Habib ارسال شده در 29 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اردیبهشت (ویرایش شده) نام رمان: ارتش اتحاد نام نویسنده: Habib کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: تخیلی(فانتزی) خلاصه: فرزند گمشدهی فرمانروای سرزمین «آران»، درحال تلاش برای تشکیل یک ارتش به نام اتحاد است تا سرزمینهای متفرق شده را زیر یک پرچم در بیاورد. او در این راه، باید با مشکلات بسیاری دست و پنجه نرم کند و از خودگذشتگیهای بسیاری انجام دهد. حال باید دید که آیا او توان مقابله با این مشکلات را دارد یا خیر... برنامه پارتگذاری: هفتهای ۲ یا ۳ پارت هدف از نوشتن: ایجاد یک دنیای خیالی و لذت بردن از نوشتن یه داستان جذاب ویراستار: ( احتیاجی به ویراستار ندارید). ناظر: @ Negin Yazdani99 ویرایش شده 30 اردیبهشت توسط Habib تذکر ناظر برای خلاصه 7 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر راهنما ارسال شده در 30 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Habib ارسال شده در 30 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت (ویرایش شده) مقدمه: در دنیایی که سنگ بنای آن را با «تاریکی» و «تفرقه» گذاشتهاند، در دنیایی که ظالمهای پیشین «مظلوم» شدهاند و مظلومان گذشته «ظالم» ، تنها یک راه برای رسیدن به انسانیت وجود دارد. اتحاد! اتحاد انسانهایی که فارغ از سرزمینها، زبانها، نژادها و گویشها برای یک چیز تلاش میکنند: انسانیت! شاید این داستان، بخشی از این مسیر را نشانمان دهد. شاید... *** فصل اول: رویای بزرگ - شاهزاده، لطفا بیاید برگردیم. اینجا برای شما خطرناکه. با شنیدن صدای لرزان و ترسیدهی آلفرد، دست از نگاه کردن به بازار و مردمی که در حال خرید مایحتاج روزانهشان بودند برداشتم و به سمتش برگشتم. با دقت حالت صورتش را وارسی کردم. درهم رفتگی بین ابروها و گوشهای آمادهاش برای بررسی هر موردی که ممکن بود خطرناک باشد، تنها یک معنی داشت. میترسید. از اینکه ممکن بود در این گشت و گذارهای روزانهام به من آسیبی برسد، میترسید! - آلفرد! اینجا هیچ خطری منو تهدید نمیکنه. چرا فکر میکنی مردم عادی ممکنه برای من خطرناک باشن؟ با شنیدن حرفهایم، چشمهایش را بست و دندان قروچهای کرد: - عالیجناب، شما ولیعهد این کشور هستید. در شأن و جایگاه شما نیست که بین مردم اینطوری بگردید و کسی هم دورتون نباشه! با شنیدن حرفهایش همچون شیری که متجاوزی به قلمرویش وارد شده باشد، خشمگین شدم و غریدم: - اگر در شأن و جایگاهم نباشه که بین مردم آزادانه و بدون محافظ بگردم، همون بهتر که بمیرم! تو هم در مقام و جایگاهی نیستی که من رو نصیحت کنی. میخوای همراهم بیای بیا. نمیخوای هم برگرد به قصر! بعد از زدن این حرف بیتوجه به حضور او، به سرعت به سمت مرکز بازارچه حرکت کردم. صبح بود و شهر هنوز شلوغ نشده بود. برای همین هم اغلب افرادی که درون بازارچه بودند، زنان یا مردان مسن یا نسبتا مسنی بودند که در واپسین سالهای عمر خود را سپری میکردند و حضورشان در آنجا، صرفا برای گفتگو با یکدیگر بود. مخصوصا در نزدیکی مسافرخانهی خانم «لو» که مکان اصلی تجمعشان بود. در این تجمعها، اغلب در مورد شایعات و خبرهایی حرف میزدند که به لطف خبرچینهای کشورهای دیگه یا خدمتکاران قصر بینشان پخش میشد و گاهی، اطلاعات مفیدی را در اختیارم قرار میدادند. برای همین تصمیم گرفتم که به آن مسافرخانه بروم. نگاهی به اطرافم انداختم. درون یک محوطهی نسبتا بزرگ که بین خانههای چوبی و با سقف شیروانی شهر وجود داشت قرار داشتم. دور تا دور این محوطه با مغازههای کوچک و بزرگ پر شده بود و در انتهای آن، مسافر خانه قرار داشت که با دیدنش، به یاد آلفر افتادم و در اطرافم به دنبالش گشتم. رفته بود؛ اما مطمئن بودم که دنبالم است. چون وظیفهاش بود که حتی یک لحظه هم مرا تنها نگذارد. بنابراین تصمیم گرفتم خودم را نسبت به وجودش بیتوجه نشان دهم و دستی به موهای قهوهای رنگم کشیدم. معمولا باید آنها را زیر یک کلاه مخصوص میپوشاندم تا قوانین قصر را نقض نکرده باشم؛ اما وقتی از آن قصر نفرت انگیز و و پرتوطئه دور بودم، دیگر نیازی به رعایت قوانینش هم نداشتم. در حین اینکه به کلاهم و موهایم فکر میکردم، برخورد چیزی را به ساق پایم حس کردم. یک تکه چوپ که در دست یک مرد مسن و نابینا قرار داشت. با دیدن چشمان بسته و از دست رفتهاش و تن خمیدهاش، آرام دستش را گرفتم و پرسیدم: - آقا کمک میخواید؟ میتونم کمکتون کنم. پیرمرد در حالی که به سختی میتوانست حرف بزند، با دست آزادش دستم را لمس کرد و پاسخ داد: - اتحاد پسرجان، اتحاد! هرگز این کلمه رو فراموش نکن. و بعد به سختی دستش را کشید و آرام آرام از مقابل چشمانم عبور کرد. خشکم زده بود. رفتارش عجیب می نمود. منظورش از آن جمله چه بود؟ چه میخواست بگوید؟ چرا نباید انحاد را فراموش میکردم. اصلا که بود؟ مرا میشناخت؟ ذهنم پر شده بود از سوالاتی که جواب هیچکدام از آنها را نمیدانستم و غرق در افکارم شده و بهت زده، به نقطهی نامعلومی خیره شده بودم که ناگهان صدای نگران و ناراحت آلفرد را شنیدم: - عالیجناب حالتون خوبه؟ @ Negin Yazdani99 ویرایش شده 30 اردیبهشت توسط Habib اصلاح اشتباهات تایپی 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Habib ارسال شده در 31 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 اردیبهشت (ویرایش شده) با شنیدن صدای نگران آلفرد تلاش کردم خودم را جمع و جور کنم. بنابراین نفس عمیقی کشیدم و با خونسردی ساختگیای گفتم: - آره خوبم. فقط یکم متعجب شدم. پیرمرد عجیبی بود. آلفرد که کمی خیالش از بابت سلامتیام راحت شده بود، کنجکاوانه به چهرهام نگریست. - اون پیرمرد کی بود؟ چی گفت که حال شما انقدر تغییر کرد و اینطوری شدید؟ این سوال را با لحنی مهربانانه و صدایی آرام پرسیده بود. همیشه همینطور بود. دلسوز و نگران. -یه پیرمرد نابینا بود که وقتی بهش گفتم میتونم کمکش کنم گفت:«اتحاد پسرجان، اتحاد! هرگز این کلمه رو فراموش نکن.» و بعدش هم رفت. آلفرد متفکرانه نگاهی به چهرهام انداخت درحالی که دستش را به ریشهای نسبتا مرتب اما بلندش میکشید گفت: - شاید فقط یه پیرمرد بوده که عقلش رو از دست داده. به نظرم فعلا از فکرش در بیاید و برگردیم به قصر. پادشاه احضارتون کردن. با شنیدن جملهی آخرش، همچون آدم صاعقه زدهای که نمیداند کجاست و چه اتفاقی برایش افتاده پرسیدم: - پدر برای چی من رو احضار کرده؟ آلفرد که از دیدن چهرهی به تکاپو افتاده و سرخ شدهی من جا خورده بود، پس از آنکه به خودش آمد خندید و قهقهه زنان گفت: - یک ماموریت خاص و جدید دارن و میخوان دستورش رو بهتون بدن. پدر همیشه همینگونه بود. یکدنده و لجباز و البته غیرمنتظره. این سومین باری بود که هنگام گشت و گذار در بین مردم احضارم میکرد و بهم ماموریتی میداد. در دوبار قبلی، توانسته بودم با کمی زیرکی ماموریتش را به پایان برسانم و به عنوان ولیعهد قدرتم را تثبیت کنم. اما اینبار، نمیدانستم ماموریتم چیست و چه هدفی پشت آن است. بنابراین زیر لب به آلفرد گفتم: - باشه بریم تا ببینیم اینبار چطور میخواد آزمایشم کنه. به سمت قصر حرکت کردیم. به خواست پدرم بخش اعظمی از قصر را تخریب و صرف ایجاد کتابخانه، محل آموزش و نگهداری فرزندان بدون سرپرست کشور کرده بودند. برای همین هم مجبور شده بودند تا ورودی قصر را به نزدیکی دروازهی شهر برسانند. با عبور از میان خیابانها و مردم کوچه و بازار و پس از طی کردن یک مسافت نسبتا طولانی در آن هوای نسبتا خوب، به قصر رسیدیم و با نشان دادن نشانهی سلطنتی به نگهبان زره پوشی که یک زره زرد رنگ و پولادین را بر تن کرده و نیزهای را که بزرگتر از قدش بود حمل میکرد، وارد قصر شدیم. معمولا برای دیدار با پدر باید لباس رسمی میپوشیدم. اما اینبار، میخواستم که با همان لباس ساده و ارزان قیمت به دیدارش بروم تا بتوانم عذر موجهتری برای عدم حضورم در قصر بیاورم. بنابراین به طور مستقیم وارد کاخ اصلیای که پس از حیاط قصر بود شدم که آلفرد در حین اینکه همراهم میآمد لب به شکایت گشود: - سرورم باید لباستون رو عوض کنید. آرام ایستادم و با جدیت به چشمان مشکی رنگش نگاه کردم: - لازم نیست. میخوام فرق ولیعهد و شاهزادههای خوشگذرون دربار که صبح تا شب داخل شکارگاه در حال وقت تلف کردن هستن مشخص بشه. آلفرد با دیدن جدیتم چیزی نگفت و فقط به نشان اطاعت، تعظیم کوتاهی کرد. بنابراین راضی از سکوت و فرمانبرداری آلفرد، به راهم ادامه دادم. نگهبانان قصر که از دیدن سر و وضعم تعجب کرده بودند، هرکدام با تاخیر و حالت عجیبی احترام میگذاشتند و حتی، خدمتکار مخصوص پدرم هم نتوانست تعجبش را پنهان کند؛ اما باز هم وظیفهاش را که اعلام ورودم به دربار بود را انجام داد: - والاحضرت، ولیعهد وارد میشوند! با باز شدن درها، وارد دربار شدم. وزرای دربار در دو ردیف و مقابل یکدیگر بر روی صندلیهای خود نشسته بودند و آثار تعجب و حیرت را در چهرهشان میدیدم. تعجب کرده بودند. ولیعهد در روز روشن قوانین قصر را زیر پا گذاشته بود و این، بیاحترامی به شخص شاه بود. با دیدن پدرم و نزدیک شدن بهش، تعظیمی کرد و سرجایم ایستادم. پدرم ردای پادشاهی سیاهرنگش را که بر روی آن نقش یک ققنوس را با رنگ زرد حک کرده بودند پوشیده بود و تاج سلطنتیاش را هم که از آن پارچههای ابریشمیای آویزان بودند بر سر گذاشته بود. با دیدن ابروهایش را در هم کرده بود و با لحن تندی پرسید: - ولیعهد! مگه با قوانین قصر آشنا نیستی؟! چرا با این سر و وضع آشفته به دربار اومدی؟ با آنکه انتظار چنین برخوردی را داشتم، بازهم جاخوردم. هنوز هم یک نوجوان بیشتر نبودم و از قدرت پادشاه، میترسیدم. با اینحال، ترسم را به هر نحوی که بود پنهان کردم و گفتم: - در حال بررسی بازار و دیدن اوضاع مردم بودم که آلفرد گفت احضارم کردید و من هم به صلاح ندیدم منتظرتون بذارم. برای همین هم با این سر و وضع به اینجا اومدم. با تمام شدن حرفم، متفکرانه سرش را تکان داد. مقداری از تندی نگاه و خشمش کاسته شده بود. - اینبار عذرت موجه بود. ولی به هر شکل که شده باید قوانین قصر رو رعایت کنی! خوشحال از اینکه حرفم را باور کرده و از آن حالت خصومت درآمده ، تعظیمی کردم: - بله قربان! خب، حالا میتونم بپرسم چرا احضارم کردید؟ اینبار به جای آنکه پدر حرفی بزند، صدای ملکه بلند شد: - برای ماموریت جدیدی احضار شدید. پس از پایان یافتن این جمله، دری که در سمت راست پادشاه بود باز شد و ملکه وارد تالار شد. با ورودش تمام کسانی که درون تالار بودند از جای خود بلند شدند و تعظیم کردند؛ اما من، از اینکار معاف بودم. پس از آنکه ملکه بر روی جایگاه خود که در کنار پادشاه بود نشست، پرسیدم: - این ماموریت چیه؟ پادشاه بدون مقدمه چینی گفت: - مشخص کردن اهداف آینده کشور! @ Negin Yazdani99 ویرایش شده 31 اردیبهشت توسط Habib اصلاح اشتباهات نگارشی تذکر داده شده. 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .