حـانیه ارسال شده در 15 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 15 خرداد (ویرایش شده) نام رمان: آتش عشق افرا نام نویسنده: حانیه شریفی ژانر: عاشقانه، غمگین، پلیسی، طنز خلاصه: دنیا، دختری سرحال و مذهبی که از خوش اقبالیاش سر یک شرط بندی بچگانه، روز بعد از عروسیش همسر خود را از دست می دهد و سر و کارش به کارن با آن لبخند عجیب صورتش میافتد. کارن، مردی از تبار نابودی، از سلسله رنج و سختی و دارای بزرگترین چشمه خروشان غرور تنها با یک برخورد کوتاه، نفسش گره خورده به نفس یار میشود و این، دلیلی است برای آمدنش به ایران. ویراستار: @ زهرا بهرامی همکار ویراستار: @ همکار ویراستار♥️ ناظر: @ Fateme71 ویرایش شده 29 خرداد توسط حـانیه 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
حـانیه ارسال شده در 16 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 خرداد (ویرایش شده) ۱ بعداز عبور از راهپلههای پیچ در پیچ، بالأخره به طبقه دوم رسید. صدای قدمهایش در سالن طویل بیمارستان میپیچید. فضای کاملا سفید آنجا در نظرش بسیار خوفناک بود و بیشتر، همانند تیمارستان بود، تا یک بیمارستان عموعی! جلوی پرستاری که از کنارش عبور میکرد را گرفت و از او نشانی اتاق فردی به نام آقای محمدی را پرسید. پیرمردی خوشرفتار و ثروتمند! پرستار او را به اتاق صد و هشتاد و سه راهنمایی کرد و پس از گوشزد کردن نکاتی آن دو را تنها گذاشت. مرد با استرس، کمی جلو رفت و کنار تخت بیمار نشست. چشمانش بسته بود. خواب بود.! آخرین خواب.! خوشترین خواب.! تنها آن لبخند بر روی لب پیرمرد استرساش را بیشتر میکرد و دست و دلش را میلرزاند تا به کار نروند. در نهایت با سختی از روی صندلی بلند شد و بعد از سرک کشیدن به بیرون اتاق، آرام در را بست و همانقدر آرام به سمت دستگاه تنفسی که آن طرف تخت بود رفت. @ زهرا بهرامی @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده 18 خرداد توسط زهرا بهرامی 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر راهنما ارسال شده در 17 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 17 خرداد سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
حـانیه ارسال شده در 18 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 خرداد (ویرایش شده) ۲ بـــوق- بــــوق و...تمام ! به همین راحتی، زندگی یک انسان در دستانش به پایان رسید! خجل و عصبیتر از همیشه، به سرعت محل جرم را ترک کرد. دوان-دوان به پشت محوطه بیمارستان رسید. از بین درختان کاج سفید پوش رد شد و با کلید، در پراید مشکی و درب و داغانش را باز کرده و به سرعته پشت فرمان نشست. بعد از تلاش های بسیار، بالأخره توانست ماشین را روشن کند! چند دقیقه بعد، طبق روال کار، جلوی پاساژ همیشگی پارک کرد و به سمت یکی از مغازه های لباس فروشی رفت. صدای درینگ- درینگ زنگ موبایلش اعصابش را از اینی که هست، متشنجتر میکند! همانطور که قدم برمیداشت دست در کیف کوچک بر روی کمرش برد و نوکیای کهنهاش که به نظر سنی تاریخی داشت را برداشت. کنار گوشش منتظر نگه داشت. نفسهای تندش با شنیدش صدای دلنشین معشوق که با زحمت میتوانست بشنود، آرام شد. ثانیهها از دستش خارج شده بود؛ به طوری که دوست داشت سرش را به دیوار بکوبد؛ مغازه را رد کرده بود. برگشت، همانگونه که سعی در کم سخن گفتن داشت، فهمید تلاش برای قانع کردن همسرش تقریبا بیفایده است. پس قهرش را به جان خرید و تماس را با گفتن : - اومدم خونه حلش میکنیم. به رویش قطع کرد! @ Gh.azal @ Ms_zand @ Li_liumღ @ N.a25 @ Baharraji22 @ اوپاکاروفیل @ .𝖘𝖊𝖙𝖎 𝖌𝖔𝖔𝖉26 @ نارسیس بانو.arabzade @ Fateme71 @ همکار ویراستار♥️ @ زهرا بهرامی ویرایش شده 18 خرداد توسط زهرا بهرامی 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
حـانیه ارسال شده در 19 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 خرداد (ویرایش شده) ۳ پا تند کرد، در مورد نظر را یافت و وارد شد. با دیدن سام که حواسش پرت جایی غیر از ان مکان بود، به سمتش رفت. وقتی از کنارش گذشت نامحسوس اشارهای کرد و سوئیچ را به دستش داد. وارد اتاق تعویض لباس شد. همین که سرش را بالا گرفت با دیدن فرد مورد نظرش، لبخند محوی بر روی لبانش نشست. شکل و شمایلش درست مانند خودش شده بود. به پسرک نگاهی انداخت و در دل اعتراف کرد. _ برای او زود است، اما...! جواب امایش را میدانست.محال بود کاری را بدون دلیل از او بخواهند. پس بدون توجه به دلآشوبه اش به سمت پسرک رفت و کمک کرد روی پایش بایستد. لبخند دلگرم کنندهای زد، ولی خودش هم میفهمید جوان کم سن و سال روبرویش چندی دیگر زنده نخواهد ماند! تعللی نکرد و به سمت در هلش داد. پسرک نگاهی به چهره مهربانش انداخت و سپس در اتاقک را باز کرد. با قدم هایی نا مطمعن بیرون رفت. دقایقی گذشت، منتظر دستور بود. بالاخره زمان رفتن آن پسرک خوش بر و رو فرا رسید. دستور صادر شد و... بوم ! پراید منفجر شد. افسوس...! این دومین نفری بود که امروز، شاهد مرگش بود! اول آن پیمرد ثروتمند که هنوز هم دلیل قانع کنندهای برای نابودی آن نگاه آرامش بخشش نیافته بود و دومی هم که... با یاد چشمان معصوم آن پسرک، عذاب وجدان مانند خوره به جانش افتاد! سعی کرد کمی خودش را قانع کند. کار او فقط اطاعت از خواستههای بقیه بود و هرگز قرار نبود گناه افکار و نقشههای شیطانی کسی را گردن بگیرد. خسته از این همه کشمکش نفسش را بیرون داد و همزمان با برداشتن تلفن داخل اتاقک دو چشمش را روی هم فشرد. باز دستوری دیگر و او چاره ای جز اطاعت نداشت. جان عشقش، خانوادهاش در میان بود. باز خوبی مأموریت جدید این بود که قرار نیست بیگناهی در آن کشته شود. کلافه دستی به صورتش کشید و با گفتن: - به رو چشم. به گفت و گو با رئیس همیشه سر خوشش پایان داد. ********* - امیــــــد؟ - جان امید با گونههای گل انداخته، لبخند نمکینی زد و با ناز، سر و دستش را تکان داد و گفت: - اوووم، یک چیزی بگـــم ناراحت نمیشی؟ همانطور که سرش را کمی به طرفش مایل میکرد و تمام حواسش به روبهرو بود؛ با دلی شاد پاسخ داد: - بگو قربونت برم. بگو دنیای من. دخترک نیم نگاهی به گوشیاش انداخت و اینبار پر استرس دستانش را بهم فشرد. لب زد: - خــب، راستش،راستش من. کمی نگران شد که نکند چیزی برایش کم گذاشته باشد. پس به سرعت جای پارکی پیدا کرد و بعد از ایست به طرفش برگشت. دستان ظریف مشت شده دخترک را در دست گرفت و با مهربانی سرش را تا روبهروی صورت او پایین آورد و گفت: - چیزی شده؟ مامانم چیزی گفته؟ من کاری کردم؟ دنیا با هول سرش را بلند کرد و گفت: - نه نه نه، اصلا، اتفاقا امروز خیلی بهم خوش گذشت باور کن، فقط- فقط... نفس عمیقی کشید. چشمانش را بست و لرزان ادامه داد: - دیگه دوست ندارم امید @ همکار ویراستار♥️ @ زهرا بهرامی @ Fateme71 @ مهسا @ نارسیس بانو.arabzade @ آتنا بخشعلی زاد @ حانیه ویرایش شده 21 خرداد توسط زهرا بهرامی 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
حـانیه ارسال شده در 20 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 خرداد (ویرایش شده) ۳ دیگه دوست ندارم امید دوست ندارم دوست ندارم دوست.... با نفس- نفس چشمان پرخشمش را باز کرد. مطمعن بود چشمانش حسابی سرخ است و رگهای شقیقهاش بیرون زدهاند. صداهای آنروز در گوشش پژواک میشد. یکبار دیگر به تکه عکسهای روبهرویش چشم دوخت. چیزی که میدید در باورش نمیگنجید. قطعا نمیتوانست واقعیت داشته باشد. آخر چطور ممکن بود. دنیای او، خانم سربهزیر و معصوم او، درکنار مردی غیر از او؟ خنده دار است اما انسانها در بهترین شرایط هم عقل از سرشان میپرد، چه برسد به این موقعیتهای دردناک که به کل بالا خانه را اجاره که هیچ میفروشند. قهقهه عصبی سر داد و دستی به صورتش کشید. مگر شوخی بود؟ بالعکس با آبروی او بازی کردن اصلا شوخی مناسبی نبود. سعی کرد بر خودش مسلط باشد تا کار ناشایستی انجام ندهد و عزیز دردانهاش را بیهوده نرنجاند. پس دست برد و کیف مشکی رنگش را، از روی میز بزرگ سراسر شیشهای روبه رویش چنگ زد. تند و سریع از اتاق کار مخصوصش خارج شد و بعد از چند قدم، به میز منشی رسید. منشی دختری جوان و ریز نقش، و البته چادری بود. روی میز پر از پوست شکلات و فنجان های قهوه بود. دختر جوان با آرامش تمام چشمانش را بسته بود و بیخبر از همه جا، به صندلی چرخدارش تکیه زده و پادشاهانش را میشمرد. امید تا این صحنه را دید، عصبی و پرخاشگر لگدی به میز آهنی قهوهای رنگ زد و با خشم به چهره ترسیده و خوابآلودش نگریست و عربده زد: -الان وقته خوابه؟ آره؟ من برای چی به شما پول میدم خانم؟ که بیاین اینجا بساط خورد و خوراک و خوابتون رو فراهم کنید؟ دخترک ترسیده شروع به صحبت کرد: - آقای بهـ... اینار محکم وسط حرفش پرید و گفت: - ساکت... من پول به کارمند بدرد نخور نمیدم. یالا! همین حالا وسایلتون رو جمع کنید. استعفانامه تون رو هم جناب حسینی امضا میکنند. بعد روبه جمعیت جمع شده که حداقل به بیست نفری میرسیدند، کرد و از بین آنها سجاد را یافت. سجاد حسینی یکی از بهترین کارمندان و البته سهامداران شرکت بود. گفت: - سجاد؟ و سجاد پاسخ داد: - بله آقا با عصبانیت گفت: - وقتی برگشتم هیچ دلم نمیخواد این خانم رو توی شرکت ببینم. سجاد سریع کمی خم شد و گفت: - چشم آقا،چشم @ همکار ویراستار♥️ @ زهرا بهرامی @ Fateme71 ویرایش شده 21 خرداد توسط زهرا بهرامی 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
حـانیه ارسال شده در 22 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد (ویرایش شده) ۴ « دنیا » داشتم با یک تاپ و شلوارک تو آشپزخانه چای دم میکردم و آهنگ گوش میدادم که حس کردم یکی داره زنگ ساختمون رو میزنه، با فکر اینکه امید برگشته جیغ کوتاهی از روی شادی کشیدم و سمت در دویدم. برای اطمینان اول از چشمی به بیرون نگاه کردم. با دیدن چهره به هم ریختهاش هول شدم و یادم رفت باید در رو باز کنم، از همونجا بهش زل زده بودم. بعد از چند لحظه با مشت محکمی که به در خورد از جام پریدم و دستم رو جلوی دهنم گرفتم و گفتم: - هین! خیلی سریع جلو رفتم و در رو به روش باز کردم. آشفته وارد خانه شد. به آرومی سلامی دادم که نگاهش به من افتاد، با دیدن نگاه خیره و صورت رنگ پریدم، لبخند زورکی و کجی زد و با دست آزادش منو کشید توی بغلش، همزمان در رو با پاش بست. و گفت: - سلام نفس من... سرش رو خم کرد و نفس عمیقی لابهلای موهای قهوهای رنگم کشید، بعد از چند ثانیه سرش رو عقب کشید. روی پنجه پا بلند شدم و گونهاش رو بوسیدم. کیف و کتش رو از دستش گرفتم و بردم روی جالباسی کمدی شکل گوشه حال گذاشتم. و برگشتم طرفش که دیدم روی کاناپه دراز کشیده و خستگی از سر و روش میباره. آخی عشقولیه من! حتما امروز فشار کاری خیلی زیادی روش بوده. دوباره رفتم توی آشپزخونه سرم رو به سمتش برگردوندم و با لبخند گفتم: - خسته نباشی عزیز دلم. با صدای خشداری جواب داد: - هوم! سلامت باشی. خواستم دوتا استکان چای بریزم که صدام زد: - دنیا؟ گفت: - جانم! گفت: - گوشیت کجاست؟ اَبروهام بالا پرید، برگشتم سمتش و گفتم: - چطور؟! جواب داد: - میخوام گوشی زنمو چک کنم اشکالی داره؟ متعجب شدم! اخه هیچوقت از این کارها نمیکرد، با تردید به میز عسلی پشت سرش اشاره زدم و باز سرگرم کار خودم شدم، سینی و استکانها رو از توی کابینت بالای گاز برداشتم و چیدمشون روی ٱپن. به خاطر کار امید مجبور بودیم توی یک خونه کوچیک توی یک محله متوسط زندگی کنیم. پرسید: - رمزش؟ جواب دادم: - تاریخ تولدت. حس کردم پوزخند زد. وا! اینم امروز یچیزی شدهها! دلم خیلی شور میزد. دوتا اسکان کمر باریک، چای خوشرنگ ریختم و قندون شیشهای گوگولی و کوچیکم رو از قند و شکلاتهای نباتی پر کردم. رفتم توی حال و سینی رو گذاشتم روی میز طرح چوب روبهروی کاناپه و خودم هم روی یکی از کاناپههای تکی نشستم. @ زهرا بهرامی @ همکار ویراستار♥️ @ Fateme71 ویرایش شده 19 ساعت قبل توسط زهرا بهرامی 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
حـانیه ارسال شده در 29 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد (ویرایش شده) 5 گوشی من رو دستش گرفته و اَخماش بدجور توهم بود، چند لحظه نگاهم روی صورتش ثابت موند. نمیدونم چرا فکر میکردم دیگه قرار نیست این اَخمها باز بشن و جاشون رو با لبخند همیشگی و مهربون امیدم عوض کنند. سعی کردم این افکار رو از سرم بیرون کنم و مشغول نوشیدن چای و شکلات شدم. به همین زودی، با اینکه چند ساعته که از اون لبخندهای خوشگلش محرومم کرده، ولی به اندازه قرنی دلتنگ و چشم انتظار نگاهی از جانب او هستم. اینقدر توی فکر بودم که گذر زمان رو حس نکردم. یکدفعه با شنیدن صدای داد و شکستن چیزی از جا پریدم و به امید زل زدم. داد میزد: - میـکشمـت عوضی، میـکشـمـت، زنده زنده خاکت میکنم لعنتـی. گوشیم رو به طرف ستون کنار دیوار پرت کرده بود. سریع بلند شدم که نگاهش به من افتاد. به سمتم اومد و دستاش رو توی موهام مشت کرد و به طرف بالا کشید. از درد جیغی کشیدم و بلند شدم و مچ دستش رو گرفتم تا موهام کمتر کشیده بشن. استکان چای از دستم ول شد و روی زمین افتاد و به هزار قسمت ریز و درشت تقسیم شد. هرچقدر خودم رو بالاتر میبردم بیشتر موهامرو میکشید. انگار جنون بهش دست داده بود. امید من همسر مهربون و صبور من حالا مثل دیوانهها دستش رو دور گلوم حلقه کرده و پی در پی سرم رو به پشتی کاناپه میکوبید و داد میزد. به طوری که صدای جابجا شدن مهرههای گردنم رو میشنیدم. جیغ بلندی کشیدم که با پشت دست محکم روی دهنم کوبید و گفت: - خفه شو دنیا! فقط خفه شو، نمیخوام دیگه صدات رو بشنوم! پوزخندی زد و همونطور که دستش رو از روی گلوم برمیداشت ادامه داد: - دختره بی همه چیز! حالا منو دور میزنی آره؟ از پشت، یقه لباسم رو گرفت و من رو با خودش کشید تا نزدیکی دیوار. هلم داد جلو و پرتم کرد روبهروی موبایل پودر شدهام احساس میکردم زانوهام خورد شدن ولی دردناکتر از اون، حس خورد شدن غرور و له شدن قلبم زیر حرفها و تهمتهای عزیزترین فرد زندگیم بود که منو اینطور از پا انداخت. بیحال روی زمین افتادم و با هر کلمهای که نثار روح آزردهام میکرد، اشک می ریختم. اون چطور میتونست در عرض چند ساعت اینطور خشمگین و بیرحم بشه؟ اونم درست روز بعد از عروسیمون؟! @ زهرا بهرامی @ همکار ویراستار♥️ @ Fateme71 ویرایش شده 19 ساعت قبل توسط زهرا بهرامی نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
حـانیه ارسال شده در شنبه در ۱۷:۲۳ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۱۷:۲۳ (ویرایش شده) 6 اومد جلوی صورتم، روی یک زانویش نشست و همانطور که یک دستش روی زانویش بود، دیگری رو را پایین آورد. دستش رو برد و لاشه درهم گوشی را با نوک سه انگشتش برداشت. همانطور که با پشت قابش به زمین ضربه میزد، پوزخندی زد و گفت: - پس بگو، خانم واسه خاطر کار دیگهای اینقدر بال بال میزد و عزّ و التماس که...گوشی من اِله.... گوشی من وِله... نمیدونم اگه یکی اینو دست من ببینه پشت سرت حرف در میارن... نمیگن زن جناب سرگرد اونقدر براش ارزش نداشته که با این همه پول و مال و منال یه گوشی نو واسش بگیره؟! تک خند عصبی زد و ادامه داد: - هعی- هعی، امید- امید، تو که از صد فرسخی دزد و قاتل و خلافکار رو تشخیص میدی، چجوری خام حرفای یک زن با ظاهر مظلوم شدی... چجوری نتونستی زن بدکاره و خیانتکارت رو درست حسابی بشناسی...الان چطور انتظار داری مردم بهت تکیه کنن جناب سرگــــرد؟! دیگه داشتم هق هق میکردم و نفسم در نمیومد. خسته شدم- خسته شدم از این همه حرفی که بارم کرده بود و من حتی یک کلمه از گفتههاش رو نمیفهمیدم. حتی نمیدوستم دقیقا داره راجب به چی حرف میزنه. بدکاره؟ خیانت؟ کی من؟ امید داره همه اینا رو به من میگه؟ به منی که همیشه عزیزترینش بودم؟ اونی که همیشه بهم میگفت زندگیشم، دلیل نفس کشیدنشم!؟ یعنی اینقدر براش زود گذر بودم که حالا، امروز، این تاریخ، داره منو از خودش میرونه؟! زبونم بند اومده بود. تا حالا این روی امید رو ندیده بودم. اصلا غیر قابل باور بود برام که یک روزی اینجوری، اینقدر آشفته ببینمش. همیشه خوشگل و اتو کشیده و مرتب بود ولی امروز؟ واقعا چیشده که به این حال و روز افتاده؟ باید ازش میپرسیدم. کنارم به دیوار تکیه داد و نشست. دوتا دستش رو روی صورتش گذاشت و با ریتم، سرش رو تکون میداد. به هر سختی که بود بلند شدم و نشستم. دستاش رو برداشت و به صورتم زل زد. چشماش یخ زده بود ولی... خدای من! اون... اون داشت گریه میکرد. با بهت داشتم نگاش میکردم که نیشخندی زد و از جاش بلند شد. و گفت: - دیگه نمیتونم تحمل کنم دنیا... نمیتونم... برم بگم چی؟ زنم از اعتمادم و آزادی که بهش دادم تو راه خلاف استفاده کرده؟ خلاف مقررات من؟ خلاف عرف؟ خلاف شرع؟ سرش رو به چپ و راست تکون دادو همون طور که عقب عقب میرفت ادامه داد: - نه...عمرا... اینجا یا جای منه یا جای تو.. نمیتونم...دیگه نمیتونم. وای خدا! این داره چی میگه؟ گوشهام دارن درست میشنوند؟ مگه چی توی گوشی من دیده که اینطور چشم و گوشش رو بسته؟! @ زهرا بهرامی @ Fateme71 @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده 19 ساعت قبل توسط زهرا بهرامی نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
حـانیه ارسال شده در دیروز در ۱۴:۰۱ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در ۱۴:۰۱ 7 یهو بازوم اسیر دستای مردونهش شد. منو به سمت خودش کشید! چون انتظار این حرکت رو نداشتم، تعادلم رو از دست دادم و برای جلوگیری از افتادنم به زمین، دستمو روی شونههای پهنش گذاشتم. کنار گوشم، بین دندون های کلید شدهاش غرید : - خوب گوشهاتو باز کن دنیا، همین الان تمام وسایلت رو از اینجا جمع میکنی، دمت رو میذاری روی کولت و میزنی به چاک! ایندفعه داد زد : - میری و پشت سرت هم نگاه نمیکنی حالیـــته؟ با ترس به حالت هاش نگاه میکردم، قطعا دیوونه شده بود! محکم هلم داد که خوردم ب دیوار و از درد نالهای کردم. داشت از پلهها میرفت بالا. نه، نباید اینطوری میشد، باید جلوش رو میگرفتم حداقل تا وقتی که بفهمم قضیه چیه! با چهرهای جمع شده رفتم جلو تا حرفی بزنم و خودم رو از این سردرگمی عذابآور نجات بدم. چند قدم برداشتم که یک لحظه به خودم اومدم. اون لیاقت منو نداشت. که اگه داشت، اینطور با من رفتار نمیکرد. با منی که عزیز دردونه یه خانواده بودم. صدای در اومد. امید رفته بود توی اتاق کارش. با درد کمر و گردنم از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق خوابمون شدم. رفتم سمت کمد دیواری و از طبقه زیر، چمدونم کوچیکم رو برداشتم. نمیدونستم کاری که دارم انجام میدم درسته یا نه ولی هرچی که بود، بهتر از وضعیت الآنمه. یکم به خودم نگاه کردم و دیدم یه جاهایی از سر و کمرم زخمی و خون خشک شده؛ پس اول از بین دو حوله طوسی و سفید، حوله سفید که مخصوص من بود رو برداشتم و به حموم رفتم. شیر آب رو باز کردم و زیر دوش نشستم و از ته دل زار زدم. مگه من چقدر تاحالا الان رفتارها رو از بقیه دیده بودم؟ هیچی. با اینکه وضع خانوادگیمون همچین خوبی هم نبود ولی همیشه همه چیز داشتم و تو ناز و نعمت بزرگ شدم. ولی حالا! فکر میکردم اگه با کسی که دوسش دارم و دوسم داره ازدواج کنم، دنیا برام گلستونه و دیگه غم غصهای ندارم. مشکلات رو باهم حل میکنیم و قدرت عشق رو به همه ثابت میکنیم. ثابت میکنیم که سطح اجتماعی و وضع مالی و فرهنگی در مقابل عشق و علاقه مثل دریا در مقابل اقیانوسه! چه خیالات خامی! ولی فعلا وقت گریه و زاری نبود. باید خیلی از چیزا مشخص میشد. با دلخوری و رنج، بلند شدم. دوش کوتاهی گرفتم و حولهپیچ از حمام بیرون اومدم. با دیدن امید توی اتاق خشکم زد و نزدیک بود تنها سد محافظتیم رو ول کنم. @ زهرا بهرامی @ Fateme71 @ همکار ویراستار♥️ نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .