_M.RMahdieh ارسال شده در 31 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 31 اردیبهشت (ویرایش شده) رمان: زخمهای ماندگار ژانر: اجتماعی، تراژدی، عاشقانه، طنز روزهای پارت گذاری: چهارشنبه خلاصه: قرار داده خواهد شد! ویراستار: @ Mahi_org ناظر: @ Sogol ویرایش شده 1 خرداد توسط مدیر ویراستار 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر راهنما ارسال شده در 1 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 1 خرداد سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahi_org ارسال شده در 2 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 2 خرداد در ۱۴۰۱/۲/۳۱ در 16:05، _M.RMahdieh گفته است: رمان: زخمهای ماندگار ژانر: اجتماعی، تراژدی، عاشقانه، طنز روزهای پارت گذاری: چهارشنبه خلاصه: قرار داده خواهد شد! ویراستار: @ Mahi_org ناظر: @ Sogol امممم چیزه چطوری باید تو سایت رمان درحال پارت گذاری رو پیدا کرد؟؟ 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در 4 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 خرداد (ویرایش شده) پارت یک دستهای پهنش را دور گلویم حلقه کرد و من را بین بازوهای عضلهایش حبس کرد و کنار گوشم زمزمه کرد: - دیگه گیر افتادی، آماده باش که قرار توی زندان یک عمر آب خنک بنوشی! ***** "نیاز" با درماندگی از جام برخاستم و نگاهی به سرامیکهای سفید و براق کف آشپزخونه انداخت و نفسم رو آسوده بیرون فرستادم و با رضایت کامل دست از تمیز کردن آشپزخونه کشیدم. دستمال رو تا کردم و روی میز گذاشتم. دستم رو به طرف گوشههای شالم بردم و بازشون کردم و روسری بلند و گل گلیام رو از روی سرم برداشتم که موهای بلندم روی شونههام افتادن. دستی لای موهای بلندم کشیدم و کشی از توی کیفم در آوردم و موهام رو با بالای سرم جمع کردم و با کش موهام رو بستم و روسریام رو روی سر انداختم گوشههای روسری رو محکم پشت گردنم به هم گره زدم. امروز روز کاری دشواری بود و تمام تنم درد میکرد و کمرم خشک شده بودم و احساس میکردم در این هوای گرم تابستونی، در کورهی داغی قرار گرفتم. از پیشونیام قطرات عرق جاری میشدن و مانند ماهی تشنهای که از تنگه آب بیرون پریده باشه تشنه بودم و هر چقدر آب مینوشیدم بیفایده بود. با دستمال کاغذی عرق روی پیشونیام رو پاک کردم و به سمت اتاق خانم راه افتادم. پشت در اتاقش ایستادن و ضربهای به در اتاقش زدم که صدای مهربونش در گوشم پیچید: - جانم نیاز! با این حرفش لبخندی دلنشینی روی لبم نقش بست و درب رو باز کرد و سرم رو داخل اتاق کردم و نگاهی به خانم که داشت کتابهای تاریخیاش رو مرتب میکرد، چشم دوختم. گفتم: - خانم جان چیزی نیاز ندارید؟ خانم با این حرفم نگاهش رو بهم دوخت و اشارهای به میوههایی که براش آورده بودم و روی میز مطالعهاش قرار داشت کرد و سری جنباند گفت: - نه دخترم، اگه کارت تموم شده میتونی بری! سری تکون دادم و بدون هیچ حرفی سرم رو عقب کشیدم و در اتاقش رو بستم و از اینکه کارم تموم شده آسوده به طرف کاناپه رفتم و مانتوی تابستانی زرد رنگم رو از روی کاناپه برداشتم و پوشیدمش و کیفم رو نیز از روی کاناپه برداشتم و نگاهی کلی به خانه انداختم تا مطمئن بشم که همه چی سرجاش است و بعد از خونهی خانم بیرون آمدم. . ویرایش شده شنبه در ۱۸:۳۰ توسط _M.RMahdieh 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در 4 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 خرداد (ویرایش شده) پارت دو "شیدا" سرم رو به دیوار گچی تکیه دادم و با چشمهای خیس از اشک، به سلول خالی خیره شدم و پاهام رو توی شکمم جمع کردم و در دل خودم رو نفرین کردم که چرا پا به اون خونهی لعنتی گذاشتم. حالا چطوری میتونستم خلاص بشم؟ اون هم از دست کی؟ از دست یک سرگرد! همش تقصیر خودم بود اگه به حرفهای پیرمرد خرف گوش نمیدادم و برای دزدی پا به اون خونه نمیگذاشتم، اکنون در چنین وضعیتی نبودم و داشتم با نیاز توی خانه پنجاه متری تخمه میشکوندم و داشتم دربارهی آزروهایی که در آینده داشتم صحبت میکردیم؛ اما حالا چی؟ گوشهای از سلول نشستهام و با سر و وضع نامناسب به فکر فرار هستم. دست ظریفم رو مشت کردم و ریز چونهام گذاشتم و با سوسکهایی که کف سلول به اینور و آنور میرفتند چشم دوختم. سربازی به سلول نزدیک شد که نگاه شکاکی بهم انداخت و در حالی که در سلول رو باز میکرد گفت: - بیا بیرون! با این حرفش آب دهنم رو قورت دادم و با بهت از روی نیمکت برخاستم و با پاهای بیجونی به در سلول حرکت کردم. یعنی آزاد بودم یا برای بازجویی داشتن بیرون میآوردنم؟ سرباز کمی در رو باز کرد و دستبند به دست کفت: - دستهات رو بیار جلو! با مردمکهای لرزونم نگاهی به چهرهی جدی و خشکش انداختم و دستهای لرزون و سفیدم رو که خراشهای کوچکی روش قرار داشت رو، جلو بردم و به هم نزدیک نگهاشون داشتم که با دستبند دستهام رو به هم نزدیک کرد و دستبند رو بست و در سلول رو بست گفت: - راه بیفت! نگاهی به کتونیهای گِلی و رنگ رو رفتهام انداختم و خیره به سرامیکهای کثیف کلانتری، به طرف در خروجی همراه با سرباز راه افتادم. ویرایش شده شنبه در ۱۸:۴۳ توسط _M.RMahdieh 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در 11 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 خرداد (ویرایش شده) پارت سه ترسیده روی صندلی چوبی نشستم که صدای قیژی تولید کرد و باعث شد گوشهام زنگ بزنند. پاهام رو به هم چسبوندم و با دستهای دستبند زده شده کمی از موهای طلایی رنگ رو که روی صورتم ریخته شده بودن و مانع دید بهترم شده بودن رو، توی شالم فرستادم. نگاهی به اتاق بازجویی انداختم که حدود دو یا سه متر بود و نصف اتاق تاریک بود و لامپ کوچکی بالای سرم روشن بود که میزی که رو به رویم قرار داشت رو، روشن میکرد و دیوارهای اتاق فرسوده و کهنه شده بودند. با برخورد نگاهم به دیوارهای فرسوده اتاق بازجویی، تنم به لرزه میافتاد و موهای تنم سیخ میشدند و ترس تمام وجودم رو فرار میگرفت. مطمئناً از نظرشون من یک خلافکار بودم؛ اما در اصل چنین چیزی نبود! من دختری با قد کوتاه و پوست سفید و چشمهای درشت رنگی، یک دزد دست و پا چلفتی بودم که عرضه هیچ کاری رو نداشت و از یتیم خونه پا به فرار گذاشته بودم و برای اینکه گشنه نمونم و کنار جوبها کارتن خواب نشم ، دست به این کار زشت زده بودم و مجبوراً از مردم دزدی میکردم تا بتونم خرج زندگی خودم رو تامین کنم. در اتاق با صدای گوش خراشی باز شد و سکوت اتاق رو از بین برد و باعث شد چهرهام رو جمع کنم و چون پشتم به کسی که وارد اتاق شده بود، بود نمیدیدمش و نمیتونستم چه کسی وارد اتاق شده. سرم رو برگردوندم و به سرگردی که من رو دستگیر کرده بود و داشت به سمتم میاومد خیره شدم. با قدمهای بلند و استوار به طرف میز اومد و دستی به لباسهای ارتشیاش کشید و چشمهای عسلی رنگش را بهم دوخت که فوراً شرمیگین سرم رو پایین انداختم، تا نگاهم به نگاهش برخورد نکنه. واقعاً احساس شرم میکردم، من نمیدونستم اون عمارت، متعلق به این سرگرد، مگرنه هیچ گاه به اون عمارت پا نمیگذاشتم و خودم رو متهم به دزدی نمیکردم. صدای خشک و جدیاش توی گوشم میپیچید: - خب شروع کن! از گوشهی چشم نگاهی به صورت گرد و چهرهی خشکش انداختم و گوشهی مانتوم رو با دستهای بسته به بازی گرفتم. شروع کنم؟ از چه چیزی شروع کنم؟ شروع کنم به گفتن ماجرای زندگیام یا اینکه چطوری دزدی میکنم؟ کدومش؟ یا اصلاً منظورش هیچ کدوم از اینها نبود. سن کمی داشتم و تا به حال پا به همچین مکانهایی نگذاشته بودم و نمیدونستم چه بگم و چی کار کنم؟ حتی عاقبت این کار رو هم نمیدونستم. ویرایش شده شنبه در ۱۸:۴۳ توسط _M.RMahdieh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در 11 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 خرداد (ویرایش شده) پارت چهار از بین لبهای خشک شدهام و با صدایی لرزون لب زدم: - چی رو شروع کنم؟ مردمکهای لرزونم رو به نگاهی عسلی رنگش دوختم و با دیدن ابروهای کلفت و پرپشتش که صورتش رو خشمگین نشون میداد. هراسیدم! با این حرف پوزخندی صدا داری زد و با انشگت شصتش دستی به گوشهی لبش کشید و دستهای کشیده و پهنش را روی میز گذاشت که محو دستهای سفیدش شدم و در ذهن خود شروع به خیال بافی کردم. پلکهام رو روی هم گذاشتم و ذهنم به چند سال پیش کشیده که یکی کار کنان یتیم خونه، موهام رو توی دستش گرفت و موهای بلند و زیبام رو کوتاه و بیتوجه به التماسها و اشکهای من موهام رو به آتیش کشید. جلوی چشمهام موهای سیاهم رو توی آتیش سوزاند و به منی که زار زار گریه میکرد، بیاعتنایی کردم. اون هم مانند این سرگرد دستهای سفید و پهنی داشت؛ اما یکی تفاوتی که بینشان بود، این بود که اون یک زن بود و این یک مرد است. با کوبیده شدن دستش به میز، هینی کشیدم و لای چشمهام رو باز کردم و در حالی نفس نفی میزدم به سرگرد خیره شد. با عصبانیت سرش رو خم کرد و از بین دندونهای کلید شدهاش غرید: - بزار یک موضوع رو برات واضح و شفاف کنم تا بفهمی و هیچ وقت از دهنت پاکش نکنی، وقتی متهم هستی و در هر کثافت کاری دست داری به جای اعتراض و پنهان کردن، مثل یک انسان صادق، پاش وایسا و بگو آره من متهم به چنین جرمی هستم، چون با پنهان کاری هیچ چیزی عوض نمیشه! با این حرفش چانهام لرزید و اشک به چشمهام هجوم آورد و نتونستم مانع ریزش اشکهام بشم و قطرههای اشک روی صورتم روانه شدن. سرم رو پایین انداختم و در یقهام قرار دادم تا ابروم بیشتر از این، پیش این سرگرد مغرور نره. من دختر محکم و سرکشی بود؛ اما نمیدونم چه چیزی باعث شده بود که چنین بشم. شاید به خاطر این بود که پیش پلیسهای مملکتم آبروم رفته بود و از اینکه دختری جوانی مثل من دست به همچین کاری زشتی زده بود، واقعاً شرم آور به نظر میرسید. حق داشتم که خجل زده باشم! بیشتر به جای خجلوار بودن، شرمندهی کسایی بودم که به خاطر یک تکه نان دست به دزدی زده بودم و به اموالشان تجاوز کرده بودم. ویرایش شده شنبه در ۱۸:۴۴ توسط _M.RMahdieh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در 11 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 خرداد (ویرایش شده) . ویرایش شده 29 خرداد توسط _M.RMahdieh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در 12 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 خرداد (ویرایش شده) پارت پنج لبهام رو بهم فشردم که دوباره گفت: - چند سالته؟ چشمهای گریون رو بهش دوختم که با نگاه ترحم آورش مواجه شدم که اخم کردم و از اینکه برای من دل میسوزاند خشمگین شدم و با لحن تندی جواب دادم. - بیست سالمه! با لحن تند من نگاهم ترحم از بین رفت و جاش رو خشم گرفت و سرگرد نیز مثل من غرید: - چرا دست به همیچن کاری زدی؟ دندونهام رو روی هم ساییدم و به خاطر تنفری که نسبت بهش در دل داشتم غریدم: - چون نیازمند نون و پول بودم! با این حرفم هر دو تا دستهاش رو روی میز قرار داد و از بین دندونهای کلید شدهاش غرید: - چرا یک کاری آبرومندانهای پیدا نکردی؟ هان! از این کار چی برای تو میرسید؟ با این حرفشهاش، هیزمی رو آتشم گذاشت و باعث شد خشمگین بشم و مانند یک آتش فشان فوران کنم. غریدم: - اولاً، وقتی یک حرفی رو به زبون میاری، بفهم داری چی میگی و دوماً یک سوالی ازت میپرسم، خوب راجع بهش فکر کن و بعد یک جواب صادقانه ازت میخوام! چرا؟ چون این سوالی که ازت میپرسم باعث شده دخترهایی مثل من، به این راه کشیده بشن و برای تامین هزینهی زندگیشون، دست به همیچن کار زشت و پلشی بزنند. وقتی میگی چرا یک کار آبرومندانهای پیدا نکردی، باعث میشی نفرتم نسبت به دینم، کشورم، شهرم و مسئولان این کشور بیشتر بشه. چرا؟ چون توی دیاری زندگی میکنیم که یک دختر حق آزادی نداره، چون یک دختری نمیتونه کار کنه! تو فکر میکنی من تلاش نکردم یک کار بهتری پیدا کنم؟ چرا خیلی تلاش کردم؛ اما همیشه با یه مانعی رو به رو شدم. خواستم توی شرکتی شروع به کار کنم که صاحبش که مرد پنجاه سالهای بود که بهم پیشنهادی داد که باعث شد، از خودم و تنم متنفر بشم. تنها اون شرکت نبود، بلکه جاهایی خواستم شروع به کار کنم که توسط افراد هوس ران تحقیر شدم. بهم پیشنهادهای بی شرمانهای میدادن. میفهمی چی میگم جناب سرگرد؟ نه، نمیفمی! چون دختری نیستی، دختر نیستی که وضعیت الانم رو درک کنی... . هق هقی کردم و خیره به چهرهی وا رفتهی سرگرد با عجز ادامه دادم: - هیچ کس درد ما دخترای بدبخت رو نمیفهمه! باید یکی که باشه که پشت و پنهون باشه؛ اما ندارم نه پدری دارم، نه مادری! از یتیم خونه فرار کردم. یتیم خونهای که برام شده بود جهنم، هر روز باید بهمون سرکوب میزدن که چقدر بیچاره و بدبختم. باید هر روز بهمون یادآوری میکردن که مایهی ننگ هستیم. من از این کشور و مردمانش متنفرم و حتی از شما هم متنفرم! به جای دستگیر کردن من و حبس کردنم توی گوشهای از زندان، سعی کنید آرامش و امنیت رو برای دختران سرزمینتون به ارمغان بیارید، نه اینکه... . هق هق امانم نداد تا بقچهی دلم رو باز کنم و تمام عقدههای این سال رو که در دلم سنگینی میکردن رو به زبان بیارم و با به زبون آوردن عقدههام، کمی سبک بشم. ویرایش شده شنبه در ۱۸:۴۴ توسط _M.RMahdieh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در 12 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 خرداد (ویرایش شده) پارت شش ***** سرهنگ من رو تا دم در بدرقه کرد و گفت: - آزادی، میتونی بری دخترم، اما مطمئن باش به این زودیها باز هم مزاحمت خواهیم بود. سری جنباندم و با صدای گرفتهام گفتم: - تا دیدار بعدی خدا نگه دار! سرهنگ سری تکون داد و چیزی به زبون نیاورد. من هم در دل به خاطر این آزادی خدا رو شکر کردم. شاید حرفهام بهشون فهموندم بود که جایگاه یک دختر کجاست؛ اما به زودیها هم از دستشون خلاص نشده بودم. بهشون قول داده بودم دیگه دستی به چنین کاری نزنم و در پیدا کردن آن پیرمردی که به من گفته بود از خونهی سرگرد پروندهی مهمی رو بدزدم، اطلاعات بهشون بدم و بهشون کمک کنم. دستم رو برای تاکسی زرد رنگی بلند کرد و سوار شدم و آدرس خونه رو به راننده تاکسی دادم. "نیاز" با شنیدن صدای زنگ در، متعجب ماندم. یعنی این وقت شب چه کسی آمده بود؟ نکنه شیدا باشه؟ با فکر اینکه شیدا باشه سجادهام رو تا کردم و چادرم رو کنار سجادهام گذاشتم و به طرف در خونه رفتم. بازش کردم و با صدای بلندی گفتم: - بله؟ کیه؟ صدای گرفتهی شیدا که میگفت منم، در گوشم پیچید و لبم رو به دندون گرفتم و دمپاییهای صورتی رنگم رو پوشیدم و در حالی که به سمت در میرفتم گفتم: - اومدم، اومدم! در حیاط رو باز کردم که با چهرهی بیرنگ و چشمهای سرخ شیدا مواجه شدم. با دیدن حال زارش حینی کشیدم و نایدم: - شیدا، این چه سر و وضعی هست؟ شیدا بیحال دستش رو روی در زنگ زدهی حیاط گذاشت و بیجون گفت: - حالم زیاد مساعد نیست نیاز، خواهشاً نرسیده سوال پیچم نکن! با این حرفش سری با تاسف تکون داد و اخم کردم و از زیر بازوش گرفتم که تکیهاش رو بهم داد. گفتم: - نگران نباش سوال پیچ نمیکنم، فقط نگرانت دختر، بفهم نگرانت! شیدا سری تکون داد و گفت: - میدونم! پوف کلافهای کشیدم و در حیاط رو کامل باز کردم و شیدا رو وارد حیاط کردم و نگاهی به موهای سیاهش که از شالش بیرون زده بود انداختم و در حیاط رو با پام هل دادم که بسته شد و گفتم: - کحا بودی از دیروز؟ شیدا کتونیهای گِلی شدهاش رو از پاش در آورد و گفت: - کلانتری! ویرایش شده شنبه در ۱۸:۴۷ توسط _M.RMahdieh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در 14 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد (ویرایش شده) پارت هفت با این حرفش هینی کشیدم و بازوش رو رها کردم و سردرگم بهش خیره شدم و پرسیدم: - چی؟ کلانتری؟ نکنه هنگام دزدی گرفتنت؟ شیدا در خونه رو باز کرد و بیاعتنا به من وارد خونه شد. من هم دمپاییهام رو از پام در آوردم و حرصی پشت سرش وارد خونه شدم و در خونه رو بستم و نگاهی به شیدا که روی زمین بیحال دراز کشیده بود انداختم و با خشم غریدم: - اره از بس به حرفهای من بیاعتنایی میکنی، به این حال و روزی میافتی دیگه! آخه دختر من چند بار بهت تذکر دادن از این کار دست بکش؟ میگی نه که نه! مگه میشه چنین چیزی؟ رفتم بالای سرش وایسادم و نگاهی به چشمهای سبزش انداختم. بیرنگتر از هر زمانی دیده میشدن ادامه دادم: - حالا چطوری از دستشون خلاص شدی؟ وای نکنه فرار کردی؟ با این حرف لبم رو گزیدم. اگه فرار میکرد مطمئناً در دردسری بزرگی میافتاد و ممکن بود من رو نیز همراه خودش در باتلاقی که توش گیره کرده بندازه و من چنین چیزی رو نمیخواست و میخواستم با خیال خاطر به این زندگی کوفتی ادامه بدم. لب زدم: - بدبختمون کردی رفت دیگه. سر خوردم و کنار سر شیدا با حرص نشستم. شیدا لبخندی زد و بیحال گفت: - این دیگه چه دوستی من دارم خدا؟ به جای اینکه نگرانم باشی و بگی حالت خوبه؟ از وقتی که اومدم یک سر داری غر میزنی که بدبخت شدیم! بدبخت شدیم! به درک که بدبخت میشیم! نگران نباش هیچ اتفاقی نیوفتاده. آره دستیگرم کردن. به این دستهای لعنتیام دستبند زدن و حتی شب تا صبح رو توی سلول موندم؛ اما آزادم و به خواست خودشون آزادم کردن؛ اما دست بردار نیستن. هنوز قرار بالاهای زیادی سرمون بیارن. با این حرفش وا رفتم و از اینکه از من گلایه میکرد، اندوهگین شدم و پاهام رو توی شکمم جمع کردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم و لب زدم: - از من گلایه نکن شیدا، تو مثل خواهرمژ و تنها کسی هستی که از این زندگی دارم. نمیخوام تو رو هم از دست بدم! شیدا با این حرفم آه دلسوزی کشید و دستهاش رو زیر سرش گذاشت و سکوت کرد. البته چیزی برای به زبون آوردن هم نداشت. ویرایش شده شنبه در ۱۸:۵۸ توسط _M.RMahdieh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در 15 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 خرداد (ویرایش شده) پارت هشت "یک روز بعد" با صدای زنگ در خونهی خانم، دست از آشپزی کشیدم و شعلهی گاز رو خاموش کردم و شالم رو کمی جلو کشیدم. یعنی چه کسی میتونست باشه؟ خانم که جز خودش در ایران کس دیگهای رو نداشت! و تنهای تنها در این خونه بع این بزرگی زندگی میکرد. با عجله به طرف آیفون رفتم و دکمه رو زدم که در حیاط با صدای تیکی باز شد. به طرف در خونه رفتم و از پشت شیشه به پسر قد بلند و زیباییها که چمدون به دست وارد حیاط شد، خیره شدم و محو زیباییاش شدم. چشمهای درشت زیبایی داشت و تیشرت زیبای زرد رنگ مردانهاب در تن داشت و موهاش رو مرتب شانه کرده بود و سینهی پهنش باعث میشد زیباتر به نظر برسد. آب دهنم رو قورت دادم و چشمهای هیزم رو بستم و زیر لب به خودم تشری زدم. - نیاز داری چه گوهی میخوری دختر؟ چرا داری پسر مرد قورت کیدی! نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم و به پسرِ که داشت نزدیک در میشد چشم دوختم و با دیدنش از نزدیکی دلم ضعف رفت و لبخندی روی لبم نقش بست که با شنیدن صدای خانم از پشت سرم، هینی کشیدم و لبخندم محو شد و برگشتم. - نیاز دخترم! ترسیده به چهرهی مهربونش نگاهی انداختم و دستهای لرزونم رو زیر پیشبندم مخفی کردم و خیره به لباسهای نو و زیبای خانم سری جنباندم و لب زدم: - جانم، خانم؟ خانم دستی به کت شیک طوسی رنگش کشید و روسری محلی گلی گلیاش رو درست کرد و با مهربونی گفت: - دخترم امروز قرار بود پسرم بیاد و الان رسیده. یادم رفته بود که بهت بگم امروز غذای مورد علاقهاش بپزی؛ اما حالا هم دیر نشده زود باش برو آشپزخونه و زرشک پلوی خوشمزهای بپز. با این حرفش لبم رو گزیدم و از اینکه دیر به اطلاعم رسونده بود که پسرش داره میاد، اعتراض کردم و گفتم: - اِ خانم جان، چرا انقدر دیر گفتین؟ حالا چطوری به بقیهی کارها برسم. خانم با مهربونی دستش رو روی بازوم گذاشت گفت: - میدونم که میتونی، پس زود باش برو من هم در رو برای باربد باز کنم. زود باش دختر! من رو به سمت آشپزخونه هل داد و خودش به سمت در رفت. با قدمهای تندی به طرف آشپزخونه رفتم و با نگرانی به کتلتی که پخته بودم، چشم دوختم. حالا چطور میتونستم غذا بپزم؟ آخه چرا این پیرزن انقدر بیفکر بود و احساس مسئولیت نمیکرد؟ دستی به سرم از روی شال کشیدم؛ اما با یاد آوری پسر خانم که اسمش باربد بود، تمام دغدغههام پر کشیدن و از من دور شدند. ویرایش شده شنبه در ۱۶:۱۹ توسط _M.RMahdieh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در 15 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 خرداد (ویرایش شده) پارت نه سفره رو پهن کردم و تمام وسایل رو با وسواس روی سفره چیدم و به خانم و باربد که مشغول گفت و گو بودند، نگاهی انداختم گفتم: - ناهار حاضره! خانم سری تکون داد و باربد نگاهش رو بهم دوخت که خجلوار سرم رو پایین انداختم. دست خودم نبود، خجالتی بود و با هر نگاه خیرهی کسی، گونههام سرخ میشدند و به وضوح معلوم میشد که خجالت کشیدهام. خانم گفت: - ممنون، دخترم عزیزم! اگه میشه اتاق مهمون رو برای پسرم آماده کن، بعد مرخصی میتونی بری. سری جنباندم و با لحن آرومی گفتم: - چشم! برای فرار از نگاه خیرهی باربد به طرف اتاق مهمون پناه بردم. وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم و نفسم رو با آسودگی بیرون فرستادم و دستم رو روی قلبم که به تندی به قفسهی سینهام کوبیده میشد، گذاشتم. دختر چت شده بود؟ نکنه با یک نگاه سر سری عاشق شده بودم؟ با این حرفم، مجدداً گونههام سرخ شد و احساس کردم توی تب میسوزم. دستی به صورتم کشیدم و نالیدم: - نه! نباید عاشق کسی بشم، مگه آخرین باری که عاشق شدم رو یادم رفته بود؟ آخرین بار توی یتیم خونه بودیم که عاشق پسر مو زدی شده بودم که هر وقت از یتیم خونه بیرون میاومدیم، میاومد و حرفهای عاشقونه کنار گوشم زمزمه میکرد و ادعا میکرد که عاشقم هست، در حالی که تمام حرفهایش پوچ و تو خالی بودند و عشقی در کار نبود. با دستم صورتم رو توی دستهام گرفتم و سعی کردم به خودم بیام و باز توی دنیای عاشقی غرق نشم و باربد رو شاهزاده سوار بر اسب تصور نکنم که چون غیر ممکن بود! اون یک پسر پولدار و خانواده دار بود و من یک دختر آواره و یتیم که از یتیم خونه فرار کرده بود. به طرف تخت خواب رفت و ملافه سفید رو از توی کمد برداشتم و در حالی که زیر لب غر غر میکردم، شروع به کار کردن، کردم. ویرایش شده شنبه در ۱۶:۲۲ توسط _M.RMahdieh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در 18 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 خرداد (ویرایش شده) پارت ده "شیدا" به خانهی بزرگی که در رو به رویم قرار داشت، خیره شدم و در دل جناب سرگرد را تحسین کردم. با وجود این همه مال و ثروت، باز چشمش به دنبال یک میلیونی بود که ازش دزدیده بودم. تف توی ذاتت سرگرد! مگه قرار این همه مال و ثروت رو با خودت به گور ببری؟ از دست خودم حرصم گرفت بود، برای اینکه به گونهای حرصم رو خالی کنم، با حرص لگدی به در حیاطشون زدم و دستهام رو بغل کردم و منتظر موندم تا در رو باز کنند. انتظار داشتم کثل توی فیلمها و رمانها در توسط نگهبانها باز بشه؛ اما در توسط پیرزنی که عصا بر دست داشت، باز شد و در حالی که عینکش را درست میکرد نگاهی با چشمهای کوچکش به من انداخت و با صدای لرزونی گفت: - بله؟ کاری داشتین؟ با دیدن پیرزن وا رفتم و اشک به چشمهام هجوم آورد و از اینکه زود قضاوت کرده بودم پشیمون شدم و با درموندگی به پیرزن که به زور سر پا وایستاده بود، چشم دوختم. چند قدمی به پیرزن نزدیک شدم و با مهربونی گفتم: - ببخشید خانم، جناب هوشمند خونهان؟ پیرزن با این حرفمهام، چشمهای ریزش رو بهم دوخت و بینی گوشتی و بزرگش رو خاروند و سری جنباند گفت: - نه، خانم خونه نیست. کاری باهاش داشتین؟ با این حرفش لبم رو به دندون گرفتم و نگاهی به ساعت مچی کهنهام انداختم. ساعت دوازده ظهر بود! خودش گفته ساعت دوازده بیام، پس چرا از خودش خبری نبود؟ نکنه تمام حرفهاشون دروغ باشه؟ و برای آزمایش من این نقشه رو چیده باشن؟ با این فکر وا رفتم و به پیرزن که منتظر بود تا حرفی بزنم نگاهی انداختم و هول هولکی گفتم: - پس خاله جان من میرم، انشالله بعداً مزاحم میشم. پیرزن سرش تکون دادن و خواست حرفی بزنه مانع حرف زدنش شدم گفتم: - خداحافظ! پشتم رو بهش برگردوندم و بیلعتنا به پیرزن با قدمهای تند و سریع از خونهی سرگرد هوشمند دور شدم و در دل به این همه زود باوری خودم لعنت فرستادم. ویرایش شده شنبه در ۱۶:۲۶ توسط _M.RMahdieh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در شنبه در ۱۶:۳۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۱۶:۳۰ پارت یازده "تمنا" با حرص مشت دیگهای به در فرسوده کوبیدم که اینبار هم هم جوابی دریافت نکردم و با عصبانیت به در تکیه دادم و به محلهی در به داغونشون خیره شدم. یعنی این دو تا دختر کجا میتونن رفته باشند؟ نکنه از اینجا رفتند؟ یا ممکن بود شیدا آدرس غلط بهم داده باشه! اون وقت بود حسابش رو میرسیدم. ساک توی دستم رو که سنگینی میکرد زوی زمین گذاشتم و سرم رو برگردوندم که با شیدایی رو به رو شدم که با چهرهی سرخ شده در حالی زیر لب غرغر میکرد، داشت نزدیک میشد. فاصلهی بینمون رو طی کرد و در حالی یک مانتوی خردلی رنگ در تن و یک شال همرنگش روی سر داشت و موهای سیاهش از شال بیرون زده بودند و چشمهای سبز رنگش سرخ بودند به نظر میرسیدند گریه کرده؛ اما اگر با چشمهای خودم هم میدیدم هم باور نمیکردم. شیدا دختر مغرور و جسوری بود، همیشه توی یتیم خونه همهی شیطونیها زیر سر شیدا بود و هیچ گاه لبخند از روی لبش محو نمیشد. شیدا بهم نزدیک شد و در حالی که نفس نفس میزد چشمهای درشتش رو بهم دوخت گفت: - تمنا خودتی دختر؟ با این حرفش تکیهام رو از دیوار برداشتم و به طرف شیدا هجوم بردم و در آغوشم کشیدمش گفتم: - آره، بیمعرفت خودمم! شیدا سرش رو روی شونهام گذاشت و دستهتش رو دور کمرم حلقه کرد و نالید: - بیمعرفت نیستم، فقط نتونستم کمی صبور باشم، شرمندتم! لب پایینیام رو به دندون گرفتم و با دستم محکم به کمرش کوبیدم که صدای آخش بلند شد و برای اینکه این جو رو از بین ببرم، از خودم جداش کردم و به شوخی گفتم: - اینها رو ولش کن، بگو ببینم بعد من چی کارهایی انجام دادی؟ اون بچه مثبت کجاست؟ شیدا با این حرفم ریز ریز خندیدم و دستش رو روی بازوم گذاشت گفت: - منظورت نیاز؟ با این حرفش سر جنباندم که شیدا قهقهای زد و من رو به سمت در هل دادم گفت: - ساکت باش، این لقبها دیگه چیه؟ نیاز دخترِ خوبیه! خم شدم، ساک سفید رنگم که لکههای سیاهی داشت و کثیف بود رو به دست گرفتم و به شیدایی که داشت در حیاط رو باز میکرد خیره شدم گفتم: - آره مطمئناً بهتر از نیاز پیدا نمیشه! شیدا در حیاط رو باز کرد و من رو به داخل هدایت کرد گفت: - باز اومدی و شدی بلای جون! نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در شنبه در ۱۶:۳۳ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۱۶:۳۳ پارت دوازده همراه شیدا توی حیاط زیر درخت نشستیم و به دیوارهای فرسوده حیاط خیره شدیم و در حالی که داشتم به اتفاقهایی که سر شیدا اومده بود، گوش میدادم، در افکار خود نیز غرق شده بودم. هر کدام در بلایی در حال غرق شدن بودیم و هر کدام به هم نیاز داشتیم. نه شیدا خوشبخت بود، نه نیاز و نه منی که آواری شده بودم، بر سر نیاز و شیدا! شیدا آهی کشید و به سخنهاش پایان داد و با صدای لرزونی پرسید: - نظرت چیه؟ با این حرفش سرم رو سمتش برگردوندم و ابرویی بالا انداختم گفتم: - به نظرم به حرفهاشون اعتماد نکن، شاید تلهی برای گیر انداختن تو باشه. شیدا با این حرفم نوچی زیر لب گفت و نالید: - اونوقت هیچ وقت آزادم نمیکردن، شاید اونقدرها هم که ما فکر میکنیم بیرحم نباشن. با این حرفش پوزخندی زدم گفتم: - ساده نباش دختر، کی میخواد به تو دل بسوزنه؟ اونها؟ نه، اصلاً نمیشه باورش کرد! شیدا با سردرگمی بهم خیره شد پرسید: - پس راه چاره چیه؟ با این حرفش سکوت کردم. من نمیدوستم راه چاره چی بود؛ اما مطمئناً شیدا در دردسر بزرگی افتاده بود. لب زدم: - فرار کن! با این حرفم شیدا چشمهاب درشتش رو گشاد کرد و با بهت گفت: - فرار کنم؟ کجا؟ انگاری سنگی چیزی به سرت خودهها! - پس خود دانی، وقتی راه چاره رو بهت میگن و گوش نمیکنی، بقیهاش دیگه به خودن مربوط میشه. اصلاً بگو ببینم فرار نکردی، میخوای چی کار کنی؟ مطمئناً این سرگرد دست از سر تو بر نمیداره و مدام ازت میخواد که آدرس اون پیر عوضی رو بهش بدی، وقتی تو هیچ اطلاعی از اون پیرمرد نداری یعنی بدبخت شدی رفت و خلاص! با این حرفهام شیدا بیشتر ناراحت شد و سکوت کرد. من هم با حرص به سنگ ریزههایی که زیر پام قرار داشتن، شوتی زدم تا بتونم کمی حرصم رو خالی کنم. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در شنبه در ۱۶:۳۸ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۱۶:۳۸ پارت سیزده شیدا لب زد: - کاش درکم میکردی تمنا! با این حرفش بیشتر خشمگین شدم و از اینکه احساس میکرد، من درکش نمیکنم از دستش کلافه شده بودم. برای همین غریدم: - بدبخت درکت میکنم، برای همین که میگم... . تک! تک! با صدای در حیاط حرف توی دهنم ماسید و سکوت کردم. و شیدا وا رفت و نالید: - یعنی کی میتونه باشه؟ شونهای بالا انداختم گفتم: - شاید نیازِ! شیدا از روی تاب برخاست و گفت: - نکنه سرگرد هوشمند باشه؟ با این حرفش، من نیز از جام برخاستم و حالا میتونستم نگرانی شیدا رو درک و برای اینکه کمی بتونم آرومش کنم گفتم: - اعع، من برم در رو باز کنم؟ شیدا با این حرفم لبش رو گزید و با درماندگی سری تکون داد گفت: - آره، اگه سرگرد بود بگو از شیدا خبری نداریم و اگه نیاز بود که هیچی! با این حرفش اخم کرد و غریدم: - اگه بیاد تو چی؟ اون موقع میخوای چی کار کنی؟ شیدا شونهای بالا انداخت و سرش رو پایین انداخت گفت: - نمیدونم، اونموقع از در پشتی خونه فرار میکنم. ببین اگه سرگرد بود دستت رو بلند کن، اگه دستت رو بلند کردی فرار میکنم! باشه؟ سری جنباندم گفتم: - باشه! با ضربهی دوبارهای که به در حیاط خورد، شیدا گفت: - زود باش برو! - باشه بابا! به طرف در حیاط قدم برداشتم و در حیاط رو با شتاب باز کردم و اخم کردم و به مردی که با لباس ارتشی، جلوی در وایستاده بود، چشم دوختم و دلم هری ریخت و فهمیدم که جناب سرگردی که شیدا میترسه و ازش هراس داره اینه! آب دهنم رو قورت دادم و با صدای لرزونی گفتم: - بله، بفرمایید! مرد دستی به ته ريشش کشید و در حالی که با دقت خاصی من گزینش میکرد گفت: - شیدا خانم خونهاس؟ با این حرف از داخل دهنم لپم رو به دندون گرفتم و فهمیدم که به دنبال شیدا اومده. کمی به در حیاط نزدیک شدم و دستم رو پشت در حیاط گذاشتم و کمی بالا بردم تا شیدا بفهمه سرگرد و فرار کنه و تکیهام رو به در دادم تا متوجهی حرکت دستم نشه و گفتم: - شیدا؟ راستش من از وقتی که اومدم خونه شیدا رو ندیدم! سرگرد با این حرفم چشمهای عسلی رنگش رو بهم دوخت و با خشم که توی چشمهاش موج میزد گفت: - چی؟ مطمئنید؟ آب دهنم رو قورت دادم و دعا کردم که شیدا بتونه فرار کنه، مگرنه هم خودش رو در دردسر میانداخت و هم من بدبخت رو! لب زدم: - بله! سرگرد اخم مرد و در حالی از روی خشم پرههای بینیاش باز و بسته میشدن، قدمی به سمتم برداشت که بدنم از روی ترس منقبض شد و تمام توانم رو از دست دادم و با دستم به در چسبیدم تا پیش سرگرد روی زمین ولو نشم و آبرو و حیثیم بر باد نره. از بین دندونهای کلید شدهاش غرید: - اگر دروغ بگی میدونی که... . میان حرفش پریدم و با صدای لرزونی گفتم: - آقای پلیس، من دروغ نمیگم! من رو متهم به دروغ گفتن نکنید! چرا باید دروغ بگم؟ مگه دیوونه شدم؟ اصلاً شما چرا باید دنبال دوست من باشید؟ مرتکب جرمی شده؟ نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در شنبه در ۱۶:۴۱ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۱۶:۴۱ پارت چهارده جوری داشتم حرفهام رو به زبون میآوردم کخ هیچ کس باورش نمیشد، دارم دروغ به هم میبافم و تحویل جناب سرگرد میدم. سرگرد وا رفت و قدمی که جلو اومده بود رو، عقب رفت و با خشم دستی به صورتش کشید و خیره به در و بدون نگاه کردن به صورتم گفت: - میرم، اما اگه شیدا خانم رو دیدید بگید خودش رو توی دردسر بدی انداخت و خیال اینکه از دست ما خلاص میشه رو از فکرش بندازه بیرون! بدون هیچ حرف دیگهای، با قدمهای بلند و سریع از جلوی چشمهای بهتزده من محو شد و از محله خارج شد. دستی به پیشونی عرق کردهام کشیدم و عقب گرد کردم و در رو محکم هل دادم که با صدای بدی بسته شد. نگاهم رو به شیدایی که از پشت درخت سرش رو بیرون آورده بود انداختم. با دیدنم از پشت درخت بیرون اومد و به منی که داشتم آهسته بهش نزدیک میشدم، خیره شد و چشمهای سبز رنگش رو بهم دوخت و در حالی سعی میکرد صدای لرزونش رو مخفی کنه نالید: - رفت؟ سری جنباندم و روی تاب نشستم و دستمهام رو بغل کردم و با حال زار گفتم: - بدبخت شدی شیدا! شیدا با شنیدن این حرفم هینی کشید و فکر کرد اتفاقی خاصی افتاده که با ترس گفت: - چ چی شده؟ سرگرد چیزی گفته؟ مردمکهای لرزونم رو بهش دوختم و سعی کردم بهش دلگرمی بدم که کنارشم و هیچ وقت تنهاش نمیزارم تا کمی احساس آرامش کنه. - نگران نباش؛ اما... باید بری شیدا! موندن تو، توی این شهر بیفایدهاس. مطمئناً این کارت باعث شد اعتماد سرگرد نسبت بهت از بین بره! شیدا لبهای قلوهای صورتی رنگش رو روی هم فشرد و عاجزانه نالید: - آخه کجا برم؟ چطور نیاز و تو رو تنها بذارم؟ تو بگو، هان! شیدا با حرص کنارم روی تاب نشست و ناخنهای بلند و لاک زده شدهاش رو توی دهنش فرو کرد و شروع به جویدن ناخونهاش کرد که با این کارش آه از نهادم بلند شد و سکوت کردم. چیزی برای به زبون آوردن نداشتم. اگه میرفت باید یک عمر فراری میشد؛ اما چارهی دیگهای هم نداشت. لب زدم: - تو برو، بعد از یک یا دو هفتهی دیگه من و نیاز هم میایم پیشت! شیدا سرش رو سمت من برگردوند و اخم کرد گفت: - بذار نیاز بیاد، با اون هم صحبت کنیم، بعد! نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_M.RMahdieh ارسال شده در شنبه در ۱۶:۴۷ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۱۶:۴۷ پارت پانزده "نیاز" با کلید در، حیاط رو باز کردم و کیسهی خرید به دست وارد حیاط شدم و در رو به آرامی پشت سرم بستم. به طرف خونه به راه افتادم. با دیدن یک جفت کفش جدید و صورتی رنگی که جلوی در خونه قرار داشت، ابرویی بالا انداختم. این کفشها برای کی میتونست باشه؟ ممکن بود شیدا برای خودش کفش نو خریده باشه، پس نیازی به درگیر کردن ذهنم نبود. کفشهام رو جلوی در خونه، از پام در آوردم و درب رو باز کردم و وارد خونه شدم و در رو پشت سرم بستم و در حالی که دکمههای مانتوم رو باز میکردم با صدای بلندی گفتم: - شیدا، شیدا، کجایی؟ بیا این کیسهها رو بگیر که دستم درد گرفت. کیسههای خرید رو روی زمین گذاشت و شال قرمز رنگ رو از جالباسی آویزون کردم و برگشتم. با دیدن شیدا و تمنایی که با سر و صورت خراشیده کنار شیدا وایستاده بود ، هم شوکه شدم و هم اخم کردم. تمنا اینجا چی کار میکرد؟ نکنه اومده باشه با ما زندگی کنه؟ با این فکر دندونهام رو روی هم ساییدم و لب زدم: - تمنا! تمنا با شنیدن حرفم، موهای خرمایی رنگش و فرفریاش رو پشت گوشش زد و به طرفم قدم برداشت گفت: - سلام نیاز جان خوبی؟ اومد کنارم وایساد و من رو در آغوشش کشید. به ناچار دستهام رو دور کمرش حلقه کردم و با خظم به شیدایی که مظلوم گوشهای وایستاده بود، چشم دوختم و با سر اشاره کردم که تمنا اینجا چی کار میکنه، که اون هم شونهای بالا انداخت و چیزی نگفت. از دستش حرصم گرفته بود، خودش بهتر از هر کس دیگهای میدونست که تمنا چقدر دختر خطرناکی هست. انگاری یادش رفته بود چند سال پیش قرار بود، به مردنمون بده و یتیم خونه رو به آتیش بکشه. البته برای شیدا اینها اهمیت نداشت، خودش هم مانند تمنا بود. فقط بلد بودن جون خودشون رو به خطر بندازن و هیچ گاه از کارهای خلافشون درس عبرت نمیگرفتن و همیشه توی دردسر میافتادن. مثل من دستپاچلفتی و ترسو نبودن که حتی دلم برای مورچههایی که زیر پامون میموندن و له میشدن میسوخت. من و تمنا از هم فاصله گرفتیم. لبخند فیکی زدم و لب زدم: - از دیدنت خوشحالم تمنا! لبهای تمنا کش آمد و به شوخی گفت: - هر چند میدونم از دیدنم خوشحال نشدی، اما باز هم سعی میکنم باور کنم! نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .