Roshana ارسال شده در 6 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 6 خرداد (ویرایش شده) ♡به نام خالق جهان هستی♡ نام رمان: آمیترین نویسنده: روشنا اسماعیل زاده ژانر: تخیلی، عاشقانه خلاصه: از اول، من رو به عنوان فردی شوم به یاد میآوردند. همیشه از آدم ها فراری بودم، همیشه بهم میگفتن از آدم ها فاصله بگیر تا از بین نری. اما هرگز کسی به من نگفت اگه کسی به من نزدیک بشه چطور باید ازش فرار کنم، به من گفتن چجوری از تورِ ماهی گیرها فرار کنم، اما تور علاقه و احساس؟ نه! و این شد که پای من به جهانی ناآشنا باز شد و وارد دنیایی شدم که تنها راحت زنده موندَنم شفاف نکردنِ هویتم بود. پ.ن: ایدهی کُلی این رمان برگرفته از سریال دریای آبی است و تمام مکان ها و شخصیت ها بخشی از ذهنیت نویسنده از دنیای تخیلات است. صفحه نقد رمان:معرفی-و-نقد-رمان-آمیترین- شروع رمان: ۶ خرداد ۱۴۰۱ اتمام رمان: ویراستار: ( این رمان احتیاجی به ویراستار ندارد). ناظر؛ @ Artemis.T ویرایش شده 10 خرداد توسط Roshana مدیر ویراستار 9 نقل قول مآ خُودِمُونَم از دسـت دادیم دیگه از دست دادن بَقیه برآم͢ون مهم نٰٖیست:) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر راهنما ارسال شده در 7 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 7 خرداد سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Roshana ارسال شده در 7 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 خرداد (ویرایش شده) اطلاعاتی مقدمهطور دربارهی آمیترین: آمیترین سنگی است که در رنگهای ارغوانی و زرد قابل مشاهده میباشد این سنگ، باعث افزایش شجاعت و اعتماد به نفس میشود. سنگ آمیترین، باعث تقویت حس هم نوع دوستی شده و سبب میشود به سایر موجودات روی کره زمین ارتباط برقرار کنید و حس مسئولیت پذیر بودن را به خوبی از بر شوید. آمیترین این ارتباطات ساده را به فرد آموزش می دهد؛ اینکه اگر مرگ نباشد، زندگی ای وجود ندارد و اگر غمی نباشد، خوشی را نیز نخواهد شناخت و در امان نیست اگر دیگری در خطر است. و این دوگانگی آمیترین است! ویرایش شده 7 خرداد توسط Roshana 3 3 نقل قول مآ خُودِمُونَم از دسـت دادیم دیگه از دست دادن بَقیه برآم͢ون مهم نٰٖیست:) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Roshana ارسال شده در 8 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 خرداد (ویرایش شده) #پارت ۱ تکونی به بدن نیمه برهنهام که نیمهی دیگرش در آب اسیر شده بود انداختم که به دلیل زنجیرهایی که من رو محاصره کرده بودند، عضلاتم از درد منقبض شد. نالهای درونی سردادم و نگاهِ تب دارم رو به بالا هدایت کردم که چشمم از بین اونها فضا سبز دورم کهمن درون حوضی بزرگ، درست وسط اون حبس کرده بودند به پلی چوبی افتاد. دو مرد روی پل درحال مشاجره بودند، اولین مرد کسی که بود که با شکم بزرگ و دست به کمرش خشم من رو برای خودش اختصاص میداد. از این که زندانی چنین مردِ احمقی بودم کفرم رو در میآورد. نگاهم رو از کلاهِ حصیری روی سرش و لباس اشرافیش که خان بودنش رو به رخ میکشید برداشتم و به مردِ جوونی که در کنارش ایستاده بود دادم. بر خلافِ خان که با نیش باز داشت یک چیزهایی رو برای اون مرد توصیف میکرد، مرد با چشمهای مشکی رنگش من رو نشونهگرفته بود. وقتی نگاهش رو به خودم دیدم چشمام رنگِ غم گرفت، موهای بلند مشکینگونِ خیسم رو با تکونی به عقب فرستادم و سعی کردم با ذهنم با اون ارتباط بگیرم. - کمکم کن، لطفا من رو از دست این نجات بده. اما انگار اون هیچی نمیشنید چون نمیدیدم واکنشی نسبت به نالههای من نشون بده، سرم رو به لحظهای پایین انداختم که چند مروارید رها شدهی دورم، باعثِ بارونی شدن دوبارهی چشمهام شد. لحظه فریادی از دهن خان تویِ محوطه پیچید که نگاهِ همه، از جمله من رو به سمت خودش کشوند. چنگی به بازوی مردِ لاغر اندام ولی قدِ بلندِ کنارش انداخت و گفت: - یعنی چی آقا؟ ما میتونیم به قیمت خوبی اون رو بفروشیم، اونمروارید ها رو دیدی؟ هر قطره اشکِ اون تبدیل به مروارید میشه، بعد تو میخوای اون رو به اقیانوس برگردونیم؟ چشمای مشکیِ رنگم، رنگِ عصبانیت گرفت و برق زد. مردی که رَدههای تنش اشرافی بودن اون رو هم هویدا میکرد، دستای خان رو از شونهاش کنار زد و مجدد دستاش رو از پشت درهم قلاب کرد. چیزی رو زیر لب نجوا کرده که من از شنیدنش عاجز بودم. خان با عصبانیت لگدی به چوبهی پل زد و به سرعت با خم شدن ریزی، از محوطه دور شد. اما مرد کمی خودش رو به نردهی چوبی پل نزدیک تر کرد و نگاهش رو مماس با نگاهم قرار داد. چشمام هنوز آثاری از خیسی داشت که ناخواسته همون تبدیل به اشکی شد و به شکل مروارید روی سطح حوض شناور شد. - کمکم کن. نجاتم بده! و تنها این صدا انعکاسی بود که هیچ کس نمیتونست بشنوه اما من تلاشم رو میکردم تا حداقل یک نفر بشنوه چی میگم من رو از این مهلکه نجات بده. همهی این اتفاقات از اون طوفانِ شبِ قبل سرچشمه گرفته بود و امتدادش امشب من رو با اسیری گره زد. گردبادی که نیمهای از روستای کنارِ جریزهی میهان رو از بین برده بود و به جای اون ماهی ها رو کفِ ساحل به امون خدا رها کرد. نمیدونم چند نفر از دوستام کشته شدن یا به چه روزی افتادن، فقط در آخرین لحظه خودم رو که در اثر اون اتفاق بین چندین سنگ در ابتدای غاری گرفتار شده بودم به یاد داشتم. اون ماهگیرها هم از این فرصت استفاده کردند و من رو به خونهی خان آوردند. فشاری به چشمام وارد کردم، پایین تنهی پولکی شکلم رو حس نمیکردم، فشاری که از اون سنگ ها بهش وارد شده بود فقط با برگشتن به اقیانوس ترمیم میشد. با اومدن چند مردِ سیاه پوش به سمتم، فوراً گارد گرفتم اما دستهای بستهام من رو بیدفاع میکرد. از بین اونها، مردِ قد بلند روی پل به پایین قدم برداشت و به سمتم خیز برداشت. روبه روی من، رویِ زانوهاش خم شد، با صدایی بم ولی آرامش دهنده گفت: - کمکت میکنم به اقیانوس برگردی، یکم صبر کن. *** ضربهای به پسِ گردنِ میهان زدم که سر از لب تابش برداشت و با نگاهِ متاسفی من رو نظاره کرد. از پلههای گوشهی خونه به سمت پایین خیز برداشتم و فریاد زدم: - شما دونفر نمیخواید جمع کنید برید؟ تو خونهی من چتر شدن انگار نه انگار. دستی به دورشِ قهوهای رنگ تنم کشیدم و با چنگی که به موهای مشکی رنگم زدم خودم رو به آشپزخونهای که در کنار پله قرار داشت، رسوندم و هیونین رو در حال آماده کردن صبحونه دیدم. با دیدن من نیشش رو برام باز کرد و با تکون دادن به هیکل چهارشونهاش جهت راهی شدن به سمت یخچال ساید بای ساید، گفت: - تو که قبلا اینطوری نبودی، یکم مهربون باش باهامون. پلیس آدرس خونه قبلی رو گیر آورده نمیتونیم برگردیم. @ Artemis.T @ Narges.Sh @ زری بانو @ arisky ویرایش شده 8 خرداد توسط Roshana 5 1 نقل قول مآ خُودِمُونَم از دسـت دادیم دیگه از دست دادن بَقیه برآم͢ون مهم نٰٖیست:) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Roshana ارسال شده در 10 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 خرداد #پارت ۲ سپس همون طور که سرش تویِ یخچال جولان میداد، ادامه داد: - بهجای این ها به فکر سفرمون باش، قرارِ بریم کلی خوش بگذرونیم. بعد با در آوردن بستهی نوتلا از یخچال، به سمت کانتری که دوطرفش صندلی مشکی چیده شده بود قدم برداشت. دستم رو درون جیبِ شلوارِ پارچهایم فرو بردم و با کشیدن صندلی به عقب، پشت کانتر جای گرفتم. - قهوه یا نسکافه؟ به ردیفِ دندونِ سفیدش که برام بهنمایش گذاشته بود نگاهی انداختم و متاسف، سرم رو، رویِ میز گذاشتم. با ته موندهی جونی که داشتم نالیدم: - هیونین؟ متوجهی دور شدنش ازم شدم، از ته هنجرهاش 《هوم》ای گفت که باعث شد ادامه بدم. - انقدر چرت نگو! با بلند شدن صدایِ میهان، سرم رو بلند کردم و به چشمای کشیدهی قهوهای رنگش که مثلِ همیشه در بیحسی محض به سر میبُرد، زل زدم. - کِی به جزیرهی جیجو میرین؟ به جای من، هیونین که با سینیای طوسی رنگ، کنارِ میهان جای میگرفت گفت: - هروقت بتونیم تورو راضی کنیم دوربین ها و سیستم های فرودگاه رو از کار بندازی! میهان، موهای قهوهای رنگش رو از پیشونیش کنار زد و غرید: - هروقت آماده بودین، خبرم کنید. هیونین با نیش باز، ضربهای به پشت لاغر اندامِ میهان زد و خندید که پریدنِ شونههاش باعثِ نمیچه خندهی من شد. - بیاین فعلا صبحانه رو بخوریم که کلی کار داریم. بعد چشمکی نثارِ جفتمون کرد که دست من رو به سمت نون و نوتلا فرستاد. ### کلاه کپِ روی سرم رو محکم تر به پایین کشیدم و با دست کشیدن به سیوشرتِ طوسی رنگم، اشارهای به هیونینی که استایلش درست مثلِ من بود زدم. که با جدیت کامل به سمت اون ور خیابون رو کرد و ضربهای به کف دستش زد که میهان خوب معنای این حرکتش رو فهمید. جعبهی کارِ نقرهای رنگمرو، توی دستم جابهجا کردم و جلوی کلاهم رو برای کمتر دیده شدنم به پایین کشیدم. به همراه هیونین به سمت پله برقی ها قدم برداشتیم و ازش به عنوان پلی برای رسیدن به اتاق دادستان استفاده کردیم. - تان، میهان دوربین های راهرو دادستانی رو از کار انداخته، باید عجله کنیم. سری تکون دادم و با گرفتن نفس عمیقی به سمت اتاق دادستان راه افتادیم که صدایی من رو جلوی راهروی تقریبا خالی که پر از اتاق های مختلف بود وا داشت. - یک لحظه صبرکنید! چهرهی هیونین در هم رفت و با فرستادن لعنتی زیرلب، به عقب گرد کرد و از شِگرد همیشگیش یعنی خندههای مضحک استفاده کرد. - خسته نباشی، انگار خیلی خسته شدی، رنگت حسابی پریده! مردِ نگهبان تکونی به لباس های ابی رنگش داد و مبهوت به چشمای مشکی هیونین زل زد. - شما کی هستید؟ وقت نداشتم تا با مزه پروندن های هیونین منتظر رفتن مرد بمونم. با کشیدن پوفِ کلافهای، قدمی به سمت مرد برداشتم و دستم رو درون جیبم فرو بردم، گردنبند مخصوصم رو بدست گرفتم و با زدن چندین حرکت جلوی صورت مرد متعجب قرار دادم. - بعد این که ما رفتیم تو یادت نمیمونه مارو اینجا دیدی، درسته؟ @ زری بانو @ arisky @ Narges.Sh @ Artemis.T 3 1 نقل قول مآ خُودِمُونَم از دسـت دادیم دیگه از دست دادن بَقیه برآم͢ون مهم نٰٖیست:) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .