مدیر سرپرست زهرارمضانی🌻 ارسال شده در 19 خرداد مدیر سرپرست اشتراک گذاری ارسال شده در 19 خرداد اول از همه جیییییغ 😝😝 و حالا خدمت تمام نویسندگان، خوش نویسان و جذابان انجمن سلام عرض میکنم. من کامبک کردم با یه مسابقه جذابـــــ... پس بزن بریـــــم ( به قول بیرانوند لِزِ بو ..... منظور همون let's go 😂😂 ) مسابقه ده روزه داریم به شدت جذاب با جوایز خـــفـــن🔥🔥🔥 (به پا آتیش نگیری) همونطور که از اسم مسابقه مشخصه من هر ماه ( به دلیل استقبال شما جذابان شد هر ده روز ) یک عکس رو اینجا آپلود میکنم و این شما هستید که این عکس رو توصیف میکند. 👏🙂 حالا میخواین طنز بنویسید، تراژدی یا حتی مخوف و عاشقانه ( این دیگه خلاقیت شما نویسندهٔ گل رو میرسونه) و اینکه میتونید اگر شخص بود اسم بدین، اگر مکان بود اسم بدین هر کاری دلتون میخواد بکنید (منطقه آزاد 🤘😀) این مسابقه بر خلاف تمامی مسابقهها قانون نداره که هیچ جوایز بیشتری هم داره 👌 جیییییغ چی از این بهتر! 😍 پس بشتابید و هر ماه تو این تاپیک شرکت کنید.🏃🏃 ⭕فقط جیگران من متن بیشتر از ۷۰ خط نشه. ⭕ تاپیک مسابقه ۳۰ خرداد بسته خواهد شد 🔶🔸 و حالا جوایزی که بنده برای برندگان در نظر گرفتم. 💥نفر اول: ۵۰۰ امتیاز 💜 💥نفر دوم: ۴۰۰ امتیاز 💙 💥نفر سوم: ۳۰۰ امتیاز 💚 💥نفر چهارم: ۲۰۰ امتیاز 💛 💥نفر پنجم: ۱۰۰ امتیاز ❤️ ⭕مسابقه توسط چهار داور مورد بررسی قرار خواهد گرفت و آن داوران کسی نیستند جز @ زهرارمضانی🌻 @ مدیر راهنما @ مدیر تبلیغات @ مدیر سایت اصلی قلمتان مانا! 8 1 آفری از جنس فرشته! 👈 آفرودیت لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر سرپرست زهرارمضانی🌻 ارسال شده در 19 خرداد مالک مدیر سرپرست اشتراک گذاری ارسال شده در 19 خرداد این دفعه با این عکس جذاب کامبک کردیم 6 آفری از جنس فرشته! 👈 آفرودیت لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ayda.r ارسال شده در 19 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 19 خرداد (ویرایش شده) 5 دقیقه قبل، زهرارمضانی گفته است: این دفعه با این عکس جذاب کامبک کردیم دیگر ناتوانم، دیگر چشمهی اشکم خشک شده است. دستانم توان نوشتن ندارند و همه جا را کاغذهایی که درونشان جز کلمات و متونهای عاشقانه نیست، فراگرفته است. با کلک مینویسم بر روی کاغذ پاره شده مینویسم تا زمانی که دوات داخلاش خشک شود مانند چشمهی اشکم. همه جا سفید است مانند لباسی که در تنم بود؛ مانند رختی که سفید بود و حال لکههایی سیاه بر رویش جای خوش کردهاند. آن ورقههایی که ردهای اشکم در جای- جایشان خودنمایی میکند، مرا به جنون میرساند. مرا به مرز دیوانگی میرساند آن کلماتی که با نژند و آه نوشتهام. بیدارم کن از این خواب غفلت، بیدارم کن ای نجواهای عاشقانه! @ زهرارمضانی🌻 ویرایش شده 19 خرداد توسط Ayda.r 3 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
فاطمه چعب ارسال شده در 20 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 20 خرداد (ویرایش شده) 1 ساعت قبل، زهرارمضانی گفته است: این دفعه با این عکس جذاب کامبک کردیم صدای گریههایم مثل سازی غمگین در گوشهایم میپیچد و حالم را بدتر میکند. تلخ است دیدن خود در این حال اما دیدن او در کنار دیگری مانند جامی پر زهر که نوشیدن آن مرگ را برایت رقم میزند؛تلختر است! دردناک است برای معشوق بیوفایت روزها بنویسی و شبها را با گریستن پشت سر بگذاری اما هرچه کنارت را بنگری جز در خیالت پیدایش نمیکنی! چه زیباست در خیالت او را قفل و زنجیر کردهای و مثل یک تحفهی گرانبها فقط به او زل زدهای و حتی جرعت لمس او را نداری که مبادا از مقابل چشمانت پر بزند! و اما حالا ... هرچه که نوشتهام را بر دیوار میزنم و عین جنون زدهها خیرهی آن غزلهای عاشقانه میشوم انگاری که او مقابلم هست و دارد آن کلمات را در گوشم زمزمه میکند. قصهی من؛قصهی لیلی و مجنون نیست،بلکه قصهی یک آدمِ مجنون به تنهاییست! قصهای برعکس تمام قصهها که در آن من مجنون بودم و یار نقشی ندارد. میان این رویاها متنی در ذهنم خطور میکند! سریع به سراغ قلم میروم و در قلب کاغذ دیگری مینویسم:در خیالم با خیالت،بیخیال عالمم! و در کنار باقی کاغذهای موجود بر دیوار اتاقکم میچسبانم و با لبخند پر دردی محو تماشایش میشوم. صدای زندانبانی میآید:آهای مجنونِ عاشق دنبال چه چیزی میگردی در میان آن کلمات بی حد و مرز؟ چشمهی اشکم میجوشد و بیحرف در میان متونی که ساختهام غرق میشوم. جرم من عاشقی بود و بس! ویرایش شده 20 خرداد توسط فاطمه چعب 5 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ناظر رمان Fateme71 ارسال شده در 20 خرداد ناظر رمان اشتراک گذاری ارسال شده در 20 خرداد (ویرایش شده) 16 ساعت قبل، زهرارمضانی گفته است: این دفعه با این عکس جذاب کامبک کردیم من از دیار عروسکها از دیار دلهای کوچک آمدهام. نمیدانم کی قد کشیدهام! کی دلباختهی چشمان میشیاش شدهام.تا به خود آمدم قلبی شکسته با نامههای مچاله شدهای که دورهام کرده بودند مواجه شدم. روزهایی که روی تک_تک خطهای کاغذ دوستت دارم نوشتم. از عشق برایت سرودم. میدانی عشق یعنی چه؟ هیچکس نمی داند من چه حالی دارم. دردهای ناگفتنی در دلم تلمبار میشود گاهی هم کاغذهای سپید مرهم دردهایم میشود. برای تو مینویسم برای تک_تک لحظههایی که حس نبودنت شبیه دلتنگی از تو بودن را خواهد سرود. به موهای آشفتهام نگاه کن، دیگر زیبایی سال هایی که کنار تو بودم را ندارد.تمام وجودم بی تو سرد است. می دانی؟ دوباره خاطراتت دل پیچهی ذهنم میشود، هیچ شکی نیست به اینکه بی تو روز و شب را تشخیص ندهم من حتی در خود گم شدهام. من ماندم و قلم و کاغذی که لحظههای نابمان را به یادگار در خود جای می دهد. اکنون با روح دگرگون شدهام همچون یک تکه یخ در آب شناور میمانم تا برگشتنات از آن تکه یخ چیزی نمیماند قطعا آب میشوم و از ذهن تو دور و دور دورتر میشوم کاش نیایی و آب شدنم را نبینی کاش کاش کاش... @ زهرارمضانی🌻 ویرایش شده 20 خرداد توسط Fateme71 4 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
...سآنا... ارسال شده در 20 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 20 خرداد 3 ساعت قبل، زهرارمضانی گفته است: این دفعه با این عکس جذاب کامبک کردیم بر چه کسی گویم دردم را؟! بر کسانی که خودشان مرا در کالبدی خسته و پریشان محبوس کرده اند! کسی نمیداند دردم را! کسی نمیداند؛ چه میکشم از دست ماهِ شبهای تار از این آفاق پر شده از لجن! کسی نمیداند مرگِ احساس و لبخندی که طمع و بوی مرگ میدهد را! کسی نمیداند حنجره زخم بسته از فریاد های عربده دار بی صدارا! آری هنوز هم میگوییم تنهایی من از دیگران است نه از خودِ ذهن روانیام! آن هایی که چوب تاب عباسی ام را شکستند . آنهایی که عروس هایم را خراب و منفور کردند. و آنهایی که باعث به گور رفتن خوشحالی و آرزوهایم شده اند! درد من آنها است نه دیوانگی خودم. دقیقا خود من کجاست؟! ؟! سقف خانهام کو ؟! خانهات کو؟! رویای شیرین بچگی کو؟! تاب عباسی کو؟! بهانه های الکی کو؟! فریاد های پر صدا کو؟! گریه های عربده دار کو؟! عشق کو؟! عروسک کو؟! موهای خرگوشی بسته شده کو؟! از همه محمتر احساس کو؟! سقف خانه رفت! خانه ویرانه شد! رویاها به گورشان رفتند! تاب عباسی چوبش شکست! بهانه ها دود شد! فریاد بی صدا شد! گریه شبانه شد! عشق نابود شد! عروسک خراب شد! موهای بلند شد است سر تراشیده! احساس دیگه برنمیگردد! تمام شد!! # امضا: ذهن مریض و کالبد پریشان خودم🖇🥂🤍 4 گشتم دنبال فالگیری تا دهد اندکی دلداریام🖇🥂 👇 ☽︎𝒎𝒐𝒉𝒓-𝒄𝒂𝒕☾︎ | بازی از جنس خون🖤🥀 ♲︎︎︎𝒅𝒂𝒉 𝒎𝒐𝒌𝒂𝒇𝒂𝒕 𝒅𝒂𝒉 𝒋𝒂𝒔𝒂𝒅♲︎︎︎|مکافاتی مرگبار! ☽︎.𝑮𝒚𝒂𝒏𝒂𝒎.☾︎| گیان من ! 🤍 ساز زدن و آواز خوندن با ط پناه خستگی من بود.... ~𝑯𝒂𝒍𝒆-𝒃𝒂𝒅~ | اوضاع داغون🥂 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ناظر رمان برهون ارسال شده در 20 خرداد ناظر رمان اشتراک گذاری ارسال شده در 20 خرداد (ویرایش شده) post توسط زهرارمضانی🌻 بررسی شد! به برهون نشان " Great Support" و 300 امتیاز اعطا شد. 20 ساعت قبل، زهرارمضانی گفته است: این دفعه با این عکس جذاب کامبک کردیم از روی زمین خشک که کمرش را به درد آورده بلند میشود و جلو میرود به آرامی و با قدومی شمرده شده در ذهن تاریکش. هر قدم، تنها کور سویی است در آن تاریکی مات. پارکتهایی که با هر قدم سرما را بر بدنش القا میکنند او را به یاد قدم گذاشتن بر روی برف در زمستان میاندازند. فصلی که تنفرش نسبت به آن مثال زدنی نبود و زبانش از گفتنش قاصر. مبهوت خود را بر روی صندلی چوبی میاندازد. انگار که در این دنیای سیر نمیکند، ذهنش و روحش در مکانی دیگر است. شاید نزد قلبی تپنده، نزد لبخندی درخشان و چشمانی بیهمتا. بدون شک که آن فرد تنها ناجی ذهن مریضش بود. میچرخد و در خود جمع میشود. که تارهای موجدار سیاهش آرام خودشان را به جلو میاندازند و برایش حفاظی میشوند تا نور آفتاب کم جان زمستانی او را از غرق شدگی در زندان خیالاتش نجات ندهد و او بتواند بدون لحظهای شرمساری سد دریاچهی جمع شده در چشمانش را بشکند و رود روان، زمین خشک صورتش را کمی طراوت ببخشد اما چه سود که طراوت در قلب خودش خشکیده باشد. آنکه شبنم قلبش بود، دگر وجود ندارد و او محسور شده در میان ورقهای کثیف و کهنه به دنبال نشانی از او میگردد. نسیمی میوزد و تنش را میلرزاند و کاغذهای خشک را به رقص درمیآورد و صدای لذت بخششان را در گوش او میپیچاند و او به خواب میبرد، خوابی پر از پروانه های سرخ. دامنِ سفیدِ بلندش که از روی شانههایش میافتد، نسیم شانههایش را در برمیگیرد و خنجر یخیاش را بر پشتش فرو میکند. سر بلند کرده چشم میچرخاند در میان اسیر شدگانِ سیاه درون کاغذهای خاک گرفته. دست میبرد و صدای شکستن کمرشان را گوش میدهد که برایش همچون آواز پیانو میماند. سرگردان و حیران به دنبال آن نوشتهی قدیمی جست و جو میکند، همانند دیوانگان زنجیرهای درون ذهنش را میکشد تا شاید به یاد بیآورد خاطراتی را که همیشه لاف بیاد ماندنشان را میزد اما حال جز دفتری خالی چیزی مقابلش نبود. دیگر آن تصاویر یادگاری مانند را نمیدید و لبهایش از وجود او در آن فضا به سمت بالا سوق داده نمیشد. بلکه حیرت و نفرت در وجودش غلیان میکردند و قلبش را در میان خارهایشان فشرده. انگار او تکهای از قلبش را کنده بود که حال خارها در آن قسمت بیشتر فرو میرفتند. بالاخره پیدایش کرد، آن متن کوتاه قدیمی که با احساساتی مملو از ترانههای عاشقانه برایش سروده بود. چشمانش را بر روی کلمات تکراریاش چرخاند. "ای کاش من اولین حوایی باشم که سیب وجودش را پیشکش تو میکند و تو اولین آدمی باشی که سیاهچال وجودم را عمیق کشف میکنی." دوباره در صندوقچهی آن احساسات ممنوعهی وجودش باز شد و خود را برایش به نمایش گذاشت و لبخندی کمرنگ بر لبانش نشست و اشک بر روی صورتش روان شد. ویرایش شده 20 خرداد توسط برهون 3 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Fatemeh14 ارسال شده در 20 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 20 خرداد post توسط زهرارمضانی🌻 بررسی شد! به Fatemeh14 نشان " Great Support" و 400 امتیاز اعطا شد. 17 ساعت قبل، زهرارمضانی گفته است: این دفعه با این عکس جذاب کامبک کردیم - دخترم! دخترم! باز هم صدای آشنای مادرم. باز هم نوای قلبم که گویاست...«مامان خستم. ولم کن!» اما زبان لعنتی من توان سخن گفتن ندارد. توان بلند بلند داد زدن، جیغ کشیدن، زجه زدن..ندارد! قبل ها که بودی خنده روی این لب ها جایگزینی نداشت اما الان... پیش تر ورقه های کذایی دورم بود و شروع میکردم با عشق درونم به یاد چشم هایت این برگ ها رو پر میکردم از رنگ اما الان... از وقتی ترک دیار کردی موهایم ژولیده و نا مرتب است! انگار سال هاست شونه ی طلایی رنگ و نرم خود را به نوازش موهایم در نیاورده ام! قبلا به پیچش موهایم علاقه من بودی اما الان.... صندلی چوبی ام را یادت بیاورم؟! همیشه روی آن مینشستم و با میخچه کوچک زوار در رفته اش همراه با ناخون های بلندم ور میرفتم. صدای خوش نواز و بم تو در گوشم میپیچید و من بی غم به نوای حرف زدن با تو دقت میکردم. اما رفتن تو باعث شد که ناخون های بلند و خوش فرمم را دیگربلند نگزارم تا موقع هایی که از قصد حرصم را در میآوردی با چنگ هایم روی پوست تو خط بندازم و تو به من بگویی « هنوزم بچه ای! » رفتن تو باعث شد روی این صندلی چوبی هر شب با غصه و اشک خوابم برود و از فرط خشم و عصبانیت اون میخچه کوچکرا محکم با دستم بکنم و دور بندازم! اصلا هم زخم دستم برایم اهمیت نداشته باشد. قبل ها عاشق وخندان بودم اما الان... اما الان...fatmeh14💔☺ 3 هر آن ممکن دارد که قلبم از عشق تو بایستد! تو فرمانده و من اجرا کننده، تو بی فا و من مطیع، تو بی احساس و من مجنون. سر انجام ما چه دارد که این چنین میکنی با من لیلی شیرین سخن؟ حق ما انتقام خونین نبود گر چه شیرینی لبخند شیرین، بر دل فرهاد حسرت شد. https://forum.98ia2.ir/topic/8223-مطیع-تو-fatemeh_14کاربر-انجمن/💛 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Fatima.a ارسال شده در 20 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 20 خرداد post توسط زهرارمضانی🌻 بررسی شد! به Fatima.a نشان " Great Support" و 200 امتیاز اعطا شد. 19 ساعت قبل، زهرارمضانی گفته است: این دفعه با این عکس جذاب کامبک کردیم امواج رقصان گیسوانش، آزادانه در هیاهوی عشق به پا خواسته بودند. آن مشکی آتش کشیده ی چشمانش دل و دین آسمان را هم به یغما برده بود. پیچ و تاب مژگان در هم تنیده اش به راستی که زیبایی رخ تابناک ماه را هم به سخره می گرفت. دخترک اما خیلی وقت بود که سکوت را برخود برگزیده بود. شانه بر گیسوان کشیده و ماه شب را نظاره می کرد. گویی میخواست زیبایی اش را به ماه گوشزد کند و ماه را خِجِل. در دل دخترک اما حرف های زیادی جا مانده بود. همانجا که زیباروی گیسو پریشان پا بر بنیاد خاک نهاد و به مادرش گفتند که جملات تا ابد در قلب او محفوظ خواهد ماند. و اما دخترک خود خوب میدانست که صفحات کاهی رنگ دفتر عشق چند شبی است که رازدار قلبش گشته اند. همانجا که قلمش را برداشته و تمامیش را بر صفحات جاری می کرد. دخترک لبریز از احساسات و چشمانش لبریز از سخن گیسوانش را بافته بر شانه می اندازد و غبار اندوه دلش را به آسمان می فرستد. محصور شده در میان کاغذ های کاهی رنگی که گویی در میان هر کلمه از آن بخشی از عنصر وجودیش جا مانده بود، بر می خیزد و قدم از قدم بر میدارد. باد دامنش را به بازی گرفته می رقصاند همانجایی که قرار همیشگی اش با ماه را می گذارد. پنجره ای باز و آسمان نم زده ی شب و مادری که هر شب شاهد بی قراری دخترک برای دیدن آن است و با خود می گوید به راستی که چه چیزی در آسمان شب بی قراری دخترکش را دامن زده است. و کسی نمیداند که آنهایی که سکوت می کنند در واقع سخنرانان قهاری اند نه با زبان بلکه با چشمان آتش کشیده جملات را به فریاد میکشند و این راز تا ابد در بین ماه و دخترک باقی خواهد ماند جایی که کوه بوسه میزند بر ماه. 4 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
SARAM ارسال شده در 20 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 20 خرداد post توسط زهرارمضانی🌻 بررسی شد! به SARAM نشان " Great Support" و 100 امتیاز اعطا شد. 20 ساعت قبل، زهرارمضانی گفته است: این دفعه با این عکس جذاب کامبک کردیم صدای تیک-تاک عقربههای ساعت به گوشم میرسید اما دیگر توانی در کالبد خستهام نمانده است. چشمان بیرمقم را به پنجرهای دوختم که زیر پردهای سیاه رنگ مانند زندگیام پنهان شده است. نور آفتاب از بین روزنههای آن به داخل اتاق میتابید و اما من چشمم جایی جز قاب عکس شکسته را نمیدید. چهره بشاش و پر از احساسم، طعنه به لحظات تلخم میزند. رد دستان حلقه شدهاش بر دور گلویم، نفسم را تنگ میکند. زندگی که نیست، زهر ماریست که به اجبار از گلوی گرفتهام پایین میرود. ورقههای خاطرات ذهنم، دانه به دانه، بر روی دیوار روبهرویم به تصویر در میآید. تک به تک لحظات خوش و تلخی که با او گذراندهام، زنده میشوند و به دیوار روبه رویم میخ میشوند. با هر تلنگری، اشکهایم جاری میشود. خاطراتم تک به تک سوخته و پاره از دل بیرون میآیند؛ انگار آتش دلم آنها را به این روز درآورده است. لعنت به او و آن نگاه فریبندهاش که با همان چشمان در دل کوچکم جای باز کرد. صدایم میکرد گیسو کمند! و کاش توانش را داشتم با همان کمند بلند خودم را به دار بیاویزم. صدای قدمهای همسایه پر شور و شوقم بر روی زمین چوبی به گوش میرسید. گویا نبود من، جریان جوی زندگی را قطع نکرده است. پشت بر صندلی میدهم و میگذارم تا چشمان مشکیام زیر پلکان خیسم گرم شود. شاید با باز کردن پلکانم، خود را در رویاهای کودکانهام ببینم! 4 جامعه ستیز ← ( روایت غنچههای نشکفته و برچیده شده. داستان دخترهایی که قربانی حسد غریبهای میشوند.) پلاک هفت←( روایت اشتباه خونین) رزاگینه←( قصهای از دل دنیای هاگوارتز و دنیای جنگل سیاه ) برای دسترسی به لینک هر کدام نمایه پیام بدید^_^ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
15Bita ارسال شده در 21 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 21 خرداد در ۱۴۰۱/۳/۱۹ در 23:04، زهرارمضانی گفته است: این دفعه با این عکس جذاب کامبک کردیم عروسی که، شب عروسیاش رخت عزا به تن کرده را دیدهای؟! عروسی که توسط خانوادهاش طرد شده و با لباسی که خیال میکرد، رخت خوشبختی اوست، روی صندلی بنشیند و برای بخت سیاهش خون گریه کند را چطور؟! دختری بودم، که آرزوهایم را در هجده سالگی بر دستان مردی گره زدم، که حس میکردم قرار است، پناهی باشد، برای بیپناهی هایم، اما خیال خام بود، من همان سق سیاهی بودم، که هیچکس حتی حاضر به صحبت با او نبود! شراره های سیاهی که دورم را گرفته و حتی قادر به پس زدنشان نبودم، موهایی که درست همرنگ با بختم بود! میدانی بدترین شکل شکستن دل چگونه است؟! اینکه بعد از سال ها، فکر کنی خوشبخت شدهای، اما خودت را در باتلاقی بدتر از گذشتهات بیندازی، باتلاقی که حکم مرگ جسمت را نه، حکم مرگ روحت را صادر کرده! 3 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
منتقد انجمن N.H ارسال شده در 21 خرداد منتقد انجمن اشتراک گذاری ارسال شده در 21 خرداد post توسط زهرارمضانی🌻 بررسی شد! به N.H نشان " Great Support" و 500 امتیاز اعطا شد. داستانک فراغ بال🤍 حس سبکی و آرامش بینظیری به اعماق وجودم تزریق شد، با لبخند آرام و شیرینی از بالا به جسمم نگریستم، مروارید های اشکانم روی گونه هایم خشک شده بودند، دستی نوازشوار بر خرمن گیسوان مشکینم کشیدم که متوجه شدم، انگشتان سفید و ظریفم از موهایم عبور میکنند، با چشمانی گشاد شده باری دیگر سرم را لمس مردم که باز هم همان اتفاق تکرار شد، آری! باید خود از ابتدا میفهمیدم که قلب کوچک من تاب و توان آن همه غم و غصه را نمیآورد؛ میگیرد و سرانجام من میمانم و کالبدی که مشخص نیست چند وقت است روی صندلی چوبی خشک شده و بوی منزجر کنندهاش تمام اتاق را در بر گرفته! مغموم به خاطرههایی که قابِ دیوار چوبی کرده بودم، چشم دوختم و تمام زندگیام از کودکی تا همین سالهای نحس گذشته، همچنین درد و رنجی که در این کلبه کوچک چوبی با قلب بیمارم میکشیدم پیش چشمانم جان گرفتاند، همدم تنهاییهایم فقط این ورقهایی بودند که اینچنین روی زمین پخش شدهاند! صدای باز شدن درب من را از افکار غمگینم رها کرد، هه! پدرم بود که با خوشحالی نامم را صدا میکرد، پدری که هفت سال آزگار دختر دردانهاش را طرد کرده بود و هرگز چشمان ملتمسگرش را ندیده بود، نمیدانست احساسات دخترها لطیفاند! نمیدانست آخر با این رفتارهای بیدلیل قلب مریض دخترکش طاقت نمیآورد! صدای ضجه و فریادش به آسمان برخاست، جسمم را روی زمین خواباند و عاجزانه گفت: - توروخدا بلند شو دخترم، اومدم ببرمت خونه، بسه هرچقد دور بودیم! لبخندی تلخ کنج لبم جا خوش کرد، چه شبهایی که من در حسرت شنیدن کلمه «دخترم» تا سپیده دم، خون اشک نریختم، آن زمان کجا بودی پدر! سرش را روی سینهام گذاشت و دستم را در دستانش گرفت، دلم تنگ بود برای گرمای دستان حمایتگری که سالها از من دریغ کرده بود، نجوای آراماش به گوشم رسید: - درسته من قول ازدواجت به اون پسره داده بودم، با مخالفت تو غرورم له شد تمام این سالها منم دوست داشتم بغلت کنم نوازشت کنم اما... . با گریه و افسوس سری تکان داد و ادامه داد: - لعنت به غرور بیجا! حال که دلیلش را میدانستم، آرامتر میتوانستم اینجا را ترک کنم، ای پدر مغرور من، من بخشیدمت اما تو بمان و غرور عزیزت که دیگر پشیمانی سودی ندارد! با آرامش پلکان خیسم را روی هم نهادم و او را با غم مرگ و جسم یخزده خود تنها گذاشتم سپس پا به دنیایی جدید گذاشتم، شاید آن دنیا جلا دهنده روح خسته من باشد! @ زهرارمضانی🌻 3 من از هر ثانیه بی تو می ترسم! رمان جَبر سرنوشت⏳ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر سرپرست زهرارمضانی🌻 ارسال شده در شنبه در ۲۱:۳۴ مالک مدیر سرپرست اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۲۱:۳۴ خب جذابان واقعا زیبایی قلم شما ما داوران را مدهوش خود کرد حال می پردازیم به اعلام برندگان این سری از مسابقه جذاب نفر ¹ @ N.H نفر ² @ Fatemeh14 نفر ³ @ برهون نفر ⁴ @ Fatima.a نفر ⁵ @ SARAM عزیزان امتیازات داده شده بر روی درجه شما تاثیر میگذاره با آرزوی موفقیت برای تمامی خوش نویسان انجمن 3 2 آفری از جنس فرشته! 👈 آفرودیت لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده