Nadia.M ارسال شده در 17 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 17 خرداد (ویرایش شده) نام رمان: مویرای نام نویسنده: Nadia Mohammadi ژانر: تراژدی، عاشقانه،اجتماعی هدف: علاقه به نوشتن خلاصه: به دنبال هویتی نامعلوم در مکان های بسیاری قدم گذاشت ودر یکی ازاین مکان ها دلباخت ومشکلات بر سرراهاش هم بیشتر شد. واقعا او که بود؟ در ذهناش مدام این سؤال را تکرار میکرد. یعنی سرنوشت برای او چه رقم زده..؟! مقدمه: سرنوشت است که فرمانروایی دارد ولی در همین حال این من هستم که سرنوشت خودم را درست کرده ام سرنوشتی که دیگر نمیتوانم از آن بگریزم معرفی-ونقد-رمان-مویرای ویراستار: @ Paradise ناظر: @ Fateme71 @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده شنبه در ۲۳:۱۹ توسط Nadia.M 9 1 نقل قول 🌺رمان مویرای🌺🍻 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر راهنما ارسال شده در 17 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 17 خرداد سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 2 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nadia.M ارسال شده در 18 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 خرداد (ویرایش شده) «بـه نـام آفریننده قلـم» Part 1 فلش بک گذشته(1377) داشتم از مدرسه برمیگشتم. مثل همیشه سوار سرویس نشدم، پیادهروی رو به این چیزها ترجیح میدم؛ دلم گرفته بود و فقط پیادهروی میتونست حالم رو خوب کنه. توی فکر بودم که صدای داد شنیدم انگار یکی کمک میخواست. به اطراف نگاهی انداختم؛ صدا از داخل پارک بود داشتن یکی رو کتک میزدن و مردم حتی سعی نمیکردن اونها رو جدا کنند واقعا چه دنیاییِ، اینها اسم خودشون رو انسان گذاشتند درصورتی که اصلا انسانیت ندارن.واقعاً انسانیت مرده! خودم رو به اونها رسوندم و سریع به سمتشون رفتم. - هی ولش کنین این کارها چیه؟ فقط زورتون به این بدبخت رسیده برو کنار ببینم. اونی که داشت اون بدبخت رو میزد کنار زدم با اومدن من انگار بقیه هم جرأت پیدا کردن و اونها رو از اونجا دور کردند. کنارش زانو زدم وگفتم: - حالت خوبه؟ میتونی بلند بشی؟ سرش رو بلند کرد ویک نگاه به من انداخت شوکه شدم. قبلا اون رو توی پرورشگاه دیده بودم؛ باکسی حرف نمیزد و همیشه گوشه گیر بود. - چرا این کار رو باهات کردن؟میشناختیشون؟ - میشه لطفا من رو ازاینجا ببری؟ مشخصِ نمیخواد چیزی بگه من هم دیگه نپرسیدم. - باشه کجا میخوای بری؟ - من رو ببر روی اون نیمکت، فعلا پرورشگاه نمیتونم برم. مشخص بود اون هم من رو شناخته با این حال فقط سرم رو به عنوان تأیید تکون دادم. با هم روی نیمکت نشستیم رو بهش کردم وگفتم: - چندلحظه صبر کن الان برمیگردم. سرشرو تکون داد من هم بلند شدم و به سمت سوپر مارکت رفتم، یه آب معدنی گرفتم تا دست وصورتش رو بشوره. رفتم سمتش دیدم روی نیمکت دراز کشیده.یک جوری بود که یک لحظه ترسیدم نکنه اتفاقی واسهاش افتادِ باشه تکونش دادم که چشمهاش رو باز کرد. بادیدن آب سریع اون رو از دستم گرفت ویک نفس سرکشید؛ البته همه آب رو نه فقط نصف آب رو. کمکش کردم دست وصورتش رو بشوره بعد هم نشستم و رو به او گفتم: - اسمت چیه؟ - سارا. - من هم ماریانم، خوشبختم. - همچنین، اومم چیزه مرسی که کمکم کردی. - خواهش میکنم خانم. خب دیگه بلندشو بریم خیلی دیر شده مطمئنن تا الان همه نگران شدند. - آره، ببخشید بخاطر من توی دردسر افتادی، حالا باید به همه جواب پس بدی. - اوووه بیخیال بابا من از این دیر کردنها زیاد دارم بهش فکر نکن. یه لبخند زدم وادامه دادم: - عمو رضا کمکمون میکنه اینجور مواقع از اون استفاده میکنم. پا شدیم وبه سمت پرورشگاه راه افتادیم. خداروشکر سارا هم زیاد چیزیش نشده بود و الان حالش بهتر بود؛ وقتی به پرورشگاه رسیدیم همه ریختن سرمون. هرکس یک چیزی میگفت که با اومدن خانم میرزایی همه ساکت شدن. خداییش خیلی ازش میترسیدیم؛ وقتی میاد انگار عزرائیل اومده. با چشمهام دنبال عمو رضا میگشتم ولی انگار نبود. وایی خدا بدبخت شدیم بدون عمو عزرائیل ما رو میندازه زیرزمین! باشنیدن صدای خانم میرزایی دست از فکر کردن وگشتن دنبال عمو رضا برداشتم. - خانمها کجا تشریف داشتین؟! - اووم خوب چیزه میدونین اووم رفته بودیم کتابخونه درس بخونیم نفهمیدیم دیر شده. - ماریان تو همیشه دیر میای و هردفعه یک بهانه جدید داری؛ معلوم نیست تواین تایم کدوم خراب شدهای میری که انقدر دیر میکنی! باشنیدن این حرف اشک تو چشمهام جمع شد خیلی خوب متوجه منظورش شده بودم با این حال اجازه ندادم اشکهام جلوی این بریزن نباید بزارم غرورم خورد بشه چندتا نفس عمیق کشیدم و گفتم: - خانم دارین به من تهمت میزنین و میدونین اگه عمورضا بفهمه این حرفها رو به من گفتید این دفعه کوتاه نمیاد پس بهتره تمام کنین در ضمن همه مثل شما نیستنداز قدیم گفتند کافر همه را به کیش خویش پندارد. بعدش دستِ سارا رو گرفتم وباهم رفتیم داخل سالن غذاخوری. - خاله، خاله زهرا کجایی بیا که داریم از گشنگی هلاک میشیم. - کجا بودی چشم سفید؟ بادیدن سارا دوباره گفت این کیه؟ شریکِ جرمتِ؟ اصلا همهاش تقصیر آقا رضاست! ویراستار: @ Paradise ناظر: @ Fateme71 @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده شنبه در ۲۲:۴۳ توسط Nadia.M ☆ویراستاری Paradise☆ 6 نقل قول 🌺رمان مویرای🌺🍻 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nadia.M ارسال شده در 26 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 خرداد (ویرایش شده) Part 2 اوه خدایا باز شروع شد. - خاله به خاطر خدا تموم کن آخه تقصیر عمو رضا چیه؟! چرا پای اون رو وسط میکشی؟! با سارا کتابخونه رفته بودیم متوجه گذر زمان نشدیم واسهی همین دیر شد. حالا به ما غذا میدید خانم مارپل؟! - بشینین الان میارم براتون حدس بزن غذا چیه؟! با ذوق گفتم: - قورمه سبزی؟! - نه! با اینکه ضدحال خورده بودم ولی دوباره یککم فکر کردم وجواب دادم: - اوم. ماکارونی؟ - آره. - من ماکارونی خیلی دوست دارم. با شنیدن اینکه ساراهم این غذارو دوست داره خوشحال شدم وگفتم: - خیلی هم عالی منم ماکارونی دوست دارم. روبه خاله زهرا کردم وادامه دادم: - خاله تهدیگ سیب زمینی هم برای ما میاری؟! - نه، تموم شده. این رو که گفت دوست داشتم برم خودم رو از پنجره پرت کنم پایین بااین حال رو به خاله کردم وگفتم: - باشه، عیب نداره غذا رو بیارین بیزحمت که خیلی گشنهامون شده. - الان میارم بشینین. خاله رفت تا غذا رو بیاره منم با نمکدون روی میز بازی میکردم که سارا به حرف اومد: - میگم چیزه، ممنون. - واسه چی؟! - خوب برای اینکه هم من رو از دست سایه و رفیقش نجات دادی هم اینکه به کسی چیزی نگفتی. - بیخیال نیازی به تشکر نیست بهش فکر نکن فقط اگه خواستی راجب این سایه و رفیقش به من یک چیزهایی بگو کنجکاو شدم. - اوکی. با دیدن خاله که بشقابهایی که داخلش ماکارونی و تهدیگ سیب زمینی بود رو میآورد دیگه چیزی نگفتم؛ فقط چشمهام زوم اون تهدیگهای خوشرنگ بود لعنتی دهنم آب افتاد دیدم.خاله زهرا آروم-آروم میاد من هم دیگه نمیتونستم صبر کنم پس خودم پاشدم تا سینی غذا رو از دستش بگیرم. - بده قربونت برم دیگه نمیتونم تحمل کنم. دستپخت خاله زهرا معرکهاس! بعد از خوردن غذا بلند شدیم و رفتیم تا بخوابیم. سارا توی اتاقی که من بودم نبود پس شب بخیر گفتیم و هرکی رفت سمت اتاق خودش؛ البته اتاق فقط مخصوص خودمون نبود با چند نفر شریک بودیم. هم اتاقیهام برام مثل خواهر میمونن خیلی آهسته در اتاق رو باز کردم همه خواب بودن به جز سحر! نمیدونم این دختر چرا خواب نداره؟! - باز هم که بیداری چرا نمیخوابی؟! - وای ماریان دوست دارم تا صبح بشینم ستارهها رو تماشا کنم. - من نمیدونم این ستاره ها چی دارن آخه که تو انقدر دوستشون داری؟ - ماه چی داره که تو دوستش داری؟ - ماه فرق داره! ماه شریک غم وغصههامِ اگه همین ماه نبود تا الان از افسردگی مرده بودم. پس دیگه اون رو با ستارههات یکی نکن ضعیفه! این رو گفتم و برگشتم به سمت تخت برم که سحر صدام کرد. - ماریان . - جونم آبجی؟! - گاهی دلم نمیخواد صبح بشه ماریان وقتی صبح میشه و توی خیابون بچههایی رو میبینم که بابا یا مامانهاشون دست اونها رو گرفتن ومواظبشونن با خودم میگم شاید من لیاقت این رو نداشتم که خدا همچین نعمتی رو از من دریغ کرده ماریان گفتی چرا هرشب بیدار میمونم تا ستارهها رو تماشا کنم؟! فرصت جواب دادن به من رو نداد و ادامه داد: - کمی فقط کمی من رو از فكر و خیالاتی که تو ذهنمِ دور میکنن ولی باز هم به حال اینها هم غبطه میخورم اینها هم تنها نیستن ولی من چی؟ بچههایی که اینجا هستن چی؟ ماها خیلی تنهاییم ماریان خیلی! بعد تموم شدن حرفهاش رفت و روی تختش دراز کشید انگار فقط میخواست حرفهاش رو به یکی بزنه. حق با اون بود بچههای اینجا از همه تنهاتر بودن! تموم حرفهاش رو قبول داشتم ولی کاری نمیشد کرد این سرنوشتمونِ. رفتم و روی تختم دراز کشیدم کلی فکرهای مختلف توی مغزم بودن سارا وکتک خوردنش، حرفهای خانم میرزایی، حرفهای سحر، شاید بهترین اتفاقش همون ماکارونی وتهدیگ سیب زمینی بود. انقدر به اتفاقات امروز فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد. ویراستار: @ Paradise ناظر: @ Fateme71 @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده شنبه در ۱۴:۴۱ توسط Nadia.M ☆ویراستاری Paradise☆ 6 نقل قول 🌺رمان مویرای🌺🍻 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nadia.M ارسال شده در شنبه در ۲۰:۳۳ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۲۰:۳۳ (ویرایش شده) Part 3 - ماریان، ماریان وایی دختر بیدار شو داری خواب میبینی چیزی نیست گلم با یه جیغ بلند از خواب بیدار شدم خیلی وحشتناک بود بهتره بگم مزخرف بود وایی خدااین دیگه چه کوفتی بود اییی یادم میافته حالت تهوع میگیرم - حالت خوبه چرا چیزی نمیگی - ها؟! - زهرمار میگم حالت خوبه؟ میگی ها؟! - تو شوک خوابمم - باز چی خواب دیدی؟! - بگم؟! - ماریان یا بگو یا پاشو بریم من رو عصبی نکن میدونی که زود قاطی میکنم - باشه بابا بد اخلاق. وایی لیلی خواب دیدم کلی سوسک اینجا اومده و همه جا سوسک بود حالا بگو منبعاش کجا بود؟ فرصت ندادم جواب بده و خودم ادامه دادم - همه اون سوسک ها از دهن مهلا بیرون میاومدن - الان من به تو چی بگم؟! این هم خوابه آخه؟! این رو گفت بعدش هم پاشد که بره ولی برگشت وگفت بیاصبحانه بخور کلی کار داریم پاشو - باشه این لیلا هم همیشه خدا زدِحال بود. وایی بازهم کار هووف پاشدم رفتم دست و صورتم رو بشورم برای اینکه بریم دستشویی باید میرفتیم تو حیاط هی جوونی پاشدم سریع پله ها رو دوتا یکی اومدم پایین که سارا رو دیدم سریع صداش زدم - سارا، هی سارا برگشت سمتم ودست تکون داد رفتم سمتش وگفتم - سلام صبح بخیر. خوبی؟ - سلام صبح توام بخیر. مرسی توخوبی؟ -عالیی بیخیال دست وصورتم شدم وبا سارا همراه شدم داشتیم باهم میرفتیم تو سالن غذا خوری که عزرائیل رو دیدم داشت میاومد سمت ما خدا بخیر بگذرونه -هی شمادوتا با سارا به خودمون اشاره کردیم که سرشرو تکون داد خانم میرزایی یه زن قد بلند ولاغر بوددماغش عقابی بودبا چشم های ریز لبهاش هم کوچیک بود کلا قیافهاش جالب نبود من خودم شخصا ازش خوشم نمیاد البته با این که باورش سخته ولی یک شوهر داره که دیوانه وار عاشقشِ هی شانسش رو میبینی اونوقت من.. - جفتتون تنبیه میشین تا یاد بگیرین اینجا خونه خاله تون نیست که شب ساعت نُه شب بیایین اینجا وتازه بی احترامی هم بکنین. بله وسط نطق من اومد که فقط همین رو بگه ایش -جفتتون از الان تا فردا میرین زیر زمین سریع دنبال من بیایین دنبالش راه افتادیم مارو انداخت زیر زمین وقبل اینکه بره گفت - این دفعه دیگه بخششی درکار نیست ودر وبست ورفت. زیر زمین یک جای فوقالعاده تاریک بود والبته خیلی هم کثیف وپربود از جک وجونور با شنیدن صدای گریه برگشتم ودنبال صدا گشتم - هی سارا چرا داری گریه میکنی؟! بین هق_هق گریهاش گفت -م.. من می... میترسم. وبعدش از ترس سکسکه کرد با چه آدم سوسولی اومدم اینجا - پاشو جمع کن خودت رو ببینم اون سایه ایکبیری ترس نداشت اونوقت اینجا ترس داره - سایه آدمِ! اینجا جک وجونور زیاده -سارا جان هرکی دوست داری این سوسول بازی هارو بزار کنار. ویراستار: @ Paradise ناظر: @ Fateme71 ویرایش شده شنبه در ۲۳:۴۵ توسط Nadia.M 3 نقل قول 🌺رمان مویرای🌺🍻 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nadia.M ارسال شده در شنبه در ۱۱:۴۶ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۱۱:۴۶ (ویرایش شده) Part 4 - ببخشید ولی اینجا حس خوبی به من نمیده حس میکنم چندتا چشم دارن من رو نگاه میکنن - سارا چرا قضیه رو ترسناک میکنی ببین اینجا فقط تاریکِ خوب؟! من اینجا یک چراغ قوه کوچیک داشتم ساکت باش بزار دنبالش بگردم - باشه ای بابا چرا نیست همین جا بود داشتم مثل اونایی که نمیبینن دست هام رو روی زمین میکشیدم که دستام خورد به یک چیزی اولش ترسیدم نکنه جک وجونوری چیزی باشه ولی بعد که یک کوچولو فشارش دادم فهمیدم خودشِ! از روی زمین برداشتم وروشنش کردم که جیغ سارا در اومد - اه زهر مار چته دیوونم کردی -ما.. مار... ماریان رو... شو.. نتِ - چی رو شونمِ - سو... سوسک یا ابولفضل! سوسک رو که دیدم دیگه هیچی برام مهم نبود شروع کردم به جیغ کشیدن جیغ که چه عرض کنم داشتم عربده میکشیدم. همینجوری هی من جیغ میکشیدم هی سارا که یهو در زیر زمین باز شد ما هم آژیر کشون به سمت در دویدیم ولی وسط راه ایستادیم. وایستا ببینم کی در رو باز کرد؟! میخواستم قضیه رو جنایی وترسناک کنم که دیدم سحر اومد اینجاپشت سرش هم در بسته شد چه خبره اینجا، چرا مثل زندانی ها باهامون رفتار میکنن؟! سحر یک نگاه به ما دوتا کردوگفت: - ها چیه؟! چرا ماتتون برده منم اومدم پیشتون دیگه - تو اینجاچیکار میکنی سحر؟! - ماری دلم برات تنگ شده بود، دوری از تو واقعا سختِ. - چرا چرت وپرت میگی؟ جواب من رو بده - ای بابا با عزرائیل بحث کردم اونم من رو انداخت پیش شما - بحث چی؟! - بهخاطر شما دوتا دیگه - خاک توسرت کنم رفیق دیوونه من حالا توهم بدون غذا موندی - کی گفته؟! منظورت چیه؟ -من غذا آوردم بعدش سه تا ساندویچ نشونمون داد - وایی سحر اینا رو چجوری آوردی؟! - خاله زهرا داد -قربونش برم همیشه به فکرمونِ ساندویچ ها رو گرفتم ویکی رو به سارا دادم یکی هم به سحر که گفت من صبحانه خوردم نمیخوام خودم برداشتم خوردمش بعد که ساندویچ ها رو خوردیم توی فکر رفتم به سحر نگاه کردم قیافش دوست داشتنی بود صورت گرد با چشمهای رنگی، دماغش هم متناسب با صورتش بود نه بزرگ نه کوچیک یکم توپُر بود. کلا سحر رو خیلی دوست داشتم همیشه همه جا هوای همه رو داره. کلا خیلی با معرفتِ. خوب حالا بریم سراغ سارا! سارا یه دختر قد بلند با چشم های قهوهای ولی یک جورهایی انگار مشکیِ. دماغ ودهن متناسب نه بزرگ نه کوچیک نمیگم خیلی خوشگله واینا ها! نه ولی نازه ازش خوشم میاد یک جوریِ که آدم دوست داره فقط نگاهاش کنه. ویراستار: @ Paradise ناظر: @ Fateme71 ویرایش شده شنبه در ۲۳:۴۳ توسط Nadia.M 2 نقل قول 🌺رمان مویرای🌺🍻 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nadia.M ارسال شده در شنبه در ۱۸:۳۲ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۱۸:۳۲ (ویرایش شده) Part 5 یک چندساعتی گذشته بود و هر سه تامون توی فکر بودیم. که در زیر زمین باز شد وعمو رضا اومدگفت: - خوب بیایین برین بیرون با خانم میرزایی حرف زدم بخشیده شدین وایی عاشقشم یعنی ها! خیلی مشتیِ. بلند شدیم وخواستیم بریم که عموگفت - ماریان تو صبر کن کارت دارم شما ها برین عمو اونا رفتن ومن وایستادم - جانم عمو؟! - دیروز کجا بودی؟! - جای خاصی نبودم عمو با سارا بودم میتونی از خودش بپرسی - باشه. ازاین میگذریم رفتارت با خانم میرزایی وچی میگی؟! مگه من به شما نگفتم توی هر شرایطی باید احترام بزرگتر از خودت رو نگه داری؟ اونوقت شما چیکار کردی؟! جلوی همه به خانم میرزایی بی احترامی کردی؛ الان بهنظرت باید چیکار کنی؟! - خوب اونم جلوی همه به من توهین کرد - میدونم و درضمن این روهم بگم که کار اون هم اشتباه بوده ومن یک بحث طولانی باهاش داشتم ولی توقع من از دختری که از بچهگی خودم بزرگ کردم بیشتر ازاینهاست. ماریان نمیخوام هر کس از راه برسه به من بگه که ماریان اِلهِ، ماریان بِلهِ - معذرت میخوام عمو منم نمیخوام شما رو سرافکنده کنم دیگه همچین چیزی تکرار نمیشه قول میدم - من هم از دخترم انتظار همین رفتار رودارم حالا هم بیا برو پیش دوستات - باشه عمو! سریع از اونجا اومدم بیرون وبه سمت سارا وسحر رفتم. - هی ماری عمو رضا چیکارت داشت؟! - هیچی بیایین بریم داخل بابا هوا گرمِ با بچه ها رفتیم داخل ساختمون، ساختمون اینجا دوطبقه بود؛ من، سارا و سحر هم طبقه دوم بودیم. رفتیم اتاق ما ورو تخت نشستیم. - هی بچه ها شنیدین واسه دریا خانواده پیدا شده؟! با حرف سحر چشم هام گرد شد - الکی میگی؟! - نه به خدا لعیا میگفت: واسه دریا خانواده پیدا شده؛ میگفت عاشقش شدن - آخه عاشق کجاش شدن اون دختر فقط بلده دردسر درست کنه وخرابکاری کنه کاردیگه ای بلد نیست - و البته خوشگل! - آره خوب خوشگل هم هست - دریا کیه؟! با سوال سارا بهش نگاه کردم وهمزمان با سحر گفتیم -یک دختر مزخرف وبیشعور واقعا هم همین بود دریا خوشگل بود وبه خاطر همین خوشگل بودنش خیلی مغرور و افاده ای بود کسی ازش خوشش نمیاد به جز خانم میرزایی که همیشه میگفت:«باید از دریا یاد بگیرین» البته از اول اینجوری نبود خیلی دختر خوب ومهربونی بود ولی یهویی عوض شد بداخلاق وبی اعصاب شد. وهمهاش تقصیر عزرائیل بود یک جورهایی میشه گفت که اون رو درست مثل خودش کرد. - حالا کی قراره بیان این اعجوبه رو ببرن؟! - هفته دیگه. یک جشن خداحافظی میگیرن وبعدش اون ومیبرن - اوو چه کارها - شانس داره - آره واللّٰه سحر از جاش بلند شد وگفت هی بچه ها من میرم پیش لیلا کارش دارم ورفت. با سارا نشسته بودیم خیلی کم حرف بود یک جورایی اصلا نمی شناختمش نمیدونستم چه جوری باهاش ارتباط برقرار کنم واقعا سخت بود برام. ویراستار: @ Paradise ناظر: @ Fateme71 ویرایش شده شنبه در ۲۳:۳۸ توسط Nadia.M 2 نقل قول 🌺رمان مویرای🌺🍻 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .