کیانا جمال آبادی ارسال شده در 25 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اردیبهشت (ویرایش شده) نام رمان: آسمان ابریست نویسنده: کیانا جمال آبادی ژانر:عاشقانه_غمگین باران میآمد. بوی نم باران عجیب تمام فضا را در برگرفته بود، کیفم را بر دوشم انداخته بودم و با قدمهای تند به سمت ماشین میرفتم. در آن هنگام در ذهن خود مقدمهای عجیب نوشتم و با خود گفتم انتهای قصه را با پایانی باز میگذارم که دل همه را بسوزاند... هوا سرد بود بهطوریکه بهراحتی میتوانستم قرمزی بینی خود را حس کنم در این میان فکر میکردم اگر او در کنارم بود، تظاهر میکردم که دستانم حسابی قندیل بسته است و اگر فقط یک دقیقه دیگر دستانم سرما را تحمل کند احتمالاً از سرما رنگش عوض میشود. از فکر و خیالهای واهی ذهنم بیرون میآیم، گویا خیالبافیهایم ازخودگذشته است بهگونهای که خود خدا هم به آن میخندد. به ماشین رسیدهام و قبل از اینکه در ماشین را بازکنم یک نفس عمیق میکشم و برای بار دوم حرفهایم را در ذهنم تکرار میکنم و سوار ماشین میشوم. در همان لحظه سنگینی هوای ماشین را حس میکنم و بهسختی نفس میکشم، تا مسیری هر دو بیهیچ صحبتی به مسیر روبرویمان نگاه میکردیم و من جوری ساکت نشسته بودم که انگار از بدو تولد زبانی برای صحبت نداشتهام. - جانم چی میخواستی به من بگی؟ با این جمله به خودم آمدم ولی بغضی عجیبی مهمان من شد و گویا بغض مرکب است و دست دارد و آمده نفس من را قطع کند. با گفتن اولین کلمه صدایم عجیب لرزید و گفت: - بغض نکن! بهت گفتم که من دیگه نمیتونم. بهت گفتم که کاری کن که به کسی وابسته نباشی و برای خودت زندگی کنی و خودت و دوست داشته باشی. با حرفهایش یاد کتابهای روانشناسی افتادم که همه را به وابسته نبودن تشویق میکردند ولی آیا درکی از عشق و وابستگی داشتند؟ به چشمانش نگاه کردم در آن لحظه دلم میخواست بغلش کنم و در گوشش بگویم: - من به وجودت نیازمندم بمان و ماندگار شو! ولی چه بگویم از این حس و حالم و چه بگویم که ذهنم تصویرسازی میکند از آغوش یار ولی... همانجا پیاده شدم و من ماندم با کوله باری از حرفهای نگفته در دلم. باران شدید میبارید و انگار آسمان نیز بغض دارد مانند من! مثل من که بغض در تمام وجودم این روزها از نبودن پایان دهنده حال غمگین من رخنه کرده است. مگر میشود کسی که به قول بافقی یک روزی پایان دهنده حال غمگین من بود حال خودش بشود آغازکننده دوباره حال غمگین من... تو آیینه خودتو ببین چه زوده زود تو جوونی غصه اومد سراغت پیرت کنه نزار که تو اوج جوونی غبار غم بشینه رو دلت یهو پیر و زمینگیرت کنه منتظرش نباش دیگه اون تنها نیست تا آخر عمرت اگه تنها باشی اون نمیاد خودش میگفت یه روزی میزاره میره خودش میگفت یه روزی خاطره هاتو میبره از یاد آخه دل من دلساده من تا کی میخوای خیره به مونه به عکس روی دیوار اخه دل من دل دیوونه من دیدی اونم تنهات گذاشت بعد یه عمر آزگار اخه دل من دل دیوونه من1 1:آهنگ اخه دل من محسن یگانه ویراستار: @ هانیه.م ناظر: @ Sogol ویرایش شده 26 اردیبهشت توسط مدیر ویراستار 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر راهنما ارسال شده در 25 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اردیبهشت سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ قبل از شروع رمان لطفا قوانین رمان نویسی نودهشتیا رو مطالعه کنید، لینک تاپیک: https://forum.98ia2.ir/topic/6513-قوانین-تایپ-رمان-پیش-از-نوشتن-مطالعه-شود/?do=getNewComment چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کیانا جمال آبادی ارسال شده در 2 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 خرداد پارت اول: با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم. چشمانم را بهسختی باز کردم و با خودم فکر میکردم اصلاً چرا باید این ساعت آلارم بزارم اما گویا اتفاقات چند روز اخیر مانند یک فیلم سینمایی از جلوی چشمام رد شد. با فکر کردن به اتفاقات این چند روز اشک تو چشمام جمع شد و بهعکس دوتاییمون که روبرویم بود خیره شدم. بهعکس نگاه کردم، به خندهای که رو لبامون بود نگاه کردم و با خودم گفتم اون روزها از ته دلم میخندیم اون روزها واقعاً حال آسمان آفتابی بود ولی یعنی لبخندهای امین واقعی نبود! باز رسیدم به یک بنبست و یک سؤال؛ سؤالی که این روزها هیچ جوابی نمیتونستم براشون پیدا کنم و نه تنها جوابی براشون پیدا نمیکردم بلکه کسی هم نبود که منو از این همه سؤالات بیپاسخ نجات بده. به سختی از روی تخت بلند شدم و خودم و به آیینه اتاقم رسوندم. وقتی خودمو تو آیینه دیدم جا خوردم یعنی من همون آسمان ماه پیشم نه! من بدجور شکستم. اصلاً من دارم الان به چی فکر میکنم! انگار یادم رفته امروز چه روزیه انگار یادم رفته صبح به این زودی برای چی بلند شدم. انگار یادم رفته از امروز به بعد زندگی جدید من شروع میشه، البته زندگی جدید نمیتونه کلمه مناسبی برای من باشه بهتر به گم از این تاریخ به بعد باید چمدونی از غم، عشق و ناامیدی و با خودم حمل کنم اونم از مسیر فرودگاه تا خونه و البته تا ابد! حسابی دیرم شده بود و سریع یه لباس ساده پوشیدم و در آخر باز به عکس دو تاییمون نگاه کردم هر بار که به این عکس نگاه میکنم یه حس عجیبی دارم انگار عشق از وجودم میخواد سرازیر شه انگار دلم میخواد امین به یاد پیشم و بهش بگم: از من نگذر قلبم میمیرد. بعد از تو دلم تنهایی میگیرد. دنیای مرا بعد از تو پایان گیرد جز من چه کسی جانش در دستت هست هرچا که بری جایت در قلبم هست دیوانه دلم بعد از تو پایان گیرد عاشقم باش:) ولی حیف که دیگه این قاب عکس تکرار نمیشه. سوار ماشین شدم از جایی که از دوستاش خبر گرفتم ساعت 6 صبح پرواز داره به سمت آلمان و بعدش هم میره کانادا. خیلی با خودم کلنجار رفتم که اصن باید برم فرودگاه یا نه ولی تصیم گرفتم که برم فرودگاه چون آگه نرم سالها میتونم حسرت این موضوعو بخورم. هرجی نباشه ما یک سال نامزد بودیم و من عاشقانه میپرستیدمش. ضبط ماشین و روشن کردم و به سمت فرودگاه راهی شدم. یک چهارم راه و که رفتم دیدم بههیچعنوان نمیتونم سکوت و فضای سنگین ماشین و تحملکنم، پس تصمیم گرفتم که ضبط ماشین و روشن کنم. با شنیدن ریتم اول آهنگ حسابی شوکه شدم و درنهایت تسلیم به گوش دادن این آهنگ مشترکمان شدم. بگو میدونی چه حسی دارم چه جوری میشه به روت نیارم چرا از عشقت من خسته نمیشم به هیچ کس جز تو دلبسته نمیشم نمیشم شاید اونم که برات عاشق ترینه که برات تو بهترینه کی میدونی شاید اونم که براش تو بهترینی که براش مهم ترینی کی میدونه کی میدونه شاید اونم که برات عاشق ترینه که برات تو بهترینه کی میدونه، کی میدونه حالا که عشق و تو رفته تو جونم مثل ریشه مینویسم با نفسهام روی شیشه من همونم که کنار تو میمونم تا همیشه شاید اونم که برات عاشق ترینه که برات تو بهترینه کی میدونه... وقتی آهنگ تموم شد زدم زیر گریه و صورتم کاملا خیس شد فقط اونجایی که بابک مافی تو آهنگش میگه: من همونم که کنار تو میمونم تا همیشه. با همین یه قسمت میشه ساعتها اشک ریخت و به خاطرات رفت. یادمه سال اولی بود که باهم آشنا شدیم و این آهنگ و برای هم فرستادیم و این آهنگ شد جز اولین آهنگهای ما و وقتی این اهنگ و براش فرستادم برام یه تکست فرستاد وگفت: شاید اونم که برات، عاشق ترینه که برات.... تا فرودگاه شاید بیشتر از بیست بار آهنگ های مشترکمون و گوش دادم ولی دیگه وقت کمه و باید برای آخرین بار آخرین تصویر امین و تو ذهنم بسپرم و من بمونم و آخرین تصویرش. ماشین و پارک کردم و به سمت سالن رفتم. وقتی رفتم داخل با حجم عظیمی از مسافرها مواجه شدم و با خودم فکر کردم پیدا کردن و قایمکی دیدن امین تو این سالن مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاهه. هی رفتم و اومدم شاید بتونم ببینمش دیدم نه این کار اصلا فایده نداره، تصمیم گرفتم که به دوستش آرین زنگ بزنم و ازش بپرسم. گوشیمو از تو کیفم درآوردم تا به آرین زنگ بزنم که یهو با صدای امین به خودم اومدم. قلبم تند میزد ضربان قلبم و پمپاژ خون و حس میکردم من هنوز هم بعد سه سال وقتی صداشو میشنوم هیجان تموم وجودمو میگیره - آسمان تو اینجا چه کار میکنی؟ - به نظرت باید برای چی این ساعت تو فرودگاه باشم! - خب آخه ما... - اره اگه نظر تو باشه ما همون شب بارونی وقتی من نتونستم هیچی بگم و تو فقط گفتی نباید بهت وابسته میشدم، خداحافظی کردیم. - نه من مظورم این نبود... - دقیقا منظورت همین بود! - اومدنت اینجا حالت و بیشتر بد میکنه. - من مثل تو دل سنگ نیستم و برای یه رابطه سه ساله که یک سالش نامزد بودیم ارزش قائلم. - حالا اومدی اینجا که چی بگی؟ - هیچی. - برای هیچی اومدی تا اینجا؟ - امین یه جوری حرف میزنی انگار من و تو فقط دو تا غریبه بودیم! تو چرا اینقدر یهو عوض شدی؟ - به خودم مربوطه. الانم اگه کارت تموم شد سریع برو از اینجا. اصلا نمیتونستم این رفتاراشو درک کنم. اصن چی شد اینقدر لحنش با من سرد شد. حسابی کلافه شده بودم با این لحن سردش دلم میخواست مشت بزنم تو سینش و داد بزنم امین منممم آسمان!!!!! منو میشناسی اصن؟ - با تو بودما. - اره شنیدم. فقط خواستم یه چیزی بهت بگم. - چی؟ - امروز که اومدم اینجا یه چیزی و خوب فهمیدم می دونه چیه؟ من این روزا تو رو از دست دادم. تویی که یه روزی فکر میکردم عاشقمی ولی این روزا از دوست داشتنت مطمئن نیستم، ولی تو کسی و از دست دادی که مطمئن بودی که عاشقته و حتی جونشم برات میده. تفاوت من و تو اینه. به چشماش نگاه کردم و نگاهامون بهم گره خورد... - خدافظ. و رفت! اشک تو چشمام جمع شد. یعنی من دیگه نمیتونم امین و ببینم؟ یعنی این آخرین دیدار من و امین بود؟ به سرعت سالن فرودگاه و ترک کردم و به سمت ماشین رفتم و پادکست آخرین تصویر تو از علیرضا آرینفر پلی کردم: آخرین تصویرا همیشه بیشتر تو ذهن میمونن. مثل تصویر آخرین روز مدرسه وقتی وسط جمع کردن کتابا دفترا از زیر نیکمت بودیم. مثل تصویر آخرین لبخند قشنگ دوست صمیمیت که برای همیشه میخواست بره یه جای دور و جفتتون میدونستید که قراره برای یه مدتی تنها بشید. مثل تصویر به جا مانده از قدم زدن پدربزرگ تو حیاط خونش. یا تو. تصویر تو. آخرین تصویر تو. رک و پوست کنده بخوام بگم من هنوز قفلم رو آخرین تصویر تو. من هنوز سستم و میشکنم یهو. کسی که غرق شده از خیس شدن نمیترسه . این بار میخوام بگم کسی که مرده از مرگ نمیترسه. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .