست زهرارمضانی🌻 ارسال شده در 25 اردیبهشت مالک مدیر سرپرست اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اردیبهشت آخ خدا گلبم 💔 @ nina4011 @ Fatemeh14 1 2 آفری از جنس فرشته! 👈 آفرودیت لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
دارثی نایت ارسال شده در 25 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اردیبهشت post توسط زهرارمضانی🌻 بررسی شد! "برنده" به دارثی نایت نشان " Great Support" و 200 امتیاز اعطا شد. در ۱۴۰۱/۲/۲۳ در 23:02، زهرارمضانی گفته است: این هم از دومین عکس از این سری از مسابقات! ببینم چه میکنید تکرار میکنم که جوایز زیاد شد * یک دریای مواج! یک قلب مواج! سکوت که در تنم رخوت میکند خبری از هیاهوی جوشان درونم نمیشود، سکوت که در تنم رسوخ میکند، اتمسفر هوا را نمیدانم چه کسی، ولی یک نفر با سنگینی روی سینهام مینشاند. سکوت که در تنم نفوذ میکند، آن عمقهای ذهنم، در دریای آرام و طوفانی قلبم حل میشود. در آن دریای مواجی که قلب مسکوت ماندهام تو را دست در دست من، در کنار انبوه شادیهای پُر حرف دریا تصور میکند. آنجایی که فاصلههایمان، تنها به یک قدم میرسد، آنجایی که نگاه در نگاه هم دوختهایم... میبینی عزیزکم؟! تصور کردن تو در دریای مواج قلبم ساده است، یک رویای شیرین، که منی قصد بیدار شدن از آن را ندارد. که منی قصد دست کشیدن از خیالهای تو خالی را ندارد. من خیلی وقت است هر روز، هر ساعت و شاید هر لحظه، تو را در کنار خودم، در مقابل خودم و شاید هم دست در دست هم، در کنار ساحل دریایی مواج تصور میکنم. تنها یک تصور ساده! و هیچکس نمیداند، تو سالهای پیشین، نمیدانم چندین سال، ولی از آن زمانهای طولانی را رفتهای! وقتی که لبخند زنان، درد را پشت لبخندهایت پنهان میکردی و قصد نداشتی نشان دهی که بیماریات، قصد گرفتن تو را از منِ خیال باف دارد! [ او روزهای آخر عمرش را لبخند زد، وقتی که هیچ درمانی نتوانست سرطان را از سلولهای آلودهاش پاک کند! ] @ زهرارمضانی🌻 2 1 1 2 رمان رافلزیا/ سایه ( نایت) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
زهرا بانو ارسال شده در 25 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اردیبهشت (ویرایش شده) نام: خنده دریا دستم که میآید به او برسد، کمی زودتر، پاهایش را عقب میبرد تا خیس نشود. موهای سپید کردهی امروز او کجا و آن موهای مشکی و مرتب کجا؟ صدای موج های کوچک و بزرگم، با نوای موسیقی و شادی در میآمیزد و ساحل را از سکوت میرهاند. به من که نگاه میکند، چشمهایش از اشک میجوشد. با دست، نم را از صورت جا افتاده محو میکند و به خط افق، نگاه میدوزد. همراه لبخندی، زیر لب میگوید: - خوشبخت بشی! - بابا! انتظارش را ندارد و همین میشود که گل از گلش میشکفد! به سمت او میچرخد، با یک لبخند بزرگ برای فرشتهی سپید پوشش، دست تکان میدهد. باری دیگر، سعی میکنم دستانم را به کفشهایش برسانم. میخواهم بابت یک عمر پدرانگی بدون ادعا، از او تشکر کنم. نگاه مهربان، دختر را تا صندلی خالی در کنارش، مشایعت میکند. همزمان من هم، آرام دستهای مواجم را نزدیکتر میبرم و دور تا دور پاهایش میگسترانم. دارم تشکر میکنم ولی پاهای خسته او، متوجه رطوبت و رهایی من نمیشود. از لحظاتی پیش، همه حواسش دخترش شده است. لبخند هولی به چشمان پدرش میزند. نگاه پدر با افتخار، در صورت او میچرخد. دستان پدر را در میان پنجه میفشارد. به دستانی که عمری کار کردند و نان حلال بدست آوردند نگاه کوتاهی میسپارد، میداند اگر عمری هم خدمت او را بکند؛ جبران آن همه از خود گذشتگی، ساده نیست. ادامه دامن او را نیز با موج بعدی، در دست میگیرم. آهسته همچون پاهای در کفش پدرش، نوازشش میکنم. - ممنون بابا! بابت همه چی ازت ممنونم! همین روح عاشق، موج هایم را عمیقتر میکند. کمی آب به صورتشان میپاشم، به خود میآیند و از جا بلند میشوند! حیرت زده، انگشت اشاره دختر کفشهای پدر را، و انگشت اشاره پدر دنباله دامن سفید رنگ دختر را نشانه میرود. از رهایی خندهشان، من هم میخندم. (: @ زهرارمضانی🌻 ویرایش شده 25 اردیبهشت توسط زهرا بانو 4 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر سرپرست زهرارمضانی🌻 ارسال شده در 27 اردیبهشت مالک مدیر سرپرست اشتراک گذاری ارسال شده در 27 اردیبهشت تبارک الله @ دارثی نایت @ زهرا بانو 2 2 آفری از جنس فرشته! 👈 آفرودیت لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_parya_ ارسال شده در 27 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 27 اردیبهشت post توسط زهرارمضانی🌻 بررسی شد! "برنده" به _parya_ نشان " Great Support" و 100 امتیاز اعطا شد. در ۱۴۰۱/۲/۲۳ در 23:02، زهرارمضانی گفته است: این هم از دومین عکس از این سری از مسابقات! ببینم چه میکنید تکرار میکنم که جوایز زیاد شد •بسم رب قلم• طوفان باد و شن را میبینی!؟ هنوز هم آن دو صندلیِ چوبیِ رنگ و رو رفته روبهروی دریای طوفانی، استوار باقی ماندهاند. در میان آن طوفان و موجهای سنگین، آن دو نفر را میبینی!؟ همان دو نفری که یکروز کاخ آرزوهایشان را بر پایهی عشق بنا کردند! دریای مواج و پر تلاطم را چه!؟ آن را هم میبینی؟ هوای خفه، مه سپید و ابر سیاه رنگ را نیز، اعتراف کن که میبینی! کسی در این حوالی پرسه نمیزند. نه کسی جز پرندههای سپید رنگی که مرغ دریایی نام گرفتند! التماس های او را نیز گوشهایت میشنوند، مگر نه!؟ میشنوی زجههایش را؟! به صخره کوبیدنهایش را چه!؟ قهقههای رخت بر بسته را نیز شنیدهای! حال تو سخن بگو، بگو از تپشهای تندی که گاه کند میزند و گاه شمارش ضربههایش از دستت در میرود. بگو از قفسهی زندان مانندی که قصد شکستن دارد، اما شدنی نیست. سخن بِسُرا از دستان لرزانی که راه به راه عرقِ اضطراب بر رویشان سر میخورد؛ و همچنان آواز جنون سر بده از عشقی که به او داشتی و او چشمهای مشکین رنگش را میبست، زمانی که طوفان قلب پر تلاطمش آرام گرفته بود. 2 1 رمانهای در حال تایپ: گیتار(سازی خوشآوا اما قاتل) ورقهای نفرت(روایتی از یک خیانت) بروکسل(روایت طمع باستان شناسان) داستانهای در حال تایپ: دخترک کمانچه زن(گوشهای از مشکلات جامعه) کالمیا لاتیفولیا(گلی فریبنده اما مرگبار) برای دریافت لینک هر کدام از رمان/داستانهای فوق به نمایه مراجعه فرمائید^^ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
petrichor ارسال شده در 31 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 31 اردیبهشت (ویرایش شده) در ۱۴۰۱/۲/۲۳ در 23:02، زهرارمضانی گفته است: این هم از دومین عکس از این سری از مسابقات! ببینم چه میکنید تکرار میکنم که جوایز زیاد شد تنها صدای مواج دریا است، که قفل سکوتی را که مدت ها در میانمان جولان میدهد را میشکند. نسیم سرد و سوزناک زمستانی، صورتم را نوازش میکند و طرهای از موهای بلوندم را روی پیشانی میریزد؛از سرما رعشهای به اندامم میافتد. با دستانم خود را بغل میکنم تا کمی گرمشوم، هرچند که بیفایده است. - سردته؟ اگه بخوای، میتونیم بریم. صدایش را میشنوم و چیزی در دلم لیز میخورد! کمی در صندلی، جابهجا میشوم و میگویم: - سرده، اما الان عادت میکنم. مانند دختر بچهها بهانه میاورم تا فقط کمی بیشتر بمانیم. مگر دیگر کی فرصت است، دو صندلی چوبی را روبهروی دریا بنا کنیم و حتا اگر آسمان و زمین، بهم دوخته شود از جایمان تکان نخوریم؟ ژاکتم را از کنارش بر میدارد و به سمتم میگیرد، ژاکت مشکی رنگ را تن میکنم و سپس پا روی پا میاندازم و دوباره،به خط افق خیره میشوم. یکآن دستم را میگیرد و میپرسد: - گرمت شد؟ دستات چقدر سرده. میپرسد و نمیداند دستانش، گرمای مرداد ماه را به جانم انداختهاند. نگاهش میکنم و با تبسمی بر لب، زمزمه میکنم: -گرمه. @ زهرارمضانی🌻 ویرایش شده 31 اردیبهشت توسط petrichor 3 1 ه قول فروغ فرخزاد: چه میشود کرد؟! مگر میشود دنیا را پاره کرد و از تویش خوشبختی در آورد؟ همین است که هست!(: بهزودی... لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر سرپرست زهرارمضانی🌻 ارسال شده در 1 خرداد مالک مدیر سرپرست اشتراک گذاری ارسال شده در 1 خرداد @ _parya_ . @ petrichor بسی ذوق! 3 آفری از جنس فرشته! 👈 آفرودیت لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Afeljowr ارسال شده در 1 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 1 خرداد (ویرایش شده) عکس را بریدم و دور تا دورش را قیچی زدم. باورت نمیشد؛ ساحل زیبا بود! دریا آرام بود! انگار که من و تو را یک سناریوم عاشقانه نگاشته بودند. از دور اشکهای روی صورتم پیدا نبود! راستی! دستان لرزان تو هم پیدا نبود. تو من را نگریسته بودی و من تو را نگریسته بودم... دورتادور عکس را بریدم؛ آری! تا تنها طنین امواج در گوشام باشد. حسودیات نشود! آخر من صدای تو را در غرش بالگردها گم کرده بودم... نگاه ترت را میان کودکانی که آنسوتر در دریایی از خون غلتهور بودهاند را گم کرده بودم... ما در میان امواج سیاه آرام بودهایم در میان ماسههایای که خوای خرچنگ مانند پنهان کرده بودهاند آرام بودهایم ما عاشقانه روی صندلیهای زندگی ادامه دادهایم و چشمانمان را لحظهای بستهایم تا در آخرین نقطه در نطفههای خاطرمان عشق و تنها عشق را بکاریم... من دورتادور عکس را بریدم تا همانند صدای گم شدهات که جنگ او را گرفت جنگ را هم گم کنم من دورتادور عکس را بریدم تا دنیا را که همانقدر زیباست زیبا نشان دهم. ویرایش شده 2 خرداد توسط Afeljowr 2 1 نویسندهٔ داستان : شازده کوچولو و دراکولا رمان در حال تایپ: مالاگاسی دلنوشته: مسترگافها لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر سرپرست زهرارمضانی🌻 ارسال شده در 2 خرداد مالک مدیر سرپرست اشتراک گذاری ارسال شده در 2 خرداد بشتابید که تنها سه روز دیگر وقت دارید!!! 1 آفری از جنس فرشته! 👈 آفرودیت لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Bita_ ارسال شده در 3 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 3 خرداد (ویرایش شده) در ۱۴۰۱/۲/۲۳ در 23:02، زهرارمضانی گفته است: این هم از دومین عکس از این سری از مسابقات! ببینم چه میکنید تکرار میکنم که جوایز زیاد شد "زندگیِ پر از هیجان" در یک روز آفتابی دستهایمان در دست هم قرار گرفت و با حسی که درونمان شکل گرفته بود عمق بیکران وجودت قلب کوچکم را تسخیر کرد و پایه های زندگیمان شکل گرفت. زندگیمان که جلوتر میرفت؛ مشکلات بیشتری در زندگیمان سرازیر میشدند، یکدیگر را قضاوت میکردیم و دریا بیامان با قضاوتهایمان متلاطم میشد. و حاصل آن روزهای پرتلاطمی میشد که موج های سنگینش از هر سمت به زندگیمان هجوم میآورد و اگر عشق و محبت و علاقه ای که بهم داشتیم سه رنگ رنگین کمان ماهیت وجودیمان را نمیساختند و قدم در زندگیمان نمیگذاشتند بدتر از همه چیز زندگیمان بی معنا و موج ها برسرش هوار میشدند. اگر چه پایه های زندگیمان بیثبات بودند و گاهی هم در آب شناور میشدند، اما ما باز هم فارغ از اوضاع جهانمان نمیخواستیم دستانمان را رها کنیم و مصمم بودیم که همه چیز را پشت سر بگذاریم. گاهی بیخیالی و کله شقی ات من را که نه حتی دریا را هم کلافه میکرد. به سویم برمیگشتی و میگفتی وقتی سرت غر میزنم دریا به ساحل نیامده قصد برگشتن میکند. و من ناگزیر از حرف هایم دست میکشیدم و روی صندلی، کنار ساحل مینشستم و خیالم را همچون قایقی کوچک در دریا رها میکردم. و چند دقیقه از تنهاییم در کنار ساحل که میگذشت حضورت را کنارم حس میکردم؛ چشم هایم را باز میکردم و در دیدهام خورشید در وسط آسمان جلوه ای دیگر پیدا میکرد و دریا زیبائیش را به رخم میکشید و ماسه ها از هم همه ای که بینشان به وجود آمده رنگ میباختند، حرف های مادر بزرگم را به من گوشزد میکردند: همیشه صبوری کن تا سپید بخت شوی دخترم ❤ @ زهرارمضانی🌻 ویرایش شده 3 خرداد توسط Bita.A 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ayda.r ارسال شده در 3 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 3 خرداد موجهای دریا پیدرپی به سویمان خروشان میآیند؛ اما انگار مانعی در جلویشان قرار میگیرد که یک قطرهای از آب دریا به پاهایمان که ساحل پر از صدف را لمس میکرد، برخورد نمیکند. دست در دست هم به چشمهای یکدیگر زل زدهایم و به ملودیِ زیبای موجهای دریا گوش میدهیم. تنها صدایی که سکوت بینمان را میشکست؛ دریای عمقدار بود و بس! گرمای دستانت تک- تک سلولهایم را لمس میکرد و بدن سردم را که به یک گرما نیاز داشت، گرم میکرد. لبهای خشکیدهام میخواستند باز شوند و حرفهای دلم را بگویند به اویی که حکم تصاحباش را بر روی قلب بیقرارم زده بود. زبانم میخواست به کسی که تنها تکیه گاهاش در این ساحل، صندلی بود؛ حرفهای دل بیقرارم را بگوید. آه از این ذهن مشغول که تنها فکر و خیالش چشمان خمارش است و بس! جنون میرساند مرا آن لبانی که برای سخنهای عاشقانه باز و بسته میشوند. 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر سرپرست زهرارمضانی🌻 ارسال شده در 6 خرداد مالک مدیر سرپرست اشتراک گذاری ارسال شده در 6 خرداد خب خب 🖐️ بریم سراغ اعلام برندگان این ده روز که واقعا زیبا نوشتند ( البته انتخاب سخت بود چون همه شاهکار بودن) نفر اول @ Fateme71 نفر دوم @ SADAT.82 نفر سوم @ ملیکا ملازاده نفر چهارم @ دارثی نایت نفر پنجم @ _parya_ ♥️ مبارکتون باشه ♥️ 💥با آروزی موفقیت برای تمامی نویسندگان انجمن 2 2 1 آفری از جنس فرشته! 👈 آفرودیت لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر سرپرست زهرارمضانی🌻 ارسال شده در 6 خرداد مالک مدیر سرپرست اشتراک گذاری ارسال شده در 6 خرداد تمامی مسابقات تا آخر خرداد به دلیل امتحانات انجام نمیشود 1 آفری از جنس فرشته! 👈 آفرودیت لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده