طراح گرافیک Atefeh L ارسال شده در 26 خرداد طراح گرافیک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 خرداد (ویرایش شده) رمان کوه به کوه میرسد نویسنده: عاطفه لاجوردی ژانر: عاشقانه- اجتماعی-معمایی خلاصه: رها دختری ایست که روزگاری در گذشته، درست همانند اسمش رها شده است. رها میان گرگانی که به طمع دختر بودن و بیپناهیاش قصد به تاراج بردن زندگیاش را داشتند اما.... حالا پس از گذشت پانزده سال، گذشتهی دردناکش او را از تلی از خاک به کوهی استوار بدل کرده است. درست به همان صلابت و شکوه.... و تمام آن محکم بودن را به کسی مدیون است که مثل کوه همیشه پشتش ایستاده بود... مقدمه: زیباترین جادهها در دل سختترین کوهها به وجود می آیند و صبورترین آدمها در دل سختترین مشکلات است که همچون کوه قد میکشند… همانهایی که میان سختترین روزها پا پس نکشیدند. کوههایی در قالب آدمیزاد....پس شاید گاهی لازم است به جای آدم به آدم، کوه به کوه برسد.... با وجود مسائل و معضلات اجتماعی واقعی مطرح شده در داستان، هرگونه تشابه اسمی شخصیتها صرفا برحسب تصادف میباشد و کلیت داستان براساس تخیل نویسنده و غیرواقعی است. گالری شخصیتها و کلیپهای رمان «زمان شروع پارتگذاری یکم تیر ماه» ویراستار: @ Mosaken_Shab ناظر: @ Ela6 ویرایش شده 29 خرداد توسط Atefeh L 11 1 1 نقل قول رمانهای تکمیل شده👇 به گسی خرمالو🍂 شعله رقصان این آتش تویی🔥 در حال تایپ👇🏻 رمان کوه به کوه میرسد...🗻 دردي است درد عشق که درمان پذير نيست از جان گزير هست و ز جانان گزير نیست لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر راهنما ارسال شده در 27 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ قبل از شروع رمان لطفا قوانین رمان نویسی نودهشتیا رو مطالعه کنید، لینک تاپیک: https://forum.98ia2.ir/topic/6513-قوانین-تایپ-رمان-پیش-از-نوشتن-مطالعه-شود/?do=getNewComment چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 2 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
طراح گرافیک Atefeh L ارسال شده در شنبه در ۱۷:۴۰ مالک طراح گرافیک اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۱۷:۴۰ (ویرایش شده) پارت یک صدای هلهلهی جیغ مانند وجیهه، همچون ناقوس مرگ درون سرش دنگ دنگ میکرد. با آن صورت سیهچرده و لبخند گشادی که دندانهای یکی در میان سیاه شدهاش را به رخ میکشید، میان چهارچوب زوار دررفتهی پنجره نشسته بود. با سر و صدایی هم که به راه انداخته بود، بر ترس و وحشت دخترک میافزود. ترسی که بند بند وجودش را دستخوش لرزی بیامان میکرد. دستش را با استرس و انزجاری بیشتر، از میان انگشتان حنا خوردهی ملوک بیرون کشید. با نفرت، حین نگاه کردن به لاکهای قرمزی که ناشیانه به ناخنهای کوتاهش زده شده بود، زمزمه کرد: -ولم کن! نگاه ملوک از دستهای لاغر دختر بالا آمد و درست به چشمان گودرفته و مشکی رنگش چسبید. تحت تاثیر آن گرسنگی تعمدی چند روزه، چهرهاش به زردی میزد. اعتصاب غذایی که برای هیچکس انگار مهم نبود! با مکثی که ناشی از تاسفش برای حال خراب دختر بود، با پوزخند زمزمه کرد: -خسته نشدی انقدر جفتک انداختی دختر؟ مجدد دست پس کشیدهی دختر را میان دستهای زمختش گرفت و با تاکید گفت: -همیشهی خدا بدقلقی کردی، مگه تا حالا فایده برات داشته که وا نمیدی؟ چرا نمیخوای قبول کنی از وقتی پات به این خونه باز شد، دیگه هیچیت دست خودت نیست؟ نگاهش را برای بار چندم روی صورت رنگ باخته و ناآرام دختر چرخی داد و حین بیرون کشیدن برس لاک، بدون آنکه منتظر جوابی از او بماند، بازدمش را سنگین بیرون فرستاد و لب زد: -پیشونی نوشت من و تو و تمام زنهای این خونه و محله همینه، دیر و زود داره ولی نمیتونی از زیرش دربری! بغض دختر با شنیدن حقیقتی که خودش بهتر از هرکسی از آن خبر داشت برای هزارمین بار طی یک ماه گذشته آب شد و نگاه تار شده از اشکش، اینبار به جای صورت ملوک، به دستهای استخوانیاش و رد آن لاک بدترکیب رسید. مایع لاک از شدت بیکیفیتی و بیشتر از آن ناواردی ملوک، روی ناخنهایش با ضخامتی زیاد ماسیده بود و عوض زیبایی بخشیدن، بیشتر به دهنکجیای شباهت داشت که تقدیر داشت به رخش میکشید! بغضش را فرو برد و همزمان با بالا آمدن سرش، دهان باز کرد تا اینبار با التماس به ملوک، به شیوهای دیگر برای رهایی از آن تقدیر سراسر عذاب دست و پایی بزند. قریب به یک ماه بود، بدخلقی کرده بود، جیغ کشیده بود، هر چه که دم دستش بود رو شکسته بود، از ته دل زجه زده بود اما تنها چیزی که عایدش نشده بود، ذرهای دلسوزی از جانب جهان و آدمهای آن خانه بود! جوری نگاهش میکردند که انگار دیوانهای از قفس آزاد شده بود، نه دختر بیگناه و کم سن و سالی که از سر تیرهروزیاش قرار بود به حجلهی شیطان برود! دستی به گونهی استخوانیاش کشید و رد اشک را پاک کرد. جای سیلی جهان، هنوز هم میسوخت و ردی که از آن بر روی پوست روشنش به جا مانده بود حتی با سرخاب و سفیداب ملوک هم پنهان نشده بود! صدای جیغ نازک فائزه که با هلهلهی بیپایان وجیهه در هم آمیخته شد، مهلتی برای خروج کلمهای نداد. در عوض متعاقبش، در با شتاب باز شد و جیغ فائزه با کیفیتی سرسامآور به گوشش رسید: -مگه من صد بار نگفتم سر چیز میزای من نرید؟! وجیهه به محض دیدن فائزه، برای صدم ثانیهای دست از ایجاد آن اصوات گوشخراش برداشت و با لبخندی گشاد و لحنی زننده جواب داد: -چیه نکنه برای دست زدن به این چیزمیزات هم مثل اون یکیها باید پول داد! نه جونم پول مولو فقط از همون از ما بهترونا که شب و کنارشون صبح میکنی طلب کن، اینجا هرچی رو قایم نکنی مال همهس! فائزه در جواب متلک وقیحانهی وجیهه که در کمال بیخیالی ادا شده بود، خفهشوی غلیظی زمزمه کرد و حین نزدیکتر شدن، رو به ملوک کرد: -به اجازهی کی دست به وسایل آرایشم زدی؟ اااا نگا نگا لاک و چجوری حروم کرده! عین تاپاله روی ناخنش مالیدی که چی بشه؟ که به جا حنا بماله به سر و کلهی اون یارو؟ ملوک بیتوجه به جملات عصبی فائزه فوتی به انگشتان دختر کرد تا به خیال خودش اثر هنریاش را تثبیت کند. نگاهی بیتفاوت به نتیجه کار انداخت و بعد شیشهی لاک را روی فرش نخنمای اتاق به سمت فائزه سر داد: -خبه خبه! بیا بگیر انگار چه تحفهای هست! حالا خوبه همه از یه قماشیم و تو هوا ورت داشته! فائزه عصبی از جواب ملوک و بیشتر از اون متاثر از قیافهی زار دختر، بیربط به بحثی که خود آغازگرش بود، رو به ملوک توپید: -چون همه از یه قماشیم باید تا ابد بدبختی رو ارث بزاریم؟ من به درک! چرا برای چیزی آمادهش میکنی که براش یک هفتهس لب به هیچی نزده؟ ما بدبختیم بس نیست؟ باید اینم لنگهی خودت و بقیه کنی؟ ملوک با حالتی که عاری از هر حسی بود، مدادی از کیف مملو از لوازم آرایش فائزه بیرون کشید و در جواب گفت: -ببین کی داره دلسوزی میکنه! تو که خودت هر شب رختخواب یکی رو گرم میکنی لازم نکرده برای این مادرمرده یقه پاره کنی! این لااقل وضعش از تو بهتره قراره با یکی سر و کله بزنه! فائزه با تمسخر تکرار کرد: -یه نفر؟ خودتو زدی به خواب یا داری این بدبختو امیدوار میکنی؟ قبل از آنکه ملوک جوابی به جملات کنایهآمیز فائزه بدهد، عصبی از مکالمهی همچون هلاهل آن دو نفر که واقعیت ترسناک پیش رویش را مانند سیلی به صورتش میکوبید، نگاه از فائزه گرفت. خسته بود از آن همه بدقلقی که به خرج داده بود و هیچ تاثیری روی جهان و سرنوشتش نداشت! ویرایش شده شنبه در ۰۰:۴۲ توسط Atefeh L 3 1 1 2 نقل قول رمانهای تکمیل شده👇 به گسی خرمالو🍂 شعله رقصان این آتش تویی🔥 در حال تایپ👇🏻 رمان کوه به کوه میرسد...🗻 دردي است درد عشق که درمان پذير نيست از جان گزير هست و ز جانان گزير نیست لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
طراح گرافیک Atefeh L ارسال شده در شنبه در ۱۷:۴۱ مالک طراح گرافیک اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۱۷:۴۱ (ویرایش شده) پارت 2 برخلاف تمام روزهای قبل، اینبار دست از بدخلقی برداشت و با لحنی ملتمسانه رو به ملوک نالید: -تو رو خدا یکم بهم پول قرض بده، به خدا هم کاراتو میکنم هم بیرون کار میکنم پولتو میدم، تو رو روح لیلا.... نگاه آنی و پر عتاب ملوک، سد ادامهی حرفش شد. نگاهش دنیایی معنا و درد داشت، اونقدری که دختر شرمنده و با بغضی که دوباره سر باز کرده بود، سر پایین انداخت. در عوض فائزه، قبل از آنکه ملوک فرصتی برای تشر به دختر پیدا کند، کنارش زانو زد و با لحنی به مراتب آرامتر از قبل گفت: -گوش بده ملوک، اصلا من لکاته! تو دلت به این دختر بسوزه، اون مرتیکه دستش به این برسه، بدبخت عالمش میکنه! تو که خودت بیشتر از همهمون هواشو داشتی چرا داری به مسلخ میفرستیش؟ نگاه معنادار ملوک اینبار صورت غرق آرایش فائزه را نشانه رفت و با خشم گفت: -من میفرستمش یا اون بابای بی پدر و مادرش؟ بعد بی آنکه منتظر جوابی از کسی بماند، رژلب را با حرص و در کمال بیسلیقگی روی لبهای بیرنگ دختر کشید و ادامه داد: -بیخود دم گوشش مرثیه نخون، فایده نداره که هیچ، اگه جهان بفهمه داری سوسه میای خودتم بند این یارو میکنه که دیگه قدقد اضافی نکنی! دل دختر از شنیدن نام پدری که خود مسبب آن عذاب بود، آتش گرفت و فائزه در جا چهره در هم کشید: - چه غلطا، اون نمیتونه دماغشو بکشه بالا! بعد نگاهی به پشت سرش و جایی که وجیهه دقایقی پیش نشسته بود و حالا خالی بود، انداخت و با صدایی آرام زمزمه کرد: -ملوک دلت به رحم بیاد تو رو خدا! تو یه پولی قرض بده، منم یه مقدار دارم میزارم روش، فعلا دم دهن جهان بسته شه و بیخیال این معامله شه، بعدا جبران میکنم خودم برات... نگاهی به دختر که امیدوارانه به دهان زن چشم دوخته بود، کرد و رو به ملوک با صدایی زیرتر لب زد: -بابا دل این زبون بسته با اون پسرهس... نگاه فائزه برای چندمین بار به سمتش برگشت. با نگاهش دنبال تایید بود اما فکر دختر به جای تایید، ناخودآگاه به دیدارهای کوتاه و یواشکی نزدیک به یک سال اخیر کشیده شده بود. همانهایی که شروعش از راه مدرسه بود و کمکم به سلامهایی زیر لبی رسیده بود. همانهایی که چندوقتی بود به زمزمههای عاشقانه و پر از آرزوهای دور و درازی بدل شده بود. ماحصلش هم آن هدیهی یواشکی بود که از ترس آدمهای آن خانه زیر خروارها لحاف و تشک گلدار مدفونش کرده بود! حسرت و بغض تازهای که از یادآوری صاحب آن نگاههای پرشرم به جانش چنگ زد را غرش زیرلبی ملوک سختتر کرد. زن در آنی دستش را بند شال نیمبند روی موهای فائزه کرد و به ضرب به سمت خودش کشید. جایی کنار گوش فائزه، جوری که به گوش دختر هم برسد، توپید: -اگه اون پسرهی ریقو رو میگی که بهتره همینجا این فکر رو چال کنی! اون از پس این جماعت برنمیاد و فکر نکن با دو تا نگاه مکش مرگ ما میاد پشت این درمیاد! دست دختر ناخواسته بند دامن رنگ و رو رفتهی ملوک شد و با التماس لب زد: -الان نه ولی اگه پول جور کنم و فعلا بیخیالم بشن، یکم که خودش رو جمع و جور کنه پاپیش میزاره، خودش گفت.....تو رو خدا ملوک کمکم کن... غمی که با دیدن نگاه بیپناه دختر به جانش میریخت و تداعیگر نگاههای لیلا بود، را با سرسختی پس زد و بدون آنکه جوابی به التماسش بدهد، با نگاهی اخطارگر به سمت فائزه برگشت: -ببین دارم بهت چی میگم، فکر فرار تو سرش بندازی خودم از همین اتاق آویزونت میکنم! این قوم یاجوج ماجوج رحم ندارن، فرارم کنه پیداش میکنن، اونوقت روزگارش از اینی که هست هم سیاهتر میشه، فهمیدی؟ فائزه کلافه از خواندن فکرش توسط زن، بیجواب رو برگرداند و اینبار ملوک مستقیم به دختر چشم دوخت: -خودتو الکی گول نزن! خودشم که بخواد ننه باباش عمرا نمیزارن پسرشون خودشو بندازه وسط آشوب این خونه! دست دختر به دامن ملوک چنگ شد اما ملوک خسته از تکرار مکررات و تقدیر مشابه دختران آن خانه، بیدرنگ از جا بلند شد و تیر خلاص را زد: -بهتره باهاش کنار بیای... نه به اون پسره دلخوش کن نه به من و این دختر! پولی که اون یارو پیشنهاد داده رو من و هفت جد و آبادم هم نمیتونیم جور کنیم که خلاص شی! نگاه دختر همچون کسی که روح از بدنش پر کشیده باشد، مات شد و دستانش به سستی پایین افتاد. ملوک که رفت، نگاه بیفروغش به دستانش رسید. فائزه با دلسوزی دستانش را چسبیده بود اما نگاه او مصرانه پی رد دامن زن روی لاک نیمهخشک ناخنهایش بود که با آن ظاهر نازیبا درست به کریهی تقدیرش بود.... ******* ویرایش شده شنبه در ۰۰:۴۵ توسط Atefeh L 2 1 2 نقل قول رمانهای تکمیل شده👇 به گسی خرمالو🍂 شعله رقصان این آتش تویی🔥 در حال تایپ👇🏻 رمان کوه به کوه میرسد...🗻 دردي است درد عشق که درمان پذير نيست از جان گزير هست و ز جانان گزير نیست لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
طراح گرافیک Atefeh L ارسال شده در شنبه در ۱۷:۴۲ مالک طراح گرافیک اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۱۷:۴۲ (ویرایش شده) پارت 3 حال کسی را داشت که به مسلخگاه میبرند. داغ آن وصلت نامیمون و ترس از عاقبتش به کنار، فلسفهی آن حنابندان کذایی را هیچ جوره درک نمیکرد! انگار حتی ملوک هم با زبان بیزبانی سعی داشت به قدر یک روز هم که شده، دختر را از آن حجلهی مرگبار دورتر نگه دارد که سرسختانه برای آن ادای رسم، پافشاری کرده بود! نگاهش از زیر آن تور سرخ به اطراف کشیده شد. فضای کوچک اتاق پر بود از زنانی که خود هر کدوم گوشهای از بدبختی را به دوش میکشیدند و باز برای سرآغاز بدبختی دختری دیگر، هلهله میکردند! شاید هم به خیال خود خوشبخت بودند و تنها او بود که بعد از ده سال زندگی میان آن جماعت، به هیچ چیز آن زندگی نکبت خو نگرفته بود، نه به بودن پدری که بود و نبودش فرقی نداشت و نه به نبود مادری که او را برای نجات خودش به سادگی پشت سر گذاشته بود! نفس پر از بغضش را بیصدا بیرون فرستاد و با همراهی ملوک روی تک صندلی اتاق جای گرفت. همان صندلی چوبی که معلوم نبود از خانهی کدوم همسایهای به آن مراسم راه پیدا کرده بود. آنقدر مستعمل بود که به محض نشستن گوشهی دامنش را نخکش کرد و او بیخیال آن لباس عاریه که باز هم از میان لباسهای فائزه به تنش رفته بود، نگاه به دستان لرزانش داد. نگاهش به لاک ماسیده روی ناخنهایش بود اما گوشش به صدای زمزمهی زنان اطراف که هر کدام تعبیری از آن وصلت داشتند. برخی معتقد بودند اسفندیار خود دل از کف داده و دختر را به وصال خود کشانده است و عدهای با اطمینان به چیزی اشاره میکردند که حتی تصورش هم بند بند وجودش را میلرزاند! میان آن همه صدا، عاقبت لیلا چیزی بود که مثل یک تصویر تمام قد جلوی چشمانش رژه میرفت و دلش را در سینه مچاله میکرد. یک روزی لیلا جای او روی آن صندلی نشسته بود و تنها تفاوتش آن بود که لیلا به خیال خود به وصال کسی که دوستش داشت میرفت و او قرار بود در بهترین حالت به وصال اکوان دیوی به نام اسفندیار برسد! کسی که از هر نظر شهرهی عام و خاص بود و آوازهی قاچاقهای ریز و درشتش از مواد گرفته تا دختران نوبالغ از هیچکس پنهان نبود! هیچکس نمیدانست معاملهای که درست یک ماه پیش، در آن شب شوم تابستانی و میان تنها اتاق انتهای حیاط، بین جهان و اسفندیار بسته شده بود، از چه قرار بود که نحسیاش مستقیم دامن او را گرفته بود. اما هر چه که بود ظاهرا برخلاف هربار اینبار اسفندیار قصد داشت، دخترک را کاملا قانونی به عقد خود درآورد و اینکه بعد از آن چه عاقبتی در انتظارش بود، چیزی بود که سبب زمزمهی زنان محل و ترس او بود! ورود ناغافل اسفندیار با آن هیکل درشت و چشمان روشنی که از سلول به سلولش شرارت میبارید، صدای همهمهی زنان را به یکباره ساکت کرد و لرز را بار دیگر به جان دختر انداخت. بیآنکه متوجه باشد، همانطور که نگاهش به قدمهای اسفندیار و نزدیک شدنش با آن جورابهای سفید چرکمرد شده بود، زیر لب شروع به صدا زدن نام خدا کرد. خدا خدا کردنش تنها چند ثانیه به درازا کشید، اسفندیار درست به یک قدمیاش رسیده بود و همراه با ترسی که از آن نزدیکی به جانش افتاده بود، بوی تند عرق مرد تمام شامهاش را با حالی بد پر کرد. چانهاش را تا جایی که امکان داشت به سینهاش رساند تا برای لحظهای حتی چشم در چشمش نشود. دست زمخت اسفندیار اما بیمکث به سمت تور سرخ کشیده شد. قبل از آنکه تور از روی صورتش کنار برود، صدای خشک و هشدارمانند ملوک متوقفش کرد: -هی شازده! هروقت عقدش کردی بیا رونمایی عروست، فعلا همین کفایت میکنه! پوزخند پر صدای اسفندیار گوشش را پر کرد و همزمان که تور در کسری از ثانیه از روی موها و صورتش کنار کشیده شد، خطاب به هشدار ملوک گفت: -برای من ان قلت نیا زنک! همینکه به این دمبل و دیمبولتون رضا دادم کلاتو بنداز بالا، وگرنه من همین الانم صاحابشم و میتونم ببرمش! بعد نگاهی پر تمسخر و دریده به زنان و دختران داخل اتاق انداخت و باز رو به ملوک ادامه داد: -فکر نکن خبریه و میزارم بازم برا من طاقچه بالا بزاریش، هر چی قر و فر دارید همین امشب بریزید که فردا شب از از این خبرا نیست! عاقد که بره، این خوشگله هم با من میاد و خلاص! حین گفتن آخرین جملاتش دستش بند چانهی ظریف دختر شد. با لبخندی تهوعآور نگاهش چرخی روی صورت دختر زد و دست آخر به خال گوشهی لبهایش رسید! فشاری که از دست مرد به چانهاش میرسید و نگاه پرمکثش، تهوع ناشی از استرسش را بیشتر میکرد. همان باعث شد دستش با تنفر بالا بیاید و با تمام قوا، دست اسفندیار را پس بزند. بیاراده با تمام انزجارش لب زد: -دست کثیفتو بکش! حین ادای آن جمله، نگاهش با تمام نفرتش به صورت اسفندیار دوخته شد. شاید آخرین تلاش بیحاصلش برای ابراز نارضایتیاش بود، اما به قدری جان به لب بود که حتی صدای هین کشیده شده توسط زنها و اخمهای درهم اسفندیار هم نتوانسته بود، جلوی ابراز تنفرش را بگیرد! برخلاف چیزی که انتظار داشت اسفندیار به جای خشمگین شدن، تنها پوزخندی زد و در حالی که نفسش را با حرص بیرون میفرستاد، کمی به سمتش خم شد و جوریکه فقط دختر بشنود، زمزمه کرد: -حیف که فعلا باید بی خط و خش نگهت دارم! بعد هم بیآنکه به نگاه زنان اطراف و نگاه ترسیده دختر که با شنیدن آن جملهی کوتاه همه چیز تا حدودی دستگیرش شده بود، اهمیتی بدهد، با چند قدم بلند و قلدرمآبانه از اتاق خارج شده بود! به محض خروجش، پچ پچ ها بالا گرفت و تن دختر بیرمقتر از تمام آن چندوقت روی صندلی افتاد. در آن لحظه و با جملهای که با تن صدای اسفندیار توی سرش همچون ناقوس مرگ صدا میکرد، صدای همهمهی اطرافیانش رنگ باخته بود. دیگر از یک چیز مطمئن بود، اینکه سرنوشت او و لیلا از یک خمیره بود و حقیقت زنندهی آن فکر کافی بود تا بدون آنکه تسلطی روی احوالش داشته باشد، چشمانش سیاهی برود و دیگر چیزی نفهمد.... ******* ویرایش شده شنبه در ۰۰:۴۸ توسط Atefeh L 2 1 1 نقل قول رمانهای تکمیل شده👇 به گسی خرمالو🍂 شعله رقصان این آتش تویی🔥 در حال تایپ👇🏻 رمان کوه به کوه میرسد...🗻 دردي است درد عشق که درمان پذير نيست از جان گزير هست و ز جانان گزير نیست لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
طراح گرافیک Atefeh L ارسال شده در شنبه در ۱۷:۵۰ مالک طراح گرافیک اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۱۷:۵۰ (ویرایش شده) پارت 4 صدای ناگهانی ضربهی چکش، نگاهم را با حواسپرتی از صورت پر از جراحت زن به بالا و سمت قاضی پرونده که من را مخاطب قرار داده بود، کشاند. -دفاعیه نهایی رو بفرمایید نفسم را با نگاهی همزمان به مرد بیرون فرستادم و با اعتماد به نفس رو به قاضی شروع به صحبت کردم: -جناب قاضی همونطور که از شواهد و مدارک پزشکی قانونی ارائه شده در جلسات قبلی مشخص هست، آقای منصور مرتضوی، موکل بنده رو بارها مورد ضرب و شتم شدید قرار دادند که در فقره آخر موجب شکستن چهار دندان جلو و آسیب به دو استخوان دنده در ایشان شده است، همچنین با تحت فشار قرار دادن برای عدم شکایت و محبوس کردنشون موجب مشکلات روحی در ایشان شدند. بنابراین بنده مطابق ماده 614 قانون مجازات اسلامی و همچنین ماده1130 قانون مدنی، علاوه بر درخواست پرداخت کامل دیه، درخواست صدور حکم طلاق برای موکلم رو دارم صدای فریاد اعتراضآمیز مرد را ضربهی مجدد چکش قاضی خاموش کرد و نگاه من را به چهرهی دردمند و بیپناه زن رساند. هنوز هم اثرات ترس و استرس از بیعدالتی در تک تک اجزای صورتش هویدا بود و مصرانه برای قرائت حکم چشم به دهان قاضی دوخته بود. به نظر میآمد انتظارش برای صدور رای حتی از انتظاری که بعد از چندین جلسهدادگاه و ماهها دوندگی تحمل کرده بود، هم سختتر بود اما صدای رسای منشی دادگاه که بعد از وقفهای کوتاه و تصمیم قاضی، شروع به خواندن حکم کرد، همچون بانگ پیروزی به گوشم رسید و نفس محبوس زن را آشکارا رها کرد: -در مورد اتهام آقای منصور مرتضوی فرزند علی مبنی بر ایراد ضرب و جرح عمدی به شاکیه راضیه جودکی موضوع کیفرخواست مورخ ......، با بررسی اوراق پرونده ملاحظه میگردد که طرفین با هم زن و شوهر و در آن راستا فی مابین اختلاف و منتهی به درگیری و مصدوم شدن شاکیه شده و با توجه به گواهی پزشکی ارائه شده از ناحیه شاکیه که حکایت از مضروب و مصدوم شدن وی را دارد، تمامی شواهد و مدارک ارائه شده از نظر دادگاه محرز بوده و به استناد آن متهم ملزوم به پرداخت یکصد و بیست میلیون تومان وجه رایج مملکت بابت شکستن چهار دندان جلوی شاکیه و همچنین مبلغ سی میلیون تومان بابات صدمات وارده در ناحیه استخوان دندهی سمت چپ میباشد. در خصوص دادخواست طلاق از طرف زوجه نیز با استنناد به مواد 26و29 قانون حمایت خانواده مصوب1391 و ماده 1133 و 1155 قانون مدنی، گواهی عدم امکان سازش جهت جاری شدن صیغه طلاق بین زوجین مترادفین دراین پرونده صادر و اعلام مینماید. علاوه بر آن متهم به تحمل سه ماه حبس بابت جنبه عمومی بزه محکوم میگردد. این حکم واجب الاجرا میباشد. به محض اتمام قرائت رای دادگاه، برگههای زیر دستم را جمع کردم و بیتوجه به فریادهای شوهر راضیه که همچنان سعی داشت با قلدری رای را تغییر دهد به سمت راضیه رفتم. نگاهش اگر چه همچنان پر از هراس ناشی از ترسش از آن مردک بود، اما از تمام روزهایی که دیده بودمش، آرامتر به نظر میرسید. لبخند محوی زدم: -تبریک میگم بهت، بلاخره آزاد شدی! دستهایش به وضوح میلرزید و وقتی دستان من را در دست گرفت، تازه متوجه سردی غیرطبیعیشان شدم: -نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم خانم وکیل... اگر شما کمکم نمیکردین، من از ترسش، حتی جرات پزشک قانونی رفتن هم پیدا نمیکردم! دستش را بیشتر فشردم و او با دلهره نگاهی به به سمت مرد که دو سرباز مشغول کنترل کردنش بودند، کرد و مردد پرسید: -شما مطمئنید دیگه تموم شده؟ نکنه با پول و دغل بازی رای و عوض کنه! دقیقتر نگاهش کردم. اثرات کبودیِ روی صورتش در کنار آن چند دندانی که به شکل زنندهای شکسته شده بود، زیباییاش را تحت شعاع قرار داده بود و دیدنش باعث میشد بیشتر از قبل برای دفاع از چنین مظلومیتهایی مصر باشم. اولین باری نبود که همچین صحنهای میدیدم اما انگار قرار نبود هیچوقت به آن عادت کنم که هربار آنطور از درون حالم را دگرگون میکرد. با اون حال لبخند اطمینانبخشی به رویش زدم: -فکر کنم از شدت استرس درست حکم رو نشنیدی! تو دیگه الان با گواهی دادگاه راحت میتونی طلاق بگیری، چه اون بخواد چه نخواد، در ضمن علاوه بر پرداخت دیه به تو، سه ماه هم قراره آب خنک بخوره خیالت راحت... سر تکان داد و اشکش رو با حالی آرام گرفته پاک کرد. دستی به شانهاش زدم: - من باید برم، فردا توی دفترم میبینمت... به نشانهی فهمیدن باز هم سر تکان داد و تشکر مجددی کرد. با خداحافظ گفتنی ازش دور شدم و اینبار به سمت میز قاضی رفتم. ****** @ Ela6 @ Mosaken_Shab @ Z.A.D @ ماهی @ S.Goodarzi @ _parya_ @ VampirE☆ویژه☆ @ ...سآنا... @ TEIMOURI.Zz دوستهای خوبم چون تازه شروع کردم همه کسانی که خواسته بودند رو تگ کردم اما اگر تمایل به خوندن رمان دارید، دنبال کنید که نیاز به تگ نباشه، ممنون ویرایش شده شنبه در ۱۸:۱۰ توسط Atefeh L 2 1 1 نقل قول رمانهای تکمیل شده👇 به گسی خرمالو🍂 شعله رقصان این آتش تویی🔥 در حال تایپ👇🏻 رمان کوه به کوه میرسد...🗻 دردي است درد عشق که درمان پذير نيست از جان گزير هست و ز جانان گزير نیست لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
طراح گرافیک Atefeh L ارسال شده در شنبه در ۱۹:۰۵ مالک طراح گرافیک اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۱۹:۰۵ پارت 5 به محض خروج از ساختمان دادگاه، حین پایین آمدن از پلههای عریض و طویلش، دستکشهای مشکی رنگم را بیرون کشیدم. ناخنهایم طبق معمول کوتاه بود و رنگ تند لاک سیاهی که شاهکار دوست نغمه بود، آنقدری توی چشم بود که به خاطرش مجبور به استفاده از دستکش شده بودم. همزمان با فرستادن دستکشها داخل کیفم، عینک دودیام را به چشم زدم. هنوز دو سه پله بیشتر پایین نیامده بودم که با صدای شوهر راضیه به پشت سر چرخیدم: -هی خانم وکیل فکر کردی خیلی زرنگی؟ نگاهم بیتفاوت و پر از خستگی به نمایشی که قصد به راه انداختنش را داشت، دوخته شد. تقریبا گوشم از آن حرفها پر بود، مردانی که ناراضی از پیروزی یک زن در دادگاه، برای ارضای حس سرخوردگیشان دست به هتاکی و در اکثر اوقات تهدیدهای تو خالی میزدند! دست سربازی که کنارش ایستاده بود را با حرص پس زد. یک قدم بلند به سمتم برداشت و با خشم و لحنی که بیشباهت به تهدید نبود، گفت: -یا کاری میکنی اون زن احمق دست از شکایتش برداره و برگرده سر خونه زندگیش یا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی! با آرامش عینکم را برداشتم و چشم در چشم نگاهش کردم. ظاهرا مرد سالم و نرمالی به نظر میآمد اما در باطن شاید خودش هم خبر نداشت که دچار اختلالات شدید پارانوئیدی بود. اونقدری که بددلیاش هر بار باعث میشد تا سر حد جنون به شریک زندگیاش صدمه بزند. سکوت ممتدم باعث شد با حرصی عیانتر مخاطب قرارم بدهد: -اون خودش عرضهی این کارا رو نداشت، منکه میدونم همهش از گور تو بلند میشه! ولی اینو بدون من یکی دیه بده نیستم.... پوزخندی عصبی زد و انگشت اشارهش تهدیدوار و با فاصلهای کم، مستقیم مقابل صورتم را نشانه رفت: -هه! دیه بدم که بره دندوناشو سرویس کنه و بره دنبال پدرسوخته بازی؟ زهی خیال باطل خانم وکیل! پلک آهستهای زدم. تهدیدهایش حتی به قدر سرسوزنی برایم رنگ نداشت. آنقدر به همچون واکنشهایی عادت داشتم که حرفهایش برایم بیشتر به غرولند پسربچهای که دوچرخهی مورد علاقهاش را از دست داده بود، میماند! نگاهم را مستقیم به چشمهای سرخ از خشمش دوختم و با لحنی که علاوه بر محکم بودن، اخطارگر بود، جوابش را دادم: -اگه سخنرانیتون تموم شد، خدمتتون عرض کنم که برای پرداخت دیه تصمیم با جنابعالی نیست! اون موقعی که با گوشی توی دهن زنت کوبیدی باید فکر الان و میکردی! محض اطلاع اگر از پرداخت دیه دربری، مجبوری معادلش آب خنک بخوری! به قدر چند ثانیه حتی نتوانست جوابی بدهد و بعد از اون با حالی عصبیتر از قبل جلو آمد. جوریکه واکنش سریع سرباز را به دنبال خود کشید. من اما قبل از اینکه باز اراجیفی بهم ببافد، دستم را برای متوقف کردنش بالا آوردم و ادامه دادم: -در ضمن آقای مرتضوی، بهتره حواست باشه کجایی و با کی طرفی، چون اگه حتی یک کلمه دیگه بهم توهین کنی یا تهدیدی توی حرفات بشنوم همین حالا برمیگردم داخل و ازت شکایت میکنم، اونوقت عوض زن بیچارهت دو قبضه باید فکر سرویس کاری خودت بیفتی! نفسهایش به قدری پر حرص و عصبی بیرون فرستاده میشد که برای یک لحظه از سرم گذشت، اگر قابلیتش را داشت، قطعا مانند اژدها آتش تولید میکرد! در کمال آرامش نگاه از خشم نگاهش گرفتم و مجدد عینک دودی را روی چشمانم گذاشتم. برخلاف ظاهر آرامم، سرم از شدت درد در حال انفجار بود. شروع به پایین رفتن کردم اما حین عقبگرد آخرین تلاشش برای خالی کردن حرصش را به وضوح شنیدم: -فقط خدا خدا کن هیچوقت دیگه منو نبینی خانم وکیل! بیتفاوت شانهای بالا انداختم، او نمیدانست بیشتر از ندیدنش، خدا خدا میکردم نسل مردانی چون او که تنها متکی به نر بودنشان و قانونی که بیشتر مواقع به نفعشان بود، سینه سپر میکردند، به کل منقرض شود! اینبار برای پایین رفتن از پلهها به پاهایم سرعت بیشتری دادم. به نغمه قول داده بودم برای گرفتن بستهی سفارشیاش زودتر از همیشه خودم را به خانه برسانم. اما با آن همه معطلی و تاخیری که ابتدای دادگاه برای دیر آمدن شوهر راضیه پیش آمده بود و حالا هم سخنرانی غرای پر از تهدیدش، شک داشتم بتوانم به قولم عمل کنم! 1 نقل قول رمانهای تکمیل شده👇 به گسی خرمالو🍂 شعله رقصان این آتش تویی🔥 در حال تایپ👇🏻 رمان کوه به کوه میرسد...🗻 دردي است درد عشق که درمان پذير نيست از جان گزير هست و ز جانان گزير نیست لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
طراح گرافیک Atefeh L ارسال شده در شنبه در ۱۹:۰۷ مالک طراح گرافیک اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۱۹:۰۷ پارت 6 به محض خروج از محوطهی دادسرا، راهم را به سمت جایی که ماشین را پارک کرده بودم، کج کردم. طبق معمول تا رسیدنم، با انواع و اقسام پیشنهادهای زیرلبی از جانب کسانی رو به رو شدم که مثل کفتاری در کمین، بیرون دادگاه در انتظار زنان مطلقه میمانند تا از بین آنها برای خود شکاری دست و پا کنند! پشت فرمان نشستم و حین گذاشتن کیفم روی صندلی کنارم، طبق عادت نگاهم به آینهی جلو و پشت سرم افتاد. باز هم آن دویست و شش نوک مدادی با فاصلهای نسبی پشت سرم پارک کرده بود. پوفی کشیدم و نگاهم را با کلافگی از آینه گرفتم. بیحوصلهتر از آن بودم که باز به سمتش بروم و او پا به فرار بگذارد! ماشین را راه انداختم. دو سه ماهی بود که بی هیچ عکسالعمل خاص یا حرفی تعقیبم میکرد. آن اوایل به خیال آنکه باز هم یکی از مردانی است که من وکیل طرف دعوایشان بودم، اهمیتی چندانی به حضور کمرنگ اما دائمیاش نمیدادم اما حالا بعد از گذشت چند ماه، با وجود آنکه توی چند ماه اخیر، دادگاه پر سر و صدایی هم نداشتم، کم کم داشت ذهنم را آشفته میکرد! حتی یکبار عصبی از تعقیب کردنهای عجیب و غریبش، به قصد بازخواست به سمتش رفته بودم اما به محض رسیدنم پا روی گاز فشرده و من را با دنیایی از افکار و حدسیات مختلف تنها گذاشته بود. چیزی که عجیبتر از حضورش بود، صامت و منفعل بودنش بود و اینکه تا آن لحظه هیچوقت برای نزدیک شدن و حرف زدن یا حتی دعوا و تهدید کردن پیشقدم نشده بود. دم عمیقی گرفتم و سعی کردم ذهنم را از هر آنچه به صاحب آن ماشین وصل میکرد، آزاد کنم. قرار گرفتن در محیط خشک دادگاه حتی با وجود چند سال کار، به خودی خود اعصابم را متشنج میکرد و مثل همیشه بعد از آن دلم ساعتها تنهایی و آرامش میخواست. بنابراین جایی برای حدس و گمان در مورد تعقیبکنندهای که ظاهرا فعلا بیخطر بود، نمیماند! دستم را به سمت سیستم ماشین دراز کردم اما قبل از پلی کردن موسیقی بیکلامی که در اینجور مواقع گوش میدادم، صدای زنگ گوشی بلند شد. حدس آنکه چه کسی پشت خط بود، چندان هم سخت نبود. تماس را وصل کردم و همزمان با الو گفتن من، صدای نغمه که به نظر پر عجله میآمد، درون فضای ماشین پیچید: - الو! چی شد رها گرفتیش؟ با نگاهی به آینهی بغل از ماشین جلویی سبقت گرفتم: -علیک سلام نغمه خانم! صدای نفس نفسش توی گوشم پیچید: -خب توام حالا، سلام! رسیدی خونه؟ بستهم اومد؟ پایم را بیشتر روی پدال گاز فشردم و در حالی که واقعا شرمندهی دیر رسیدنم بودم، سعی کردم با مزهپرانی که بدبختانه هیچ تبحری هم در آن نداشتم، از جواب دادن طفره بروم! -منم خوبم! تو چطوری؟ با همان دو سه کلمه منظورم را به وضوح گرفت و در حالی که احساس میکردم سرعت دویدنش بیشتر شده بود، غر زد: -زهرمار! بگو کلا یادم رفته و من بدبخت باید تا اداره پست برم، کاری نداری؟ قبل از آنکه تماس را قطع کند، پوزشطلبانه گفتم: -به جان نغمه شوهر موکلم دیر اومد، معطل اون شدم ولی تا ده دقیقه دیگه خونهم باور کن. -خسته نباشی، خودم نزدیک خونهم! لااقل داری میای یه چی بگیر ناهار بخوریم، من حال غذا درست کردن ندارم! برای پیچیدن داخل خیابان مجاور راهنما زدم و با حالتی مشکوک پرسیدم: -باشه میگیرم ولی تو چرا حوصله نداری؟ اگه به خاطر بستهته که قول میدم اگه برگشت خورده باشه خودم برم برات از پست بگیرم، قول. پوفی کشید: -نه بابا... حالا اون هیچی ولی فکر کنم داریم بدبخت میشیم! اخمهام توی هم رفت: -یعنی چی؟ درست حرف بزنم ببینم، چی شده مگه؟ -کوهیار داره برمیگرده! به قدری توقع شنیدن آن خبر را نداشتم که بیاراده پا روی ترمز گذاشتم. جا خورده بودم. مکث کوتاهم باعث شد نغمه به خیال قطع تماس پشت هم الو بگوید. صدای مکررش به همراه بوق کشدار ماشین پشتی، ذهنم را از خاطراتی که در کسری از ثانیه جلوی چشمم آمده بود، جدا کرد. دستی به نشانهی عذرخواهی برای ماشین پشتی بلند کردم که البته تاثیری هم نداشت و با چشمغرهای آن چنانی از کنارم گذشت! -دارم میشنوم داد نزن انقدر! اومدن کوهیار چه ربطی به بدبختی داره؟ اصلا کی گفته داره میاد؟ غر زد و لحن کلامش به قدری آشنا بود که حتی میتوانستم ندیده، چهرهاش را حین ادای آن جملات تصور کنم: -خودش زنگ زد! بدبختی هم داره دیگه خب برای چی میخواد بیاد به نظرت؟ حتما در مورد خونه یه تصمیمی داره که میخواد برگرده! -باشه میام خونه حرف میزنیم، شاید اصلا اینجور که تو میگی نباشه. -امیدوارم، من یکی که حوصله جا به جایی ندارم، فعلا پس. به محض قطع تماس ناخودآگاه اولین جای خالی که کنار خیابان به چشمم خورد، توقف کردم. خاطرات حضور کوهیار نه آنقدر دور بود که فراموش کرده باشم و نه آنقدر نزدیک که از تصمیمش برای برگشت متعجب نشده باشم. درست شش سال قبل و در زمان حیات ماهبانو رفته بود و حالا در نبود ماهبانو که تقریبا ده ماه از فوتش میگذشت، درست نمیدانستم چه دلیلی برای برگشتش داشت. دلیلش هر چه که بود و حتی اگر مربوط به خانه هم میشد، من به اندازهی نغمه از دیدن دوبارهاش احساس نگرانی نمیکردم. شاید چون بیشتر از آن حرفها به حضورش در گذشته مدیون بودم..... ******* 1 نقل قول رمانهای تکمیل شده👇 به گسی خرمالو🍂 شعله رقصان این آتش تویی🔥 در حال تایپ👇🏻 رمان کوه به کوه میرسد...🗻 دردي است درد عشق که درمان پذير نيست از جان گزير هست و ز جانان گزير نیست لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
طراح گرافیک Atefeh L ارسال شده در شنبه در ۱۹:۰۹ مالک طراح گرافیک اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۱۹:۰۹ پارت 7 دم عمیقی از آن بوی محشری که فضای حیاط را پر کرده بود، گرفتم و با وجود خستگی که از سر تا پایم میبارید، ناخودآگاه لبخند زدم. رایحهی بهارنارنجی که از شکوفههای تازه سربرآوردهی درخت نارنج حیاط بلند میشد، در آن فصل از سال بوی بهشت میداد. چقدر خوب بود که تمام آن سالها ماهبانو آن خانه را تقریبا به همان شکل و شمایل قدیمیاش حفظ کرده بود. و حالا که در نبودش برای ما به جا گذاشته بود، به طرز عجیبی، نبودش در گوشه گوشهی آن خانه هویدا بود. حیاط را به سمت ساختمان طی کردم و هنگام عبور از مقابل در بستهی واحد طبقهی پایین، باز یاد خبر نغمه افتادم. ناخودآگاه مکث کردم. تنها تغییر اساسی آن خانه مجزا کردن دو طبقه از هم بود. واحد پایین از بعد از رفتن کوهیار خالی مانده بود و با نبود مهربانو سکوت آن طبقه بیشتر از همیشه به چشم میآمد. نگاه از در بسته گرفتم و نفسم را محکم فوت کردم. با آنکه به شدت نغمه نگران برگشت و تصمیم کوهیار نبودم اما وقتی به رفتن از آن خانه فکر میکردم ناخواسته قلبم کدر میشد. آن خانه جایی بود که من زیر سقفش، جان دوباره گرفته بودم.... در را با کلید باز کردم و اولین چیزی که به چشمم خورد، حالت نشستن زانو بغل گرفتهی نغمه بود. نگاهش را با مکث از پنجرهی منتهی به حیاط گرفت و نگاهم کرد: -سلام! بستههای غذا را روی کانتر گذاشتم و به چهرهی گرفتهی نغمه نگاه کردم: -سلام، این چه حالیه؟ تو مطمئنی فقط برای خونه نگرانی؟ بیرودربایسی و بدون مقدمهچینی گفت: -نه راستش! ابروهایم بالا پرید. با همان لباسهای بیرون، به سمتش رفتم و بر روی دستهی مبل راحتی نشیمن نشستم: -پس چی؟ دستی به موهای کوتاه و فرفریاش کشید و با حالتی ناراضی لب زد: -بابک چندوقته زیادی داره جاده خاکی میزنه! فکر کرده میتونه از موقعیت من سواستفاده کنه احمق! تعجب نکردم چون دیر و زود توقعش را داشتم. از آن پسر موقعیتطلب و عیاش بعید نبود! عاقل اندر سفیه نگاهش کردم: -پس فکر کنم الان دیگه علت اون همه جلز و ولز منو برای رو ندادن بهش میتونی درک کنی! از جایش بلند شد و نگاهی مشابه نگاه خودم به سمتم انداخت: -آره ولی تو خب کلا به تمام مردا مشکوکی! ابرویی بالا انداختم. من نه فمنیست بودم و نه حتی عقاید اینچنینی را قبول داشتم. به نظر من این عقاید لااقل در کشور ما بیشتر حاصل جامعهی مردسالارانهای بود که روی تمام اختیارات زنان سلطه میانداخت. وگرنه به غیر از آن، دید جنسیتی به مسائل چیز جالبی نبود. به نظر من آدمها فارغ از جنسیتشان، تنها میزان انسانیتشان ملاکی برای ارزشمند بودنشان بود. در واقع تنها چیزی که باعث شده بود از زمان شروع کارم تنها به پروندهی دختران و زنان آسیبدیده رسیدگی کنم تجربهای بود که در گذشته پشت سر گذاشته بودم. شاید همان تجربه باعث شده بود آنقدری مارگزیده شوم که در نگاه اول به هیچ کس چه مرد چه زن، اعتماد نکنم، مگر آنکه خلافش ثابت شود. این تنها چیزی بود که نغمه دربارهاش برداشت درستی نداشت و توضیح چندباره دربارهاش حوصله میخواست که من با آن سردرد قطعا شرایطش را نداشتم! 1 نقل قول رمانهای تکمیل شده👇 به گسی خرمالو🍂 شعله رقصان این آتش تویی🔥 در حال تایپ👇🏻 رمان کوه به کوه میرسد...🗻 دردي است درد عشق که درمان پذير نيست از جان گزير هست و ز جانان گزير نیست لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
طراح گرافیک Atefeh L ارسال شده در شنبه در ۱۹:۱۰ مالک طراح گرافیک اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۱۹:۱۰ (ویرایش شده) پارت 8 مقنعه را با یک حرکت از روی سرم کشیدم و به موهایم فرصت نفس کشیدن دادم. سرم هنوز هم بدجوری ذق ذق میکرد و فشار کلیپس مزید بر علت بود. موهایم را از بند دندانههایش آزاد کردم و دستی لا به لای موهای لختم کشیدم. با آن کار حس بهتری پیدا کردم. نغمه نگاهی به محتویات پاکت غذا انداخت و حین بیرون کشیدن جعبههای غذا از داخل پاکت، دوباره نگاهم کرد: -البته انگار همه به غیر از کوهیار! تو جدی نگران خونه نیستی؟ از جایم بلند شدم. به کوهیار اعتماد داشتم چون زمانی خودش این طرز فکر را به من دیکته کرده بود. اینکه هیچ آدمی خوب یا بد مطلق نیست و این انسانیت هرکس است که تعیین میکند کدام کفه سنگینتر باشد. کوهیار در تمام روزهای بودنش ثابت کرده بود که با هر بدی و خوبی که داشت، کفهی شرافتش سنگینتر بود.... حین درآوردن مانتو، سر تکان دادم: -نیازی به نگرانی نیست، اون اگر تصمیمی هم داشته باشه مربوط به واحد خودشه نه ما....الکی شلوغش نکن! نگاهم کرد: دیگه بدتر! حالا یه غریبه رو هم بیاره ور دل ما! ترجیح دادم جوابی به حدسیات سراسر غرغرش ندهم. به نظر میآمد تنها برای خالی کردن حرصش از بابک و احتمالا پیشنهاد نامعقولش بود که تا آن حد به برگشت کوهیار بدبیانه نگاه میکرد. اگر او فراموش کرده بود، من هنوز به خوبی اخلاقیات کوهیار به یاد داشتم. محال بود غریبهای را وارد حریم ما کند! بحث را علنا عوض کردم: -نگفت کی میاد؟ شانهای بالا انداخت و ظرف سیبزمینی سرخ شده را باز کرد. حینی که دانهای به دهان میبرد، جواب داد: -نه، با اینکه به خونه زنگ زد انقدر قطع و وصل شد که نصف حرفاشو نفهمیدم! به نظرت با سارا میاد؟ چهرهی سارا برای چند ثانیه جلوی چشمانم جان گرفت و بعد محو شد: -نمیدونم! مسیرم را برای شستن دست و صورتم به سمت سرویس کج کردم، نغمه اما ول کن نبود: -آخرم نفهمیدم ما رو آدم حساب نکرد که توی مراسمشون باشیم یا کلا خبری نشد! برای چندمین بار به سمتش چرخیدم. کوهیار جزئی از گذشته و روزهایی بود که به سختی پشت سر گذاشته بودم. هر جوری که رفتار کرده بود، حتی اگر شش سال تمام خبر چندانی از ما نگرفته بود و به قول نغمه ما را برای شرکت در عروسیاش حساب نکرده بود، برای من اهمیتی نداشت، چون در هر حال باز هم تا آخر عمر زیر دینش بودم! شاید تنها چیزی که نسبت به کوهیار مکدرم کرده بود این بود که برای مراسم ماهبانویی که تا آن حد برایش ارزش داشت و روزگاری همتراز مادرش برایش احترام قائل بود، نیامده بود. این سوالی بود که ده ماه تمام در ذهنم حل نشده باقی مانده بود... قبل از آنکه جوابی به نگاه پرسوال نغمه که منتظر اظهارنظری از جانب من بود بدهم، صدای زنگ آیفون بلند شد و نگاهم را به آن سمت برگرداند. با دیدن تصویر مامور پست روی مانیتور لبخندی زدم و به جای جواب رو به نغمه ابرویی بالا انداختم: -بفرما اینم بستهای که انقدر به خاطرش سرم غر زدی، تازه رسید! نغمه با شتاب از آشپزخانه به سمت آیفون دوید و من راضی از بحثی که ادامه پیدا نکرده بود، به سمت سرویس بهداشتی راه افتادم... ****** @ Ela6 @ Mosaken_Shab @ S.Goodarzi ویرایش شده شنبه در ۲۲:۲۵ توسط Atefeh L 1 نقل قول رمانهای تکمیل شده👇 به گسی خرمالو🍂 شعله رقصان این آتش تویی🔥 در حال تایپ👇🏻 رمان کوه به کوه میرسد...🗻 دردي است درد عشق که درمان پذير نيست از جان گزير هست و ز جانان گزير نیست لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .