فاطمه بانو ارسال شده در 30 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت (ویرایش شده) نام رمان:دختری از تبار پاییز نویسنده: فاطمه نوروزی(فاطمه بانو) ژانر:عاشقانه-اجتماعی خلاصه: دختری مهربان و زیبا با حادثه ایی ناگوار از دست دادن پدر و مادرش می شکند و از روستا به شهر سفر می کند.در طی این مسیر با دختری به نام لیلی آشنا می شود و برای زیستن با اون همخانه می شود لیلی یک برادر دارد که باید مراقب خودش باشد و اما چه آشنا شدنی؟!!!....هیچ کس نمی داند که فردا چه بازی می کند با او روزگار...!؟ مقدمه: چه غم انگیز شده این پاییزم...! غم و اندوه و دل انگیزی این فصل سهم من است... ریزش برگ و خش خش برگ هایش مال من است... و که داند که چه چیزی بیگانه را عاشق میکند این پاییز.. از چه خرسندی که ندانی چه پیش آمدبرای این درخت سرریز... آری من دختری از تبار این پاییزم ویراستار: @ Mosaken_Shab ناظر: @ نگین حلاف ویرایش شده 31 اردیبهشت توسط فاطمه بانو 4 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
فاطمه بانو ارسال شده در 30 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت 1 با صدای گنجشک زیبا کنار پنجره بیدار شدم. چند روز پیش بالش شکسته بود و آن را پانسمان کرده بودم و از او مواظبت کرده بودم.کش و قوسی به بدنم دادم. از زیر پتوی گرم و نرمم بیرون آمدم. ساعت حدوداً نه صبح بود. صبحانهم را حاضر کردم و نشستم پشت میز کُرسی. همانطور که چاییام را هم میزدم به این فکر میکردم که اگه امسال کنکور بدم چقدر خوب میشد. ای کاش میتوانستم کنکور بدهم. پدر و مادرم برای عیادت رفته بودند شیراز خونه عموی پدرم که سن و سالی ازش گذشته بود. من هم که از آنجایی که تک فرزندم هستم مجبور شدم خانه بمانم که به گله گوسفندها، گاو و گوسالهها رسیدگی کنم. چاییام را سر کشیدم و از شیرینی محلی هم گاز بزرگی زدم. بعد از خوردن صبحانه بلند شدم و رفتم سمت گنجشک کوچولویی که عجیب دلم را برده بود! - عزیزم ببینم بال تو... دیگه خوب شدیا وقت رفتنه مراقب خودت باش. و رو به پنجره و هوای آزاد رهایش کردم. ای کاش میشد پرنده بود آزادانه پرواز کرد بدون اینکه از ارتفاع با کی داشته باشی. از خانه بیرون آمدم. اطراف خانه تا چشم کار میکرد گل و گیاه بود و چندتا همسایه که با لباسهای محلی در خانههایشان نشسته بودند. خداروشکر همسایههای مهربان و بیحاشیهای داشتیم. در خانه گوسفندها را بازش کردم و با یک چوب و یک چراغ نفتی و بقچه به سمت صحرا روانه شدم. هوای سردی بود؛ ولی با وجود گرمای خورشید لرزه به بدنم نمیانداخت. بعد از چند ساعتی دوباره راهی خانه شدم. گله رو هدایت میکردم. دوتا برهی خوشگل هم باخودم آورده بودم. وقتی رسیدم طبق معمول به گاوها خوراک دادم و رفتم داخل اتاق تا دوش بگیرم. بعد از حمام کردن کف خانه نشستم و به مورچهای که داشت از دیوار کاهگلی بالا میرفت نگاه گذرایی انداختم. حسابی حوصلهام سر رفته بود که یهو در خانه را زدند. احتمال میدادم همسایه باشد چون مادر و پدرم فردا برمیگشتند. در را باز کردم با دیدن دوتا افسر پلیس جا خوردم. - سلام منزل خانم و آقای نعیمی؟ - سلام بله. اتفاقی افتاده؟ نمیدانم چرا دلم شور میزد. دلم بدجوری گواه بد میداد. - پدر و مادرتون توی مسیر تصادف کردن. باید همراه ما بیاید اداره برای جزئیات و برسی پرونده. با حرفی که زد انگار آب یخ ریختند رو تنم و نفهمیدم که چه شد. یهو چشمانم سیاهی رفت و سیاهب مطلق. چشانم را که باز کردم توی بیمارستان بودم . تا آمدم دستم را تکان بدم سوزش نقطه کوچیکی از دستم را حس کردم. با یادآوری اتفاقی که افتاده بود و شوکی که بهم وارد شده بود فقط سرمو تکون میدادم و میگفتم: (- نه این امکان نداره ! اونا زنده هستن و هیچ تصادفی رخ نداده.) باور نمیکردم شاید چون باور پذیر نبود برام. دوباره افسر پلیس آمد بالای سرم و حرف زد که متوجه نشدم چی دارد میگوید چون توی حال خودم بودم و فقط بدنم آنجا بود. روح و روانم جای دیگری بود. بالاخره ترخیص شدم. نای راه رفتن نداشتم انگار کمرم شکسته بود از این اتفاق. به سختی به سمت اداره آگاهی رفتم و بعد از نشان دادن تصاویر مادر و پدر عزیزم که غرق خون و زخمی بودن دوباره اشکام سرازیر شد. نه این امکان نداشت! مامان مریم و بابا رضا ازم جداشن و منو تنها بزارن امکان نداشت. امکان نداره من توی این سن یتیم و بیکس و تنها شم. نمیتونستم باور کنم. خدایا چرا من؟! چرا پدر و مادر من؟ چرا آخه؟ توی ذهنم کلی سوال بود و به هیچ چیزی هم نمیرسیدم. افسر- خانم حالتون خوبه؟ تصادف پدر و مادرتون گویا عمدی بوده یعنی قبلش برنامه ریزی شده بوده الان قاتلین درحال حاضر بازداشتن تا حکم دادستانی بیاد. - آخه چرا؟ افسر- فعلا داریم بازجویی میکنیم خبری شد بهتون اطلاع میدیم؛ ولی شما اینجا نمونید بهتره. شرایط خطرناکه موندن شما اینجا یعنی بازی کردن با زندگی تون درکل جایز نیست. باند قاچاق اعضای بدن کار میکردن احتمال قویی میدیم که نقشه شون این بوده؛ ولی چون هنوز چیزی قطعی نیست نمیتونیم صد درصد صحبت کنیم. حرفاشکه تموم شد با چشمای اشکی و غم بزرگ توی دلم بلند شدم و از آنجا خارجشدم. آخه من کجا رو دارم برم؟ با کدوم پول؟ پیش کی برم؟ کدوم شهر؟ داشتم دیونه میشدم. هنوز درد از دست دادن پدر و مادرم باورم نشده که باید درد دوری از روستا و زادگاهمو هم تحمل کنم. نمیدونستم باید از کی کمک بگیرم. نمیدونستم اصلاق کسی هست که بهم کمک کنه یا نه؟ زیر درخت تنومند نشستم این امکان نداشت. نه دیگه خدا جونم بسته من مگه چقدر توان دارم؟ چرا با گرفتن پدر و مادرم ازمن، امتحانم میکنی؟ تو کهمیدونی امتحانتو پاس نمیشم!دیگه کششی نداشتم عقلم کار نمیکرد .توی هجده سالگی که میتونست بهترین روزهای عمرم باشه طعم تلخ یتیمی رو میچشیدم و کی درد منو میفهمید آخه؟! آره حقیقت اینه! من دختر هجده ساله، آذرنعیمی یتیم شدم. به سختی و به هر جون کندنی از زیر درخت بلند شدم تنها چیزی که تو ذهنم بود بعد از خاکسپاری پدر و مادرم که فردا بود از روستا میرفتم. اما کجا؟ کجا آخه؟ چمدون چرم قدیمی مادرم را برداشتم لباس هایم و پس اندازم... وسایلمو جمع و جور کردم و تنها چیزی که از پدر مادرم به یادگار میبردم یه تیکه قاب عکس بود که من بودم و پدرم بود و مادرم. چقدر شاد بودیم. جوری تو عکس میخندیدیم که انگار دنیا خوشبختتر از ما انسان نداشت! یک قطره اشک از چشمام چکید پایین. گاو و گوسفندهایم را مجبور شدم بفروشم تا بتوانم خرج خودم را در بیاورم چون معلوم نیست کجا میخوام برم و چی پیش میاد. فردای خاکسپاری دنیا رو سرم آوار شد هم از روستا و هم نداشتن پدر و مادر و بدتر از همه حتی از مزارشون هم دور بودم. و توی دلم خدا خدا میکردم که بتوانم طاقت بیارم. بعد از دیدار آخر روستا سوار ماشین قدیمی شدم و به سمت شهر حرکت کردم.گذرم با خانوادم به شهر زیاد میخورد برای همین خوب بلد بودمش. روسریام را سفت بسته بودم و با چمدان سنگین به سمت ایستگاه قطار رفتم. حالا باید انتخاب میکردم که کجا باید برم زمان هم نداشتم. به لیست نگاه کردم ساری... گرگان... سوادکوه.. فیروز کوه... دور اینا رو که باید خط میکشیدم نباید تو قسمت شمالی میموندم. چشمم به پایین بُرد خورد تهران...مشهد.. اصفهان... خودشه دختر حالا باید انتخاب کنی آذر! حالا وقتشه... بلیط تهران رو گرفتم حدودا یه ربع دیگه قطارش میومد و من با کلی درد با صدای سوت قطار سوار شدم و راهی جایی که هیچ شناختی ازش نداشتم، شدم و چقدر سخت بود این غریب و بی کس و تنها بودن! ویرایش شده 4 خرداد توسط Mosaken_Shab 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر راهنما ارسال شده در 31 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 31 اردیبهشت سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .