Ronia ارسال شده در 31 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 31 اردیبهشت (ویرایش شده) نام اثر: مایلا نام نویسنده: Ronia ژانر: ترسناک خلاصه: داستان در مورد یک دختر دورگه ی شیطان و انسان است که در بچگی پدر و مادرش را از دست داده. زمان می گذرد و حال دختر بزرگ شده و در پی انتقام مرگ پدر و مادرش و کشف راز مرگ آن ها است و در این راه دست به اقداماتی می زند که... . ویرایش شده 10 خرداد توسط Ronia 3 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ronia ارسال شده در 7 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 خرداد مقدمه: گوشه دیوار مچاله شده بود و به نیم رخ سرد و بیروح جسد افتاده روی زمین خیره نگاه میکرد. انتظار داشت دوباره برخیزد، سرش داد بزند و با کمربند چرمی قهویی رنگ کهنه کتکش بزند آنقدر که از شدت درد خود را خیس کند یا بیهوش شود. اما... لبخندی گوشهی لبش شکل گرفت. آن مردک شیطان صفت دیگر مرده بود و مرده ها نمیتوانند حرکت کنند... . *** پارت اول: آزادی گوشه دیوار مچاله شده بود و به نیم رخ سرد و بیروح جسد افتاده روی زمین خیره نگاه میکرد. انتظار داشت دوباره برخیزد، سرش داد بزند و با کمربند چرمی قهویی رنگ کهنه کتکش بزند آنقدر که از شدت درد خودش را خیس کند یا بیهوش شود. اما... لبخندی گوشهی لبش شکل گرفت. آن مردک شیطان صفت مرده بود و مرده ها نمیتوانند حرکت کنند... . نگاهی به زنجیرهای بسته دور مچ رنگ پریده و لاغرش انداخت. باید آنها را باز میکرد. باید تا قبل از این که بقیه آن شیاطین به داخل دخمه بریزند از آنجا میگریخت. تن شلاق خورده و دردناکش را روی زمین کشاند. دست دراز کرد تا حلقه کلیدهای زنگزده را بردارد. زنجیرها جرینگ جیرینگ صدا داند. چشمان هراسانش به سمت در سلول دوید. پشت آن میلههای آهنین آزادی او را فرا میخواند. با انرژیای مضاعف به سمت آن مردک شیطان صفت خزید. انگشتهای لرزانش به دور حلقه کلیدها قفل شد. آسوده نفس کشید. مکث کرد و با تمانتوان حلقه را کشید. طناب پوسیده با تق آرامی پاره شد و حلقه کلیدها روی زمین افتاد. معطل نکرد و روی زانو به سمت در رفت. سعی کرد با بیشترین سرعتی که انگشتان بی جانش اجازه میدادند کلیدها را درون قفل امتحان کند. دهمین کلید... یازهمین کلید... و در باز شد. با خوشحالی در را هل داد. در آهنی گویی که ورودش را به آزادی تبریک بگوید آهسته کنار رفت. یک قدم به جلو برداشت اما دوباره عقب کشید. آیا کار درستی میکرد؟ او که تمام عمرش در این سلول سرد و نمور که هیچ پنجره ای هم نداشت زندگی کرده بود و تنها هم صحبتهایش جوندگان موذی و کرم های مرده خوار بودند. هرچند اگر مدتی را بیحرکت میماند به جانش حمله می کردند و گوشت تنش را می جویدن. اما او به همین زندگی عادت کرده بود با همین بدبختی ها خو گرفته بود. حالا میتوانست برود و زندگی جدیدی شروع کند؟ صدای پاهایی در راهرو پیچید. وقت فکر کردن نداشت آن ها داشتند میآمدند... و وای به حال او، اگر جنازه آن شیطان صفت را در سلول او پیدامیکردند. حتی تصور آن تنبیههای وحشناکی که انتظارش را میکشید برایش زجر آور بود. پس فرار تنها چارهی او بود. از سلول بیرون دوید. هر پیچ را می پیچید و هر راه مسقیمی را یک راست جلو می رفت. فکر نمیکرد. تصمیم نمیگرفت. فقط می دوید. سرنوشتش را سپرده بود به قضا و قدر شاید آنها دلشان بسوزد و او را در راه رهایی از این زندان کمک کنند. 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ronia ارسال شده در 7 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 خرداد (ویرایش شده) پارت دوم پاهای برهنهاش میسوختند. سنگ ریزههای نوک تیز کف پاهایش را زخم و خونآلود میکرد. با هر قدم جای پاهایش اثری سرخ رنگ برجای میگذاشت و موشهای گرسنه ازهر گوشه و کنار دیوارهای سنگی راهرو بیرون میآمدند و خون ریخته را لیس میزدند. پایش گیر کرد و ساقهای برهنهاش روی زمین کشیده شد. خون با فشار بیرون زد. گلولههای درشت اشک از چشمان آبی درخشانش چکید به سختی بلند شد و با پای زخمی لنگ لنگان شروع به دویدن کرد. با هر قدمی که بر میداشت لبهی پیراهن کوتاه سفید به زخم کشیده میشد. دوباره روی زمین افتاد. نگهبانان تا یک قدمیش رسیده بودند. درد داشت... عصبی و ترسیده بود... چرا نتوانست جلوی خود را بگیرد، چرا آن کار را کرد؟! بلند شد اما به یکباره زمین زیر پایش لرزید و فرو ریخت. جیغ زد و بعد تنها تاریکی بود و تاریکی... . پلکش لرزید و باز شد. اولین چیزی که دید هیزم های در حال سوختن بود. آتش... انوارهای قرمز، نارنجی و آبی درهم می آمیختند و گویی در حال رقص و عشق بازی با یک دیگرند. مسحور رقص نور و گرما ناخوداگاه انگشت کوچکش را جلو برد. برخورد آتش با پوست نازکش درد و سوزشی عمیق را در دستش پیچاند. با زوزهای مثل یک توله سگ زخم خورده عقب کشید و تا جای ممکن به دیوار پشت سرش چسبید. دست مجروحش را در بغل فشرد و باز هم اشک از چشمانش باریدن گرفت. اشک... اشک. تنها واژه جدانشدنی در سرنوشت او بود. یک پیوند ابدی بین او و اشک که هیچ وقت از هم گسسته نمیشد. آتش او را سوزانده بود. با این که فریفته نور و گرمای لذتبخشش شده بود. اما دیگر او را دوست نمی داشت... هیچ وقت. صدایی از پشت در بسته آمد. قلبش از تپش ایستاد، یعنی آن شیاطین باز هم می خواستند به خاطر فرار ناکامش شکنجهاش کنند؟ شاید میخواهند دوباره بدنش را ببرند و بطریهای لعنتی را از خون سیاه رنگش پر کنند. در باز شد و دو ناشناس داخل اتاق آمدند. ترسیده در فضای خالی بین کمد و دیوار پنهان شد. کاش بروند. کاش کاری با او نداشته باشد. قسم میخورد دختر خوبی باشد. دیگر کسی را نمیکشت و فرار نمیکرد فقط کاری با او نداشته باشند. ناشناس- هی اون بچه موش کجاست؟! و لگدی به پتوی پهن شده جلوی شومینه زد. ناشناس دومی از در بیرون رفت تا از افرادی که پشت در ایستاده بودند پرس و جو کند. ناشناس اول به عقب چرخید. با دیدن جسم کوچک مچاله شده کنار دیوار چشم های قهویی تیرهاش باریک شدند. ناشناس دوم داخل آمد و گفت: - رابیوس؟! هیچ کس اون بچه موش رو ندیده. خدایا... یعنی چطور از بین اون همه نگهبان رد شده و فرار کرده؟! رابیوس انگشت اشارهاش را جلوی بینی گرفت و هیییس بیصدایی گفت. به سمت کمد رفت و در حالی که یک جسم کوچک را از محفظه باریک بین دیوار و کمد بیرون میکشید گفت: - ببینید اینجا چی پیدا کردم! هی جاسپر! ببین بچه موش کجا قایم شده. جاسپر خنده ناباوری سر داد. جاسپر: میگی یه دختر بچه همون اهریمن معروفه ؟! آخه این... . رابیوس که در حال مهار مشت و لگدهای وحشیانه دختر بچه بود. جواب داد. رابیوس: فلفل نبین چه ریزه...! این بچه موش به زودی بزرگترین اهریمنی میشه که قرن به خودش دیده. دستهای دختربچه را روی سینه اش مهار کرد و خیره به چشمهای درشت آبی او که از خشم و نفرت می درخشیدند. ادامه داد: - فولا خام باید آبدیده بشه، گرما و سرما ببینه و زیر ضربههای چکش شکل بگیره تا تبدیل به یک شمشیر تیز و برنده برای نابودی دشمنانش بشه. جاسپر: حالا چی صدا بزنیمش؟ رابیوس کمی فکر کرد و گفت: - مایلا. ویرایش شده 17 خرداد توسط Ronia 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ronia ارسال شده در 8 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 خرداد (ویرایش شده) پارت سوم آفتاب مسقیم بر روی موهای نقرهایش می تابید و درخششی نقرهفام به موهایش داده بود. بدن دختر جوان همچون تندیسی تراش خورده مقابل چشمان دیکن پیچ و تاب میخورد و دلبری میکرد. ظرافت و عشوهای ذاتی در به دست گرفتن کمان داشت که حتم داشت خود دخترک از آن بیخبر است. دیکن با خود اندیشید چرا و از کی هر حرکت این دختر برایش جذاب و ستودنی شده است. مایلا کمان را بالا آورد، این تیر چندم بود را نمیدانست. اما این بار باید به هدف می خورد. رابیوس نمی بخشیدش اگر بعد از آن همه تمرین شبانه روزی باز هم دست و پاچلفتی بازی در بیاورد و در مسابقهی تیراندازی امسال هم گند بزند و مقامی نیاورد، آخر ناسلامتی او دختر فرمانده الفها بود. هرچند خود مایلا میدانست در حقیقت او دختر واقعی فرمانده رابیوس نیست؛ اما این یک راز بود و مایلا ملزم بود این راز را برای ابد در سینه حفظ کند. قصد داشت مسابقات تیر اندازی امسال را حتما ببرد چون به شدت از شکست بیزار بود. با عزمی راسخ زه کمان را تا کنار گوش کشید و به یکباره رها کرد. نفیر کشان به سیبل بر خورد کرد... تیر از سیبل عبور کرد و روی تنهی درخت نشست... مایلا کمان را روی چمن پرت کرد. مایلا: گندش بزنند. دیکن: اوه، باید بگم مهارت شما... بانو مایلا در تیر اندازی واقعا افتضاحه. اخم های مایلا درهم رفت و به طرف دیکن چرخید. مایلا: عقب ایستادن و تعریف کردن آسونه. اگه میتونید تو عمل نشون بدید. دیکن نزدیکتر آمد و رخ در رخ مایلا ایستاد. به چشمهای مبارزه طلبش خیره شد. دیکن: داری من رو به چالش میکشی بانوی جوان؟ مایلا سینه سپر کرد. در واقع بدش نمیآمد پوز این شاهزاده خود خواه را به خاک بمالد. یک چالش کوچک که چیزی نبود. او برای مبارزه تن به تن هم آماده بود. حتی حاضر بود ریسک تنبیه های سخت رابیوس و کالاهان را هم به جان بخرد. مایلا: خیر شاهزاده؛ اما بدم نمیاد تواناییم رو محک بزنم. این دختر واقعا در جسارت و گستاخی اعجوبهی زمان بود. هر کس دیگری این چنین به شاهزاده الفها بیاحترامی میکرد. قطعا مجازات میشد. ولی این دختر بابقیه فرق داشت. این دختر با نگاه آبی درخشان و گستاخش قلب دیکن را به لرزش وا میداشت. دیکن: جنگل شمالی؟! مایلا سوت زد و اژدهای بنفش تیره پرواز کنان کنارشان فرود آمد. مایلا با یک جهش ماهرانه روی زین پرید. مایلا: انتخاب جسورانه ای بود شاهزاده دیکن... توی جنگل شمالی میبینمت تون. اژدها به دستور سوارش بالهای بزرگش را باز کرد و به هوا برخاست. دیکن خیره به دور شدن اژدهای و مایلا به جنگل شمالی اندیشید. چشمهایش را بست و جنگل را در ذهن تجسم کرد. بدنش در هوا کمرنگ و محو شد. بعد از چند دقیقه چشمانش را باز کرد. مقابل جنگل ایستاده بود. اژدهای بنفش روی زمین نشست. علفهای بلند با هر بار بال زدن به این طرف و آن طرف موج میخوردند. بالاخره اژدها بنفش خودنمایی را تمام کرد و روی زمین نشست. باغرور بال های بزرگش را بست. حق هم داشت به خود مغرور شود. او آخرین اژدها از نسل آلاگرین و تنها بازمانده بود. مایلا روی زمین پرید موهای نقره ایش پریشان بر روی یک چشمش ریختند. چشمش برقی داشت که از همان اول فهمید رقیبش فقط برای پیروزی این جاست. ویرایش شده 18 خرداد توسط Ronia 1 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ronia ارسال شده در 8 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 خرداد (ویرایش شده) پارت چهارم مایلا کنار دیکن ایستاد و گفت: - آماده اید شاهزاده؟! دیکن لبخند شرورانهای زد و پاسخ داد. دیکن: البته بانو. جمله کاملا ادا نشده بود که مردک غیبش زد. مایلا حرصی نفسش را بیرون فرستاد. - مردک حقه باز. به سمت جنگل دوید. به محض پا گذاشتن در قلمروی جنگلی شاخهی قطوری به دور یک پایش پیچید. فوری کف دست چپ را به سمت شاخهی مهاجم گرفت و صاعقهای سفید و نورانی با حاشیه های سیاه به سمت شاخه پرت کرد. شاخه با صدا جیز جیز که ناشی از سوختن بود قطع شده و بر روی زمین افتاد. همین بلا بر سر بقیهی شاخههای عصبانی که از هر سو به سمتش یورش میآوردند آمد. مایلا به سرعت باد بین درختان میدوید و هر شاخهای که مقابل راهش قرار میگرفت را با صاعقهی درخشانش قطع میکرد. فریاد بلندی زد و با صاعقه پر قدرتی و درخشانی شاخهی تنیده به دور کمرش را قطع کرد. روی زمین پرت شد. کف هر دو دستش روی زمین بود. نوک چکمه اش را روی زمینذعقب برد و با سرعتی که دیده نمیشد به سمت انتهای جنگل دوید. سعی داشت با استفاده از قدرت بینایی خاصش دیکن را پیدایش کند. تمام حواسش بر روی دیکن متمرکز بود. حرامزاده حداقل چندصد مایلی از او جلوتر بود. مایلا خیلی عقب افتاده بود و این یعنی باخت. لعنت... نمی توانست به آن مردک پر افاده ببازد. ناگهان روی زمین پرت شد به سختی چرخید یک عنکبوت غول پیکر و پشمالوی آبی روی تنش افتاده بود. آرواره های قیچی شکلش جلوی صورتش باز و بسته میشد و سعی داشت گردن مایلا را جدا کند. مایلا با دستانش آرواره های باز عنکبوت را گرفت. عنکبوت فشاری آورد که آروارههایش دو طرف گردن مایلا قرار گرفت. مایلا نمیتوانست ریسک کند، استفاده از صاعقه و سوزاندن آرواره ها ممکن بود جویی از اسید را از نیشها بر سر و صورتش روان کند. هیچ دلش نمیخواست پوست سفید و صافش را از دست بدهد. چشمهایش را روی هم فشرد... در عجب وضعیت گندی قرار گرفته بود. عنکبوت یک تنی رویش افتاده بود و دستان مایلا فشار زیادی را تحمل می کرد. آرنجهایش از شدت خستگی و ضعف می لرزیدند و امکان داشت هر آن سست شود و بعد... گردن نازنین دیگر روی شانه هایش نخواهد بود. کمی فکر کرد این تنها راهش بود و لعنت بر رابیوس، کالاهان و... و هر خر دیگری... آن ها که به جای مایلا قرار نبود سرشان را از دست بدهند پس بروند به درک... بعدا میتوانستند هر چقدر که دلشان میخواهد برای انجام این کار شماتتش کنند. چشمهایش را بست و رگ های سیاه روی صورت، گردن و تمام بدنش هویدا شد. همزمان با باز کردن چشمان یک دست سفیدش پای راستش را زیر شکم عنکبوت گذاشت و با یک فشار عنکبوت را به هوا پرت کرد. مایلا هنوز هم با چشمان سفیدش خیره به چشمان هراسان عنکبوت مینگریست. عنکبوت که نمیدانست چرا به سمت آسمان چرخ میخوردن در هوا دست و پا میزد. مایلا آروارههای درون دستش را به عقب متمایل کرد و با فشار شدیدی از جا کندشان. عنکبوت فریاد دردناکی کشید. مایلا آروارههای کنده شده را به دو طرف پرت کرد. آنگاه بر روی بدن در حال سقوط عنکبوت نشست. دست راستش را عقب برد و شمشیر فولادینش را کشید و بدون لحظهای تردید در جمجه ی بزرگ عنکبوت پشمالو فرو برد و قبل از برخورد لاشه عنکبوت با زمین از رویش پرید. روی زمین غلتید و فوری یک پایش را اهرم بدن کرد و از حرکت ایستاد. جنازه عنکبوت غول پیکر با صدای مهیبی به زمین برخورد کرد و گرد وغبار زیادی به هوا برخاست. مایلا آرنج دست چپش را سپر کرد تا مانع ورود گرد و غبار به چشم و دهانش شود. ویرایش شده 17 خرداد توسط Ronia 3 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ronia ارسال شده در 18 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 خرداد (ویرایش شده) پارت پنجم برخاست و به طرف لاشهی عنکبوت رفت. لگد نسبتا محکمی به لاشه زد و به طرفی درختها پرتش کرد. شاخهها فوری عنکبوت را در هوا قاپیدن و به قعر جنگل بردن. از پا درآوردنش آنقدرها هم کار سختی نبود فقط کمی قانون شکنی نیاز داشت. نیشخندی زد، سپس به سرعت دوید. به جنگل شمالی رسید و از جنگل تاریک بیرون آمد. این دو جنگل نقطه مقابل یک دیگر بودن جنگل شمالی غرق در روشنایی و سرسبزی درختها و پوشش گیاهی بود. در روشنایی روز قرار گرفت، شاخهی روندهای که مثل پیک دور پای چپش پیچیده بود با حس نور و گرما عقب کشید و درون جنگل خزید. دیکن هنوز نیامده بود مایلا مردد شد. خیلی بد میشد اگر بلایی برسرش میآمد اینطور همه او را مقصر خواهند دانست که جان شاهزاده را به خطر انداخته. پوفی کشید و به طرف جنگل راه افتاد. هنوز قدم اول را برنداشته دیکن به بیرون از جنگل پرت شد و درست جلوی پایش زمین افتاد. دیکن غرغرکنان بلند شد و لباسهایش را تکاند. دیکن: اینجا کدوم جهنم درهایه؟! یعنی شما نمیدونید چطور با یه شاهزاده چطور برخورد کنید؟! مایلا آرام دستانش را تکان داد تا گرد و خاکی که دیکن در اثر تکاندن لباسش به پا کرده بود را کنار بزند. در همان حال گفت: - خیلی ببخشید شاهزاده ولی درختهای جنگل زبون الفها رو نمیفهمند! دیکن که از یک سو سر و وضع نامرتب و خاکیش و از سوی دیگر باختن به یک دختر حسابی عصبیانیش کرده بود. به تندی داد: - به تو ربطی نداره میفهمند یا نه، جایگاهت رو فراموش نکن. من سرور توام و تو فقط یک زیر دستی پس مراقب حرفهات باش. مایلا از این همه وقاحت دیکن به ستوه آمد. انگشت اشارهاش را به سینه دیکن کوباند و درحالی که به چشمهای سبزش خیره بود، شمرده شمرده گفت: - فکر کردی چون خون سلطنتی رو توی رگهات داری همه نوکر و غلامهای حلقه به گوش تو هستند و میتونی هر طور دلت بخواد باهاشون رفتار کنی؟! اگه شاهزاده نبودی هیچکس برات تره هم خورد نمیکرد. هر دو از شدت خشم نفس نفس میزدن و آماده بودن با یک حرکت اضافه از طرف مقابل هم دیگر را تکه و پاره کنند. دیکن که پشت به جنگل مرگبار داشت از دیدن صحنه مقابلش شکه شد سریع دست به سمت شانهی مایلا برد تا سرش را پایین بیاورد؛ اما مایلا به گمان آن که دیکن مقصود دیگری دارد فوری واکنش نشان داد. دست دیکن را گرفت و درحالی که میپیچاندش، چرخید و روی یک شانه بلندش کرد. دیکن حتی فرصت فکر کردن هم نداشت وقتی به جلو پرت شد و پشتش به خاک مالید. بهت زده و بی حرکت به مایلا که سر و ته بالای سرش ایستاد بود و باافتخار به او مینگریست نگاه کرد. ناگهان دریافت که دخترک روی زمین پرتش کرده. اخم کرد و مچ پای مایلا را کشید. مایلا که انتظارش را نداشت جیغ بلندی کشید و تعادلش را از دست داد. تا به خود بیاید روی زمین پهن شده بود. دیکن فوری دست روی دهان مایلا فشرد و هیس خفه ای زمزمه کرد. اشارهای به پایین صخره کرد. مایلا فوری دریافت و سرش را به تایید تکان داد. دیکن دستش را برداشت و هر دو سینه خیز خود را به لبه پرتگاه رساندن. از آن بالا به دشت خیره شدند. سرتاسر دشت پر از غولهای گوژپشت بود. آنها هیکی بزرگی داشتند و رنگ پوست شان سبز لجنی بود. شمشیر های فولادی و گرزهایی بزرگ به کمر و پشت کتفهایشان آویزان بود. در اطرافشان شبحهایی که شنل سیاه رنگ پوشیده بودن در هوا پرواز میکردن و دستور میدادن سنگهای بزرگی را کنار صخره بچینند. ناگهان یکی از غولها که سنگ بزرگی را حمل میکرد روی زمین افتاد. یکی از خونآشامها بیمعطلی به طرفش رفت و با شلاق درون دستش چند ضربه محکم به او زد، غول به سختی از جا برخاست و دوباه مشغول کار شد. مایلا زیر لب نالید: خونآشامها ویرایش شده 24 خرداد توسط Ronia 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ronia ارسال شده در 21 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 خرداد (ویرایش شده) پارت ششم دیکن خیره به ارتش شیاطین گفت: - دارن برای حمله به ما آماده میشن، باید هرچه زودتر به قصر خبر بدم. به مایلا نگاه کرد و گفت: - رابیوس رو پیدا کن و قضیه رو بهش بگو. هرچه سریعتر باید ارتش رو آماده ی مقابله کنیم. و بعد محو شدـ مایلا با احتباط عقب رفت؛ اما قبل از آن که بلند شود، ضربهای به پشت گردنش اصابت کرد و بیهوش بر روی زمین افتاد. پلکهایش بیش از حد سنگین بود. شاید دلیلش تشک پر قویی باشد که به تازگی رابیوس به او هدیه داده. جای راحت ، خواب راحت دیگر هیچ چیز از این دنیا نمیخواست. غلتید و بالشت ابریشمی را زیر سر کشید. - آهای دختر، دختر بلند شو. دستی روی شانهاش قرار گرفت. به یکباره علامت هشدار در مغز مایلا روشن شد. فوری از جا بلند شد. پیرمرد که خیالش از بابت زنده بودن هم سلولیش راحت شده بود عقب کشید. مایلا رو به پیرمرد پرسید: - اینجا کجاست؟! پیرمرد با اکره جواب داد. - سیاهچال شیاطین. دوباره پرسید: - میتونی بگی چرا ما اینجاییم؟! پیرمرد نیشخند زد و گفت: - تو یک بردهای و به زودی کشته میشی. متعجب گفت: - چرا کشته میشم. پیرمرد گفت: - تا شکم اهریمن آدمخوار رو سیر کنی. مایلا سریع پاسخ داد. - ولی من الف هستم نه انسان. پیرمرد به درون تاریکی انتهای سلول خزید و گفت: -تو الف نیستی و همونطور که گفتم قراره به زودی کشته بشی. در سلول باز شد و دو غول به دستانش زنجیر زدند و بیرون بردنش. از راهرو های پیچ در پیچ رد شدند و به مکانی سر باز رسیدند. نور چشمهای مایلا را زد، سعی کرد هر دو دستش را سپر کند اما غول زنجیر را کشید و با بیرحمی روی زمین پرتش کرد و خود با سرعت از آن جا گریخت. هیاهو و فریادها حاکی از آن بود که همه حرفهای پیرمرد حقیقت دارند. او غذای امروز اهریمن آدمخوار بود. ویرایش شده 24 خرداد توسط Ronia لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ronia ارسال شده در 24 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 خرداد (ویرایش شده) پارت هفتم دور تا دور میدان سکوهایی قرار داشت که پر از انسان شده بود. اینجا چهخبر است؟! انتظار دیدن هر موجود شروری را داشت بجز انسانها، ولی مثل اینکه امروز، روز اتفاقات غافلگیر کننده بود. در طرفی خونآشامها و طرفی دیگر انسانها فریاد میزدن «اهریمن را آزاد کنید، اهریمن را آزاد کنید.» حالا خواهان دیدن خون هستند، مایلا میتوانست چیزی را به آنها بدهد که میخواهند... سرخی خون. از زمین برخاست و دستهایش را به دوطرف کشید. زنجیر پاره شده و بر زمین افتاد. صدای فریادها به یکباره فروکش کرد، حال همه دریافته بودن یکجای کار میلنگد. دریچه آهنی باز شد. صدای قرچقرچ لولاهای زنگ زده در فضا طنینانداخت. مایلا خم شد و زنجیر را برداشت. درحال حاضر تنها وسیله دفاعی که داشت همان بود. چند دور، دور دستش پیچاند سپس گارد حمله گرفت و منتظر به دریچه تاریک خیره، دقایقی سپری شد؛ اما هیچ خبری از اهریمن نبود. دیگر داشت ناامید میشد که نعرهای بلند از دهانهی غار گوشهایش را خراشید و لحظهای بعد موجودی غول پیکر شبیه به خفاش پنجههای تیزش را بیرون آورد و درحالی که از دوطرف دهانه غار گرفته بود خودش را بیرون کشید. به محض بیرون آمدن شروع به نعره کشیدن کرد. گویا طلب قربانی داشت. به هیچوجه شبیه یک غول نبود، غولها فقط کمی از انسان ها بزرگ تر هستند؛ اما این یکی کاملا متفاوت بود. سه برابر یک غول معمولی بزرگتر بود. بیشتر به خفاشی عظیم الجثه شباهت داشت، پوستی سیاه و چشمها... چشمهای انسانیاش بیشتر باعث تعجب مایلا شد. حتم پیدا کرد موجودی که پیش رویش نعره میکشد. یک مخلوق جهش یافتهست. اهریمن چند دور، دور خود چرخید و نعره زد. انسانها ترسیده پشت همدیگر پناه میگرفتند و در این راه حتی از لگدمال کردن همنوعان خودشان ابایی نداشتند و با کمال بیرحمی از سر و کول هم بالا میرفتند. پیر و جوان، کودک و بزرگسال فرقی نداشت. وقتی پای منفعت در میان باشد از خودی پلی میسازی تا خود را نجات دهی. اهریمن بدون هیچ توجهی به مایلا که زنجیر به دست و آماده حمله وسط میدان ایستاده بود، به سمت سکو رفت. دست دراز کرد و چند انسان را قاپید سپس به سمت دهان برد و کلهشان را گاز زد. به راستی که لقب اهریمن آدمخوار برازندهاش بود، چرا که هیچ میل و رغبتی به خونآشامها از خود نشان نمیداد و فقط به انسانها حمله میکرد. اهریمن دست مشت شدهاش را بالا برد و روی سکو فرود آورد. مایلا با صدای جیغ و فریادهایی که از هر سو کمک میخواستند به خود آمد، تعداد زیادی خونآشام به غول اهریمنی پیوسته و درحال پذیرایی از خود بودند. زنجیر را محکم دور دست پیچاند و به سمت غول حمله کرد، ناگهان از پشت کشیده شد. رابیوس بود. انگشت اشارهاش را جلوی بینی گرفت و او را به سمت یک تونل هدایت کرد. به محض دور شدن از معرکه مایلا پرسید: - توام اون اهریمن رو دیدی؟! رابیوس بدون اینکه بایستاد مایلا را به جلو هل داد و به قدمهایش سرعت بیشتری بخشید. گفت: - یه اهریمن جهش یافته و به احتمال زیاد سلاح جدید انسانها. مایلا باتمسخر زمزمه کرد. - و همین طور بلای جون خودشون. به تونل دیگری پیچیدند و از دریچه بالای سرشان بیرون رفتند. دریچه به جنگل شمالی و مقر موقت خونآشامها راه داشت. به محض بیرون آمدن با تعداد زیادی جسد غول و خونآشام مواجه شد، ارتش الفها همه را کشته و روی یکدیگر تلنبار کرده بودند و حال قصد سوزاندنشان را داشتند. ویرایش شده 24 خرداد توسط Ronia لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ronia ارسال شده در 24 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 خرداد (ویرایش شده) پارت هشتم مایل مشعل را از سرباز گرفت. جلو رفت و روی اجساد پرتش کرد. در یک چشم برهم زدن آتش تا آسمان زبانه کشید و تمام اجساد سوختند. سربازها کمکم پراکنده شدند. دیگر کارشان اینجا تمام شده بود و توانسته بودند توطئه و دشمن صفتی خونآشامها به موقع در نطفه خفه کنند... البته فعلا. جادوگر اعظم آماندا توسط جادو راهی از میان جنگل مرگبار باز کرد. اول پادشاه و شاهزاده دیکن به داخل جنگل رفتند و بعد دیگر فرماندهان و سربازها یکییکی پشت سر همدیگر حرکت کردند. رابیوس رو به سربازهایی که مشغول جمع آوری غنایم بودند، فریاد زد. - همه آماده حرکت بشید، برمیگردیم. در همین لحظه زمین شروع به لرزیدن کرد و فرو ریخت. در مقابل چشمهای بهتزده همگان اهریمن نعرهزنان سر از خاک بیرون آورد. تخته سنگ بزرگ را به کناری پرت کرد . همزمان صدها و هزاران خونآشام دیگر از حفره ایجاد شده بیرون آمدند. شرایط بهم ریخته بود. دیدن هیبت اهریمن ترس بدی را به جان همه انداخته بود. الفهایی که بیهدف فرار میکردند مورد هجوم دسته چندتایی خونآشامها قرار میگرفتند. مایلا به جنگل مرگبار نگاه کرد. انتظار پشتیبانی داشت، پادشاه، شاهزده دیکن و جادوگر اعظم آماندا از جنگل بیرون آمده بودند؛ اما همچنان سرجا ایستاده بودند و هیچ کمکی نمیکردند. دیکن چیزی به پادشاه گفت و پادشاه با قورت سرخ شده از عصبانیت جوابش را نداد. دیکن خواست دوباره چیزی بگوید که توسط جادوگر اعظم بیهوش شد و سربازها با خود بردنش پادشاه قبل از رفتن نگاهی به صحنه انداخت و چشمهای آبی بیفروغش در چشمهای تیز و برنده ی مایلا گیر کرد؛ اما فوری نگاهش را گرفت و پشت به سربازهایی که باالتماس تقاضای یاری از پادشاهشان داشتند در تاریکی جنگل محو شد. شاخهها دوباره درهم تنیدن و راه را بستند مایلا فریاد زد. - فرمانده رابیوس! فرمانده رابیوس! نگاهش بین جمعیت درحال فرار چرخید و رابیوس را میان تعداد زیادی خونآشام دید. ناجوانمردانه به سوی او حمله میبردن گاهی یک نفر و گاهی چندتایی. رابیوس زخمهای فراوانی برداشته بود و از ناحیه شکم و ران خونریزی زیادی داشت؛ اما باز هم شمشیر از دستانش نیوفتاده بود و بلکم پرقدرتتر به سمت دشمن میچرخید و خونآشامها را مانند، علفهای هرز از روی زمین درو میکرد. جوری مبارزه میکرد که گویا این آخرین مبارزه اوست و هرگز قرار نیست طلوع فردا را ببیند. دقیقا روش مرگی شایسته برای یک فرمانده شایسته بود. مایلا به سمت رابیوس دوید. برای کمک میدوید. تا بیست قدمیاش رسیده بود. ناگهان اهریمن مشتش را بالا برد و پرشتاب بر روی زمین فرود آورد. خشکش زد. تصاویر در اطرافش نامفهوم شد و صداها گنگ در سرش میپیچید. ناگهان خون گرمی بر روی صورتش پاشید. پلک زد. اهریمن مشتش را بالا برد و گوشت له شده همچون شیرهای سرخگون و رقیق شده کش آمد. دستش شل شد و شمشیر در هوا معلق شد زمان انگار کند میگذشت. یک نفر تکانش دادو با خود کشیدش؛ اما او همچنان به جای خالی رابیوس خیره بود. آنقدر دور شدند تا به چشمهای رسیدن. به کسی که از مهلکه نجاتش داده بود نگاه کرد. جاسپر دست راست رابیوس بود. مایلا تکه تکه گفت: - پ... پدرم... کشت... کشتن... . به یکباره صدایش گرفت و هقهق تلخی گلویش را سوزاند. جاسپر حرفی برای دلداری مایلا نداشت. چرا که فقدان از دست دادن رفیق و برادر عزیزش جگر خود او را هم میسوزاند. رابیوس نه تنها فرماندهای لایق بود. بلکه برای هر آن دو به معنای خانواده بود. ویرایش شده 24 خرداد توسط Ronia لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده