A.F ارسال شده در آوریل 20 اشتراک گذاری ارسال شده در آوریل 20 نویسنده: A.F ویراستار : نيلوفر احمدی جلد ۱ - بازی های عمارت خلاصه : در مورد دختری که به زور از آمریکا میره کانادا به درخواست یکی از بزرگترین افراد جهان . حالا اون فرد چی کار داره ؟ چه درخواستی داره ؟ آیا دختر قبول می. کنه ؟ مقدمه : معرفی نامه. آره من اینم، آیلی بِل، دختر ۱۸ ساله ای که خانواده ی جز خواهره اش هلنا و دوست صمیمیش آریانا و ماشینش هیچ کس رو ندارد امروز یک روز تکراری تو دبیرستان امسال سال آخر دبیرستان و من دارم شبانه روز درس می خونم تا بورسیه شوم و از این شهر لعنتی برم، من تو لس آنجلس آمریکا زندگی می کنم. ناظر: @FAR_AX 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در آوریل 21 اشتراک گذاری ارسال شده در آوریل 21 با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ★ ☆★ ☆ برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید. آموزش نویسندگی «کلیک کنید» لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. قوانین تایپ رمان «کلیک کنید» نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. مدیر منتقد @Gemma مدیر راهنما @زهرا آسبان ★ ☆★ ☆ رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
A.F ارسال شده در آوریل 23 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آوریل 23 جلد ۱ - بازی های عمارت بخشی از کتاب ساموئل: - ببین من بهت میلیاردها دلار پول میدهم، قدرت، شهرت، هر چی که بخوای میدم فقط شرطی داره. هر کاری شرطی داره، من در معامله با تمامی اینها فقط یک چیز میخوام از تو، اینکه..... پیشنهاد چی بود؟ آیا ایلی راضی میشود ؟ چه در انتظار ایلی در عمارت؟ آیا آیلی از بازیهای عمارت موفق بیرون میآید؟ بازی ساموئل چیست؟ 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
A.F ارسال شده در آوریل 23 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آوریل 23 نویسنده: A.F ویراستار : N.A نقش ها ؛ فامیلی اون ها : ورد (world ) نام دختر : آیلی معنی : مهتاب فامیلی دختر : Bell بِل سن دختر : ۱۸ نوه ی یک : جیمز James سن : ۲۴ نوه ی دو : جیمی سن : ۲۰ نوه ی سه : Benjaminبنیامین سن : ۱۷ نام پدربزرگ :ساموئل سن : ۷۵ خواهر آیلی هلنا سن : ۲۴ دوست صمیمی ایش آریانا سن : ۱۷ 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
A.F ارسال شده در جمعه در 10:20 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 10:20 سلام. من A.F هستم و این اولین کتاب من هست . این کتاب جلد ۱ یک مجموع ۵ جلدی . لطفا اگه بد بود ببخشید ، من شاید خیلی کتاب خونده باشم ولی تاحالا کتابی ننوشتم . کسانی که در نوشتن کتاب به من کمک کردن : A.N , B.A , M.K دوستان خوبم اولین کتاب ما بماند به یادگار ! (نقش های این کتاب به هم محرمن ) زمان شروع : ۱۴۰۴/۱/۲۴ ۱۶:۳۰ 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
A.F ارسال شده در جمعه در 10:22 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 10:22 (ویرایش شده) شروع داستان. سر کلاس نشسته بودم و سرگرم نوشتم نکاتی بودم که معلم می گفت که معاون مدیر اومد داخل و گفت ( بل بیا دفتر ) نگران شدم و رنگ از رخسارم رفت ؛ چون من دانش آموزی نبودم که دم به دم دفتر باشم ! با بشکن قلدور کلاس به خودم اومدم که می گفت: هوی بل کجای بدووو دفتر ! بالاخره گندهای که زدی معلوم شده ؛ گرگ در لباس میش .! عصبانیتم رو قورت دادم و راه افتادم در زدم و وارد شدم یک آقای که معلوم بود آقای مدیر نیست پشت به من وایستاده بود با احساس نگاه سنگین من بر روی خودش چرخید و گفت : سلام خانم بل در جواب گفتم : سلام تا اومدم دهان باز کنم و سئوالی که خیلی وقت بود ذهنم را مشغول کرده بود بپرسم دستش را بالا آورد و گفت : میرم سر اصل مطلب سئوالاتاتون را بعدا بپرس خب تو باید با من بیای به تورنتو ی کانادا زیر لب گفتم نه ولی مثل اینکه اون شنید گفت اول مثل اینکه باید رو نشنیدی دوم این یک درخواست نیست یک دستور که من هم تمایلی ندارم ولی مجبورم تو رو با خودم ببرم فرا راس ساعت ۹ صبح یک مرسدنس بنز جلوی خونه تون درحد چند هفته وسایل جمع کنید نگران مدرسه هم نباشید قبلا حل شده فعلا خانم آیلی بل . و رفت و من رو تو شک تنها گذاشت بعد از چند دقیقه فهمیدم زنگ خانه خورده است وسایلم را جمع کردم و به سوی خانه راه افتادم در راه بودم که پیامکی از طرف شماره ی ناشناس اومد وقتی پیام را باز کردم با این متن برخورد کردم : سلام خانم آیلی بل اون آقای که امروز اومدن پیش شما و اون حرف ها رو زندن؛ برادر و نوه ی بزرگتر خانواده ی ورد (world) یعنی جیمز ورد بودن لطفا از دست ایشون ناراحت یا دل خور نباشید . نباید آنجوری با شما صحبت می کردن من عذر می خواهم لطفا کاری که گفتن رو انجام بدید فردا خود ایشون با همون ماشین جلوی خانه ی شما هستن ما نمی خواهیم آسیبی به شما بزنیم ، فقط پدر بزرگ ما یعنی ساموئل ورد از ما خواسته تا شما پیش ایشون یعنی در عمارت ما بیاید لطفا خودتون با برادرم بیان چون پدربزرگ ما باید به هرچه می خواهد برسد چه با زور چه با آرامش شما کدام رو انتخاب می کنید ؟ پس می بینمتون ارادتمند شما نوه ی سوم خاندان ورد بنیامین ورد بعد از خواندن آن پیام آن را برای خواهرم هلنا فرستادم و زنگ زدم به هلنا تا داستان رو بهش بگم خواهر من دختر بسیار خوبی و ۲۴ سال دارد و تا ۶ ماه پیش قیم قانونی من بود از لحاظ قانون الان دیگر قانون میگه که نیست ولی همیشه بوده و هست و خواهد بود . خواهرم تائید داد ؛ و جای عجیب اینجا بود که خیلی ساده بر خورد کرد انگار از قبل تو جریان ماجرا بود . پس به آقای بنیامین زنگ زدم و گفتم خواهرم همراهیم می کنه . اون هم گفت می دونه و همه چی فیکس شد و گفت زود تر برم خونه تا وسایلم رو جمع کنم منم گوش دادم . پسر خوبی بود به نظر می رسید ۱۷ ساله باشه از صدا و عکس پروفایل تلگرام او قابل حدس بود . ۲ ساعت بعد آخیش تموم شد اوه !!! چقدر زود گذشتا ساعت ۱۲ برم بخوابم ۷ صبح با صدای زنگ ساعتم از خواب پریدم رفتم حمام بعد هم لباس پوشیدم و منتظر هلنا بودم که اومد پاین و دقیقه راس ساعت نه مرسدنس جلومون ترمز کرد سوار شدیم جیمز: من واقعا به خاطر رفتار دیروزم معذرت می خواهم من گفتم : اشکالی نداره آقای ورد گفت تو از کجا فهمیدی من کی هستم ؟ اها بنیامین !می تونی من رو جیمز صدا کنی و ایشون باید خواهرتون باشه هلنا بل ؟ هلنا. : بله از آشنایتون خوش بختم جیمز: همچنین چند دقیقه بعد من تا اومدم دهانم رو باز کنم تا سئوالی که از دیروز ذهنم رو درگیر کرده بپرسم جیمز دست خود را بالا آورد و گفت : الان جوابتون رو می دم خانم بل . گفتم : راحت باشید من رو آیلی صدا کنید هلنا هم گفت : منم هلنا صدا کنید دوستام بهم می گن هل اگه خواستید می تونید شما هم بگید . جیمز : چقدر رسمی من از این به بعد تو یا جیمزام تو هلی تو هم آیلی تصویب شد . آها راستی جواب سوالتون ما سه نوه ایم من جیمی و بنیامین سعی کنین تو عمارت دور و ور جیمی نپلکین این یک دستور نیست بلکه یک درخواست بشر دوستانه است ! و البته پدربزرگ ما ساموئل ورد ما هیچ کدوم نمی دونیم از شما چی می خواهد و آدرس و شماره و چیز های دیگه رو اون به من داد و من هم به بنی دادم سریع و بدون فکر گفتم : بنی ؟؟! لقب خنده داری بود ! هل تازه فهمیده بود چی شده و اون ه خنده ی کوتاهی کرد و بعد جیمز به جمع ما اضافه شد! بعد از چند دقیقه. جیمز گفت دخترا نزدیکیم وسایلاتون رو جمع کنید منم گفتم : مگه تا فرود گاه ۳۰ راه نیست پس الان چه جوری ۱۰ دقیقه ای رسیدیم ؟ گفت : من کی گفتم میریم فرودگاه . قرار با جت شخصی خاندان ورد بریم ! هلنا از خوشحالی جیغ زد جیمز گفت: بابا چه خبرته ؟ کر شدیم شما دیگه باید عادت کنی چون از این به بعد یک پات آمریکا یک پات کانادا من که منظورش رو فهمیدیم گفتم : نه خوشم اومد خوب بود هل که تازی فهمیده بود و عین گوجه شده بود یکی به بازوی من و یکی به بازو ی جیم مشت زد که جیم به شوخی گفت : آی نه نه ! کجای که بیا ببین عروست هنوز از راه نیومده داره من رو با دمپایی و کمربند می زنه ! ..! و بعد من و جیمز از خنده ترکیدم تا هل اومد دهن باز کنه چیزی بگه راننده گفت رسیدیم ماهم پیاده شدیم ویرایش شده در جمعه در 10:32 توسط A.F 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
A.F ارسال شده در جمعه در 16:28 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 16:28 فصل ۲ رسیدیم باند پرواز ، سوار جت شدیم پیش به سوی تورنتو ی کانادا . ذهنم خیلی درگیر کاری بود که آقای ورد بزرگ یا همون پدربزرگ باهام داشت ، یعنی چی کار می تونه داشته باشه ؟ جیمز گفت ، سه نوه هستن که معلوم اون نوه ی بزرگ و نوه ی دوم اسم اش چی بود ؟ اها یادم اومد ! جیمی . گفت تو عمارت دور و برش نپلکم یعنی چه جوری ؟ که از همین الان اخطار اش رو بهمون داده ؟ وای سرم داشت از این فکر ها می ترکید ، پس از جیمز پرسیدم : چند ساعت دیگه می رسیم ؟ به هل گفت : الان میام عزیزم . هل اگه بگم از گوجه اون ور تر رفت قرمزی ایش دروغ نگفتم ! جیمز از هپروت درم آورد، جیمز : چی شده ؟ گفتم : چند ساعت دیگه میریسیم ؟ ۷ ساعت روبه هل گفتم ۱ ساعت مونده به رسیدن بیدارم کن فصل ۳ رسیدیم رفتم تو دست شویی ، و حاضر شدم . پیاده شدیم از جت ؛ یک بنز وسط یک عالمه لکسوز که معلوم بود بادیگارد ها هستن بود . جیمز گفت : همه ی این ها برای تو . در جواب گفتم : مگه من دختر رئیس جمهورم ؟ گفت : نه ، اما شاید شدی ! کی می دونه ؟ بعدشم خواسته ی پدربزرگم بود . راه افتادیم به سمت خونه ، خونه که چه عرض کنم ؛ عمارت هم براش کم بود ، بهتر بگم قصر . رفتیم داخل . یک طابلو ی بزرگ روبروی در ورودی بود خونه بود . که روش تصویر ساموئل بود . به نظر می رسید تصویر جدیدی بود . جیمز اومد تو بعد هم یک پسر دیگه که کمی کم سن و سال تر بود اومد تو ، فکرکنم بنیامین بود ؛ چون جیم، بنی صداش کرد . اول گفتم : سلام بل هستم آیلی بل ، ایشون هم هلنا هستن خواهر بنده . گفت : اول سلام دوم می شناسمتون سوم چه قدر زیبا هستید شما و خواهرتون . _ ممنون لطف شما . هل هم با سر تائید کرد 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
A.F ارسال شده در جمعه در 18:47 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 18:47 (ویرایش شده) فصل ۴ در راهی که اگنس بهم نشون داد تا به اتاق خوابم برسم ؛ البته واسه خودش خونه ای بود. تو راه پسری رو دیدم ، که البته از قیافه و رفتارش معلوم بود جیمی معروف . فقط بهش یک سلام خشک و خالی انداختم و به راه خودم ادامه دادم . رسیدیم به در و اتاق وارد شدم ، اگنس بهم گفت راس ساعت ۸ یک مهمونی برای معرفی من به اعضا خانواده اس ، و البته این رو یادم نره بگم ، گفت زود تر ساعت ۷ باید برم پیش آقای ورد ( ساموئل ورد ) . فصل ۵ ۲ ساعت بعد الان ساعت ۵ و من کلا اتاقم رو زیرو رو کردم. تو اتاقم یک تخت خیلی بزرگ شبیه تخت ملکه ها هست ، یک شومینه ی بز گ یک درایور بزرگ ، میز مطالعه، یک کتاب خونه ی بزرگ که البته هر نوه یکی برای خودش داره فکر کنم احتمالا آقای ورد بزرگ هم داره یک دونه هم بزرگ سر جمع ۶ کتاب خانه ،یک کمد پر از لباس ؛ ترکیب رنگی اتاقم سیاه سفید درکل خیلی قشنگ و باسلیقه ی من جور . اوه حواسم خیلی پرت اتاقم شد سریع برم حموم ۳۰ دقیقه بعد اومدم بیرون ، و لباس ام رو پوشیدم و اگنس رو صدا کردم بیاد موهام رو صاف کنه . یک آرایش لایت کردم و راس ۷ داخل اتاق ساموئل بودم . بهم گفت : سلام _ سلام _ میرم سر اصل مطلب ، اینجا رو دوست داری ؟ _ بله _ ببین من بهت میلیارد ها دلار پول می دهم ، قدرت ، شهرت ، هرچی که بخوای می دم فقط شرطی داره. هر کاری شرطی داره ، من در معامله با تمامی این ها فقط یک چیز می خوام از تو ، اینکه .... با نوه ی من جیمی ازدواج کنی ؛ امروز تو مراسم قرار شما رو نامزد علام کنم و تو راهی دیگه ای نداری . احساس می کردم الان از حال میرم با چشمای اشکی گفتم _نه من هیچی نمی خوام همه دارن در مورد اون نوه ات بد می گن همه بهم می گن دوره اون نباشم بعد باهاش ازدواج کنم ؟ عمرا هر کی به جز اون _ مگه اون چیه؟ _ همه جا می گن افسردگی داره ، کلا حرف نمی زنه ، باهاش حرف می زنی عصبانی میشه ، کلا ناراحت . صداش بغض داشت و داشت حرف میزد _ اون قبلا اون طوری نبود اون شاد و سرحال بود . _ چی شد ؟ _ خودت کشفش کن. و بعد بیرونم کرد . همینقدر ساده . با شروع بی نظر. ویرایش شده در جمعه در 19:04 توسط A.F 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
A.F ارسال شده در 22 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 22 ساعت قبل فصل ۶ از دفتر ساموئل اومدم بیرون، یعنی اون کوه یخ هم می تونه بخنده ، شاد باشه ؟ برام عجیب بود ! خیلی عجیب ! داشت دیالوگ ها مون دوباره تو سرم اکو میشد ؛ _ اون قبلا اون طوری نبود اون شاد و سرحال بود خوشحال _ چی شد که اینطوری شد ؟ _ خودت کشفش کن حالا هم برو سراغ معما دختر کوچولو. پوز خندی زدم آها پس روزی اول رو با معما شروع می کنیم. من کشف می کنم که چرا اینطوری شده ساعت ۸ ( داخل مهمانی ) ساموئل میاد رو سن _ سلام ، بر دوستان عزیزی که من رو قابل دونستن و تشریف فرما شدین . صدای کف و جیغ و سوت مهمانان _ ممنون ، ممنون ؛ خب بریم سر اصل موضوع که اعضو جدیدی به خانواده ی ما پیوسته پشت صحنه ( چند دقیقه قبل ) جیمی اومد سراغم ؛ عصبانی بود . گفت : _ چه خوابی برام دیدی ؟ ها ؟ می گم چه خوابی برام دیدی ؟ که تا اومدی پدر بزرگم قرار ما رو نامزد علام کنه ها ؟ من به خاطر تو ، برای اولین بار تو عمرم تو روی پدر بزرگم استادم . آه، لعنتی ! و گذاشت رفت . کلا این خاندان علاقه دارن ، حرف های خودشون رو بزنن و برن اه ! دیوونه ! کاش می شد برگردیم به اون روز تو مدرسه و من هیچ وقت، به اینجا نمی اومدم . زمان حال صدا مون کردن بریم رو سن جیمی جوری که انگار هیچی نشده اومد پیشم ، و دستم رو با آرامش گرفت و بردم رو سن . (اون لحظه که به من دست زد ، انگار برق بهم وصل کرده بودن .) وقتی رفتیم رو سن ، همه برامون دست زدن . منم به زور یک لبخند شل و ول نشون دادم . اون هم همینطور . بعد هم کمی خبر نگار هه ازمون سئوال پرسیدن ؛ اون هم همهی جواب ها ر و می داد ، انگار از قبل حفظ کرده بود؛ منم با دقت و جزئیات گوش می دادم ، تا اگر تنها گیر کردم حرف ها مون شبیهه به هم باشه . حالم کم کم داشت بد می شد برای همین رفتم رو نوک انگشت پاهام و در گوشش خیلی آروم زمزمه کردم : میشه تمومش کنی ؟ حالم داره بد میشه پوزخندی زد ؛ این چرا انقدر پوزخند می زنه ؟ از فکر با صدای عصبانیش که داشت سرم داد می زد ، در اومدم _ خوب شد؟ جوابا همون چیز های بود که تو گفتی پدر بزرگم به من بگه حفظ کنم ؟ چقدرم با دقت گوش می کردم ! یه وقت جابجا نگم . منم داد زدم _ هوی ، ترمزت رو بکش . من کاری نکردم ، همش خواسته ی پدربزرگت بود . همش ، بعدشم من دیالوگی به پدر بزرگ جنابعالی ندادم بهت بده حفظ کنی دوم من داشتم گوش می دادم و حفظ می کردم که اگه جایی تنها شدم ، حرفامون یکی باشه . بعدشم می خواستی تو روی آقای ورد واینسی به من هیچ کدوم از این ها ربطی نداره . و کار خودش رو تکرار کردم . گذاشتم و رفتم 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
A.F ارسال شده در 13 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 13 ساعت قبل فصل ۷ لباسم رو درآوردم، و رفتم تو تختم که بخوابم . یاد سئوال یکی از خبر نگار ها افتادم : آقای ورد واقعا براتون خوشحالم که همچین زنی نسبیتون شده ، بعد از اون اتفاق دردناک ۳ سال پیش . یعنی سه سال پیش چی شده ؟ مطمئنا اگه از اگنس بپرسم چیزه نسیبم نمی شه یک سری اطلاعات جمع می کنم و بعد میرم پیش ساموئل . سری رو تختم نوشتم و لپ تاپم ر باز کردم و تو گوگل سرچ کردم : " اتفاقات تلخ ۳ سال پیش برای خاندان ورد افتاده است " متنی که برای من آورده شده بود بسیار شوک زده کرده بودم متن این بود : تلخ ترین اتفاقی که می تونست برای خاندان ورد رخ دهد : مرگ عروسی که قرار بود ، یک هفته ی دیگه عروسی آن دو برگذار شود ؛ جیمی ورد نوه ی دوم خاندان ورد عروس که خیلی دوست اش می داشت از دست داد . آن اتفاق تلخ اینگونه رخ داد : آن دو با پیشنهاد آقای ورد برای کوه پیمای رفته بودن و به قله رسیدن خانم آلیزابت کایل دست های خود را باز کرد تا کمی از هوای کوهستانی و پاک استفاده کنه ، که پای ایشون لیز خورد و به اعماق کوه افتاد. ولی جسد ایشون تا به امروز که ۳ سال از مرگ ایشون می گذرد ؛ پیدا نشده . تاریخ خبر: ۲ هفته پیش خبر تازه بود . چند تا سایت دیگه هم رفتم ، همه همین رو با یک سری جزئیات نوشته بودن وایسا خود الیزابت کایل رو جست و کنم . * آلیزابت کایل * متن اولین سایت : خانم آلیزابت کایل عروس اول خاندان ورد . #مرگ#عجیب#او ( برام جالب شد .) جسد ایشون هرگز یافت نشده ؛ و هیچ گونه اثری از سقوط ایشون وجو ندارد زمان خبر : ۳ هفته پیش متن تمامی سایت شبیه هم بودن ولی با تاریخ متفاوت 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
A.F ارسال شده در 12 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 12 ساعت قبل فصل ۸ دیشب از شدت خستگی همونجوری با لپ تاپ خوابم برد بود ! صبح جمع کردم با وسایل هام رفتم پیش بنیامین ، که شاید اون بتونه کمکم کنه . به اگنس گفتم ببرتم به اتاقش ببرتم اگنس : خانم این در اتاقشون در زدم و با بفرمائید وارد شدم ، تو اتاقش نبود ولی خودش گفته بود بفرمائید. پس صدا زدم _ بنیامین ، بنی _ این جام صداش از سمت اتاق لباساش می اومد ، پس رفتم به اون سمت . با دیدنش از خنده ترکیدم ؛ با یک سر و وضع نامرتب و یک عالمه لباس دور و برش و ی عالمه لباس تو دستش و یک کت شلوار چروک تنش با کروات نیمه بسته . _ چی ؟ _بریده بریده گفتم : نگاهی...ب...ه خودت... بک..ن نگاهی به خوش کرد و گفت : می دونم ، حالا میشه بیای کمکم ، امروز یک جلسه کاری مهم دارم، قرار بود این لباس رو بپوشم ولی دیشب وقتی پوشیدمش حواسم نبود درش بیارم از شدت خستگی با همین خوابیدم . حالا هم لباس مناسب پیدا نمی کنم . گفتم _ جلسه چقدر مهمه و رسمی ؟ _ خیلی رفتم تو کمد لباس های رسمی ایش یک کت شلوار مشکی با پیراهن سفید براش برداشتم و رفتم بیرون تا بپوشه ، و اخطار هم دادم که کروات نبنده . رو تخته اش نشته بودم یک حالا با یک سر وضع مرتب اومد و گفت خیلی ممنون ، چی کار می تونم برات انجام بدم ؟ لبخند شیطانی زدم و گفتم : جلسه کی تموم میشه ؟ _ ساعت ۱۰ _ پس زود می آی خونه که کلی کار باهات دارم . _ چشم فعلا _ فعلا و از اتاقش اومدم بیرون . فعلا باید برم سراغ جیمز. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
A.F ارسال شده در 8 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 8 ساعت قبل فصل ۹ رسیدیم دم در اتاق در زدم و با بیا تو وارد شدم . نشت بود روی یکی از این صندلی گهواره ای ها به رنگ بلوطی و کتاب می خواند . به او گفتم : _ ازت چند تا سئوال دارم _ بگو _ داستان آلیزابت کایل رو بگو . زنگ از رخسارش پرید و آب دهنش رو به سختی قورت داد و گفت _ به اون چی کار داری ؟ _ بگو _ متاسفم مجبوری از پدربزرگ ام بپرسی نمی تونم بهت بگم . _ چرا ؟ چرا نمی تونی ؟ _ قانون خونه اس . فصل ۱۰ بنیامین نسبت به قولی که داده بود خوب و به موقع اومد من هم منتظر موندم لباس اش رو عوض کنه . ۵ دقیقه بعد خودش اومد بهم گفت _ بیا داخل ، که ببینم چه خوابی برام دیدی . _ شما برادرا کلا علاقه به خوابیدن و خواب دیدن دارید ؟ _ چه طور مگه ؟ _ آخه همتون از این تیکه کلام استفاده می کنید ، حالا این ها به کنار برم اصل مطلب ؟ _ آره، بدو ! دارم از هیجان می ترکم . _ هرچی بگم باید جوابم رو بدیا ! _ آهه بدووو ، می گم اتفاقی برای مامانمون افتاده ؟ _ نه بابا ، ببین اصل مطلب بر می گرده به جیمی ؛ و تمام چیز های که دیدم شنیدم و پرسیدم رو ریز به ریز براش تعریف کردم و در آخر گفتم همه چی راست بود دیگه ؟ _ آره و هیچ جزئیاتی رو جا نگذاشته بودی . _ خب من یک چیزی فهمیدم ؛ همه ی سایت ها با تاریخ دور و نزدیک ، پار سال ، پیارسال، امسال می گفتن که جنازه ی او پیدا نشده و اثری از سقوط نیست ، ویدیوی نیز هستش که داره اون رو نشون می ده بیشتریا می گن کار فتوشاپ ولی نیست من یک برنامه دارم که نشون می ده این فوتوشاپ هست یا نه ؟ که داره می گه نه ؛ اثر چشماشون هم یکی . _ آره می دونم ، ولی به نظرم برو پیش بابا بزرگ و همه ی این ها رو بهش بگو. _ ممنون ، یعنی تو می گی ممکن زنده باشه ؟ _ آره امکانش هست . _ به جیمی بگم ؟ _ ریسکش بالا 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
A.F ارسال شده در 6 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل فصل ۱۱ چند روز گذشته . و هر روز داریم به روز عروسی نزدیک و نزدیک تر میشیم . و اتفاقات این چند وقت . در اتاق او را زدم . گفت _ نمی خوام هیچ کدومتون رو ببینم _ لطفا ! ازت سئوال مهمی دارم . _ مخصوصا تو رو نمی خوام ببینم ۱ ساعت بعد _ هی بنی چته ؟ من قرار به زودی ازدواج کنم . من باید الان مثل تو بودم ، جیمز اون چی ؟ خواهرم چی ؟ من که دیگه بیشتر راز های این خاندان رو کشف کردم . _ وایسا ، چه خبرته ، یکی یکی هیچی بابا ،آلیزابت برای همه ما مثل یک رفیق و دوست بود . داریم نزدیک می شیم به سالگرد مثل مرگش ولی نمی دونم اگه نمرده . چرا جیمی رو ۱ هفته مونده به عروسیش ترک کرد . می تونست اگه مشکلی بود ، حرف می زد . نه مثل خودش رو بکشه . نه تو فقط سعی راز جیمی رو کشف کنی ، اونم بابا بزرگ شروعش کرده؛ اون داره تو رو با بازی هاش امتحان می کنه . که چقدر مقوامی . چقدر سخت کوشی . که فعلا خوب پیش رفتی . هی ! الی دلمون تنگت . _ راست می گی . می تونی شب بیای پیش من و تا خود صبح باهم گریه کنیم _ باشه ، اگه خیلی حالم بد بود میام ، _ نچ ، نچ شب تو اتاق من پیژامه پارتی گرفتم ، خودمم تمام اون حرف هارو می دونم ، جیمی هم دعوت بهش می گی ؟ یا خودم بگم ؟ _ تو بگو _ شمارش رو بده _ باشه ، بزن رفتم جلو در اتاقش _ چه خبره _ در رو باز کن _ باشه ، بیا تو برام عجیب بود انقدر ساده کوتاه اومد رفتم داخل اتاقش انگار بمب خورده بود خودش رو تخت دراز کشیده بود یک صندلی جلو کشیدم و نشستم _ من واقعا متاسفم _ کی بهت گفته ؟ _ هیشکی خودم فهمیدم من واقعا متاسفم ، ولی چیز های می دونم که شاید ... پیامی از طرف بنی رو گوشیم اومد نوشته بود : هیچی در مورد اینکه شاید الی زنده باشه نگو اگه نباشه تیکه تیکت می کنه ! _ شاید چی ؟ _ هیچی _ تو نباید متاسف باشی من حواس پرتی کردم ، من نجنبیدم . اصلا نباید پیشنهاد می دادم . _ تو مگه می دونستی اینجوری میشه ؟ من کاملا درکت می کنم . _ مگه این اتفاق برات رخ داده . _ آره ، مادر پدرم _ ولش کن ، حالا واسه چی اومدم اینجا _ ۲ دلیل ، ۱ من امشب پیژامه پارتی گرفتم ساعت ۱۲میای ؟ ۲ چند سئوال که بزار برای بعد _ آره میام _ یادت باشه با پیژامه بیا فصل ۱۲ همه چیز های پیژامه پارتی اوکی بود ، همه کم کم اومدن و جیمی نفر آخر اومد . همه از دیدنش تعجب زده و خوشحال شدن . بنیامین جیغ زد و پرید و پرید بغلش ! بنی : آخ جون داداشی اومدی! جیمی بیا بچه پاین کمرم درد گرفتم ، سنگین شدی! فکر کرده بچه ۵ سال است . گفتم : تو الان خندیدی ؟ جیمز هم گفت : آره راست میگه . بنی هم به شوخی گفت : یا خدا ، جنی شدی ؟ جیمی : نه به خدا ؛ واقعا خندیدم ؟ خودم باورم نمیشه . جیمز : فکر کردی ما باورمون میشه ؟ گفتم : حالا بسه بریم سر اصل مطلب ، امشب دور هم جمع شدین تا بخندیم و بالشت رو زدم تو صورت جیمی بعد از چند ثانیه که از شک در اومد ، یدونه زد تو صورتم و خندید واقعا خندید . اون جیمی. سرو و خشک ، خوشحال و داره می خنده ! هلنا : جیمز رو می زد من : جیمی هم رو می زدیم بنی هم که همه رو می زد در می رفت . ۳۰ دقیقه بعد همه خسته شدیم و یک گوشه دراز کشیدیم . بلند گفتم : کی خوراکی می خواد ؟ همه : ممننن باشه بیاد اینجا و در کمد مخفیه خوراکیان رو باز کردم . و هر کدوم یک چیزی برداشتن و خوردن . جیمی گفت : نظرتون چیه بازی کنیم ؟ همه شاخ در اوردیم گفتم چی ؟ _ نظر با جرعت حقیقت چیه ؟ همه : بریممم!! هر پنج نفر به صورت دایره نشستیم و جیمی بطری رو چرخوند ، هل باید از جیمز سئوال می پرسید . هل : بیا جلو . جیمز : رو چشمم و اومد جلو هل در گوشش چیزی گقت که اون جواب داده _ آره، خیلی من که از ماجرا خبر داشتم گفتم : این سئوال داره ؟ بنی : راست میگه . جیمی که هیچی نمی دونست گفت. : چی می گید میشه منم بدونم ؟ هلنا و جیمز : نه ! من لبخند شیطانی زدم و گفتم نظرتون چیه ، من بگم ؟ و منتظر جواب نموندم . از این ور تخت پریدم اون ور تخت که جیمی نشته بود . رو به جیمی گفتم : می خوابی داستان بشنوی؟ جیمی که هم کنجکاو هم خبیث شده بود، لبخندی زد و گفت : چرا که نه ؟ بنی : آیلی چه بلایی سر این گل پسر ما آوردی، این که دم به دم یا داره مسخره بازی در میاره یا داره می خنده ، یا لبخند می زنه . تفنگی چاقویی چیزی گذاشتی زیر گلوش قبل از اومدنش ؟ گناه داره ، جوون آرزو داره . تحدید اش نکن . همه داشتیم از خنده می ترکیدم که جیمی گفت : بدوووو ! داستانت رو بگو دارم از فضولی می میریم . سرم رو بردم نزدیک گوشش و تو ۵ دقیقه کل ماجرا رو بهش گفتم در آخر هم گفتم : بجای اینکه خودت رو این هفته تو اتاق حبس کنی ، بیا پیش ما بهت بعد نمی گذره . یک فیلم های هستیم ما . گفت : این هفته نمی رسیم باید کار های عروسی رو بکنیم ، حلقه بخریم ، با خبر نگار ها مصاحبه کنیم . بنی گفت : یعنی شما به این وصلت راضی شدید؟ من گفتم : من در کنار شما هاخوشم ، چه عروس خانواده باشم چه یک فرد غریبی . در هردو صورت فرق آنچنانی برای من نداره چون قرار نیست با بعد از ازدواج هم کاری به کار هم داشته باشیم . امید وارم شما هم با من همینطور باشید . جیمی گفت : درست ، ولی من هنوز باور نمی کنم ؛ چه جوری تو بعد از ۳ سال خنده تو صورت من آوردی، خنده ی از تمام وجود . بنی گفت : به خدا جنی شدی! این عادی نیست . اصلا نیست . جیمز گفت : خوبه دیگه، همه دوباره کنار هم جمع شدیم ، خوشحالیم . هلنا که هیچی نمی دونست گفت : چی میگی ؟ جیمز : ولش کن ، بعد سر فرصت بهت توضیح می دم . من که تا این لحظه ساکت بودم نگاهی به بنیامین کردم و اون از چشمام درخواستم رو خوند و تائد داد . گفتم : جیمی ممکن تا روز عروسی من تو جایگاه عروس نشینم ، عشقت بشینه کسی که سه سال پیشت نیست . من دارم تمام سعی ام رو می کنم ، که تو دوباره همون جیمی ورد ۳ سال پیش شی . دوباره شاد باشی ، بخندی از تمام وجود، خوشحال باشی . جیمی گفت : یعنی..یعنی واقعا میشه آلیزابت برگرده پیشم آلیزابتم، آلیزابت خوشگلم ؟ گفتم : احتمال هستش ، شاید هم آنقدر ازش متنفر شی که چشم نداشته باشی ببینیش چه برسه ازدواج کنی. گفت. : نه ابدا من هیچی وقت از اون متنفر نمی شم . _ باشه ، ببینیم و تعاریف کنیم . _ یعنی همه شما ها یک چیزی می دونید که من نمی دونم ؟ _ حدودی آره ، حالا هم برای هم شب بسه ساعت ۳ برید بخوابید . همه : باشه وقتی همه رفتن ، رفتم تو تختم . تا اومد چشمام گرم شه بخوابم در اتاقم زده شد ، بیا تو . جیمی اومد داخل، لامپ روشن کرد و کنار تخت خوابم نشت . منم نشتم رو تختم . گفت : راست گفتی ؟ _ آره ، احتمال خیلی زیاد _ ممنونم ، ممنون که دوباره بهم امید زندگی بخشیدی . _ منم خوشحالم ، که شماها دوباره دور هم جمع شدید و می خندید . بعد از این که آلیزابت برگشت من میرم . چون دیگه نیازی به من نیست . _ نه حتی اگه آلیزابت برگرده تو هیچ جا نمیری ، تو همین جا می مونی من اونجوری خیلی بهت بدهکارم . الان هم خیلی بهت بدهکارم . _ نه تو هیچم به من بدهکار نیستی . من کاری که سه سال پیش پلیس باید انجام می داد رو دارم انجام می دم . _ ما خودمون. از پلیس نخواستیم . من برم تو هم بخواب . تا رفت انقدر خواسته بودم ، که به سه نکشیده خوابم برد .و وقت نکردم به حرف هاش فکر کنم . 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.