گروه آچ ارسال شده در 8 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 8 خرداد (ویرایش شده) نام رمان :شهرک بیستم نویسنده : اسما محمود( asma_m) ژانر : ترسناک خلاصه: داستان از یک شهرک نیمه ساخته شروع شد ، بیستمین و اخرین شهرک آن منطقه که ساخت آن شاید به جز ضرر چیزی نداشته ، اتفاقاتی که باعث وهم و وحشت بوده ، شهرکی قدیمی .دخترانی که شاید بر حسب یک اتفاق سر از جایی در می آورند که نباید . مقدمه : گاهی یک ترس مقدمه است برای وهم و وحشت های دیگر . شاید گاهی ترسیدن یک هشدار باشد برای جلوگیری از ترس های بعدی ، بعدی و بعدی که شاید اتفاقات خوبی در دنباله ی دامَنِشان نداشته باشند . (شهرک بیستم) پارت اول صحرا با ذوق پرشی زد و به سمت درب رفت ، دستش را بند چمدانش کرد ، ذوق خاصی داشت آن هم برای رفتن به شمال به عنوان اولین بار ؛ از کودکیش دوست داشت به آنجا برود اما بنا بر دلایلی نه او نه خانواده اش قادر به رفتن نبودن. در را باز کرد و پدرش را که در در این ور و آن ور ماشین پرسه میزد دید . یک لبخند زد و خواست چمدانش را از چند پله جلوی خانه پایین بیاورد اما نتوانست ، خواست پدرش را صدا بزند که به او کمک کند ، تا دهان باز کرد چیزی بگوید دستی بر روی دهان و یینی اش نشست و راه نفسش را سد کرد . برای لحظه ای ترسید و خواست جیغ بکشد اما، کمی با خود فکر کرد که چه کسی به غیر از مرصاد می تواند چنین دست های بزرگی داشته باشد و دست هایش هم همیشه بوی الکل ضد عفونی کننده بدهند و تازه در درگاه خانه ایستاده باشد؟ طبیعتا کسی جز خود مرصاد برادر بزرگش که شش سالی از صحرای هفده ساله بزرگتر بود نیست . مرصاد او را به سمت خود برگرداند و صحرا با دیدن چشمان خبیث مرصاد و دستش که بر روی بینی اش به علامت (هیس).. گذاشته بود متوجه شد که او نقشه ای در سر دارد . صحرا سری به علامت باشه نشان داد و مرصاد سر در گوش او برد و چیزی به او گفت . سعید پدرشان انقدر سرش گرم ماشین بود و میخواست از سالم بودن ماشین مطمئن شود که نه صحرا را دید و نه مرصاد را که جلوی در بودند . مرصاد چشمکی به سمت خواهر یکی یکدانه اش زد ،صحرا با شیطنت لبخندی زد و آرام آرام به سمت پدرش رفت و پشتش ایستاد . با یک ، دو، سه ای که در دلش گفت به طور ناگهانی جیغ خفه ای در گوش پدرش سر داد که پدرش جستی گرفت ، سرش محکم به کاپوت ماشین خورد و صدای اخ گفتنش در صدای قهقه بلند صحرا و مرصاد گم شد . سعید با عصبانیت و حرصی مشهود برگشت سمت صحرا و چشمان برزخی اش را به صحرایی دوخت که از خنده ریسه میرفت ، از نظر صحرا آن صحنه انقدر بامزه بود که نتواند خنده اش را کنترل کند . پدرش چشم غره ای به سمتش رفت و بدون حرفی به سمت مرصاد برگشت و او را هم از نگاه پر خشمش بی نصیب نگذاشت ، مرصاد با دیدن نگاه پدرش خنده اش را قورت داد و به طور بامزه ای چشمانش را به سمت دیگری تاباند و آرام گونه اش را خاراند . سعید دوباره به صحرا نگاه کرد و میدانست صحرا انقدر پر رو و سرکش است که خنده اش را قورت ندهد . صحرا هم با پرو یی تمام دستش را کنار سرش به علامت سلام اورد و نیشش را باز کرد به طوری که تمام دندان هایش نمایان شدند. محسن که از حرکت فرزندان شیطانش خنده اش گرفته بود سرش را به علامت تاسف تکان داد و خنده ای کرد . سعید : از دست شما دوتا ، این چه کاریه اخه ؟ ویراستار: @ Mosaken_Shab ناظر: @ _Ario_ ویرایش شده 15 خرداد توسط گروه آچ 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر راهنما ارسال شده در 8 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 8 خرداد سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ قبل از شروع رمان لطفا قوانین رمان نویسی نودهشتیا رو مطالعه کنید، لینک تاپیک: https://forum.98ia2.ir/topic/6513-قوانین-تایپ-رمان-پیش-از-نوشتن-مطالعه-شود/?do=getNewComment چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
گروه آچ ارسال شده در 14 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد (ویرایش شده) پارت دوم صحرا با شیطنت خندید و رو خطاب به پدرش گفت : صحرا_بَده بابایی خواستیم سر صبحی سر حالت بیاریم ؟ مرصاد هم نزدیک شد و از پشت پدر عزیزش را در آغوش کشید ، قدش از پدرش چند سانتی بلندتر بود و به همین خاطر صحرا همیشه او را درخت نخل می نامید و او هم در عوضش به او کویر میگفت و صحرا را آتشی می کرد . صحرا به پدر و پسر لبخندی زد و دست در سینه فرو برد . سعید دست بر دستان مرصاد گذاشت و با لحن خبیثی لب زد : سعید _ چیه پسر جان ؟ میبینم خوب با ابجی شیطونت یکی شدیا !بزنم فکت و بیارم پایین ؟ صحرا بلند خندید دستش را به علامت افرین بالا اورد و مرصاد به طور مصنوعی چشمانش را درشت کرد و از پدر فاصله و گرفت ، دستانش را به حالت تسلیم بالا اورد و به طور نمایشی اب دهانش را قورت داد . مرصاد _ نه بابا جان اشتباه کردم ، دیگه از از این غلطا نمی کنم با این حرف و حرکت طنز مرصاد صدای خنده شان به هوا رفت . (تسنیم) صدای حرف زدن پدر و مادرش را به طور گنگ و نامفهوم می شنید ، اما نمیخواست چشمانش را باز کند تا مبادا خواب عزیزش از سرش بپرد ، دیشب ساعت نه به خواب رفته بود و ساعت ۶ صبح به دلیل مسافرتشان به شمال بیدار شده بود هنوز خوابش می آمد و تکان های ماشین هم که مزید بر علت بود ، صدای نق و نوق خواهر سه ساله اش که آمد با کلافی سر جنباند و خواهرش را که بر روی کریر بود با حالت زاری نگریست ، خواهر کوچکش که نامش را خود تسنیم انتخاب کرده و بود نامش را تبسم گذاشته بود در حال بیدار شدن بود و این را میشد از تکان خوردن هایش فهمید اما تسنیم بی اعتنا خواست باز چشم بر روی هم بگذارد که صدای مادرش الهه بلند شد . الهه _ چیکار میکنی تسنیم تکونش بده بخوابه دیگه ! تسنیم پوفی کرد و ناراضی کریر را روی پاهایش و گذاشت و آن را خیلی خفیف تکان داد . زیر لب غرولند کنان کریر تکان می داد و اخماهایش حسابی در هم گره خورده بود . پدرش داریوش او از اینه نظاره کرد و از تخسی دخترک هجده ساله اش خنده اش گرفت ، رو به تسنیم گفت: داریوش_ چیه باباجون ؟ چرا انقد اخمات توهمه ؟ تسنیم هم که انگار دلش غرغر کردن میخواست با همان اخم ها شروع کرد : تسنیم_ نمیزارین ادم یه دو مین راحت بخوابه که ، یه دفعه صدای حرف زدن شما ، یه دفعه بوق بوقای ماشین ، یه دفعم که صدای نق نق این بچه. ویراستار :@ Mosaken_Shab ویرایش شده 14 خرداد توسط گروه آچ 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .