Narges11 ارسال شده در 18 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 18 خرداد (ویرایش شده) نام رمان: من حاکم هستم نام نویسنده: narges11 ژانر: عاشقانه،جنایی،انتقامی هدف: نوشتن هر کلمهای به من امید زندگانی میدهد. مینویسم تا زنده بمانم وقتی کسی را ندارم که بعد مرگم مرا یاد کند ؛ دلم می خواهد چنان بنویسم تا در یادها بمانم. خلاصه: نرگس دختری زیبایی است که خانوادهاش را در یک شب بارانی جلوی چشمانش به قتل میرسند. مقدمه: من در تمام خندههایت عشق را دیدم نمیدانم از کجا حکم در دست تو بود .فقط میدانم که قلب سردم را چنان در گرو گرفتی که در دادگاه قلبم به تو حکم ابد دادم. @ Paradise ناظر: @ Outis ویرایش شده 19 خرداد توسط Paradise 6 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر راهنما ارسال شده در 19 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 19 خرداد سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Narges11 ارسال شده در 19 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 خرداد (ویرایش شده) از صبح هوا بارانی بود لبخند زنان در حیاط بزرگ خانه را طی میکردم. چقدر خوشحال بودم؛ شب تولدم بود. با سر و صدای همیشگیام وارد خانه شدم. - کسی خونه نیست؟ مامانی فدات بشم کجایی؟ مادرم در حالی که از پله ها پایین میآمد: - سلام عامل فساد! تو دوباره اومدی خونه رو روی سرت گذاشتی؟ - مامانی دلت میاد به من بگی عامل فساد؟ من خیلی هم دختر خوب و مهربونیام. - کسی که تو رو نشناسه این فکر رو میکنه؛ خوبه خودم بزرگت کردم. دختر مردم از هر انگشتشون یه هنر میباره دختر من هنر که نخواستیم شر میباره. در حالی که از خنده روی زمین ولو بودم گفتم: - این رو خوب اومدی مامانی. به طرفم آمد و طبق عادت همیشگیاش صورتم را بوسه زد و من رو در آغوش گرفت. - بابا اومده؟ - نه دخترم هنوز سر کاره الان هست که پیداش بشه. - مامان خوشم میاد دقیق آمار بابا رو داریها. مامان: - برو بچه تو کار بزرگترا دخالت نکن؛ برو لباسهات رو عوض کن تا بابات بیاد نهار بخوریم. - مامان میخوای نهار چی بدی بخورم؟ - فسنجون عزیزکم. - آخ جون مرسی مامان جونم خسته نباشی. - تا شما رو دارم خسته نمیشم. - برو دختر کم زبون بریز. در حالی که می خندیدم به سمت اتاقم رفتم لباسهایم را در رختکن ریختم و در کمدم تاپ و شلواری آبی برداشتم؛عجیب به رنگ چشمانم میآمد. چال گونهای روی لپ سمت چپم بود و ابروهایم مرتب و اسپرت بود. صورت گردی داشتم و پوست سفید و بدون نقصی که از مادرم به ارث برده بودم. از اتاقم بیرون آمدم و به سمت سالن رفتم؛ پدرم آمده بود با ذوقی کودکانه پدرم را در آغوش گرفتم. - سلام بابا خسته نباشید. -سلام دخترم درمونده نباشی. خستهتر از همیشه بود اما قصد داشت به رویش نیاورد. بعد از صرف نهار به اتاقم رفتم و خودم را از چرت عصر گاهی بینصیب نگذاشتم. بعد از اینکه سرحال آمدم به طرف آشپز خانه رفتم؛ بوی کیک که تازه از فر بیرون آورده شده بود اشتهایم را تحریک میکرد. مامانم که داشت لایههای کیک را آغشته به خامه میکرد. خوشحالی تمام وجودم را گرفته بود؛ چقدر خوب بود که در این دنیا کسی در فکرم بود. نه خانواده پدری داشتم نه مادری؛ هر دو تک فرزند بودند و خوشبختانه از داشتن فامیل معاف بودم. از پشت محکم بغلش کردم. - بچه باز چه خراب کاری کردی این طور بغلم میکنی. - مامان باور کن من بیتقصیرم. - بله بله میدونم. - پاشو یه دست لباس خوشگل بپوش بیا. نیشم را تا آخر باز کردم. - چشم مامان! چشمم به پنجره خورد باران نرم-نرم شروع به باریدن کرده بود ذوقم چند برابر شد. لبخندی زدم عاشق باران بودم و درست درشب تولدم باران باریده بود. لباسهای قرمز رنگم که کوتاه و عروسکی بود و همانند لباس بابا نوئل بود را پوشیدم و با آرایش ملیحی کردم؛ لبخندی در آینه زدم واقعا جذاب شده بودم. با صدا زدنهای مادرم به پایین رفتم هر دو کیکی بر دستانشان گرفته بودند و پدرم فشفشههایی را روشن کرده بود و تکان میداد با لبخندی با عشق به آنها نگاه کردم. @ Paradise @ Outis @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده 19 خرداد توسط Paradise 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Narges11 ارسال شده در 19 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 خرداد (ویرایش شده) پارت 2 بابا گردنبندی به من داد و سرم را بوسید مرا بغل گرفت. - دختر بابا تولدت مبارک باشه. لبخندی زدم و بابا رو مجددا بوسیدم - ممنون بابا جون. - مامان بارون میزنه میرم بیرون میام. - سرما می خوری نیاز نرو بیرون. به حرفش گوش نکردم و با خنده به حیاط پشتی خانه رفتم سرم را بالا گرفتم و دستم را از هم باز کردم بلند داد زدم : - خدایا ممنون بابت زندگیم دوست دارم. همانطور که چرخ میزدم و خیس آب بودم؛ مطمعناً سرما خوردگی بدی در انتظارم بود. قصد داشتم به سمت خانه بروم که با صدای شلیکی و بعد داد و فریادی سرجایم خشکم زد. به طرف در دویدم با دیدن سیاه پوشانی که جلوی در ایستاده بودند ترس برم داشت. تنها نگرانیم پدر و مادرم بود. به سمت در دویدم که یکی از آنان مرا دید و به سمتم آمد مرا محکم در چنگ گرفت و همراه با خود به سمت سالن پرت کرد. خانه پر از آدمهای سیاه پوش بود؛ با دیدن مادرم و پدرم که خون از بینی و دست چپش جاری بود جیغی زدم و خودم را به آن دو رساندم. - مامان چی شده؟ اینا کی هستن؟ از گریه و شک نفسم گرفته بود. پدرم غرید: - نیاز چرا فرار نکردی؟ - آخه شما اینجا بودید؟ مادرم مرا آغوش گرفته بود و پشت پدرم پناه گرفته بودیم. صدای دست زدن شخصی باعث شد سرم را بالا بگیرم. مردی کنار شومینه ایستاده بود و عکسهای روی دیوار آن سمت را نگاه میکرد. رویش را برگرداند؛ مردی با موهای جو گندمی و صورت کشیده رو به پدرم گفت : - آرتین میبینم خانواده خوشبختی داری، با نرگس ازدواج کردی و حالت خوبه. راستش میبینم حالت خوبه یه کم عصبی میشم و دلم میخواد زندگی آرومت رو ازت بگیرم. بابام که از خشم میلرزید گفت: - خفه شو آشغال! طرف حساب تو منم؛ بزار زن و بچهام برن ما حرف میزنیم. - میدونی آرتین من با حرف زدن میونه خوبی ندارم ترجیح میدم کارم رو با زور راه بندازم. - چرا اومدی سراغ من؟ -خودت رو به نفهمی نزن چون اصلا خوشم نمیاد؛ راستی دختر خشگلی هم داری. - دهنت رو ببند عوضی. - داری عصبیم میکنید. از ترس به خودم میلرزیدم و گریه میکردم. اسلحهای را از کتش بیرون آورد. - خوب برای اینکه کمکت کنم بهم بگی کد کجاست یه مقدار خلاقیت از خودم نشون بدم. اسلحه را به سمت ما گرفت و مادرم را نشانه گرفت و شلیک کرد. قلبم ایستاد با شک و ترس به مادرم نگاه می کردم اشکهایم بی مهابا از چشم هایم میریخت و زجه میزدم. صدای دادهای پدرم را درک نمیکردم فقط نگاهم معطوف به مادرم بود که غرق خون شده بود. بعد از چند لحظهای صدای شلیک مجدد و افتادن پدرم را با چشمهایم میدیدم؛ انگار درخواب بودم . قصد داشتم هر چه سریعتر از این خواب وحشتناک که عزیزانم را از من می گرفت بیدار شوم؛ اما از بخت بد روزگار خواب نبود بیدار بودم. سر مادرم روی پاهایم بود، پدرم خونی در کنارم افتاده بود؛ باران می بارید. همه واقعیت بود که مانند پتکی بر سرم کوبیده می شد و حقا که چه بد بود. تند به سمت پدرم رفتم؛ اسطوره و قهرمان زندگیم بر زمین افتاده بود و خون از او جاری بود. قهقههای فرد مقابلم وحشت و ترس را به من القا میکرد. از عصبانیت بلند شدم و به طرفش دویدم سعی داشتم با مشتهای کوچکم بر سر صورتش بکوبم که دو دستم را گرفت و محکم به عقب پرت کرد. زمین خوردم و همچنان گریه میکردم؛ دو نگهبان از پشت مرا گرفته بودند و اجازه تکان خوردن را به من نمیدادند . - فکر نمیکردم آرتین و نرگس چنین دختر وحشی داشته باشن اما من از آدمهای وحشی خوشم میاد. قهقهای زد و من با تمام ترسم و گریه که بیجان شده بودم بار دیگر به خود لرزیدم. - آشغال تو مامان بابام رو کشتی ازت بدم میاد تو روانی هستی. - ممنون از تعاریفت خوشم اومد. رو کرد به سمت بادیگاردهایش و گفت: - ببریدش تو ماشین؛ با خودمون میبریمش. با دادهای من و نفرین هایم به زور مرا در ماشین مشکی انداخت و دو بادیگارد در کنارم جا گرفتند. دست و پا میزدم که ناگهان نگاهم به خانه افتاد در آتش میسوخت؛ پس مادر و پدرم چه با دیدن این وضع جیغی زدم و بیهوش شدم. @ Paradise @ Outis @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده 19 خرداد توسط Paradise 2 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Narges11 ارسال شده در 19 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 خرداد (ویرایش شده) پارت 3 به محض ایستاندن ماشین به هوش آمدم. همه جا را تار میدیدم؛ همینکه دو نگهبان را در کنار دیدم تازه مصیبتی که بر سرم آوار شده بود یادم آمد. اشکهایم جاری شد و شروع به جیغ زدن کردم؛ آن دو مرد در حالی که پیاده می شدند و مرا به پایین ماشین میکشیدند سعی در ساکت کردنم داشتند. مرد سیاه پوش که پدرو مادرم را کشته بود از ماشین دیگر پیاده شد. - چه خبرته هار شدی؟! - گمشو. ازت متنفرم متنفر! او در حالی که قهقهای میزد: - مونده تا ازمن متنفر بشی. هنوز درها بسته نشده بود که چند ماشین دیگر هم وارد حیاط شدند. همه نگهبانان آماده باش ایستادند. در حالی که کسانی که از ماشینها پیاده میشدند؛ اسلحههای بزرگی دردستشان بود. حیاط پر از افراد سیاهپوش که روبهروی هم ایستاده بودند و رو به هم اسلحه گرفته بودند . مرد منفور مو جو گندمی دندان هایش را بر هم فشار میداد. در یکی از ماشین ها باز شد اول کفشهای مشکی رنگ واکسزدهای را دیدم . به طور کامل که پیاده شده بود شلوار اتو کشیدهای که نشان از حساسیت صاحبش میداد. پسر قد بلندی که کت و شلوار مشکی پوشیده بود و کربات مشکی زده بود؛ مو های مشکی و چشمان مشکی داشت. مرد جو گندمی رو به او : - میبینم بدون دعوت اومدی؛ به مهمون ناخونده بودن عادت داری! پسر کت و شلواری که تازه به خود اومده بود گفت: - فرهاد میبینم از قواعد سرپیچی میکنی. - من خلاف قوانین عمل نکردم. - قرار بود تو سایهها باشیم و بخاطر خصومت شخصی ظاهر نشیم، اما تو به راحتی یه خونواده رو به آتیش کشیدی؛ میدونی چه عواقبی داره خلاف سازمان رفتار کردن؟ -خبرا چه زود میرسه سرکان! او پوزخندی زد و در حالی که سرش را کج کرد گفت: - خونهات زیادی موش داره. - رئیس احضارت کرده ایتالیا عواقبش با خودته. مرد جو گندمی که از عصبانیت سرخ شده بود. - سرکان بالاخره زهر خودت رو ریختی؟! میدونی تاوانش رو میدی، من بر میگردم و از پا میندازمت؛ رفتن به ایتالیا رو یه تفریح میبینم. او که با حالت مسخره به مرد نگاه می کرد گفت: - ساعت دوازده شب با هواپیمای سازمان باید راه بیفتی. نگاهی به مچ دستش کرد که ساعت لوکسی بر دستش بسته بود و با نگاه وحشتناکی به فرهاد و گفت: - میدونی الان تا پرواز یک ساعت و نیم فرصت داری فکر کنم رئیس از تاخیر بدش بیاد. درست نمیگم؟ - عوضی.. سرکان که بیهیچ احساسی به او نگاه میکرد و دستانش را در جیب شلوارش کرده بود و به فرهاد نگاه می کرد. سرکان دستی در موهایش کرد و نگاهی به من کرد، نگاه سرکان که تازه نگاهش به من افتاده بود که خمیده بودم و به زور بادیگاردها ایستاده بودم و یک تای ابرویش را بالا داده بود و به من نگاه میکرد. فرهاد که تازه حضور من را دیده بود به سمتم آمد و بازویم را گرفت و به طرف ماشین برد. سرکان در حالی که دستهایش را به سینه گرفته بود گفت : - بهتره تنها بری. اعضای سازمان برنامههای خوبی برات دارن تو که نمیخوای پا رو قانون های سازمان بزاری. فرهاد که دندان هایش را بس که به هم فشار میداد گفت: - نمیتونم اینجا ولش کنم همه چیزو دیده . - این دیگه از دست و پا چلفتی بودن خودته. فرهاد با عصبانیتی شدید به من نگاه کرد و اسلحه خودش رو بیرون آورد و رو به من گرفت نگاهم را سر تا سر التماس کردم و رو به سرکان کردم او که به ما نگاه میکرد متوجه من شد لب زدم: - نمیخوام بمیرم. سرش را بالا گرفت فرهاد ضامن را کشید از ناامیدی چشمان دردناکم را به هم فشار دادم. - صبر کن فرهاد. - چرا؟ باید بکشمش یا ببرمش . - سازمان گفته فعلا قتلی صورت نگیره پس نمیتونی بکشیش. با بهت به او نگاه میکردم نفسی عمیق کشیدم. انگار کالایی بی ارزش بودم که سر زنده ماندن و نماندنم جرو بحث میکردند. سرکان رو به فرهاد گفت: - پروازت داره دیر میشه بهتره خودت رو زودتر به هواپیمای سازمان برسونی. فرهاد عصبی من را رها کرد که روی سنگ فرشها افتادم؛ جانی در تنم نمانده بود که بخوام تعادلم رو حفظ کنم. فرهاد سوار ماشینی شد و تنها به سمت در خروجی حرکت کرد. خدارو شکر میکردم که حداقل مرا با خود نبرده بود . سرکان رو به افرادش گفت: - ببریدش داخل ماشین من . و راه افتاد @ Paradise @ Outis @ همکار ویراستار♥️ - ویرایش شده 20 خرداد توسط Paradise 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Narges11 ارسال شده در 19 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 خرداد (ویرایش شده) پارت 4 در حالی که به زور منو سوار ماشین میکردند اون هم اونطرف ماشین نشست. بیحال بودم و اشک از چشمانم از روی گونهام غلت میخورد و به روی دستهایم میافتاد؛ معذب بودم لباسم باز بود. - چرا فرهاد اینقدر اصرار داشت بکشتت یا با خودش ببرتت. در حالی که از گریه به سکسکه افتاده بودم و صدایم از حلقم بیرون میآمد گفتم: - نمیدونم. بدون اینکه بدانم چه میگویم زمزمه کردم - مامانم بابام رو کشت؛ نه من اشتباه دیدم آره اشتباه دیدم. یه خوابه میخوابم بیدار میشم میبینم صبح مامانم بیدارم میکنه مث هر روز صورتمو می بوسه میرم دانشگاه. پارسا گفته میخواد سوپرایزم کنه؛ آره اینا یه کابوسه کابوسه میخوابم بعد بیدار میشم. در حالی که نیشخندی میزد گفت: -می تونی خودتو قانع کنی خواب بوده اون وقت تا بخوای باور کنی تبدیل به یه دیونه میشی دختر کوچولو . فشاری که از استرس بهم وارد شده بود خیلی شدید بود طوری که به معدهام فشار میآورد و باعث میشد حالت تهوع داشته باشم. با اولین عق زدنم با چندش مرا نگاه میکرد. سریع رو به راننده کرد و گفت : - نگهدار الان ماشین رو به گند میکشه! راننده به سرعت ایستاد. در را باز کردم و با سرعت کنار جاده نشستم؛ بادیگارهای ماشینهای پشتی و جلویی پیاده شده بودند و این من را معذب میکرد. ناگهان با گذاشتن چیزی روی شانهام نگاهم را بالا آوردم. یک بادیگارد بود، سر تکان داد و به جای خود برگشت. بعد از کمی که حالم خوب شد دوباره روی صندلی نشستم و کت را دور خودم پیچیدم. سرکان نگاهی سرد کرد و دوباره به راننده دستور حرکت داد . هنوز اشک مثل سیل از چشمانم پایین میآمد و هنوز دلم نمی خواست باور کنم. دوباره سکسکههایم شروع شده بود و او هر از گاهی نگاه عصبی به من میکرد. بعضی دردها انقدر طاقت فرسا هستند که به خدایت التماس میکنی که کاش خواب باشد؛ اما واقعیت چنان چپ-چپ نگاهت میکند و دوباره خود را به تو یادآور میشود. با ایستادن ماشین بادیگارد در را برای او باز کرد و پیاده شد بعد از مدتی دو نگهبان به سمت من آمدند و مرا با زور از ماشین پیاده کردند در مقابل خانهای ایستادند؛ مغزم اطرافم را درک نمیکرد. مرا به سمت راهرویی بردند و در اتاقی را باز کردند و مرا به داخل انداختند و در را بستند. تمام تنم درد میکرد و دلم برای بیکس شدنم زار میزد. همانجا بدون اینکه تکانی بخورم اشک میریختم و بعد از مدتی متوجه نشدم که خوابم برد یا بیهوش شدم. @ Outis @ Paradise @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده 20 خرداد توسط Paradise 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Narges11 ارسال شده در 24 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 خرداد (ویرایش شده) پارت5 چشمان دردناکم را به هم فشار دادم؛ نوری ضعیف بر صورتم میتابید. ذهنم خالی-خالی بود. چیزی از دستم آویزان بود؛ نگاهم را به بالا کشیدم سرمی در دستم جا گرفته بود. - اینجا کجاست خدایا. کمی به مغزم فشار آوردم! پدرم، مادرم. حالم دست خودم نبود. سرم را محکم با دستهایم کشیدم و خون از دستم جاری شد. جیغهای بلند و پی در پی میکشیدم و زجه میزدم؛ تازه مصیبت را درک کرده بودم تمام سرم نبض میزد. نگهبانان به سرعت به طرف اتاق آمدند با قدرتی که نمیدانستم در این حال نزار از کجا آورده بودم به طرفشان حمله کردم با مشتهای ظریفم قصد داشتم همه آن بادیگاردهای لعنتی را بکشم. دستهای مرا گرفته بودند و به سمت آخر اتاق بردند در حالی که تقلا میکردم مرا رها کنند چشمم به زنجیر بلندی که از سقف آویزان بود خورد. دو دستم را به زنجیر بستند. زنجیر خیلی سفت بود و چیزهای تیزی که داخلش بود دستم را به درد می انداخت. - آشغالا ولم کنید، قاتلای روانی؛ ازتون متنفرم. عوضی ها! همانطور که هر چه از دهانم بیرون میآمد رو میگفتم شخصی وارد شد؛ دست در جیب کرده بود و بی حس این طرف را نگاه میکرد. در آخر به حرف آمد. - اینجا چه خبره؟ من از گریه به سکسکه افتاده بودم و نفسم از هق-هق قطع میشد یکی از بادیگاردها به سمتش رفت. - قربان داشت سر و صدا میکرد گفتم بچهها ببندنش. من که به زور آن زنجیرها سر پا بودم و تقریبا از آن آویزان بودم و سکسکه همراه با هق-هق امانم را بریده بود. نگاهی به من کرد و گفت: - بیرون باشید. همه اطاعت کردند و بیرون رفتند با قدمهای محکم به سمتم آمد. - خانوم نیاز مجد ! درست نمی گم؟! فامیلیته! با نفرت نگاهش کردم . - دانشجو ترم اول حسابداری؛ پدرت آرتین مجد و مادرت نرگس کامکاری. با یه پسره تیک میزنی که ترم آخره و قرار مدارهایی با هم داشتید. الان هم احتمالا خبر آتیش گرفتن خونتون رو شنیده داره مثل چی جلو خونتون زار میزنه. با شنیدن اسم پارسا تنم لرزید. نه او نباید به او گوش میکردم. - من پارسا نمیشناسم. پوزخند زد و در حالی که دستانش را در جیبهایش قرار میداد گفت؛ - مادر پدرت که کشته شدن دوس داری پارسا هم به جمع دوستانه اونها اضافه بشه؟ حسابی عصبی شده بودم ظاهرا بازی با کلمات را فقط با تهدید عمل میکرد. - خیلی پستی من رو بکش کاری به اون نداشته باش. - خوب تا وقتی دختر خوبی باشی و ... اومد رو به روم ایستاد و دستانم را که بخاطر کشیدن سرم و آن زنجیرهای آهنی خون از جاری بود اشاره کرد و گفت: - تا وقتی که چموش بازی در نیاری و رم نکنی کاری به کارت ندارم. نگاهم را در چشمانش دوختم او زیاد از حد بی رحم بود . - چرا من رو نمیکشی هم خودت راحت میشی هم من راحت میشم. - بنظرت با مردن از عذاب راحت میشی؟ - نمیدونم اما میدونم بدون اونا نمیتونم تحمل کنم. - باش پس من برای مردن کمکت میکنم اما خودت هم باید کمک کنی. با تردید نگاهش کردم. - جدی میگی؟ صورتش زیاد از حد یخ و سرد بود و اخمی را به صورتش اضافه کرد و گفت: - اگه نتونستی خودت رو بکشی باید به هرچی من میگم گوش کنی وگرنه اون پسره دیلاق اسمش چی بود؟ پارسا رو جلو چشمت تکه تکه میکنم. نالیدم: - آخه به اون چیکار داری؟ - یکی باید تاوان وقتی ارزشمند منو بده مگه نه؟! - باش اگه نتونستم خودم رو بکشم هر کاری بگی انجام میدم. به بادیگاردی که جلوی در ایستاده بود علامت داد. بادیگارد دستانم را باز کرد و من بیجان بر روی زمین افتادم و بعد بادیگارد چاقویی را در دست سرکان گذاشت. با هزار زحمت ایستادم نزدیکم آمد و چاقو را در دستم داد و با دستان خودش محکم دستم را گرفت. دستان کوچک من در مقابل دستان بزرگ او همانند کودکی بود. دستانم لرزش داشت چشمانم را بستم و به زندگیم فکر کردم! مادرم، پدرم، پارسا که جانمان به جان هم بسته بود؛ قرار بود تا فارغ التحصیلی پارسا صبر کنیم و بعد از پیدا کردن کار با خانوادهاش به خانه ما بیاید. پارسا با عشق همیشه نگاهم میکرد و می.گفت : - میخوام وقتی خواستگاریت بیام که رو پای خودم وایسم و دستم تو جیب بابام نباشه. تازگیها که طاقتش طاق شده بود؛ قصد داشت زودتر به خواستگاریم بیاید تا زودتر برای هم شویم. میگفت سه روز بعد تولدم مادرش با مادرم تماس میگیرد. اشک از چشمانم چکید به او نگاه کردم. چاقو را با دست های نیمه جانم بلند کرد و به بالا برد و چاقو را رو به شکمم گرفت . دستانم را رها کرد با یاد آوری حرف پارسا که میگفت: - نیاز بیا یه قول بدیم هیچ وقت کوچکترین صدمهای به خودمون نزنیم. میگن آدمها با پدر و مادرش و عشقش یه طناب نامرئی وصل هست با خود زنی و صدمه زدن به خودمون اون طناب از بین میره و اونها نه تو زندگی قبلی و نه بعد مرگ نمیتونن هم رو ببینن. نه من عاشق بودم دلم نمیخواست ارتباط خالصانه خودم را با عشقم از دست بدهم. چاقو را پایین انداختم و اشکهایم از گونههایم جاری شد. - هر کاری بگی انجام میدم. پوزخندی زد : - هیچ آدمی نمیتونه خودش رو از زندگی کردن محروم کنه وقتی هنوز یه امید داشته باشه. - شرطت چی بود؟ - خدمتکار بشی و هیچ وقت از این عمارت بیرون نری. سرم را روی زانوهایم گذاشتم اشکهایم ریخت. او حکم کرده بود و او الان حاکم بود چرخ روزگار زیاد از حد بیرحم بود. @ Outis @ Paradise @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده 24 خرداد توسط Paradise 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Narges11 ارسال شده در 25 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد (ویرایش شده) پارت 6 من رو از آن اتاق به اتاقی که پنجره داشت در طبقه دوم آن عمارت بود فرستادند. یک کمد داشت که پر آن لباسهای خانگی و یک دست لباس فرم زیبا بود در گوشه دیگر اتاق میز آرایش و تختی یک نفره بود رنگ اتاق سفید بود. اسارت خوبی بود قرار بر اسارت بود. به سمت حمام رفتم؛ زیر دوش نشستم و آب را باز کردم. زندگی زیبایم چطور از بهشت به جهنم تغییر یافته بود؛ آرزوهایم مرده بود و غرورم شکسته بود. نه مادرم بود و نه پدر تا آخر عمرم قرار بود مهمان این عمارت باشم یا بهتره بگم اسیر! باید سرد میماندم تا بتوانم دوام بیاورم درست مانند خودشان. بعد از دوش پنج دقیقهای که سرحال آمدم با حوله موهای مواجم را که مادرم عاشقش بود را خشک کردم و با روسری سفید مشکی روی آن را پوشاندم. لباس سفید و مشکی کارم را رو پوشیدم چقدر سخت و دردناک بود زندگیم کاش هر گز تولدم نمیشد دلم از تولدم همزده شده بود. با خودم زمزمه کردم: - کجایی پارسام؟! میدونی تنها تو رو دارم. امیدوارم یه روز ببینمت پارسا بخاطر تو مجبورم بمونم اینجا. آهی از ته دلم کشیدم. چه بازیهایی که روزگار سر من در نمیآورد. بعد از نیم ساعتی در اتاق زده شد با بفرمایید من زنی قد بلند و سبزه وارد شد لباسی مانند لباس فرم در تنش بود. گفت: - بهتره بیای بیرون کارت رو شروع کنی. - باشه. - وظیفه تو گردگیری خونهاست آقا زیاد از حد تمیزی براشون مهم هست اگه درست کارت رو انجام ندی مسئولی فهمیدی! - بله. - خیلی خوب بیا پایین تا بقیه قوانین رو بهت بگم. - باشه. در حالی که از اتاق بیرون می رفت و به من اشاره میکرد دنبالش بروم. - اینجا مهمونیهای زیادی برگزار میشه تو مهمونیها وظیفه پذیرایی رو برعهده داری و مهسا و نگین که در آشپز خونه مشغول هستن. با هیچ مهمونی حرف نمیزنی چشم و گوش بسته باش یه نصیحت بهت میکنم تو کار هیچ کس دخالت نکن و حق بیرون رفتن از خونه رو نداری. همانطور که از راه پله ها پایین میرفتیم: - طبقه سوم اتاق آقاست سعی کن زیاد اونجا آفتابی نشی آقا با کسی شوخی نداره. - باش ممنون. من رو به آشپز خانه برد و با بقیه آشنا کرد. سه نفر در آشپز خانه کار میکردند؛ نرگس زنی چهل ساله مطلقه بود و فاطمه سی و پنج سال داشت. زهرا که مسئولیت آشپزی بر عهده داشت زن اخمو و بد اخلاقی بود و زیاد دم خور کسی نمیشد. مهسا و نگین وظیفه گردگیری اتاقها و تمیز کردن لباس ها رو بر عهده داشتند؛ دو دختر دو قلو و خونگرم که با آنان آشنا شدم. صبحانه ساعت ۷ تا ۸ و نهار از ساعت ۱۲ تا ۱ و شام تا ساعت ۹ تا ۱۰ بود. بعد از توضیح کتی که سر خدمتکار بود با برداشتن طی و سطل آبی مشغول تمیز کردن سرامیکها شدم. کارم که تمام شد با تمام ضعفی که داشتم مشغول جمع کردن وسایل بودم که با صدای کفشی به عقب برگشتم. سرکان بود. از او نفرت داشتم؛ نمیخواستم دیگر در رو به رویش باشم که جان پارسا رو تهدید کنه. - زود به کلفت بودن عادت کردی. نگاهش کردم و هیچ چیز نگفتم تمام نفرتم را در چشمهایم ریختم و به او نگاه کردم. - زبونتم که موش خورده! باز سکوت کردم جلو آمد و ناگهان گلویم را در چنگ گرفت و فشار داد. - بهتره وقتی باهات حرف میزنم نگاهت رو بندازی زیر و فقط نگاه کنی فهمیدی! گلویم میسوخت و درد داشت اما در همان حال گفتم: - باشه. داد زد: - باشه نه بگو چشم. با خود مشکل روانی داشت احتمالا برای اینکه دست از سرم بردارد گفتم: - چشم هر چی که شما بگین. ناگهان ولم کرد که بر زمین افتادم و نفس عمیقی کشیدم؛ مرا رها کرد و به سمت راه پلهها پا تند کرد. - لعنت به هر چی آدم مزخرفه. ویراستار: @ Paradise @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده 25 خرداد توسط Paradise 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .