Nasim.M ارسال شده در 4 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) نام رمان: اغماض نویسنده: نسیمه معرفی«Nasim.M» ژانر: عاشقانه، تراژدی خلاصه: دختریست مانند سنگ که با هیچچیز آزرده نمیشود، متکبر و پرادعاست. دل خیلی از پسرها را در دست میگیرد، اما آیا برای عشق است یا بازی کردن با آنهاست؟! دلش میلرزد از دیدن شخصی و در برکهی عمیقی از آب زلال میافتد. اما در آخر چه اتفاقی میافتد؟ دنیا بر سرش آوار میشود وقتیکه میفهمد عاشق و دلباخته برادرش است! اما با قدم نهادن شخصی جدید در زندگیاش، رنج، رعب، ندامت را یادش میدهد. و اینجاست که تمام آزادی و خندههای همیشگیاش را از دست میدهد، اما... در آخر چه اتفاقی میافتد؟! مقدمه: دختر است دیگر! گاهی دلش شیطنت میخواهد، همراه میخواهد، تا درکش کند. گاهی مغرور میشود، آن غرور را در دو مردمک چشمانش جمع میکند و به طرف مقابل خیره میشود. مرد زندگی میشود. گاهی... احساسهای دخترانهاش از بین میرود. دختر است دیگر! درد میکشد اما لب نمیزند که در دلش دردیست بی دوا... احوالش ناخوش میشود، اما تا به خود میآید میبیند مقابل تمام زجر کشیدنهایش ایستاده است. پس تصمیم میگیرد، تمام این زجر کشیدنها را تمام کند. صفحه نقد رمان: ناظر: @m.azimi ویراستار: @زری بانو ویرایش شده 10 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Nasim.M 27 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 5 مرداد، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 10 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nasim.M ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت یک... روی تخت تک نفرم دراز کشیده بودم، نیم ساعتی میشد از دانشگاه برگشتم و خیلی خستم، هی آخرین نگاههای سردار رو یادم میفته، وقتی که داشت با ناراحتی و بغض و نفرت نگاهم میکرد، ولی برای من مهم نیست چرا نمیفهمید آخه؟ بزور من رو ولکرد امروز، همش خواهش میکرد که کنارش بمونم، ولی من نمیتونم پیش کسی مثل سردار بمونم چون اصلا دوستش ندارم! توی فکرش بودم که صدای گوشیم دراومد. گوشی روی میز آرایشیم بود حوصله نداشتم بلند بشم و جواب بدم. بعد از کلی زنگ خوردن صدای گوشی قطع شد، ولی باز زنگ خورد، با اعصاب به هم ریخته از روی تخت پایین پریدم و به سمت میز آرایشیم رفتم، گوشی رو برداشتم اسم سردار روی صفحه گوشی بود. آخه بازم؟ بعد از اینکه کلی غرورش رو جلوی همه خورد کردم باز هم؟! دکمه اتصال رو زدم و منتظر موندم که حرفش رو بزنه. - الو، دلارام؟ پشت به تخت ایستادم و خودم رو، روی تخت پرت کردم. - چیه، ادامه بده میشنوم! صداش میلرزید، نمیدونستم از ترس از دست دادن من یا از ترس جواب دادنم. - دلارام دوستت دارم، توروخدا به من یک فرصت دیگه بده! چشمهام رو از شدت عصبانیت بستم و فشار دادم و گفتم: - دیگه خیلی داری میری روی اعصابم سردار! دست بردار دیگه، تو یه بازیچه بودی، میفهمی یعنی چی؟ بابا یک ذره مرد باش و اینقدر التماس نکن. تو خیلی ضعیفی، من نمیتونم با آدمی باشم که خیلی ضعیفه بفهم. اشک میریخت، ولی این حال عجیبه برام، از اشک ریختنش لذت میبردم چرا؟! - د لعنتی من عاشقتم، چون عاشقتم داری میگی ضعیفم؟ دلارام، زندگی من رو نابود نکن، اصلا تو زندگیمی بفهم! تو اگه بری من میمیرم، خودم رو میکشم. با صدای بلند به حرفهاش خندیدم، به حرفی که گفت، هه خودکشی؟! - برو بکش، فقط دست از سر من بردار، من دیگه نمیخوام حتی ریختت رو ببینم باشه؟ چیکارت کنم دیگه؟ هر کاری باهات کردم باز گفتی عاشقمی باز گفتی میخوای با من بمونی. من کلی خوردت کردم. آهی کشید، ای کاش میدونست من معنی حرفهاش و آه کشیدنهاش رو نمیفهمم، ای کاش بفهمه کلمه نمیخوامت یعنی چی و بره به زندگیش برسه. - دلارام؟ با بیحوصلگی جوابش رو دادم. - هوم؟! بعد از کمی سکوت حرفش رو با نفرتی که توی لحن حرف زدنش معلوم بود زد. - نمیذارم زندگی راحتی داشته باشی، من نفرینت میکنم، الهی هر چی سر من اومد سر تو هم بیاد که بدونی درد عشق یعنی چی، که بدونی شکستن دل یک یتیم یعنی چی! باور کن، کاری میکنم که عذاب وجدان نابودت کنه. اینقدر خستم بود که به حرفهاش اهمیتی ندادم و گفتم: - منتظرم ببینم چیکار میکنی. بعد خندیدم و کمی صدام رو بالا بردم و با مسخرهگی گفتم: - البته! خیلی خوشحال شدم توی این چند روز، خدانگهدار. تماس رو قطع کردم و گوشی رو گوشه تخت پرتش کردم. @m.azimi @زری بانو @G.Ha @Viyana @آری بانو ویرایش شده 25 مرداد، ۱۴۰۰ توسط Nasim.M ☆ویراستاری | زری بانو☆ 6 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nasim.M ارسال شده در 7 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت دو... سردار خیلی ساده هست و زود دل میبنده! من از پسری که ساده باشه خوشم نمیاد، نمیدونم چرا ولی اینکه وارد رابطه شم و بعد طرف رو ول کنم حس خوبی بهم دست میده، راستش من اینکار رو برای وقت گذرونی میکنم وگرنه من حوصله عشق بازی و این چیزا رو ندارم، ولی سردار حتی خواستگاریم هم خواست بیاد توی این یک هفته. آروم روی تخت نشستم یه خمیازه کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم. به اتاقم یه نگاه کردم اتاق متوسطی بود که یه تخت یک نفره وسط اتاق قرار داشت و میز آرایش روبه روش و کلی وسیلههای مهم یه کتابخونه دیواری هم گوشه اتاق داشتم که تموم کتابهام رو اونجا گذاشتم، چه کتاب درسی چه رمان و... فردا امتحان دارم و من حال هیچی رو ندارم الان! حالا ساعت یکه و ناهار نیم ساعتی میشه که خوردم دو ساعتی میخوابم بعد میشینم درسم رو میخونم که فردا وقتی رفتم دانشگاه قشنگ بشینم امتحانم رو بدم، زیاد هم اهل خوندن درس نیستم ولی خب بعضی وقتا یهو دلم میخواد یه چیزایی بخونم. از روی تخت با گیجی بلند شدم و به سمت کتابخونهی گوشه اتاق رفتم، کتاب درسیم رو برداشتم و روی میز تحریرم که کنار کتابخونه بود گذاشتم، دهنم رو باز کردم دست رو، روی دهنم گذاشتم و یه خمیازه کشیدم. لامپ رو خاموش کردم و رفتم روی تخت. زمستون بود و هوای تهران سرد سرد بود، هر چند لباس گرم تنم بود ولی باز سردم شده بود و بخاطر همین خوابم نمیبرد، چشمهام رو به زور باز کردم و دستم رو به سمت پتو دراز کردم و پتو رو روی خودم انداختم، کم- کم گرمم شد و به خواب رفتم. *** صدای موسیقی میپیچید توی گوشم که باعث شد چشمهام رو آروم باز کنم. گیج روی تخت نشستم چشمم به گوشیم که گوشهی تخت بود افتاد، دستم رو به سمتش دراز کردم و همون موقع یه خمیازه کشیدم. گوشی رو برداشتم و نگاهش کردم اسم کیارا روی صفحه گوشی بود. زود دکمه رو زدم و جواب دادم. - چیه؟ مرض داری زنگ میزنی اینموقع؟ تازه خوابیده بودم. کیارا صداش رو بالا برد و گفت: - مرض ندارم، خودت ساعت رو ببین الان چه وقت خوابه؟! باز سرم رو روی بالش گذاشت و با چشم بسته و صدای خوابآلود گفتم: - لابد دو! داشت خوابم میبرد، ولی با جیغ خاطره دو متر پریدم هوا. - ساعت هفته، داره شب میشه و تو تا الان خوابی و میگی ساعت دو؟ با تعجب به ساعت دیواری روبه روم نگاه کردم و با دیدن ساعت تو سرم زدم و گفتم: - وای! میخواستم بشینم درس بخونم. خوب شد بیدارم کردی الان یکم بشینم بخونم برای فردا. پتو رو کنار زدم، سعی میکردم چشمهام رو نبندم چون از بسکه خوابم میومد میترسیدم خوابم ببره و بیفتم زیر تخت از روی تخت بلند شدم و به سمت در حرکت کردم. - چه درسی؟ من زنگ زدم تا بگم بریم بیرون. از اتاق بیرون و به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم: - خفه شو خستمه، حالا قطع میکنم یکم دیگه زنگ میزنم. بدون اینکه بذارم جوابم رو بده تماس رو قطع کردم. گوشی رو روی اپن گذاشتم، کسی توی آشپزخونه نبود. از آشپزخونه بیرون و توی سرویس بهداشتی رفتم، بعد از اینکه دست و صورتم رو آب زدم کمی خوابم پریده بود. گوشی رو از روی اپن برداشتم که صدای مادرم رو از پشت سرم شنیدم. - خوب خوابیدی؟ به سمتش برگشتم داشت وارد آشپزخونه میشد بهش نزدیک شدم و یه بوسه روی گونش نشوندم و گفتم: - عالی بود. به سمت یخچال رفتم و بازش کردم یدونه سیب برداشتم و یه گازی زدم. روی میز ناهار خوری نشستم مامان مشغول غذا درست کردن شده بود، شماره کیارا رو گرفتم و بعد از دو بوق جواب داد. - میای یا نه؟ به مامان یه نگاهی کردم و گفتم: - آره میام حوصلم سر رفته توی خونه. مامان نگاهش رو به من دوخت و با چشم و ابرو به من اشاره میکرد که کیه؟ @زری گل @-Aryana- @G.Ha @Viyana @m.azimi ویرایش شده 18 مهر، ۱۴۰۰ توسط Nasim.M 4 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nasim.M ارسال شده در 20 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مهر، ۱۴۰۰ #پارت سه... - باشه پس زود آماده شو، نیم ساعت دیگه دم در خونتون میبینمت. خدافظ! بعد از اینکه قطع کردم روبه مامان گفتم: - کیارا میگه بریم بیرون، من هم حوصلم سر رفته گفتم باهاشون میرم. مامان سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. بقیه سیب رو دور انداختم و به سمت اتاقم رفتم. توی ربع ساعت آرایش کردم، به خودم توی آینه نگاه میکردم عالی شده بودم و توی دلم میگفتم حتما امشب نزدیک صدتا شماره بهت میدن و بعد به افکارم میخندیدم. بعد از اینکه بالاخره تونستم از خودم چشم بردارم به سمت کمد لباسهام رفتم. یک مانتوی فیروزهای خوشرنگ که تا بالای زانوام میرسید برداشتم و پوشیدم، واقعا اندامم رو خیلی شیک نشون میداد. یک روسری مشکی که به هر رنگی میخوره با یک شلوار جین مشکی و یه کفش اسپرت پوشیدم. باز هم به خودم توی آینه یه نگاهی انداختم. چه تیپی شد من زدم؟! توی همون حالت که داشتم به خودم لبخند میزدم، صدای گوشی تا گوشم رسید. به سمتش برگشتم روی تخت بود. دکمه تماس رو زدم و کنار گوشم گذاشتم. - جانم کیارا؟! به سمت در رفتم و بازش کردم - بیرون منتظرتم. باشهایی گفتم و قطع کردم. از اتاق بیرون رفتم که مامان رو دیدم، بهروش لبخندی زدم و یه بوس رو روی لپش نشوندم. دستهاش رو روی شونههام گذاشت و با اخم گفت: - این همه آرایش، مگه میخوای بری عروسی؟! ابروهام رو بالا دادم و گفتم: - نه مامان عروسی کی؟! با کیارا و خاطره میخوام برم بیرون. مامان به سمت پلهها قدم برداشت و در حین رفتن گفت: - چقدر بگم با اینها نگرد باز حرف گوش نمیکنی. من هم دنبالش رفتم و گفتم: - نمیشه مامان، رفیقام هستن. خدافظ به سمت در ورودی رفتم و از خونه خارج شدم. کیارا ایستاده و به ماشین تکیه داده بود تا من رو دید گفت: - به- به چه عجب! ویراستار: @زری گل ناظر: @m.azimi 2 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده