رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان تمدنی تازه | Guost کاربر انجمن نودهشتیا


Guost

پست های پیشنهاد شده

نام رمان: شروعی تازه

نویسنده: رضا آلفا

ژانر: فانتزی, درام, داستانی تخیلی

خلاصه: الان ۸ سال از اون فاجعه میگذره، یک نزاع دیگه بین بشریت. زمین مثل آتشفشانی شده بود که از هر طرف اون آتش زبانه میکشید،مادر ها از ترسشون بچه شیرخوارشون رو رها میکردن، هیچ کسی دیگه به فکر مال و ثروتش نبود و هر آدمی جونش رو برمیداشت و به یه طرف فرار میکرد و زمین قتلگاه مردم بی گناه شده بود. اما حالا تمام جنگ افزار های انسان ها نابود شدن و تقریبا نیمی از انسان های زمین مردن و نصف دیگه مردم هرکدوم تو گوشه کناری برای خودش زندگی میکنن اما من معتقدم که این پایان بشریت نیست و شروعی دیگر در انتظار ماست.

ناظر:

@FAR_AX

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • sarahp♡ عنوان را به رمان تمدنی تازه | Guost کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

 

 v28890__.jpg

با سلام خدمت شما نویسنده‌ی عزیز! ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم. 

★ ☆★ ☆


برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، می‌توانید به تالار زیر مراجعه کنید. 

آموزش نویسندگی «کلیک کنید»

لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بی‌هیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. 

قوانین تایپ رمان «کلیک کنید»


نویسنده‌ی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی به اتمام برسد.

مدیر منتقد

@Gemma

مدیر راهنما

@زهرا آسبان

★ ☆★ ☆

رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. 

اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.


🌹قلمتون مانا

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت اول!

 

درد عجیبی دارم، حس میکنم دارم درد تموم دنیا رو به دوش میکشم حتی نمیتونم چشمامو باز کنم.

 

بعد از چندساعت که گذشت و خورشید بالا اومد وقتی که گرمیه خورشید و حس کردم چشمام رو یواش باز کردم،' خودمو روی خرابه خونمون دیدم خونه ای که تنها سرپناهمون بود و الان جز سنگ و خاک چیزی ازش باقی نمونده بود.

 

من مادرم رو تو پنج سالگی از دست داده بودم و تا ده سالگی با پدرم تو همین خونه زندگی میکردیم تا اینکه جنگ جهانی سوم اتفاق افتاد و کل جهان دگرگون شد.

 

رفتم و قدمی روی خرابه های خونه زدم، تنهای چیزی که سالم مونده بود یه تیکه از شناسنامم بود. روش نوشته بود: خسرو نام پدر: ناصر نام مادر: پروین. و این تنها چیزی بود که از هویت من باقی مونده بود. یهو وقتی که اسم پدرم رو دیدم انگار تازه فهمیدم که پدری هم دارم با دست و پای لرزون وچشمای گریون داشتم زیر آوار هارو شخم میزدم دیگه داشت بغضم میترکید که یهو.....

 

ناصر: اون زیر دنبال چی میگردی پسر.

 

با اون صدای آرومش وقتی صدام زد انگار همه دنیارو بهم دادن بی درنگ پریدم و بغلش کردم اونموقع انگار تموم دردم رو ازم گرفتن.

 

خسرو: کجا رفتی تو آخه پدر من نمیگی نگران میشم

 

ناصر: رفتم بیرون ببینم چیزی واسه خوردن پیدا میکنم که این دوتا خرگوش رو پیدا کردم و به زور تونستم بگیرمشون

 

خسرو: از گشنگی دارم از حال میرم دیگه انگار چندساله هیچی نخوردم

 

ناصر: تا تو آتیش رو روشن کنی منم اینارو آماده میکنم.

 

من آتیشو روشن کردم و بابامهم اونارو روی آتیش پخت و شروع به خوردنش کردیم.

 

ناصر: بهبه ببین چه کردم به این میگن یه کباب درست و درمون.

 

خسرو با لحن غمگین: اره ممنون.

 

ناصر: چته پسر چرا غمبرک زدی.

 

خسرو: این دیگه چه بلایی بود سرمون اومد.

 

ناصر: ای بابا دنیا که به آخر نرسیده پسر.

 

خسرو با لحن عصبانی: چرا به آخر نرسیده، مگه آخر دنیا چجوری به وضعمون نگاه کن داریم رو خرابه خونمون خرگوش کباب میکنیم.

 

بابام با یه نیش لبخند از جاش پاشد و اومد سمت من و بغلم کرد، سرم رو بوسید و کنارم نشست.

 

ناصر: ببین پسرم منم از این وضع پیش اومده خوشحال نیستم و نمیخوام خونه و زندگیمون رو اینجور داغون ببینم اما پسرم ما نباید امیدمون رو از دست بدیم و دست رو دست بزاریم، وقتی که رفته بودم دنبال غذا جسد بی جون مردم بی گناه رو دیدم که رو هم انباشته شده بودن و غرق خون خودشون شده بودن، ببین خدا چقدر مارو دوست داره که مارو میون این همه بلا زنده نگه داشته.

 

نفس بلندی کشیدم و به حرف های پدرم فکر کردم

 

و با خودم گفتم که واقعا این کار خداست که ما نجات پیدا کردیم و اگه خدا خواسته که ما زنده بمونیم نباید لطفش رو فراموش بکنیم و هرکاری لازمه باید برای ادامه دادن این مسیر انجام بدیم چون این خواسته خدا از ماعه که ادامه بدیم و تسلیم نشیم و من خوشحالم که برگذیده خدا هستم.

 

خسرو: خب حالا باید چیکار کنیم؟

 

ناصر: وقتی که اون بیرون بودم چندتا رد پا دیدم که داشت به سمت جنگل میرفت احتمال میدم که بیشتر از چند نفر هستن و یه گروه باشن.

 

خسرو: خب اینکه خیلی عالیه، زودباش پدر وسایل رو جمع کن سریع بریم و پیداشون کنیم.

 

ناصر: عجله نکن پسر ما که نمیدونیم اونا کی هستن و چیکارن و حتی محل دقیقشونم نمیدونیم تازه اگه پیداشون هم کنیم نمیدونیم که با مهربونی ازمون استقبال میکنن یا با جنگ و دعوا.

 

خسرو: خب حالا چیکار کنیم.

 

ناصر: خب اول باید آب و غذای کافی برای حرکت پیدا کنیم چون نمیدونیم که اونا چقدر از ما دورن بعدش آروم میریم و ردپای اونارو دنبال میکنیم تا به محل زندگیشون برسیم، بعد اینکه پیداشون کردیم اول باید نگاه خوب به وضعیت زندگی و نوع رفتارشون بندازیم و اونموقع تصمیم میگیریم که چیکار کنیم.

 

ما رفتیم و هرکدوم مقداری آب و غذا پیدا کردیم و هر وسیله ای که برای یه سفر مورد نیاز بود جمع کردیم و آماده شدیم.

 

خسرو: خب اینم از این همه چیز آمادست.

 

ناصر: خیلی خوبه حالا آماده یه سفر پرخطر هستی پسر؟

 

خسرو: حاضر و آماده بزن که بریم.

 

 روبه روی ما جنگلی بود که بدن آدمو به لرزه مینداخت و آینده ای که هیچ تصوری ازش نداریم، آیا اونا مارو قبول میکنن یا اینکه مجبور میشیم باهاشون بجنگیم یا اصلا اونارو پیدا میکنیم یا توی این جنگل مخوف از بین میریم؟ هیچکس نمیدونه فقط امیدمون رو تو دلمون نگه داشتیم و دست تو دست هم وارد سرنوشت شدیم.

ویرایش شده در توسط Guost
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت دوم!

 

در اعماق جنگل جایی که حتی پرنده پر نمیزد داشتیم بزرگترین ریسک زندگیمون رو میکردیم و دنبال کسایی بودیم که نه میدونستیم اسم و رسمشون نه اصلا میدونستیم کجا هستن، به هرحال امیدمون رو از دست نمیدیم و به راهمون ادامه میدیم.

 

خسرو: وای خدا چرا راهش اینقدر سخته.

 

ناصر: چته به همین زودی خسته شدی.

 

خسرو: هرچی میریم جلو به هیچی نمیرسیم فقط شاخ و درخته.

 

ناصر: ههه ناامید نشو پسر من امید دارم که بلاخره پیداشون میکنیم.

 

همینطور رفتیم و رفتیم که بلاخره خورشید از آسمون دل کند و جاش رو با ماه عوض کرد، زوزه گرگ ها وحشتی به دلم انداخته بود که جرئت نمیکردم حتی یه قدم از کنار بابام دور بشم.

 

ناصر: چته بچه چرا مثل کنه چسبیدی به من.

 

خسرو: بابا خیلی خطرناکه بیا برگردیم.

 

ناصر: کجا برگردیم پسر اینهمه راه اومدیم میدونی چقدر طول میکشه تا برگردیم.

 

دیگه ترس کل روح و بدن منو احاطه کرده بود کم مونده بود که شلوارمو خیس کنم که یهو:

 

صدایی از دور: دیگه شب شد درارو ببندید کسی اون بیرون نمونه.

 

با شنیدن این صدا انگار تمام ترس تو یه لحظه از بین رفت و انگار که دنیا رو بهم دادن.

 

خسرو: شنیدی بابا شنیدی صدای یه مرد بود، زودباش سریع بریم پیششون عجله کن دیگه.

 

ناصر: آروم باش پسر باید محطاط باشیم.

 

آروم آروم جلو رفتیم و پشت یه درخت پنهون شدیم.

 

خسرو: واو این دیگه چیه؟ یه قلعست؟

 

ناصر: نه قلعه نیست بیشتر شبیه یه روستاست که دورش دیوار کشیدین، بیا یکم بیشتر بریم جلو.

 

رفتیم جلو و به دیوارش نزدیک شدیم، سرمای سوزان دیگه داشت واقعا اذیتم میکرد و ترس از اینکه چه بلایی قراره سرمون بیاد، تو همین حال بودیم که یهو صدای چنتا بچه کوچیک اومد.

 

خسرو: شنیدی بابا انگار زن و بچه هم اینجا زندگی میکنن

 

ناصر: اره پسرم فکر کنم همینطوره که میگی.

 

نمیدونم چرا ولی واقعا تا حالا از شنیدن صدای بچه اینقدر خوشحال نبودم شنیدنش بهم احساس امنیت میداد که یهو.....

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت سوم!

 

همینطور که تو حال و هوای این بودیم که بلاخره یه جای امن پیدا کردیم و میتونیم یکم استراحت کنیم اما انگار همه چیز قرار نبود به میل ما پیش بره.

 

ماکه کنار دیوار روستا نشسته بودیم و سعی میکردیم بدونیم اون تو چخبره ناگهان از اون بالا یه صدایی اومد.

 

صدای مرد: آهای شما دوتا اون پایین دارین چه غلطی میکنین.

 

وقتی صدای مرد رو شنیدیم خشکمون زد، از ترسم سرم رو آروم بالا آوردم، یه مرد سیاه چهار شونه که با اون چشمای درشتش داشت مارو نگاه میکرد، انگار میخواست با اون چشماش از اون بالا مارو بترکونه.

 

ناصر: ع..عه.. ما..ما فقط دنبال یه جاییم که یکم استراحت کنیم بب..باورکنین قصد بدی نداریم.

 

وقتی که بابام اینو بهش گفت مرده چشماش بیشتر بیرون زد و سرش و از ما برگردوند.

 

مرد با لحن عصبانی: سرباااز دروازه رو بازکنین و احمق هارو بگیرین زودباشییین.

 

یهو درها باز شد و مثل مور و ملخ ریختن سرمون و با طناب بستنمون و بردن داخل روستا، همینطور که داشتن مارو میبردن از هر طرفی کسی بیرون میومد و به ما خیره میشد، طوری که انگار آدم ندیدن.

 

مارو بردن وسط روستا و روی زانو هامون نشوندن، همه مردم دور ما حلقه زده بودن و داشتن تماشا میکردن، جوری لباس پوشیده بودن که انگار برگشتیم به چندصد سال قبل، یهو صدای کوبیدن عصا به زمین اومد: تاک...تاک...تاک، مردم کنار رفتن و به نشانه احترام سرشون رو کمی پایین آوردن، مردی میان سال با سری تاس و قیافه جدی که یه عصای چوبی خیلی زیبا دستش بود و دوتا مرد جوون که سمت راست و چپش بودن، مرد اومد و اومد ودرست جلوی ما وایساد، داشت با اون قیافه جدیش مارو نگاه میکرد که یهو لبخند رو لباش ظاهر شد و گفت: خوش اومدید، بعد به طرف سربازا چرخید و گفت: آهای شما منتظر چی هستین دست و پاهاشون رو باز کنید.

 

بعداز اینکه دست و پاهامون رو باز کردن باز اون مرد سیاه بزرگ اومد و بل چهره عصبانی گفت: سرورم شما نباید این کارو بکنید اینا قابل اعتماد نیستن ما هیچ اطلاعی دربارشون نداریم.

 

مرد خنده ای زده و گفت: آه بس کن فرمانده اونا مهمون ما هستن و الان هم خسته هستن باید استراحت کنن، مرد با همون قیافه مهربونش دست مارو گرفت و بلند کرد و به ما گفت: لطفا فرمانده راگنار رو بخاطر سخت گیریش ببخشید اون روی دفاع از این منطقه خیلی حساسه و راستی من هم اودیسه هستم مردم اینجا خیلی به من لطف دارن و به من میگن خان، برین تو روستا بگردین و استراحت کنین مردم اینجا خیلی مهمانوازن مطمئنم

 

که بهتون بد نمیگذره، منو ببخشید کارای مهمی دارم که باید بهشون برسم فعلا خداحافظ.

 

بعداز اینکه خان رفت همه رفتن خونشون البته بعضی هاشون از ما پذیرایی کردن و یه خونه هم به ما دوتا دادن که توش زندگی کنیم.

 

بعد از اینکه بابا خوابید رفتم پشت بوم همه خواب بودن بجز صدای جیرجیرک ها و جغدها که از توی جنگل میومد دیگه هیچ صدایی نبود، نسیم ملایمی که به بدن میخورد روح رو تازه میکرد، تاریکی جنگل خیلی خوف ناک بود اما این قلعه وسط جنگل مثل یه پناهگاهی بود که از همه مراقبت میکرد، شاید اینجا همون جاست که امیدم رو زنده نگه داشته، شاید اینجا همونجاست که شروعی تازه برای همه ما خواهد بود.

ویرایش شده در توسط Guost
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت چهارم!

 

پس از سال‌ ها میتونستم آرامش‌ رو حس کنم، اونقدر خسته بودم که میتونستم یک سال بخوابم، چشمام رو باز که کردم هیشکی خونه نبود، رفتم بیرون دنبال پدرم بگردم که چندتا اسب سوار با سرعت ازکنارم رد شدن و من افتادم زمین.

مرد اسب سوار: هعی بچه مگه کوری!

خسرو: م..م.معذرت میخوام

همینجوری روی زمین وِلو بودم که یه دست به سمتم دراز شد، یه نگاهی کردم و دیدم یه پسر هم سن و سال خودمه، دستشو گرفتم و بلند شدم.

خسرو: ممنونم

فرهاد: خواهش میکنم، ببینم تازه اومدی؟ تاحالا این دور و بر ندیدمت.

خسرو: اره من و پدرم دیشب اومدیم اینجا، من خسرو‌ ام ۱۸ سالمه.

فرهاد: منم فرهاد ام ۲۰ سالمه و پسر خان هستم، از آشناییت خوشحالم.

خسرو: منم همینطور، عه فقط اون اسب سوارها با عجله کجا داشتن میرفتن؟

فرهاد: خب داستانش طولانیه، اون اوایل که اومده بودیم اینجا تعدادمون بیشتراز این بود تقریبا پونصد نفر بودیم اما سر اینکه کی قراره رئیس باشه اختلاف پیش اومد، بخاطر همین به سه دسته تقسیم شدیم، دسته اول که رئیسشون طغرله و توی شمال این منطقه هستن و اسم قبیلشون هم ریش سیاهه، دسته دوم هم که توی شرق هستن و رئیسشون هم کیوانه که عموی من هم هست و اسم قبیلشون سالوادوره، و اما قبیله سوم که ما باشیم، تو غرب این منطقه ایم و رئیس هم پدرم سهرابه اسم قبیلمون هم نایلِ.

خسرو: وای پسر چه اتفاقایی افتاده! حالا رابطتون چجوره باهمدیگه؟

فرهاد: تاحالا باهمدیگه درگیریه جدی نداشتیم اما همونطور که میبینی به همدیگه اعتماد نداریم و مجبوریم مراقب باشیم و برای بازرسی اطراف گشت بفرستیم.

خسرو: اوه که اینطور کمکی از دستم برمیاد؟

فرهاد: فعلا نه، هر موقعی کاری داشتم صدات میزنم، فعلا باید برم خداحافظ.

خسرو: خداحافظ

از فرهاد جدا شدم و رفتم که تو روستا یه دوری بزنم، همینطور که داشتم میرفتم یه چیزی محکم خورد تو سرم و پخش زمین شدم، سرم رو برگردوندم و دیدم یه دسته پسر و دخترن که دارن به من میخندن.

یکی از پسرها: ههه مرد اون بازنده رو نگاه چطور رو زمین افتاده ها ها ها

پاشدم، داشتم گرد و خاک لباسم رو تمیز میکردم که یکی اومد بالای سرم، سرم رو بلند کردم که ببینم کیه که یهو یه مشت خورد وسط صورتم و دوباره پخش زمین شدم.

خسرو: آااخ چته یابو؟

سالار: چیه بازنده میخوای گریه کنی.

خسرو: من دنبال دردسر نیستم دنبال دعوا هم نمیگردم.

سالار: اما من خود دردسرم تازه وارد، حالیته؟

اومد جلو و یقه من رو گرفت خواست که یه مشت دیگه بکوبه توی صورتم که یه پیرمرد اومد و مشتش رو گرفت.

فریدون: بس کن این دیوونگی رو سالار.

سالار: دستم رو ولکن پیرمرد، برو کنار این قضیه به تو ربطی نداره.

یکی از پسرها: ولکن سالار بیا بریم.

یکی از دخترها: راست میگه بیاین بریم.

سالار: شانس آوردی بازنده وگرنه خوب میدونستم باهات چیکارکنم و تو پیرمرد باز بهم میرسیم.

اونا رفتن و پیرمرد کمکم کرد تا کمی به خودم بیام.

خسرو: ممنون آقا نمیدونم اگه نبودین چه بلایی سرم میومد

فریدون: خوشحالم که سالمی پسرجان، فکرکنم تازه به اینجا اومدی درسته؟

خسرو: بله من با پدرم به اینجا اومدم، اسمم خسروه.

فریدون: من هم فریدون هستم زیاد اینجا نمیام فقط گاهی یه سری میزنم و میرم، خونه من بالای اون کوهه هروقت خواستی میتونی بیای اونجا پیشم، علاوه بر این تو خیلی ضعیفی و خیلی چیزا هست که باید یاد بگیری من میتونم بهت آموزش بدم که دیگه مثل امروز کتک نخوری ها ها!

خسرو: ها ها ممنونم ازتون ولی فکرنکنم بهش زیاد نیاز داشته باشم از دعوا خوشم نمیاد.

فریدون: از من گفتن بود، مراقب خودت باش جوون خداحافظ.

خسرو: ممنون بابت همچی، خدانگهدار.

مرد مهربونی بود اما باز با این حال خیلی مرموز بود و با این سنی هم که داشت خیلی قوی بود، مطمئنم که باز همدیگه رو میبینیم.

ویرایش شده در توسط Guost
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...